- عضویت
- 2016/10/18
- ارسالی ها
- 1,409
- امتیاز واکنش
- 32,833
- امتیاز
- 913
گویی محبوبه از من هم ناراحتتر است؛ اما عصبیتر، نه. کمی آرامتر میشوم؛ اما هنوز آتشی درجانم است و هر لحظه امکانش هست که شعلهور شود. نفسنفس زدنهایم که کمتر میشود محبوبه شروع به صحبت میکند.
- یادته گفتم آخرین باری که مرد مورد علاقم رو دیدم یه بچه تو بغلش بود؟
این را میگوید و زل میزند به چشمهایم تا جوابی بگیرد. اخمی درهم میکشانم و باصدای تقریباً بلندی میگویم:
- من اینارو نمیخوام بشن...
نمیگذارد که ادامه حرفم را بزنم.
انگشت اشارهاش را روی لبم میگذارد، لبخندی میزند و میگوید:
- صبرداشته باش جانم.
دیگر چیزی نمیگویم و فقط چشم به لبهای محبوبه میدوزم، او هم ادامه میدهد.
- شب بود، درخونه رو زدن. درو که باز کردم، بعداز سالها دیدمش. خب خیلی سال بود که ندیده بودمش و اینکه اون لحظه پشت در بود واقعاً برام عجیب بود؛ اما این رو همون لحظه فهمیدم، انگار از چیزی ترسیده بود. نفسنفس میزد و چهرهاش پریشون بود. با دیدنش زبونم بند اومده بود. بعد از اون همهسال اون هم بایه بچه تو بغلش اومده بود پیش من! خیلی پیشم نموند و خیلی هم حرف نزد. فقط توی چشمام نگاه کرد و گفت جون کسی که توی بغلشه در خطره! گفت مشکل بزرگی براش پیش اومده و ازم خواست که امانتیش رو براش نگه دارم و فکر کن که من قبول نکنم!
دختر کوچولویی که توی بغلش بود رو به من داد و گفت اسمش النازه. چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد و بعدش خیلی سریع دور شد. الناز جان، اون مردی که شبونه در خونهام رو زد پدرت بود و بچه کوچولوی توی بغلش هم تو بودی. پدرت اون شب ازم خواست که امانتیش رو نگه دارم، بدون اینکه دلیلش رو بپرسم و من هم قبول کردم. من ازش نپرسیدم چرا باید این کارو بکنم و هنوزم چیزی نمیدونم. وقتی گفت بخاطر تو داره این کارو میکنه، دیگه چیزی ازش نپرسیدم. اون شب برام مثل یه خواب بود الناز. خوابی که چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
اشک گوشهی چشمم را پاک میکنم و میپرسم:
- اون رسید...
- پدرت، هیچوقت تو رو از یاد نبرده و نمیبره الناز. همهی اونارو پدرت به من داده بود. همون وقتی که تو تازه به اینجا اومده بودی و ۵ یا ۶ سال بیشتر نداشتی. یه حساب به اسمت باز کردم و پولی که سعید برات میفرستاد رو اونجا برات پسانداز میکردم.
- بهم نگفتی! هیچکدومش رو نگفتی محبوبه. آخه چرا؟
- اگه برگردم عقب، بازم نمیگم!
این حرفش عصبیام میکند و باخشم و حلقهی اشکی چشمم به او زل میزنم.
- پدرت اینطور خواسته بود. نمیدونم چرا؛ اما میخواست که مخفی بمونه ازت. ما هر کاری کردیم بخاطر خودت بوده الناز. خواهش میکنم درک کن.
نه! درک نمیکنم شمارا. اصلاً میدانی چیست؟ مصداق بارز جملهی از سر بازکردن شدهام. شما همگی، مرا از سر خود باز میکنید! گـ ـناه من چیست این میان، که روی دست این زندگی ماندهام؟ مگر بازیچه دست شماهایم؟ بعد از زندگی، حال نوبت شماست؟
مرا دستبهدست میچرخانید و به بازی میگیرید. اصلاً از کجا معلوم آن پول، برای رفاه من فرستاده شده باشد؟از کجا معلوم، برای خفه نگه داشتن من فرستاده نشده باشد؟
نه... دیگر اعتماد ندارم. به هیچکدامتان.
و اینها تمام حرفهایی است که تا گلو بالا میآید و صدایی برای گفتنش نیست. صدایی برای گفتنش نیست و میماند و بغض میشود و سنگ میشود.
آخر این نگفتهها، سرطانی میشوند درگلویم!
- برام پیداش کن.
- نمیتونم.
ابروهایم درهم کشیده میشود و باعصبانیت نگاهش میکنم.
- خودش اینطور خواسته، من که نم...
نمیگذارم حرفش را تمام کند. میان حرفش میپرم و میگویم:
- باشه، خودم پیداش میکنم.
بلند میشوم و باقدمهای بلند سمت در میروم. بار دیگر برمیگردم و محبوبه را نگاه میکنم.
- به کمک شمام اصلاً احتیاجی ندارم!
در را میکوبم و بیتوجه به لیلی که گوشهای از پشت دیوار نگاهم میکند از پرورشگاه بیرون میروم.
دلم برای لیلی میسوزد. طاقت نگاههای نگرانش را ندارم؛ اما دست خودم نیست. عصبی که میشوم از کوره در میروم و لجباز هم که شوم تا آخر لجاجت پیش میروم.
- پیدات میکنم، حتی اگر من رو نخوای و حتی اگه پسم بزنی! این حقه منه که چراهای ذهنم جواب داشته باشه.
بیهدف از پرورشگاه بیرون میزنم و سرگردان خیابانها میشوم. آشفتهتر از همیشه و هرروزی، پس کی قرار است تمام شود این روزهایی که بویی از خوشی نبردهاند؟ من هم از آرامش سهمی دارم خدا، ندارم؟
در دل دردمندم به خدا گله میکنم و از عاقبتم هیچ نمیدانم.
میدانی؟ ترسم از این است که بیهوده انتظار کشیده باشم، بیهوده هرروز زل زده باشم به در، تا که روزی خوش قامتم را ببینم. میترسم گریههای شبانهام به هدر رفته باشد. میترسم احساسی که خرجش کردم تلف شده باشد. صغریکبری چیدن ندارد که، یک کلام میترسم همان موقع در۶سالگی رهایم کرده باشد و حال مرا نخواهد.
ناگهان میان دردودلهایم، خندهام میگیرد!
اصلاً این هارا به چه کسی میگویم؟ کسی که پای دردودلهایم نمینشیند.
و من بیمخاطبترین قصهی روزگار شدهام.
- یادته گفتم آخرین باری که مرد مورد علاقم رو دیدم یه بچه تو بغلش بود؟
این را میگوید و زل میزند به چشمهایم تا جوابی بگیرد. اخمی درهم میکشانم و باصدای تقریباً بلندی میگویم:
- من اینارو نمیخوام بشن...
نمیگذارد که ادامه حرفم را بزنم.
انگشت اشارهاش را روی لبم میگذارد، لبخندی میزند و میگوید:
- صبرداشته باش جانم.
دیگر چیزی نمیگویم و فقط چشم به لبهای محبوبه میدوزم، او هم ادامه میدهد.
- شب بود، درخونه رو زدن. درو که باز کردم، بعداز سالها دیدمش. خب خیلی سال بود که ندیده بودمش و اینکه اون لحظه پشت در بود واقعاً برام عجیب بود؛ اما این رو همون لحظه فهمیدم، انگار از چیزی ترسیده بود. نفسنفس میزد و چهرهاش پریشون بود. با دیدنش زبونم بند اومده بود. بعد از اون همهسال اون هم بایه بچه تو بغلش اومده بود پیش من! خیلی پیشم نموند و خیلی هم حرف نزد. فقط توی چشمام نگاه کرد و گفت جون کسی که توی بغلشه در خطره! گفت مشکل بزرگی براش پیش اومده و ازم خواست که امانتیش رو براش نگه دارم و فکر کن که من قبول نکنم!
دختر کوچولویی که توی بغلش بود رو به من داد و گفت اسمش النازه. چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد و بعدش خیلی سریع دور شد. الناز جان، اون مردی که شبونه در خونهام رو زد پدرت بود و بچه کوچولوی توی بغلش هم تو بودی. پدرت اون شب ازم خواست که امانتیش رو نگه دارم، بدون اینکه دلیلش رو بپرسم و من هم قبول کردم. من ازش نپرسیدم چرا باید این کارو بکنم و هنوزم چیزی نمیدونم. وقتی گفت بخاطر تو داره این کارو میکنه، دیگه چیزی ازش نپرسیدم. اون شب برام مثل یه خواب بود الناز. خوابی که چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
اشک گوشهی چشمم را پاک میکنم و میپرسم:
- اون رسید...
- پدرت، هیچوقت تو رو از یاد نبرده و نمیبره الناز. همهی اونارو پدرت به من داده بود. همون وقتی که تو تازه به اینجا اومده بودی و ۵ یا ۶ سال بیشتر نداشتی. یه حساب به اسمت باز کردم و پولی که سعید برات میفرستاد رو اونجا برات پسانداز میکردم.
- بهم نگفتی! هیچکدومش رو نگفتی محبوبه. آخه چرا؟
- اگه برگردم عقب، بازم نمیگم!
این حرفش عصبیام میکند و باخشم و حلقهی اشکی چشمم به او زل میزنم.
- پدرت اینطور خواسته بود. نمیدونم چرا؛ اما میخواست که مخفی بمونه ازت. ما هر کاری کردیم بخاطر خودت بوده الناز. خواهش میکنم درک کن.
نه! درک نمیکنم شمارا. اصلاً میدانی چیست؟ مصداق بارز جملهی از سر بازکردن شدهام. شما همگی، مرا از سر خود باز میکنید! گـ ـناه من چیست این میان، که روی دست این زندگی ماندهام؟ مگر بازیچه دست شماهایم؟ بعد از زندگی، حال نوبت شماست؟
مرا دستبهدست میچرخانید و به بازی میگیرید. اصلاً از کجا معلوم آن پول، برای رفاه من فرستاده شده باشد؟از کجا معلوم، برای خفه نگه داشتن من فرستاده نشده باشد؟
نه... دیگر اعتماد ندارم. به هیچکدامتان.
و اینها تمام حرفهایی است که تا گلو بالا میآید و صدایی برای گفتنش نیست. صدایی برای گفتنش نیست و میماند و بغض میشود و سنگ میشود.
آخر این نگفتهها، سرطانی میشوند درگلویم!
- برام پیداش کن.
- نمیتونم.
ابروهایم درهم کشیده میشود و باعصبانیت نگاهش میکنم.
- خودش اینطور خواسته، من که نم...
نمیگذارم حرفش را تمام کند. میان حرفش میپرم و میگویم:
- باشه، خودم پیداش میکنم.
بلند میشوم و باقدمهای بلند سمت در میروم. بار دیگر برمیگردم و محبوبه را نگاه میکنم.
- به کمک شمام اصلاً احتیاجی ندارم!
در را میکوبم و بیتوجه به لیلی که گوشهای از پشت دیوار نگاهم میکند از پرورشگاه بیرون میروم.
دلم برای لیلی میسوزد. طاقت نگاههای نگرانش را ندارم؛ اما دست خودم نیست. عصبی که میشوم از کوره در میروم و لجباز هم که شوم تا آخر لجاجت پیش میروم.
- پیدات میکنم، حتی اگر من رو نخوای و حتی اگه پسم بزنی! این حقه منه که چراهای ذهنم جواب داشته باشه.
بیهدف از پرورشگاه بیرون میزنم و سرگردان خیابانها میشوم. آشفتهتر از همیشه و هرروزی، پس کی قرار است تمام شود این روزهایی که بویی از خوشی نبردهاند؟ من هم از آرامش سهمی دارم خدا، ندارم؟
در دل دردمندم به خدا گله میکنم و از عاقبتم هیچ نمیدانم.
میدانی؟ ترسم از این است که بیهوده انتظار کشیده باشم، بیهوده هرروز زل زده باشم به در، تا که روزی خوش قامتم را ببینم. میترسم گریههای شبانهام به هدر رفته باشد. میترسم احساسی که خرجش کردم تلف شده باشد. صغریکبری چیدن ندارد که، یک کلام میترسم همان موقع در۶سالگی رهایم کرده باشد و حال مرا نخواهد.
ناگهان میان دردودلهایم، خندهام میگیرد!
اصلاً این هارا به چه کسی میگویم؟ کسی که پای دردودلهایم نمینشیند.
و من بیمخاطبترین قصهی روزگار شدهام.
آخرین ویرایش توسط مدیر: