- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
با طعنه ادامه داد:
- ما پلیسیم ستوان! این رو هیچوقت یادت نره!
فرزین بیتوجه به حرف نیشدارش سری تکان داد.
- درسته! هومن حتماً بعد از فهمیدن حقیقت خیلی به هم ریخته؛ اما نمیتونه همچین کاری کرده باشه. من مطمئنم و بالاخره ثابت میکنم که داری دروغ میگی.
پوزخندی زد و درست مانند خودش با طعنه ادامه داد:
- ستوان وثوق!
نگار لبخند کمرنگی زد و قدمی جلوتر آمد. خیره در چشمان مطمئن فرزین، ابرویی بالا انداخت.
- مدرک داری؟ پس معطل چی هستی؟ ثابت کن!
نگاهش را از چهرهی عصبی فرزین گرفت و با قدمهای محکم از آنجا دور شد. فرزین با عصبانیت دستهایش را مشت کرد و دندانهایش را روی هم فشرد. بهطرف اتاقش رفت که با بازکردن در و قرارگرفتن چهرهی شیما مقابل دیدگانش، چشمانش درخشید و بیشازحد شوکه شد. گیج و دستپاچه لبخندی زد.
- شیماخانوم؟ شما، اینجا؟ م... منظورم اینه که... بهترین؟ بازداشتتون تموم شد؟
شیما که از دستپاچگی فرزین خندهاش گرفته بود، سریع سرش را پایین انداخت و لبانش را برچید. چند لحظه بعد دوباره سرش را بالا آورد و لبخند ملیحی زد.
- سلام. میدونم از اینجا دیدنم شوکه شدین و خیلیم مزاحمتون شدم؛ ولی... خب لازم دونستم بیام و بابت تمام کمکایی که این مدت برای آزادیم و قبلش واسه نجات جونم بهم کردین، ازتون تشکر کنم؛ گرچه میدونم که هر چیم بگم و هر کاری کنم باز جبران زحمتای شما نمیشه و...
آهی کشید و چهرهاش رنگ غم به خود گرفت.
- الانم موقعیت مناسبی واسه تشکر نیست.
فرزین لبخندی زد و جلوتر رفت. روبهروی شیما ایستاد.
- اصلاً... اصلاً نیازی به تشکر نیست. کاری بود که باید انجام میدادم. در ضمن! خیلی خوشحالم که از بازداشت دراومدی. میدونی؟ من... من باید میاومدم دیدنت؛ اما این چند روز گذشته انقدر... انقدر شوکه و درگیر بودم که...
شیما لبخند مهربانی زد.
- چرا معذرتخواهی میکنین؟ شما وظیفهای در قبال من ندارین. هر کاریم که تا حالا از روی لطف و محبتتون کردین، از سرم زیاده. من... من خیلی بهتون مدیونم! در اصل واسه همین اومدم اینجا. شیدا همهچی رو بهم گفت و منم اومدم تا شاید... شاید بتونم یه کمکی بهتون بکنم. منظورم اینه که اگه بخواین من میتونم علیه جهان و نگار شهادت بدم. یعنی شیدا هم میخواست این کار رو بکنه؛ ولی ظاهراً شما اجازه ندادین و... خب... باید اجازه بدین! باید که نه، یعنی... منظورم اینه که ما باید هرطور شده به دوستتون کمک کنیم، مگه نه؟ پس... پس چرا...
فرزین که احساس شیما را میفهمید و دوست نداشت ناراحتش کند؛ اما از طرفی هم نمیخواست او و شیدا درگیر بازجوییهای خستهکننده و بینتیجه شوند، نگران پرید وسط حرفش و سعی داشت قانعش کند.
- نه، نه! اینطور نیست شیماخانوم! مسئله اجازهی من نیست. مسئله اینه که با شهادت شما دونفر چیزی عوض نمیشه؛ چون اونجا شاهد نبودین.
حرصی دندانهایش را روی هم سایید و نگاهش را به نقطهی نامعلومی دوخت.
- فقط اون نگار عوضی شاهد بوده که حالا...
نفسش را پر حرص بیرون فرستاد و دستانش را به پهلویش تکیه داد.
- اصلاً نمیفهمم! آخه جنایتای سرهنگ به هومن بیچاره چه ربطی داره که نگار دنبال انتقام از اونه؟
شیما سری تکان داد و با دلهره نفسش را بیرون فرستاد.
- متوجهم؛ ولی حاضرم هر کاری از دستم برمیاد، انجام بدم تا بتونم کمکتون کنم. من...
قطره اشکی روی گونهاش چکید و با صدایی لرزان ادامه داد:
- من نمیتونم شیدا رو اینجوری ببینم. یعنی... طاقت ندارم هیچکدومتون رو اینجوری ببینم. همه دارن عذاب میکشن و من... من هیچ کاری از دستم بر نمیاد. شدم یه آدم بیمصرف که فقط تو دستوپای...
فرزین میان حرفش پرید و به چشمان آسمانیاش خیره شد.
- نه... نه شیماخانوم! این چه حرفیه که میزنی؟
لبخند مهربانی زد و ادامه داد:
- همین که سعی داری بقیه رو آروم کنی، خودش بزرگترین کاره. تنها کاری که الان باید بکنی اینه که کنارت خواهرت باشی و مرهم درداش بشی. اون الان بهت احتیاج داره. تو تنها کسی هستی که میتونه آرومش کنه. باید بهش بفهمونی مقصر هیچکدوم از این اتفاقات نیست.
شیما سری تکان داد و قصد خداحافظی داشت که صدای سربازی مانعش شد.
- ستوان! ببخشید! یه خانومی اومدن اینجا با شما کار دارن!
اخمهای فرزین درهم رفت و نگاهش را به سرباز دوخت.
- با من؟ مطمئنی؟ چه شکلی بود؟
سرباز سری تکان داد.
- بله. ظاهرش خیلی آشفته و به هم ریخته بود. صورتش زخمی بود و لباساشم پارهپوره و خاکی. گفت اسمم زیباست.
ابروهایم بالا پرید.
- چی؟!
سرباز نگران ادامه داد:
- اوضاعش خیلی بد بود. ازم خواهش کرد اجازه بدم بیاد تو؛ ولی من گفتم قبل از پرسیدن از شما نمیتونم.
فرزین که از توصیفات او ترسیده و متعجب بود، سر تکان داد.
- بهش بگو بیاد تو؛ اما اگه خواست سروصدا و دردسر به پا کنه، خبرت میکنم.
سرباز چشمی گفت و رفت. فرزین پوفی کشید.
- همین رو کم داشتم!
شیما نگران و مشکوک پرسید:
- اون... اون کیه؟
سریع ادامه داد:
- البته اگه فضولی نیست!
فرزین نگاهش را به او که میتوانست شک و حسادت را در چشمانش بخواند، دوخت و برای لحظهای ترسها و غمش را از یاد برد. به زحمت خندهاش را خورد.
- حرص نخور! مطمئن باش منم به اندازهی شما ازش متنفرم! آخه زنبابامه.
شیما شوکه از اینکه فرزین مچش را گرفته بود، دستی به شالش کشید و ابرویی بالا انداخت. تکسرفهای کرد.
- حرص؟ تنفر؟ نه، چرا باید همچین حسایی داشته باشم؟
- ما پلیسیم ستوان! این رو هیچوقت یادت نره!
فرزین بیتوجه به حرف نیشدارش سری تکان داد.
- درسته! هومن حتماً بعد از فهمیدن حقیقت خیلی به هم ریخته؛ اما نمیتونه همچین کاری کرده باشه. من مطمئنم و بالاخره ثابت میکنم که داری دروغ میگی.
پوزخندی زد و درست مانند خودش با طعنه ادامه داد:
- ستوان وثوق!
نگار لبخند کمرنگی زد و قدمی جلوتر آمد. خیره در چشمان مطمئن فرزین، ابرویی بالا انداخت.
- مدرک داری؟ پس معطل چی هستی؟ ثابت کن!
نگاهش را از چهرهی عصبی فرزین گرفت و با قدمهای محکم از آنجا دور شد. فرزین با عصبانیت دستهایش را مشت کرد و دندانهایش را روی هم فشرد. بهطرف اتاقش رفت که با بازکردن در و قرارگرفتن چهرهی شیما مقابل دیدگانش، چشمانش درخشید و بیشازحد شوکه شد. گیج و دستپاچه لبخندی زد.
- شیماخانوم؟ شما، اینجا؟ م... منظورم اینه که... بهترین؟ بازداشتتون تموم شد؟
شیما که از دستپاچگی فرزین خندهاش گرفته بود، سریع سرش را پایین انداخت و لبانش را برچید. چند لحظه بعد دوباره سرش را بالا آورد و لبخند ملیحی زد.
- سلام. میدونم از اینجا دیدنم شوکه شدین و خیلیم مزاحمتون شدم؛ ولی... خب لازم دونستم بیام و بابت تمام کمکایی که این مدت برای آزادیم و قبلش واسه نجات جونم بهم کردین، ازتون تشکر کنم؛ گرچه میدونم که هر چیم بگم و هر کاری کنم باز جبران زحمتای شما نمیشه و...
آهی کشید و چهرهاش رنگ غم به خود گرفت.
- الانم موقعیت مناسبی واسه تشکر نیست.
فرزین لبخندی زد و جلوتر رفت. روبهروی شیما ایستاد.
- اصلاً... اصلاً نیازی به تشکر نیست. کاری بود که باید انجام میدادم. در ضمن! خیلی خوشحالم که از بازداشت دراومدی. میدونی؟ من... من باید میاومدم دیدنت؛ اما این چند روز گذشته انقدر... انقدر شوکه و درگیر بودم که...
شیما لبخند مهربانی زد.
- چرا معذرتخواهی میکنین؟ شما وظیفهای در قبال من ندارین. هر کاریم که تا حالا از روی لطف و محبتتون کردین، از سرم زیاده. من... من خیلی بهتون مدیونم! در اصل واسه همین اومدم اینجا. شیدا همهچی رو بهم گفت و منم اومدم تا شاید... شاید بتونم یه کمکی بهتون بکنم. منظورم اینه که اگه بخواین من میتونم علیه جهان و نگار شهادت بدم. یعنی شیدا هم میخواست این کار رو بکنه؛ ولی ظاهراً شما اجازه ندادین و... خب... باید اجازه بدین! باید که نه، یعنی... منظورم اینه که ما باید هرطور شده به دوستتون کمک کنیم، مگه نه؟ پس... پس چرا...
فرزین که احساس شیما را میفهمید و دوست نداشت ناراحتش کند؛ اما از طرفی هم نمیخواست او و شیدا درگیر بازجوییهای خستهکننده و بینتیجه شوند، نگران پرید وسط حرفش و سعی داشت قانعش کند.
- نه، نه! اینطور نیست شیماخانوم! مسئله اجازهی من نیست. مسئله اینه که با شهادت شما دونفر چیزی عوض نمیشه؛ چون اونجا شاهد نبودین.
حرصی دندانهایش را روی هم سایید و نگاهش را به نقطهی نامعلومی دوخت.
- فقط اون نگار عوضی شاهد بوده که حالا...
نفسش را پر حرص بیرون فرستاد و دستانش را به پهلویش تکیه داد.
- اصلاً نمیفهمم! آخه جنایتای سرهنگ به هومن بیچاره چه ربطی داره که نگار دنبال انتقام از اونه؟
شیما سری تکان داد و با دلهره نفسش را بیرون فرستاد.
- متوجهم؛ ولی حاضرم هر کاری از دستم برمیاد، انجام بدم تا بتونم کمکتون کنم. من...
قطره اشکی روی گونهاش چکید و با صدایی لرزان ادامه داد:
- من نمیتونم شیدا رو اینجوری ببینم. یعنی... طاقت ندارم هیچکدومتون رو اینجوری ببینم. همه دارن عذاب میکشن و من... من هیچ کاری از دستم بر نمیاد. شدم یه آدم بیمصرف که فقط تو دستوپای...
فرزین میان حرفش پرید و به چشمان آسمانیاش خیره شد.
- نه... نه شیماخانوم! این چه حرفیه که میزنی؟
لبخند مهربانی زد و ادامه داد:
- همین که سعی داری بقیه رو آروم کنی، خودش بزرگترین کاره. تنها کاری که الان باید بکنی اینه که کنارت خواهرت باشی و مرهم درداش بشی. اون الان بهت احتیاج داره. تو تنها کسی هستی که میتونه آرومش کنه. باید بهش بفهمونی مقصر هیچکدوم از این اتفاقات نیست.
شیما سری تکان داد و قصد خداحافظی داشت که صدای سربازی مانعش شد.
- ستوان! ببخشید! یه خانومی اومدن اینجا با شما کار دارن!
اخمهای فرزین درهم رفت و نگاهش را به سرباز دوخت.
- با من؟ مطمئنی؟ چه شکلی بود؟
سرباز سری تکان داد.
- بله. ظاهرش خیلی آشفته و به هم ریخته بود. صورتش زخمی بود و لباساشم پارهپوره و خاکی. گفت اسمم زیباست.
ابروهایم بالا پرید.
- چی؟!
سرباز نگران ادامه داد:
- اوضاعش خیلی بد بود. ازم خواهش کرد اجازه بدم بیاد تو؛ ولی من گفتم قبل از پرسیدن از شما نمیتونم.
فرزین که از توصیفات او ترسیده و متعجب بود، سر تکان داد.
- بهش بگو بیاد تو؛ اما اگه خواست سروصدا و دردسر به پا کنه، خبرت میکنم.
سرباز چشمی گفت و رفت. فرزین پوفی کشید.
- همین رو کم داشتم!
شیما نگران و مشکوک پرسید:
- اون... اون کیه؟
سریع ادامه داد:
- البته اگه فضولی نیست!
فرزین نگاهش را به او که میتوانست شک و حسادت را در چشمانش بخواند، دوخت و برای لحظهای ترسها و غمش را از یاد برد. به زحمت خندهاش را خورد.
- حرص نخور! مطمئن باش منم به اندازهی شما ازش متنفرم! آخه زنبابامه.
شیما شوکه از اینکه فرزین مچش را گرفته بود، دستی به شالش کشید و ابرویی بالا انداخت. تکسرفهای کرد.
- حرص؟ تنفر؟ نه، چرا باید همچین حسایی داشته باشم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: