کامل شده رمان عروس بدلی | badri کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوبتون تا این جا؟


  • مجموع رای دهندگان
    70
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
همون لبخندای افسانه‌ای! پس چرا با غصه خوردن ناراحتش می‌کنی؟ هان؟ قوی باش! اگه تو خوب باشی، روح مادرت هم در آرامشه.
- نباید به این زودی می‌رفت... نباید این‌طور بی‌رحمانه کشته می‌شد... نباید...
از آغوشم جدا شد و صورتم را با دستان لرزانش قاب گرفت. نگاه خیسش را به چشمانم دوخت.
- تو زندگی ما آدما، خیلی نبایدا اتفاق میفته کارن!کنار اومدن باهاشون سخته، ولی اینکه بخوای هر روز و هر شب به‌خاطرش خودت رو رنج بدی هم کار درستی نیست. این زندگیه کارن! درست مثل یه دریای عمیق و طوفانی! تو دوتا راه بیشتر نداری؛ بشینی و غرق شدن خودت رو نظاره‌گر باشی یا اینکه با بیشترین توان شنا کنی! اون‌قدر بری که بالاخره به ساحل برسی.
حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره به آغـ*ـوش گرم و مهربانش پناه بردم و آهسته اشک ریختم.
گریه کرد، گریه کردم؛ شاید به اندازه‌ی تمام این بیست سال!

Hai sila.. tu mere dard ka
تو نتیجه‌ی دردای منی
Mer dil ki duaayein hain
اینا به‌خاطر دعاهای دلمه
Teri galiyan… galliyan teri, galliyan..
Mujhko bhaavein galiyan, teri galiyan
وادی تو، وادی تو،
من شدم شیفته‌ی وادی تو
Teri galiyan…galiyaan teri, galliyan..
Yuhin tadpaavein, galliyan teri, galliyan
وادی تو، وادی تو
عذابم میده، این وادی تو
***
با چشمان بسته نچی کردم.
- ای بابا شیوا انقدر وول نخور دیگه عزیزم! بذار دو روز که به بهونه‌ی ماه عسل اداره کنسله، یه‌ذره بیشتر بخوابم!
- منم همین رو می‌خوام. منتها اگه شما لطف کنی و دستت رو از دور گردن بیچاره‌ی من کنار بکشی؛ آخه دارم خفه میشم!
این... اینکه صدای شیوا نبود! چند لحظه برای بالا آمدن سیستم‌عامل مغزم و درک شرایط لازم بود؛ ولی خب بالاخره به خود آمدم و عمق فاجعه را دریافتم! چشم‌هایم باز و هم‌زمان چهارتا شد!
نگاه شاکی‌اش درست در پنج سانتی صورتم قرار داشت! تا به حال هیچ فیلم ترسناکی را از این فاصله‌ی نزدیک با کیفیت فول اچ دی و تصویر سه بعدی ندیده بودم!
داد بلندی کشیدم و هم‌زمان از جا پریدم:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
چشمان خواب‌آلودش را ریز کرد و با اخم توپید:
- ای بابا چرا داد می‌زنی؟! خواب از سرم پرید!
بالشتم را برداشت و روی صورتش گذاشت. غلطی زد و نالید:
- آسایش نداریما!
عصبی بالشت را از زیر دستش کشیدم.
- این منم که از دست تو آسایش ندارم! کی اومدی؟
پهلوبه‌پهلو شد و با چشمان بسته نچی کرد:
- نترس! این مصیبت خیلی وقت نیست رو سرت آوار شده! دو ساعت پیش رسیدم.
دستم را به پهلو زدم، سرم را تکان دادم و هم‌زمان نفسم را پرحرص بیرون فرستادم.
- اشتباهت همین‌جاست دیگه! این مصیبت دو ساعت نیست که رو سر من آوار شده، متاسفانه بیست‌و‌شش ساله!
بالشت را از زیر دستش کشیدم و لگد محکمی به رانش زدم.
- پاشو، پاشو اون تن لشت رو جمع کن!
غرغرکنان و خواب‌آلود روی تشک نیم‌خیز شد و پشت پایش را ماساژ داد. خواب‌آلود توپید:
- چه غلطی داری می‌کنی؟! ناقص‌العضو شدم!
- به درک که شدی! تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟!
نچی کرد و از جا بلند شد.
- الان این جای تشکرته؟! واقعاً که!
پوزخندی زد:
- متأسفم برات! من رو بگو کار و زندگیم رو به‌خاطر همچین آدمی ول کردم اومدم اینجا! اومدم مراقبش باشم مبادا زیر بار سنگین رسم‌و‌رسومات کمرش بشکنه!
نزدیکم شد.
- خیلی نمک‌نشناسی!
کلافه و عصبی سرم را تکان دادم.
- کار و زندگی آره؟! اون هم به‌خاطر من!
ابرویی بالا انداختم و دست به پهلو پوزخندی حرصی زدم.
- نه آقا هومن! خر خودتی! تو اومدی من رو عذاب بدی! می‌خوای ماه عسلم رو کوفتم کنی!
لبش را به دندان گرفت و چشمانش را درشت کرد.
- هیع! خاک به سرم! آخه چرا من باید همچین کاری کنم؟! تو واقعاً راجع‌ به من چی فکر کردی؟!
چشمکی زد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
- من فقط می‌خوام تو خوشیتون شریک باشم!
صدایم را پایین آوردم، از میان دندان‌های قفل‌شده‌ام غریدم:
- من و شیوا اومدیم ماه عسل هومن، می‌فهمی؟!اگه قرار بود بقیه‌ی فک‌و‌فامیل هم باشن که دیگه اسمش ماه عسل نبود! این یه مسافرت دونفریه. گرفتی یا این یکی هم مثل بقیه‌ی چیزا باید حالیت کنن؟!
خندید.
- عیب نداره حالا!
چشمکی زد.
- از دیروز تا حالا دونفری بوده، از امروز به بعد میشه سه‌نفری!
چشمانم درشت شد و نفسی عمیق و حرصی کشیدم.
- وای هومن! وای!
توپیدم:
- یعنی خاک‌برسرت که اندازه‌ی یه چغندر هم شعور نداری! این همه سال اگه با دیوار حرف زده بودم موثرتر بود تا با تو!
پوفی کشیدم:
- بی‌خیال! شیوا کجاست؟
- گفت کنار دریاچه میرم.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ باران از دیشب تا حالا یکسره می‌بارید. متعجب پرسیدم:
- تو این بارون؟!
هومن دوباره خودش را میان تشک انداخت.
- من نمی‌دونم والله.
آهی کشیدم. بارانی‌ام را از روی چوب‌لباسی برداشتم و بعد از رفتن چشم غره‌ای به هومن، از اتاق خارج شدم.
کتانی‌هایم را به پا کردم و بارانی‌ام را پوشیدم. به‌سمت دریاچه که تقریباً با فاصله‌ی زیادی از خانه‌ی مادربزرگ، نزدیک جنگل قرار داشت رفتم.
شیوا خودش را میان پتویی که روی شانه‌اش انداخته بود، پیچیده و کنار دریاچه ایستاده بود.
به‌سمتش دویدم؛ اما او آنچنان غرق فکروخیال و محو تماشای دریاچه بود که حتی متوجه حضورم نشد!‌ آهسته دست روی شانه‌اش گذاشتم. هینی کشید و سریع به‌سمتم چرخید. وحشت‌زده نگاهم کرد. چند لحظه بعد دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- پوف! تویی کارن؟! ترسوندیم!
- ببخشید... نمی‌خواستم این‌جوری بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    لبخند کم‌رنگی زد:
    - مهم نیست.
    اخم کردم.
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ نمیگی زیر این بارون سرما می‌خوری؟!
    - می‌خواستم یه‌کم هوا بخورم. تو خونه داشتم خفه می‌شدم.
    پتوی نازکی که دور شانه‌اش انداخته بود، مرتب کردم و لبخندی زدم.
    - پس چرا من رو صدا نزدی؟
    ابرویی بالا انداختم.
    - تنهایی تنهایی؟!
    خندید.
    - تو اون‌قدر غرق خواب بودی که حتی با وجود اون‌همه سروصدایی که هومن موقع اومدنش به راه انداخت، بیدار نشدی! دلم نیومد خوابت رو به هم بزنم.
    خیره به چشمانش لبخندی زدم که تازه متوجه قرمزیشان شدم.
    اخم کردم.
    - تو... تو گریه کردی؟
    هول و دستپاچه گفت:
    - نه، چطور مگه؟!
    عین بازجوها سریع و جدی گفتم:
    - پس چشمات؟!
    تک‌خنده‌ای کرد.
    - ها! نه بابا گریه چیه؟! قرمزی چشمام به‌خاطر اینه که از دیشب تا حالا اصلاً خوابم نبرده. چشمام تازه داشت گرم می‌شد که آقا هومن تشریف آوردن!
    مشکوک نگاهش کردم.
    - که این‌طور...
    دست پشت کمرش گذاشتم و به جلو هدایتش کردم.
    - پس زودتر داخل بریم؛ تو باید بخوابی.
    نگاهم را به مسیر دوختم که با صدای آرام شیوا دوباره به‌سمتش برگشتم.
    - کارن!
    خیره‌ی چشمان خسته و به نظر ناراحتش شدم و با تردید گفتم:
    - جانم؟
    لبخندی نصفه‌نیمه زد.
    - من...
    غیر‌منتظره مرا به آغوشش کشید و با صدایی لرزان کنار گوشم زمزمه کرد:
    - من خیلی عاشقت شدم! دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت بینمون جدایی بیفته!
    لبخندی زدم و سرش را نوازش کردم.
    - هیچ‌وقت! هیچوقت چنین چیزی اتفاق نمی‌افته! تو برای چی انقدر نگران و آشفته‌ای؟!
    با صدای هومن، هردو به خود آمدیم و سریع از هم جدا شدیم.
    - شرمنده که میون لحظات ناب عاشقانتون پریدم؛ ولی مامان جون کارتون داره!
    چشمکی زد و با شیطنت گفت:
    - گمونم امروز قراره بیچارتون کنه!
    آه از نهادم بلند شد و درمانده به شیوا نگاه کردم.
    - وای! فکر کنم مرحله‌ی دو قراره شروع بشه!
    ***
    نگاه حسرت‌آمیزم را به هومن که با اشتها و بی‌توجه به ما لقمه‌های بزرگش را قورت می‌داد، دوختم.
    - یعنی جدی جدی ما نمی‌تونیم بخوریم؟!
    مادربزرگ غرید:
    - چندبار باید یه چیز رو تکرار کنم کارن جون؟!گفتم اولین صبحونه‌ی عمرتون و...
    پریدم وسط حرفش و نالیدم:
    - باید خودمون آماده کنیم‌! بله، می‌دونم خیلی مهمه و این رسم از پدرپدرپدرپدربزرگ جانمون به ارث رسیده!
    مظلوم به چهره‌ی حق‌به‌جانبش نگاه کردم و با التماس گفتم:
    - ولی بی‌خیال مامان جون‌! ما اولین صبحونه‌ی زندگی مشترکمون رو با اجازتون تو خونه‌ی خودمون خوردیم!
    دست‌به‌سـ*ـینه و جدی گفت:
    -به من ربطی نداره! اگه می‌خواین گشنگی نخورین زود باشین! تخم‌مرغ، شیر و نون‌. مسئولیت هرسه‌شون با خودتونه!
    نالیدم:
    - مامان جون به خدا ما به یه فنجون چای خالی هم راضی هستیم!
    درمانده به شیوا نگاه کردم.
    - مگه نه؟
    نفسش را عمیق بیرون فرستاد و ابرویی بالا انداخت.
    - التماس فایده نداره کارن جان!
    پوفی کشیدم و چشم‌غره‌ای به هومن که ریز می‌خندید رفتم. رو به شیوا گفتم:
    - پس بریم دیگه! چاره چیه؟!
    همراه هم به‌سمت در خروجی رفتیم. همان‌طور که از کنار هومن می‌گذشتم، لب زدم:
    - بخند آقا هومن... بخند... ولی یادت نره که این رسم‌ورسومات در آینده‌ای نزدیک انتظار خودت هم می‌کشه!
    از خانه خارج شدیم. شیوا دستی به کمر زد و گفت:
    - باز هم خوبه که بارون بند اومده. به‌نظرم بهتره اول سراغ دوشیدن شیر بریم.
    به‌ناچار سری تکان دادم و همراه هم به‌سمت گاوها رفتیم. هردو منتظر به هم چشم دوختیم که شیوا توپید:
    - چیه؟! نکنه توقع داری من شیر بدوشم؟!
    حق‌به‌جانب گفتم:
    - والله معمولاً این کار رو خانوما انجام میدن! من باید خودم رو واسه مراحل بعدی آماده کنم!
    چشم‌غره‌ای رفت و بعد از برداشتن سطل، کنار گاو نشست. به قیافه‌ی بی‌خیالش خیره شد و آهی کشید:
    - لجبازی نکنیا! خواهشاً یه امروز رو با ما راه بیا!
    لبخند کجی زدم و دست‌به‌سـ*ـینه محو تماشای شیر دوشیدن با اکراه و ناشیانه‌اش شدم. همان‌طور که انتظارش را داشتم، خیلی موفق نبود و نتوانست حتی یک قطره هم جمع کند‌! سرش را جلوتر برد و غرید:
    - فکر کنم این هم از شانس ما شیرش خشک شده!
    همان لحظه از فشار دستش گاو صدایی عصبی سر داد و گمانم هرچه شیر داشت و نداشت، روی سرو‌صورت شیوا پاشید!
    زدم زیر خنده و به چهره‌ی عصبانی و درمانده‌اش خیره شدم؛ قطرات شیر بود که مثل بارانِ چند دقیقه‌ی پیش از سروصورتش چکه می‌کرد!دهنانش از حیرت باز مانده بود. آرام‌آرام از جا بلند شد و عین مجسمه بی‌حرکت ایستاد!
    با خنده جلو رفتم و دست‌به‌کمر روبه‌رویش ایستادم. نگاهی به سرتاپایش انداختم.
    - به به! می‌بینم که چندان موفقیت‌آمیز نبود!
    قدمی به‌سمتم برداشت و هم‌زمان با حرص توپید:
    - می‌خندی؟! تو مثلاً شوهر منی! بعد به جای کمک‌کردن نیشت تا بناگوش بازه؟!
    دست مشت شده‌اش را بالا آورد.
    -شیطونه میگه...
    با خنده عقب‌عقب رفتم و دستم را برای حفاظت از خودم جلو آوردم.
    - وای نه نه! ببخشید غلط کردم!
    حرصی پایش را به زمین کوبید و چشم‌غره‌ای رفت. سطل شیر را برداشت و به‌سمتم گرفت. ابرویی بالا انداخت.
    - حالا نوبت شماست! ببینم چه گلی به سرمون می‌زنی!
    سـ*ـینه سپر کردم، با اعتمادبه‌نفس جلو رفتم و سطل را از دستش گرفتم.
    - از اول هم می‌دونستم کار خودمه!
    با شیطنت چشمکی زدم.
    - فقط می‌خواستم یه‌ذره بخندم!
    سری تکان داد و لبخندی زد که از صدتا فحش بدتر بود! کمی عقب رفت و دست‌به‌سـ*ـینه با ابرو به گاو اشاره کرد.
    - منتظرم!
    لبخند کجی زدم و کنار گاو نشستم. سطل را گذاشتم و مشغول دوشیدن شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه! هرچقدر صبر کردم فایده‌ای نداشت.
    رو به شیوا که با همان حالت قبلی و پوزخند نگاهم می‌کرد، گفتم:
    - نه، انگاری این گاوه واقعاً یه چیزیش هست!
    خم شدم، سرم را زیر بدنش بردم و کارشناسانه گفتم:
    - این سیستمش به هم ریخته، شایدم لج کرده!وگرنه چه دلیلی داره بعد از نیم ساعت که ما رو علاف خودش کرده، یه قطره شیر هم نده؟! اگه امروز این...
    مشغول سخنرانی بودم که ناگهان، گاو عزیز خیلی ریلکس و باادب روی سرم نشست و دادم به هوا رفت:
    - وای! بلند شو!
    صدای خنده‌ی شیوا در گوشم پیچید:
    - کارت عالی بود! دمت گرم آقا گاوه!
    درحالی‌که سعی داشتم تن سنگینش را از روی صورتم که احتمالاً پرس شده بود بلند کنم، غریدم:
    - می‌خندی؟ به جای تشویق‌کردن این، بیا کمک شوهرت، الان خفه میشم!
    با خنده گفت:
    - چی گفتی؟ شرمنده کارن جان، صدات از اون زیر نمی‌رسه!
    شروع کردم به دست‌وپازدن که بالاخره همسر گرامی ملتفت شدند رو به موت هستم و به کمکم آمدند! با هر بدبختی بود، نجات پیدا کردم. نشستم و شروع کردم به نفس‌نفس‌زدن.
    شیوا روبه‌رویم ایستاد و خندید.
    - می‌بینم که پروسه موفقیت‌آمیز نبوده!
    نگاه حرصی‌ام را بالا بردم و خیره‌ی صورت از خنده قرمزش شدم.
    - تو هنوزم داری می‌خندی؟!
    به زحمت از جا بلند شدم.
    - یعنی خاک‌توسر من با این زنم! موندم عاشق چیه تو شدم! فکر کنم به‌خاطر اینکه قبلنا یه‌ذره خل‌و‌چل بودی؛ ولی حالا...
    خنده‌اش را خورد و چشمانش ناراحت خیره‌ام شد.
    ادامه دادم:
    - ولی حالا دیگه رسماً رد دادی!
    چشمانش درشت شد. دستش را کشیدم.
    - بیا اینجا ببینم. باید دوتایی با هم از پس این بربیایم!
    ***
    هرچند نیم ساعت دیگر هم گذشته بود؛ ولی با اولین قطره‌ی شیری که میان سطل چکید، هردو هم‌زمان از شدت هیجان و خوش‌حالی خندیدیم!شیوا ذوق‌زده گفت:
    - وای کارن موفق شدیم!
    هیجان‌زده ادامه دادیم و بالاخره با شوخی و خنده، یک سطل پر، شیر جمع کردیم.
    به هم خیره شدیم و هردو ذوق‌زده با هم دسته‌ی سطل را گرفتیم. از جا بلند شدیم و با احتیاط به‌سمت خانه رفتیم. باز‌کردن در همانا و روبه‌رو شدن با قیافه‌ی طلب‌کار مادربزرگ همانا!
    شاکی توپید:
    - این‌همه وقت کوه...
    اما با دیدن قیافه‌های درب‌وداغانمان، چشمانش درشت شد.
    - ای... این چه وضیه؟!
    هومن هم هنوز بیرون نیامده از اتاق، صدای خنده‌اش به آسمان رفت.
    - وای خدا! رفتین شیر بدوشین یا بجنگین؟!
    هردو ابتدا نگاهی متعجب به هم و سپس به سرووضعمان انداختیم. ای وای من! تمام لباس‌هایم پر از خاک و کثیفی شده بود! نگاهی به شیوا انداختم که دیدم بله! وضعیت او از من هم بدتر بود! رسماً خاک شیر شده بود! البته نه از آن خاک شیرهای شربتی خوشمزه؛ خاک و شیر! هردو لحظه‌ای متحیر، مات هم شدیم و بعد زدیم زیر خنده.
    سطل را از شیوا گرفتم و به‌سمت مادربزرگ رفتم.
    - بی‌خیال. مهم اینه که تونستیم. خیلی هم خوش گذشت تازه!
    سرم را به عقب چرخاندم.
    - مگه نه؟
    شیوا تندتند و با لبخند سرش را تکان داد.
    - اوهوم!
    مادربزرگ نگاهی به سطل انداخت و دوباره به من خیره شد.
    - اون‌وقت کل این رو خودتون می‌خواین تمومش کنین؟!
    نگاهم را به سطل دوختم و با من‌ومن گفتم:
    - خب... خب...
    از دستم کشید و غرید:
    - بخواین هم نمیشه؛ هنوز دوتا مورد دیگه مونده. یادت که نرفته؟!
    اعتراض کردم:
    - ولی...
    با لحنی کشید غر زد:
    - کارن!
    آهی کشیدم:
    - خیله‌خب رفتیم.
    دست شیوا را گرفتم و نگاهش کردم.
    - تخم مرغ!
    ***
    یعنی اگر سراغ مرغ‌های ساکنان قحطی‌زده‌ی سومالی می‌رفتیم، بیشتر موثر بود تا مرغ‌های مادربزرگ! همه‌جا را گشتیم؛ ولی دریغ از یک تخم مرغ!
    دستم را به کمرم که از این‌همه مدت خم شدن و میان مرغ‌ها گشتن خم شده بود، زدم و کلافه نچی کردم.
    - ای بابا پس این‌همه مرغ اینجا چه غلطی می‌کنن؟! سینما که نیومدین! یه‌ذره کار هم خوب چیزیه!
    صدای خنده‌ی شیوا به هوا رفت.
    - وای خدا! تو دیوونه شدی کارن! داری با مرغا حرف می‌زنی؟!
    نگاهی عصبانی به شیوا انداختم و چشمانم را درشت کردم. نفسم را پر حرص بیرون فرستادم و شاکی غریدم:
    - شیوا، نخند! مگه نمی‌بینی تو چه وضعیتی گیرافتادیم!
    خنده‌اش را به‌زور خورد.
    - ببخشید! آخه خیلی باحال داشتی باهاشون حرف می‌زدی.
    دوباره زد زیر خنده. نگاه عصبی‌ام را از او گرفتم و به مرغ‌ها دوختم.
    - تنبلای بی‌خاصیت!
    نگاهم روی یکی از آن‌ها ثابت ماند و سقلمه‌ای به پهلوی شیوا زدم. خنده‌اش را خورد.
    - چیه؟
    به مرغ اشاره کردم.
    - انگار قصد داره کمکمون کنه!
    شیوا هیجان‌زده گفت:
    - آ... آره!
    هردو به‌سمتش دویدیم و دوطرفش سرپا نشستیم. با ذوق خیره‌اش شدیم. شیوا دستی روی پرهایش کشید و با مهربانی گفت:
    - قربونت برم که قراره برامون تخم بذاری.
    نگاهم را به شیوا دوختم و لبخند کجی زدم.
    -‌ نمی‌دونستم تو هم مثل من بلدی با مرغا حرف بزنی!
    چشم‌غره‌ی وحشتناکی رفت.
    - کارن، هیچی نگو، بذار کارم رو بکنم!
    تک‌خنده‌ای کردم.
    - اُکی، مشغول باش.
    شروع کرد به نازونوازش‌کردن و حرف‌زدن با مرغ جان! آن‌قدر با محبت حرف می‌زد که کم‌کم داشت حسودی‌ام می‌شد؛ اما خب ظاهراً برعکس من حرف‌هایش روی شاهزاده خانم اثری نداشت!
    روی شکم دراز کشیدیم و هردو ناامید خیره‌ی قیافه‌ی بی‌خیالش شدیم. مچ دستم را زیر چانه گذاشتم و پوفی کشیدم.
    - اگه اون‌موقع تا حالا انقدر ناز من رو کشیده بودی، خودم سه‌تا تخم گذاشته بودم!
    با چشمان قرمزِ خواب‌آلودش چشم‌غره‌ای رفت.
    - هنوز هم دیر نشده عزیزم!
    نفسی پرحرص کشیدم و چیزی نگفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    چانه‌اش را روی دستش گذاشت و پوفی کشید. همان‌طور محو مرغ جان بودم که پلک‌هایم سنگین شد و اصلاً متوجه نشدم کی خوابم برد.
    شی تیزی مدام مثل مته روی سرم می‌زد! بالاخره کلافه شدم و پلک‌هایم را باز کردم که همان لحظه با چهره‌های خندان و نگاه‌های عجیب هومن و شیوا مواجه شدم. هومن خندید:
    - خاک‌توسرا! آخه طویله جای خوابیدنه؟!
    شیوا و من هم‌زمان چشم‌غره‌ای به هومن رفتیم. چیزی روی سرم سنگینی می‌کرد! دستم را به‌سمتش بردم که هومن سریع اعتراض کرد:
    - نه نه نه، وایسا؛ هنوز عکس نگرفتم!
    خندید و موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید؛ اما من بی‌توجه به او، دست روی سرم کشیدم که متوجه شدم بله! گویا مرغ جان جایی بهتر از سر مبارک بنده برای استراحت پیدا نکرده بودند! سریع از جا پریدم که هم‌زمان با من، مرغ جان و تخم‌هایش از روی سرم سقوط کردند!چشمانم درشت شد و با سرعت نور تخم‌مرغ‌ها را در هوا قاپیدم.
    نگاه هیجان‌زده و خوش‌حالم را به هومن و شیوا دوختم. شیوا انگشتان دو دستش را در هم گره کرد، ذوق زده بالا‌ پایین پرید و با خنده گفت:
    - وای کارن! بالاخره تخم گذاشت!
    هومن خندید.
    - ایول کارن! نمی‌دونستم یه همچین کله‌ی با برکتی داری.
    همراه با شیوا از طویله بیرون دویدیم و ذوق‌زده به‌سمت خانه رفتیم. در را باز کردم و به‌سمت مادربزرگ دویدم.
    - مامان جون آوردیم!
    مادربزرگ نگاه بی‌خیالی به چهره‌ی ذوق‌زده و تخم‌مرغ‌های داخل دستم انداخت.
    - آروم‌تر پسرجان! جوجه شد که!
    روبه‌رویش ایستادم و تخم‌مرغ‌ها را به‌دستش دادم. نفس‌نفس‌زنان گفتم:
    - خب، این هم از این. تموم شد دیگه؟
    چپ‌چپ نگاهم کرد.
    - می‌خوای شیر و تخم‌مرغ خالی بخوری؟! پس نونت کجاست؟!
    نچی کردم.
    - نون رو دیگه باید با چه بدبختی پیدا کنیم؟!
    لبخند حرص دراری زد.
    - نباید پیدا کنین، باید درست کنین!
    چشمانم درشت شد.
    - جان؟!
    شیوا که پشت‌سرم ایستاده بود، جلو آمد.
    - ولی ما که بلد نیستیم!
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - خب یاد بگیرین.
    به ساعت نگاهی انداختم؛ یازده‌ونیم بود!
    نالیدم:
    - مامان جون، ما از صبح تا حالا هیچی نخوردیم. تو رو خدا این یه مورد رو دیگه بی‌خیال شو!
    با انگشت به در اشاره کرد و جدی گفت:
    -‌ پس زود باشین، تا وقتی کارتون تموم نشده حق ندارین برگردین!
    ***
    هرکاری کردم، خمیر به تنور نچسبید که نچسبید. کلافه نچی کردم.
    - اَه! دهنمون سرویس شد با این رسم‌ورسومات مزخرف!
    نگاهی شاکی به شیوا انداختم.
    - بهت گفتم اینجا بیایم کارمون ساخته‌ست! بیا، حالا بسوزوبساز!
    لبخندی زد و دست روی شانه‌ام گذاشت.
    - حرص نخور دیگه. بذار من امتحان کنم.
    همان بار اول که خمیر را به تنور زد چسبید!
    با غرور به چهره‌ی متعجب و حرصی‌ام
    نگاه کرد و و ابرویی بالا انداخت.
    - حال‌واحوال بی‌عرضه‌ها؟!
    پوزخندی زدم:
    - بابا باعرضه... بابا استاد!
    با چشم به تنور اشاره کردم‌.
    - فعلاً مواظب باش نونت نسوزه!
    لبخند مغروری زد.
    - نترس نمی‌سوزه!
    نگاهم را به نان بدبخت دوختم.
    - جدی؟! ولی من که این‌طور فکر نمی‌کنم!
    نگاه متعجبش را از من گرفت و چرخید. با دیدن نانِ در حال جزغاله شدن هینی کشید و هول به‌سمتش دوید.
    - وای نه!
    دست به‌سمت دیواره تنور برد؛ اما آخی گفت و سریع عقب کشید. شروع به فوت‌کردن دستش کرد. نگران به‌سمتش دویدم و دستش را میان دستانم گرفتم. نگاهی به سوختگی هرچند کوچک، اما ناجور روی پوستش انداختم و شاکی خیره‌اش شدم.
    - معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟چرا مراقب خودت نیستی؟!
    دستش را جلوی صورتم آوردم و مشغول فوت کردن شدم که با صدای خنده‌اش نگاه متعجبم را به چشمانش دوختم.
    - چیه؟! به چی می‌خندی؟
    دستش را کشید.
    - بی‌خیال کارن. یه سوختگی کوچولو که انقدر بحث و نگرانی نداره.
    اعتراض کردم.
    - سوختگی کوچولو؟! خیلی هم سوختگی بزرگ و بدیه. باید زودتر پیش یه دکتر بریم.
    بازویش را کشیدم.
    - بریم!
    خندید.
    - وسط این روستا دکتر کجا بود آخه؟!
    نچی کردم.
    - وای راست میگی! حالا چی‌کار کنیم؟!
    - یعنی چی که چی‌کار کنیم؟ نون بپزیم دیگه. دارم از گشنگی می‌میرم!
    به‌سمت تنور رفت که دستش را کشیدم و جدی گفتم:
    - نه‌خیر، تو بشین! من خودم درست می‌کنم. تو لازم نیست دست بزنی.
    چشمانش درشت شد و تک‌خنده‌ای کرد.
    - خیله‌خب بابا، نخورم!
    روی صندلی که آنجا بود، نشست.
    - اصلاً هرچی تو بگی. من اینجا می‌شینم و فقط نگاهت می‌کنم!
    با شیطنت ادامه داد‌.
    - البته تضمینی نیست که بهت نخندم!
    مشغول صاف‌کردن خمیر شدم و جدی گفتم:
    - مهم نیست. هرچقدر می‌خوای بخند؛ ولی حق نداری دست به چیزی بزنی!
    خندید.
    - چشم!
    برعکس دو مورد قبلی این پروژه خیلی بیشتر از خیلی طول کشید؛ اما بالاخره موفق شدم و همراه با دوعدد نانِ بدشکل و قیافه، به‌سمت شیوا رفتم.
    - بالاخره تموم شد! پاشو بریم که دیگه روده کوچیکِ، بزرگ رو بلعید!
    خندید و از جا بلند شد، همان موقع بود که تازه متوجه اوضاع شدیم!
    شیوا متعجب پرسید:
    - یعنی شب شد؟!
    چپ‌چپ به چهره‌اش که میان تاریک و روشن هوا خوب مشخص نبود، نگاه کردم.
    - نه، خدا شوخیش گرفته الان لامپ آسمون رو می‌زنه همه‌جا روشن میشه!
    پوفی کشیدم.
    - هرچند صبحانه به شام تبدیل شد؛ ولی باز هم همین خوبه که با هر مصیبتی بود، بالاخره جور شد!بریم زودتر بخوریم.
    وارد خانه شدیم و به‌سمت تخم‌مرغ‌ها و گاز حمله بردیم که صدای عصبی مادربزرگ از پشت‌سر سکته‌مان داد.
    - چی‌کار می‌کنین؟!
    هردو به‌سمتش چرخیدیم. نالیدم:
    - مگه خودتون نگفتین اولین صبحانه‌ی عمرتون رو باید خودتون درست کنین؟!
    چشم‌غره‌ای رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    - به‌نظرت الان صبحه؟!
    شیوا:
    - حالا چه فرقی داره مامان جون. اولین شام عمرمون رو خودمون درست می‌کنیم.
    مادربزرگ جدی گفت:
    - نمیشه! تازه هنوز شرط سوم مونده و همین امشب هم باید انجام بشه!
    رسماً وا رفتم. نالیدم:
    - یعنی هنوز تموم نشده؟!
    غرید:
    - نه‌خیر، ولی این دیگه آخریشه تنبلا!
    - خب... خب زودتر بگین چیه که راحت بشیم!
    جلوتر آمد.
    - وسط جنگل یه بیدمجنون قدیمی هست، پدرمادرِ تو و هومن و هستی و کل فامیل از سه نسل قبل، اسم همسرشون رو روش حک کردن. حالا نوبت شماست.
    شیوا متحیر پرسید:
    - چی؟!
    اعتراض کردم:
    - مادرِ من و حکاکی روی درخت؟! من و هومن رو بیچاره کرد تا حالیمون کنه رو درختا چیزی ننویسیم!
    جدی گفت:
    - این فرق داره؛ یه رسمه!
    نچی کردم.
    - باشه، ولی این یکی رو دیگه واقعاً بی‌خیال مامان جون. خیلی مزخرفه!
    چپ چپ نگاهم کرد.
    - تو با این حرفت الان تن کل خاندان رو تو گور لرزوندی!
    - عیب نداره. یه‌ذره تحرک واسشون بد نیست.
    عصبی ادامه دادم.
    - آخه ما رو تو این هچل انداختن، بعد خودشون راحت گرفتن خوابیدن و به ریشمون می‌خندن!
    مادربزرگ زیر چشمی نگاهم کرد و دست‌به‌کمر غر زد:
    - کارن!
    نچی کردم.
    - چشم! حالا نمیشه امشب نریم؟ بابا تاریکه!
    با همان حالت قبلی نگاهم کرد که شیوا دستم را کشید.
    - قبل اینکه مامان جون دوباره اون‌جوری وحشتناک اسمت رو بگه، بیا بریم!
    به‌سمت در رفتیم که هومن پشت‌سرمان دوید و هیجان‌زده چشمکی زد.
    - وای چه شبی بشه امشب. بریم!
    غریدم:
    - تو کجا؟!
    آهسته گفت:
    - کمک شما دیگه.
    پوزخندی زدم:
    - از کی تا حالا جنابعالی کمک کار بقیه شدی؟!
    اخمی کرد.
    - دستت درد نکنه آقا کارن! پسر به این و خوبی و فداکاری، این چه حرفیه؟!
    در را باز کردم.
    - باشه آقای فداکار! بریم.
    هرسه از خانه بیرون زدیم و به‌سمت جنگل رفتیم. شیوا نالید:
    - دقیقاً مثل پیدا کردن سوزن میون انبار کاه می‌مونه!
    هومن:
    - تاریکی شب رو بهش اضافه کنی از اون هم سخت‌تره!
    فلش موبایلم را روشن کردم و غریدم:
    - به جا این حرفای بی‌سروته، بیاین دنبال اون بیدمجنون لعنتی بگردیم.
    هرسه وارد جنگل شدیم که همان لحظه، صدای زوزه‌ی گرگی به استقبال ورودمان بلند شد!
    هومن بازویم را چسبید و لرزان گفت:
    - شوخی می‌کنه دیگه نه؟! این جنگله گ...گرگ داره؟!
    کلافه مردمک چشمانم را در حدقه چرخاندم.
    - همه‌ی جنگل‌ها گرگ دارن هومن جان! اگه قراره تا آخر همین‌جوری من رو بچسبی، همین اول کار راهت رو بکش و برگرد خونه!
    بازویم را رها کرد و جدی گفت:
    - نه‌خیرم، مرگ یه‌بار شیون هم یه‌بار! آدم باید با ترسش روبه‌رو بشه.
    پوزخندی زدم:
    - میل خودته!
    جلوتر رفتیم که متوجه نبودن هومن شدم. متعجب و نگران به جای خالی‌اش چشم دوختم.
    - پس هومن کجاست؟!
    شیوا نگاهی به‌اطراف انداخت.
    - با ما بود که!
    چرخی دور خودمان زدیم و شیوا پرسید:
    - یعنی کجاست؟!
    نگاهی نگران به‌اطراف انداختم.
    - اون رو ولش کن! خودمون کجاییم؟!
    شیوا تک سرفه‌ای کرد.
    - مهم نیست کجا هستیم، مهم اینه که اگه همین الان درنریم دیگه کلاً نیستیم!
    رد نگاه شیوا را گرفتم و به موجودی بسی دوست داشتنی رسیدم!
    عقب‌عقب رفتم و لب زدم:
    - همون بهتر که هومن نیست! وگرنه همین‌جا سکته می‌کرد رو دستمون می‌افتاد!
    بازوی شیوا را کشیدم.
    - فرار کن!
    همان‌طور که همراهم می‌دوید، توپید:
    - چرا این کار رو کردی کارن؟! اون اگه ببینه می‌ترسیم که بدتر دنبالمون میاد. باید با آرامش از کنارش رد می‌شدیم.
    - شیوا جان، گرگای این روستا این چیزا حالیشون نیست. فقط بدو!
    - پس بیدمجنون چی؟!
    نفس‌نفس‌زنان غریدم:
    - بیدمجنون کجا بود آخه! فرار کن فقط!
    همان‌طور که دنبالم می‌دوید، نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - حالا مطمئنی به غیر از این، رسم دیگه‌ای نمونده؟!
    - من چه می‌دونم بابا! تو فعلاً دعا کن از دست این جون سالم به در ببریم، بعد واسه بقیه‌ش یه خاکی تو سرمون می‌ریزیم!
    چرخیدم و به راهی که رفته بودیم چشم دوختم؛ اثری از گرگ نبود. نفسی آسوده کشیدم و عقب‌عقب رفتم که از پشت به چیزی خوردم و داد هردویمان بلند شد.
    وحشت‌زده به‌سمتش برگشتم که با دیدن هومن نفس راحتی کشیدم.
    - چرا همچین می‌کنی؟! سکته کردم!
    هومن دستش را روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشت و نفس‌نفس‌زنان توپید:
    - ببخشیدا ولی جنابعالی داشتی عقب‌عقب می‌اومدی!
    - خب اگه تو هم عقب‌عقب نمی‌اومدی که به هم نمی‌خوردیم.
    شیوا بینمان پرید.
    - بسه دیگه! به جا دعوا یه فکری کنین! حالا چه‌جوری از اینجا خلاص شیم؟
    هردو گیج دور خودمان چرخیدیم که هومن ذوق‌زده گفت:
    - پیداش کردم!
    من و شیوا هردو هم‌زمان به‌سمتش چرخیدیم.
    - چه‌جوری؟!
    نچی کرد.
    - منظورم بیدمجنونه بابا.
    با دست به نقطه‌ای اشاره کرد. رد انگشتش را گرفتم و به بید دردسرساز که با فاصله‌ی کمی، درست روبه‌رویمان قرار داشت، رسیدم. هیجان‌زده به‌سمتش دویدم و جلویش ایستادم. نگاهی به تنه‌ی قطورش انداختم؛ مادر بزرگ راست می‌گفت! تعداد زیادی اسم رویش حک شده بود. به اسم مامان و بابا که رسیدم نگاهم متوقف شد و انگشتم را روی نام مادرم کشیدم. لبخندی زدم که هومن و شیوا هم رسیدند. شیوا هیجان‌زده گفت:
    - پس منتظر چی هستی کارن؟! یه چیزی پیدا کن اسممون رو بنویسیم و خلاص. یه عکس هم بگیریم که مامان جون مطمئن بشه.
    سوییچ ماشینم را از جیبم در آوردم و مشغول نوشتن اسم شیوا شدم. شیوا هم اسم من را نوشت و تمام.
    از جا بلند شدم و دوباره فلش موبایلم را روشن کردم، عکسی گرفتم و با عشق لبخندی رو به شیوا زدم.
    - هرچند دیشب و امروز خیلی بد گذشت؛ ولی ظاهراً قراره خاطره‌ی جالبی برامون بشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    خیره‌ی چشمانم لبخند مهربانی زد.
    - من هم همین فکر رو می‌کنم.
    لباسم را تکاندم و هول گفتم:
    - خب دیگه خلاص شدیم، بریم.
    نگاهم به هومن افتاد که روبه‌روی درخت زانو زده بود و انگشتش را روی اسم پدر و مادرش گذاشته بود.
    دست روی شانه‌اش گذاشتم و کنارش نشستم.
    - هومن جان!
    چشمان خیس از اشکش میان تاریکی می‌درخشید. لرزان گفت:
    - خیلی... خیلی دلم براشون تنگ شده...
    لبخند کم‌رنگی زدم.
    - می دونم.
    شیوا تک‌سرفه‌ای کرد و دست روی شانه‌ام زد.
    - این احساساتی شدنا رو واسه اون دنیا بذارین؛چون کار هرسه‌مون تمومه!
    من و هومن هم‌زمان از جا بلند شدیم و رد نگاه شیوا را گرفتیم. به‌به! خودش کافی نبود، کل قومش را هم دعوت کرده بود! هرسه قدمی به عقب برداشتیم و الفرار.
    ظاهراً دست‌بردار نبودند! دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود؛ اما همچنان فرار را بر قرار ترجیح می‌دادم که زیر پایم خالی شد. با داد هم‌زمان هرسه نفرمان، هرسه سقوط کردیم و خیس آب شدیم!
    هومن غرید:
    - همینمون مونده بود تو دریاچه بیفتیم!
    سریع بلند شدم و دست آن دو را هم گرفتم.
    - هنوز دنبالمونن‌ها!
    با همان لباس‌های خیس و چسبیده به بدنمان، دوباره شروع به دویدن کردیم و هرسه خودمان را داخل خانه انداختیم. مادربزرگ با دیدنمان چشمانش درشت شد.
    - چتونه شماها؟!
    با صدای گرگ‌ها سریع در را بستم و قفل کردم. هومن مثل بچه‌های سه ساله، میان آغـ*ـوش مادربزرگ پرید و وحشت‌زده خیره به در بسته شد! نفس راحتی کشیدم و همراه شیوا به‌سمت اتاقمان رفتیم. بعد از عوض‌کردن لباس‌هایم از اتاق خارج شدم. با دیدن هومن که با آن هیبتش همچنان خودش را میان آغـ*ـوش مادربزرگ جا داده بود و از ترس می‌لرزید، کلافه پوفی کشیدم.
    - بسه دیگه هومن. از در بسته که نمی‌تونن تو بیان! پاشو برو لباسات رو عوض کن. همینم مونده تو مریض بشی!
    مادربزرگ بیشتر هومن را به خود فشرد و چشم‌غره‌ای به من رفت.
    - چی‌کار به بچه داری؟! معلوم نیست چه غلطی کردین گرگا دنبالتون افتادن!
    چشمانم درشت شد.
    - مامان جون!
    توپید:
    - مامان جون و زهرمار! برو بگیر بخواب که فردا کلی کار داریم!
    نالیدم:
    - لطفاً نگین هنوز هم رسمی مونده که انجام نداده باشیم!
    چشم‌غره‌ای رفت.
    - نه‌خیر، برو بخواب، فردا میگم!
    پوفی کشیدم و بعد از گفتن شب‌ به‌خیر به اتاق برگشتم.
    ***
    بدون اینکه نگاهم را از لامپ بگیرم توپیدم:
    - ای بابا هومن، صاف نگهش دار دیگه!
    غرید:
    - همینه که هست! بابا یه آویز که بیشتر نیست، زودتر بچسبون بیا پایین دیگه!
    نگاهش کردم و توپیدم:
    - فقط منتظر دستور جنابعالی بودم. بابا اگه می‌چسبید که چسبونده بودمش و خودم رو از شر تو خلاص کرده بودم!
    غرید:
    - اصلاً این مراسم واسه چیه؟!
    نباید دلیل اصلی‌اش را به هومن می‌گفتم؛ چون مسلماً درمی‌رفت؛ پس گفتم:
    - همون که مامان جون گفت دیگه.
    پوفی کشید:
    - خب بهش می‌گفتی ما خودمون عروسی گرفتیم، لازم نیست برامون مراسم بگیری.
    همان‌طور که ریسه را برای بار صدم دور لامپ می‌پیچیدم، نالیدم:
    - چی می‌گفتم آخه؟ ترسیدم دلش بشکنه. بابا اون چهارپایه‌ی بی‌صاحاب رو صاف بگیر!
    عصبی رهایش کرد‌.
    - اَه اصلاً به من چه؟!
    داد بلندی زدم و هم‌زمان با ضرب از بالای چهارپایه افتادم. سرم را میان دستم گرفتم و ناله‌ام بلند شد. شیوا نگران به‌سمتم دوید.
    - کارن، چی شدی؟!
    دستم را پس زد، با نگرانی به پیشانی‌ام نگاه کرد و توپید:
    - چرا مراقب خودت نیستی آخه؟!
    نگاه عصبی‌اش را به هومن دوخت.
    - یه‌ذره احتیاط داشته باشی هم بد نیست آقا هومن!
    هومن به نشانه‌ی تسلیم، دست‌هایش را بالا آورد و عقب‌عقب رفت.
    - اُه اُه! غلط کردم! من برم تا به جونم سوءقصد نشده!
    چپ‌چپ نگاهش کردم که خندید و در رفت. رو به شیوا نالیدم:
    - من نخوام پسرعموی این باشم کی رو باید ببینم؟!
    نگران به چشمانم زل زد و موهایم را نوازش کرد.
    - این‌ها رو بی‌خیال. خودت خوبی؟
    نگاهی به سرتاپایم انداخت.
    - طوریت که نشده؟
    خیره‌ی چشمانش شدم و لبخندی زدم.
    - حالا دیدی؟!
    پرسشگر نگاهم کرد.
    - چی رو؟!
    - اینکه من حق داشتم دیروز نگرانت بشم. همون‌‌طور که تو واسه یه افتادن کوچیک نگران منی!
    نگاهش را از من دزدید و کمکم کرد بایستم. به‌سمت اتاق هدایتم کرد.
    - یه‌کم استراحت کن، تا شب وقت زیاده.
    هردو کنار دیوار نشستیم. شیوا با تردید گفت:
    - آ، کارن...
    نگاهش کردم. ادامه داد:
    - راستش من... من خیلی نگران عکس‌العمل هومنم! به نظرت نباید قبل از مهمونی ماجرا رو باهاش درمیون بذاریم؟ این زندگیشه، حق انتخاب داره!
    جدی نگاهش کردم و پوزخندی زدم.
    - حق انتخاب؟! بهش حق انتخاب بدیم که خودش رو با نگار بدبخت کنه؟!
    نچی کرد.
    - چرا انقدر از نگار بدت میاد آخه؟! اون دختر خوبیه.
    سرم را به چپ و راست تکان دادم.
    - نمی‌دونم شیوا. نمی‌دونم چرا، ولی رفتاراش... طرز نگاهش... حتی حرف زدنش، من اصلاً احساس خوبی نسبت بهش ندارم! می‌دونم دوستته؛ ولی دلم می‌خواد باهات روراست باشم، به نظرم اون اصلاً آدم مناسبی واسه هومن نیست!
    دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و لبخندی زد.
    - آخه چرا؟!
    ابرویی بالا انداخت.
    - فقط چون تو ازش خوشت نمیاد؟! خب خانواده‌ی تو هم از من خوششون نمی‌اومد! این زندگیه هومنه کارن، بذار خودش تصمیم بگیره. از اون گذشته، هومن عاشقشه! شاید خیلی به روی خودش نیاره؛ ولی باز هم تابلوئه!
    سرم را به چپ و راست تکان دادم.
    - عشق؟! بعید می‌دونم‌.
    خیره‌ی چشمانش شدم.
    - اون اگه عاشق بود مثل من قبل از اومدن تو به زندگیم هرروز و هرشب بی‌قراری می‌کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    لبخند روی لبش ماسید و خیره‌ام شد.
    به پنجره اشاره کردم:
    - نه اینکه دنبال خوردن و خوابیدن و بازی‌کردن با بچه‌های مردم باشه!
    از پنجره به هومن که میان بچه‌ها می‌دوید و بازی می‌کرد خیره شد.
    - همه که مثل هم نیستن کارن! مسلماً به اندازه‌ی تو نمی‌شناسمش؛ ولی مطمئنم که احساساتش رو مخفی می‌کنه! نمی‌دونم چرا، ولی پشت ظاهر بچگونه و خندونش، یه مرد غمگین و آشفته می‌بینم!
    آهی کشیدم.
    - درست فهمیدی؛ ولی درد هومن از عشق و این حرفا نیست!
    متعجب نگاهم کرد.
    - منظورت چیه؟!
    همان‌طور که نگاهم را به هومن دوخته بودم، گفتم:
    - شاید من و هومن از دوتا دنیای متفاوت بودیم و باشیم؛ ولی اون روز لعنتی، زندگی هردومون رو عوض کرد! آرامش شبای من رو گرفت؛ ولی برای هومن...
    سرم را به چپ و راست تکان دادم.
    - مثل من فقط به کابوسای شبانه محدود نمیشه... نظری راجبش ندارم؛ چون من حتی نمی‌تونم دردی رو که کشیده تصور کنم!
    به چشمان منتظرش خیره شدم و علی‌رغم میلم، دوباره شروع به ورق‌زدن صفحات آن دفترچه خاطرات نفرین شده کردم! همان صفحه‌هایی که بعد از گذشت بیست سال هنوز هم بوی تعفن و نفرت می‌داد! هنوز هم رد خون روی تک‌تک کلماتش به جای مانده بود! هنوز هم نوشته‌هایش به اندازه‌ی همان روزها خوانا و واضح بود و فریادِ درد، وحشت و تنفر از لابه‌لای برگه‌های پوسیده‌اش به گوش می‌رسید.
    ***
    همین‌که فنجان بعدی را داخل سینی گذاشتم، مثل بقیه‌ی فنجان‌ها برداشت و همان‌طور که به لبه‌ی اپن تکیه داده بود و با عصبانیت مهمان‌ها را نگاه می‌کرد، یک نفس سر کشید!
    بیشتر از این طاقت نیاوردم و توپیدم:
    - بسه دیگه هومن! از اون موقع تا حالا، دقیق پونزده‌تا فنجون چایی سر کشیدی! بابا اینا برای مهموناست، نخور!
    براق نگاهم کرد و تکیه اش را از اپن برداشت. توپید:
    - پس می‌خوای با این حجم از استرس و عصبانیت چی‌کار کنم؟!
    چشمانش را ریز کرد و پوزخندی زد:
    - نظرت چیه به جای چایی‌خوردن، صورتت رو به‌عنوان کیسه بکس در نظر بگیرم و یه پنج-شیش‌تا مشت محکم که البته لایقش هم هستی نثارت کنم؟ هان؟ آخه کارن جان، من لجباز، من بی‌شعور، اصلاً من نفهم! ولی تو نباید لااقل من رو جزء آدم به حساب می‌آوردی و یه کلمه بهم می‌گفتی؟!
    لب و لوچه‌اش را کج کرد.
    - حالا حتماً من باید بعد از معرفی دختر کوکب و شوکت خانوم، به عنوان گزینه‌های مورد نظر می‌فهمیدم ماجرا از چه قراره؟!
    نچی کردم.
    - ای بابا، خب چی‌کار می‌کردم؟! خودت می‌دونی وقتی عمه و مامان جون یه تصمیمی بگیرن، یعنی دیگه همه‌چی تمومه!
    کلافه و نگران دستی داخل موهایش کشید.
    - بیچاره شدم که!
    خیره‌ام شدو نالید:
    - من می‌دونم کارن! می‌دونم مامان جون تا من رو زن نده، نمی‌ذاره پام رو از این روستا بیرون بذارم!تو ازدواج کردی، حالا من جایگزینت شدم و تو دردسر افتادم!
    نفسم را بیرون فرستادم، اپن را دور زدم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    - ای بابا حالا چه ایرادی داره؟!
    چشمکی زدم.
    - بالاخره تو هم باید ازدواج کنی دیگه!
    دستم را پس زد و توپید:
    - بله، منتها نه با دختر کوکب و شوکت خانوم!لعنتی من واسه آینده‌ی خودم و نگار کلی برنامه داشتم!
    آه سوزناکی کشید:
    - ولی حالا باید همه‌شون رو روی یه کاغذ بنویسم و تو آشغالی بندازم!
    اخمی کردم.
    - آخه دختر قحطه که تو باید عاشق خواهر اون مرتیکه‌ی عتیقه بشی؟!
    غرید:
    - خوبه خودت هم داری میگی خواهرش! همچین بهت برخورده، انگار عاشق خودش شدم! بابا خواهرش به خود کثافتش چه ربطی داره آخه؟!بعدش هم، مگه تو وقتی عاشق شدی من ازت پرسیدم این دختره گند دماغ کی بود رفتی عاشقش شدی آخه؟!
    چپ‌چپ نگاهش کردم و با تهدید گفتم:
    - راجب شیوا درست حرف بزن!
    نچی کرد.
    - خیله‌خب بابا تو هم!
    وارد آشپزخانه شدم، عصبی به‌سمت لیوان شربت‌ها رفتم و یکی برداشتم. هومن اپن را دور زد و پشت‌سرم آمد.
    - حالا چرا ناراحت میشی؟! من که منظوری نداشتم!
    عصبی قلپی از شربت را بدون توجه به مزه‌ی افتضاحش نوشیدم و توپیدم:
    - د همین دیگه! فقط بلدی آدم رو حرص بدی!آخه من اگه یه حرفی می‌زنم، حتماً دلیل دارم بیخودی که...
    نگاهش که به لیوان شربتم افتاد، عصبانیت از چهره‌اش محو شد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
    - با... باشه حالا تو آروم باش! او... اون لیوان رو بده به من!
    با دست دیگرش لیوان را از دستم گرفت و نگاهش را به صورتم دوخت. آب دهانش را با استرس و به‌سختی قورت داد.
    - آفرین پسر خوب! عیب نداره حالا! تو خون خودت رو کثیف نکن!
    متعجب از تغییر ناگهانی رفتارش، خیره‌اش شدم.
    - چت شده هومن؟! چرا یهو رنگ عوض کردی؟
    ترسان نگاهم کرد و دوباره آب دهانش را قورت داد.
    - راستش... راستش اون...
    به لیوان اشاره کرد.
    -اون برای مرغا بود!
    چشمانم درشت شد و داد زدم:
    - چی؟! بعد تو الان باید به من بگی؟!
    وحشت‌زده نگاهم کرد.
    - خب... خب من چه می‌دونستم تو می‌خوای بین این همه لیوان، این رو برداری؟!
    به لیوان نصفه نگاهی انداختم و دوباره رو به هومن توپیدم:
    - این چرا بین لیوان شربت‌هاست؟! اصلاً چرا تو لیوانه؟!
    - من چه می‌دونم بابا! چرا سر من داد می‌کشی؟!مامان جون فقط بهم گفت مراقب باش این رو کسی برنداره، میخوام بعداً برای مرغ‌ها ببرم.
    با ابروهای درهم و چهره‌ای که هرلحظه انگار منتظر منفجر شدنم بود، خیره‌ام شد و این بار هم آب دهانش را به‌سختی قورت داد.
    - خب... خب حالا کاریه که شده دیگه! لا... لازم نیست خیلی غصه بخوری، صورتت زود خوب میشه!
    چشمانم درشت شد.
    - صو... صورتم؟! مگه...
    به‌سمت اتاق دویدم و در آینه به خودم خیره شدم؛ ای وای من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    تمام صورتم پر از دانه‌های قرمز و بزرگ شده بود!
    شیوا همین‌که قیافه‌ام را از آینه دید، هینی کشید و به‌سمتم دوید.
    - خاک‌به‌سرم! چه بلایی سرت اومده کارن؟!
    هومن وارد اتاق شد.
    - شوهر جانتون تقویتی مرغ‌ها رو میل فرمودن!
    شیوا چنگی به صورتش زد و لبش را به دندان گرفت.
    - راست میگه کارن؟!
    پوفی کشیدم:
    - متأسفانه بله! این هم از شانس گند بنده! یعنی از بین اون‌همه لیوان، مستقیم باید سراغ غذای مرغ‌ها برم؟!
    شیوا ناراحت نزدیکم آمد و دست روی شانه‌ام گذاشت.
    - خب... خب حالا بی‌خیال!
    اما به ثانیه نکشید که حالت چهره‌اش تغییر کرد؛ قرمز شد، نتوانست طاقت بیاورد و نهایتاً زد زیر خنده.
    - وای خدا، خ... خیلی با.... با حال شدی!
    اخمی کردم.
    - واقعاً که! شوهرت رسماً داره تلف میشه، اون‌وقت تو می‌خندی؟!
    میان خنده‌هایش، بریده‌بریده گفت:
    - ب... ببخشید آخه د... دست خودم نیست!
    هومن هم همراهی‌اش کرد و بعد از اینکه هردویشان یک دل سیر به قیافه‌ام خندیدند، ناگهان هومن خنده‌اش را خورد و هول گفت:
    - این‌ها رو بی‌خیال، یه فکری به حال من بکنین تا مامان جون دختر کوکب خانوم رو بیخ ریشم نبسته!
    لبخند پرشیطنت و کجی زدم و برای انتقام از خنده‌هایش گفتم:
    - چه فکری؟! دیگه کار از کار گذشته آقا هومن!
    قدمی به جلو برداشتم، دست روی شانه‌اش گذاشتم و چشمکی زدم.
    - آماده شو که قراره داماد کوکب خانوم بشی!
    شیوا جدی گفت:
    - یا شاید هم شوکت خانوم!
    هردو خندیدیم و هومن بعد از رفتن چشم‌غره‌ای جانانه، با حرص از اتاق بیرون رفت.
    ***
    آب دهانم را قورت دادم و همچنان خیره‌ی نگاه طلبکار دختر جوان، که روی ما قفل کرده بود ماندم. جوری نگاهمان می‌کرد که انگار قاتل زنجیره‌ای هستیم! حتی جرئت نداشتم نگاهم را از چهره‌اش بگیرم تا مبادا فکر کند قصد بی‌ادبی داشته‌ام! هومن سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
    - این... این چرا همچین نگاه می‌کنه؟!
    نگاهش کردم، شانه‌ای بالا انداختم و آهسته گفتم:
    - نمی‌دونم والله. برو از مامان جون که برات پسندیده بپرس!
    هومن آب دهانش را قورت داد و صاف نشست. کتش را مرتب کرد و با ترس‌ولرز رو به دختر جوان گفت:
    - پس ا... اسمتون لیلاست.
    دختر جوان همان طور که زیرچشمی و وحشتناک نگاهمان می‌کرد، گفت:
    - بله، مشکلی داری؟!
    هومن لبخندی نصفه‌نیمه و زورکی زد‌.
    - ن... نه چه مشکلی؟! خیلی هم زی... زیباست!
    نگاهش را به مادر دختر دوخت و با تردید و ترس گفت:
    - خب، من همه‌چی رو راجب خودم گفتم، حالا نوبت شماست.
    مادرش لبخندی زد:
    - بله، لیلا جان تو کار خیر هستن!
    هومن نیم‌نگاهی پرسشگر به من انداخت که شانه‌ای بالا انداختم. رو کرد به آن‌ها و پرسید:
    - ها! یعنی مسبب امر ازدواج هستن؟! چه عالی!
    - نه‌خیر پسرم، تو کار شادی روح رفتگان هستن!
    هومن نیم‌نگاهی نگران به من انداخت و آب دهانش را قورت داد.
    - ر...رفتگان؟! یعنی روح‌های محترم رو بهم پیوند میدن؟!
    دختر اخم غلیظی کرد.
    - نه‌خیر، اموات محترمه رو شست‌وشو و غسل میدم!
    رنگ هومن پرید.
    - ج... جان؟!
    سقلمه‌ای به پهلویم زد و آهسته کنار گوشم گفت:
    - یه جوری این مامان جون رو بلند کن زودتر بریم؛ اینجا دیگه جای من نیست! اگه یه ثانیه دیگه قیافه‌ی این دختر رو ببینم، سکته می‌زنم!
    پوزخندی زدم و زیرلبی گفتم:
    - هومن جان با اختیار خودت نیومدی اینجا که با اختیار خودت هم بری! من فقط می‌تونم واسه‌ت دعا کنم یه‌جوری ازدواجت باهاش به هم بخوره!
    - ا...ازدواج؟! وای نگو! یعنی با اون دستای مرده‌ایش می‌خواد من رو بغـ*ـل کنه و بعدش هم شامی رو که با همون دستاش پخته جلوم بذاره؟!
    لبخند کجی زدم.
    - دلت خوشه‌ها هومن جان! من دارم روزی رو می‌بینم که ایشون با این اخلاق عالیش باهمون دستاش خفه‌ت می‌کنه!
    با صدای مادربزرگ، دست از پچ‌پچ‌کردن با هم برداشتیم.
    - خب دخترم، حالا نظر شما چیه؟
    دختر خیلی جدی به هومن نگاه کرد و گفت:
    - به درد من نمی‌خوره.
    هومن که منتظر چنین حرفی بود، نفس راحتی کشید و هیجان‌زده نگاهم کرد. مادربزرگ از جا پرید و عصبی توپید:
    - چی؟! پسر من بدردت نمی‌خوره؟!
    هومن بازوی مادربزرگ را کشید و لبخندی نصفه‌نیمه زد.
    - خ... خب حتماً نمی‌خورم دیگه! شما خودت رو ناراحت نکن مادرجان. به نظرم بهتره دیگه بریم!
    به من نگاه کرد و چشمکی زد.
    - مگه نه کارن؟!
    سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.
    - آ... آره دیگه!
    بالاخره با هر بدبختی بود، مادربزرگ را از خانه بیرون کشیدیم! هومن در را بست و به آن تکیه داد. نفسی از سر آسودگی کشید و پشت همان در سر خورد.
    - وای خدا، نجات پیدا کردم!
    نگاهم را از هومن گرفتم و با چشمان درشت شده به مادربزرگ که همچنان غرغر می‌کرد، خیره شدم.
    - بی‌خیال دیگه مامان جون، اونا لیاقت هومن رو نداشتن!
    عصبی به در خانه لگدی زد و دست به پهلو گفت:
    - معلومه که نداشتن! دختره‌ی احمق!
    نگاهش را به هومن دوخت.
    - یه‌وقت غصه نخوری‌ها پسرم، من صدتا مورد دیگه برات سراغ دارم.
    چشمان هومن درشت شد و رنگش پرید.
    - ج... جان؟!
    مادربزرگ موهایش را نوازش کرد.
    - آره عزیز دلم. فکر کردی من می‌ذارم تو تنها بمونی؟!
    جلوتر از ما حرکت کرد.
    - بریم!
    هومن با حال زار نگاهی به من انداخت و نالید:
    - بدبخت شدم!
    ***
    نچی کردم و با اینکه اصلاً حسش نبود، به‌ناچار و از سر اجبار، از جا بلند شدم. بدون اینکه با سروصدا به پا کردن شیوا را از خواب بپرانم، از اتاق بیرون رفتم. این دستشویی هم عجب دردسری شده بودها!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    یعنی عمه جان با آن‌همه دک‌و‌پزش بعد از این‌همه سال، فکر ساختن سرویس بهداشتی داخل خانه را نکرده بود که باید هر شب این مسیر طولانی را می‌رفتیم و می‌آمدیم؟!
    همین‌که از خانه خارج شدم، سوزش باد استخوان‌هایم را به لرزه درآورد. خودم را بغـ*ـل گرفتم و جلوتر رفتم که متوجه صدای گریه‌ی ضعیفی شدم. متعجب به‌سمت صدا قدم برداشتم. هرچند میان تاریکی، چهره‌اش کاملاً مشخص نبود؛ اما با دیدنش چشمانم درشت شد. هنوز هم به آنچه دیده بودم شک داشتم؛ پس چشمانم را زیرتر کردم و با تردید پرسیدم:
    - هومن تویی؟!
    با شنیدن صدایم یکه‌ای خورد و نگاهش را بالا آورد. متعجب به‌سمتش رفتم. می‌دانستم بابت اینکه مراسم خواستگاری‌اش با شقایق برخلاف میلش خیلی خوب پیش رفته بود، عصبانی و وحشت‌زده است؛ اما نه تا این حد که از خواب نازنینش بگذرد و نصفه شب، آن هم در این هوا برای گریه‌کردن از خانه بیرون بزند!
    کنارش نشستم و دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم.
    - این موقع شب اینجا چی‌کار می‌کنی؟! واسه چی دماغت آویزونه؟!
    بینی‌اش را بالا کشید و با چشمان خیسش نگاهم کرد.
    - خواب مامان بابا رو دیدم کارن‌... خیلی دل تنگشونم. الان حال خیلی مزخرفی دارم!
    لبخند غمگینی زدم و سرش را روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم.
    - می‌فهمم.
    - تازه از وقتی اومدیم اینجا، دیگه نتونستم برم خانه سالمندان.
    تک‌خنده‌ای کرد.
    - من به هر روز اونجا رفتن و غرغرای مامان جدیدم عادت کردم!
    خندیدم.
    - غصه نخور؛ یکی دو روز دیگه که از اینجا رفتیم میری پیشش، تازه وقتی خبر ازدواجت با شقایق رو بشنوه حسابی خوش‌حال میشه.
    به عقب هلم داد و با اخم توپید:
    - کوفت!
    ابرویی بالا انداختم.
    - راستی مگه قرار نبود برای آشنایی بیشتر کل روز رو دنبالش بری و تو کارا کمکش کنی؟!
    چندتا مشت محکم به کمرش زدم.
    - پاشو، برو بخوب که فردا صبح از شقایق خانوم جا نمونی!
    چپ‌چپ نگاهم کرد و از جا بلند شد. نالید:
    - اَه، چه گیری افتادیم‌ها. رفتم بابا، رفتم!
    ***
    هومن
    خمیازه‌ای کشیدم و کلافه شاخه‌ها را کنار زدم. به اجبار پشت‌سرش رفتم.
    - هی شنل قرمزی! تو چه‌جوری می‌فهمی کدوم ‌قارچا سمیه و کدوم نیست؟!
    به‌سمتم برگشت و لبخند مغروری زد.
    - می‌فهمم چون باهوشم!
    ابرویی بالا انداختم.
    - آهان!
    اخمی کرد‌.
    - بله، در ضمن بار آخرت هم باشه که من رو شنل قرمزی صدا می‌زنی!
    جلوتر رفت و دوباره شروع به گشتن میان قارچ‌ها کرد.
    خندیدم و پشت‌سرش راه افتادم.
    -خب آخه خودت رو جای من بذار، به نظرت واسه دختری که کل روز رو تو جنگل دنبال خوراکی می‌گرده چه لقبی مناسب‌تر از این هست؟!
    سبدش را دور مچ‌ دستش انداخت و به‌سمتم برگشت. شاخه‌ای که بینمان قرار داشت را کنار زد و خیره‌ام‌ شد.
    - نمی‌دونم؛ اما واسه پسری لوس و بی‌دست‌وپایی مثل جنابعالی، لقب مناسب زیاد هست!
    ابرویی بالا انداخت.
    -منتها در شأن دختر با شخصیتی مثل من نیست که به زبونش بیارم. در ضمن...
    شاخه را ول کرد که محکم به پیشانی‌ام خورد و آخم به هوا رفت. ادامه داد:
    - شنل قرمزی تو جنگل دنبال خوراکی نمی‌گشت!
    نچی کردم و درحالی‌که پیشانی‌ام را می‌مالیدم، پشت‌سرش رفتم.
    - می‌دونی تو یه دختر حاضرجواب و بی‌کلاسی!تازه، اصلاً هم باحال نیستی! خیلی خشک و جدی و مغرور! به نظرم هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو تحمل کنه!
    به‌سمتم چرخید و پوزخندی زد:
    - من باحال و باکلاس نیستم؟!
    صورتش را نزدیک صورتم آورد و چشمکی زد. لبش را به دندان گرفت.
    - باهات شرط می‌بندم دختری به باحالی و باکلاسی من تو کل این روستا پیدا نمیشه!
    - واه واه! اون‌وقت از چه لحاظ؟!
    - از خیلی لحاظا. مثلاً اینکه هیچ دختری به‌جز من تو این روستا ماشین‌سواری بلد نیست؛ دست فرمونم حرف نداره!
    ابرویی بالا انداختم.
    - جدی؟! ثابت کن!
    لبخند کجی زد.
    - همراهم بیا!
    ***
    سرم گیج می‌رفت و قلبم وسط حلقم افتاده بود! با التماس نالیدم:
    - تو رو خدا آروم‌تر! مسابقه‌ی تراکتوررانی که نیست شقایق جان!
    توجهی به حرفم نکرد و سرعتش را بالاتر برد. نیم ساعت بعد که برای من تقریباً به اندازه‌ی بیست سال گیرافتادن بین مرگ و زندگی گذشت، بالاخره رضایت داد و ایستاد.
    آن‌قدر نفس‌نفس زده بودم که گلویم خشک شده بود. وحشت‌زده نگاهش کردم و آب دهانم را قورت دادم. از تراکتور پیاده شد و به‌سمتم آمد. نگران پرسید:
    - چرا قرمز شدی؟! حالت بده؟
    پلک‌هایم را بازوبسته کردم و نالیدم:
    - خیلی! احساس می‌کنم عین یه مرده‌ی متحرک شدم.
    بازویم را کشید و به زور از ماشین پیاده‌ام کرد.
    - وای ببخشید تو رو خدا! نمی‌دونستم این‌جوری میشه! دنبالم بیا.
    مرا دنبال خودش به‌سمت اتاقکی کشید و در را باز کرد. قبل از اینکه فرصت کنم بفهمم اینجا کجاست، به داخل هلم داد و در را پشت‌سرم قفل کرد.
    - که من بی‌کلاس و ضدحالم، آره؟! حالا حالت جا اومد؟!
    وحشت‌زده از رفتارش نگاهی به‌اطراف انداختم. جان؟!
    به در کوبیدم و عصبی توپیدم:
    - چرا من رو تو طویله انداختی؟! در رو باز کن!
    - ای وای چه بد! می‌بینم که گیرافتادی بچه سوسول! حالا اون‌قدر اون تو بمون که خوراک مرغ و خروسا بشی!
    لگدی به در زدم.
    - گفتم باز کن! هی!
    ولی جوابی نشنیدم. گمانم رفته بود. پوفی کشیدم و پشت در سر خوردم. دستی میان موهایم کشیدم و نگاهم را به مرغ و خروس‌ها دوختم. خروس‌ها یک جوری چپ‌چپ نگاهم می‌کردند که انگار عمداً وارد حریم خصوصی‌شان شده‌ام!
    از جا بلند شدم و توپیدم:
    - خیله‌خب بابا شماها هم. مگه دست خودم بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    همه با هم به‌طرفم حمله کردند که وحشت‌زده خودم را به در چسباندم.
    - چتونه شماها؟!
    مهلت ندادند و تا جا داشت با آن نوک‌های ظریف و نحیفشان از خجالتم درآمدند.
    تمام تن و بدنم درد می‌کرد و دیگر جای سالمی روی پوستم باقی نمانده بود! از دادزدن خسته و ناامید شده بودم که با صدای متعجب شیوا خانم از جا پریدم.
    - آقا هومن، چرا داد می‌زنین؟! اصلاً اون تو چی‌کار می‌کنین؟!
    به در زدم و هیجان‌زده گفتم:
    - وای شیوا خانوم خدا شما رو رسوند، تو رو خدا من رو از اینجا نجات بدین‌.
    کلید داخل قفل چرخید و در باز شد. شیوا خانم متحیر نگاهی به سرتاپایم انداخت.
    - این چه وضشه آقا هومن؟! چرا لباساتون پاره‌پورست؟! صورتتون چرا زخمیه؟!
    از در بیرون آمدم و درمانده نچی کردم.
    - وای نپرس! شانس آوردم شما اینجا بودی!
    - آره، گفتم بذار این روز آخری که اینجاییم یه گشتی این اطراف بزنم.
    متعجب نگاهش کردم.
    - روز آخر؟!
    کارن به‌سمتمان دوید و نفس‌نفس‌زنان رو به شیوا گفت:
    - تو اینجایی؟! می‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟! بابا می‌خوای یه جایی بری، لااقل قبلش به من خبر بده؛ مردم از نگرانی!
    شیوا ببخشیدی سرسری گفت که رو به کارن توپیدم:
    - ببینم شما می‌خواین برگردین؟ پس من چی؟!
    کارن که انگار تازه متوجه حضور من شده بود، چشمانش درشت شد و نگاه متعجبی به سرتاپایم انداخت.
    - این چه سرووضعیه هومن؟! از جنگ برگشتی؟!
    بی‌توجه به سؤالش توپیدم:
    - جواب من رو بده!
    به خودم اشاره کردم و مظلوم نالیدم:
    - می‌خوای بری و من رو اینجا تنها بذاری؟! می‌خوای تو این شرایط سخت پشتم رو خالی کنی؟!
    دستش را به پهلو زد و کلافه نچی کرد.
    - چرا چرت‌وپرت میگی هومن؟! سرهنگ جمشیدی از اداره زنگم زد، گفت خوش‌گذرونی دیگه بسه، باید ماموریت برم!
    پوفی کشید و غرولند کرد:
    - حالا نیست که خیلی هم خوش گذشت!
    نالیدم:
    - نمی‌شد بگی من رو جای تو بفرستن؟! لااقل از این فلاکت در می‌اومدم!
    ابرو بالا انداخت و نچی کرد.
    - نه‌خیر نمی‌شد!
    از آن لبخند‌های کجِ حرص‌درآور زد و ادامه داد:
    - شما باید اینجا بمونی و تا راضی نشی زن بگیری همین آشه و همین کاسه!
    پوفی کشیدم:
    - واقعاً خیلی ممنون از دل‌داریت! اصلاً تمام نگرانی‌هام برطرف شد!
    ***
    همان‌طور که مدام شقایق را نفرین می‌کردم و غر می‌زدم، مادربزرگ هم این کیسه‌ی یخ را روی نقطه‌نقطه‌ی بدنم می‌گذاشت و به جای این که بهتر شوم، بیشتر به دردم اضافه می‌شد. نالیدم:
    - آی خدا ازت نگذره دختره‌ی بی‌رحم! الهی خودت به همچین وضعی دچار شی تا دل من خنک شه!
    کارن لیوان آب را به دستم داد و نچی کرد.
    - اَه بسه دیگه حالا تو هم! تیر که نخوردی انقدر مینالی!
    چشم‌غره‌ای رفتم و آب را سر کشیدم. مادربزرگ رو به کارن توپید:
    - اِ کارن، با بچه‌م درست حرف بزن! مگه نمی‌بینی حالش خوش نیست؟!
    کارن لیوان را از دستم گرفت و پوفی کشید.
    - مادربزرگ یه‌ذره هم طرف این یکی نوه‌ت باشی بد نیست‌ها!
    غرید:
    - هومن رو می‌خوام زن بدم، نه تو رو که!
    کارن تک‌خنده‌ای کرد. چشمانم درشت شد و اعتراض کردم:
    - مامان جون؟! یعنی به‌خاطر اینه که چند روزیه یهو مهربون شدین؟!
    مادربزرگ جدی گفت:
    - پس چی؟ حالا هم زودتر آماده شو که این بار زدم به هدف! این دختره از همه برات مناسب‌تره؛ یه خانوم دکترِ باشخصیت.
    نالیدم:
    - وای تو رو خدا بی‌خیال!
    مشت محکمی به بازویم زد و توپید:
    - یعنی چی بی‌خیال؟ زود آماده میشی!
    نچی کردم و سرم را میان دستانم گرفتم.
    ***
    این یکی برخلاف آن دوتای قبلی مهربان بود و مدام لبخند می‌زد که این یعنی فاجعه! یعنی مادربزرگ همین امروز مرا سر سفره‌ی عقد می‌نشاند و باید بی‌خیال نگار می‌شدم!
    مادربزرگ بعد از اتمام حرف‌هایش با مادر رها، خوش‌حال و هیجان‌زده نگاهمان کرد و گفت:
    - خب پس حله دیگه. فقط مونده عروس و داماد حرفاشون رو با هم بزنن!
    چشمانم درشت شد و سریع گفتم:
    - نه، نه!
    مادربزرگ خندید و لپم را کشید.
    - لازم نیست خجالت بکشی عزیزم.
    رها از جا بلند شد و من هم به‌ناچار از او تقلید کردم. به‌سمت اتاقش هدایتم کرد و روی تخت نشاندم.
    نگاهی به اتاق انداختم و تک‌خنده‌ای کردم.
    - خوبه! شما برخلاف بقیه‌ی دخترای روستا باکلاسین!
    ابرویی بالا انداخت و روی صندلی روبه‌رویم نشست.
    - بالاخره دکتر این مملکتم.
    سرم را تکان دادم.
    - آره خب! ببینم شما مطب هم دارین؟
    لبخندی زد.
    - خب، هنوز که نه؛ ولی این دلیل نمیشه کارم رو انجام ندم. من همین‌جا بیمارام رو ویزیت می‌کنم‌.
    ابرویی بالا انداختم.
    - آهان، خیلی هم عالی!
    - اگه بخوای می‌تونم به عنوان همسر آینده مفتکی ویزیتت کنم‌ها!
    واقعاً نمی‌دانستم چه جوابی بدهم! کمی در جایم جا‌به‌جا شدم و گیج گفتم:
    - آ... بدم نمیگی! اتفاقاً چند وقتی هست یکی از دندونام اذیتم می‌کنه.
    از روی صندلی بلند شد و به‌سمتم آمد.
    - اُکی، پس دراز بکش.
    روی تخت دراز کشیدم و رها مشغول وارسی دندان‌هایم شد.
    - دردت بیخودی نبوده؛ این دندونت بدجور خرابه.
    - جدی؟ پس حتماً باید در اولین فرصت دندون‌پزشکی برم.
    اخمی کرد.
    - چرا دندون‌پزشکی؟! پس من این وسط چی‌کارم؟!
    متعجب گفتم:
    - ولی تو که مطب نداری!
    لبخندی زد.
    - فراموش کردم بگم علاوه بر ویزیت، کارم هم همین‌جا انجام میدم.
    چشمانم درشت شد.
    - ا... اینجا؟!
    - آره، صبر کن وسایلم رو بیارم و از شر این دندون خلاصت کنم.
    رنگم پرید.
    - چی؟!
    خندید.
    - چیه؟ نکنه می‌ترسی؟!
    خودم را به آن راه زدم.
    - نه، چه ترسی؟! فقط خیلی یهویی شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا