کامل شده رمان هجده سالگی | Mahsa.s کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mah dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,409
امتیاز واکنش
32,833
امتیاز
913
- سمیه خانوم رو یادت میاد؟
نامی که محبوبه می‌گوید مثل کلیدی، قفل ذهنم را باز می‌کند و باز شدنش همانا و مرور خاطرات گذشته هم همانا.
به یاد تمام خوبی‌ها و زحماتی که برایم می‌کشید می‌افتم واز شنیدن نامش ذوق‌زده می‌شوم.
یعنی این همان سمیه است یا شاید هم تشابه اسمی است. بگذار قبل از اینکه خوشحالی کنم از محبوبه بپرسم. این روزها باید حسابی هنگام شادی کردن حواسم را جمع کنم که مبادا خودم ناخواسته به حال خوشم خدشه‌ای وارد کنم.
- محبوبه جدی میگی؟ مطمئنی خودشه؟ چطوری پیداش کردی؟ از کجا؟
با لبخندی می‌گوید:
- بله عزیزم. چند وقته که دنبالشم.
دیگر تاب نمی‌آورم و بدون هیچ مقدمه‌ای خودم را مهمان آغـ*ـوش همیشه باز محبوبه می‌کنم وهمان‌طور که اشک شوق می‌ریزم از محبوبه تشکر می‌کنم.
بچه‌ها دست می‌زنند؛ اما شوق داستان برایشان باخوردن کیک تمام می‌شود؛ اما برای من شوق این ماجرا تمام نشدنی است.
همان لحظه که باهم مشغول خوردن کیک هستیم و جشن روبه پایان است، نگاهم به پنجره می‌افتد و دانه‌های برف را می‌بینم که آهسته خودشان را از آسمان به زمین می‌رسانند.
- وای بچه‌ها برف میاد!
حرف و شوق صدایم همه را به‌سمت پنجره برمی‌گرداند.
آرزو:
- وای آخ جون! نمردیم و برف زمستون روهم دیدیم!
ندا:
- الی عجب تولدی! چه مبارک!
لبخندی می‌زنم و بشقاب کیکم را برمی‌دارم و بقیه‌اش را کنار پنجره می‌خورم.
برف هم آمد. تو نیامدی؛ اما، آرزویم را برآورده کردی. شاید این همان راهی باشد که به‌سمتت می‌آید. چه‌قدر ترس داشتم از این روز؛ اما حال، شاید بتوانم بگویم بهترین روز از بدترین روز زندگیم را گذراندم.
با رفتن محبوبه، جشن هم به پایان می‌رسد.
حالا من مانده‌ام و بی‌قراری. چگونه این شب‌ها را بگذرانم تا سمیه را ببینم؟
می‌خواهم هرچه زودتر به دیدارش بروم. به نظرم حالا دیگر چهره‌اش کمی پیر و شکسته شده است. وای که چه‌قدر بی‌تاب دیدن کسی هستم که سهمی از سفید شدن موهایش دارم.
چهره‌اش را به خاطر ندارم؛ اما مهربانی‌هایش به‌روشنی در ذهنم هک شده است.
سمیه یادگاری‌ست که از قدیم برایم مانده. ازهمان دوران خوش کودکیم. همان زمان که پدر خانه نبود و او مثل پروانه به دورم می‌چرخید و نمی‌گذاشت نبود پدر راحس کنم. آخر می‌دانی وابستگیم به پدر از همان کودکی بود. من که کسی را جز پدر و سمیه نداشتم. نمی‌دانم سرنوشت آن‌ها را از من گرفت یا خودشان، خودشان را از من دریغ کردند.
همان‌طور که کنار پنجره، بارش آرام برف را تماشا می‌کنم به یاد حرف‌های محبوبه، قبل از رفتنش می‌افتم.
النازجان، راستش برداشت‌هایی که از اون حساب داشتم قسمتیش مال تو نبود! هر وقت پولی به حساب واریز میشد، قسمتیش رو برای سمیه خانوم می‌فرستادم. پدرت این رو خواسته بود؛ حالا که چند وقتیه که هیچ پولی به اون حساب واریز نمیشه و توهم همه ماجرا رو می‌دونی، می‌ذارم خودت تصمیم بگیری. من دنبالش گشتم و از طریق حساب بانکیش پیداش کردم. دیدمش و باهاش صحبت کردم. تو شاید حتی بتونی مدتی رو کنارش زندگی کنی؛ ولی هرجا باشی، این رویادت بمونه که من همیشه به فکرتم عزیز دلم.
و این اولین بار در زندگیم است که حس می‌کنم، می‌دانم که می‌خواهم چه کنم.

و چه‌قدر طعم خوشبختی شیرین است، حتی اگر لحظه‌ای باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    - کدوم لباسم رو بپوشم؟
    لباس‌هایم را روی تخت می‌اندازم و چشمانم را به چشمان آرزو می‌دوزم. آرزو به لباس‌هایم نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
    - به نظرم این یکی بهتره.
    و با دست مانتوی سورمه‌ای‌رنگم را نشان می‌دهد.
    مانتو را برمی‌دارم و روبه‌روی آینه می‌گیرم.
    - خب روسری چی؟
    دوسه تا روسری بیشتر ندارم. گویی همان‌ها راهم آرزو نمی‌پسندد!
    - یه دقیقه واسا.
    و با پرشی از روی تخت به‌سمت کمد می‌رود و شال سورمه‌ای رنگی را بیرون می‌آورد و می‌گوید:
    - این رو بپوش، به مانتوت هم میاد.
    - جدی؟ اشکال نداره؟
    - بپوش بره دختر، از کی تعارفی شدی با من؟
    می‌خندم و از آرزو تشکر می‌کنم و لباس‌هایم را می‌پوشم و کنار آیینه می‌روم. کمی صورت رنگ پریده‌ام را روح می‌بخشم و کم‌کم، خودم را برای رفتن آماده می‌کنم. استرس دارم و نمی‌دانم واقعاً امروز می‌توانم به‌تنهایی آدرس را پیدا کنم؟ می‌توانم سمیه را ببینم؟
    هنگام خداحافظی، آرزو دستان سردم را می‌فشارد و می‌گوید که زود برگردم.
    نمی‌دانم حرفش چه معنی می‌دهد؟ یعنی می‌خواهد بگوید که بمان یا اینکه همان زود برگرد لفظی خودمان را می‌گوید! به هرحال که هردو می‌دانیم من رفتنی‌ام و این رفتن، جسورانه‌ترین قدم زندگی‌ام است.
    کاش روی درخواست از محبوبه را داشتم که امروز همراهی‌ام کند؛ اما هیچ رقمه نتوانستم این را به محبوبه بگویم. سوار ماشین می‌شوم و حوالی آدرس در دستم پیاده می‌شوم. اطراف را نگاهی می‌اندازم.
    عجب جایی زندگی می‌کند!
    خانه‌هایی بزرگ و بافاصله از هم که هیچ‌کدام از زیبایی، چیزی کم ندارند. گیج و مبهوت به دنبال کوچه بن‌بستی می‌گردم که خانه باغی در ابتدای آن باشد. اگر خجالتی نبودم آدرس را از کسی می‌پرسیدم و خودم را از گم شدن نجات می‌دادم اما...
    یکی‌یکی خانه‌ها را نگاه می‌کنم و پلاکشان را با شماره‌ی ۲۵ روی برگه می‌سنجم تا بالاخره کوچه مورد نظر را می‌بینم و به‌طرفش می‌روم.
    یک کوچه‌ی باریک که سمت چپش خانه باغی بزرگ و قدیمی قرار دارد.
    یک درب بزرگ و سفیدرنگ که قسمت‌های زنگ زده‌اش به کهنگی آن افزوده است. درختان بزرگ باغ از بیرون هم به چشم می‌خورد و هر کسی را وسوسه می‌کند که پشت این در سفیدرنگ را نگاهی بیندازد.
    قسمتی از عمارت داخل باغ از بیرون هم پیداست و سفیدی نمای آن با پنجره‌های بزرگش هماهنگی خاصی دارد. می‌توان حدس زد که عمارت از سایر عمارت‌های اطراف قدیمی‌تر است، خصوصاً که دیوارهای بیرونی فرسوده و قسمت‌هایی از آن آجرنما شده است؛ اما باز هم برای من این باغ و عمارت داخلش قصری باشکوه و بزرگ است! چیزی که از آن خانه بیشتر توجهم را جلب می‌کند، برگ‌های نامنظم و خشکیده‌ی درخت انگوری‌ست که از دیوار خانه بیرون زده و کمی از آن داخل کوچه ریخته شده است و قسمتی از دیوار را پوشانده.
    کنار در می‌ایستم و با دست شاخه‌ای را کنار می‌زنم تا پلاک خانه را بخوانم که صدای پایی را می‌شنوم و به‌سمتش برمی‌گردم.
    در نگاه اول زنی میان‌سال را می‌بینم که سنگینی خریدهای در دستش او را مجبور به خمیده راه رفتن کرده است.
    نزدیک می‌شود و بعد صورت خسته؛ ولی نه چندان لاغرش را می‌بینم. گودی چشمانش ازاین فاصله هم مشخص است. چین‌وچروک‌های نشسته روی پوست سبزه‌اش نشان از افتادگی‌اش می‌دهند. چشمانش خسته به نظر می‌آید؛ اما با این همه، مهربانی از صورت و چشم‌هایش می‌بارد.
    دستانش بند خریدهایش است و روسری عقب رفته‌اش رگه‌هایی از موهای سفید روی سرش را نمایان می‌کند.
    سنگینی بارهایش هم اخمی روی صورت و خطی عمیق میان دو ابرویش نشانده. نزدیک‌تر که می‌شود، چهره‌اش هم کم‌کم واضح‌تر می‌شود و البته آشناتر.
    هیچ دلیلی ندارد که این چهره برایم آشنا باشد جز اینکه این زن، سمیه باشد!
    ناآرام می‌شوم و نمی‌دانم که باید چه کنم، فقط می‌دانم که بارها برایش زیادی سنگین‌اند. باقدم‌هایی بلند خودم را به او می‌رسانم و می‌گویم:
    - بزارید کمکتون کنم.
    - ممنون دخترم، راهی نیست.
    خیره نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم خنده‌ام را جمع کنم؛ اما بیشتر از این نمی‌توانم خودم را نگه دارم و ناگهان سمیه را در آغوشم می‌گیرم.
    - دخترجان! چیزی شده؟ این کارا چیه؟
    خودم را از او جدا می‌کنم و باچشم‌های اشکی‌ام زل می‌زنم به چشم‌هایش. چیزی نمی‌گوید و تنها نگاهم می‌کند. چند لحظه بعد نامم را صدا می‌زند.
    - الناز! تو النازی درسته؟ الناز کوچولو دختر سعید. الهی من فدات‌شم عزیز من.
    سکوتم را که با لبخند روی لبم می‌بیند، شکش به یقین تبدیل می‌شود و این بار نوبت اوست که مرا در آغـ*ـوش بگیرد.
    و من این لحظه‌ها را اولین بار درهجده سالگی‌ام تجربه می‌کنم که چطور می‌شود خوشحال بود، گریه کرد و همزمان با لبخند هق‌هق زد! گویی که دوطعم تلخ و شیرین را ترکیب کرده باشی.
    من از سمیه هول‌تر و سمیه هم از من هول‌تر است. کلید را به داخل قفل می‌اندازد و به داخل راهنمایی‌ام می‌کند.
    خانه‌ای به بزرگی پروشگاه داخل باغ است!
    - از این طرف دخترم، بیا عزیزدلم.
    چشم از خانه برمی‌دارم و همان‌جا کنار در ورودی اتاقکی کوچک را نگاه می‌اندازم که سمیه درش را باز می‌کند و به داخل دعوتم می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    وارد که می‌شوم، اتاق کوچک و دلگیرش را می‌بینم، دلم برایش می‌سوزد. به نظر نمی‌آید بیشتر از ۲۰ متر باشد. در همین فضای کوچک همه‌چیز را گنجانده.
    سمت راست و پایین دیوار، یک طاقچه‌ی بزرگ و عمیق وجود دارد که نیمی از دیوار را گرفته.
    داخل طاقچه، سماوری قدیمی گذاشته شده و کنارش هم چند دست بشقاب و لیوان.
    یک گاز کوچک و کهنه هم کنج همان طاقچه هست.
    دوطرف این طاقچه‌ی بزرگ پرده‌های رنگی آویزان شده است که با کش کوچکی بسته شده‌اند.
    جنس و رنگ پرده‌ی طاقچه با پرده‌ی روی پنجره‌ی کوچک کنار در یکی است. هردو گل‌های کوچک سبز و صورتی دارند و فضای اتاق را به‌طرز دل‌نشینی زیبا کرده‌اند.
    فرش قرمزرنگی کف اتاق پهن شده است و یک در چوبی بزرگ هم بالای اتاق قرار دارد.
    اتاق با وجود تمام کم‌ وکاستی‌هایش دل‌نشین است.
    سبز کم‌رنگی روی دیوارها نشانده شده که هماهنگی‌شان با گل‌های سبز و ریز پرده به دل می‌نشیند.
    به غیر از تلوزیون گوشه‌ی خانه که روی یک چهارپایه گذاشته شده، چیز دیگری دیده نمی‌شود.
    با تعارف سمیه، گوشه‌ای می‌نشینم و او هم سریع سماور را روشن می‌کند. کنارم می‌نشیند و دستم را در دستانش می‌گیرد و زل می‌زند به چشم‌هایم.
    - می‌دونی چند وقته این چشم‌های قشنگ رو ندیدم؟
    با خجالت لبخندی می‌زنم و بعد سرم را پایین می‌‌اندازم.
    و سمیه که انگار بدجور دلش پر است ادامه می‌دهد:
    - هی روزگار، مثل اینکه خوشی فقط برای ما حروم بود!
    « سمیه، به تازگی فهمیده‌ام گله کردن از این روزگار بی‌فایده‌ترین کار است. او کار خودش را می‌کند و آه و ناله کسی برایش اهمیتی ندارد. می‌دانی، اصلاً نشسته است تا ببیند هر که بیشتر ویران می‌شود، تیشه را بردارد و به ریشه همان بزند. گله نکن! حال که این قسمت از قصه‌ام شیرین شده است، تلخش نکن. هیچ حواست هست که روزگار تیشه به دست منتظر است؟»
    - بزرگ شدی، خانومی شدی واسه خودت. آخرین باری که من دیدمت شاید شیش یا هفت سالت بود. هنوزم باورم نمیشه که کنارم نشستی.
    بغض می‌کند و می‌گوید:
    - انگار همین دیروز بود که روی پاهای من می‌خوابیدی و برات لالایی می‌خوندم.
    می‌خواهم اشکش را از روی گونه‌اش پاک کنم و دل‌داری‌اش بدهم، راستش خجالت می‌کشم؛ ولی وقتی ناراحتی‌اش را می‌بینم دیگر تاب نمی‌آورم.
    - ناراحتی نداره دیگه، من الان پیشتم تو رو خدا گریه نکن.
    سریع حالتش را عوض می‌کند و می‌گوید:
    - تنهایی آدم رو دیوونه می‌کنه الناز. ببین بعد از کلی سال یه مهمون برام اومده و من دارم گریه می‌کنم. ببخشید.
    - خواهش می‌کنم این چه حرفیه.
    - بگو ببینم خوبی؟ می‌خوام بگم چه‌خبر؛ ولی می‌دونم وقت نمی‌کنی این همه سال رو تعریف کنی.
    - نه اتفاقاً هیچ اتفاقی نیوفتاده این چند وقت، به جز اینکه قد کشیدم.
    - بمیرم برات. اونجا سخت گذشته بهت؟ نمی‌فهمم واقعاً چرا پدرت این کارو کرد. واقعاً نمی‌فهمم!
    نفس عمیقی می‌کشم ومی‌گویم:
    - سخته که...
    هنوز حرفم را شروع نکرده، صدای قل‌قل سماور می‌آید و سمیه ناگهان حواسش به سماور می‌رود، حرفش و حرفم را به‌سرعت فراموش می‌کند. همان‌طور که چای می‌ریزد می‌گوید:
    - راستش دروغ چرا؟ یه خانوم اومده بود و بهم گفته بود که تو پیشش بودی این مدت، وگرنه ماشالله این‌قدر بزرگ شدی و من هم این‌قدر پیر شدم که یادت نیارم!
    - نگین این‌طوری!
    - حقیقته دیگه.
    نمی‌دانم چه بگویم و مات می‌مانم. زبانم همیشه کم می‌آورد و لال می‌شود. خب راست هم می‌گوید، شکسته شده. سنش۱۵- ۱۰ سالی از محبوبه بیشتر است؛ اما چهره‌اش، سال‌های بیشتری با محبوبه اختلاف دارد!
    خیلی سؤال‌ها دارم که باید از سمیه بپرسم؛ اما نمی‌دانم از کدام شروع کنم و باکدام ختمش کنم؟ اندازه هجده سال دوری سؤال را که نمی‌شود با چند دقیقه تمام کرد می‌شود؟
    خلاصه که سمیه دو استکان چای خوش‌رنگ می‌ریزد و یکی را جلویم می‌گذارد.
    - سمیه خانوم؟
    - جان دلم، همون سمیه خالی صدام کن! همون‌جوری که بچگی‌هات با شیرین زبونی اسمم رو می‌گفتی.
    می‌خندم و باشه‌ای می‌گویم.
    - شما اینجا تنها زندگی می‌کنین؟
    - نه دخترم، من اینجا خدمتکارم. البته کارم فقط خرید و آشپزیه؛ بقیش رو خانوم اکبری پنج‌شنبه‌ها میاد برای نظافت.
    سرم را پایین می‌اندازم. چرا سمیه باید مجبور به انجام این کارهای سخت باشد؟
    - انگار که شما بیشتر از من اذیت شدین این چند وقت.
    - کار که عار نیست. همین که یه لقمه داشته باشم برای خوردن و یه جایی برای خواب، خدا روهم شکر می‌کنم. اون چیزی که آدم رو از پا در میاره تنهاییه.
    این حرفش مرا مصمم‌تر به ماندن می‌کند. تمام قدرت زبانم را جمع می‌کنم و حرفم را به سمیه می‌زنم.
    - من هم اومدم که پیشت بمونم.
    سمیه مات می‌ماند و هیچ نمی‌گوید. هول می‌کنم و حرفم را دنباله‌دار می‌کنم.

    - البته اگه شما بخواین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    سکوت سمیه آزارم می‌دهد. مگر محبوبه نگفته بود می‌توانم مدتی را کنارش باشم؟
    - میشه؟
    گویی که سمیه لکنت گرفته باشد، جواب می‌دهد:
    - معلومه که میشه. چرا نشه تو... تو مطمئنی؟ یعنی.... دلت می‌خواد واقعاً اینجا بمونی؟ اجازش رو بهت میدن؟ من... من واقعاً نمی‌دونم چی بگم! خدایا شکرت چی از این بهتر؟
    از خوشحالی سمیه، خوشحال می‌شوم و می‌خندم. دست سمیه را می‌گیرم و می‌گویم:
    - من که از خدامه؛ ولی اگه مشکلی نباشه برات.
    - نه قربونت برم چه مشکلی، درسته اینجا نباید خیلی رفت‌وآمد بشه؛ ولی بالاخره خونه من هم اینجاست. خانوم هم شاید بدخلقی کنه؛ ولی چیزی نمیگه. محبوبه خانوم بهم گفته بود؛ ولی باور نمیشد.
    - خانوم؟
    - آره دخترم، صاحب این جارو میگم. فقط کاش می‌گفتی قبلش من یکم به سرو وضع اینجا برسم. اندازش رو که نمی‌تونم کاری کنم؛ ولی حداقل...
    میان حرفش می‌پرم و نمی‌گذارم صحبتش را ادامه دهد.
    - من فقط می‌خوام که پیشت باشم. بقیه‌اش مهم نیست.
    سمیه باز هم چشمانش اشکی می‌شود. او ازمن هم هیجان‌زده‌تر است. گاه می‌خندد و گاه اشکش را با پشت دستش پاک می‌کند.
    آسوده خاطر و خوشحال، چایی‌مان را سر می‌کشیم و من از سرخوشی نمی‌دانم که چه کنم!
    ***
    - وای آرزو، یه خونه به بزرگی قصر. یه باغ به قشنگی بهشت. حیف که زمستونه و درختاش همه بی‌روح، وگرنه جدی جدی خود بهشت میشد. اتاق سمیه رو ندیدی. خیلی دنج و نقلی بود. یه پنجره داشت می‌تونستی از اونجا باغ رو نگاه کنی. دیواراش سبز خیلی کم‌رنگ بود و پرده‌هاش گلای ریز سبز و قرمز و صورتی داشت. اون در چوبی که بالای اتاق بود نمی‌دونی چه‌قدر خونه رو قشنگش کرده بود. این‌قدر خونه رو با سلیقه و جمع‌وجور چیده بود که آدم دلش می‌خواست فقط بشینه و نگاش کنه! تازه اون طاقچه پایین خونه هم که به جای آشپزخونه بود، براش از همون پرده رنگیا که گفتم زده بود. آها، یه‌دونه تلویزیون کوچولو هم گذاشته بود یه گوشه. وای نمی‌دونی چه‌قدر دلم می‌خواست پشت اون درو ببینم فقط حیف که روم نشد بهش بگم؛ ولی بالاخره که می‌بینم. حتماً اونجا روهم کلی قشنگش کرده. یعنی اگه...
    آرزو خنده بلندی سر می‌دهد و می‌گوید:
    - باشه بابا، یه نفسی‌ام بکش!
    - عه! نپر وسط حرفم. حالا اینا که هیچی. وای اگه بدونی چه‌قدر دلم می‌خواد توی اون ساختمون بزرگه رو ببینم. نمی‌دونی چه‌قدر قشنگ بود که! طبقه دومش یه تراس داشت به بزرگی این اتاق. فقط یه‌کمی قدیمی بود، البته خیلی...
    امان نمی‌دهم و یک ریز از چیزهایی که دیده‌ام، برای آرزو تعریف می‌کنم. تنها صدای گوشی جدیدم می‌تواند مرا ساکت کند. با صدای گوشی دست از حرف زدن برمی‌دارم و استراحتی به گوش‌های آرزو می‌دهم. به‌سمت گوشی می‌روم، محبوبه است.
    - الو، سلام.
    - سلام النازجان، حالت چطوره؟ خوبی؟
    - مرسی خوبم، شما خوبین؟
    - خداروشکر! النازامروز اگر کاری نداری یه سربیا اینجا.
    - چرا؟
    - چرا! قبلاً دنبال دلیل نمی‌گشتی برای اینجا اومدن.
    - آخه... چشم، همین الان میام.
    - منتظرتم جانم، کاری نداری؟
    - نه، فعلاً.
    و گوشی را قطع می‌کنم.
    آرزو:
    - آخ جون، جایی می‌خوای بری ماهم یه نفسی بکشیم؟
    همه می‌خندند و من راهم وادار به خندیدن می‌کنند.
    مدت‌ها بود حرفی روی لب‌هایم نیامده بود وخنده‌ای روی آن ننشسته بود. خوشبختی با چیزهای کوچک بهترین دارایی دنیاست.
    با عجله آماده می‌شوم تا به پرورشگاه بروم، راستش کمی نگران شده‌ام.
    ***
    از سرمای هوا شکایت می‌کنم و دستکش‌هایم را از دستم بیرون می‌کشم. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم تا یخ دست‌هایم باز شود. هم زمان، محبوبه وارد اتاق می‌شود، بلند می‌شوم و سلام می‌دهم. محبوبه هم مثل همیشه آغـ*ـوش و سلام گرمش را به من هدیه می‌کند و سپس کنارم می‌نشیند.
    - کم پیدا شدی النازخانوما، چه خبر؟ حسابی دلم برات تنگ شده بود.
    - ببخشید، به‌خدا من هم دلم تنگ میشه؛ ولی یه خبری دارم.
    - جانم بگو.
    - رفتم پیش سمیه. هفته‌ی دیگه هم...
    لبخند که از روی لب‌های محبوبه برداشته می‌شود، حرفم کش‌دار می‌شود.
    - هفته‌ی دیگه... می‌خوام که... که برای همیشه...
    میان حرفم می‌پرد و می‌گوید:
    - طاقت دل کندن ندارم ازت؛ ولی اگه این‌جوری راحت‌تری من هم حرفی ندارم.
    بعدهم از جایش بلند می‌شود و از کشوی میزش کارتی را بیرون می‌آورد و در دستم می‌گذارد.
    - این حساب رو برای تو باز کردم. همه‌ی پولیه که پدرت برات هرچند وقت یک‌بار می‌فرستاد. بهش دست نزده بودم، الان دیگه وقتشه که پیش خودت باشه.
    تا می‌آیم حرفی بزنم، با ادامه حرف‌هایش صدایم را قطع می‌کند.
    - درسته که دیگه اینجا نیستی؛ اما همیشه و هر وقت کمک لازم داشتی سراغ کسی جز من نمیری! بهت زنگ می‌زنم و همیشه هم توقع دارم بعد از بوق دوم جواب بدی. در اینجا و خونم هم به روت بازه. هروقت اومدی قدمت روی چشم.
    می‌خواهم حرفی بزنم که باز محبوبه نمی‌گذارد.
    - الان هم پاشو برو پیش لیلی، خیلی بی‌تابی تو رو می‌کنه.
    - محبوبه...
    - پاشو برو دیگه. حرفام رو زدم.
    نمی‌دانم چه‌کار کنم و مجبورم به حرف محبوبه گوش دهم. پس آرام‌آرام همان‌طور که هرچند قدم بازمی‌گردم و محبوبه را تماشا می‌کنم، از اتاق خارج می‌شوم.
    قلبم از حرف‌های محبوبه مچاله می‌شود.

    بالاخره شیرینی امروز را خداحافظی‌ها و به خداسپردن‌ها خراب می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    همه‌ی آدم‌ها و خاطرات را که یک طرف بگذارم، لیلی را مقابل همگی‌شان می‌گذارم. آخر بدون لیلی مگر می‌شود باز هم خندید، مگر دنیا بدون موهای فر و خوش رنگ لیلی، بدون چشم‌های مرواریدی‌اش، بدون لحن شیرین بیانش می‌ارزد؟ کاش میشد تو را هم با خود ببرم. اصلاً می‌دانی چیست؟ نمی‌شود در این دنیا خوشی مطلق باشد، همیشه باید سروکله‌ی یک غمی چیزی پیدا شود و یقه‌ات را بگیرد!
    لیلی را می‌بینم وساعت‌ها کنارش می‌نشینم، بازی می‌کنم و حسابی دل‌ِ تنگم را از عزای دوری لیلی درمی‌آورم!
    از همه‌ی درگیری‌های زندگی‌ام که بگذرم، زمانی که کنار لیلی‌ام، حس پرواز دارم. کوهی از مشکلات و انبوهی از ابرهای سیاه هم اگر درآسمان باشد، پر پروازی که او به من می‌دهد، باعث می‌شود از پروازم نهایت لـ*ـذت راببرم.
    کم‌کم هوا که تاریک می‌شود، باید به خوابگاه بازگردم و زحمت این کار راهم محبوبه می‌کشد. لحظه‌ی سختی‌ست، لحظه‌ای مثل جان کندن. مثل که نه، دل کندن ازکسانی که دوستشان داری، خود جان کندن است. محبوبه که روی ترمز می‌زند و ماشین که می‌ایستد، در را بازمی‌کنم و از او خداحافظی می‌کنم. قبل رفتن صدایم می‌زند:
    - الی؟
    - بله؟
    مکثی می‌کند و می‌گوید:
    - هیچی... فقط خیلی مواظب خودت باش.
    ازحرف ناگهانی‌اش متعجب می‌شوم و به روی خودم نمی‌آورم.
    - چشم، خدافظ.
    خداحافظ‌ی می‌کند؛ ولی می‌دانم که «مواظب خودت باش.» حرفی نبود که می‌خواست بزند؛ اما چه حرفی بود که خوردنش را به گفتنش ترجیح داد، نمی‌دانم!
    ***
    روزها از پی هم می‌گذرند و انتظارم بالاخره تمام می‌شود. دیگر نوبت بستن چمدان است، نوبت تقسیم خاطرات، نوبت به خدا می‌سپارمت، نوبت مراقب خودت باش و در آخر نوبت خداحافظی.
    دل کندن از خوابگاه گرچه برایم سخت است؛ اما از این اتفاق بدم هم نمی‌آید. آسودگی از طعنه‌ها و دعواهایم با مریم بهترین و جدایی از ندا و آرزو سخت‌ترین است. بغضی که هنگام خداحافظی در گلویم نشسته است را سعی در خاموش نگه داشتنش دارم. مخصوصاً این لحظه که باید از آرزو خداحافظی کنم. دلمان نمی‌آید از آغـ*ـوش هم بیرون بیاییم و ندا هم کنارمان ایستاده و گریه‌کنان می‌گوید:
    - دیوونه‌ها، یه‌جوری هم رو بغـ*ـل نکنین انگار دیگه هم رونمی‌بینید.
    بالاخره از آغـ*ـوش هم بیرون می‌آییم و می‌گویم:
    - از کجا معلوم؟ شایدم...
    بقیه‌اش را نگویم بهتر است. این لحظه به اندازه‌ی کافی غمگین است.
    ندا:
    - شاید نداره، قول بده بازم اینجا بیای.
    - چشم.
    آرزو:
    - برات دعا می‌کنم وقتی اومدی دیدن ما، با پدرت باشی.
    از دعای آرزو، اشک در چشمم حلقه می‌زند و بغضم دیگر طاقت خاموشی ندارد. نمی‌خواهم گریه کنم، پس برای بار آخر خداحافظی می‌کنم و خداراشکر می‌کنم که در این لحظه مریم نیست. چمدانم را برمی‌دارم و بیرون می‌روم.
    از داخل محوطه تاکسی زردرنگ را می‌بینم. برف شدیدی درحال باریدن است. شالم را دور صورتم محکم‌تر می‌کنم و چمدان را برمی‌دارم و خودم را به تاکسی می‌رسانم.
    قبل از رفتن به خانه سمیه، باید به پروشگاه بروم. مدتی‌ست خبری از محبوبه ندارم و اینکه لیلی... نه طاقت خداحافظی با او را دارم و نه قصدش را. هر موقع که بتوانم به لیلی سر می‌زنم. حتی فکر جدایی از لیلی هم آزاردهنده است.
    - آقا میشه اینجا نگه دارید؟
    - خانوم مقصد که اینجا نبود؟ عوض شد؟
    - نه، برمی‌گردم.
    از ماشین پیاده می‌شوم و برای اینکه زیر برف نمانم تا ساختمان اصلی می‌دوم. در را باز می‌کنم.
    - عجب برفی میاد!
    لباسم را می‌تکانم و صدایی توجهم را جلب می‌کند.
    - سلام، تویی الناز؟
    سرم را بالا می‌گیرم و خانوم محمدی را می‌بینم که از اتاق بیرون می‌آید.
    - سلام خانوم محمدی، محبوبه جون هستش؟
    - خانوم وطنی دیروز براش کاری پیش اومد مجبور شد بره سفر. نیستش.
    - واقعاً؟
    - آره عزیزم، بیا تو بگم برات چایی بیارن.
    - نه باید برم. پس...پس چرا چیزی به من نگفت؟
    شانه‌ای بالا می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. کمی مکث می‌کنم و بعد می‌پرسم:
    - میشه لیلی رو ببینم؟
    - تو اتاقشه، یه‌کم مریض احواله بیدارش نکن.
    - چی شده؟
    - چیزی نیست، یه سرماخوردگی ساده‌ست.
    نگران به‌سمت اتاق لیلی می‌روم. طاقت دیدن لیلی را در این وضع ندارم. موهایش را نوازش می‌کنم و بغضم را قورت می‌دهم.
    «الهی فدات‌شم عزیزمن، چه‌قدر تب داری تو!»
    دلم می‌خواهد بیدارش کنم و محکم بغلش کنم؛ اما دلم نمی‌آید. بـ..وسـ..ـه‌ای روی دست و پیشانی‌اش می‌کارم و پتویی که کنار زده را رویش می‌کشم. مدتی می‌ایستم و نگاهش می‌کنم ؛اما با یادآوری راننده تاکسی منتظر، هول می‌شوم و دست از نگاه کردن برمی‌دارم و می‌روم. نمی‌دانم چرا دل‌شوره عجیبی دارم!
    نزدیک در که می‌شوم، برای بارآخر برمی‌گردم و از دور تماشایش می‌کنم.
    - خانوم کجایی؟ یک ساعته ما رو اینجا کاشتی.

    بی‌توجه به غرغرهای راننده، سوار می‌شوم. دلم می‌خواهد با پررویی جوابش را بدهم؛ اما رویش را ندارم پس تا پایان مسیر سکوت می‌کنم. سکوتی از جنس یادآوری خاطرات.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    همان کوچه بن‌بست و همان خانه را که می‌بینم به راننده می‌گویم که نگه دارد و بعد هم چمدانم را بیرون می‌گذارم و پول تاکسی را حساب می‌کنم. این‌بار با خیال آسوده‌تری پول را پرداخت می‌کنم! راستش هربار که سوار تاکسی می‌شدم نگرانی این را داشتم که پولم تمام شود و دلم نمی‌خواست که باز هم محبوبه پولی به من بدهد. آدرس پرورشگاه هم سر راست نبود و نمی‌توانستم با اتوبوس و یا پیاده بروم؛ اما حالا خیالم راحت است که دستم درجیب خودم است. فقط باید حواسم باشد ولخرجی نکنم! با چمدان نه چندان سنگینم سریع راه می‌افتم و به‌سمت در می‌روم. نمی‌دانم که باید زنگ خانه را بزنم یا نه؟ کاش اتاق سمیه زنگی جداگانه داشت. اگر صاحب خانه جواب دهد چه بگویم؟ زیر برف مانده‌ام؛ اما یخ زدن و سرما خوردن را به هیچ‌چیز ترجیح نمی‌دهم! همین چند ماه پیش یک‌بار سرما، لرزاندم و دوماه بیماری کشیدم. این‌بار نمی‌خواهم نوازش برف زمستانی را برتنم بچشم!
    پس زنگ خانه را می‌زنم و منتظر می‌مانم، خبری نمی‌شود. یک‌بار دیگر طولانی‌تر دستم را روی زنگ فشار می‌دهم و سریع دستم را در جیبم می‌گذارم. پس از انتظار کوتاهی، صدایی می‌آید:
    - کیه؟
    صدایش به پیرزنی نمی‌خورد که سمیه برایم تعریفش کرده بود!
    - گفتم کیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ قیافتم که همش زیر شال‌وکلاهه! چی می‌خوای؟
    دستپاچه می‌شوم و می‌گویم:
    - با سمیه خانوم کار دارم.
    - چی؟
    صدایم زیر شال کاموایی درست به گوشش نمی‌رسد! این‌بار شالم را کنار می‌زنم و باصدای بلندتری می‌گویم:
    - با سمیه خانوم کار دارم.
    - اشتباه اومدی.
    و دیگر صدایی از آیفون شنیده نمی‌شود.
    «یعنی چی که اشتباه اومدم؟ امکان نداره! این همون خونست.»
    گیج و سردرگم می‌مانم و نمی‌دانم که چه کنم. روی دوباره زنگ زدن را هم ندارم. یعنی کسی می‌خواهد سربه‌سرم بگذارد یا شاید هم سمیه پشیمان شده و نمی‌خواهد مرا ببیند. حسابی کلافه شده‌ام و عصبی.
    یعنی اگر این در به رویم باز نشود، باید باز هم به خوابگاه برگردم؟ باز هم متلک‌های مریم، باز هم شرمندگی مقابل محبوبه. نه، حتی فکرش هم آزاردهنده است. چاره‌ی دیگری ندارم. می‌خواهم دستم را روی زنگ بگذارم؛ اما قبل از این کار در باز می‌شود.
    هم متعجب می‌شوم و هم خوشحال، چمدان را برمی‌دارم و سریع داخل می‌شوم. دیگر برف آن‌قدر شدید شده است که وقتی دانه‌هایش روی مژه‌هایم فرود می‌آید، پلک‌هایم سنگینی می‌کنند.
    کنار اتاق سمیه می‌ایستم، در می‌زنم و چند لحظه بعد سمیه در را باز می‌کند. به‌گرمی از من استقبال می‌کند و در آغوشم میکشد. کمکم می‌کند لباس‌های خیسم را بیرون بیاورم و بعد هم دستم را می‌گیرد و مرا می‌برد کنار کرسی می‌نشاند.
    - پتو رو بکش روت تا گرمت بشه عزیزم، حسابی یخ کردی.
    به کرسی کوچک و پتوی رنگی که روی آن انداخته نگاه می‌کنم و می‌گویم:
    - هوا خیلی یهویی سرد شد.
    - آره، اتفاقاً بساط کرسی هم تازه چیدم. زمستون بدون این کرسی نمیشه اینجا سر کرد.
    پتوی کرسی را رویم می‌کشم و دست‌ها و پاهای یخ کرده‌ام کمی جان ‌گیرد.
    سمیه که مشغول چای ریختن است می‌گوید:
    - نمی‌دونی چه‌قدر برای امروز لحظه شماری می‌کردم. همه‌جا رو تمیز کردم، کرسی گذاشتم، خرید کردم. اصلاً از وقتی تو رو دیدم دوباره جون گرفتم.
    می‌خندم و می‌گویم:
    - من هم خیلی خوشحالم، راستی توی اون خونه چند نفر زندگی می‌کنن؟
    سمیه چایی را روی کرسی می‌گذارد و خودش هم زیر کرسی، روبه‌رویم می‌نشیند.
    - چاییت رو داغ داغ بخور تا گرم شی.
    و بعد هم جواب سؤالم را می‌‌دهد.
    - فقط خانوم‌تاج بود. یه چند وقتیه که نوه‌اش هم اومده پیشش.
    - پس اون پسره نوه‌شه!
    - از کجا می‌دونی پسره؟
    - خب، زنگ درو زدم اون برداشت.
    - زنگ اونجا رو زدی؟ ای وای اصلاً حواس ندارم که! نمی‌دونستم چه ساعتی میای وگرنه خودم دم در منتظر می‌موندم در می‌زدی باز می‌کردم.
    - یعنی خیلی بد شد؟
    - نه، به خانوم‌تاج گفته بودم که میای.تقصیر خودم بود. حتماً بخاطر این موندی زیر برف و خیس شدی، شرمنده دخترم.
    - نه، اشکالی نداره.
    کمی از چایی‌اش را می‌نوشد و می‌گوید:
    - خانوم این خونه اسمش تاج‌بانوئه. من و خدمتکارای دیگه صداش می‌زنیم خانوم‌تاج. سنش هم زیاده، بالای هفتاد ساله؛ ولی همین یه‌دونه نوه رو داره.
    ماجرایی که برایم تعریف می‌کند، پراز معماهایی‌ست که قلقلکم می‌دهد برای بیشتر دانستن؛ اما سکوت می‌کنم و چایی‌ام را سر می‌کشم. سمیه هم تند و تند چایی‌اش را سر می‌کشد و بلند می‌شود.
    - شرمنده‌ دخترم، دوست دارم همش بشینم پیشت؛ ولی نزدیک ظهره، باید برم و غذا رو درست کنم.
    - هربار برای یه غذا می‌رین توی ساختمون و برمی‌گردین؟
    - چه کنم عزیزجان؟ حقوق میدن بهم، خونه هم که دادن.
    آهی می‌کشد و باز هم معذرت خواهی می‌کند و می‌رود.

    من می‌مانم تنها و دلی که ناگهان تنگ همه‌چیز و نگران همه‌کس می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    محبوبه نباید به من می‌گفت که قصد سفر دارد؟
    اصلً محبوبه نباشد، بقیه حواسشان به لیلی هست؟
    سری تکان می‌دهم و سعی می‌کنم افکار منفی را از ذهنم دور کنم. پاهای سرد و یخ‌زده‌ام که کمی جان می‌گیرد بلند می‌شوم تا نگاهی به خانه بیندازم. کرسی را که همان‌جا روبه‌روی طاقچه گذاشته و حسابی خانه را دنج و بامزه‌تر کرده. به‌سمت همان در چوبی‌رنگ بزرگ می‌روم و آرام بازش می‌کنم، روبه‌رویم چند ردیف گلدان با گل‌های زیبا می‌بینم که روی طاقچه چیده شده‌اند. سمت راست هم یک چوب‌لباسی و کنارش هم یکی دو دست رخت‌خواب است. هیچ‌چیز پر زرق‌وبرق و جذابی در این خانه نیست؛ اما سمیه با ذوق و سلیقه، چنان همه‌جا را مرتب چیده است که آدم دوست دارد فقط بنشیند و تماشا کند.
    کمی که می‌گذرد، لباس‌هایم راعوض می‌کنم و لباس راحتی می‌پوشم. هنوز باورم نمی‌شود که اینجا خانه‌ی من است. تصور داشتن یک خانه و یک هم‌خانه لـ*ـذت شیرینی است که دوست ندارم هرگز آن را از دست بدهم. حتی اگر آن خانه، اتاقی کوچک در ابتدای یک باغ باشد، حتی اگر آن هم‌خانه هیچ نسبتی با تو نداشته باشد.
    زیر کرسی می‌نشینم و گرمای کرسی در این هوای ابری و برفی زمستان مثل قرص خواب‌آوری عمل می‌کند. دیگر متوجه نمی‌شوم که چه زمان به خواب می‌روم، فقط با صدای در از خواب بیدار می‌شوم.
    سمیه گفت:
    - عه الناز جانم، خوابیدی؟
    - ای وای! اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
    می‌خندد و می‌گوید:
    - بیا ببین چه غذایی پختم. یه‌کمش رو آوردم برای خودمون.
    بوی قرمه‌سبزی‌اش همه فضای اتاق را پر می‌کند و خواب را چشمان خسته‌ام می‌گیرد.
    دیگر برف بند آمده؛ اما هم‌چنان هوا ابری‌ست و خبری از خورشید نیست. چه بهتر، هوای ابری را بیشتر دوست دارم. با کمک سمیه، سفره‌ای روی کرسی می‌اندازم و بشقاب‌ها را می‌چینم.
    - وای! عجب بویی داره این قرمه‌سبزی. گشنه‌ام شد.
    - نوش جونت عزیزم. بخور جون بگیری. چرا این‌قدر لاغر مردنی شدی تو؟
    - واقعاً؟
    - بله، بچه که بودی همچین تپل‌مپل بودی ولپ‌هاتم سرخ بود.
    می‌خندم و می‌گویم:
    - خب اون‌موقع دستپخت شما رو می‌خوردم.
    سمیه هم خنده‌ای می‌کند و یادش به‌خیری می‌گوید.
    - راستی، خانوم‌تاج از تو می‌پرسید.
    با تعجب می‌گویم:
    - از من؟
    - آره، میگه که اول این پسره، نوه‌اش آیفون رو برداشته، گفتی سمیه‌خانوم نشناخته. بعدش خود خانوم‌تاج درو برات باز کرده.
    - یعنی شما رو نمی‌شناسه؟
    - عجب دل خوشی داری! این پسر والا تا اونجا که من دیدم همش دنبال خوش گذرونیه. از من بپرسی میگم اسم خود خانوم‌تاج رو هم نمی‌دونه.
    شانه‌ای بالا می‌اندازم و غذایم را می‌خورم.
    بعد از غذا سمیه کیف و چمدانم را برمی‌دارد و توی اتاق می‌گذارد.
    - اینجا رو برای تو درست کردم دخترم. می‌دونم خیلی قشنگ نیست؛ ولی وسعم همین‌قدر بود.
    - جدی اینجا ماله منه؟
    - آره دخترم.
    - خیلی قشنگه؛ ولی شما چی؟ آخه نمیشه که...
    - قربونت من که همش باید برم و بیام و کارها رو انجام بدم. بعدش هم اتاق من این کرسیه. از اونجاهم تا قبل اینکه تو بیای استفاده نمی‌کردم.
    از خوشحالی به آغوشش می‌پرم و تشکر می‌کنم. نمی‌دانم چرا از ابتدا شیفته‌ی این اتاق کوچک شده بودم.
    سمیه پیشانی‌ام را بـ..وسـ..ـه‌ای می‌زند و می‌گوید:
    - من دیگه برم تدارک شام رو ببینم. کاری با من نداری؟
    - می‌خوای من هم بیام کمکت؟
    - تو اومدی اینجا تاج سر من باشی، دیگه این رو نگو.
    نمی‌دانم چه بگویم که درست باشد پس چیزی نمی‌گویم. سمیه هم می‌رود و ظرف‌های غذا را هم با خودش می‌برد.
    چند لحظه بعد باز هم در باز می‌شود.
    - راستی!
    - بله؟
    - توی اتاق اون گوشه‌ی پایین، یه‌یخچال کوچیک دارم، میوه برا خودت بردار بخور. چایی هم تازه دمه.
    - باشه، مرسی.
    به‌راستی من چه‌قدر حواس پرتم که یخچال را در اتاق ندیده بودم. عیبی هم ندارد، به اندازه‌ی کافی وقت هست برای دیدن و یاد گرفتن.
    ***
    شب شده است و خواب به این چشم نمی‌آید که نمی‌آید. بی‌حوصله گوشی‌ام را دست می‌گیرم و با بازی جدیدی که نصب کرده‌ام مشغول بازی می‌شوم که صدایی از فاصله‌ای نزدیک می‌شنوم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم و می‌فهمم صدا از نزدیک در باغ است. آرام، طوری‌که سمیه را از خواب بیدار نکنم از زیر کرسی بیرون می‌آیم و کنار پنجره می‌روم، صدای پچ‌پچ‌ها قوی‌تر می‌شود.
    - میومدی بیرون بهتر نبود؟
    - اینجا که راحت‌تریم، بیا.
    از پنجره کوچک اتاق دو پسر را می‌بینم، نمی‌شناسمشان؛ اما حدس می‌زنم یکی از آن دو باید نوه‌ی خانم‌تاج باشد. دو پسر باقدهای بلند، یکی‌شان از دیگری لاغرتر است و آن یکی شانه‌های پهن‌تری دارد. توی تاریکی نیمه‌شب فقط این‌ها را می‌شود دید. حتماً همین پسر لاغرتری که در را باز می‌کند باید نوه‌ی خانم‌تاج باشد که دیگری را به‌سمت انتهای باغ دعوت می‌کند و در تاریکی شب گم می‌شوند. شانه‌ای بالا پرت می‌کنم.
    «معلوم نیست چه خبره! اون کیه که نصف شبی پاشده اومده اینجا، عجب آدمای بیکاری پیدا میشن!»

    این را می‌گویم و آرام به جایم برمی‌گردم و بازی‌ام را از سر می‌گیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    عادت کردن به هرچیزی زمان می‌برد، عادت به اینکه هر روز صبح که بیدار می‌شوم دیگر صدای آرزو را نمی‌شنوم، عادت به اینکه در جای دیگری بیدار شوم، عادت به خانه‌ی جدید، به زندگی جدید.
    زمان عادت کردن من هم می‌گذرد و من روزبه‌روز بیشتر به این خانه و پرده‌های رنگی‌اش که مرا ذوق‌زده می‌کرد عادت می‌کنم. البته عادت کردن بدی‌هایی هم دارد مثل عادی شدن. مثلاً دیگر پرده‌های رنگی این خانه ذوق‌زده‌ام نمی‌کند. عادی شدن، کم‌رنگ شدن خوشی‌های کوچک است و نوبتی هم که باشد نوبت آمدن بهار است. دیگر کم‌کم آسمان برفش را دریغ می‌کند و زمین بی‌رحمانه برف‌ها را می‌دزدد. شمردنی هم که باشد بیست وچند روز مانده به سبز شدن زمین.
    - النازجان، حواست به اون سماور باشه من برم.
    - سمیه‌جون میشه من هم بیام؟
    - تو کجا بیای؟
    - با تو بیام دیگه، حوصلم سر میره تنهایی.
    - چی بگم والا!
    چهره‌ام را درهم می‌کشم.
    - بیام دیگه.
    - باشه، پس اون سماورم خاموش کن.
    با شوق ،سریع لباس مناسبی به تن می‌کنم و پشت‌ سر سمیه راه می‌افتم. تابه‌حال پایم را چند قدم جلوتر ازخانه سمیه نگذاشته بودم.
    این باغ واقعاً زیباست، حتی با وجود درختان خشک و بی‌روحش.
    دو باغچه در سمت چپ و راست باغ قرار دارند و یک باغچه‌ی بزرگ‌تر در وسط. هر سه درختانی بزرگ دارند؛ اما زمستان اجازه نمی‌دهد زیبایی‌های بیشتری از باغچه دیده شود!
    به عمارت که می‌رسیم، سمیه در را باز می‌کند و کفش‌هایش را با کفش‌های راحتی داخل جاکفشی عوض می‌کند و به من هم می‌گوید کفش‌هایم را عوض کنم.
    وارد خانه می‌شوم. تا جایی که چشم می‌بیند دیواری نیست!
    دو سالن بزرگ به چشمم می‌خورد که به وسیله‌ی دو پله‌ی کوتاه و سراسری به یک‌دیگر وصل شده‌اند.
    روبه‌رویم پله‌هایی بزرگ با نرده‌های نقره‌ای‌رنگ می‌بینم. تعداد پله‌ها زیاد است و از حوصله‌ی شمردن خارج.
    رنگ کرمی روشن کاغذ دیواری‌ها، دیوارهای خانه را بزرگ‌تر نشان می‌دهد.
    سالن سمت راست مبل‌هایی به رنگ زرشکی و مخمل دارد که دورتا دورهم چیده شده‌اند و بزرگی سالن این اجازه را داده که یک‌دست مبل چوبی و کرم‌رنگ هم انتهای سالن باشد.
    حتی پرده‌های سالن هم مخمل قرمزرنگ هستند.
    گرامافونی گوشه‌ی سالن قرار داده شده و ساعت ایستاده‌ای هم ابتدای سالن کنار دیوار.
    سالن سمت چپ؛ اما به‌خاطر دیوار روبه‌رو زیاد در دیدم نیست. نمی‌خواهم به‌قصد دیدنش سرم را کج کنم، می‌ترسم کسی آنجا باشد و مرا با این چهره‌ی متعجب و در عین حال ذوق‌زده ببیند.
    پس بازهم نگاهم به همان سالن سمت راست می‌ماند و خیره می‌شوم به وسایل گران‌قیمت و تزئینی چیده شده در آن. آن‌قدر وسایل پر زرق وبرق و تزئینی در آن چیده شده که بیشتر خانه را به یک موزه تبدیل کرده است!
    - عجب خونه‌ی قشنگیه! چه‌قدر وسیله داره.
    سمیه لبخندی می‌زند و به‌سمت آشپزخانه به راه می‌افتد.
    من همچنان مات نگاه کردن خانه می‌شوم که با صدای سمیه به‌خودم می‌آیم.
    - الناز، کجا موندی؟
    صدایش را از زیر پله‌ها می‌شنوم و نگاهم به آشپزخانه می‌افتد. جلوتر می‌روم و نگاه کوتاهی هم به سالن سمت چپ می‌اندازم.
    یک سالن کاملاً متفاوت از سالن سمت راست.
    پرده‌هایی توری و زیبا و یک‌دست مبل سفیدرنگ. از سالن سمت راست خیلی کوچک‌تر است.
    - الناز!
    این‌بار با صدای سمیه، دست از جذابیت‌های خانه می‌کشم و به‌سمت آشپزخانه می‌روم که ناگهان صدایی می‌شنوم که هر لحظه واضح و واضح‌‌تر می‌شود.
    - باشه، اصلا ًهرکاری دوست داری بکن. این خونه و اون زمین، همه‌ی این دارایی‌ها رو بریزش توی جوب. فقط صبر کن من سرم رو بزارم زمین بعدش برو هر غلطی که خواستی بکن. مگه این آدما که هرشب هرشب جمع می‌کنی دور خودت، خونه زندگی ندارن؟ اینجا شده قهوه خونه‌ی سر راه که هر بی‌سروپایی سرش رو می‌ندازه پایین و میاد تو! اصلاً اونا چی‌کارن؟ می‌خوام بدونم کسی نیست ک...
    صدا قطع می‌شود و سمیه دوان‌دوان از آشپزخانه خارج می‌شود و من هم پشت‌سرش به‌دنبالش می‌روم.
    پیرزنی روی پله‌ها نشسته و دستش را روی قلبش گذاشته است.
    سمیه به‌سمتش می‌رود.
    - خانوم؟ خانوم‌تاج خوبی؟ چی‌شده؟ خدا مرگم بده. النازجان یه لیوان آب بیار.
    سریع به آشپزخانه می‌روم و لیوانی آب پر می‌کنم و سریع‌تر به آنجا باز می‌گردم.
    لیوان آب را به دست سمیه می‌دهم و نگران به پیرزن نگاه می‌کنم. کمی که حالش بهتر می‌شود، نفس آسوده‌ای می‌کشم و این‌بار روبه‌رویم پسری را می‌بینم. دقت که می‌کنم همان پسری‌ست که آن شب ازپشت پنجره دیدمش.
    قد بلندی دارد ، صورتی لاغر با چشم‌هایی ریز و مشکی.
    موهای رنگ کرده‌اش هم نشانی ازمیزان اهمیت او به خود و چهره‌اش می‌باشد. بیشترهم که در چهره‌اش دقت می‌کنم، نقصی در او نمی‌بینم. بینی کشیده و قلمی، لب‌هایی پهن؛ ولی توازن صورتش.
    زیبایی چندانی در چهره‌اش نمی‌بینم؛ اما آن‌قدر هم جذابیت چهره‌اش کم نیست که به او خیره نشوم! کم سن‌وسال هم به نظر نمی‌رسد. به نظرمی‌آید حدود ۳۰ سال داشته باشد. محو چهره‌اش و تخمین زدن سنش، متوجه نگاهش به‌خودم می‌شوم. باز هم هول می‌شوم و سریع نگاهم را می‌دزدم و خودم را درگیر موضوع خانم‌تاج نشان می‌دهم.
    سمیه دست‌های او را دائم ماساژ می‌دهد و آرامش می‌کند؛ اما او هم‌چنان تمایل عجیبی به حرف زدن با آن حال بدش دارد!
    - برو، برو جلو چشمم نباش. برو پیش همون نکبتا که شبا جمعشون می‌کنی دور خودت.
    از حرفش خنده‌ام می‌گیرد بی‌چاره با اینکه به قلبش فشار آمده و به‌زور حرف می‌زند؛ اما خوب لیچار بار پسرک می‌کند.
    - دِ گم شو دیگه!
    پسر، پوفی می‌کشد و عصبی از خانه خارج می‌شود و در را محکم به هم می‌کوبد.
    - الهی بمیرم از دستت زودتر خلاص‌شم. درو روی من می‌کوبی آره؟ توام به همون پدرومادرت رفتی دیگه که این‌‌قدر بی‌چشم و رویی...
    سمیه گوشه لبش را می‌گزد و می‌گوید:
    - بسه دیگه خانم‌تاج. زبونم لال بازم حالت بد میشه‌ها. پاشو بشین روی مبل راحت باشی.
    دستش را می‌گیرد و بلندش می‌کند و من هم در این کار یاری‌اش می‌کنم تا خانم‌تاج را روی مبلی همان نزدیکی بنشانیم.
    پیرزن با اینکه قد تقریباً بلندی دارد؛ اما اندامش بسیار نحیف است و صورتش هم پراز چین‌وچروک‌هایی‌ست که روزگار به او هدیه داده.
    چشمان رنگی‌اش؛ اما برق خودش را دارد، حتی با وجود افتادگی پلک‌هایش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    خانم‌تاج، تازه نگاهش به من می‌افتد و خوب نگاهم می‌کند.
    - همون دختریه که گفتی؟
    سمیه نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - بله.
    حال، هردو نگاهشان روی من است و این موضوع کمی مرا معذب می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و می‌دانم که گونه‌هایم سرخ می‌شود.
    - جوونا چه‌قدر با هم فرق دارن این روزا، یکی مثل این، یکی هم مثل کوروش که جون به سرم کرده.
    پس این جوان جان به سر کننده نامش کوروش است؟ و این هم لقب جدیدی است که خانم‌تاج به من هدیه می‌کند.
    - معلوم نیست این آدما که هر شب جمع می‌کنه دور خودش کین؟ چی‌کارن؟ معتادن؟ سالمن؟ این پسر آخروعاقبتش بعد از من چی میشه؟ به کی بسپارمش و باخیال راحت بمیرم؟
    - این‌طور نگو خانم‌تاج. انشاءالله که سایت همیشه بالا سر نوه‌ات باشه. بالاخره آقاکوروش هم بچه که نیست.
    - هست! یه بچه‌ی۲۹ساله است. فقط دنبال تفریح و خوش گذرونیه.
    - شما حرص نخور خانم‌جان. برای قلبت خوب نیست.
    خانم‌تاج نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
    - من خوبم، تو برو به کارات برس.
    - چشم خانم.
    - برای ناهار یه‌کمی هم سوپ بذار، بلکه این سرماخوردگی زودتر خوب بشه.
    - برای آقا کوروش چی؟
    - کوفت خورد! هیچی.
    سمیه خنده‌اش را نگه می‌دارد و چشمی می‌گوید و به آشپزخانه می‌رود. من هم که به‌سختی جلوی خودم را می‌گیرم تا خانم‌تاج خنده‌ام را نبیند، به دنبال سمیه راه می‌افتم.
    سمیه مشغول درست کردن غذا می‌شود و من هم کنار دستش می‌ایستم و با دقت به کارهایش نگاه می‌کنم. او بی‌شک بهترین آشپزی‌ست که تاکنون دیده‌ام. غذاهایش مزه‌ی جان می‌دهند! چنان با مهارت در آشپزخانه و با وسایل کار می‌کند که مراهم مشتاق به آشپزی می‌‌کند.
    چند ساعتی را با او درآشپزخانه می‌گذرانم و غذا که آماده می‌شود، سمیه میز را می‌چیند. کمی از غذا برای خودمان برمی‌دارد و باهم از عمارت خارج می‌شویم.
    هوا آفتابی‌ست. می‌خواهد بتابد و بتابد تا دیگر اثری از برف روی زمین نماند. می‌خواهد آن‌قدر بتابد تا بهار منتش را سرمان بگذارد و خرامان‌خرامان تشریف فرما شود.
    ناهار را می‌خوریم و محبوبه کمی استراحت می‌کند. بعد از مدتی هم بالاخره محبوبه با من تماس می‌گیرد و حسابی از دل‌تنگی‌اش بیرون می‌آیم. نمی‌دانم چرا؛ اما گاهی حس می‌کنم سال‌هاست اینجا کنار سمیه زندگی می‌کنم و مدت زیادی‌ست از محبوبه و خوابگاه و زندگی گذشته‌ام دور شده‌ام. راستش اینجا تنها ایرادش تنهایی‌ست. سمیه بیشتر اوقات در عمارت است و من می‌مانم و تنهایی‌هایم که حسابی این روزها زورشان زیاد شده است. شب پس از آنکه سمیه کاملاً کارش در عمارت تمام می‌شود، فرصت می‌کند کمی کنارم بنشیند و مثل همان زمان کودکی‌ام باهم وقت بگذرانیم.
    ***
    - سمیه‌جون؟
    - جانم دخترم؟
    - یادته اون روزا که بچه بودم روی پاهات می‌خوابیدم و برام لالایی می‌گفتی؟
    - قربونت برم یادته؟ سنی نداشتی که اون زمان.
    - ولی یادمه، لالایی خوندنات رو یادمه، مهربونیات رو یادمه، اتاقم رو یادمه، بابام رو...
    به این اسم که می‌رسم بغضی گلویم را می‌فشارد که از دید سمیه پنهان نمی‌ماند.
    نگران صدایم می‌کند. می‌آید کنارم می‌نشیند. مثل گذشته سرم را روی زانویش می‌گذارم و آرام‌آرام اشک می‌ریزم.
    سمیه موهایم را نوازش می‌کند و می‌گوید:
    - الناز چی‌شد؟ گریه چرا؟
    میان هق‌هقم می‌گویم:
    - س... سمیه؟
    - جانم؟
    - چرا... چرا من... دیگه قیافش رو... یادم نمیاد؟
    و بعد بلندتر زیر گریه می‌زنم.
    سمیه بازهم موهایم را نوازش می‌کند.
    - الهی سمیه بمیره برات. گریه نکنیا. طاقت دیدن اشکای تورو ندارم. رسم دنیا همینه. جدایی می‌ندازه بعدشم فراموشی میاره .
    سعی می‌کنم خودم را آرام کنم و سمیه باز هم دل‌داری‌ام می‌دهد و بامرور خاطرات اشکم را از یادم می‌برد.
    - یادش به‌خیر، آقاسعید هروقت که میومد خونه، اول ازهمه سراغ تو رو می‌گرفت. مثل جون خودش دوستت داشت. برات هیچی کم نمی‌ذاشت. توی خونه که بود همه‌ی وقتش ماله تو بود. من نمی‌دونم، نمی‌دونم چی باعث این جدایی نحس شد.
    با دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم و اشک‌هایم، سمج‌تر جاری می‌شوند.
    - سمیه، میشه برام از اون روزا تعریف کنی؟
    آهی می‌کشد.
    - چرا نشه؟ لحظه به لحظه‌ش رو یادمه. بهترین روزای عمرم رو تو اون خونه گذروندم. هنوز هم اتاقی که توی اون خونه داشتم رو یادمه. یه اتاق کنار اتاق تو که هیچی کم نداشت. آقاسعید جوری با من رفتار می کرد که فکر می‌کردم خانوم اون خونه‌ام! با اینکه اون‌موقع هم سنی ازم گذشته بود و جای خواهر بزرگ‌ترش بودم.
    موهایم را نوازش می‌کند و اشک‌هایم جاری می‌شوند و داستانش تعریف می‌شود. صدایش مثل لالایی می‌ماند و پلک‌هایم را سنگین می‌کند. من خیال خوابیدن ندارم و هرطور شده می‌خواهم بیدار بمانم و حرف‌هایش را گوش کنم با اینکه حتی صدایش راهم از شدت خواب‌آلودگی نمی‌شنوم می‌گویم:
    - یه‌کمی بلندتر بگو.
    سمیه، صدای خواب‌آلودم را که می‌شنود می‌گوید:
    - النازجان، خوابت میادا، صدات خسته‌ست. بگیر بخواب فدات‌شم بقیش رو سر فرصت میگم برات.

    می‌خواهم بگویم نه خسته نیستم ادامه بده؛ اما خواب زودتر به‌سراغم می‌آید و نمی‌گذارد حرفی بزنم. صدای آرام سمیه و اتاق گرم و رخت خواب راحت، کارش را می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    خب دیگه...وقتشه شخصیت های جدید وارد داستان بشن:aiwan_light_sun_bespectacled:

    "دوستای گلم اگر نظری راجب رمان دارین حتما حتما بهم بگید حتی اگر نقد باشه و یانظر کوتاه خیلی باارزشه و تو نوشتن کمک می کنه:)

    ممنووون:aiwan_lighfffgt_blum:

    از صبح که چشمانم را باز می‌کنم به انتظار این هستم که شب شود و سمیه فارق از کارها و خستگی‌هایش کنارم بنشیند و برایم از گذشته‌های نه چندان دور که روزهای زندگی کردنمان بود تعریف کند. روزهای زندگی، نه روزهای نفس کشیدنی که حال را با آن سپری می‌کنیم.
    صبح که بیدار می‌شوم سمیه را نمی‌بینم. ساعت یازده وده دقیقه است.
    سریع از جایم بلند می‌شوم و رخت خوابم را جمع می‌کنم. صبحانه‌ام را می‌خورم و منتظر آمدن سمیه می‌شوم. هوا روبه گرمی می‌رود و دیگر برفی روی زمین نمانده. کنار پنجره کوچک اتاق می‌روم و بازش می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم، بوی عید به مشامم می‌رسد!
    مشغول تماشای باغ از پنجره، سمیه را می‌بینم که به‌سمت اتاق می‌آید. با لبخندی برایش دست تکان می‌دهم. او هم می‌خندد و باقدم‌های بلندتری خودش را به من می‌رساند.
    - دختر هوا سرده گول آفتابش رو نخور. برو تو تاسرما نخوردی.
    خودم هم که با لباس‌های نازکم لرزه بر بدنم افتاده، پنجره را می‌بندم و سمیه هم وارد می‌شود.
    - امشب خانم‌تاج خونه نیست میره بیرون. برای شام خودمونم از الان یه چیز آماده کردم که دیگه نرم و بیام.
    - جدی؟ چه خوب پس امشب کلی تعریف کنیم‌ها.
    - حتماً عزیز من، فقط من عصر یه چرتی بزنم این خستگی مونده تو بدنم.
    لبخندی می‌زنم و باشه‌ای می‌گویم. چند ساعتی می‌گذرد و سمیه باز هم به‌قصد آماده کردن غذا به عمارت می‌رود و مثل همیشه غذای خودمان را با قابلمه‌ای کوچک می‌آورد. سمیه غذایش را که می‌خورد با خیال راحت می‌نشیند و استراحتی می‌کند. راستش دلم برایش می‌سوزد! هرروز چند بار این راه را می رود و این سرپا ایستادن‌ها و غذا درست کردن‌ها خسته‌اش می‌کند؛ اما امشب که خانم‌تاج خانه نیست حسابی خیالش راحت است و می‌تواند نفس راحتی بکشد. عصر هم که می‌شود باخیالی آرام، پتو را روی خود می‌کشد تا دلی از عزای خواب بعد از ظهر درآورد.
    سمیه که می‌خوابد، حسابی حوصله‌ام سر می‌رود. هوای بیرون هم آن‌قدر د‌ل‌چسب است که دیگر نمی‌توانم درخانه بمانم. کاش حیاط خانه مال سمیه بود تا هرجور که می‌خواستم از اتاق بیرون می‌رفتم؛ اما مجبورم برای قدم زدنی کوتاه هم لباس‌هایم را عوض کنم و لباس گرمی هم بپوشم.
    آرام، طوری که سمیه را بیدار نکنم آماده می‌شوم و بیرون می‌روم. مشغول پوشیدن کفش‌هایم صدای پایی را می‌شنوم و سرم را بالا می‌آورم. نوه‌ی خانم‌تاج است. با دیدنش دستی به شالم می‌کشم که مرتب باشد.
    - سلام.
    همان‌طور که باعجله به‌سمت در می‌رود، نگاهم می‌کند و باکمی مکث جواب سلامم را می‌دهد و بلافاصله تلفن همراهش زنگ می‌خورد.
    - الو، کجایی تو؟ جدی‌؟ پشت در؟
    در را باز می‌کند و دختری را پشت در می‌بینم که با کوروش سلام واحوال پرسی می‌کند. چهره‌ی دختر را واضح نمی‌بینم؛ اما از طرف دیگر باغ باز هم صدای پایی می‌شنوم.
    خانم‌تاج را که می‌بینم خطر را حس می‌کنم! حتماً اگر این‌بار این پسر را با این دختر ببیند آن‌قدر مثل دفعه‌ی قبل سروصدا می‌کند تا همه را خسته کند. شاید هم این بار سکته کند!
    « اصلاً به تو چه اگه هم سکته کنه؟ اصلاً از کجا می‌دونی اون دختر دوستش باشه و خانم‌تاج با دیدنش ناراحت بشه؟ از کجا معلوم فامیل نباشه؟»
    این حرف‌ها مجابم نمی‌کند، این‌طور که این پسر آرام و باملاحظه حرف می‌زند حتماً نمی‌خواهد که خانم‌تاج متوجه شود.
    از دعواها و بحث‌های این نوه و مادربزرگ اصلاً خوشحال نمی‌شوم پس مجبورم برای اینکه کوروش را خبردار از حضور خانم‌تاج کنم، باصدای بلند سلامی بدهم.
    کوروش بلافاصله با صدای من در را می‌بندد و از در فاصله می‌گیرد. خانم‌تاج که تازه به نزدیک در رسیده و کوروش در دیدش جای گرفته بعد از اینکه جواب سلامم را آهسته می‌دهد روبه کوروش می‌گوید:
    - حداقل صبر کن من برم بعدش دوستات رو جمع کن دور خودت.
    کوروش همان‌طور که سعی می‌کند عصبانی نشود می‌گوید:
    - ای بابا، شما الان دیدی من کسی رو بیارم تو؟ عجب گیری کردما!
    خانم‌تاج روبه من می کند و می‌پرسد:
    - دختر، مگه تو الان اینجا نبودی؟
    - بله.
    - خب، حتماً دیدی دیگه. کسی رو می‌خواست بیاره تو یانه؟
    نمی‌دانم باید چه جوابی بدهم و ابرو بالا پرت کردن کوروش هم از دیدم پنهان نمی‌ماند. اگر راستش را بگویم حتماً می‌خواهد باز دعوا راه بیندازد و سمیه راهم از خواب بیدار کند.
    - من کسی رو ندیدم.
    کوروش نفس آسوده‌ای می‌کشد و خانم‌تاج که تیرش به سنگ خورده روبه کوروش می‌گوید:
    - پس تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - دارم قدم می‌زنم، اجازه هست قربان؟
    جوابی نمی‌دهد و روبه من می‌گوید:
    - به سمیه بگو من دیروقت میام. حواسش باشه.
    - چشم.
    کوروش گفت:
    - جایی میری برسونمت؟
    - نه، آژانس منتظره تو به قدم زدنت برس.
    - من دعوت نیستم؟
    - تو حوصله‌ی منه پیرزن رو نداری، اگه بشیم دونفر که دیگه هیچی! درضمن، شما نمی‌شناسیش از همسایه‌های قدیممه!
    - که این‌طور!
    - شامت رو سمیه برات حاضر کرده. گرمش کن بخور. البته اگر خونه بودی!
    و بعد هم می‌رود و در را محکم می‌بندد. کوروش نگاهش روی من می‌افتد و من هم خجالت می‌کشم و نمی‌دانم که چه‌کار کنم.
    - کارت خوب بودا! آفرین خوشم اومد.
    و بعد هم تلفنش را ازجیبش بیرون می‌آورد.
    - الو؟ بهار به بچه‌ها بگو پارک نرن همه بیان خونه‌ی من... نه نه حواسم هست... فوضولی نکن دیگه زنگ بزن بگو.
    سعی می‌کنم حواسم را از او پرت کنم راهی را پیش بگیرم و مشغول قدم زدن شوم که کسی در می‌زند. فوضولی‌ام حسابی گل می‌کند و قدم‌هایم را آهسته می‌کنم تا بفهمم چه کسی پشت در است که دختری پرسروصدا وارد می‌شود.
    - سلام مجدد، چه عجب! مامی‌بزرگ نیست که گفتی بیایم اینجا؟
    - علیک سلام، صدات رو بیار پایین جیغ جیغو. کجا قایم شدی یهو؟
    - همین طرفا، بچه‌هام توی ماشینن الان میان.
    نگاه دختر روی من می‌افتد و به‌سمتم می‌آید.
    - سلام عزیزم خوبی؟ توام به جمع ما اضافه شدی؟
    مات می‌مانم و نمی‌دانم که باید چه‌کار کنم و چه بگویم.
    همیشه در مواقع حساس دستپاچه می‌شوم. دختر که سکوت مرا می‌بیند روبه کوروش برمی‌گردد و اوهم بلافاصله می‌گوید:
    - آره عضو جدیده! می‌تونه نفوذی خوبی هم باشه.
    و بلندبلند زیر خنده می‌زند.
    - اگه این بچه نبود که همین الان لو رفته بودیم.
    بهار گفت:
    - جدی؟ بابا عجب دخملی هستی تو، ایول!
    و من هم‌چنان مات و مبهوت نگاهشان می‌کنم و از حرف‌هایشان چیزی سردر نمی‌آورم که باز هم صدای در زدن می‌آید.
    این‌بار یک نفر نیست! همه باهم داخل می‌شوند و من گوشه‌ای می‌ایستم و آرزو می‌کنم که کاش از اتاق بیرون نیامده بودم.
    یک، دو، سه، چهار، کوروش پنج و بهار هم که کنارم ایستاده است، شش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا