کامل شده رمان عروس بدلی | badri کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوبتون تا این جا؟


  • مجموع رای دهندگان
    70
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
ساعت تقریباً یک نصفه‌شب بود و هنوز اقدامی نکرده بودند. چشم‌هایم را مالیدم و دوباره به صفحه لپ‌تاپ خیره شدم. هر دو اتاق به دوربین مجهز بود و به‌خوبی می‌توانستیم تک‌تک کارهایشان را زیر نظر بگیریم. فرهاد به‌سمت یخچال رفت و بطری آبی برداشت، جرعه‌ای از آب داخل بطری را نوشید و بعد از خاموش‌کردن چراغ روی تخت لم داد. با وجود تاریکی اتاق باز هم به‌خاطر روشنایی بیرون می‌شد تصویر را به‌خوبی دید. پتو را روی خود کشید و چشمانش را بست. خیلی عجیب بود. به‌احتمال 99درصد فکر می‌‌کردم که امشب راهی می‌شوند. دلم می‌خواست هر چه زودتر این پرونده را که چندین ماه بود درگیرش بودیم، ببندیم و همه نفس راحتی بکشیم.
هومن خمیازه‌ای کشید و دستی روی شانه‌ام زد. به چشمان خمارش نگاه کردم که گفت:
- چه عجب پیش‌بینیای جنابعالی غلط ازآب دراومد! فقط بنده رو از خواب انداختی.
این را گفت و به‌سمت دست‌شویی حرکت کرد. کلافه دستی در موهایم کشیدم و دوباره به صفحه لپ‌تاپ چشم دوختم که ناگهان همه‌جا تاریک شد. به لامپ مهتابی روی دیوار چشم دوختم که هومن در دست‌شویی داد زد:
- کرم نریز کارن. روشن کن اون بی‌صاحابو.
بلند گفتم:
- من خاموش نکردم، برقا رفته.
- وای به حالت اگه بیام بیرون و ببینم دروغ گفتی!
نچی کردم و از روی تخت بلند شدم که نوری به چشمم خورد. نگاهم را به‌سمت پنجره سوق دادم که متوجه روشنی خیابان شدم. اخم‌هایم را در هم کشیدم و دستانم را مشت کردم.
زیر لب غریدم:
- لعنتی...
سریع به اعصابم مسلط شدم و به‌سمت چوب‌لباسی رفتم. کتم را برداشتم که هم‌زمان هومن از دست‌شویی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. لب باز کرد که سریع گفتم:
- بهمون کلک زدن هومن. فرزین و حامد رو خبر کن. زودباش.
با این حرفم هول شد و سریع به‌سمت موبایلش رفت. همان‌طور که شماره می‌گرفت، گفت:
- چی شده مگه؟
به پنجره اشاره کردم و گفتم:
- به نظرت عادیه که تو کل این محل فقط برق این هتل بره؟
گیج به من نگاه کرد و خطاب به فرد پشت خط گفت:
- آماده بشین فرزین، زود.
گوشی را قطع کرد و همان‌طور که به‌سرعت کتش را می‌پوشید، گفت:
- منظورت چیه؟
اسلحه‌ام را برداشتم و غریدم:
- لعنتی! مسئول هتل باهاشون هم‌دست بوده و برقا رو قطع کرده که در برن. زود باش.
این را گفتم و در را باز کردم. هومن به‌سرعت اسلحه‌اش را برداشت و پشت‌سرم دویید. برق هم نبود که از آسانسور استفاده کنیم؛ پس به‌سرعت از پله‌ها پایین رفتیم. بعد از چند لحظه حامد و فرزین هم پایین آمدند و متحیر به‌سمت ما دویدند.
رو به حامد گفتم:
- تو همین‌جا بمون و نذار هیچ‌کس از این در بره بیرون. فهمیدی؟
حامد با سر تأیید کرد و من و هومن و فرزین به‌سرعت از هتل خارج شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    همان‌طور که به‌سمت ماشین می‌دویدیم، فرزین گفت:
    - جناب سروان نمی‌گین چی شده؟
    قفل ماشین را زدم.
    - وقت نداریم. سوار شین.
    هر سه سوار شدیم و ماشین را به راه انداختم. هومن به مرکز زنگ بی‌سیم زد و مشخصات ماشین فرهاد را داد.
    پیچیدم و نگران گفتم:
    - فقط شانس بیاریم با همون ماشین رفته باشن.
    مدت زیادی نگذشته بود که از مرکز خبر رسید که رد ماشین فرهاد را زدند. سریع به‌سمت مسیری که مرکز گفته بود، حرکت کردم که از دور ماشینشان را دیدم. سرعتم را کمتر کردم و با فاصله از آن‌ها حرکت کردم.
    هر چه جلوتر می‌رفتیم، جاده، خاکی‌تر و رانندگی در آن سخت‌تر می‌شد. کم‌کم از جاده‌خاکی بیرون آمده و وارد جنگلی انبوه شدیم. کنار ساختمانی متروکه متوقف کردند و پیاده شدند.
    هومن گفت:
    - باز خوبه وسط جنگل قرار گذاشتن. اینا اگه وسط طویله هم قرار می‌ذاشتن، آقا کارن دستور می‌فرمودن که بریم بین مرغ و خروسا پناه بگیریم. فرزین ریز خندید. غریدم:
    - الان وقت شوخی نیست هومن. خواهش می‌کنم.
    ماشین را متوقف کردم و هر سه پیاده شدیم. بقیه مأمورین زودتر از ما پخش شده و پناه گرفته بودند. پشت درختی پناه گرفتم و اسلحه‌ام را آماده کردم. بعد از چند لحظه انتظار، خبری نشد و به هومن و فرزین علامت دادم که همراهم بیایند. هر سه اسلحه به دست و آهسته به‌سمت در ساختمان حرکت کردیم. کنار در ساختمان ایستادم و اسلحه‌ام را جلوی صورتم گرفتم. هومن و فرزین هم طرف دیگر در ایستادند و منتظر به من چشم دوختند.
    صدایم را صاف کردم و بلند گفتم:
    - این ساختمون تحت محاصره‌ی پلیسه. بهتره قبل از اینکه مجبور به اقدام بشیم، خودتون تسلیم بشین، این به نفع همه‌تونه.
    چند لحظه صبر کردیم؛ اما خبری نشد. به‌ناچار لگدی به در چوبی ساختمان زدم که با صدای بدی باز شد. اسلحه‌ام را آماده جلو گرفتم و وارد شدم. هومن و فرزین هم بلافاصله پشت‌سر من وارد ساختمان شدند.
    نگاهی دقیق به اطراف انداختم. طبقه پایین ساکت و خالی از هر چیز یا کسی بود. به اتاق‌های طبقه بالا چشم دوختم و همان‌طور که به‌سمت راه‌پله حرکت می‌کردم، گفتم:
    - هنوز هم وقت هست. خودتون رو تسلیم قانون کنین، این بهترین راهه.
    چند قدم بیشتر نرفته بودم که با صدای شلیک گلوله از سمت چپم از جا پریدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    قبل از اینکه فرصت برگشتن پیدا کنم، دو گلوله دیگر هم شلیک شد و یکی از آن‌ها مستقیم به‌سمت صورتم آمد. به‌سرعت سرم را کج کردم که گلوله مستقیم از کنار گوشم رد شد. هر سه وحشت‌زده به همدیگر نگاه کردیم که صدای در اتاق‌های طبقه‌بالایی نگاه‌مان را به‌سمت بالا کشاند. چند نفر از اتاق‌ها بیرون آمده و مستقیم اسلحه‌هایشان را به‌سمت ما گرفتند. مطمئن بودم که تعدادشان خیلی بیشتر بود. هم‌زمان با پایین‌آمدن آن‌ها از پله‌ها، مأموران ما هم به‌سرعت وارد ساختمان شدند و درگیری شد.
    نگران به هومن و فرزین نگاه کردم و پرسیدم:
    - خوبین؟
    سرشان را به تأیید تکان دادند.
    نگاهی گذرا به‌ اطراف انداختم و گفتم:
    - پس فرهاد کو؟
    هومن متعجب اطراف را نگاه کرد و گفت:
    - غیرممکنه که از در جلویی بیرون رفته باشه.
    نفسم را با حرص بیرون دادم و غریدم:
    - لعنتی!
    رو به هومن گفتم:
    - تو برو اتاقای طبقه‌ بالا رو بگرد.
    نگاهم را به فرزین دوختم و ادامه دادم:
    - دنبالم بیا، نباید بذاریم در بره.
    سریع از ساختمان خارج و وارد جنگل شدیم. از فرزین جدا شدم و همان‌طور که به‌سرعت جلو می‌رفتم، با دقت اطراف را از نظر می‌گذراندم. حتی اگر فرار هم نکرده‌ بود، پیداکردنش در این جنگل انبوه و تاریک واقعاً مشکل بود. کمی جلوتر رفتم که با صدای شلیک گلوله و فریاد مردی مثل برق‌گرفته‌ها از جا پریدم و صورتم را به‌سمت منبع صدا برگرداندم که نگاهم به چشمان درشت‌شده فرزین گره خورد. هردو به‌سمت منبع صدا دویدیم که هم‌زمان دختری وحشت‌زده از میان درختانی که حدوداً بیست متر از ما فاصله داشت، بیرون دوید و فرار کرد.
    رو به فرزین گفتم:
    - برو دنبالش و نذار فرار کنه.
    فرزین دنبال دختر دوید و من هم به‌سمت درختانی که از میان آن‌ها فرار کرده بود، رفتم. شاخ‌وبرگ‌های درختان را کنار زدم که صدای نفس‌نفس‌زدن‌های شخصی به گوشم خورد. اسلحه‌ام را جلو آوردم و چند قدم جلوتر رفتم. با دیدن چهره‌ی پریشان و مأیوسش ایستادم. حدس می‌زدم که خودش باشد. سرش را پایین انداخت و نفسش را به‌سختی بیرون داد. درحالی‌که با یک دست پهلویش را گرفته بود، نیم‌خیز شد و به‌سختی به تنه‌ی درختی که پشت‌سرش بود، تکیه کرد. نگاهم روی لباس و دست‌های خونی‌اش ثابت ماند. کار همان دختر بود. نمی‌دانستم باید به‌خاطر این کار از او تشکر کنم یا اینکه مجازاتش کنم. جوری به پهلوی فرهاد شلیک کرده بود که امیدی به یک دقیقه زنده‌ماندن او هم نداشتم، چه برسد به اینکه بخواهم چندین روز از او بازجویی کنم و تمام چیزهایی را که می‌دانست از زیر زبانش بیرون بکشم!سریع بی‌سیم زدم که آمبولانس را خبر کنند. جلوتر رفتم و پشت‌سرش زانو زدم. دستان غرق در خونش را گرفته و دست‌بند زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    پلک‌هایش آرام‌آرام بسته شد و از هوش رفت.
    ***

    همین‌که فرهاد را در آمبولانس گذاشتند، راننده راه افتاد و پشت‌سر آن هم ماشین‌های پلیس یکی‌یکی به راه افتادند.
    هومن به‌سمتم دوید و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - چی شد؟ فرهاد رو گرفتین؟ فرزین کجاست؟
    - آره. اما یه نفر بهش شلیک کرد. فرزین رفت دنبالش.
    زیر لب ادامه دادم:
    - کجا موندی فرزین؟
    همان موقع از دور چهره‌ی بی‌حال و خسته‌ی فرزین را دیدم که بی‌رمق و دست‌خالی به‌سمت ما می‌آمد.
    همراه هومن به‌سمتش دویدم و متعجب پرسیدم:
    - پس کو؟
    درحالی‌که به‌زور پلک‌هایش را باز نگه داشته بود و هنوز هم نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - خیلی فرز بود. از دستم در رفت.
    تقریباً داد زدم:
    - چی؟یعنی چی که در رفت؟
    هومن گفت:
    - خب با بنز که در نرفت، می‌رفتی دنبالش. بالاخره خسته می‌شد.
    قفسه سـ*ـینه‌اش را گرفت و نفس عمیقی کشید. به هومن نگاه کرد و گفت:
    - اتفاقاً با ماشین در رفت، منتهی نه از نوع بنزش.
    به من اشاره کرد و ادامه داد:
    - با ماشین آقا کارن در رفت.
    داد زدم:
    - جان؟ پس تو رو فرستادم که چه غلطی کنی؟ یعنی نتونستی از پس یه دختربچه بربیای؟
    - همچین هم دختربچه نبودا، کمِ کم هیجده سالش بود.
    کلافه دستی داخل موهایم کشیدم و چرخی زدم. دوباره به فرزین نگاه کردم و گفتم:
    - قیافش رو دیدی؟
    - آره.
    هومن پوزخندی زد و گفت:
    - این آقا تو روز روشن جلو پاش رو نمی‌بینه، میفته تو چاله‌چوله و ما باید جمعش کنیم. اون‌وقت توقع داری تو این تاریکی، اون هم از این فاصله قیافه‌ی یکی رو دیده باشه؟
    فرزین چشم‌غره‌ای برای هومن رفت و گفت:
    - حالا که دیدم.
    غریدم:
    - بسه دیگه. به‌جای گیس‌وگیس‌کشی یکیتون زنگ بزنه مرکز.
    هومن متعجب گفت:
    - مرکز واسه چی؟
    مردمک چشمانم را در حدقه چرخاندم و دستانم را به پهلویم زدم. آه بلندی کشیدم و گفتم:
    - خدا شما دو نفر رو نصیب گرگ بیابون نکنه. به نظرت الان باید با ماشین جنابعالی بریم هتل یا با ماشین آقا فرزین؟
    بالاخره بعد از چند دقیقه انتظار که به لطف پت‌ و مت به اندازه‌ی یک سال گذشت، ماشین رسید. در جلویی را باز کردم و سریع سوار شدم. هومن و فرزین هم سوار شدند و ماشین به راه افتاد.
    نفس راحتی کشیدم و بلند گفتم:
    - خدا رو شکر که این یکی هم تموم شد. اگه فقط یه‌دفعه...
    انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و ادامه دادم:
    - یه‌دفعه‌ی دیگه قبول کنم که با شما دوتا بیام مأموریت، اسمم رو عوض می‌کنم. دیوونه‌م کردین.
    هومن خندید و گفت:
    - حالا حرص نخور کوکب جون، پوستت خراب میشه.
    از آینه به لبخند حرص‌درارش نگاه کردم و غریدم:
    - زهرمار. من نمی‌دونم بابا واقعاً چه فکری پیش خودش کرده که من رو با شما دوتا موجود ناشناخته فرستاده مأموریت!
    با انگشتان دستم عدد سه را نشان دادم و ادامه دادم:
    - اون هم سه بار.
    فرزین جوری خندید که بیشتر حرصم گرفت؛ اما هومن اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:
    - منظورت چیه؟ از خدات هم باشه که با ستوان هومن احمدی اومدی مأموریت.
    با انگشتان دستش عدد سه را نشان داد و گفت:
    - اون هم سه بار.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - آخه خداوکیلی تو چه حسنی داری که من بخوام باهات بیام مأموریت؟ خل‌وچل نیستی، که هستی. پرحرف نیستی، که هستی. رو مخ نیستی، که اون هم متأسفانه هستی و از همه مهم‌تر، آدم هستی، که نیستی.
    چشم‌غره‌ای وحشتناک رفت و گفت:
    - دست شما درد نکنه. واقعاً توقع این‌همه تعریف رو یکجا نداشتم. اصلاً آب شدم و رفتم تو زمین.
    - عیب نداره. چاه می‌زنیم و با سطل‌ میاریمت بیرون. حالا اینا به کنار، آخه ستوان، اصلاً تو مگه چندتا مأموریت رو با موفقیت پشت‌سر گذاشتی که این‌جوری به خودت افتخار می‌کنی؟
    جدی گفت:
    - با این میشه چهارتاونصفی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - ممنون بابت صداقتت.
    نچی کرد و گفت.
    - د همین دیگه. نمی‌فهمی آقا کارن، نمی‌فهمی. کمیت مهم نیست، مهم کیفیته.
    ابروهایم را بالا انداختم و دست‌به‌سـ*ـینه نشستم.
    - صحیح. البته باید به عرضتون برسونم که از اون چهارتاونصفی، پرونده سه تاش رو بنده همرا‌هت بودم و تا جایی که یادمه، به‌جز این آخری، کیفیتش همچین هم فول‌اچ‌دی نبود.
    غرید:
    - اچ‌دی که بود.
    فرزین با خنده گفت:
    -فکر کنم آقا کارن کیفیت موبایلش رو دیده.
    - دقیقاً.
    راننده که انگار گروهبان تازه‌کاری بود، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زیر خنده زد.
    هومن با اخم غلیظی به او نگاه کرد و جدی گفت:
    - ببند، بی‌تربیت. مگه آدم به مافوقش می‌خنده؟ حقته همین‌که رسیدیم بندازمت بازداشتگاه تا حالیت شه یه کیلو ماست چقدر کره میده!
    خندیدم و گفتم:
    - منظورت یه منه دیگه؟
    چشمان آبی‌ کم‌رنگش را ریز کرد. هر موقع این کار را می‌کرد، حسابی وحشتناک می‌شد.
    حق‌به‌جانب گفت:
    - دلم خواست که بگم یه کیلو. مشکلی داری؟
    دستانم را به حالت تسلیم بالا آوردم و گفتم:
    - من غلط بکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    تمام این مدت فرزین می‌خندید و راننده‌ی بیچاره به‌زور خودش را نگه داشته بود. بالاخره بعد از یک ساعت سروکله‌زدن، با هم به هتل رسیدیم. حامد جلوی در ورودی منتظر بود و همین‌که ماشین متوقف شد، به‌سمت ما دوید. پیاده شدم و من هم به‌سمتش رفتم.
    پرسید:
    - چی شد یهو؟ برای چی گفتی مراقب باشم که کسی نره بیرون؟
    - برای اینکه می‌خوام ازشون بازجویی کنم. حالا بعداً کامل برات میگم.
    به هتل نگاه کردم و ادامه دادم:
    - نذاشتی کسی بیرون بره؟
    - نه، همه داخلن.
    سرم را تکان دادم و نگاهی مأیوسانه به فرزین و هومن که در ماشین خوابشان بـرده بود، انداختم. دوباره به حامد نگاه کردم و گفتم:
    - این دوتا اعجوبه رو هم بیدار کن. من دیگه واقعاً حوصله‌شون رو ندارم.
    خندید و گفت:
    - چشم.
    به چشم‌های نگرانش خیره شدم و گفتم:
    - چیزی شده؟
    حرفی نزد.
    - حامد؟
    نگاهش را پایین انداخت و بالاخره بعد از یک دقیقه دست‌دست‌کردن، گفت:
    - راستش...
    - حرفت رو بزن.
    همان‌طور که سرش پایین بود، گفت:
    - میگم جناب سروان، مأموریت که تموم شده و هوا هم داره روشن میشه، اگه میشه من...
    منظورش را فهمیدم. نگران بود و می‌خواست به‌موقع به تولد فرزندش برسد.
    لبخندی زدم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
    - می‌تونی بری؛ ولی در اولین فرصت باید عکسش رو برامون بفرستی.
    آهسته خندیدم و ادامه دادم:
    - شیرینی هومن هم یادت نره.
    سرش را بالا آورد و با خوشحالی گفت:
    - ممنون. پس می‌تونم الان برم؟
    - آره. وسایلت رو جمع کردی؟
    - چیز خاصی همرا‌هم نیاورده بودم.
    - پس می‌تونی بری.
    با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم. وارد هتل شدم و همه‌ی کارکنان هتل را برای بازجویی احضار کردم. حامد هم بعد از چند دقیقه سروکله‌زدن با هومن و فرزین به‌سرعت ماشین گرفت و رفت.
    بعد از بازجویی از کارکنان هتل مشخص شد که مسئول هتل در ازای دریافت مبلغی نه‌چندان زیاد، وسوسه و حاضر به همکاری با فرهاد شده و هیچ شناخت قبلی از او نداشته است. بعد از دستگیری و انتقال او به بازداشتگاه، تجمع مسافرها و پچ‌پچ‌هایشان به پایان رسید و دوباره هتل به حالت طبیعی و آرام خود بازگشت.
    خمیازه‌ای کشیدم و از روی مبل بلند شدم. چه شبی بود امشب! کش‌وقوسی به بدنم دادم و به‌سمت آسانسور رفتم. با ورود به اتاق و دیدن هومن نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. نصف بدنش روی تخت و نصف دیگرش آویزان بود. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. عقربه‌ها ساعت 5:45دقیقه را نشان می‌دادند.
    به‌‌سمت هومن رفتم و همان‌طور که تکانش می‌دادم، گفتم:
    - چرا دوباره کپیدی هومن؟ بلند شو. پاشو نمازت رو بخون، الان قضا میشه.
    هومن دستم را پس زد و خواب‌آلود گفت:
    - هوم، ولم کن کارن. چی میگی نصفه‌شبی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    خندیدم و گفتم:
    - نصفه‌شب نیست و صبحه.
    به بازویش زدم و ادامه دادم:
    - پاشو.
    سرم را از روی تأسف به چپ و راست تکان دادم و به‌سمت دست‌شویی رفتم. در حال وضوگرفتن بودم که هومن در را باز کرد و با چشمانی که به‌زور باز نگه داشته بود، وارد شد.
    شیر آب را بستم و کلافه گفتم:
    - هنوز هم یاد نگرفتی در بزنی؟ ها؟
    جلوتر آمد و گفت:
    - نه.
    - تو خجالت نمی‌کشی؟ همین‌جوری مثل گاو سرت رو می‌ندازی پایین و میای تو؟ شاید من داشتم یه کار دیگه می‌کردم!
    شیر را باز کرد و بی‌خیال گفت:
    - خب، به من چه؟ کارت رو بکن.
    خندیدم و گفتم:
    - تو آدم نمیشی.
    - خوش‌حالم که فهمیدی.
    دوباره خندیدم و از دست‌شویی خارج شدم.
    ***

    با یکی از دستانم موس را گرفتم و کف دست دیگرم را روی میز قرار دادم. روی چهره‌اش زوم کردم و با دقت اجزای صورتش را از نظر گذراندم. دختری
    هفده-هجده‌ساله با موهای بلوند و چشمان آبی آسمانی که در آن لباس زیبا اما تنگ و کوتاه اندام خوش‌فرمش به‌خوبی مشخص بود. انگار که برای یک مجله‌ی مد عکس انداخته باشد. مثل روز روشن بود که از آدم‌های فرهاد نیست. پس قاچاق و خریدوفروش انسان هم می‌کردند. خرابکاری‌هایشان کم بود، این یکی هم اضافه شد. فروختن آدم‌ها به هـ*ـوس‌ران‌های پستی که فقط اسم آدم را یدک می‌کشیدند.
    آهی کشیدم و به فرزین نگاه کردم:
    - مطمئنی که همینه؟
    - مطمئنم.
    دستم را از روی میز برداشتم و نفسم را بیرون دادم. دوباره نگاهی به چهره‌ی غمگین دختر انداختم و گفتم:
    - بگو عکسش رو چاپ کنن.
    باشه‌ای گفت و دوباره به تصویر دختر خیره شد. آهی کشید و گفت:
    - دلم براشون می‌سوزه. واقعاً حیفه این‌همه زیبایی و معصومیت! اینا که گناهی ندارن...
    متعجب به فرزین نگاه کردم. این موضوع برای همه‌ی آن‌هایی که بویی از انسانیت بـرده بودند، ناراحت‌کننده بود؛ اما سابقه نداشت که فرزین این‌طور فلسفی صحبت کند.
    دستم را دوبار روی شانه‌اش زدم و گفتم:
    - پاشو آقا فرزین. بجنب که باید تا سه ساعت دیگه فرودگاه باشیم.
    ***

    همان‌طور که لباس‌هایم را در چمدان می‌چیدم، به هومن که با بی‌خیالی تمام یک پایش را از تخت آویزان کرده و سرگرم موبایلش بود، نگاه کردم و حرصی غریدم:
    - هومن نمی‌خوای وسایلت رو جمع کنی؟ دو ساعت دیگه پروازه‌ها. نمی‌خوای که با این وضع بی‌ماشینی جا بمونیم؟
    بدون اینکه حتی نیم‌نگاهی به من بیندازد، گفت:
    - راستی، چی شد قضیه‌ی ماشینت؟
    - خبر دادم که پیگیری کنن.
    همان‌طور که محو موبایلش بود، گفت:
    - هوم. دختری که باهاش در رفت، چی؟
    عکسش را از روی تخت برداشتم و روبه‌روی هومن گرفتم.
    - ایناهاش.
    چهره‌اش رنگ ناراحتی به خود گرفت و گفت:
    - مشخصه از آدمای فرهاد نیست. پس خریدوفروش آدم هم می‌کنن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    نگاهش را از عکس گرفت و ادامه داد:
    - حالا از کجا گیرش آوردین؟
    عکس را داخل چمدانم گذاشتم و گفتم:
    - گوشیاشون رو گشتیم. تو گوشی یکی از نوچه‌های فرهاد بود.
    - هوم، خوبه.
    دوباره مشغول موبایلش شد. کلافه تی‌شرتم را از روی تخت برداشتم و به‌سمتش پرتاب کردم که مستقیم روی صورتش افتاد.
    غریدم:
    - تو واقعاً نمی‌خوای وسایلت رو جمع کنی؟
    تی‌شرت را از روی صورتش برداشت و دوباره به‌سمتم پرتاب کرد.
    قاطعانه گفت:
    - نه. چیزی همراهم نیاوردم که بخوام جمع کنم.
    - یعنی حتی یه مسواک هم نیاوردی؟ نکنه این چند روز با فرچه مسواک می‌زدی؟!
    - نه، مسواک تو رو زدم.
    دندان‌هایم را روی هم فشردم و چشمانم را بستم. حرصی نفسم را بیرون فرستادم و غریدم:
    - هومن!
    کلافه گفت:
    - ای بابا! چقدر تو حساسی! یه شب که هزار شب نیست. با مایع دست‌شویی بشور، تمیز میشه.
    - مرسی از پیشنهادت.
    - قابلی نداشت.
    تختم در فاصله‌ی پنجاه سانتی با تخت هومن قرار داشت. خودم را روی تخت جابه‌جا کردم و به تخت هومن نزدیک شدم. به جلو خم شدم و دستم را روی ران پایش گذاشتم و محکم هلش دادم که تعادلش را از دست داد و از روی تخت افتاد.
    داد زد:
    - چی‌کار می‌کنی دیوونه؟
    اخم‌هایم را در هم کشیدم و گفتم:
    - وقتی خودت حاضر نیستی که از تخت دل بکنی، باید یکی باشه که جمعت کنه دیگه. بلند شو، یالا.
    با غرغر بلند شد و همان‌طور که سرش را می‌خاراند، به‌سمت دست‌شویی حرکت کرد.
    تقریباً تمام وسایلم را جمع کرده بودم؛ اما هر چه دنبال پیراهن سفیدرنگی که دیشب پوشیده بودم، گشتم، نتوانستم پیدایش کنم. برای همین بلند، طوری که هومن در میان آوازخواندن و سوت‌زدن همراه با صدای آب صدایم را بشنود، گفتم:
    - هومن، اون پیرهن سفیده که دیشب پوشیده بودم رو ندیدی؟
    داد زد:
    - کدوم؟
    بلندتر گفتم:
    - همون آستین سه‌ربعه.
    - آها. آره، دیدمش.
    - کجاست؟
    در را بست و محکم دست‌هایش را در هوا تکان داد تا خشک شوند.
    کلافه گفت:
    - حالا نمی‌تونستی این حوله‌ت رو برنداری؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - میخواستی خودت حوله بیاری. کجاست؟
    - چی؟
    - اه! پیرهن سفیده دیگه.
    - آها. دیشب دماغم خون اومد، دیگه اون هم دم دستم بود. بعد هم با خودم گفتم توام که حسا‌س، خلاصه تصمیم گرفتم که بشورمش.
    از روی تخت بلند شدم و تقریباً داد زدم:
    - چی؟
    دستم را بالا آوردم و ادامه دادم:
    - خاک بر اون سرت کنن. بلیتامون اون تو بود.
    با خیال راحت گفت:
    - حرص نخور حالا. می‌خواستم بشورمش؛ اما دیدم که حال ندارم و بعد هم گفتم که بشورم یا نشورم که فرقی به حال تو نمی‌کنه. توکه دیگه ازش استفاده نمی‌کردی.
    پوفی کشیدم.
    - خدارو شکر. خب الان کجاست؟
    - تو سطل‌آشغال.
    چشمانم درشت شد و گفتم:
    - هومن!
    حق‌به‌جانب گفت:
    - خو تقصیر من چیه؟ می‌خواستی بلیتارو جای دیگه بذاری.
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستادم و با چشمانم به سطل‌زباله اشاره کردم.
    پوفی کشید و گفت:
    - خیله‌خب بابا، این‌جوری نگاه نکن. خودم درش میارم.
    به‌سمت سطل‌زباله رفت و درش را باز کرد. بینی‌اش را گرفته و پیراهن بیچاره‌ام را بالا کشید. بلیت‌ها را از داخل جیبش بیرون آورد و درحالی‌که با حسرت به پیراهن نگاه می‌کرد، گفت:
    - حیف! خیلی گرون بود.
    - بعله، حیف!
    لبخند کجی زدم و ادامه دادم:
    - ولی فکر کنم قیمتش بالاتر رفته، پولات رو جمع کن آقا هومن.
    بدون توجه به حرفم، دوباره پیراهن را در سطل‌زباله انداخت و به بلیت‌ها چشم دوخت. لبخند پت‌وپهنی تحویلم داد و گفت:
    - خب، شکر خدا بلیتا سالمن.
    ***

    - یکم بشین، بهتر میشی.
    کمکش کردم که روی یکی از صندلی‌ها بنشیند.
    فرزین چمدان خودش و هومن را کنار صندلی گذاشت و گفت:
    - من میرم و برمی‌گردم. شاید یه قرصی چیزی براش پیدا کردم!
    سرم را تکان دادم و دوباره به هومن نگاه کردم. کنارش نشستم و غریدم:
    - صد بار بهت گفتم هر جا دو-سه تا خوراکی خوش‌مزه دیدی، مثل زامبی حمله نکن بهش.
    به خودش اشاره کردم و ادامه دادم:
    - این میشه نتیجه‌ش.
    همان‌طور که به خود می‌پیچید، نالید:
    - همه‌ش تقصیر این مهمان‌داراست. آخ! لامصبا انقدر خوشگلن که نمیشه دست رد به سینشون زد.
    زیر خنده زدم و گفتم:
    - چی‌کار کنم من از دست تو آخه؟ تو این شرایط هم ول نمی‌کنی؟
    نالید:
    - آی! کارن تو رو خدا یه کاری بکن، الان می‌میرم و میفتم رو دستت.
    نگاهش را به بالا سوق داد‌ و ادامه داد:
    - خدایا بی‌خیال. من هنوز 26سالم هم نشده و کلی آرزو دارم.
    دوباره خندیدم و گفتم:
    - انقدر اراجیف بهم نباف.
    بازویش را گرفتم و ادامه دادم:
    - بیا سرت رو بذار رو پام و یکم دراز بکش، بهتر میشی.
    سرش را روی پاهایم گذاشت و دوباره شروع به آه‌وناله‌کردن کرد.
    چند دقیقه بعد سروکله فرزین با یک بسته قرص در دستش پیدا شد. هومن سریع بلند شد و بسته را از دستش قاپید. یکی از قرص‌ها را بیرون آورد و به‌سمت دهانش برد؛ اما ناگهان رهایش کرد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
    سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
    - پاشو، پاشو بریم دست‌شویی. الان همه‌جا رو به گند می‌کشی.
    بازویش را گرفتم که فرزین سریع دستم را گرفت و گفت:
    - نه، تا اونجا خیلی راهه. همین‌جا رو به گند بکشه، خیلی بهتر از اینه که کل مسیر رو مزین کنه.
    قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، هومن کیف‌دستی زنانه‌ای را که روی صندلی کناریش بود، برداشت و هر چه خورده و نخورده بود را داخلش خالی کرد.
    کیف را از دستش کشیدم و داد زدم:
    - چه غلطی می‌کنی هومن؟ اگه صاحبش...
    با دیدن داخل کیف دهانم بسته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    حالم داشت بهم می‌خورد؛ اما نمی‌توانستم نگاهم را از کیف بگیرم. به معنای واقعی کلمه، افتضاح شده بود. وسیله‌ی خاصی داخلش نبود؛ اما یک پاکت کرمی‌رنگ در ابعاد حدوداً ده در پانزده توجه‌ام را به خود جلب کرد.
    نالیدم:
    - وای هومن! واقعاً جای بهتری نبود که توش بالا بیاری؟
    هومن که حالا درد دلش را فراموش کرده بود، با جدیت گفت:
    - آخیش! خب، به من چه؟ می‌خواست کیفش رو اینجا ول نکنه به امون خدا. اگه یه‌وقت دزد می‌زدش، چی؟
    با چندش پاکت را از کیف بیرون آوردم و به او نگاه کردم. آهی کشیدم و گفتم:
    - به نظرم اگه دزد می‌زد، خیلی بهتر بود. اون موقع شاید پیدا می‌شد؛ اما حالا که دیگه غیرقابل‌استفاده‌ست.
    پاکت را که با لطف آقا هومن شل شده بود، در هوا تکان دادم و ادامه دادم:
    - فقط خداکنه پول یا کارتی چیزی توش نباشه؛ وگرنه از الان باید نوع خاکی که قراره تو سرت بریزی رو انتخاب کنی.
    هومن نگاهش را از من گرفته و به پشت‌سرم دوخت. چند لحظه بعد، با تأسف نگاهم کرد و گفت:
    - تو خجالت نمی‌کشی؟ نه، تو واقعاًً خجالت نمی‌کشی؟ آخه آدم انقدر بی‌شعور؟ انقدر بی‌فرهنگ که تو کیف یه خانم محترم بالا بیاره؟
    متعجب به هومن نگاه کردم که از جایش بلند شد و درحالی‌که به پشت‌سرم نگاه می‌کرد، دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و گفت:
    - خیلی ببخشید خانم، من از جانب این پسرعموی شیرین‌عقلم ازتون معذرت می‌خوام.

    رد نگاه هومن را گرفتم و همان‌طور که کیف و پاکت در دستم بود، چرخیدم. چرخیدنم همانا و قفل‌شدن نگاهم در نگاه عصبی و ترسناک دختری جوان که دستانش را به پهلویش زده بود و درفاصله‌ی یک متری از من ایستاده بود، همانا!
    هنوز در بهت بودم که دختر به حرف آمد.

    - چیه؟ چرا مثل گاو زل زدی به من؟ نکنه فکر کردی که می‌تونی از دستم در بری؟!
    این را گفت و جلوتر آمد. آن‌قدر عصبانی بود که احساس کردم همین‌الان با خاک یک‌سانم می‌کند. در همان لحظه بود که در دلم هر چه فحش و ناسزا به ذهنم می‌آمد، حواله‌ی هومن کردم.
    عقب‌عقب رفتم و با تته‌پته گفتم:
    - نه. خانوم، من خیلی شرمنده‌م...
    به بسته چشم دوخت. جلوتر آمد و درحالی‌که از قیافه‌اش معلوم بود به‌شدت چندشش شده، آن را از دستم کشید. درش را باز کرد و چند عکس از داخلش بیرون کشید. با تأسف و چندش به آن‌ها نگاه کرد و نالید:
    - وای! بهتر از این دیگه نمیشه.
    با حالت تهاجمی عکس‌ها را که ظاهراً عکس‌های یک مدل ایرانی بود، به‌سمت من گرفت که از ترس یک قدم به عقب برداشتم. عکس‌ها را در هوا تکان داد و داد زد:
    - ببین چه گندی زدی! حالا من چی‌کار کنم؟ ها؟
    خوب که دقت کردم، فهمیدم که شخص داخل عکس خودش است و آن‌وقت بود که تصمیم گرفتم هر چه زودتر فاتحه‌ی خودم را بخوانم. دست‌هایم را جلو آوردم و با ترس گفتم:
    - آروم باشید خانوم. سوء‌تفاهم شده.
    به خودم اشاره کردم و ادامه دادم:
    - من بی‌‌تقصیرم. توضیح میدم براتون.
    چشم‌هایش را ریز کرد و در یک‌قدمی‌ام ایستاد. دستانش را به پهلویش زد و تهدیدآمیز گفت:
    - بی‌تقصیری، ها؟
    قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، بازویم را محکم گرفت و مرا دنبال خود کشید. یک دختر 22-23ساله این‌همه زور از کجا آورده بود؟ همان‌طور که مرا دنبال خود می‌‌کشید، غرید:
    - وقتی کیفم رو شستی، می‌تونی توضیح بدی.
    هومن لبخند شیطانی‌ای زد و با لحن حرص‌دراری گفت:
    - خوش بگذره. کنار تاکسیا منتظرتیم.
    زیر لب فحشی نثارش کردم و با چشم و ابرو برایش خط‌ونشان کشیدم؛ اما هومن بی‌خیال برایم دست تکان داد و با فرزین رفت.
    داد زدم:
    - حداقل چمدونم رو ببرین. هوی! باشماهام...
    نچی کردم. انگارنه‌انگار... حرصی بازویم را از دستان دختر بیرون کشیدم و داد زدم:
    - ولم کن دیگه توام. چه خبرته؟ مگه دزد گرفتی؟
    وحشتناک به من نگاه کرد و تهدیدآمیز گفت:
    - می‌شوری یا می‌خوای همین وسط چپ و راستت کنم؟
    نالیدم:
    - می‌شورم بابا، می‌شورم.
    به چمدانم اشاره کردم و ادامه دادم:
    - فقط بذار چمدونم رو بردارم.
    پوفی کشید و گفت:
    - زود باش. من که علاف تو نیستم.
    چشمی طعنه‌آمیز گفتم و به‌سمت چمدانم رفتم. کلافه دسته‌اش را دنبال خودم کشیدم و دوباره به‌طرف دختر رفتم. چمدان‌هایمان را بیرون در گذاشتیم و با هم وارد سرویس‌بهداشتی مردانه شدیم.
    شیر آب را باز کرد و دستانش را به پهلویش زد. به چشمانم خیره شد و گفت:
    - پس معطل چی هستی؟
    چشم‌غره‌ای رفتم و کیف را زیر آب گذاشتم. با نگاه‌کردن به داخلش دوباره حالم بد شد. آخر چه خورده بود این هومن گوربه‌گورشده؟! پوفی کشیدم و کلیدی را که تنها وسیله‌ی مفید داخل کیف بود، بیرون آوردم و به دست دختر دادم. به‌جز چند دستمال‌کاغذی که شل شده بودند، چیز دیگری داخل کیف نبود. محتویات کیف را در سطل پدالی که کنارم بود، خالی کردم. کمی مایع دست‌شویی برداشتم و مشغول کف درست‌کردن داخل کیف شدم. همان لحظه مردی حدوداً سی‌ویکی-دوساله وارد شد. همین که ما دو نفر را دید، ایستاد و با تأسف به من نگاه کرد.
    نچ‌نچی کرد و گفت:
    - زن‌ذلیل!
    بدجور حرصی شدم. خواستم حرفی بزنم که دختر زودتر دست‌به‌کار شد و درحالی‌که با عصبانیت به مرد خیره شده بود، با لحن حرص‌دراری گفت:

    - شما اسمش رو این بذار، ما بهش می‌گیم عشق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    متعجب به او نگاه کردم. مرد خندید و همان‌طور که به‌سمت دست‌شویی می‌رفت، گفت:
    -پایدار باشه عشقتون.
    دختر سریع جواب داد:
    - هست تا چشت دراد.
    به من نگاه کرد و ادامه داد:
    - مگه نه عزیزم؟
    با دهان باز خیره نگاهش می‌کردم که عصبانی به من نگاه کرد و پره شال بنفش‌رنگی را که شاید ده سانت از موهای قهوه‌ای روشنش را پوشانده بود، پس زد و غرید:
    - چیه؟ چرا زل زدی به من؟ کارت رو بکن.
    کیف را ول کردم و حرصی گفتم:
    - خیلی پررویی. این حرفا چی بود که بهش زدی؟
    مثل خودش ادامه دادم:
    - عزیزم؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - هوی پسر! دور برت نداره. اینا رو گفتم که روش رو کم کنم.
    لبخند کجی زدم و گفتم:
    - می‌شنوه صدات رو.
    به دیوار تکیه داد و دست‌به‌سـ*ـینه گفت:
    - خب بشنوه.
    نیشخندی زد.
    - مگه چیه آقای زن‌ذلیل؟
    به کیف اشاره کرد و ادامه داد:
    - شما کارت رو بکن.
    شیر آب را بستم. پوزخندی زدم و گفتم
    - شرمنده عشقم. بقیه‌ش با خودته.
    دستم را به پهلویم زدم و ادامه دادم:
    - مگه من کلفتتم دختره‌ی پررو؟
    ابروهایش را بالا انداخت و با لحن ناراحتی گفت:
    - یعنی نمی‌خوای بشوریش؟
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستادم و گفتم:
    - نه.
    لبخندی زد و گفت:
    - مشکلی نیست. هر چی شما بگی زندگیم.
    دوباره شیر آب را باز کرد و به کیف نگاه کرد. پوزخندی زدم که ناگهان کیف را بالا آورد و با تمام محتویات داخلش روی سرم خالی کرد. توانایی انجام هیچ واکنشی را نداشتم و فقط چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم تا از کورشدنم توسط کف جلوگیری کنم.
    صدای تلق و تولوق کفش‌های پاشنه‌بلندش به گوشم خورد. آرام لای چشم‌هایم را باز کردم.
    روبه‌روی در خروجی ایستاد و گفت:
    - فکر کنم که بی‌حساب شدیم.
    نیشخندی زد و پس از خروج در را به هم کوبید.
    کارد می‌زدی خونم درنمی‌آمد. از شدت عصبانیت چشمانم را بستم و دست‌هایم را مشت کردم. با حرص نفسم را بیرون دادم و دوباره چشمانم را باز کردم. نگاهی تأسف‌آمیز به خودم انداختم. عالی شده بودم. مثل بدبختی بودم که با لباس به حمام رفته و وسط کار آب حمامشان قطع شده. حالا چطور باید با این وضع بیرون می‌رفتم؟
    پوفی کشیدم و از آینه به قیافه‌ی آشوبم نگاه کردم. موهای خیس مشکی‌ام روی پیشانی‌ام چسبیده بود و قطره‌های آب از آن‌ها چکه می‌کرد. شیر آب را باز کردم و سرم را زیر آب سرد گرفتم.
    آهسته در را باز کردم و بیرون رفتم. دسته‌ی چمدانم را گرفتم و کلافه دنبال خود کشیدم. به‌سمت جای خلوت سالن فرودگاه حرکت کردم و با هر زحمتی که بود، بدون اینکه آبرویم برود، خود را به در خروجی رساندم.
    هومن و فرزین درست روبه‌روی پله‌ها به یک تاکسی تکیه زده و به من خیره شده بودند. هومن دستی برایم تکان داد که با عصبانیت چشم‌غره‌ای رفتم و شروع به پایین‌رفتن از پله‌ها کردم. پله‌ی سوم به چهارم نرسیده بود که صدای شکستن چیزی توجه‌ام را جلب کرد. خم شدم و به چمدان نگاه کردم. یکی از چرخ‌هایش شکسته بود. فقط همین یکی را کم داشتم.
    پوفی کشیدم و ایستادم. دوباره چمدان را دنبال خودم کشیدم که این بار صدای گوش‌خراشش که ناشی از حرکت‌کردن با یک چرخ بود، توجه همه را به‌سمتم جلب کرد. نگاهم را به زمین دوختم و درحالی‌که سنگینی نگاه متعجب و تمسخرآمیزشان را روی خودم حس می‌کردم، از پله‌ها پایین رفتم. تمام این مدت هومن و فرزین با نیش باز خیره به من بودند و شرط می‌بندم حتی یک درصد هم فکر کمک به من به سرشان نزده بود.
    هومن تکیه‌اش را از ماشین برداشت. خندید و گفت:
    - اوه اوه! ظاهراً خیلی خوب پیش نرفته.
    چشم‌غره‌ای جانانه رفتم و گفتم:
    - فقط خفه شو هومن. یه کلمه دیگه زر بزنی، همین‌جا جرواجرت می‌کنم.
    در عقب ماشین را باز کردم و خودم را روی صندلی پرت کردم. هومن کنارم نشست و لبخندی حرص‌درار زد.
    غریدم:
    - ببند نیشت رو. بذار برسیم خونه، من می‌دونم و تو.
    فرزین روی صندلی جلو نشست و ماشین راه افتاد.
    هومن معترض گفت:
    - به من چه؟ چرا عصبانیتت رو سر من بیچاره خالی می‌کنی؟
    نچ‌نچی کرد و ادامه داد:
    - به من چه که تو با این قدوقواره و هن‌وتلپ حریف یه دختربچه نمی‌شی جناب سروان؟
    از عصبانیت در مرز انفجار بودم. اگر در این شرایط نبودیم، الان زیر مشت و کتک بود. نفسم را با حرص بیرون فرستادم و طعنه زدم.
    - نفهمیدم؟! نکنه من بودم که از ترس اون دختربچه عذرخواهی کردم و بعد اینکه گندکاریم رو گردن یکی دیگه انداختم، فلنگ رو بستم؟
    شکر خدا برای اولین‌‌ بار کم آورد. لب‌ولوچه‌اش را کج کرد و چشم‌غره‌ای رفت.
    نیشخندی زدم و به راننده که سعی داشت جلوی خنده‌اش را بگیرد، چشم دوختم. جایی نبود که هومن آبروی مرا نبرده باشد.
    اخمی کردم و گفتم:
    - سریع‌تر لطفاً.
    خنده‌اش را خورد و گفت:
    - چشم.
    فرزین به چمدانم اشاره کرد و گفت:
    - چرخش شیکست؟
    کلافه به چمدان نگاه کردم.
    - آره. دیگه به درد نمی‌خوره، باید بندازمش دور.
    حرصی ادامه دادم:
    - شانس منه دیگه. شما هم نباشین بالاخره یه چیزی یا کسی پیدا میشه که حال من رو بگیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    همان موقع موبایلم زنگ خورد. سریع از داخل جیبم بیرونش آوردم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. از اداره بود. دایره‌ی سبز را کشیدم و جواب دادم. بعد از اینکه مکالمه‌ام تمام شد، هومن بلافاصله پرسید:
    - کی بود؟؟
    دوباره موبایل را در جیب شلوارم جا دادم و گفتم:
    - نپرسی از فوضولی می‌میری؟ آره؟
    لبش را به دندان گرفت و گفت:
    - واقعاً که. تو در مورد من چه فکری کردی؟ من هر سؤالی که ازت می‌پرسم، واسه صلاح خودته. می‌خوام خدایی‌نکرده قدم تو مسیر اشتباهی نذاری.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - یکی باید جلوی خودت رو بگیره که قدم تو مسیر اشتباه نذاری. از اداره بود، گفتن ماشینم رو پیدا کردن.
    فرزین سریع گفت:
    - با دختره؟
    نگاهش کردم.
    - نه، وسط جاده ولش کرده بوده.
    این بار گوشی هومن زنگ خورد. به‌زحمت آن را از جیب شلوار لی تنگش بیرون آورد و نگاهی به صفحه‌اش انداخت. اسم هستی روی صفحه افتاده بود. لبخندی زد و جواب داد:
    - جانم خواهری؟
    می‌توانستم صدای نگران هستی را تشخیص دهم.
    هومن لبخند دیگری زد و گفت:
    - تو راهیم قربونت برم. آخه واسه چی بیخودی خودت رو نگران می‌کنی عزیزم؟
    هجوم افکار چندین ساله‌ام مانع شد که ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنوم. وقتی رابـ ـطه‌ی گرم و صمیمی میان هومن و هستی را می‌دیدم، حسرت داشتن خواهری که اگر به دنیا آمده بود، این روزها باید تولد بیست‌سالگی‌اش را جشن می‌گرفتم بر دلم می‌ماند. دوباره به گذشته‌ها پرت شدم، به زمانی که ساعت‌ها کنار مادرم می‌نشستم و به خواهرم التماس می‌کردم که زودتر به دنیا بیاید؛ اما او هرگز پایش را در این دنیا نگذاشت و درست همان روزها بود که فهمیدم سرنوشت ما آن‌طور که فکرش را می‌کنیم و خواهانش هستیم، رقم نخورده است.
    همین‌که به خانه ما رسیدیم، هومن پیاده شد و آیفون را زد. بعد از برداشتن چمدانم حساب کردم و راننده رفت.
    به‌سمت هومن رفتم که همان لحظه گفت:
    - منم عمو.
    صدای جدی پدرم در محوطه پیچید.
    - چرا انقدر دیر کردین؟ بیاین تو.
    در را باز کرد. هومن سریع‌تر از من داخل رفت. من پشت‌سرش وارد شدم و در را بستم. خانه‌مان نه اشرافی و بزرگ بود، نه کوچک و ساده. زمانی که وارد خانه می‌شدیم، یک باغچه در سمت راست و دیگری در سمت چپمان بود. یک حوض گرد که یک فواره هم داشت، درست وسط حیاط قرار داشت و اطرافش را باغچه کوچکی که پر از گل‌های بنفشه بود، احاطه کرده بود. بعدازآن، چند پله به‌سمت در ورودی یک ساختمان دو طبقه وجود داشت.
    خودم را به هومن رساندم و آهسته گفتم:
    - در میری که حساب نکنی. آره؟
    معترض نگاهم کرد و ایستاد. لبش را به دندان گرفت و گفت:
    - خجالت بکش. مگه مهمون دست تو جیبش می‌کنه؟
    پوزخندی زدم.
    - تو مهمونی؟ تو که از ۳۶۵ روز سال، ۳۶۶ روزش رو خونه ما پلاسی. بعدش هم اگه مهمونی یه‌ذره مراعات کن و حداقل به صاحب‌خونه هم یه تعارف بزن که زودتر بره تو.
    چشم‌غره‌ای رفت که همان لحظه هستی در را باز کرد و ذوق‌زده گفت:
    - سلام.
    از پله‌ها پایین دوید و به‌سمت هومن آمد. هومن هم به‌طرف هستی دوید و او را در آغـ*ـوش کشید. روی موهایش که با یک شال گلبهی و گل‌دار پوشیده شده بود، بـ..وسـ..ـه‌ای زد و خوش‌حال گفت:
    - دلم برات تنگ شده بود موش‌موشک من.
    هستی خود را از آغـ*ـوش هومن بیرون کشید و اعتراض کرد.
    - پونصد بار بهت گفتم من رو این‌جوری صدا نکن. بدم میاد.
    هومن لپش را کشید و خندان گفت:
    - قربونت برم موشی جون.
    هستی چشم‌غره‌ای رفت و به من نگاه کرد. دختر بانمک و مهربانی که دو سال از هومن کوچک‌تر بود. لبخندی زد و گفت:
    - سلا...
    با دیدن سرووضعم ریز خندید و گفت:
    - بذار حدس بزنم. کار هومنه؟
    لبخندی زدم:
    - سلام.
    نگاهی نفرت‌انگیز به هومن انداختم و ادامه دادم:
    - نه کاملاً.
    به‌سمت در ورودی رفتم و نفسم را بیرون فرستادم. غریدم:
    -اما اول و آخر هر خرابکاری بالاخره می‌رسه به هومن.
    می‌دانستم پدرم برای استقبال نمی‌آید؛ بنابراین پله‌ها را پشت‌سر گذاشتم و وارد ساختمان شدم. لبخندی زدم و سلام کردم. با شنیدن صدایم نگاهش را از هومن و هستی که هنوز در حیاط از سروکول هم بالا می‌رفتند گرفت و به من دوخت. سرش را تکان داد و سلام کرد. مردی 52ساله که موهایش کم‌وبیش سفید شده و چهره‌ی جدی و جاافتاده‌اش با گذشت سال‌ها تغییر چندانی نکرده بود.
    به‌سمتش رفتم که با حرفش در جایم متوقف شدم.
    - چرا انقدر دیر کردین؟ این چه سرووضعیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا