- عضویت
- 2016/10/18
- ارسالی ها
- 1,409
- امتیاز واکنش
- 32,833
- امتیاز
- 913
- سمیه خانوم رو یادت میاد؟
نامی که محبوبه میگوید مثل کلیدی، قفل ذهنم را باز میکند و باز شدنش همانا و مرور خاطرات گذشته هم همانا.
به یاد تمام خوبیها و زحماتی که برایم میکشید میافتم واز شنیدن نامش ذوقزده میشوم.
یعنی این همان سمیه است یا شاید هم تشابه اسمی است. بگذار قبل از اینکه خوشحالی کنم از محبوبه بپرسم. این روزها باید حسابی هنگام شادی کردن حواسم را جمع کنم که مبادا خودم ناخواسته به حال خوشم خدشهای وارد کنم.
- محبوبه جدی میگی؟ مطمئنی خودشه؟ چطوری پیداش کردی؟ از کجا؟
با لبخندی میگوید:
- بله عزیزم. چند وقته که دنبالشم.
دیگر تاب نمیآورم و بدون هیچ مقدمهای خودم را مهمان آغـ*ـوش همیشه باز محبوبه میکنم وهمانطور که اشک شوق میریزم از محبوبه تشکر میکنم.
بچهها دست میزنند؛ اما شوق داستان برایشان باخوردن کیک تمام میشود؛ اما برای من شوق این ماجرا تمام نشدنی است.
همان لحظه که باهم مشغول خوردن کیک هستیم و جشن روبه پایان است، نگاهم به پنجره میافتد و دانههای برف را میبینم که آهسته خودشان را از آسمان به زمین میرسانند.
- وای بچهها برف میاد!
حرف و شوق صدایم همه را بهسمت پنجره برمیگرداند.
آرزو:
- وای آخ جون! نمردیم و برف زمستون روهم دیدیم!
ندا:
- الی عجب تولدی! چه مبارک!
لبخندی میزنم و بشقاب کیکم را برمیدارم و بقیهاش را کنار پنجره میخورم.
برف هم آمد. تو نیامدی؛ اما، آرزویم را برآورده کردی. شاید این همان راهی باشد که بهسمتت میآید. چهقدر ترس داشتم از این روز؛ اما حال، شاید بتوانم بگویم بهترین روز از بدترین روز زندگیم را گذراندم.
با رفتن محبوبه، جشن هم به پایان میرسد.
حالا من ماندهام و بیقراری. چگونه این شبها را بگذرانم تا سمیه را ببینم؟
میخواهم هرچه زودتر به دیدارش بروم. به نظرم حالا دیگر چهرهاش کمی پیر و شکسته شده است. وای که چهقدر بیتاب دیدن کسی هستم که سهمی از سفید شدن موهایش دارم.
چهرهاش را به خاطر ندارم؛ اما مهربانیهایش بهروشنی در ذهنم هک شده است.
سمیه یادگاریست که از قدیم برایم مانده. ازهمان دوران خوش کودکیم. همان زمان که پدر خانه نبود و او مثل پروانه به دورم میچرخید و نمیگذاشت نبود پدر راحس کنم. آخر میدانی وابستگیم به پدر از همان کودکی بود. من که کسی را جز پدر و سمیه نداشتم. نمیدانم سرنوشت آنها را از من گرفت یا خودشان، خودشان را از من دریغ کردند.
همانطور که کنار پنجره، بارش آرام برف را تماشا میکنم به یاد حرفهای محبوبه، قبل از رفتنش میافتم.
النازجان، راستش برداشتهایی که از اون حساب داشتم قسمتیش مال تو نبود! هر وقت پولی به حساب واریز میشد، قسمتیش رو برای سمیه خانوم میفرستادم. پدرت این رو خواسته بود؛ حالا که چند وقتیه که هیچ پولی به اون حساب واریز نمیشه و توهم همه ماجرا رو میدونی، میذارم خودت تصمیم بگیری. من دنبالش گشتم و از طریق حساب بانکیش پیداش کردم. دیدمش و باهاش صحبت کردم. تو شاید حتی بتونی مدتی رو کنارش زندگی کنی؛ ولی هرجا باشی، این رویادت بمونه که من همیشه به فکرتم عزیز دلم.
و این اولین بار در زندگیم است که حس میکنم، میدانم که میخواهم چه کنم.
و چهقدر طعم خوشبختی شیرین است، حتی اگر لحظهای باشد!
نامی که محبوبه میگوید مثل کلیدی، قفل ذهنم را باز میکند و باز شدنش همانا و مرور خاطرات گذشته هم همانا.
به یاد تمام خوبیها و زحماتی که برایم میکشید میافتم واز شنیدن نامش ذوقزده میشوم.
یعنی این همان سمیه است یا شاید هم تشابه اسمی است. بگذار قبل از اینکه خوشحالی کنم از محبوبه بپرسم. این روزها باید حسابی هنگام شادی کردن حواسم را جمع کنم که مبادا خودم ناخواسته به حال خوشم خدشهای وارد کنم.
- محبوبه جدی میگی؟ مطمئنی خودشه؟ چطوری پیداش کردی؟ از کجا؟
با لبخندی میگوید:
- بله عزیزم. چند وقته که دنبالشم.
دیگر تاب نمیآورم و بدون هیچ مقدمهای خودم را مهمان آغـ*ـوش همیشه باز محبوبه میکنم وهمانطور که اشک شوق میریزم از محبوبه تشکر میکنم.
بچهها دست میزنند؛ اما شوق داستان برایشان باخوردن کیک تمام میشود؛ اما برای من شوق این ماجرا تمام نشدنی است.
همان لحظه که باهم مشغول خوردن کیک هستیم و جشن روبه پایان است، نگاهم به پنجره میافتد و دانههای برف را میبینم که آهسته خودشان را از آسمان به زمین میرسانند.
- وای بچهها برف میاد!
حرف و شوق صدایم همه را بهسمت پنجره برمیگرداند.
آرزو:
- وای آخ جون! نمردیم و برف زمستون روهم دیدیم!
ندا:
- الی عجب تولدی! چه مبارک!
لبخندی میزنم و بشقاب کیکم را برمیدارم و بقیهاش را کنار پنجره میخورم.
برف هم آمد. تو نیامدی؛ اما، آرزویم را برآورده کردی. شاید این همان راهی باشد که بهسمتت میآید. چهقدر ترس داشتم از این روز؛ اما حال، شاید بتوانم بگویم بهترین روز از بدترین روز زندگیم را گذراندم.
با رفتن محبوبه، جشن هم به پایان میرسد.
حالا من ماندهام و بیقراری. چگونه این شبها را بگذرانم تا سمیه را ببینم؟
میخواهم هرچه زودتر به دیدارش بروم. به نظرم حالا دیگر چهرهاش کمی پیر و شکسته شده است. وای که چهقدر بیتاب دیدن کسی هستم که سهمی از سفید شدن موهایش دارم.
چهرهاش را به خاطر ندارم؛ اما مهربانیهایش بهروشنی در ذهنم هک شده است.
سمیه یادگاریست که از قدیم برایم مانده. ازهمان دوران خوش کودکیم. همان زمان که پدر خانه نبود و او مثل پروانه به دورم میچرخید و نمیگذاشت نبود پدر راحس کنم. آخر میدانی وابستگیم به پدر از همان کودکی بود. من که کسی را جز پدر و سمیه نداشتم. نمیدانم سرنوشت آنها را از من گرفت یا خودشان، خودشان را از من دریغ کردند.
همانطور که کنار پنجره، بارش آرام برف را تماشا میکنم به یاد حرفهای محبوبه، قبل از رفتنش میافتم.
النازجان، راستش برداشتهایی که از اون حساب داشتم قسمتیش مال تو نبود! هر وقت پولی به حساب واریز میشد، قسمتیش رو برای سمیه خانوم میفرستادم. پدرت این رو خواسته بود؛ حالا که چند وقتیه که هیچ پولی به اون حساب واریز نمیشه و توهم همه ماجرا رو میدونی، میذارم خودت تصمیم بگیری. من دنبالش گشتم و از طریق حساب بانکیش پیداش کردم. دیدمش و باهاش صحبت کردم. تو شاید حتی بتونی مدتی رو کنارش زندگی کنی؛ ولی هرجا باشی، این رویادت بمونه که من همیشه به فکرتم عزیز دلم.
و این اولین بار در زندگیم است که حس میکنم، میدانم که میخواهم چه کنم.
و چهقدر طعم خوشبختی شیرین است، حتی اگر لحظهای باشد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: