کامل شده رمان عروس بدلی | badri کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوبتون تا این جا؟


  • مجموع رای دهندگان
    70
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
با طعنه ادامه داد:
- ما پلیسیم ستوان! این رو هیچ‌وقت یادت نره!
فرزین بی‌‌توجه به حرف نیش‌دارش سری تکان داد.
- درسته! هومن حتماً بعد از فهمیدن حقیقت خیلی به هم ریخته؛ اما نمی‌تونه همچین کاری کرده باشه. من مطمئنم و بالاخره ثابت می‌کنم که داری دروغ میگی.
پوزخندی زد و درست مانند خودش با طعنه ادامه داد:
- ستوان وثوق!
نگار لبخند کم‌رنگی زد و قدمی جلوتر آمد. خیره در چشمان مطمئن فرزین، ابرویی بالا انداخت.
- مدرک داری؟ پس معطل چی هستی؟ ثابت کن!
نگاهش را از چهره‌ی عصبی فرزین گرفت و با قدم‌های محکم از آنجا دور شد. فرزین با عصبانیت دست‌هایش را مشت کرد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. به‌طرف اتاقش رفت که با بازکردن در و قرارگرفتن چهره‌ی شیما مقابل دیدگانش، چشمانش درخشید و بیش‌ازحد شوکه شد. گیج و دستپاچه لبخندی زد.
- شیماخانوم؟ شما، اینجا؟ م... منظورم اینه که... بهترین؟ بازداشتتون تموم شد؟
شیما که از دستپاچگی فرزین خنده‌اش گرفته بود، سریع سرش را پایین انداخت و لبانش را برچید. چند لحظه بعد دوباره سرش را بالا آورد و لبخند ملیحی زد.
- سلام. می‌دونم از اینجا دیدنم شوکه شدین و خیلیم مزاحمتون شدم؛ ولی... خب لازم دونستم بیام و بابت تمام کمکایی که این مدت برای آزادیم و قبلش واسه نجات جونم بهم کردین، ازتون تشکر کنم؛ گرچه می‌دونم که هر چیم بگم و هر کاری کنم باز جبران زحمتای شما نمیشه و...
آهی کشید و چهره‌اش رنگ غم به خود گرفت.
- الانم موقعیت مناسبی واسه تشکر نیست.
فرزین لبخندی زد و جلوتر رفت. روبه‌روی شیما ایستاد.
- اصلاً... اصلاً نیازی به تشکر نیست. کاری بود که باید انجام می‌دادم. در ضمن! خیلی خوش‌حالم که از بازداشت دراومدی. می‌دونی؟ من... من باید می‌اومدم دیدنت؛ اما این چند روز گذشته انقدر... انقدر شوکه و درگیر بودم که...
شیما لبخند مهربانی زد.
- چرا معذرت‌خواهی می‌کنین؟ شما وظیفه‌ای در قبال من ندارین. هر کاریم که تا حالا از روی لطف و محبتتون کردین، از سرم زیاده. من... من خیلی بهتون مدیونم! در اصل واسه همین اومدم اینجا. شیدا همه‌چی رو بهم گفت و منم اومدم تا شاید... شاید بتونم یه کمکی بهتون بکنم. منظورم اینه که اگه بخواین من می‌تونم علیه جهان و نگار شهادت بدم. یعنی شیدا هم می‌خواست این کار رو بکنه؛ ولی ظاهراً شما اجازه ندادین و... خب... باید اجازه بدین! باید که نه‌، یعنی... منظورم اینه که ما باید هرطور شده به دوستتون کمک کنیم، مگه نه؟ پس... پس چرا...
فرزین که احساس شیما را می‌فهمید و دوست نداشت ناراحتش کند؛ اما از طرفی هم نمی‌خواست او و شیدا درگیر بازجویی‌های خسته‌کننده و بی‌‌نتیجه شوند، نگران پرید وسط حرفش و سعی داشت قانعش کند.
- نه، نه! این‌طور نیست شیماخانوم! مسئله اجازه‌ی من نیست. مسئله اینه که با شهادت شما دونفر چیزی عوض نمیشه؛ چون اونجا شاهد نبودین.
حرصی دندان‌هایش را روی هم سایید و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخت.
- فقط اون نگار عوضی شاهد بوده که حالا...
نفسش را پر حرص بیرون فرستاد و دستانش را به پهلویش تکیه داد.
- اصلاً نمی‌فهمم! آخه جنایتای سرهنگ به هومن بیچاره چه ربطی داره که نگار دنبال انتقام از اونه؟
شیما سری تکان داد و با دلهره نفسش را بیرون فرستاد.
- متوجهم؛ ولی حاضرم هر کاری از دستم برمیاد، انجام بدم تا بتونم کمکتون کنم. من...
قطره اشکی روی گونه‌اش چکید و با صدایی لرزان ادامه داد:
- من نمی‌تونم شیدا رو این‌جوری ببینم. ‌یعنی... طاقت ندارم هیچ‌کدومتون رو این‌جوری ببینم. همه دارن عذاب می‌کشن و من... من هیچ کاری از دستم بر نمیاد. شدم یه آدم بی‌‌مصرف که فقط تو دست‌وپای...
فرزین میان حرفش پرید و به چشمان آسمانی‌اش خیره شد.
- نه... نه شیماخانوم! این چه حرفیه که می‌زنی؟
لبخند مهربانی زد و ادامه داد:
- همین که سعی داری بقیه رو آروم کنی، خودش بزرگ‌ترین کاره. تنها کاری که الان باید بکنی اینه که کنارت خواهرت باشی و مرهم درداش بشی. اون الان بهت احتیاج داره. تو تنها کسی هستی که می‌تونه آرومش کنه. باید بهش بفهمونی مقصر هیچ‌کدوم از این اتفاقات نیست.
شیما سری تکان داد و قصد خداحافظی داشت که صدای سربازی مانعش شد.
- ستوان! ببخشید! یه خانومی اومدن اینجا با شما کار دارن!
اخم‌های فرزین درهم رفت و نگاهش را به سرباز دوخت.
- با من؟ مطمئنی؟ چه شکلی بود؟
سرباز سری تکان داد.
- بله. ظاهرش خیلی آشفته و به هم ریخته بود. صورتش زخمی بود و لباساشم پاره‌پوره و خاکی. گفت اسمم زیباست‌.
ابروهایم بالا پرید.
- چی؟!
سرباز نگران ادامه داد:
- اوضاعش خیلی بد بود. ازم خواهش کرد اجازه بدم بیاد تو؛ ولی من گفتم قبل از پرسیدن از شما نمی‌تونم.
فرزین که از توصیفات او ترسیده و متعجب بود، سر تکان داد.
- بهش بگو بیاد تو؛ اما اگه خواست سروصدا و دردسر به پا کنه، خبرت می‌کنم.
سرباز چشمی گفت و رفت. فرزین پوفی کشید.
- همین رو کم داشتم!
شیما نگران و مشکوک پرسید:
- اون... اون کیه؟
سریع ادامه داد:
- البته اگه فضولی نیست!
فرزین نگاهش را به او که می‌توانست شک و حسادت را در چشمانش بخواند، دوخت و برای لحظه‌ای ترس‌ها و غمش را از یاد برد. به زحمت خنده‌اش را خورد.
- حرص نخور! مطمئن باش منم به اندازه‌ی شما ازش متنفرم! آخه زن‌بابامه.
شیما شوکه از اینکه فرزین مچش را گرفته بود، دستی به شالش کشید و ابرویی بالا انداخت. تک‌سرفه‌ای کرد.
- حرص؟ تنفر؟ نه، چرا باید همچین حسایی داشته باشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    فرزین نتوانست خودش را کنترل کند و تک‌خنده‌ای سر داد؛ اما با صدای لرزان زنی خنده‌اش را خورد.
    - اجازه هست؟
    هم‌زمان با بازشدن در، فرزین هم سرش را آورد و چشمانش با دیدن زیبایی که 180درجه با زیبای چندماه قبل تفاوت داشت، درشت شد. نگاهی متحیر به سرتاپایش انداخت و روی چهره‌ی زخمی و دردمندش قفل شد.
    - ای... این چه سرووضعیه؟
    چشمان زیبا پر از اشک شد و سرش را پایین انداخت.
    - نمی‌خواستم مزاحم کارت بشم؛ ولی مجبور شدم. ‌‌شرمنده!
    فرزین روبه‌رویش رفت و اخمی کرد.
    - کی این بلاها رو سرت آورده؟
    فرزین وقتی جوابی نشنید، نچی کرد و نگران توپید:
    - یه چیزی بگو! چرا حرف نمی‌زنی؟
    زیبا آب دهانش را قورت داد و گریان گفت:
    - من... من نمی‌دونستم اونا اخاذن. قرار بود با پولی که از پدرت گرفتم، با هم بزنیم تو کار تجارت؛ ولی... ولی اونا...
    گریه‌اش شدت گرفت.
    - من... من خیلی شرمنده‌م! نتونستم برم پیش پدرت، واسه همینم اومدم اینجا. من... من به فرشید کلک زدم و اونام... اونام به من؛ ولی حالا پشیمونم... خیلی! خواهش می‌کنم کمکم کن!
    فرزین که تا ته ماجرا رفته بود، نفسش را حرصی بیرون فرستاد و سری تکان داد.
    - چه کمکی از دست من برمیاد؟ می دونی که نمیرم با بابا حرف بزنم.
    زیبا سرش را بالا آورد و نگاه پر حسرتش را به چشمان فرزین دوخت.
    - من... من نمی‌دونستم اونا اخاذن. تو رو خدا یه کاری کن. باید پول فرشید رو ازشون پس بگیرم.
    فرزین لبانش را برچید و با جدیت گفت:
    - متأسفم؛ ولی کاری ازم ساخته نیست. من تو یه بخش دیگه‌م.
    زیبا ملتمس و گریان گفت:
    - اما می‌تونی! می دونم که می‌تونی! خواهش می‌کنم!
    فرزین که از پررویی او خونش به جوش آمده بود، دندان‌هایش را روی هم سایید و حرصی توپید:
    - آره، می‌تونم؛ ولی دلیلی نمی‌بینم مجبور باشم به کسی که باعث شده پدرم من رو از قلب و زندگیش بیرون بندازه، کمک کنم‌.
    زیبا خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و آهسته‌تر گفت:
    - آره... حق داری؛ ولی... ولی به‌خاطر من و پدرت نه...
    نگاهش را بالا آورد و با التماس به چشمان فرزین دوخت.
    - به‌خاطر خواهرت که می‌تونی این کار رو بکنی!
    چشمان فرزین درشت و زبانش قفل شد. نگاهش را با تردید پایین آورد و روی شکم زیبا که برآمدگی‌اش به‌سختی قابل تشخیص بود، ثابت ماند.
    ***
    حالا اینجا بود. روبه‌روی خانه‌ای که با تمام بزرگی‌اش، چند ماهی می‌شد که دیگر برای او جایی نداشت. نگاهی به سرتاسر خانه انداخت و جلوتر رفت. درست و غلطبودنش را نمی‌دانست. تنها دلیلی که او را وادار به کمک‌کردن به زیبا و بعد هم آوردنش به اینجا کرده بود، فقط و فقط آن بچه‌ی معصوم داخل شکمش بود. با تردید دستش را بالا آورد و بعد از مکثی طولانی زنگ را فشرد. بدون اینکه پاسخی داده شود، در با صدای تیکی باز شد. فرزین نگاهی به دوربین آیفون انداخت و پوزخندی زد. در را هل داد و وارد خانه‌باغ شد. چند قدم که جلوتر رفت، چرخید و رو به زیبا که همچنان پشت در ایستاده بود، اخمی کرد.
    - چرا اونجا وایسادی؟ بیا تو دیگه!
    زیبا سرش را پایین انداخت و با تردید وارد خانه شد. فرشید هیجان‌زده از در خانه بیرون آمد و به فرزین خیره شد.
    - پسرم!
    و قبل از اینکه به فرزین فرصت تجزیه و تحلیل بدهد، از پله‌ها پایین دوید و او را در آغـ*ـوش کشید. چشمانش را بست و اشک‌هایش سرازیر شدند.
    - من رو ببخش پسرم!
    او را بیشتر به خود فشرد و لب زد:
    - ببخش!
    فرزین که از حرکت ناگهانی او شوکه شده بود، بالاخره بعد از چند ثانیه به خود آمد و لبخندی روی لب‌هایش نشست. دستانش را روی کمر فرشید گذاشت و پلک‌های لرزانش را بست.
    - بابا! ‌
    فرشید هیجان‌زده از شنیدن این کلمه، پلک‌هایش را روی هم فشرد و آب دهانش را به‌سختی از میان بغضش قورت داد؛ اما با بازکردن چشمانش و قرارگرفتن چهره‌ی پشیمان و خجالت‌زده‌ی زیبا روبه‌رویش، اخم‌هایش درهم رفت و فرزین را رها کرد.
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    از فرزین فاصله گرفت و رو به زیبا توپید:
    - پرسیدم تو خونه‌ی من چه غلطی می‌کنی؟! برو پیش همونا که به‌خاطرشون با دوزوکلک پسرم رو ازم جدا کردی و بعدم بدون دردسر پولام رو بالا کشیدی و رفتی! برو دیگه!
    فریادی کشید که زیبا به خود لرزید و چشمان خیس از اشکش را بست.
    - برو بیرون!
    فرزین نگاه متأسفش را از زیبا گرفت و دستش را روی شانه‌ی لرزان فرشید قرار داد.
    - بابا! خواهش می‌کنم آروم باشین! اون... اون جایی نداره که بره! بهش کلک زدن!
    فرشید همان‌طور که نگاه پر نفرتش روی زیبا بود، پوزخندی زد.
    - که این‌طور!
    با صدای فرزین توجهش به او جلب شد.
    - شاید این موقعیت برای همه‌مون یه فرصت دوباره باشه.
    فرشید نگاه پرسشگرش را به او دوخت که لبخند مهربانی زد و ادامه داد:
    - فقط حیف که دیگه قرار نیست لقب تک‌بچه روم باشه!
    ***
    یک ماه بعد
    زن جوان بعد از اینکه مادرشوهر گریان و آشفته‌اش را کمی آرام کرد، نگاه عصبی‌اش را به او دوخت و با جدیت تمام گفت:
    - قربان! یعنی ما به عنوان یه همسر و مادر داغ‌دیده حق نداریم علیه قاتل شوهر و پسرمون، کسی که این‌همه بلا سرمون آورد و کل زندگیمون رو تباه کرد، شکایت کنیم؟
    اخم غلیظی کرد و با صدای نسبتاً بلندی توپید:
    - چرا تو این اداره‌ی کوفتی هیچ‌کس درست‌وحسابی جواب ما رو نمیده؟ نکنه این همون قانونیه که همه‌تون ازش دم می‌زنین؟ همون عدالتی که شوهر بیچاره‌ی من به‌خاطرش حاضر شد از همه‌چی، حتی جونش بگذره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    کارن پوفی کشید و سرش را میان دستانش گرفت. حدوداً یک ماهی ‌می‌شد که از بیمارستان مرخص شده بود؛ اما همچنان گیج می‌زد و حال درستی نداشت. جدای از آسیب‌های بدنی‌اش، هنوز هم توانایی هضم اتفاقاتی را که افتاده بود، نداشت و کلافه و عصبی میان تمام مشکلاتش دست‌وپا می‌زد. اثرات مخرب آن ماده‌ی نحس بعد از گذشت یک ماه همچنان عذابش می‌داد. دکترش گفته بود باید دوماه کامل استراحت کند؛ اما کارن دیگر طاقت نیاورد و امروز با هر بدبختی‌ای بود، عمه را قانع کرد که اجازه‌ی رفتنش به اداره را بدهد. بعد از چند لحظه دوباره سرش را بالا آورد و با لحنی که سعی داشت آرامش درونش را حفظ کند؛ اما زیاد موفق نبود، رو به زن میانسال گفت:
    - از آدمی که دیگه تو این دنیا نیست، واسه چی می‌خواین شکایت کنین خانوم؟ به چه دردتون می‌خوره؟
    اشک‌های زن جاری شد.
    - این‌جوری به همه نشون میدیم که همکارشون، کسی که با افتخار صداش می‌زدن سرهنگ، چه آدم پست و کثیفی بوده. خون شوهر بیچاره‌ی منم پایمال نمیشه.
    اشک‌هایش را پاک کرد و با صدا و لحن آرام‌تری ادامه داد:
    - بعدشم! شما که خودتون ما رو خبر کردین و همه‌چی رو بهمون گفتین؛ پس چرا الان دارین مانعمون می‌شین؟
    کارن نفسش را کلافه بیرون فرستاد و کمی آرام‌تر از قبل گفت:
    - خبر دادم؛ چون وظیفه‌ی خودم دونستم خانوم‌! شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ ‌اما باور کنین با سروصدا راه انداختن و شکایت‌کردن نه اون آدم به سزای اعمالش می‌رسه، نه شوهر شما زنده میشه. ‌فقط آبروی این اداره‌ست که بی‌‌دلیل ریخته میشه، اونم به‌خاطر اشتباهات یه نفر.
    سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
    - اشتباهاتی که خود منم کم ازشون ضربه نخوردم!
    ***
    پرده را کنار زد و از همان بالا محو تماشای درختان سربه‌فلک‌کشیده و مملو از شکوفه‌ی خیابان که مژده از رسیدن بیست‌وهفتمین بهار زندگیش می‌دادند، شد. بهاری که شاید پسرعمویش هومن هرگز قرار نبود آن را ببیند. درست است. پسرعمویش! هیچ‌چیز بین آن‌ها عوض نشده بود و قرار هم نبود که عوض شود. رابـ*ـطه‌شان از یک نسبت خونی فراتر بود و کارن گرچه سال‌ها این موضوع را می‌دانست؛ اما به تازگی آن را درک و لمس کرده بود. حالا که حتی برای یک لحظه‌ی آینده و نفس بعدی هومن به خدا التماس می‌کرد. بالاخره توانسته بود آن زن و مادر شوهرش را قانع کند؛ اما این کار مشکلی از مشکلاتشان را حل نمی‌کرد. همه‌چیز به هم ریخته بود و پلیس در حال پرونده‌سازی برای هومن بیچاره‌ای بود که میان مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زد. هیچ شاهد درست‌وحسابی‌ای جز خودش و آن نگار لعنتی وجود نداشت و از میان آن دو، فقط حرف نگار بود که اعتبار داشت و با توجه به شواهد همه باورش داشتند. واقعاً نمی‌دانست باید چه کار کند و در عوض این نگار بود که خیلی خوب روند بازی کثیفی را که همراه برادرش به راه انداخته بود، می‌دانست. با این کار هومن نه راه پیش داشت، نه راه پس. یک طرف ماجرا مرگ بود و طرف دیگر، زندگی با خواری و یک اتهام دروغین تا آخر عمرش. متوجه نم‌نم باران که شد، در بالکن را بست و پرده را کشید. روی مبل کنار شومنه نشست و پیشانی‌اش را میان دستانش پنهان کرد. افکار پریشان و منفی‌اش بیشتر از چند ثانیه به او امان ندادند و بالاخره تسلیمشان شد. موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و برای هزارمین‌بار در این چند روز گذشته، به وکیلی که با بدبختی برای هومن پیدا کرده بود، زنگ زد. بعد از چند بوق صدای خسته و مغمومش که اصلاً احساس خوبی به کارن نمی‌داد، در گوشش پیچید.
    - الو؟
    کارن با نگرانی گفت:
    - سلام آقای زند! تونستین براش کاری بکنین؟
    صدای نفس عمیق و خسته‌اش از پشت تلفن به گوش رسید و با ناراحتی گفت:
    - متأسفم! تمام مدارک علیه ایشونه و... خب برداشت همه و مطمئناً دادگاه اینه که بعد از فهمیدن تمام حقیقت، حتماً انگیزه‌ی شخصی داشته. دستم به چیزی بند نیست که...
    کارن به‌سختی آب دهانش را قورت داد و لبان خشکش را تر کرد.
    - می‌فهمم. ممنون!
    و بدون اینکه منتظر حرف دیگری از جانب او باشد، تماس را به پایان رساند. گیج و کلافه پوفی کشید و سرش را پایین انداخت که با قرارگرفتن سینی چای و داروهایش روی عسلی، درست جلوی چشمانش، نگاهش را از بخار برخاسته از فنجان گرفت و سرش بالا آورد. نگاهش در نگاه غم‌زده‌ی شیدا قفل شد. تمام این یک ماه گذشته رفتارشان با هم سرد بود و جز حرف‌های ضروری صحبت دیگری نداشتند؛ اما کارن هم درست مانند شیدا دیگر از این اوضاع خسته شده بود. ‌این بی‌‌محلی‌ها و کم‌حرفی‌ها نه تنها عشق آتشین بینشان را کمتر نمی‌کرد، بلکه دل‌تنگی را هم به آن اضافه می‌کرد و بیشتر از قبل عذابشان می‌داد. قلب و جسمشان به یکدیگر نزدیک اما در ظاهر از هم دور بودند. شیدا تک‌تک لحظاتی که کارن در سختی و درد و رنج گذراند، کنارش بود و بی‌‌توجه به غم خودش، تنها به بهترشدن حال او فکر می‌کرد؛ پس حالا وقتش شده بود که کارن پیش‌قدم شود و سر حرف را باز کند. شیدا نگاهش را به‌سختی از او گرفت و چرخید که با کشیده‌شدن دستش ایستاد.
    - صبر کن شیدا‌!
    ضربان قلبش روی هزار رفت و نفسش در سـ*ـینه حبس شد. کارن ادامه داد:
    - برگرد... لطفاً! ‌
    شیدا دوباره به‌طرف کارن چرخید؛ اما مدام نگاهش را از او می‌دزدید. کارن آب دهانش را به‌سختی از میان بغض سنگینش قورت داد.
    - نگاهم کن! ‌ازت یه سؤالی دارم.
    شیدا بعد از چند لحظه تعلل، سرانجام نگاه غمگینش را به او دوخت و منتظر ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    کارن ادامه داد:
    - اگه الان تو شرایط دیگه‌ای بودیم... حتماً ازم می‌پرسیدی چرا انقدر آشفته‌م، نه؟
    شیدا لب‌های قفل‌شده‌اش را از هم باز کرد و بالاخره سکوتش را شکست.
    - من... من می‌خوام؛ ولی...
    جمله‌اش با کشیده‌شدن دستش نیمه‌کاره ماند. ‌تعادلش را از دست داد و مستقیم اما آرام در آغـ*ـوش کارن پرت شد. کارن سریع با گرفتن بازویش و قراردادن دست دیگرش پشت کمر او نگهش داشت. شیدا بازوی کارن را تکیه‌گاهش قرار داد و با چشمان درشت‌شده، مات‌ومبهوت خیره‌ی او ماند؛ اما کارن قبل از اینکه به او فرصت و قدرت تجزیه و تحلیل ماجرا را بدهد، با بـ*ـوسـ*ـه‌ای تمام علامت سؤال‌های ذهنش را از بین برد و آرامش عجیبی به وجود هردویشان تزریق کرد. بعد از چند لحظه کمی از او فاصله گرفت و نگاهش در نگاه پر از آرامش شیدا قفل شد.
    - دیگه لازم نیست چیزی بگی. تو مقصر نبودی. فقط قربانی خواهرت شدی.
    نگاهش رنگ غم گرفت و ادامه داد:
    - این منم که مقصرم!
    نگاه خجالت‌زده‌اش را از شیدا گرفت و سرش را پایین انداخت.
    - بعد از عروسیمون یه قولی بهت دادم. گفتم حتی یه ثانیه هم تو زندگی مشترکمون نمی‌رنجونمت؛ ولی...
    تک‌خنده‌ای حرصی کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد.
    - نمی‌دونستم انقدر زود می‌زنم زیرش. لعنت به من! ‌
    شیدا انگشتان ظریفش را روی گونه‌ی خیس کارن کشید و لبخند کم‌رنگی زد.
    - اگه بخوای این‌جوری حساب کنی؛ پس من باید چی بگم؟
    اشک‌هایش جاری شد و با صدای دورگه‌ای ادامه داد:
    - منی که کل وجودم برات یه دروغ بزرگ بود، برای تویی که از دروغ متنفری. حتی نتونستم راجع به خواهر کوچیک‌ترم بهت بگم. من... من اون شیوای شگفت‌انگیزی که تو انتخابش کردی، نبودم. در عوض یه دختر دروغگوی خودخواه بودم که...
    بغضش ترکید و شدت‌گرفتن گریه‌اش مانع از ادامه‌ی حرفش شد. کارن موهایش را نوازش کرد و لبخند مهربانی زد.
    - یادته یه بار بهت گفتم من دوباره عاشقت شدم؟
    سرش را به چپ و راست تکان داد و تک‌خنده‌ای کرد.
    - اشتباه می‌کردم؛ چون من دوباره عاشق شده بودم. عاشق تو، شیدا!
    شیدا با چشمان اشکی نگاهش می‌کرد و حرفی برای گفتن نداشت. کارن لبخندش را پررنگ‌تر کرد و ادامه داد:
    - درسته! من از شیوا خوشم اومد. ازش خواستگاری کردم؛ ولی تو شیدا... تو اون کسی هستی که عشق رو کنارش تجربه کردم. اگه اسمش دروغ بود، مهم نیست. اگه همسرم اون دختری که من فکر می‌کردم، نبود، مهم نیست. مهم نگاه‌های پر از محبتشه که مطمئنم واقعی بود. مهم نگرانی تو چشماشه. قلب مهربونش. مهم این چیزاست شیدا! مهم عشق واقعی من به تو و تو به منه، نه هیچ‌چیز دیگه‌ای! مهم تویی شیدا! همسر فوق‌العاده‌ای که الان کنارمه. فقط باید بهم قول بدی که دیگه هیچی رو ازم مخفی نمی‌کنی.
    شیدا میان اشک‌هایش لبخندی زد و سرش را تکان داد.
    - قول میدم! ‌
    با صدای زنگ موبایلش نگاهش را از شیدا گرفت و به اسم روی صفحه چشم دوخت. با دیدن نام هستی سریع پاسخ داد:
    - الو؟
    صدای دورگه و گرفته‌ی هستی دلش را ریخت.
    - کارن! کارن! بیا بیمارستان! ‌
    ضربان قلبش روی هزار رفت و با بدنی لرزان از جا بلند شد.
    - چ... چی شده هستی؟ هومن...
    شیدا هم که همراه کارن از جا بلند شده بود، منتظر و نگران خیره‌اش ماند. هستی بینی‌اش را بالا کشید.
    - کارن! هومن... هومن بهوش اومده! ‌
    کارن تک‌خنده‌ای کرد و هم‌زمان قطره اشکی روی گونه‌ی یخ‌زده‌اش جاری شد.
    - ج... جدی؟ وای دختر! تو که من رو سکته دادی! ‌باشه، باشه، الان میام. فعلاً!
    تماس را قطع کرد و با خوش‌حالی رو به شیدا گفت:
    - هومن بهوش اومده! ‌من... من باید برم!
    شیدا خندید و اشک‌هایش جاری شد.
    - خدا رو شکر! منم میام.
    ***
    نگاه اخم‌آلودش را از مأمور‌ها گرفت و همراه شیدا به‌طرف در ورودی بخش رفتند که هم‌زمان هستی آن را باز کرد و با لبی خندان بیرون آمد. با دیدن کارن و شیدا که بعد از آن اتفاقات و فهمیدن تمام حقیقت خودش برای عذرخواهی از آن‌ها پیش‌قدم شده و دلخوری‌ها را برطرف کرده بود، لبخندش پررنگ‌تر شد و قدم‌هایش را تند کرد. بعد از سلام‌کردن به هردویشان نگاهش را به کارن دوخت و هول گفت:
    - هومن تو رو می‌خواست. ‌زودتر برو پیشش.
    کارن سری تکان داد و بعد از انداختن نگاهی به شیدا، قدم‌هایش را تند کرد و وارد بخش شد. با دیدن هومن دوباره چشمانش پر شد و به‌طرف تختش پر کشید. اشک‌های هومن هم جاری شد و لبخند بی‌‌حالی زد.
    - به‌به! چ... چه عجب! منت س... سر ما گ... گذاشتین آقا کارن!
    دست بی‌‌جانش را بالا آورد که کارن با مهربانی آن را میان دستانش فشرد و تک‌خنده‌ای کرد.
    - پسره‌ی دیوونه! خوبی؟ اصلاً می‌دونی تو این مدت من چی کشیدم؟ با خودت نگفتی این کارن بیچاره سکته می‌کنه، هان؟
    مشت آرامی به بازویش زد و توپید:
    - چه فکری پیش خودت کردی واقعاً؟ جدی جدی می‌خواستی بیفتی بمیری؟
    لبخند هومن جایش را به غم داد و با ناراحتی گفت:
    - مردن خیلی بهتر از ای... اینه که به جرم ق... قتل بیفتم زندان. م... مگه مأمورا رو اون بیرون ن... ندیدی؟
    کارن سرش را تندتند به چپ و راست تکان داد و مضطرب گفت:
    - نه، نه، من اجازه نمیدم. من نه می‌ذارم بمیری، نه می‌ذارم به‌خاطر جرمی که نکردی بیفتی زندان.
    هومن لبخند تلخی روی لبان رنگ‌پریده‌اش نشاند و دست گرم کارن را فشرد.
    - ولی م... ما مدرکی علیه او... اونا نداریم.
    اشک‌هایش سرازیر شدند و ادامه داد:
    - و ت... تا حالا د... دیگه حتماً ن... نگار کار خودش رو کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    کارن اخمی کرد و غرید:
    - برام مهم نیست! من هر جوری شده نجاتت میدم. تو... تو فقط طاقت بیار! همه‌چی درست میشه. بهت قول میدم!
    هومن با وجود اینکه امیدی نداشت، پلک‌هایش را به نشانه‌ی تأیید بازوبسته کرد و بی‌‌جان خندید.
    - خیالت را... راحت! من تا ح... حلوای تو رو نخورم که ن... نمی‌میرم.
    کارن خندید و خیره به چشمان بی‌‌فروغش ماند. هومن تک‌سرفه‌ای کرد و با همان لبخند شیرینش ادامه داد:
    - یادته یه... یه بار آخر مأموریت به م... من و فرزین گفتی یه بار دیگه ب... بیام باهاتون مأموریت ا... اسمم و عوض می‌کنم؟ من ح... حتماً یه روزی م... مجبورت می‌کنم بیای. آخه رو... رو دلم مونده عمه‌قزی ص... صدات بزنم.
    کارن خندید و قطره اشکی روی گونه‌هایش سر خورد.
    - تو فقط خوب شو، من تا آخر عمر باهات میام مأموریت. اونم به عنوان عمه‌قزی!
    هومن دردمند خندید.
    - خوبه! پس تص... تصویب شد. ببینم؟ ح... حال‌واحوال چطوره ع... عمه‌قزی؟
    کارن خندید. به اندازه‌ی گریه‌های تمام این مدت و هومن خندید؛ اما نه آن‌قدر که باید؛ چون سرفه‌های وحشتناک و پشت‌سرهمش مانع شد. انگار کسی راه نفسش را بسته بود و هر چقدر تقلا می‌کرد هیچ هوایی به ریه‌هایش نمی‌رسید. ‌کارن که وضعیت او را دید، خنده‌اش را خورد و هول و نگران پرسید:
    - هومن؟ هومن چت شده؟
    از جا پرید و وحشت‌زده آب دهانش را قورت داد. همان‌طور که نگاهش به هومن بود، فریاد زد:
    - پرستار! پرستار!
    دست یخ‌زده‌ی هومن را میان دستانش فشرد و لرزان گفت:
    - چیزی نیست هومن! آروم باش! چیزی نیست.
    اما صدای هشدار دستگاه بالای سرش چیز دیگری می‌گفت. کارن وحشت‌زده نگاهش را بالا آورد و به خط پر فراز و نشیب روی صفحه‌ی آن چشم دوخت که در یک آن تمام پستی و بلندی‌هایش از بین رفت و صدای بوق آزاردهنده‌اش در گوشش پیچید. چشمانش درشت شد و لب زد:
    - نه! نه!
    نگاه وحشت‌زده‌اش را پایین آورد که با دیدن پلک‌های بسته‌ی هومن، در یک آن قلبش فرو ریخت و فریاد دردمندش به هوا رفت.
    - نه!
    از صدای فریاد‌های او هستی و شیدا با دو خودشان را به آنجا رساندند. پاهای هستی با دیدن جسم بی‌‌جان هومن قفل شد. دست لرزانش را روی دهانش گذاشت و اشک‌هایش سرازیر شدند. کارن نگاهی به او انداخت و توپید:
    - واسه چی گریه می‌کنی؟ به‌جای گریه‌کردن بیا این لعنتی رو خفه‌ش کن!
    نگاهش را به هومن دوخت و شانه‌هایش را تکان داد.
    - هومن! چشمات رو باز کن! می‌دونم عاشق شیطنتی؛ ولی این اصلاً شوخی جالبی نیست. بهت میگم پاشو!
    با رسیدن دکتر و همراهانش، عقب‌عقب رفت و گیج و وحشت‌زده به رفت‌وآمد و تکاپوی آن‌ها خیره شد. صداها مبهم در گوشش می‌پیچید و دست‌کشیدن دکتر و کادرش از تقلا، مانند پتکی بود که بر سرش فرود آمد.
    ***
    دو سال و نیم بعد
    شیدا که از به خواب‌رفتن کوشا مطمئن شده بود، دستش را نوازشگرانه روی موهای طلایی‌رنگ و لختش کشید و از روی تخت کوچکش بلند شد. به کارن که بالای سر کوشا ایستاده بود و مثل همیشه با همان لـ*ـذت و شور و شوق دوسال قبل، محو تماشای پسرکش بود، چشم دوخت و لبخند ملیحی زد.
    - فکر کنم یه کاری باهام داشتیا! ‌
    کارن با شنیدن صدای شیدا به خود آمد و نگاهش را به او دوخت. سری تکان داد.
    - آ... آره!
    لبخندش پررنگ‌تر شد و نگاه دیگری به ثمره‌ی عشق عجیب و پر دردسر اما زیبا و واقعیشان انداخت‌.
    - اما وقتی محو کوشا میشم، دیگه مکان و زمان از دستم در میره.
    نفسش را بیرون فرستاد و ادامه داد:
    - ‌چه جادوی عجیبی داره این پدرشدن! این بچه باعث شد ما دوباره به هم برسیم.
    شیدا فاصله‌ی بینشان را با یک قدم طی کرد و دستش را روی شانه‌ی کارن قرار داد. محو چهره‌ی سفید و غرق در خواب کوشا شد و به قول کارن مکان و زمان از دستش در رفت. ‌کارن پشت‌سرش ایستاد و دستانش به آرامی روی چشمان او گذاشت.
    - خب دیگه! حالا نوبت سورپرایز منه!
    لبخند عمیقی روی لب‌های شیدا نشست و دستانش را روی دستان کارن گذاشت. تک‌خنده‌ای کرد.
    - از صبح مشکوک می‌زدی! ‌باید می‌فهمیدم یه نقشه‌ای تو سرته! ‌
    کارن خندید و همان‌طور که چشمان شیدا را گرفته بود، اورا به‌سمت آشپزخانه هدایت کرد. روبه‌روی میز ناهارخوری ایستاد و دستانش را عقب کشید. شیدا آهسته پلک‌هایش را باز کرد و چشمانش از دیدن آن کیک بزرگ قلبی قرمز و قهوه‌ای و شمع روی آن که عدد سه را نشان می‌داد، برق زد. هیجان‌زده دستانش را روی دهانش گذاشت و درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، خندید. چند لحظه بعد دستانش را پایین آورد و ذوق‌زده به‌سمت کارن برگشت.
    - وای کارن! تو... باورم نمیشه!
    نگاه کارن غمگین شد و لبخند کم‌رنگی زد.
    - چرا؟ نکنه فکر کردی اتفاقایی که پشت‌سر گذاشتیم، باعث شده یادم بره؟
    سرش را به چپ و راست تکان داد و خیره به چشمان اشک‌آلود شیدا گفت:
    - نه. هیچ‌وقت همچین روز قشنگی رو فراموش نمی‌کنم.
    شیدا سرش را تندتند تکان داد.
    - نه، نه. منظورم این نبود. فقط...
    در یک حرکت کارن را در آغـ*ـوش کشید و اشک‌هایش سرازیر شدند.
    - باورم نمیشه به همین زودی سه سال گذشت. انگار... انگار همین دیروز بود.
    کارن او را به خود فشرد و لبخندش عمیق‌تر شد.
    - آره شیدا! سه سال گذشت. ‌سه سال که فقط حضور تو تونست من رو سرپا نگه داره.
    اورا از خود جدا کرد و صورت عروسکی‌اش را قاب گرفت. بوسـ*ـه‌ای روی پیشانی‌اش نشاند و سرش را عقب آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    - تو زندگی منی! آرامشمی و تا ابد هم می‌مونی. می‌خواستم تو اولین سالگرد ازدواجمون حسابی بترکونم؛ ولی اتفاقاتی که دوسال پیش افتاد همه‌چی رو به هم ریخت. پارسالم که هر چقدر تلاش کردم، نشد از شر اون مأموریت بدموقع خلاص بشم. می‌دونم که مثل همیشه درکم می‌کنی؛ اما معذرت می‌خوام! ‌تو این مدت اصلاً نتونستم همسر خوبی برات باشم. ‌من بهت قول دادم؛ ولی... ناخواسته زیرش زدم.
    شیدا لبخند مهربانی زد و دست‌های کارن را به گرمی فشرد.
    - این‌طور نیست! تو تمام تلاشت رو کردی که بهترین باشی و من می‌دونم با وجود شرایطی که داشتیم، این کار چقدر سخت و حتی غیرممکن بود؛ ولی تو ممکنش کردی و من ازت ممنونم!
    کارن چند لحظه عاشقانه محو نگاه پرمحبتش ماند؛ سپس چشمکی زد و با لبخند گفت:
    - نمی‌خوای بعد از سه سال، اولین کیک سالگرد ازدواجمون رو زودتر بخوریم؟
    شیدا ابرویی بالا انداخت و خندید.
    - چرا که نه!
    کارن از او فاصله گرفت و صندلی را برایش عقب کشید. شیدا لبخندی زد.
    - خیلی ممنون!
    نشست و کارن هم پشت‌سرش ایستاد. شیدا که متوجه منظورش شد، چاقو را از روی میز برداشت و به‌سمت کیک برد. کارن هم دستش را روی دست شیدا گذاشت و هر دو باهم کیک را بریدند. شیدا یک تکه برداشت و از جا بلند شد. آن را به‌طرف دهان کارن برد و لبخندی زد؛ اما همین که کارن به قصد خوردن دهانش را باز کرد، شیدا کیک را به صورتش زد و با شیطنت خندید. کارن که از کار شیدا غافلگیر و شوکه شده بود، چند لحظه مات و مبهوت نگاهش کرد و سپس یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - که این‌طور! قرار بود یه جشن آروم و رمانتیک باشه؛ ولی خودت خواستی!
    تکه ی دیگری از کیک را برداشت و پشت‌سر شیدا که با خنده از او فرار کرد، دوید. شیدا همان‌طور که پشت مبل قایم می‌شد، نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - کارن! کارن! کوشا... بیدار میشه بچه!
    کارن همان‌طور که آن‌طرف مبل کمین کرده بود و سعی داشت شیدا را از مخفی‌گاهش بیرون بکشد، لبخند کجی زد.
    - عیبی نداره! بذار بفهمه مامانش چقدر باباش رو حرص میده.
    شیدا از همان پشت غرید.
    - حالا نیست که باباشم بیچاره خیلی مظلومه و هیچی نمیگه!
    کارن در یک حرکت ناگهانی بازویش را گرفت و او را از پشت مبل بیرون کشید. ‌دستش را دور کمر شیدا حلقه کرد و تکه کیکی که با دست دیگرش گرفته بود، روی صورتش مهر کرد. شیدا که تقلاهایش بی‌‌نتیجه ماند و نتوانست جلوی کارن را بگیرد، زد زیر خنده.
    - باشه! باشه! من تسلیمم!
    کارن خندید و دستش را از روی صورت کیکی شیدا برداشت. هر دو نگاهی به چهره ی هم انداخته و دوباره زدند زیر خنده. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت که ناگهان کارن خنده‌اش را خورد و شیدا هم وقتی دیگر صدایش را نشنید، سکوت کرد. گیج و نگران به چهره‌ی گرفته و غمگین کارن خیره شد.
    - چی شد یهو؟
    کارن دستی به صورت کیکی‌اش کشید و روی مبل نشست. نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی از فرش دوخت و نفس عمیق و پر حسرتی کشید.
    - دلم واسه شیطنتای هومن که همه رو بیچاره کرده بود، تنگ شده!
    چهره‌ی شیدا هم گرفته شد و کنار کارن نشست. دست کارن را میان دست گرمش فشرد و به‌سختی از میان بغض سنگینی که گلویش را می‌فشرد، گفت:
    - می‌فهممت؛ ولی باید با شرایط کنار بیای کارن! ‌می‌دونم سخته. برای منم سخته. برای عمه، هستی، فرزین. برای همه؛ ‌ولی همه‌مون باید کنار بیایم؛ چون این‌جوری بیشتر عذاب می‌کشیم.
    کارن لب‌هایش را از هم گشود و با صدای دورگه‌ای گفت:
    - می‌دونی چی بیشتر از همه عذابم میده؟ اینکه تو این ماجراها منم خیلی مقصر بودم. نباید چیزایی رو که می‌دونستم، از هومن پنهون می‌کردم. نباید...
    شیدا آهی کشید.
    - فقط تو مقصر نبودی کارن! همه‌مون اشتباه کردیم! این پنهون‌کاریا کل خونواده رو به هم ریخت. چیزایی رو که باید به زبون می‌آوردیم؛ اما نگفتیم. من، تو، هومن و حتی شیوا.
    قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد.
    - خواهری که سه ساله هیچ خبری ازش ندارم. حتی... حتی نمی‌دونم الان تو چه حالیه و چی‌کار می‌کنه.
    آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی گفت:
    - اگه... اگه این‌همه پنهون‌کاری نمی‌کردیم، اون... اون نگار کثافت و برادر آشغالشم نمی‌تونستن ازمون سوءاستفاده کنن. نگار... کسی که بی‌‌خبر از همه‌جا تو نابودی هومن باهاش هم‌دستی کردم! ‌همون روزی که گفتی این دختر برای هومن مناسب نیست، باید... باید به حرفت گوش می‌دادم.
    اشک‌هایش را پاک کرد و دستش را روی شانه‌ی کارن گذاشت.
    - درسته که همه‌مون اشتباه کردیم؛ اما هرچی که بوده، دیگه گذشته. گذشته‌ای که نمیشه برش گردوند و عوضش کرد. آدم باید تو زمان حال زندگی کنه کارن! باید به چیزایی که داریم، فکر کنیم. به هستی که حالش خیلی بهتره، به فرزین و شیما که حالا همدیگه و بابای فرزین رو دارن، به خودمون... به آرامشی که الان داریم. ‌کارن سری تکان داد و لبخندی نصفه‌ونیمه زد؛ اما آن‌ها نمی‌دانستند که چند لحظه بعد، با به صدا درآمدن زنگ خانه، همین آرامش کوچک هم از آن‌ها گرفته خواهد شد. کارن با شنیدن صدای آیفون نگاه متعجبش را از شیدا گرفت و به آن دوخت.
    - کیه این موقع شب؟
    شیدا گیج گفت:
    - نمی‌دونم... شاید هستیه!
    کارن به‌طرف آیفون رفت و ‌وقتی کسی را روی صفحه‌ی نمایشگرش ندید، مشکوک گوشی را برداشت.
    - کیه؟
    صدای نحس و آشنایی در گوشش پیچید.
    - مهمون ناخونده نمی‌خوای... داداش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    نفسش را حرصی بیرون فرستاد و غرید:
    - کیان!
    کیان خندید.
    - خوبه که هنوز اسمم رو یادت نرفته! ‌ببینم؟ نمی‌خوای داداش بزرگه‌ت رو دعوت کنی داخل؟ واقعاً که دور از ادبه!
    کارن با تردید دکمه‌ی آیفون را زد و غرید:
    - بیا بالا!
    نگاهی به شیدا که متعجب خیره‌اش بود، انداخت.
    - برو تو اتاق! تا نگفتمم نیا بیرون.
    چشمان شیدا درشت شد.
    - چ... چرا؟
    کارن عصبی پلک‌هایش را روی هم گذاشت و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. چشمانش را باز کرد و خیره به شیدا غرید:
    - عزیزم! خواهش می‌کنم! نمی‌دونم این واسه چی اومده اینجا؛ ولی دوست ندارم جلوی چشمای کثیفش باشی.
    شیدا سری تکان داد و با ذهنی پر از سؤالات مختلف وارد اتاقشان شد. این مرد کیست؟ برای چه کارن تابه‌حال درموردش چیزی به او نگفته؟ اصلاً چرا با شنیدن صدایش این‌قدر عصبی شد و به هم ریخت؟ درحالی‌که سؤال‌هایش بی‌‌جواب مانده بودند، از میان در نگاه نگران دیگری به کارن انداخت و سپس با تردید در را بست. همان لحظه کیان زنگ واحد را زد و کارن با بی‌‌میلی تمام به استقبالش رفت. کیان به‌سرعت وارد خانه شد و با دیدن کارن خندید.
    - به‌به! آقاکارن‌! پارسال دوست، امسال آشنا!
    به قصد درآغـ*ـوش‌گرفتن کارن جلو آمد که کارن کف دستش را روی قفسه‌ی سـ*ـینه او گذاشت و مانعش شد.
    - ما هیچ‌وقت دوست نبودیم کیان... و ای کاش همون آشنا هم نبودیم!
    خیره‌ی چشمان وحشی و سیاه همچون شبش شد و اخم غلیظی کرد.
    - واسه چی اومدی اینجا؟
    پوزخندی زد.
    - از معشـ*ـوقه‌های عزیزت خسته شدی که یهو یاد من افتادی؟
    کیان بی‌‌توجه به حرف او چند قدم دیگر برداشت و وسط سالن ایستاد.
    - اومدم خونه و زندگی جدیدت رو ببینم و بهت تبریک بگم.
    به‌سمت کارن برگشت و چشمانش را ریز کرد. ابرو بالا انداخت و با صدای آرام‌تری به کنایه ادامه داد:
    - ایرادی داره داداش‌کوچیکه؟ راستی! ببینم؟ مگه خونه‌ی مفتی و بزرگی که بابای من موقع عروسی بی‌‌منت بهت هدیه داد چه ایرادی داشت که این آپارتمان فسقلی رو بهش ترجیح دادی؟
    کارن پوزخندی زد.
    - ایرادش همین بود. اونجا خونه‌ی بابای تو بود. یعنی قاتل پدر من!
    کیان اخم غلیظی کرد و غرید:
    - و همون مردی که جونش رو به‌خاطر زنده‌موندن آدم بی‌‌مصرفی مثل تو فدا کرد. پسره‌ی بی‌‌صفت!
    کارن سری تکان داد و دست‌به‌سـ*ـینه ابرو بالا انداخت.
    - که این‌طور! تو حتی واسه عزای پدرت نیومدی، حالا چی شده که یهو انقدر برات مهم شده و احساساتت فوران کرده؟ هان؟
    کیان حرف او را بی‌‌جواب گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن قاب عکس سه‌نفری کارن، شیدا و کوشا روی دیوار، لبخند مرموزی بیشتر شبیه به یک پوزخند روی لب‌هایش نشست و به‌طرف آن رفت.
    - واو! چه عکسی!
    قاب عکس را از روی دیوار برداشت. نگاهی به کارن انداخت و چشمکی زد.
    - سلیقه‌ت اون‌قدرا هم داغون نیستا!
    دوباره نگاهش را به عکس دوخت و خیره به چهره‌ی خندان کوشا شد.
    - چه کوچولویِ خوشگلی! راستی؟ زن و بچه‌ت الان کجان؟ چرا...
    با کشیده‌شدن ناگهانی قاب عکس از دستش، حرفش نصفه ماند. کارن نگاه سرخ از عصبانیتش را به نگاه سرد و بی‌‌خیال کیان دوخت و توپید:
    - به تو ربطی نداره! ‌حاشیه نرو کیان! واسه چی اومدی اینجا؟ اصلاً چه‌جوری خونه‌م رو پیدا کردی؟چی از جونم می‌خوای لعنتی؟
    کیان اخم غلیظی کرد و با لحن عصبی و نسبتاً بلندی توپید:
    - جوری حق‌به‌جانب حرف می‌زنی که انگار اصلاً مقصر هیچی نیستی! کسی که باید عصبانی و شاکی باشه، منم؛ چون تو و اون مادر آشغالت زندگی من و مادرم رو به آتیش کشیدین.
    کارن که رگ‌های گردنش از عصبانیت متورم شده بودند، یقه‌ی کیان را میان دستانش فشرد و فریاد زد:
    - خفه شو پسره‌ی عیاش روانی! با اون زبون کثیفت اسم مادر من رو نیار!
    کیان مچ دست‌های کارن را گرفت و درحالی‌که سعی می‌کرد او را از خود جدا کند، فریاد زد:
    - آره، آره، من روانیم؛ چون تو و مادرت نذاشتین یه روز خوش ببینم. حتی نمی‌تونی تصور کنی که من چیا کشیدم. تموم این سالا فقط یه سایه از پدرم داشتم که اونم توی عوضی ازم گرفتی.
    شیدا همین که صدای بحث و دعوای آ‌ن‌ها را شنید، با عجله شالی روی سرش انداخت و از اتاق بیرون دوید. با دیدن وضعیت آن دو، وحشت‌زده دستانش را روی دهانش گذاشت و هینی کشید. به‌طرفشان دوید و سعی داشت آن‌ها را از هم جدا کند که با دیدن چهره‌ی کیان خشکش زد. کیان که حالا از زیر دست کارن رها شده بود، دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید و نگاه ترسناکش را به شیدایی که ماتش بـرده بود، دوخت. پوزخند نامحسوسی روی لبش نشست. صدای عصبی کارن توجهش را جلب کرد.
    - چی‌کار می‌کنی شیدا؟ مگه بهت نگفتم نیا بیرون؟
    شیدا که انگار دیگر صدای کارن را نمی‌شنید، بهت‌زده عقب‌عقب رفت و لب زد:
    - ت... تو؟
    کیان پوزخندی شیطانی زد.
    - آ! بله! شرمنده خانم! فرصت نشد با هم آشنا بشیم.
    دستش را جلو آورد و با همان پوزخند مرموز و عجیب روی لبش ادامه داد:
    - من کیانم، برادر بزرگ کارن.
    با این حرف در یک آن انگار دنیا روی سر شیدا خراب شد و قلبش برای لحظه‌ای از تپیدن ایستاد. سرش گیج می‌رفت و صدای نحس کیان مانند طلسم نفرین‌شده‌ای مدام در سرش تکرار می‌شد.
    «برادر... برادر کارن... برادر بزرگ کارن!»
    درد عجیبی در سرش پیچید و هم‌زمان با سست‌شدن پاهایش، روی زمین زانو زد. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و پلک‌های لرزانش را بست. چرا؟ چرا از بین این‌همه آدم روی کره‌ی زمین، او باید برادر کارن باشد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    کارن وحشت‌زده به‌طرف شیدا دوید و روبه‌رویش زانو زد. شانه‌هایش را گرفت و نگران و متحیر خیره‌اش شد.
    - شیدا؟ شیدا چت شده؟
    به‌جای شیدا، کیان در پاسخش گفت:
    - هیچی! فقط از دیدن شوهر سابقش و فهمیدن اینکه با شوهر فعلیش برادره، شوکه شده.
    چشمان کارن درشت شد و نگاهش سریع به‌طرف کیان برگشت. کیان چند قدم جلوتر آمد و رو به چهره‌ی آشفته‌ی شیدا پوزخندی زد.
    - البته حقم داره‌‌! منم اگه جای اون بودم، انتظار دیدن کسی رو که بعد از سقط‌کردن بچه‌ش و دورزدنش پولاش رو برداشتم و در رفتم، نداشتم.
    کارن نگاه گیج و متحیرش را به شیدا دوخت.
    - ای... این چی... چی میگه شیدا؟
    کیان غرید:
    - باور نمی‌کنی؟ باشه.
    دستش را به‌سمت جیب کتش برد و چند عکس بیرون آورد. آن‌ها را روبه‌روی چشمان کارن گرفت و ادامه داد:
    - بیا! ‌خوب ببین! زن دروغگو و خائنت رو بشناس آقاکارن!
    کارن که انگار دیگر صدای او را نمی‌شنید، محو عکس‌های دونفره‌ی کیان و شیدا که از واقعی هم واقعی‌تر بود، مانده و زبانش بند آمده بود. با تردید و دستی لرزان یکی از آن‌ها را از دست کیان گرفت و با دقت بیشتری خیره‌اش شد. انگار قصد نداشت به این زودی‌ها باور کند و همان‌طور که نگاهش به عکس بود، با صدایی لرزان خطاب به شیدا گفت:
    - ش... شیدا ب... بگو که این... این تو نیستی. ای... این ح... حتماً شیواست، آره؟
    صدای هق‌هق شیدا بالا رفت و کیان بی‌‌توجه به وضعیت آن دو، حرف خودش را ادامه داد:
    - خیلی شانس آوردی که من اتفاقی عکس عروسیتون رو دیدم و سریع خودم رو رسوندم.
    نگاه پر نفرتی به شیدا انداخت و غرید:
    - وگرنه یه روز که از خواب بیدار می‌شدی، زنت تموم پولات رو برداشته بود و... دیدار به قیامت!
    ابرویی بالا انداخت و عصبی رو به شیدا ادامه داد:
    - که البته خوشبختانه این نقشه در مورد من عملی نشد و انگار بالاخره قراره حق به حق‌دار برسه.
    اخم غلیظی کرد و توپید:
    - ببینم؟ تو واقعاً چطور تونستی بعد از بالاکشیدن پول من و د‌ک‌کردنم انقدر راحت و آسوده دوباره ازدواج کنی و ادای عاشقا رو دربیاری؟ هوم؟ یعنی حتی یه مثقال عذاب‌وجدانم نداشتی؟
    شیدا میان هق‌هق‌های بی‌‌وقفه‌اش ناگهان زجه زد.
    - من نمی‌خواستم بهت کلک بزنم؛ ولی دیگه خسته شده بودم. ‌از این ازدواج و بارداری اجباری. من بچه‌م رو ننداختم. اصلاً چطور می‌تونستم همچین گناهی بکنم؟ خودش افتاد. منم... منم دیگه نمی‌تونستم طاقت بیارم. هیچ‌کس رو نداشتم... نه پول داشتم، نه خونواده‌ی درست‌وحسابی! اون... اون پولارو برداشتم تا فقط برای یه مدت کوتاه بتونم راحت زندگی کنم. تو... تو شیوا رو فقط واسه بچه می‌خواستی و اونم... اونم به‌جای خودش من رو انداخت وسط زندگیت. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.
    نگاه خیس از اشکش را بالا آورد و ادامه داد:
    - می‌فهمی؟
    کارن که با حرف‌های شیدا تمام صحبت‌های قبل از عروسیشان را به یاد آورده بود، ذهن آشفته‌اش کمی آرام گرفت و نگاهش را به چشمان اشکی او دوخت. خواست حرفی بزند که صدای خواب‌آلود و بچگانه‌ی کوشا توجه هر سه‌نفرشان را جلب کرد.
    - مامان؟ دلیه می‌تنی؟
    کارن نگاهش را به چهره‌ی متعجب و غرق در خواب کوشا دوخت و آب دهانش را به‌سختی قورت داد. شیدا سریع اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی ساختگی زد.
    - نه پسرم!
    دست‌هایش را از هم باز کرد و لبخندش پررنگ‌تر شد.
    - بدو بیا اینجا!
    کوشا خواست به‌طرفش برود که کیان پیش‌قدمی کرد و با زانوزدن روبه‌رویش، مانعش شد.
    - به‌به! سلام عموجون! ببینم؟ از سروصدای ما بیدار شدی عمو؟ ببخشید!
    شکلاتی به‌سمتش گرفت و لبخندی زد.
    - برای شما! حالا عمو رو می‌بخشی؟
    کوشا چشمان دریایی‌رنگش را درشت کرد و لبانش را با حالت بانمکی برچید. شکلات را گرفت و سرش را تندتند به معنای بله تکان داد.
    کیان خندید و لپش را کشید.
    - خوبه! بچه‌ی باهوشی هستی. درست عین پدرت!
    مکثی کرد و سپس با کنایه گفت:
    - و البته حریص.
    نگاهی به شیدا انداخت و لبخند کجی زد.
    - که می‌تونیم حدس بزنیم از کی به ارث بردی.
    کارن از جا بلند شد و به‌طرف آن‌ها رفت. شکلات را از دست کوشا گرفت و رو به کیان غرید:
    - نمایش تمومه! گمشو بیرون!
    کیان نگاهی به کارن انداخت و خندید. دوباره به کوشا خیره شد و دستی روی موهای لختش کشید.
    - حالا چه عجله‌ایه؟ بذار عمو و برادرزاده یه‌کم باهم اختلاط کنن.
    کارن کوشا را بغـ*ـل کرد و غرید:
    - پسرم به عمویی مثل تو احتیاجی نداره. همین الان برو و دیگه پشت‌سرتم نگاه نکن.
    کیان از جا بلند شد و خیره به چشمان کارن پوزخندی زد.
    - این تازه اولشه داداش‌کوچیکه!
    نگاهش را به شیدا دوخت و ادامه داد:
    - منتظر شکایت‌نامه‌ی من باش! ‌
    به چشمان گرد و متعجب کوشا خیره شد و خندید.
    - خداحافظ عموجون!
    نگاهش را از او گرفت و بی‌‌توجه به حال خراب کارن و شیدا، با قدم‌های بلند و سریع به‌طرف در خروجی رفت. کتش را مرتب کرد و پس از باز کردن در، بی‌‌معطلی از خانه خارج شد.
    ***
    شب از نیمه گذشته و فضای خفه و نفرت‌انگیز سلول را در سیاهی بیشتری فرو بـرده بود؛ اما دختر همچنان روی زمین سرد و سخت نشسته و سرش را به دیوار تکیه زده بود. درحالی‌که یک پایش را دراز کرده و آرنجش را روی زانوی پای دیگرش قرار داده بود، با چشمانی بسته غرق در افکار پلید و انتقام‌جویانه‌اش بود. انتقامی که می‌دانست دیر یا زود خواهد گرفت. از تمام کسانی که او را به این وضع انداختند. ناامیدی برایش یک واژه‌ی بی‌‌معنا و مفهوم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    با شنیدن صدای بازشدن قفل در، مردمک چشمانش لغزید و به آرامی پلک‌هایش را باز کرد. نگاه جدی‌اش را بالا آورد و به زندانبان شیفت شب که درست روبه‌رویش ایستاده بود، دوخت. زن میانسال آب دهانش را قورت دادو با شک و نگرانی، آهسته گفت:
    - پاشو! وقت رفتنه!
    نگار که تا ته ماجرا را رفته بود، پوزخند وحشتناکی روی لبش نشست و از جا برخاست. زن نگاهی به راهرو انداخت و پس از مطمئن‌شدن از خالی‌بودن آن، به نگار که پشت‌سرش ایستاده بود، علامت داد تا همراهش بیاید. بی‌‌سروصدا از راهرو گذشتند و بعد از خارج‌شدن از ساختمان، وارد محوطه بزرگ پشت زندان شدند. زن به‌سمت در کوچکی رفت و قفلش را باز کرد. کنار رفت و نگاه منتظرش را به نگار دوخت. نگار نگاهی به او انداخت و بی‌‌معطلی از در خارج شد. زن پس از بستن در، نگاه نگرانی به اطراف انداخت و از نگار جلو افتاد. بعد از گذراندن مسافتی نسبتاً طولانی، سرانجام پیچ کوچه‌ی قدیمی و باریک را رد کرد و چند قدم جلوتر ایستاد. نگاهش را از ماشینی که آخر کوچه‌ی بن‌بست ایستاده بود و سوسوی نور چراغ‌هایش اطراف را روشن می‌کرد، گرفت و به‌طرف نگار برگشت. نگار نگاهش را از او گرفت و به پراید خاکستری‌رنگی که پشت به آن‌ها انتهای کوچه ایستاده بود، دوخت. با دیدن مردی که از آن پیاده شد، لبخند کجی روی لبش نشست و منتظر ماند تا خود را به آن‌ها برساند. مرد که تیپی رسمی داشت، پکی به سیگارش زد و روبه‌روی نگار ایستاد. دود سیگارش را در صورت نگار فوت کرد و لبخند کجی روی لبش نشاند.
    - می‌بینم که زندان اون‌قدرا هم پیرت نکرده.
    نگار تک‌خنده‌ای تمسخرآمیز کرد.
    - تا چشمت دراد!
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد و با چشم و ابرو به پراید درب و داغان اشاره کرد. حق‌به‌جانب و کنایه‌آمیز گفت:
    - بعد از این‌همه انتظار توقع داشتم کم‌ِکمش با بنز بیای استقبالم!
    مرد تک‌خنده‌ای کرد.
    - نمی‌خواد متلک بندازی! خودم می‌دونم باید زودتر می‌اومدم‌؛ ولی نتونستم. باید یه‌کم اوضاع رو سروسامون می‌دادم و هر مدرکی علیهمون بود رو از بین می‌بردم. به آدمای جدید احتیاج داشتم و علاوه بر اون...
    لبخندی شیطانی روی لب‌هایش نشاند و صورتش را به صورت نگار نزدیک کرد. چشمکی زد و با صدای زمزمه‌وار اما پرشیطنت و حالت تمسخرآمیزی ادامه داد:
    - باید دل دختر موردعلاقه‌م رو هم به دست میاوردم دیگه، هوم؟
    سرش را عقب برد و در جواب چهره‌ی متعجب نگار، پوزخندی زد. نگاهش را به زن که ترس و وحشت در نگاهش مشهود بود و به خود می‌لرزید، دوخت.
    - کارت خوب بود! لیاقت پولی رو که بابتش بهت دادم، داشتی.
    از پشت‌سر دستش را به‌سمت کمری شلوارش برد و در یک لحظه اسلحه‌اش را بیرون کشید. قبل از اینکه زن فرصت نشان‌دادن عکس‌العملی را داشته باشد، آن را مقابل دیدگان وحشت‌زده‌اش گرفت و پوزخندی زد.
    - اما متأسفانه باید بگم که نقشت همین‌جا تموم شد. ‌دیدار به قیامت!
    این را گفت و همان لحظه با بی‌‌رحمی تمام گلوله‌ای درست وسط پیشانی‌اش مهر کرد. نفس عمیقی کشید و رو به چهره‌ی حیرت‌زده و شوکه‌ی نگار گفت:
    - خب دیگه! باید بریم!
    چشمکی زد و ادامه داد:
    - باید زود بخوابم که فردا بتونم درست‌وحسابی آماده بشم. ‌آخه با عشقم، هستی عزیزم قرار دارم. این‌دفعه دیگه کل خاندانشون رو با خاک یکسان می‌کنم.
    نگار که تازه متوجه قضیه شده بود، تک‌خنده‌ای کرد و پشت‌سرش به راه افتاد.
    - ولی از روی نقشه‌ی من اسکی رفتیا! این رو یادت بمونه! ‌
    جهان خندید و هردو هم‌زمان با هم درهای جلویی ماشین را باز کردند و سوار شدند.
    ***
    کارن در اتاق را تا نیمه باز کرد و خیره به چهره‌ی نه‌چندان آرام و خوش‌حال شیدا در آینه که دلیلش را به خوبی می‌دانست، شد.
    - عزیزم؟ حاضری؟
    شیدا نفس عمیقی کشید و از آینه به کارن نگاه کرد. لبخندی نصفه‌ونیمه زد.
    - آره.
    کارن تک‌خنده‌ای کرد.
    - چه عجب!
    کوشا به‌طرف کارن دوید و از کنار پاهای او وارد اتاق شد. به‌طرف شیدا رفت و کنارش ایستاد.
    - مامان! ندام تن!
    شیدا نگاهش را از کارن گرفت و به‌طرف کوشا برگشت. روبه‌روی پاهایش زانو زد و با انگشت اشاره موهای طلایی‌رنگش را از روی چشمش کنار زد. نگاهی به سرتاپایش انداخت و لبخند مهربانی زد.
    - پسر خوش‌تیپم! برو بشین تو ماشین، من و بابات یه‌کم دیگه میایم.
    کوشا سرش را به نشانه‌ی چشم کج کرد و از اتاق بیرون دوید. شیدا از جا برخاست و لباسش را مرتب کرد. درحالی‌که دامن بلند و پف‌دار زرشکی‌اش را میان دستان عرق‌کرده‌اش می‌فشرد، به‌طرف کارن رفت و روبه‌رویش ایستاد. سرش را پایین انداخت.
    - کارن! بابت اتفاقایی که افتاد...
    با قرار گرفتن انگشت اشاره‌ی کارن روی لب‌هایش، حرفش نصفه ماند.
    - هیش! هیچ‌کدوممون قرار نیست اون چند دقیقه‌ی کذایی رو وارد صندوقچه‌ی قشنگ خاطراتمون کنیم.
    شیدا دهان باز کرد.
    - ولی برادرت...
    کارن انگشتش را بیشتر روی لب‌های او فشرد و میان حرفش پرید.
    - وجود و حرفای اون آدم واسه‌م هیچ اهمیتی نداره. ‌همین‌طور اتفاقاتی که چندسال پیش ناخواسته برات افتاده.
    انگشتش را از روی لبان شیدا برداشت و به‌سمت چانه‌اش سوق داد. سرش را به آرامی بالا آورد و خیره در نگاهی که سعی داشت از او بدزدد، لبخند عمیقی زد.
    - بریم؟
    شیدا تنها به تکان‌دادن سرش اکتفا کردو با قلبی نآرام و دلی که همچنان شور می‌زد، همراه کارن از خانه خارج شد. هر دو سوار ماشین شدند و کارن به‌طرف کوشا که عقب نشسته بود، برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    اخم ساختگی‌ای روی چهره‌اش نشاند و گفت:
    - کمربندت کو آقا کوشا؟
    خودش خم شد و کمربند کوشا را بست. قصد کرد عقب بیاید که با قرارگرفتن دست گرم شیدا روی دستش، میان راه متوقف شد و نگاهش بالا آمد. و شیدا به نگاهی که مدتی بود دیگر اثری از آن غم کهنه‌ی آمیخته به تنفر را درونش نمی‌دید، خیره شد و لبخند عمیقی زد.
    - این شخصیت آرومت رو خیلی بیشتر دوست دارم! کارن! دلم می‌خواد دلیل این تغییر ناگهانی تو نگاهت رو بدونم. نگاهی که قبلاً پر از حس نفرت و غم بود.
    کارن نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد.
    - یادته یه بار بهت راجع به هدفی که واسه‌م اولویت زندگیم بود، گفتم؟
    شیدا سری تکان داد.
    - ولی هیچ‌وقت بهم نگفتی اون هدف چیه.
    کارن سری تکان داد.
    - درسته! اون هدف انتقام خون مادرم بود؛ ‌ولی... می‌دونی شیدا؟ من اشتباه می‌کردم. ‌از یه جایی به بعد فقط از خودم پرسیدم چرا. چرا کل زندگیم رو بر پایه‌ی نفرتم از یه آدم بی‌‌ارزش ساختم؟ اونم آدمی که بعداً فهمیدم مرده و دیگه تو این دنیا نیست.
    نفس عمیقی کشید و کمی در جایش جابه‌جا شد.
    - انتخابای من هر چند درست اما با هدف غلطی بودن.
    سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - و دیگه هرگز نمی‌خوام مرتکب چنین اشتباه بزرگی بشم؛ ‌چون این ما نیستیم که تعیین می‌کنیم در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته شیدا...
    نگاهش را بالا انداخت.
    - اون تعیین می‌کنه و اگه تقدیر من این بوده، پس باید باهاش کنار بیام و زندگی بهتری برای خودم بسازم.
    دستش را روی گونه‌ی شیدا گذاشت و لبخند مهربانی روی لب‌هایش نشست.
    - درواقع برای خودمون.
    خودش را عقب کشید و ابرو بالا انداخت.
    - حالا اجازه میدی راه بیفتیم؟ چون اگه دیر به عروسی برسیم، فرزین کله‌ی جفتمون رو می‌کنه.
    شیدا هم از آن حال‌وهوای عجیب‌غریب بیرون آمد و با خنده سرش را تکان داد.
    - همین‌طور شیما. زودتر بریم.
    کارن خندید و هم‌زمان با گرفتن نگاهش از شیدا، استارت زد.
    ***
    هماهنگ با آهنگ ملایمی که فضای تاریک و روشن تالار را میان آن رقـ*ـص‌نور‌های رنگارنگ پر کرده بود، سایه را همراهی می‌کرد؛ اما نگاه و تمام هوش و حواسش جای دیگری بود. سایه که متوجه این موضوع شده بود، رد نگاه پرهام را گرفت و سرش را چرخاند. درست بود. نگاه پر حسرت پرهام روی خواهر دوساله‌ی فرزین با آن لباس عروسکی و چهره‌ی بانمکش معطوف شده بود. نگاهی که سایه دلیلش را به خوبی می‌دانست. برای همین سریع رنگ غمگین نگاهش را عوض کرد و با نشاندن لبخندی روی لبش، سعی کرد ذهن پرهام را با موضوع دیگری درگیر کند.
    - بیچاره مهیار!
    نگاه پرسشگر پرهام روی چهره‌ی خندان سایه چرخید که با ابروهایش به مهیار اشاره کرد و ادامه داد:
    - تنها یه گوشه وایساده و رقـ*ـص دونفره‌ی ماها رو نگاه می‌کنه. این‌جوری نمیشه. باید یه دختر خوب براش گیر بیاری.
    مشت آرامی به سـ*ـینه‌اش زد و اخمی ساختگی روی چهره‌اش نشاند.
    - خیر سرت رفیق صمیمیشیا!
    پرهام بی‌‌توجه به حرف او لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایش نشاند و به فرزین و شیما که پشت‌سر سایه باهم می‌رقصیدند، خیره شد.
    - بچه‌ی فرزین حتماً خیلی جیـ*ـگر میشه، درست مثل خواهر کوچولوش، مگه نه؟
    سایه لبخندش را خورد و سری تکان داد. به‌سختی موفق شد کلمه‌ای، آن هم با صدایی لرزان از میان حنجره‌ی خشک‌شده‌اش به زبان بیاورد.
    - آ... آره.
    پرهام نگاهش را به سایه دوخت و پوزخندی زد.
    - درسته و احتمالاً آرزوش به دل من می‌مونه.
    سایه آب دهانش را قورت داد و گزینه‌ای جز سکوت را در پاسخ به لحن طعنه‌آمیز پرهام نیافت. پرهام که دیگر طاقتش طاق شده بود، اخمی کرد و بالاخره حرف دلش را به زبان آورد.
    - سایه! ما دوساله عروسی کردیم. هیچ مشکلی هم نداریم. آخه چرا نمی‌خوای بچه‌دار بشیم؟ من نباید دلیلش رو بدونم؟
    سایه سرش را پایین انداخت تا مبادا غمی که در نگاهش موج می‌زد، پرهام را وادار کند تا حقیقت را از او بخواهد. لرزان گفت:
    - چون... چون می‌ترسم نتونم بزرگش کنم.
    پرهام با تعجب ابرویی بالا انداخت.
    - منظورت چیه؟ خودت می‌فهمی چی داری میگی سایه؟ آخه... آخه چرا نتونی بزرگش کنی؟
    سایه در یک حرکت دستان پرهام را پس زد و توپید:
    - بس کن پرهام! خواهش می‌کنم! انقدر سؤال‌پیچم نکن!
    سرش را بالا آورد که پرهام با دیدن چشمان دریایی‌اش میخکوب شد؛ اما قبل از آنکه فرصت کند کلمات را کنار هم بچیند و به زبان بیاورد، سایه عقب‌گرد کرد و هم‌زمان با قراردادن دست یخ‌زده و لرزانش روی صورت گریانش، با دو از تالار خارج شد. پرهام پشت‌سرش دوید و اسمش را صدا زد؛ اما فایده‌ای نداشت. ‌سایه بی‌‌هدف مسیر پیش رویش را دوان‌دوان پشت‌سر می‌گذاشت که با گرفتن بازوهایش توسط دستانی قدرتمند، به‌اجبار متوقف شد. نگاه خیسش را بالا آورد و روی چهره‌ی آشفته‌ی شهاب ثابت ماند. دوباره بغضش ترکید و خیره به چشمان شهاب زجه زد.
    - شهاب! من نمی‌تونم! من نمی‌تونم این‌جوری عذاب‌کشیدنش رو نگاه کنم، اونم وقتی خودم باعث‌وبانیشم. نمی‌تونم!
    تمام حرصش را با مشت‌هایی محکم روی سـ*ـینه‌ی شهاب خالی کرد و فریاد زد:
    - لعنت به این تقدیر! لعنت به انتقامی که به‌خاطرش باید دل مردی رو که عاشقشی، بشکنی. لعنت! لعنت به میلاد! لعنت به تو شهاب! لعنت به من! لعنت به همه‌مون! لعنت به این زندگی! لعنت...
    شهاب بازوهایش را محکم‌تر گرفت و او را عقب کشید. با نگاهی که نگرانی و وحشت در آن موج می‌زد، خیره‌ی چشمان خیسش شد و غرید:
    - الان وقت این حرفا نیست سایه! میلاد... میلاد اینجاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا