- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
همون لبخندای افسانهای! پس چرا با غصه خوردن ناراحتش میکنی؟ هان؟ قوی باش! اگه تو خوب باشی، روح مادرت هم در آرامشه.
- نباید به این زودی میرفت... نباید اینطور بیرحمانه کشته میشد... نباید...
از آغوشم جدا شد و صورتم را با دستان لرزانش قاب گرفت. نگاه خیسش را به چشمانم دوخت.
- تو زندگی ما آدما، خیلی نبایدا اتفاق میفته کارن!کنار اومدن باهاشون سخته، ولی اینکه بخوای هر روز و هر شب بهخاطرش خودت رو رنج بدی هم کار درستی نیست. این زندگیه کارن! درست مثل یه دریای عمیق و طوفانی! تو دوتا راه بیشتر نداری؛ بشینی و غرق شدن خودت رو نظارهگر باشی یا اینکه با بیشترین توان شنا کنی! اونقدر بری که بالاخره به ساحل برسی.
حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره به آغـ*ـوش گرم و مهربانش پناه بردم و آهسته اشک ریختم.
گریه کرد، گریه کردم؛ شاید به اندازهی تمام این بیست سال!
Hai sila.. tu mere dard ka
تو نتیجهی دردای منی
Mer dil ki duaayein hain
اینا بهخاطر دعاهای دلمه
Teri galiyan… galliyan teri, galliyan..
Mujhko bhaavein galiyan, teri galiyan
وادی تو، وادی تو،
من شدم شیفتهی وادی تو
Teri galiyan…galiyaan teri, galliyan..
Yuhin tadpaavein, galliyan teri, galliyan
وادی تو، وادی تو
عذابم میده، این وادی تو
***
با چشمان بسته نچی کردم.
- ای بابا شیوا انقدر وول نخور دیگه عزیزم! بذار دو روز که به بهونهی ماه عسل اداره کنسله، یهذره بیشتر بخوابم!
- منم همین رو میخوام. منتها اگه شما لطف کنی و دستت رو از دور گردن بیچارهی من کنار بکشی؛ آخه دارم خفه میشم!
این... اینکه صدای شیوا نبود! چند لحظه برای بالا آمدن سیستمعامل مغزم و درک شرایط لازم بود؛ ولی خب بالاخره به خود آمدم و عمق فاجعه را دریافتم! چشمهایم باز و همزمان چهارتا شد!
نگاه شاکیاش درست در پنج سانتی صورتم قرار داشت! تا به حال هیچ فیلم ترسناکی را از این فاصلهی نزدیک با کیفیت فول اچ دی و تصویر سه بعدی ندیده بودم!
داد بلندی کشیدم و همزمان از جا پریدم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟!
چشمان خوابآلودش را ریز کرد و با اخم توپید:
- ای بابا چرا داد میزنی؟! خواب از سرم پرید!
بالشتم را برداشت و روی صورتش گذاشت. غلطی زد و نالید:
- آسایش نداریما!
عصبی بالشت را از زیر دستش کشیدم.
- این منم که از دست تو آسایش ندارم! کی اومدی؟
پهلوبهپهلو شد و با چشمان بسته نچی کرد:
- نترس! این مصیبت خیلی وقت نیست رو سرت آوار شده! دو ساعت پیش رسیدم.
دستم را به پهلو زدم، سرم را تکان دادم و همزمان نفسم را پرحرص بیرون فرستادم.
- اشتباهت همینجاست دیگه! این مصیبت دو ساعت نیست که رو سر من آوار شده، متاسفانه بیستوشش ساله!
بالشت را از زیر دستش کشیدم و لگد محکمی به رانش زدم.
- پاشو، پاشو اون تن لشت رو جمع کن!
غرغرکنان و خوابآلود روی تشک نیمخیز شد و پشت پایش را ماساژ داد. خوابآلود توپید:
- چه غلطی داری میکنی؟! ناقصالعضو شدم!
- به درک که شدی! تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
نچی کرد و از جا بلند شد.
- الان این جای تشکرته؟! واقعاً که!
پوزخندی زد:
- متأسفم برات! من رو بگو کار و زندگیم رو بهخاطر همچین آدمی ول کردم اومدم اینجا! اومدم مراقبش باشم مبادا زیر بار سنگین رسمورسومات کمرش بشکنه!
نزدیکم شد.
- خیلی نمکنشناسی!
کلافه و عصبی سرم را تکان دادم.
- کار و زندگی آره؟! اون هم بهخاطر من!
ابرویی بالا انداختم و دست به پهلو پوزخندی حرصی زدم.
- نه آقا هومن! خر خودتی! تو اومدی من رو عذاب بدی! میخوای ماه عسلم رو کوفتم کنی!
لبش را به دندان گرفت و چشمانش را درشت کرد.
- هیع! خاک به سرم! آخه چرا من باید همچین کاری کنم؟! تو واقعاً راجع به من چی فکر کردی؟!
چشمکی زد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
- من فقط میخوام تو خوشیتون شریک باشم!
صدایم را پایین آوردم، از میان دندانهای قفلشدهام غریدم:
- من و شیوا اومدیم ماه عسل هومن، میفهمی؟!اگه قرار بود بقیهی فکوفامیل هم باشن که دیگه اسمش ماه عسل نبود! این یه مسافرت دونفریه. گرفتی یا این یکی هم مثل بقیهی چیزا باید حالیت کنن؟!
خندید.
- عیب نداره حالا!
چشمکی زد.
- از دیروز تا حالا دونفری بوده، از امروز به بعد میشه سهنفری!
چشمانم درشت شد و نفسی عمیق و حرصی کشیدم.
- وای هومن! وای!
توپیدم:
- یعنی خاکبرسرت که اندازهی یه چغندر هم شعور نداری! این همه سال اگه با دیوار حرف زده بودم موثرتر بود تا با تو!
پوفی کشیدم:
- بیخیال! شیوا کجاست؟
- گفت کنار دریاچه میرم.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ باران از دیشب تا حالا یکسره میبارید. متعجب پرسیدم:
- تو این بارون؟!
هومن دوباره خودش را میان تشک انداخت.
- من نمیدونم والله.
آهی کشیدم. بارانیام را از روی چوبلباسی برداشتم و بعد از رفتن چشم غرهای به هومن، از اتاق خارج شدم.
کتانیهایم را به پا کردم و بارانیام را پوشیدم. بهسمت دریاچه که تقریباً با فاصلهی زیادی از خانهی مادربزرگ، نزدیک جنگل قرار داشت رفتم.
شیوا خودش را میان پتویی که روی شانهاش انداخته بود، پیچیده و کنار دریاچه ایستاده بود.
بهسمتش دویدم؛ اما او آنچنان غرق فکروخیال و محو تماشای دریاچه بود که حتی متوجه حضورم نشد! آهسته دست روی شانهاش گذاشتم. هینی کشید و سریع بهسمتم چرخید. وحشتزده نگاهم کرد. چند لحظه بعد دست روی سـ*ـینهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- پوف! تویی کارن؟! ترسوندیم!
- ببخشید... نمیخواستم اینجوری بشه.
- نباید به این زودی میرفت... نباید اینطور بیرحمانه کشته میشد... نباید...
از آغوشم جدا شد و صورتم را با دستان لرزانش قاب گرفت. نگاه خیسش را به چشمانم دوخت.
- تو زندگی ما آدما، خیلی نبایدا اتفاق میفته کارن!کنار اومدن باهاشون سخته، ولی اینکه بخوای هر روز و هر شب بهخاطرش خودت رو رنج بدی هم کار درستی نیست. این زندگیه کارن! درست مثل یه دریای عمیق و طوفانی! تو دوتا راه بیشتر نداری؛ بشینی و غرق شدن خودت رو نظارهگر باشی یا اینکه با بیشترین توان شنا کنی! اونقدر بری که بالاخره به ساحل برسی.
حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره به آغـ*ـوش گرم و مهربانش پناه بردم و آهسته اشک ریختم.
گریه کرد، گریه کردم؛ شاید به اندازهی تمام این بیست سال!
Hai sila.. tu mere dard ka
تو نتیجهی دردای منی
Mer dil ki duaayein hain
اینا بهخاطر دعاهای دلمه
Teri galiyan… galliyan teri, galliyan..
Mujhko bhaavein galiyan, teri galiyan
وادی تو، وادی تو،
من شدم شیفتهی وادی تو
Teri galiyan…galiyaan teri, galliyan..
Yuhin tadpaavein, galliyan teri, galliyan
وادی تو، وادی تو
عذابم میده، این وادی تو
***
با چشمان بسته نچی کردم.
- ای بابا شیوا انقدر وول نخور دیگه عزیزم! بذار دو روز که به بهونهی ماه عسل اداره کنسله، یهذره بیشتر بخوابم!
- منم همین رو میخوام. منتها اگه شما لطف کنی و دستت رو از دور گردن بیچارهی من کنار بکشی؛ آخه دارم خفه میشم!
این... اینکه صدای شیوا نبود! چند لحظه برای بالا آمدن سیستمعامل مغزم و درک شرایط لازم بود؛ ولی خب بالاخره به خود آمدم و عمق فاجعه را دریافتم! چشمهایم باز و همزمان چهارتا شد!
نگاه شاکیاش درست در پنج سانتی صورتم قرار داشت! تا به حال هیچ فیلم ترسناکی را از این فاصلهی نزدیک با کیفیت فول اچ دی و تصویر سه بعدی ندیده بودم!
داد بلندی کشیدم و همزمان از جا پریدم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟!
چشمان خوابآلودش را ریز کرد و با اخم توپید:
- ای بابا چرا داد میزنی؟! خواب از سرم پرید!
بالشتم را برداشت و روی صورتش گذاشت. غلطی زد و نالید:
- آسایش نداریما!
عصبی بالشت را از زیر دستش کشیدم.
- این منم که از دست تو آسایش ندارم! کی اومدی؟
پهلوبهپهلو شد و با چشمان بسته نچی کرد:
- نترس! این مصیبت خیلی وقت نیست رو سرت آوار شده! دو ساعت پیش رسیدم.
دستم را به پهلو زدم، سرم را تکان دادم و همزمان نفسم را پرحرص بیرون فرستادم.
- اشتباهت همینجاست دیگه! این مصیبت دو ساعت نیست که رو سر من آوار شده، متاسفانه بیستوشش ساله!
بالشت را از زیر دستش کشیدم و لگد محکمی به رانش زدم.
- پاشو، پاشو اون تن لشت رو جمع کن!
غرغرکنان و خوابآلود روی تشک نیمخیز شد و پشت پایش را ماساژ داد. خوابآلود توپید:
- چه غلطی داری میکنی؟! ناقصالعضو شدم!
- به درک که شدی! تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
نچی کرد و از جا بلند شد.
- الان این جای تشکرته؟! واقعاً که!
پوزخندی زد:
- متأسفم برات! من رو بگو کار و زندگیم رو بهخاطر همچین آدمی ول کردم اومدم اینجا! اومدم مراقبش باشم مبادا زیر بار سنگین رسمورسومات کمرش بشکنه!
نزدیکم شد.
- خیلی نمکنشناسی!
کلافه و عصبی سرم را تکان دادم.
- کار و زندگی آره؟! اون هم بهخاطر من!
ابرویی بالا انداختم و دست به پهلو پوزخندی حرصی زدم.
- نه آقا هومن! خر خودتی! تو اومدی من رو عذاب بدی! میخوای ماه عسلم رو کوفتم کنی!
لبش را به دندان گرفت و چشمانش را درشت کرد.
- هیع! خاک به سرم! آخه چرا من باید همچین کاری کنم؟! تو واقعاً راجع به من چی فکر کردی؟!
چشمکی زد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
- من فقط میخوام تو خوشیتون شریک باشم!
صدایم را پایین آوردم، از میان دندانهای قفلشدهام غریدم:
- من و شیوا اومدیم ماه عسل هومن، میفهمی؟!اگه قرار بود بقیهی فکوفامیل هم باشن که دیگه اسمش ماه عسل نبود! این یه مسافرت دونفریه. گرفتی یا این یکی هم مثل بقیهی چیزا باید حالیت کنن؟!
خندید.
- عیب نداره حالا!
چشمکی زد.
- از دیروز تا حالا دونفری بوده، از امروز به بعد میشه سهنفری!
چشمانم درشت شد و نفسی عمیق و حرصی کشیدم.
- وای هومن! وای!
توپیدم:
- یعنی خاکبرسرت که اندازهی یه چغندر هم شعور نداری! این همه سال اگه با دیوار حرف زده بودم موثرتر بود تا با تو!
پوفی کشیدم:
- بیخیال! شیوا کجاست؟
- گفت کنار دریاچه میرم.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ باران از دیشب تا حالا یکسره میبارید. متعجب پرسیدم:
- تو این بارون؟!
هومن دوباره خودش را میان تشک انداخت.
- من نمیدونم والله.
آهی کشیدم. بارانیام را از روی چوبلباسی برداشتم و بعد از رفتن چشم غرهای به هومن، از اتاق خارج شدم.
کتانیهایم را به پا کردم و بارانیام را پوشیدم. بهسمت دریاچه که تقریباً با فاصلهی زیادی از خانهی مادربزرگ، نزدیک جنگل قرار داشت رفتم.
شیوا خودش را میان پتویی که روی شانهاش انداخته بود، پیچیده و کنار دریاچه ایستاده بود.
بهسمتش دویدم؛ اما او آنچنان غرق فکروخیال و محو تماشای دریاچه بود که حتی متوجه حضورم نشد! آهسته دست روی شانهاش گذاشتم. هینی کشید و سریع بهسمتم چرخید. وحشتزده نگاهم کرد. چند لحظه بعد دست روی سـ*ـینهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- پوف! تویی کارن؟! ترسوندیم!
- ببخشید... نمیخواستم اینجوری بشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: