کامل شده رمان هجده سالگی | Mahsa.s کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mah dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,409
امتیاز واکنش
32,833
امتیاز
913
گویی محبوبه از من هم ناراحت‌تر است؛ اما عصبی‌تر، نه. کمی آرام‌تر می‌شوم؛ اما هنوز آتشی درجانم است و هر لحظه امکانش هست که شعله‌ور شود. نفس‌نفس زدن‌هایم که کمتر می‌شود محبوبه شروع به صحبت می‌کند.
- یادته گفتم آخرین باری که مرد مورد علاقم رو دیدم یه بچه تو بغلش بود؟
این را می‌گوید و زل می‌زند به چشم‌هایم تا جوابی بگیرد. اخمی درهم می‌کشانم و باصدای تقریباً بلندی می‌گویم:
- من اینارو نمی‌خوام بشن...
نمی‌گذارد که ادامه حرفم را بزنم.
انگشت اشاره‌اش را روی لبم می‌گذارد، لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- صبرداشته باش جانم.
دیگر چیزی نمی‌گویم و فقط چشم به لب‌های محبوبه می‌دوزم، او هم ادامه می‌دهد.
- شب بود، درخونه رو زدن. درو که باز کردم، بعداز سال‌ها دیدمش. خب خیلی سال بود که ندیده بودمش و اینکه اون لحظه پشت در بود واقعاً برام عجیب بود؛ اما این رو همون لحظه فهمیدم، انگار از چیزی ترسیده بود. نفس‌نفس می‌زد و چهره‌اش پریشون بود. با دیدنش زبونم بند اومده بود. بعد از اون همه‌سال اون هم بایه بچه تو بغلش اومده بود پیش من! خیلی پیشم نموند و خیلی هم حرف نزد. فقط توی چشمام نگاه کرد و گفت جون کسی که توی بغلشه در خطره! گفت مشکل بزرگی براش پیش اومده و ازم خواست که امانتیش رو براش نگه دارم و فکر کن که من قبول نکنم!
دختر کوچولویی که توی بغلش بود رو به من داد و گفت اسمش النازه. چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد و بعدش خیلی سریع دور شد. الناز جان، اون مردی که شبونه در خونه‌ام رو زد پدرت بود و بچه کوچولوی توی بغلش هم تو بودی. پدرت اون شب ازم خواست که امانتیش رو نگه دارم، بدون اینکه دلیلش رو بپرسم و من هم قبول کردم. من ازش نپرسیدم چرا باید این کارو بکنم و هنوزم چیزی نمی‌دونم. وقتی گفت بخاطر تو داره این کارو می‌کنه، دیگه چیزی ازش نپرسیدم. اون شب برام مثل یه خواب بود الناز. خوابی که چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
اشک گوشه‌ی چشمم را پاک می‌کنم و می‌پرسم:
- اون رسید...
- پدرت، هیچ‌وقت تو رو از یاد نبرده و نمی‌بره الناز. همه‌ی اونارو پدرت به من داده بود. همون وقتی که تو تازه به اینجا اومده بودی و ۵ یا ۶ سال بیشتر نداشتی.‌ یه حساب به اسمت باز کردم و پولی که سعید برات می‌فرستاد رو اونجا برات پس‌انداز می‌کردم.
- بهم نگفتی! هیچ‌کدومش رو نگفتی محبوبه. آخه چرا؟
- اگه برگردم عقب، بازم نمیگم!
این حرفش عصبی‌ام می‌کند و باخشم و حلقه‌ی اشکی چشمم به او زل می‌زنم.
- پدرت این‌طور خواسته بود. نمی‌دونم چرا؛ اما می‌خواست که مخفی بمونه ازت. ما هر کاری کردیم بخاطر خودت بوده الناز. خواهش می‌کنم درک کن.
نه! درک نمی‌کنم شمارا. اصلاً می‌دانی چیست؟ مصداق بارز جمله‌ی از سر بازکردن شده‌ام. شما همگی، مرا از سر خود باز می‌کنید! گـ ـناه من چیست این میان، که روی دست این زندگی مانده‌ام؟ مگر بازیچه دست شماهایم؟ بعد از زندگی، حال نوبت شماست؟
مرا دست‌به‌دست می‌چرخانید و به بازی می‌گیرید. اصلاً از کجا معلوم آن پول، برای رفاه من فرستاده شده باشد؟از کجا معلوم، برای خفه نگه داشتن من فرستاده نشده باشد؟
نه... دیگر اعتماد ندارم. به هیچ‌کدامتان.
و این‌ها تمام حرف‌هایی است که تا گلو بالا می‌آید و صدایی برای گفتنش نیست. صدایی برای گفتنش نیست و می‌ماند و بغض می‌شود و سنگ می‌شود.
آخر این نگفته‌ها، سرطانی می‌شوند درگلویم!
- برام پیداش کن.
- نمی‌تونم.
ابروهایم درهم کشیده می‌شود و باعصبانیت نگاهش می‌کنم.
- خودش این‌طور خواسته، من که نم...
نمی‌گذارم حرفش را تمام کند. میان حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- باشه، خودم پیداش می‌کنم.
بلند می‌شوم و باقدم‌های بلند سمت در می‌روم. بار دیگر برمی‌گردم و محبوبه را نگاه می‌کنم.
- به کمک شمام اصلاً احتیاجی ندارم!
در را می‌کوبم و بی‌توجه به لیلی که گوشه‌ای از پشت دیوار نگاهم می‌کند از پرورشگاه بیرون می‌روم.
دلم برای لیلی می‌سوزد. طاقت نگاه‌های نگرانش را ندارم؛ اما دست خودم نیست. عصبی که می‌شوم از کوره در می‌روم و لجباز هم که شوم تا آخر لجاجت پیش می‌روم.
- پیدات می‌کنم، حتی اگر من رو نخوای و حتی اگه پسم بزنی! این حقه منه که چراهای ذهنم جواب داشته باشه.
بی‌هدف از پرورشگاه بیرون می‌زنم و سرگردان خیابان‌ها می‌شوم. آشفته‌تر از همیشه و هرروزی‌، پس کی قرار است تمام شود این روزهایی که بویی از خوشی نبرده‌اند؟ من هم از آرامش سهمی دارم خدا، ندارم؟
در دل دردمندم به خدا گله می‌کنم و از عاقبتم هیچ نمی‌دانم.
می‌دانی؟ ترسم از این است که بیهوده انتظار کشیده باشم، بیهوده هرروز زل زده باشم به در، تا که روزی خوش قامتم را ببینم. می‌ترسم گریه‌های شبانه‌ام به هدر رفته باشد. می‌ترسم احساسی که خرجش کردم تلف شده باشد. صغری‌کبری چیدن ندارد که، یک کلام می‌ترسم همان موقع در۶سالگی رهایم کرده باشد و حال مرا نخواهد.
ناگهان میان دردودل‌هایم، خنده‌ام می‌گیرد!
اصلاً این هارا به چه کسی می‌گویم؟ کسی که پای دردودل‌هایم نمی‌نشیند.

و من بی‌مخاطب‌ترین قصه‌ی روزگار شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    ناچار به خوابگاه می‌‌روم. آدمی مثل من که جا ومکان و کس‌وکاری ندارد، حق دلگیر شدن هم ندارد. تنها می‌تواند کمی قدم بزند و کارها را به خدا واگذار کند.
    وارد محوطه خوابگاه می‌شوم. یک محوطه‌ی بزرگ که به جز دو ساختمان و تعدادی نیمکت در آن چیزی دیده نمی‌شود.
    ساختمان سمت راست خوابگاه دخترانه و با فاصله‌ی چند صدمتر آن طرف‌تر خوابگاه پسرانه است. میانه‌ی این دو با نرده‌هایی جدا شده و یک کانکس مخصوص نگهبانی هم کنار در، عبور ومرور بچه‌هارا بررسی می‌کند.
    هر خوابگاه هم برای خودش مدیری جداگانه دارد که گاهی سری به ما می‌زنند و کم وکسری هارا برطرف می‌‌کنند، در رأس آن‌ها هم که محبوبه است.
    به‌سمت ساختمان سمت راست قدم برمی‌دارم.
    شانه‌هایم از کوله‌ای که روی دوشم است خسته شده.
    کوله را در دستم می‌گیرم و قدم‌هایم را بلندتر می‌کنم. مثل همیشه اولین چیزی که به چشمم می‌خورد ساعت است. بی‌حوصله کیفم را گوشه‌ای پرتاب می‌کنم، شالم را از سرم درمی‌آورم و همان‌جا رهایش می‌کنم. به آشپزخانه می‌روم که صدای مریم را می‌شنوم.
    - آهای، اینجا بی‌صاحابه مگه هرکی از راه می‌رسه وسایلش رو پرت می‌کنه این‌ور اون‌ور؟ بیا این کیفت رو بردار ببینم تازه اینجاهارو جمع‌وجور کردم.
    حوصله این یکی را ندارم. هربار دلش از جایی پر می‌شود، هـ*ـوس الناز را می‌کند. دوست دارم یک‌بار هم که شده صدایم را بالا ببرم و من هم دل پرم را سر او خالی کنم؛ اما نمی‌دانم خجالت مانع می‌شود یا اینکه حوصله دعوا را ندارم. بی‌توجه به حرفش، لیوانی آب می‌نوشم و آبی به صورتم می زنم؛ اما مثل اینکه این‌بار مریم سرش برای دعوا درد می‌کند!
    - باتو بودما، الحمدلله کر هم شدی؟
    این بار سکوت نمی‌کنم.
    - اصلاً حوصلت رو ندارم، یه چیزی بهت می‌گما.
    اخمی درهم می‌کشد و با عصبانیت به‌سمتم می‌آید. سعی در بی‌تفاوت بودن دارم و لیوان آب را برمی‌دارم که مریم بی‌مقدمه زیر لیوان می‌کوبد. لیوان روی زمین می‌افتد و چند تکه می‌شود.
    دیگر طاقتم تمام می‌شود و خون جلوی چشم‌هایم را می‌گیرد.
    محکم با دو دستم به سـ*ـینه‌اش می‌کوبم و هلش می‌دهم، با فریاد می‌گویم:
    - چته وحشی؟
    اوهم که انتظار چنین کاری را ندارد روی زمین می‌افتد.
    کم‌کم، بقیه بچه‌هاهم دور ما جمع می‌شوند. هیچ‌کس انتظار چنین کاری را از من ندارد و همه مبهوت مانده‌اند، حتی مریم.
    با این کار آرام نمی‌گیرم و بازهم ادامه می‌دهم.
    - چیه؟ باز امروز دلت از کجا پره روانی؟
    صدایم گوش خودم راهم کر می‌کند.
    - من هرکاری دلم بخواد می‌کنم، فهمیدی؟ من اندازه خودم گرفتاری دارم، حوصله‌ی آدم‌های مزخرفی مثل تورو دوروبرم ندارم.
    و دیگر آنجا نمی‌مانم. کیف و شالم را برمی‌دارم و از خوابگاه بیرون می‌زنم. به صداهای مریم و حرف‌هایی که سرم فریاد می‌زند، توجهی نمی‌کنم.
    جایی برای رفتن ندارم که اگر داشتم دیگر به این خوابگاه باز نمی‌گشتم. همان‌جا داخل محوطه روی نیمکتی می‌نشینم.
    حسابی حالم آشفته است و حوصله‌ی اتفاق دیگری را ندارم. لااقل برای امروز، می‌شود خدا؟
    بغض سنگینی درگلو دارم و حال هوای ابری عصر پاییز هم که جان می‌دهد برای گریه کردن.

    اشک‌، آرام روی گونه‌هایم جاری می‌شود و مانعی برای آزادی اشک‌هایم نمی‌شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    آدم، دلش که می‌گیرد جای خالی افراد را بیش از پیش احساس می‌کند. می‌خواهم از زمین و زمان گله کنم؛ اما نایی ندارم. دیگر حرف ناگفته‌ای با خدا برایم نمانده.
    کمی که می‌‌گذرد، باران هم نم‌نم شروع به باریدن می‌کند.
    کاش لباس گرمی همراهم داشتم. روی برگشتن به بالا را ندارم، کمی زیاده روی کردم می‌دانم؛ اما، مگر هر آدمی چه‌قدر صبر دارد برای طعنه شنیدن و سکوت کردن؟
    باران شدت می‌گیرد؛ اما اصرار به زیر باران ماندن دارم. راستش... دوست دارم کسی بیاید و نازم را بکشد و بگوید مهم نیست، برگرد بالا تا سرما نخورده‌ای؛ اما دریغ!
    نمی‌دانم ساعت چند شده است؛ اما هوا تاریک است و سرد و هم چنان باران میبارد. جای خشکی روی لباس‌هایم نمانده است، آن‌قدر که کسی نیامد و نخواست که نگرانم شود!
    دیگر خسته می‌شوم، بلند می‌شوم و به خوابگاه برمی‌گردم. در را که باز می‌کنم و هوای گرم داخل به صورتم می‌خورد، آرامش می‌گیرم.
    باصدای در، آرزو به‌سمتم می‌آید.
    - دیوونه‌ی احمق این چه‌کاریه باخودت کردی؟
    توان حرف زدن ندارم.
    دستم را می‌گیرد و مرا به اتاق می‌برد.
    - بگیر بشین. این لباسای خیست هم در بیار.
    و بعد از داخل کمد یک دست لباس به‌سمتم پرتاب می‌کند.
    - شانس بیاری سرما نخوری فقط. زود باش دربیار لباسات رو دیگه، میخوای کمکت کنم؟
    دستش را به‌سمت لباسم می‌برد که آرام دستش را پس می‌زنم و باصدایی خش‌دار می‌گویم:
    - نه، تو برو خودم عوض می‌کنم.
    - صداشو! خاک تو سرت سرما خوردی رفت. من برم یه چیز بیارم بخوری.
    لباس‌هایم را عوض می‌کنم و پتویی به خود می‌پیچم. آرزو با لیوان چای داغی کنارم می‌نشیند.
    تختم کنار پنجره است. عادت دارم گاهی از لبه تخت بالا می‌روم و روی طاقچه، کنار پنجره می‌نشینم.
    آرزو هم روی تختم نشسته و نمی‌داند از کجا حرف‌هایش را شروع کند. من؛ اما محو شیشه‌ی باران زده‌ام.
    - میگما، الی.
    -...
    - میگم نکنه مریم، شکایتت رو ببره پیش محبوبه؟
    - ...
    - خب ببره اصلاً. مهم نیست که!
    - ...
    - حرف نمی‌زنی؟
    ...-
    - حداقل پاشو یه دکتری چیزی بریم. حالت بدتر می‌شه ها.
    - ...
    - پوف، انگاری با دیوارم!
    آرزو این را می‌گوید و می‌رود. من هم که لرز به جانم افتاده، از پنجره دل می‌کنم و زیر پتویم می‌خزم و سعی درخوابیدن دارم.
    ***
    هرچه می‌دوم نمی‌رسم، هرچه فریاد می‌زنم به گوش کسی نمی‌رسد! تا چشم کار می‌کند کسی نیست. نفس زدن هایم تندتر و تندتر می‌شود؛ اما نفس کشیدن سخت و سخت‌تر.
    همه‌ی این ها را ترجیح می‌دهم به بیداری. تحمل می‌کنم، کابوس‌های زندگیم سخت‌تر است.
    خفگی را با تمام وجود حس می‌کنم. نه! دیگر طاقت ندارم، با وحشت چشمانم را باز می‌کنم.
    نمی‌دانم خواب هستم یا بیدار؟ شاید هم با چشمان باز خواب می‌بینم! تنها می‌دانم که آتشی درونم است.
    سعی می‌کنم جابه‌جا شوم؛ اما اختیار دست وپاهایم را ندارم. کاش می‌توانستم کسی را بیدار کنم تا بیاید و به دادم برسد. با اینکه بدنم از شدت تب می‌سوزد؛ اما احساس سرما می‌کنم و زیر پتو مچاله می‌شوم.
    از سرما به خود می‌پیچم و ناله می‌کنم که حس می‌کنم چراغ اتاق روشن می‌شود.
    آرزو پتو را کنار می‌زند و خواب‌آلود می‌پرسد:
    - الی چته؟
    نمی‌توانم جوابش را بدهم. چراغ که روشن می‌‌شود بقیه راهم بیدار می‌کند.
    آرزو که حالم را می‌بیند، دستش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد و با ترس می‌گوید:
    - یاخدا! تو چرا این‌قدر داغی؟
    کم‌کم، همه دورم جمع می‌شوند و من باز هم از شدت سرما، پتو را دور خودم می‌پیچم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    دیگر صدایی را نمی‌شنوم؛ اما چشم‌هایم را که باز می‌کنم می‌فهمم که در خوابگاه نیستم.
    اطراف را نگاهی می‌اندازم، یادم نمی‌آید به بیمارستان آمده باشم. سعی می‌کنم بلند شوم که متوجه سِرُم روی دستم می‌شوم. گیج می‌شوم، آخرین بار چشم‌هایم را که بستم در خوابگاه بودم؛ اما حالا...
    - بیدار شدی عزیزم؟
    به‌سمت صدا برمی‌گردم و محبوبه را می‌بینم.
    - من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
    - یادت نیست؟ تو خوابگاه حالت بد شد، بچه‌ها زنگ زدن به من. منم اومدم دنبالت آوردمت بیمارستان.
    گیج و مبهوت نگاهش می‌کنم.
    - یادت نیست واقعاً؟
    - نه.
    - مهم نیست، خیلی حالت بد بود اون موقع! فقط سعی کن استراحت کنی. ببین چی‌کار کردی با خودت النازم!
    محبوبه نزدیک‌تر می‌شود و موهای بهم ریخته‌ام را نوازش می‌کند. نوازشش برایم کافیست تا آرام‌آرام به‌خواب فرو روم؛ اما این حجم از آرامش غیرمعمول است برایم! حتماً مسکنی درکار است، وگرنه تو که مرا نوازشم نمی‌کنی، این آرامش از پس نوازش دیگری هم برنمی‌آید که!
    این‌بار چشم‌هایم را که باز می‌کنم دکتری با لباس سفید بالای سرم ایستاده و پرستاری هم کنارش.
    - تبش کمتر شده؛ ولی هنوزم بالاست. داروها رو به‌موقع تزریق کنین.
    نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - بدن درد هم داری؟
    با صدایی گرفته می‌گویم:
    - خیلی!
    - چند ساعت تحت مراقبتی، تبت که پایین بیاد مرخصت می‌کنم. همراهت کو؟
    اطراف را نگاهی می‌کنم؛ ولی محبوبه را نمی‌بینم.
    - نمی‌دونم!
    دکتر بار دیگر معاینه‌ام می‌کند و خیالش که راحت می‌شود به‌سراغ بیمار دیگر می‌رود.
    کمی که می‌گذرد محبوبه می‌آید و کنارم می‌نشیند.
    - حالت بهتره دخترم؟
    - خوبم. ساعت چنده؟
    - نزدیک ۱۱.
    گذر زمان برایم عجیب است. این مسکن عجب چیزی‌ست! کاش یک مسکن دائمی هم برای زندگی‌ام داشتم. یک مسکن مثل حضور گرم کسی که کنارش گذر زمان برایم عجیب به نظر برسد.
    - سرده!
    محبوبه پتوی کنارم را رویم می‌کشد و کمی بدنم گرم می‌شود. بی‌مقدمه صبحت را باز می‌کند.
    - بچه‌ها دیشب برام تعریف کردن اتفاقای بین تو و مریم رو.
    جوابی نمی‌دهم و رویم را برمی‌گردانم. اصلاً دوست ندارم راجع به آن اتفاق حرفی بزنم.
    - الناز این رفتارا چیه؟ مریم تو دعوا دستش با شیشه بریده. اگه خدایی نکرده بلایی سرش میومد، اتفاقی میفتاد می‌خواستی چی‌کار کنی؟
    دندان‌هایم را به هم می‌فشارم.
    بفرما مریم خانوم! این هم همان محبوبه‌ای که می‌گفتی هوایم را دارد. می‌بینی؟ دارد از تو دفاع می‌کند. هیچ‌کس حق را به من نمی‌دهد. بی‌هیچ سؤال و جوابی، بدون اینکه بپرسند چرا؟ حق را به مریم می‌دهند. بله جانم! ماجرای دیوار کوتاه و این حرف‌هاست.
    من هم مثل هربار دلیل کافی را برای تبرئه کردن خود دارم؛ اما حوصله اثباتم را به کسی ندارم پس سکوت می‌کنم و چیزی نمی‌گویم.
    - نمی‌خوام نصیحتت کنم. می‌دونم حالت خوب نیست؛ ولی واقعاً از تو بعید بود.
    - از الان به بعد دیگه هیچی ازم بعید نیست!
    این را باهمان صدای خش‌دار و مریضم می‌گویم.
    متنفرم از این بعید بودن‌ها. من هم آدمم، حق دارم گاهی عصبی شوم، دلم بگیرد و حوصله کسی را نداشته باشم. اصلاً حق دارم گاهی به سیم‌آخر بزنم. اصلاً همه‌تان مزاحمید! دوست دارم همه‌تان را حذف کنم.
    پتویم را روی سرم می‌کشم و دنیای تاریک زیر پتو را باخفگی زیرش، به ادامه این بحث ترجیح می‌دهم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    حال نابسمانم کمی سامان می‌گیرد و با مشتی قرص و دوا راهی خوابگاه می‌شوم.
    بی‌هیچ حرفی در راه، مسیر طی می‌شود. بی‌هیچ حرفی به خوابگاه برمی‌گردم و باز هم زیر پتویم می‌خزم.
    هنوز هم تب داغ وجودم را حس می‌کنم، هنوز هم لرزش دست‌وپاهایم را دارم. بدن دردم را هم که دیگر نگویم!
    ببین الناز، حقته خب! وقتی کسی رو نداری که نگرانت بشه، چرا خودت رو مریض می‌کنی؟ دیدی که جلب توجه به اون آسونیام نیست. حالا هم بدن درد و تب‌و‌لرزت رو نوش جان کن!
    جالب است، حتی خودم هم خودم را مقصر می‌دانم!
    آن‌قدر در این فکروخیال‌ها غلت می‌زنم تا سرانجام به خواب می‌روم.
    از بین همه‌ی قرص‌ها فقط یکی را می‌خورم که خواب‌آور است. بقیه را نگاه هم نمی‌اندازم.
    چند روزی‌ست به بهانه‌ی بیماری، از آغـ*ـوش گرم تخت دل نمی‌کنم و کسی هم کاری به کارم ندارد. فقط این سرماخوردگی است که دست از سرم برنمی‌دارد و خیال خوب شدن ندارد.
    - آی تنبل خانوم، از زیر پتو بیا بیرون ناهارت رو بخور.
    باز هم به مرام آرزو که می‌داند به‌خاطر مریم حاضر به بیرون آمدن از اتاق نیستم و به‌خاطر غرور حاضرم گرسنه بمیرم!
    از زیر پتو بیرون می‌آیم و آن را دور خودم می‌پیچم.
    آرزو سینی را روی تخت می‌گذارد و کنارم می‌نشیند.
    - ای بابا! چه خبرته اینجا رو کردی جهنم؟ بخاری رو تا آخر زیاد کردی، دارم خفه میشم.
    پر سروصدا بینیم را بالا می‌کشم.
    - ای کوفت!
    با صدایی که از اعماق چاه شنیده می‌شود می‌گویم:
    - کوفت به خودت. کمش نکنیا! سردمه.
    آرزو نگاهی به داروهای دست نخورده‌ی کنار تختم می‌اندازد و می‌گوید:
    - تو چرا هیچ‌کدوم رو نخوردی؟ همینه که خوب نمیشی دیگه!
    قاشق سوپ را در دهان می‌گذارم و می‌گویم:
    - خوب بشم که چی بشه؟
    - که من هر روز برای مادمازل غذا نیارم توی اتاق. واقعاً کارات و رفتارات خیلی رومخه!
    از حرفش می‌رنجم؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و قاشق دیگری از سوپ را در دهان می‌گذارم.
    آرزو از روی تختم بلند می‌شود، روی تخت روبه‌رویی دراز می‌کشد و می‌گوید:
    - الی، یه چیزی.
    بینیم را بالا می‌کشم و می‌گویم:
    - چی؟
    - اَه. می‌دونی بدم میاد، هی از این صداها جلوم در نیار!
    خنده‌ی ریزی می‌کنم و لجوجانه کارم را تکرار می‌کنم و بی‌توجه به حرفش می‌گویم:
    - نگفتی چی؟
    باموهایش کمی بازی می‌کند و می‌گوید:
    - هیجده سالت که بشه...
    - از اینجا میرم.
    آرزو آرنجش را لبه تخت می‌گذارد و همان‌طور که دراز کشیده به‌سمتم بر می‌گردد.
    - دیوونه! خودت هم می‌دونی محبوبه هیچ‌وقت مارو از اینجا بیرون نمی‌کنه. آخه تو کجارو داری که بخوای بری؟
    وقتی می‌بینم جوابی برای سؤال آرزو ندارم، حسابی دلم می‌گیرد. یعنی هیچ‌کس در میان این آدم‌ها، در هیچ‌جای کره‌ی زمین منتظرم نیست؟
    - بی‌خیال. نمی‌خوام بهش فکر کنم.
    - من که اگر جای تو بودم پیشنهاد محبوبه رو قبول می‌کردم.
    حوصله و توان بحث کردن با آرزو را ندارم. سوپم را که می‌خورم به آشپزخانه می‌روم. ظرف غذا را می‌شورم و به اتاق‌خواب برمی‌گردم.

    خیلی دل‌تنگ لیلی‌ام. کاش زودتر روبه‌راه شوم تا به دیدارش بروم. به‌خاطر لیلی هم که شده قاشقی از آن داروهای تلخ و بدمزه را می‌خورم و استراحت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    ***

    به‌لطف داروهایی که افتخار خوردنشان را به‌خودم می‌دهم، یک هفته‌ایست که حالم بهتر است.
    رنگ‌ورویم سر جایش آمده، پاهایم کمی رمق گرفته و نشان تب کم رنگ‌تر شده. از این رنگارنگیِ پاییز و هوای عاشقانه و صدای خش‌خش برگ‌ها و قدم زدن‌های زیر باران هم که فقط سرماخوردگی‌اش به من رسیده، شکایتی هم ندارم چون هرچه کردم خودم کردم.
    دلم برای لیلی لک‌زده است. آماده می‌شوم تا به دیدارش بروم. لباس‌هایم را می‌پوشم و این‌بار بارانی یشمی‌رنگم را به تن می‌کنم و شال گردن آجری رنگم را دور گردنم می‌اندازم. کنار آینه می‌ایستم و به تیپ نه چندان جذابم نگاهی می‌کنم.
    موهایم را بیرون نمی‌گذارم. تأثیری است که محبوبه بر من گذاشته است و تأثیرش را دوست دارم!
    شلوار جین، مانتو و شال مشکی و کوله‌ی همیشگی‌ام که مدل جین دارد، بارانی یشمی و شال آجری.
    می‌دانم که چندان جذاب و زیبا نیست؛ اما ترکیب رنگ‌هایش به دل خودم می‌نشیند و همین برایم کافی‌ست.
    بعد از چند هفته خانه‌نشینی، دوست دارم کمی در هوای پاییزی قدم بزنم. البته قدم زدن صدایش می‌زنند، نام واقعی‌اش مرور خاطرات است!
    بعد از آن اتفاقی که افتاد، دیگر به پرورشگاه نرفتم. منی که تمام روزم را با محبوبه و لیلی می‌گذراندم و پروشگاه بهشت روی زمینم بود.
    تقصیر محبوبه است! نباید موضوعی به این مهمی را از من پنهان می‌کرد. او که بی‌تابی‌هایم را دیده بود، ندیده بود؟ او که می‌دانست چقدر بی‌تاب دیدارش هستم.
    از همه بدتر گفته بود خبری از او ندارد! آخ محبوبه، آخر با خودت نگفتی اگر از تو دروغ بشنوم دیگر به چه کسی می‌توانم اعتماد کنم؟
    کمی که قدم می‌زنم خسته می‌شوم و تاکسی را به لـ*ـذت خش‌خش برگ‌های زیر پایم ترجیح می‌دهم.
    نزدیک پرورشگاه پیاده می‌شوم و سعی می‌کنم بدون اینکه کسی متوجه من شود به داخل محوطه بروم.
    نمی‌دانم چرا؛ اما دوست ندارم با محبوبه روبه‌رو شوم. ابتدا به‌سراغ اتاق لیلی می‌روم و همان لحظه اول، او را می‌بینم که روی تخت نشسته و مشغول بازی کردن است. با دیدنش ذوق می‌کنم و لبخندی می‌زنم؛ اما لیلی مرا که می‌بیند روی برمی‌گرداند و لبخند روی لبم خشک می‌شود.
    همان‌طور که روی تختش نشسته است، سرش را با عروسکش گرم می‌کند تا توجهی به من که نزدیکش می‌شوم نکند. کنار تختش می‌روم و زانو می‌زنم.
    - سلام
    - ...
    - لیلی جونم، قهری باهام؟
    همچنان مشغول بازی باعروسک‌هایش است و قصد جواب دادن ندارد. به‌گمانم باید نازش را گران قیمت بخرم!
    - لیلی؟ به‌خدا نتونستم سر بزنم بهت. جون الی قهر نکن باهام دیگه.
    - برو دیگه اصلاً هم دوست ندارم! همش منو می‌ذاری میری. خیلی بدی!
    - غلط کردم! مریض شده بودم خب.
    - دروغ میگی!
    پوفی می‌کشم و بارانی‌ام را از تن بیرون می‌آورم، آستین مانتویم را بالا می‌زنم و دستم را جلوی لیلی می‌گیرم.
    - نگاه کن. ببین دروغ نمیگم.
    نگاهی به جای کبودی سرم می‌اندازد که البته خیلی کم رنگ‌تر شده است.
    - چرا این‌جوری شده؟
    - میگم که! مریض بودم، سرم زدم.
    - خیلی درد داشت؟ مثه آمپول بود؟
    می‌خواهم بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش بکارم؛ اما می‌ترسم که لیلی هم سرما بخورد.
    - نه بابا. درد نداشت خیلی.
    چیزی نمی‌گوید و می‌فهمم که هنوز هم از دستم دلخور است.
    زیپ کوله‌ام راکه باز می‌کنم، زیر چشمی نگاهی می‌اندازد و آب‌نبات‌چوبی را می‌بیند.
    - آخ جون! مال منه؟
    - هیس! بقیه بچه‌ها می‌فهمنا. آره عزیز من، بیا ماله تو.
    آب‌نبات‌چوبی را که می‌بیند، دلخوری‌اش را فراموش می‌کند و مثل همیشه شیرین زبانی‌اش شروع می‌شود.
    خدایا، می‌بینی؟
    تو هم نگاه به دعواها و بدخلقی‌هایم نکن. من هم مثل لیلی، با یک آبنبات حاضرم دوباره به تو بازگردم! دل‌خوری‌هایم را کنار می‌گذارم و شیرین زبان می‌شوم. فقط کافی‌ست، لحظه‌ای به شیرینی آبنات نشانم دهی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    حرف‌هایم با لیلی تمامی ندارد و از بودن در کنارش سیر نمی‌شوم؛ اما زمان همیشه قاتل لحظات خوب است.
    همیشه لحظه‌ی خداحافظی زود فرا می‌رسد.
    باید حواسم به هوا هم باشد که روبه تاریکی می‌رود. با هزار وعده‌ی دیدار، لیلی را سرگرم می‌کنم و از اتاق بیرون می‌زنم. حواسم را جمع می‌کنم که محبوبه آن اطراف نباشد سپس به‌سمت در می‌روم اما...
    - الناز؟
    آنچه نباید میشد، شد.
    چند لحظه چشمانم را می‌بندم و رویم را به‌سمت صدا برمی‌گردانم.
    - یواشکی میای، یواشکی میری؟
    - نه... فقط... فقط خواستم که مزاحم نشم.
    نزدیکم می‌شود و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید:
    - تلخ شدی الناز!
    دست خودم نیست، هرگاه اسم تلخی می‌آید، یاد حرف لیلی می‌افتم و خنده روی لبم می‌نشیند؛ اما حق با محبوبه است. تلخی این روزهایم را هیچ عسلی شیرین نمی‌کند!
    سریع لبخندم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
    - هوا داره تاریک میشه من باید برگردم خوابگاه.
    - صبرکن می‌رسونمت.
    - نه خودم میرم، خدافظ.
    این را می‌گویم و بدون معطلی می‌روم.
    محبوبه، به‌خدا قسم که نمی‌خواهم تو را برنجانم. منتها این روزها با تنها کسی که کنار می‌آیم تنهایی‌ست.
    ***
    دیگر هوا حسابی سرد شده است. درخت‌ها همه عـریـان و آفتاب کم پیداست. زمستان همین روزهاست که از راه برسد.
    - وای یخ زدم، چه‌قدر هوا سرده!
    این را می‌گویم و به‌سمت بخاری می‌دوم. دست‌هایم را نزدیک بخاری می‌گیرم، یخ دست‌هایم باز می‌شود و کمی جان می‌گیرد.
    عجیب است، آرزو در خوابگاه نیست!
    روبه ندا می‌کنم و سراغ آرزو را می‌گیرم.
    - آرزو نیست؟
    ندا که مشغول کتاب خواندن است بدون آنکه نگاهش را از کتاب بردارد می‌گوید:
    - علیک سلام! نه رفته بیرون.
    مزاحم کتاب خواندنش نمی‌شوم. به اتاق می‌روم تا لباس‌هایم را عوض کنم که سروکله‌ی آرزو هم پیدا می‌شود.
    بدون در زدن در اتاق را باز می‌کند.
    - سلام به همگی، من اومدم.
    سریع خودم را پشت در کمد دیواری پنهان می‌کنم و می‌گویم:
    - یه وقت در نزنیا!
    لباسم را می‌پوشم و از پشت در کنار می‌آیم.
    - عه سلام، کجا رفته بودی؟
    - پیش لیلی. تو کجا بودی؟
    به‌سمت میز می‌روم و شانه را برمی‌دارم تا موهای شلخته‌ام را شانه‌ای بزنم و به حرف‌های آرزو هم گوش می‌کنم.
    خودش را روی تخت می‌اندازد و می‌گوید:
    - وای الی اگه بدونی می‌خوام چی‌کار کنم.
    بدون معطلی مرا که درحال شانه زدن موهایم می‌بیند می‌گوید:
    - زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! اون موها شونه کردن داره؟
    اولین چیزی که به‌دستم می‌آید را به‌سمتش پرتاب می‌کنم و می‌گویم:
    - دفعه آخرت بود موهام رو مسخره می‌کنیا! بالاخره که بلند میشه دیگه.
    - باشه بابا چرا می‌زنی؟ داشتم می‌گفتم، رفته بودم کتاب بخرم.
    - کتاب واسه چی؟
    ذوق می‌کند و پاهایش را روی تخت جمع می‌کند.
    - می‌خوام بخونم برای کنکور!
    کنارش می‌نشینم و می‌گویم:
    - دوباره؟
    - آره، چاره‌ی دیگه‌ای ندارم الی. اگه دانشگاه دولتی تو یه شهر دیگه قبول بشم عالی میشه. اگه یه رشته‌ آینده دارم باشه که چه بهتر! دیگه مستقل میشم و دستم تو جیب خودمه.
    - اوهوم، من هم همین رو می‌گفتم؛ ولی دیدی که قبول نشدم.
    - دیوونه، تو که خیلی وقتت کمه! چرا یه کاری نمی‌کنی؟ توام بشین بامن درس بخون.
    حرف آرزو ذهنم را درگیر خودش می‌کند.
    اما درگیری اصلی‌ام چیز دیگری‌ست. تا پیدایش نکنم حوصله شروع هیچ کاری را ندارم.
    مثل اینکه همه راهشان را پیدا کرده اند، تنها منم که سرگردان در پیچ‌وخم زندگی گم شده‌ام.
    تقریباً یک ماه فرصت دارم؛ اما هیچ‌کاری از دستم ساخته نیست.
    هر که نداند فکر می‌کند منتظر معجزه‌ام، از آن معجزه‌هایی که لحظه‌ی آخر، فرشته‌ای با چوب جادویی پیدا شود و با وردی عجیب همه‌چیز را روبه راه کند.
    می‌دانی حتی اگر معجزه هم شود، حتی اگر فرشته‌ی آرزوها وجود داشته باشد، حتی اگر رویش را به‌سمتم برگرداند و بخواهد چوبش را برایم بچرخاند، حتی اگر تو را آرزو کنم باز هم ترس نداشتنت را دارم!
    ترس اینکه باز روزی رهایم کنی.

    ترس اینکه تو اینجا، کنارم باشی و دوست داشتنت فرسخ‌ها دورتر! می‌بینی؟ تا چشم کار می‌کند خیالم از همه چیز ناراحت است. مگر قیمت یک خیال راحت چند است که به این آسانی‌ها پیدا نمی‌شود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    ***
    سرما آمد، زمستان آمد؛ ولی برف خیال آمدن ندارد!
    چندمین روز از بهمن‌ترین ماه زمستان آمد، هجده سالگیم آمد؛ اما او خیال آمدن ندارد.
    ماه‌هاست که کابوس این صبح یخی را می‌بینم. امروز گره ایست که باید باز شود. اتاق تاریک است، همه به خواب عمیقی فرو رفته‌اند و ساعتی که ثانیه شمارش در سکوت اتاق به قصد خودنمایی، ۳صبح را نشان می‌دهد.
    خواب به چشمانم نمی‌آید که نمی‌آید. کنار پنجره می‌روم و آسمان گرفته را نگاهی می‌اندازم.
    آهای برف بی‌رحم! خیال آمدن نداری؟ نمی‌بینی دل آسمان گرفته؟ پدر بی‌رحم عزیزم! توهم مثل برف خیال آمدن نداری؟ نمی‌بینی دل دخترکت گرفته؟
    دل از پنجره می‌کنم و به تخت باز می‌گردم و در خود مچاله می‌شوم. این بی‌خوابی آخرش مرا می‌کشد.
    پتویم را رویم می‌کشم و انتظار، انتظار، انتظار...
    کم‌کم هوا روشن می‌شود و صدای بچه‌ها، به گوش می‌رسد. پلک‌هایم را باز می‌کنم، اصلاً متوجه نشدم که چه زمان به خواب رفتم. طبق معمول آخرین کسی هستم که هنوز تختش را مرتب نکرده و صبحانه نخورده است، پس تختم را مرتب می‌کنم. شانه‌ای به موهایم می‌زنم و در آیینه دختری را می‌بینم که امروز هجده سالش شده است.
    «تولدت مبارک الی!» این را به دختری که در آیینه می بینم می‌گویم، سپس لبخندی به او می‌زنم و دستم را به‌سمت آیینه می‌برم و نوازشش می‌کنم.
    چی میشد، همه مثل تو باهام مهربون بودن؛ ولی غصه نخوری‌ها، پیداش که کنی دیگه همه‌چیز عوض میشه. اگه پیداش کنی دنیات رو پیدا کردی.»
    دست از سر آیینه برمی‌دارم و از اتاق به آشپزخانه می‌روم. همه صبحانه‌شان را خورده‌اند و روی میز حسابی شلوغ است. از شانس و اقبال خوبی که دارم امروز نوبت من است که ظرف‌ها را بشویم و این هم هدیه تولدی است برایم. از این هماهنگی که شانس برایم رقم زده، خنده‌ام می‌گیرد و پس از خوردن صبحانه، ظرف‌ها را هم می‌شویم.

    هر کسی برای خودش مشغول کاری‌ست و من هم پشت پنجره خیره مانده‌ام به آسمان، به امید برفی که همه‌جا را سفید پوش کند. شهر که سفید می‌پوشد، جان می‌دهد برای قدم زدن روی برف‌هایی که جای پای کسی بر آن نیست. قدم می‌زنی و رد پایت را روی برف‌ها به یادگار می‌گذاری؛ اما نه، جای پای تک نفره که خاطره نیست! حکایت تلخی‌ست از تنهایی! چه لذتی دارد رد پای تو آن طرف شهر باشد و از رد پای من دور؟ نه آن برف دیگر لذتی ندارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    کم‌کم پنجره هم جذابیتش را برایم از دست می‌دهد. از اتاق بیرون می‌روم و به‌دنبال آرزو می‌گردم و دست آخر، طبقه‌ی پایین پیدایش می‌کنم. گوشه‌ای در سکوت نشسته و مشغول درس خواندن است. حسابی بی‌حوصله و بی‌قرارم؛ اما دلم نمی‌خواهد مزاحم درس خواندنش شوم، پس در را به‌آرامی می‌بندم و به‌دنبال بی‌حوصلگی‌های خودم می‌روم. امروز به طرز غم‌انگیزی معمولی است. می‌دانی، آدم هرچه‌ قدر هم وانمود کند تولدش حس خاصی ندارد و بی‌تفاوت است، هرچه‌قدر هم نشان دهد که نمی‌داند چند روز، چند ساعت، چند دقیقه و حتی ثانیه به تولدش مانده است، باز هم ته دلش می‌خواهد آن روز متفاوت باشد. می‌خواهد که آن روز مثل دیروزش نباشد.
    اما، امروز حتی از دیروزهم دیروزتر است.
    شانه‌ای بالا می‌اندازم و روبه‌روی تلوزیون می‌نشینم و خودم را سرگرم می‌کنم.
    موقع ناهار که می‌شود، بالاخره آرزو بالا می‌آید و کنارم می‌نشیند. کمی هنگام غذا باهم حرف می‌زنیم و مثل همیشه ریزریز می‌خندیم؛ اما آرزو هم بعد از غذا پیشم نمی‌ماند و باز هم بهانه‌ی درسش را می‌گیرد و ندا راهم به قصد کمک در درس‌هایش با خودش می‌برد.
    حالا خوابگاه حسابی خلوت شده. من مانده‌ام و خودم. یادم هست قبل‌ترها، دفتری کنار گذاشته بودم که هرگاه دل‌تنگ عطر پدرانه‌ای شدم، سراغ آن دفتر بروم. هنوز هم دارمش، زیر تخت است. به‌سراغ دفتر می‌روم و آن را از زیر تخت بیرون می‌آورم و نگاهی به جلد قدیمی و کهنه‌اش می‌اندازم.
    از سرما کلاه لباسم را روی سرم می‌اندازم و کنار بخاری اتاق، روی زمین می‌نشینم و برگه‌های دفترم را ورق می‌زنم. یادش به‌خیر، زمانی فکر می‌کردم من هم جودی اَبُت هستم! البته آن زمان ۸ یا ۹ سال بیشتر نداشتم. برای او شعر می‌گفتم، نقاشی می‌کشیدم و نامه می‌نوشتم.
    مدت‌ها بود که لای دفتر را باز نکرده بودم و حال که آن را می‌بینم خاطره‌ها برایم زنده می‌شوند.
    به خودم قول داده بودم این دفتر را نگاه دارم تا زمانی که او را پیدایش کردم، نامه‌هایم را برایش بخوانم تا دوتایی به روزهای تلخ پشت‌سر بخندیم و یادمان رود که چه‌ها گذشته ؛اما بزرگ‌تر که شدم کم‌کم دست از نامه نوشتن برداشتم چون بابالنگ دراز من هرگز نیامد!
    غرق در دفترم می‌شوم و زمان از دستم در می‌رود، اما سروصداهایی که از پایین می‌آید، دستم را می‌گیرد و مرا از حال و هوای خود بیرون می‌کشد. دفترم را همان‌جا زیر تخت قایم می‌کنم و از اتاق بیرون می‌روم.
    تازه متوجه تاریکی هوا می‌شوم. همه‌جا غرق در سکوت است؛ اما ناگهان صدای بلندی می‌شنوم و از ترس جیغ کوتاهی می‌کشم.
    - الی چته دیوونه؟ منم نترس.
    - خدا بگم چی‌کارت نکنه آرزو ترسیدم! این چه طرز صدا کردنه؟
    - چرا تو تاریکی نشستی؟ بدو لباسات روعوض کن یه چیز خوشگل بپوش بیا پایین.
    باتعجب می‌گویم:
    - خبریه؟
    - محبوبه اومده کار مهم داره، زود اومدی‌ها!
    منتظر حرفی از من نمی‌ماند و سریع به طبقه پایین می‌رود. متعجب از کار و رفتارش به‌سمت کمد می‌روم و لباسم را عوض می‌کنم.
    از پله‌ها پایین می‌روم، سکوت موج می‌زند. برای بچه‌هایی به این شلوغی این سکوت عجیب است. آن هم زمانی که محبوبه آمده است.
    در را باز می‌کنم و آرام از لای در داخل را نگاه می‌کنم. همه‌جا خلوت است و چراغی هم روشن نیست.
    - آرزو! مگه دستم بهت نرسه من رو سرکار می‌ذاری؟
    این را می‌گویم و می‌خواهم در را ببندم و سراغ آرزو بروم که صدای پچ پچی از داخل، توجهم را جلب می‌کند.
    - مثل اینکه امروز بدجور هـ*ـوس قایم موشک بازی به سرت زده‌ها!

    در را باز می‌کنم و داخل می‌شوم.کمی مکث می‌کنم و باتعجب به آنچه که می‌بینم خیره می‌شوم.





    دوستای عزیزم ،مرسی ازهمراهیتون و اینکه سرمی زنید و نظراتتون رو تو خصوصی میگید واقعا دلگرمیه برای ادامه رمان:)

    از الان اومدم معذرت خواهی کنم که ممکنه پست های بعدی رو باتاخیر بذارم.قسمت های بعدی وارد فاز جدیدی میشه و یکم کارمن سخت میشه.
    باید خیلی خیلی بیشتر وقت بذارم روش
    ولی حتما منتظر باشید اتفاقای جالبی قراره بیوفته
    بازم مرسی و معذرت و اگه پیشنهاد و نقد ونظر و این صوبتا هرچی هم که هست حتما لطفا!!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    محو آن نور کوچک شمع می‌شوم که در تاریکی و سکوت آنجا خودنمایی می‌کند. روبه‌روی چشمانم می‌رقصد و مرا به‌سمت خودش می‌کشاند و به این جشن دعوتم می‌کند.
    حتی خیالش هم برایم دوست داشتنی است.
    آرام‌آرام قدم برمی‌دارم و جلوتر که می‌روم، با صدای جیغ و سوت بچه‌ها سکوت اتاق ترک برمی‌دارد. شعر تولد مبارک را می‌خوانند و دست می‌زنند و با برف شادی، شادیم را تکمیل می‌کنند. نمی‌دانم لبخند، کی روی لبم نشست و ذوق‌زده شدم از این جشن بزرگ!
    چراغ‌ها را روشن می‌کنند و یکی یکی می‌آیند و مرا در آغـ*ـوش می‌کشند و تولدم را تبریک می‌گویند. از خوشحالی و هیجان، فقط لبخند روی لبانم نشسته و هیچ نمی‌گویم. در آغـ*ـوش ندا، نگاهم به محبوبه می‌افتد که گوشه‌ای ایستاده و با لبخند تماشایم می‌کند. همان‌جا شادیم کم‌رنگ می‌شود. سریع نگاهم را می‌گیرم. رویی نمانده که به چشمانش خیره شوم! آخ که گاهی چه‌قدر دوست دارم خودم را به خاطر رفتارهایم محاکمه کنم، رفتارهایی که مجبورم می‌کند وسط این جشن و شادی شرمنده باشم.
    لبخندم را جمع می‌کنم. سرم را پایین می‌اندازم و نزدیک محبوبه می‌شوم. انتظارش را نداشتم؛ اما محبوبه گرم‌تروصمیمی‌تر از هر لحظه‌ای مرا در آغـ*ـوش می‌کشد و تولدم را تبریک می‌گوید.
    می‌دانی؟ او دلش دریاتر از آن است که حرف‌هایم را به دل بگیرد و من هم نادان‌تر از این حرف‌ها هستم که حواسم به این موضوع باشد!
    راستش، از آن اتفاق به بعد میان من و محبوبه فاصله افتاد و با رفتارهایم این فاصله را عمیق‌تر کردم. خیلی عمیق، آن‌قدر که حال نمی‌دانم این گودال عمیق را چگونه پر کنم.
    از محبوبه جدا می‌شوم و لب باز می‌کنم که حرفی بزنم که حرف را از چشمانم می‌خواند.
    - هیچی نگو، فقط از جشنت لـ*ـذت ببر.
    و من که می‌دانم خبر تلخی در پایان این تولد هست که شیرینی جشن را زهرمارم می‌کند، هیچ نمی‌گویم. تنها سعی می‌کنم بخندم و ازته دل شادی راحس کنم، بلکه بتوانم تحمل کنم لحظه‌های جدایی را، می دانی برای دخترکی پرورشگاهی که نه معنی محبت را می‌داند و نه خوشبختی، این جشن برایش خود زندگی‌ست؛ اما کاش برایم خاطره نسازید. نمی‌گویید بعدها با یاد این خاطره‌ها نمی‌توانم دوام آورم؟ بیایید و این خبر تلخ را همین اول بگویید و بروید. این زندگی را برایم خود مرگ نکنید!
    من هنوز سرپناهی ندارم برای مستقل شدن. آخر مگرهجده سالگی جرم است؟ هنوز گم شده‌ام را پیدا نکرده‌ام. آن روز که پیدایش کنم هجده سالم می‌شود، نه امروز!
    امروز فقط قدری پیرتر شده‌ام، بزرگ‌ترشدنی درکار نیست.
    روی صندلی پشت میز می‌نشینم و نگاهم را به شمعی می‌دوزم که درحال آب شدن است.
    - الی، نمی‌خوای شمع‌هات رو فوت کنی؟
    و باز هم صدای تولد مبارک خواندنشان اتاق را پر می‌کند.
    چشم‌هایم را می‌بندم.
    چه دعایی کنم؟ به چه قَسَمَت دهم؟ چگونه بخوانمت که باز آیی و مرا از این حال نابسامان نجات دهی؟ تو را به جان خودم که نه، تو را به خود خدا قسم راهی را نشانم بده که فقط سمت تو بیاید. باقی‌اش مهم نیست. با تمام توان آن راه را می‌دوم و به‌سمتت می‌آیم. تو فقط بخواه!
    نفس عمیقی می‌کشم و سپس شمع را فوت می‌کنم. شمع خاموش می‌شود و دنیایم را هم خاموش می‌کند.
    لحظه‌ای دنیا برایم به پایان می‌رسد. نکند دعایم را آن‌طور که باید نخوانده باشم؟ اگر باز هم نیایی، نیامدنت را دیگر تقصیر چه کسی بیندازم؟
    شوروشوق و شادی‌ست که بین بچه‌ها موج می‌زند.
    بگذار من هم کمی امیدوار نگاه کنم وهم من سهمی از این شادی داشته باشم.
    بازهم یکی یکی بچه‌ها جلو می‌آیند و هم دیگر را می‌بوسیم و هرکس کادویی هرچند کوچک، هدیه می‌دهد.
    از گل‌ سری کوچک گرفته تا دستبندی بدلی. شاید ناچیز بنظر رسد؛ اما برای من با ارزش است.
    دور هم جمع شده‌ایم و کادوها را باز می‌کنیم که آرزو باحرفش خودنمایی می‌کند و می‌گوید:
    - میگما نوبتی هم باشه نوبت کادوی محبوبه جونه، مگه نه؟
    می‌خندیم و من پنهانی با چشم وابرو به آرزو می‌فهمانم که بس کند؛ اما آرزو کم نمی‌آورد و با صدای بلند می‌گوید:
    - بابا الی، دیگه چش وابرو اومدن نداره که.
    محبوبه با همان لبخند همیشگی‌اش پاسخ می‌دهد:
    - حرف حق جواب نداره آرزو خانوم. پس پاشو کیف منو از روی میز بیار.
    - اوه الکی، الکی جدی شدا، چشم.
    این را می‌‌گوید و سریع کیف محبوبه را می‌آورد.
    هر کسی نظرش را می‌گوید و حدسی راجع به کادوی او می‌زند. خلاصه که حسابی جمع شلوغ می‌شود.
    محبوبه، جعبه‌ای نه چندان بزرگ از داخل کیفش بیرون می‌آورد و می‌گوید:
    - این هم هدیه ی ناقابل من برای النازجان، چون از این به بعد احتمالاً لازمش میشه.
    کادو را به دستم می‌دهد.
    باشوق نگاهش می‌کنم و با خجالت می‌گویم:
    - مرسی محبوبه‌جون. واقعاً نمی‌دونم باید چی بگم، ممنونم.
    لبخندی می‌زند و با اشاره می‌فهماند که بازش کنم.
    بچه‌ها با صدایی بلند وهماهنگ، می‌خوانند:
    - بازش کن، بازش کن.
    می‌خندم و با حساسیت کاغذ کادو را باز می‌کنم که پاره نشود. با باز شدن جعبه، بچه‌ها با دیدن محتوای آن دست می‌زنند و بلند می‌گویند:
    - وای گوشی موبایل!
    من هم مثل بقیه ذوق‌زده می‌شوم و دیگر نمی‌دانم چگونه این همه لطف محبوبه را جبران کنم. بلند می‌شوم به‌سمتش می‌روم و در آغوشش از او تشکر می‌کنم.
    شلوغی‌ها به‌ اوج رسیده است که او ناگهان با حرفش همه را ساکت می‌کند!
    - صبر کنید. کادوی اصلی من مونده.
    از تعجب نمی‌دانم چه بگویم و چه‌کنم. حدس می‌زنم که بقیه هم مثل من هیجان زده‌اند که بی‌مقدمه می‌گوید:
    - از امروز، الناز هم مثل بقیه فرصتش شروع میشه و باید کم کم مستقل بشه.
    تمام تنم با این حرفش یخ می‌زند.
    - اما من که طاقت قهرای تو رو ندارم النازخانوم، واسه‌ی همین توی این مدت تونستم بالاخره یه کاری برات انجام بدم.
    برگه‌ای را از داخل کیفش بیرون می‌آورد و در دستم می‌گذارد.
    قلبم از شدت تپش هر لحظه ممکن است به بیرون پرتاب شود!
    محبوبه دستم را می‌گیرد و می‌گوید:
    - تنها کاریه که تونستم برات بکنم. این آدرس کسیه که پدرت رو می‌شناسه. البته خودت هم می‌شناسیش!
    با دستان لرزان کاغذ را از دستش می‌گیرم و با صدایی لرزان‌تر می‌گویم:
    - کی؟

    همه سکوت کرده‌اند و محبوبه است که باید این سکوت را با یک اسم بشکند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا