کامل شده رمان هجده سالگی | Mahsa.s کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mah dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,409
امتیاز واکنش
32,833
امتیاز
913
بدون اینکه جوابی بدهد حرفش را ادامه می‌دهد:
- مطمئنی می‌خواست بره دکتر یا این رو گفت که من دلم براش بسوزه؟ مشکلش چی بود؟
- من که نمی‌دونم.
- نمی‌دونی؟
- خب... چرا؛ ولی گفت که نگم.
- من فرق دارم. می‌خوام کمکش کنم. حالا بگو مشکلش چی بود؟
- نمی‌تونم بگم.
نزدیکم می‌شود.
- الناز، برام مهمه که دارم می‌پرسم لطفاً بگو.
نمی‌دانم کار درست کدام است؟ به حرف کدامشان گوش دهم و به ساز کدام برقصم؟
راستش حس می‌کنم رازداری در این لحظه دوای درد نیست. اگر کوروش قصد کمک به بهار را داشته باشد، به‌نفع بهار هم هست که رازدار نباشم.
نمی‌دانم واقعاً کمکی از دستش برمی‌آید یا نه؛ اما می‌ترسم نگویم و بعداً پشیمان شوم.
- میگم؛ ولی بهش نگو من بهت گفتم. راستش به منم نگفت چه مشکلی داره. فقط خیلی ناراحت بود و بعدشم گفت که...
- که چی؟
- ممکنه زنده نمونه!
- چی؟
- به‌خدا خودش گفت من که از خودم نمیگم. خیلی هم ناراحت بود.
کوروش به هم می‌ریزد. درست مثل من هنگامی که همین حرف را از زبان بهار شنیده بودم. چند لحظه سکوت می‌کند و بدون اینکه چیزی بگوید، از اتاق خارج می‌شود.
چندبار صدایش می‌زنم؛ اما انگار که صدایم را نمی‌شنود و از ترس اینکه صدایم به کسی غیر از کوروش برسد، ساکت می‌مانم.
محکم پایم را به زمین می‌کوبم و همان‌جا می‌نشینم.
«معلوم هست این پسر چه مرگشه؟ من تا کی باید اینجا بمونم؟»
باز هم از لای در بیرون را تماشا می‌کنم و باز هم نیم‌رخ خانم‌تاج.
به ناچاری کنار در می‌نشینم و خودم را با گوشی موبایلم سرگرم می‌کنم.
«اگر سمیه برگرده اتاق چی؟ اگه ببینه از تو عمارت بیرون میام چی؟»
بی‌وقفه شماره کوروش را می‌گیرم؛ اما خطش خاموش است. کم‌کم نگران و مضطرب می‌شوم.
کاش لااقل شماره‌ی دیگری از کوروش داشتم. باز هم فکر اینکه قبل از سمیه به اتاق بازگردم مثل خوره به جانم می‌افتد و این‌بار تصمیم دیگری می‌گیرم... امیرسام!
اطمینان دارم که او حتماً شماره‌ی دیگری از کوروش دارد و می‌تواند کمکی به بیچاره‌ای که در این اتاق زندانی شده است بکند.
چندبار پیامی می‌نویسم که برای امیرسام بفرستم؛ اما در لحظه پشیمان می‌شوم و در آخر تصمیم می‌گیرم که با او تماس بگیرم.
بعد از چندبار بوق خوردن گوشی را برمی‌دارد.
- بله؟
دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و سعی می‌کنم طوری حرف بزنم که صدایم را خانم‌تاج از بیرون اتاق نشنود.
راستش نمی‌دانم باید به چه اسمی او را صدا بزنم پس کمی مکث می‌کنم و می‌گویم:
- سلام من النازم!
باتعجبی که در صدایش مشخص است، پاسخم را می‌دهد:
-سلام النازخانم، خوبی شما؟ چرا یواش حرف می‌زنی؟
باز هم صدایم را آرام می‌کنم و می‌گویم:
- ببخشید که مزاحمتون شدم. نمی‌تونم بلند حرف بزنم. شما شماره‌ای از کوروش دارین؟ خیلی واجبه.
- چیزی شده النازخانم؟
- من اینجا گیرافتادم. فقط توروخدا اگر شماره‌ای ازش دارین...
هنوز حرفم را کامل نکرده تلفن قطع می‌شود.
به صفحه موبایلم زل می‌زنم.
«لعنت به این شانس! الان وقت شارژ تموم شدن بود؟»
چند دقیقه می‌گذرد؛ اما خبری نه از امیرسام می‌شود و نه از کوروش. مجبور می‌شوم خودم از جایم بلند شوم و کاری کنم تا خودم را از این اتاق نجات دهم و ازعمارت بیرون بروم. آرام از گوشه‌ی باز در که نگاه می‌کنم، ناگهان کوروش را می‌بینم که باعجله به‌سمت در می‌آید. نفس عمیقی می‌کشم و کنار می‌روم و کوروش داخل می‌شود.
- چی شده؟
باتعجب می‌پرسم:
- چی؟
- تو زنگ زدی به امیر؟
- مجبور شدم. شماره‌ای که ازت داشتم خاموش بود باید قبل از سمیه برگردم اتاق وگرنه...
- واقعاً لازم بود که امیر این رو بفهمه؟ می‌تونستی یه چند دقیقه دیگه هم صبرکنی تا خودم بیام.
زبانم بند می‌آید.
- من جلوش وایمیستم تو بی‌صدا از اتاق برو بیرون.
- می‌بینه!

- نه بابا، چشماش ضعیفه! اگه جلوش وایستم از اون فاصله متوجه نمیشه. فقط بی‌سروصداها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    پوف بلندی از سر آسودگی می‌کشم و خودم را هر چه سریع‌تر به اتاق می‌رسانم که مبادا سمیه مرا در حوالی عمارت ببیند.
    «این‌دفعه اگه به حرف کوروش گوش بدم یا بی‌اجازه برم داخل عمارت، پام بشکنه.»
    از پشت پنجره‌ی کوچک اتاق بیرون را تماشا می‌کنم و منتظر آمدن سمیه هستم و هم‌زمان قلبم با فشاری که می‌تپد، هر لحظه ممکن است به بیرون پرتاب شود. از عمارت تا اتاق را دویده‌ام.
    لیوانی آب می‌نوشم و کمی آرام می‌گیرم. کم‌کم سمیه هم از راه می‌رسد و موقع خوردن غذا می‌شود.
    مطمئن که می‌شوم اوضاع مرتب است، نفس آسوده‌ای می‌کشم.
    ***
    شب می‌شود و خواب که به چشمانم نمی‌آید، سری به گپ چندنفره می‌زنم.
    «واقعا فکر می‌کنی کسی این ساعت بیداره؟»
    ناامید این سؤال را از خود می‌پرسم درحالی‌که امیرسام همان لحظه می‌پرسد:
    - واقعاً کسی بیدار نیست یا شوخی می‌کنید؟
    خوشحال می‌شوم و این‌طور می‌نویسم:
    - من هم بیدارم!
    - ساعت از دو گذشته چرا بیداری؟
    - نمی‌تونم بخوابم.
    پاسخی نمی‌دهد؛ اما چند لحظه بعد، پیغام خصوصی برایم می‌فرستد.
    - راستی به کوروش زنگ زدما!
    مکثی می‌کنم و بعد پاسخش را این‌گونه می‌فرستم:
    - آره مرسی لطف کردی.
    - خواهش می‌کنم. حالا چی‌شده بود که این‌قدر هول کرده بودی؟
    - قضیه‌ش طولانیه.
    - یعنی نپرسم؟
    - فردا پنج‌شنبه‌ست. وقتی دیدمت بهت میگم.
    - واقعاً می‌خوای بیای؟
    - مگه قرار بود نیام؟ یا تو نیای؟
    - چی بگم؟ حالا از فضولیم هم که شده میام؛ ولی قول میدم فردا جمعیت نصفه!
    - منظورت چیه؟
    - فردا بهت میگم.
    طرز حرف زدنش همیشه مشکوک است و مرا همیشه وادار می‌کند در کارهایش سرک بکشم و سر از کارش درآورم. البته اینکه چرا روی شخصی خاص کنجکاوم را نمی‌دانم!
    بیشتر از این راجع‌به حرفش سؤالی نمی‌پرسم و کنجکاوی‌هایم را تا فردا عصر کنترل می‌کنم.
    عصر که تک‌وتنها درون آلاچیقی قدیمی نشسته‌ام و انتظار می‌کشم که کسی بیاید و آشنا باشد، نگاهی به ساعتم می‌کنم و کم‌کم با عصبانیت می‌خواهم ازجایم بلند شوم و به خانه برگردم.
    «اگه هیچ‌کدومتون نمی‌خواستین بیاین، پس مرض داشتین که من رو تا اینجا کشوندین؟ خیلی آدمای بی‌شعوری هستین.»
    - به جز من
    با صدای امیرسام به‌سمت صدا برمی‌گردم.
    - تو اینجا بودی؟
    - داشتم میومدم؛ ولی این جمله‌ی خیلی آدمای بی‌شعوری هستین رو واقعاً بلند گفتی.
    - منظورم بقیه بودن نه تو.
    - ممنون واقعاً.
    روبه‌رویم می‌نشیند و دیگر نمی‌توانم انبوه سؤال‌های مانده در ذهنم را بی‌پاسخ بگذارم.
    - از کجا می‌دونستی که کسی نمیاد؟
    - چیزی می‌خوری بخرم؟ هوا یه‌کم سرده، مزه میده.
    - سؤال پرسیدما!
    می‌خندد و می‌گوید:
    - باشه حالا چیزی می‌خوری؟
    خیلی دوست دارم بگویم یک لیوان هات‌چاکلت داغ می‌خواهم؛ اما روی گفتنش را ندارم و می‌گویم:
    - نه مرسی.
    بی‌توجه به حرفم به آن سمت خیابان می‌رود و با دو لیوان هات‌چاکلت برمی‌گردد.
    «ازکجا می‌دونی من هات‌چاکلت دوست دارم؟»
    چیزی است که دوست دارم بپرسم؛ اما می‌گویم:
    - مگه نگفتم چیزی نمی‌خوام؟
    - برای تو نیست که خودم دوتا می‌خوام بخورم.
    دوست دارم از شدت خجالت تمام لب پایینم را به‌زیر دندان‌هایم بگیرم؛ اما سعی می‌کنم خودم را بی‌توجه نشان دهم. تا می‌آیم حرفی بزنم، می‌گوید:
    - نگفتی اون روز کجا گیر افتاده بودی؟
    می‌دانم که از پسش برنمی‌آیم، پس باید جوابش را بدهم تا جوابی بگیرم.
    - اون روز کوروش بهم پیام داد و گفت برم توی عمارت کار مهم باهام داره منم...
    وسط حرفم می‌پرد:
    - تو هم رفتی؟
    - خب آره گفت بدون اینکه کسی متوجه بشه...
    باز هم وسط حرفم می‌پرد:
    - خیلی احمقی که رفتی!
    - چرا؟
    - بقیه‌ش رو بگو.
    از حرف‌هایش متعجب می‌شوم و ادامه می‌دهم:
    - وقتی رفتم برای اینکه مادربزرگش جلوی در من رو نبینه، من رو توی اتاقش فرستاد که نزدیک در بود و من هم مجبور شدم که برم. بعدشم هم سؤالش رو ازم پرسید و رفت. من هم ترسیده بودم هرچی بهش زنگ زدم جوابم رو نداد، مجبور شدم به تو بگم.
    - به‌خاطر چه سؤالی اونجا کشونده بودت؟
    بابت همان یک‌باری که راز بهار را فاش کردم هنوز عذاب‌وجدان دارم. حال واقعاً لازم است این عذاب را با گفتن دوباره دو برابر کنم؟
    با مکثی می‌گویم:
    - راجع‌به بهار بود؛ ولی توروخدا نپرس چی. به بهار قول دادم به کسی نگم.
    - باشه من هم نپرسیدم که! البته حدس می‌زدم راجع‌به اون باشه.
    - چرا؟
    کمی از نوشیدنی داغش را سر می‌کشد و می‌گوید:
    - یعنی تو نمی‌دونی این دو تا یه مدت باهم بودن؟
    - باهم بودن؟
    - عجب خنگی هستیا! کوروش به بهار ابراز علاقه کرده بود؛ ولی بعد یه مدت ولش کرد. حالا فهمیدی؟
    باتعجب و چشم‌های بیرون‌زده می‌گویم:
    - جدی؟ وای! یعنی به‌خاطر طناز ولش کرده؟
    باتعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - این رو کی به تو گفته؟
    از حرفش جا می‌خورم و بالکنت می‌گویم:

    - ح... حدس زدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    مکثش را که می‌بینم ادامه می‌دهم و می‌گویم:
    - باور کن حدس زدم. اون روزی که رفتم توی اتاق کوروش روی تختش چندتا عکس از طناز دیدم، به‌خاطر اون فکر کردم شاید...
    چهره‌اش نشان می‌دهد حرف‌هایم را باور نکرده.
    - به‌خدا راستش رو میگم.
    - حالا چراقسم می‌خوری؟ مگه من گفتم دروغ میگی؟
    و لبخندی می زند.
    چشم‌هایم را از صورتش می‌گیرم و روبه‌رو را نگاه می‌کنم.
    - چپ‌چپ نگاه می‌کنی خب!
    - قسم لازم نیست، می‌دونم که حرفای تو همش راسته.
    متعجب می‌شوم؛ ولی به روی خودم نمی‌آورم.
    «حرفش رو واقعاً گفت یا اینکه متلک انداخت؟»
    جوابی نمی‌دهم و همچنان روبه‌رو را نگاه می‌کنم که لیوان کاغذی را به‌سمتم هل می‌دهد و می‌گوید:
    - یخ کردا!
    سعی می‌کنم خوشحالی‌ام را پنهان کنم. دراین هوای ابری این نوشیدنی مثل جان می‌ماند!
    «نیشت رو جمع کن دیوونه، می‌خوای بفهمه برای یه لیوان شکلات داغ این‌قدر خوشحالی!»
    سریع لبخندم را جمع می‌کنم و باتشکری کوچک لیوان را برمی‌دارم و می‌گویم:
    - می‌تونم یه سوال بپرسم؟
    - بپرس.
    - ازکجا می‌دونستی که امروز کسی نمیاد.
    - گفتم نصف میشه. نگفتم که کسی نمیاد.
    ازطرز نیمه حرف‌زدنش حرصی می‌شوم و می‌گویم:
    - باید با بلدوزر ازت حرف بکشن بیرون؟ خب چرا؟
    - چون رابـ ـطه همه باهم شکرآب شده. بهاروکوروش، طناز و...
    - طناز و کی؟
    نگاهم می‌کند و بعد ازمکثی می‌گوید:
    - من!
    - مگه شما...
    - بعداً برات میگم فعلاً ساکت!
    تا می‌خواهم اعتراضی کنم، روبه‌رویمان طناز و دختر دیگری را می‌بینم و حرفم را قطع می‌کنم.
    طناز: سلام بچه‌ها...
    هردو به طناز سلامی می‌دهیم و بعد امیرسام با لحن خاصی می‌گوید:
    - دوستتون رو معرفی نمی‌کنید؟
    - چرا، عزیزم ایشون امیروالناز و این هم دوست من مرجان.
    امیرسام: میگم روابط مثلثی‌مون تکمیله‌ها! مطمئنی به عضو جدید خوش می‌گذره؟
    - بله خوش می‌گذره!
    از طرز صحبتشان مشخص است که هردو دلشان دعوای حسابی می‌خواهد. امیرسام اما، سریع کنار می‌کشد.
    - کوروش رو نمی‌بینم... معمولاً تا شما هستی ایشون دیر نمی‌کنن.
    - منظور؟
    - منظوری ندارم یعنی اینکه شمارو همه دوست دارن وقتی هستی همه هستن.
    طعنه از سروکول حرف‌هایشان بالا می‌رود.
    - مثلاً؟
    امیرسام می‌خواهد جوابی بدهد که حرف من کلامش را قطع می کند.
    - مثلاً من!
    و طنازبا لحن مهربانی رو به من می‌گوید:
    - قربونت برم عزیزمن.
    امیرسام نگاهش را از روی من برمی‌دارد و می‌گوید:
    - جمعتون دخترونه‌ست، بااجازه.
    وبعد بدون صحبت وبدون اینکه اجازه دهد کسی چیزی بگوید جمع را ترک می‌کند.
    راستش، خجالتی بودن مانع این می‌شود که درجمع اسمش را صدابزنم، اگرنه بدون او من هم دوست ندارم دراین جمع بمانم!
    اما طناز مخالفتی برای رفتنش نمی‌کند و می‌گوید:
    - به سلامت...
    بعد از رفتنش، نه طناز صحبتی از او به‌ میان می‌کشد و نه من. کم‌کم که می‌گذرد فرشاد و نوید هم به جمع اضافه می‌شوند؛ اما تاپایان خبری از کوروش و بهار نمی‌شود. هوا که روبه تاریکی می‌رود، هرکس ازهمان راهی که آمده برمی‌گردد و من هم بی‌حوصله راهی می‌شوم.
    تکه‌سنگی را همراه خودم با ضربه‌زدن دنبال خود می‌کشانم و فکرم تماماً درگیر امیرسام و صحبت‌های اوست.
    صحبت‌هایی که چه امیرسام باشد و چه نباشد ذهنم را شبانه‌روز، مشغول می‌کند. حال نمی‌دانم مشغول بودن ذهنم به حرف‌ها برمی‌گردد یا صاحب حرف‌ها...
    باصدای بوق ماشینی، باترس از افکارم فاصله می‌گیرم و ماشین مشکی‌رنگی را کنارم می‌بینم.
    با دیدن امیرسام همه‌ی افکار مزاحم ذهنم پاک می‌شود و در دلم می‌گویم:«باید حدس می‌زدم که نرفتی دیوونه!»
    آرام به‌ طرف ماشین راه می‌افتم و شیشه را که پایین می‌دهد می‌گویم:
    - معمولاً عادت داری اینجا توی ماشین بشینی نه؟ بار اولت نیستا!
    - توام بار اولت نیست که، اگه من اینجا نباشم معلوم نیست می‌خوای چی‌کار کنی!
    باگیجی به حرفش فکر می‌کنم و منظورش را متوجه نمی‌شوم.
    - سوار شو بدجا وایسادم خب.
    - ممنون، خودم میرم می‌خوام برم خونه.
    - چقدر حرف می‌زنی! سوارشو.
    خوشحال از اینکه قرار نیست راهم را پیاده وبا بی‌حوصلگی تا انتها طی کنم سوار می‌شوم و اوهم به راه می‌افتد.
    بلافاصله سرصحبت را باز می‌کند:
    - خوش گذشت من نبودم؟
    «اصلاً... دلم می‌خواست فقط زودتر تموم بشه.»
    - آره خیلی!
    - چه خوب.
    پشت چراغ قرمز می‌ایستد و نگاهش به ثانیه شمار می‌رود و نور قرمزی از آن بالا چشمک می‌زند. 23...22...21...
    دیگر نمی‌توانم کنجکاوی‌ام را کنترل کنم، می پرسم:
    - حالا واقعاً بین تو و طناز چیزی بوده؟
    باکمی مکث و صدایی آرام پاسخ می‌دهد:
    - کاش نبود.
    آرام و باتعجب می‌پرسم:
    - چی؟
    حرفی نمی‌زند و چراغ قرمزرنگ، سبز می‌شود.
    - طناز اون آدمی نیست که شماها می‌بینید.
    سکوت می‌کنم تا خودش حرفش را ادامه دهد.
    پس از سکوتی طولانی می‌گوید:

    - یه روانیه!
    دوستای گلم منتظر نظراتتون هستم:aiwan_lighfffgt_blum:
    کوچکترین نظر هم برای ادامه داستان می‌تونه خیلی کمک کنه :)
    مرسی:aiwan_light_heart:

    کنجکاو و متعجب سراپا گوش می‌شوم و او همزمان با رانندگی تعریف می‌کند:
    - ما خیلی ساله که همدیگه رو می‌شناسیم. ازبچگی خانواده‌هامون باهم درارتباط بودن. طناز چندبار به‌خاطر یه پسره خودکشی کرد وآخرش هم اون با یکی دیگه ازایران رفت و ازدواج کرد.هم‌زمان... هم‌زمان، من هم تویه تصادف...
    لحنش هرلحظه غمگین‌تر می‌شود و درنهایت می‌گوید:
    - من هم تویه تصادف پدرومادر و برادرم رو ازدست دادم.
    چشم‌هایم خیره به امیرسام می‌ماند و نفسم درسینه حبس می‌شود. دوماهی می‌شود که امیرسام و طناز را می‌شناسم و دراین مدت هرشب مشغول صحبت و هرهفته سرگرم دیدار هم بودیم؛ اما هیچ‌گاه چنین چیزی را به کسی نگفته بود و شنیدنش برایم درعین تعجب‌آوربودن، ناراحت‌کننده است.
    - من هیچ‌کس رو نداشتم و از دار دنیا پدرومادر طناز بودن که به فکر من بودن. این شد که ارتباط ما باهم بیشتر شد و کم‌کم وابستگی من و طناز هم بیشتر.
    من وسط اون همه بدبختی به‌خاطرشوک اون تصادف رو آوردم به هزارجور قرص و روان‌شناس و روان‌پزشک، حتی به طناز هم پناه آوردم و بدجور بهش وابسته شدم؛ ولی تقصیرخودش هم بود. خودش اون رابـ ـطه‌ی مسخره واحمقانه رو شروع کرد.
    بعدش که من تمام فکروذکرم شد طناز و عضو این گروه مزخرف کوروش شدیم، فهمیدم کم‌کم بین طناز و کوروش یه چیزایی می‌گذره. هنوز دوسال نشده بود که ازشوک اون تصادف بیرون اومده بودم که با کارهای طناز نابود شدم.
    رفت‌وآمدهاش با کوروش... باپسرای دیگه... باخیلیا...
    حرفی از دهانم بیرون نمی‌آید و فقط به حرف‌های امیرسام گوش می‌دهم و به این فکر می‌کنم که این همه مصیبتی که برسر امیرسام آمده ازطرف همان خدایی‌ست که این مصیبت‌ها را برای من هم به ارمغان آورده!
    امیرسام، بازهم درحالی که ابروهای مشکی‌اش درهم کشیده شده و صدایش آرام‌ترشده ادامه می‌دهد:
    - وقتی که به طناز اینارو گفتم، بهم خندید و گفت که به من ربطی نداره! گفت که تو پنج- شش سال ازم کوچک‌تری، غلط کردی که عاشقم شدی. گفت که ازمن بدش میاد و این مدت هم فقط تظاهر می‌کرده که من رو دوست داره!
    بعد نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - اون داره با این کاراش و روابطش سعی می‌کنه اون پسر رو فراموش کنه. اعتیاد داره، قرص می‌خوره، انواع‌واقسام مهمونیا رو میره و هزار تا کوفت ومرض دیگه!
    سکوت می‌کند و من هر حرفی که می‌خواهم به زبان بیاورم تا کمی آرامش کنم فقط ساکت‌تر می‌شوم!
    نگاهم به او خیره مانده و زبانم بند آمده.
    امیرسام بازهم سکوت را می‌شکند:
    - حتی باوجود اعتیادش باز هم می‌خواستمش. اون‌قدر مثل احمقا وابستش بودم که هرکاری براش می‌کردم؛ ولی اون‌قدر توی کثافت‌کاری‌هاش غرق شده که دیگه از دست من هم کاری بر نمیاد.
    بالاخره قفل زبانم باز می‌شود و کلمه‌ای از دهانم خارج...
    - ناراحت نبا...
    میان حرفم می‌پرد و می‌گوید:
    - زیاد طرفش نرو، طرف هیچ‌کدومشون نرو! هیچ‌کدوممون حتی! تو از ماها سوایی...
    - تو چرا خودت رو با اونا یکی می‌کنی؟
    جوابم را نمی‌دهد، اصلاً گویی صدایم را نمی‌شنود و فقط حرف خودش را می‌زند.
    - سمت کوروش نرو... طناز، بهار ونوید یا هر خره دیگه‌ای!
    - من هم مثل همونام...
    - حرف مفت نزن! تو اونارو نمی‌شناسی.
    شرمنده از دروغ‌هایی که گفته‌ام سرم را پایین می‌اندازم و با صدایی آرام می‌گویم:
    - توهم من رو نمی‌شناسی!
    به حرفم توجهی نمی‌کند و من تازه متوجه می‌شوم که ماشین گوشه‌ای پارک شده و امیرسام دیگر رانندگی نمی‌کند.
    - بابت خانواده‌ات واقعاً متاسفم. خدارحمتشون کنه.
    - ممنون.
    حرف‌هایش و داستانش آن‌قدر برایم ناراحت‌کننده و عذاب‌آور است و آن‌قدر در دلم بهانه‌های دیگر هست که دراین لحظه این بغض شدید برایم طبیعی باشد.
    - ببخشید ناراحتت کردم نباید می‌پرسیدم.
    این را می‌گویم و لرزش صدایم رامخفی می‌کنم.
    - نشینی اینجا آبغوره بگیریا! من اشکم تو مشکمه، جلوی من گریه نکن.
    چند بار پلک می‌زنم و سعی می‌کنم اشک‌ها را مهار کنم.
    - حالا کی خواست گریه کنه!
    - فقط توروخدا نزار برم توفکرش دوباره!
    این حرفش با بغضی ملموس، چنگ به قلبم می‌زند. لحن صدایش باهمیشه متفاوت است.
    پراز نیاز... از بغض مظلوم و صدای پرتمنایش قلبم به گریه می‌افتد!

    «خیلی دوست دارم بهت کمک کنم امیرسام؛ ولی تواز بدبختی‌های من خبر نداری... من خودم یه کوه دردم، انتظار مسکن بودن ازمن نداشته باش.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    با تمام بی‌حوصلگی‌هایی که از دردها و کمبودهای زندگی‌ام دارم، نمی‌دانم این حرف امیرسام چه انگیزه‌ای درمن ایجاد می‌کند. اینکه باچشم خودم می‌بینم کسی که روبه‌رویم نشسته، همان کسی است که مدتی پیش جلوی من نشسته بود اما باوری دیگر به او دارم حس ناشناخته ایست! نگاهم را دوست ندارم که از چشمانش بگیرم و دوست دارم برای چند ساعتی دردهای خودم را فراموش کنم، اندکی اشک از خدا قرض گیرم و به حال امیرسام زار بزنم.
    حتی با تصور اینکه خودم را جای او قرار دهم، غمی بی‌انتها بر سرم آوار می‌شود.
    و... او چه می‌کند این همه رنج را؟ می‌دانم که خودم هرگز سرپناه و دلگرمی نداشته و ندارم. هیچ‌کس راهم نداشتم که اندکی ازغمم را با او تقسیم کنم تا شب‌ها سبک‌تر به خواب روم؛ اما می‌خواهم که نداشته‌های مرا امیرسام داشته باشد.
    و میان خیال، صدایش رشته‌های افکارم را بهم می‌ریزد.
    با دست به گوشه‌ی ابرویش اشاره‌ای می‌کند و باخنده‌ی ریزی می‌گوید:
    - جان من حالا که این‌قدر ریز شدی تو صورتم، این دوتا زیرابرو رو می‌تونی برداری ابروهام بره بالاتر؟
    سری تکان می‌دهم و از افکارم بیرون می‌آیم. از حرفش جا می‌خورم و سریع سرم را به‌سمت شیشه ماشین می‌چرخانم. صدایم را صاف می‌کنم.
    به یاد ابروهای کشیده و پرپشتش و حرفش که می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. کارش با یکی- دوتا حل نمی‌شود؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و همان‌طور که خنده‌ام راخفه می‌کنم، می‌گویم:
    - خیلی مسخره‌ای!
    بازهم با صدای بلند می‌خندد. آن‌قدر بلند که گویی داستانی که تعریف کرده هرگز سرگذشت او نبوده! با اینکه دیوانگی‌اش هدیه‌ی سرنوشت است تا تحمل کند این زخم هارا، تا بازهم بتواند بلند بخندد! واین شهر چقدر این خنده‌های ازسردیوانگی او را شنیده است.
    تا انتهای مسیر صحبت مهمی نمی‌کنیم و خودمان را بی‌خیال این ماجراها نشان می‌دهیم.
    ماشین که می‌ایستد کمربندم را باز می‌کنم و هنگام پیاده‌شدن می‌پرسم:
    - فکر می‌کنی کوروش بازهم قرار می‌ذاره؟
    - اگه گذاشت حتماً بیا.
    - توخودت میگی اونا عوضین، بعد میگی بیام؟
    - بیا دیگه! من هستم.
    پوفی می‌کشم و شانه‌ای بالا می‌اندازم:
    - ممنون که رسوندیم، خدافظ.
    - خواهش می‌کنم، مواظب خودت باش خدافظ!
    در را می‌بندم و به‌سمت کوچه راه میفتم.
    «خیال برت نداره الناز! می‌دونی که این رو به همه میگه!»
    نفس عمیقی می‌کشم و کلید را داخل در می‌اندازم.
    داخل خانه، سمیه نشسته، عینکش را به چشمش زده و روزنامه‌ای را مقابلش گرفته.
    با دیدنم سرش را از روزنامه بیرون می‌آورد و نگاهم می‌کند.
    - سلام.
    - سلام دخترم، خوب شد اومدی النازجان. هرکاری می‌کنم این رو نمی‌تونم بخونم.
    عینکش را برمی‌دارد:
    - فکر کنم چشمام بازهم ضعیف شده.
    - همین الان لباسام رو عوض می‌کنم میام برات می‌خونم. خودم میشم عینکت اصلاً!
    - پیرشی الهی عزیزکم.
    به‌سمت اتاق می‌روم. جالب است که پس از حرف‌های امیرسام حس می‌کنم باید بیشتر قدر خانواده‌ام «سمیه را بدانم!»
    لباس‌هایم راعوض می‌کنم و روزنامه را برای سمیه می‌خوانم. برایم میوه پوست می‌کند و من تعریف می‌کنم. اینجا نشسته‌ام و ذهنم همه درگیر امیرسام...
    آدم باید از سنگ باشد که برای او غمگین نشود!
    - راستی، ازمحبوبه‌خانم چه‌ خبر؟
    سرم را از روزنامه بیرون می‌آورم و می‌گویم:
    - چطور؟
    - دیدم چند وقتیه که زنگ نمی‌زنه، توهم چیزی ازش نمیگی.
    - خبری ندارم.
    سری تکان می‌دهد و با لحنی نصیحت‌گونه می‌گوید:
    - قدرش رو نمی‌دونیا الناز، خیلی درگیر کارای توئه.
    حرفی برای گفتن ندارم و خواندن روزنامه را ادامه می‌دهم.
    چقدر دلم برای محبوبه ولیلی تنگ است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    دوستای گلم معذرت می‌خوام که پست جدید رو انقدر دیر می‌ذارم.
    سعی می‌کنم از این بعد زودتر پستا رو بذارم:aiwdffan_light_blum:
    منتظر نظراتونم هستما همچنان برای کمک به ادامه رمان
    :aiwan_light_heart:
    نظراتون خیلی مهمه و خیلی بهم کمک می‌کنه هر چقدرم کوتاه باشه:)
    مرسیHanghead
    :aiwan_lighfffgt_blum:

    صبح باصدای گوشی سمیه از خواب بیدار می‌شوم.

    گوشی قدیمی که دکمه‌هایش یکی درمیان کار می‌کند.
    سمیه باصدایی آرام می‌گوید:
    - الناز؟ بیداری؟
    باصدای خواب‌آلودی پاسخ می‌دهم:
    - بله؟
    - محبوبه خانمه، نمی‌خوای خودت جوابش رو بدی؟
    سریع از جا می‌پرم و گوشی را از سمیه می‌گیرم؛ اما به همان سرعت پشیمان می‌شوم.
    - نه نه! خودت جواب بده.
    - چیشد یهو؟
    - الان قطع می‌کنه‌ها!
    سمیه دکمه سبزرنگ را چندبار فشار می‌دهد و تلفن را کنار گوشش می‌گیرد.
    - سلام، حال شما؟
    - ...
    - سلامت باشید.
    - ...
    - خوبه خداروشکر.
    - ...
    - نه چطور؟
    - ...
    نگاهی به من می‌اندازد و هیچ نمی‌گوید.
    - می‌خواید گوشی رو بدم باخو...
    حرفش نیمه قطع می‌شود!
    چشمم به چشم سمیه و گوشم به حرف‌هایش منتظر ادامه مکالمه‌ام که حرف خداحافظی به میان می‌آید.
    - چیشد سمیه؟
    شانه‌ای بالا پرت می‌کند:
    - چیزی شده بینتون؟ مثل همیشه نبود!
    - چیزی که...
    حرفم را قطع می‌کنم و از ادامه دادنش منصرف می‌شوم.
    - گشنت نیست الناز؟ پاشو یه چیزی بخور.
    کِش‌وقوسی به بدنم می‌دهم و از جایم بلند می‌شوم.
    ذهنم تماماً درگیر محبوبه می‌شود.
    بعد از خوردن صبحانه سمیه بازهم به عمارت می‌رود و من هم سری به دنیای جدید و خانواده ی جدیدم پشت تلفنی چند اینچی ام می زنم!
    کوروش مثل همیشه هست و من اما مثل بقیه‌ی روزها حوصله‌اش را ندارم.
    مشغول حرف‌زدن با طناز است.
    پوزخندی به حرف‌هایشان می‌زنم و امیرسام را چک می‌کنم. کاش بود و می‌توانستم با او صحبت کنم.
    از بهار هم که مدتی می‌شود هیچ خبری نیست... دلواپسش شده‌ام، نکند...
    سرم را چندبار به چپ‌وراست تکان می‌دهم. «از این فکرای احمقانه نکن الناز.»
    گوشی را به‌سمتی پرتاب می‌کنم، دراز می‌کشم و به سقف زل می‌زنم. تنهایی بیداد می‌کند!
    دیشب بود که سمیه، سراغ محبوبه را ازمن می‌گرفت و صبح محبوبه سراغ مرا از سمیه!
    فاصله، آدم‌ها را خیلی بیشتر از آنچه به‌نظر می‌رسد دور می‌کند؛ اما قلب‌ها جایشان مشخص است! تو می‌روی و تا ابد قلبت جایی، پیش کسی، میان آدم‌هایی جا می‌ماند.
    بی‌حوصلگی امانم نمی‌دهد. مجدد، گوشی‌ام را برمی‌دارم و سری به بچه‌ها می‌زنم.
    هنوز هم کوروش هست!
    دستم به‌سمت تایپ جمله‌ای می‌رود:
    - سلام، بچه‌ها کسی از بهار خبری نداره؟ من نگرانشم چند وقته نه دیدمش نه آنلاین شده.
    ارسال می‌کنم و منتظر جواب می‌مانم.
    کوروش: دوست توئه، تو باس خبر داشته باشی ازش.
    طناز:عزیزم من هم نگرانشم، جواب من روهم نمیده.
    از حرف کوروش عصبی می‌شوم و دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم.
    چند بار می‌نویسم و پاک می‌کنم تا جوابش را بدهم.
    درست همین لحظه سروکله‌ی امیرسام پیدا می‌شود.
    جواب کوروش را این‌طور می‌دهد:
    - شما که دوست همه هستی!
    می‌دانم که امیرسام قبل از من هم بوده و می‌دانم که کارش دنبال کردن لحظه‌به‌لحظه‌ی طناز است.
    حتی باوجود اینکه می‌داند هیچ حس دوطرفه‌ای درکار نیست!
    دوست داشتنش عجیب مرا به یاد کسی می‌اندازد!
    به یاد خودم زمانی که کارم دنبال کردن لحظه‌به‌لحظه‌ی پسرکی که در خوابگاه بود، با وجودی که می‌دانستم هیچ حس دوطرفه‌ای درکار نیست!

    راستی، نامش چه بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    دوستای گلم لطفا داخل نظرسنجی شرکت کنید:aiwan_light_heart:
    ***

    - چطوریه که کسی ازش خبری نداره؟
    - خطش خاموشه... جواب نمیده.
    مضطرب می‌شوم و ذهنم تا کجاها که کشیده نمی‌شود.
    امیرسام بلند می‌شود و به‌سمت ماشین راه می‌افتد. نگاه‌ها همه به‌سمش می‌رود. بدون اینکه دلیلش را بدانم من هم دنبالش راه می‌افتم و صدایش می‌زنم.
    - کجا داری میری؟
    - بیا توام سوار شو.
    - بچه‌ها... حداقل خدافظی...
    در ماشین را باز می‌کند:
    - بیا بگیر بشین!
    از کنار ماشین به بچه‌ها نگاه می‌کنم و متعجب سوار ماشین می‌شوم.
    نگاه‌هایشان به من، مانند نگاه به یک مجرم می‌ماند.
    - خیلی بد شد خدافظی نکردیم.
    - بد اینه که بشینیم دورهم، بگیم نگرانم نگرانم! همشون هم پا دارن، هم الحمدلله ماشین! خب برن بگردن دنبالش اگر واقعاً نگرانن.
    - خب، ما الان کجا می‌ریم؟ چرا گفتی من بیام اصلاً؟
    - فقط به طنازگفته بوده که سرطان داره. پس الان هم باید تو بیمارستان باشه، می‌ریم دنبالش.
    زل می‌زنم به نیم‌رخش و او مشغول رانندگی است.
    نمی‌دانم به کدام باید فکر کنم! بیماری ترسناک طناز؟ یا رفتار امیرسام؟
    دقیقاً همین‌قدر هم از او انتظار می‌رود.
    جنس نگرانی‌اش از ابتدا با بقیه‌مان متفاوت بود. امیرسام، بهار که برای تو دوستی ساده است. شاید هم به‌سادگی یک رهگذر در زندگی‌ات. در حیرتم تو اگر عاشق شوی چه می‌شوی؟ نه تنها جنس نگرانیت... خودت هم متفاوتی!
    گوشی‌اش را به‌سمتم می‌گیرد و می‌گوید:
    - یکی- دوتا بیمارستان خصوصی هست. بی‌زحمت یه زنگ بزن بیمارستان‌ها آدرس بگیر.
    لبخندی می‌زنم، تلفنش را می‌گیرم و کاری که می‌گوید را انجام می‌دهم.
    آدرس‌ها را می‌نویسیم و یکی‌یکی به بیمارستان‌ها سر می‌زنیم.
    شهر را زیر پا می‌گذاریم، از اینجا به آنجا به دنبال بهار. هیچ نام‌ ونشانی در هیچ بیمارستانی از او نیست که نیست.
    - یه‌دونه دیگه مونده اون هم هیچ خبری نیست می‌دونم . فقط بی‌خودی تا اونجا می‌ریم.
    - بیمارستان زیاد هست، ما فقط خصوصیا رو گشتیم.
    - نیستش! اصلاً انگار هیچ‌جا بستری نیست!
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
    حرفش را نمی‌فهمم و خودم هم کلافه می‌شوم.
    - اشکال نداره اگر امروز یه‌کم دیرتر بری خونه؟ پدرومادرت مشکل ندارن؟
    نگاهش می‌کنم...
    - پدرومادرم؟
    - خب، بالاخره سمیه‌خانوم یا پدرومادرت چه فرقی داره؟
    - خیلی فرق داره، نه کسی نگرانم نمیشه خیالت راحت.
    - میشه حرف بی‌خود نزنی؟ معلومه که نگرانت میشن. پدرومادرا همیشه نگران بچه‌هاشونن حتی اگه دور باشن.
    - حرفات شبیه سخنرانیه! کسی که نگرانت بشه میاد پیشت.
    - احمق نباش! مثل من که از دستشون دادی می‌فهمی...
    زیر لب می‌گویم:
    - چی رو‌ از دست بدم آخه؟
    - چی؟
    - یه‌دونه بیمارستان مونده. اون هم بریم؟
    - تورو می‌رسونم. اون یکی رو خودم میرم.
    پاسخی نمی‌دهم و سکوت می‌کنم. راستش حوصله‌ی چرخیدن میان شهر را ندارم. حرف از خانه و خانواده که می‌شود حوصله‌ام پر می‌کشد.
    به مقصد می‌رسیم و قبل پیاده‌شدن می‌گوید:
    - فرداهم میرم بقیه‌ی بیمارستان‌هارو سر می‌زنم.
    - باشه خدافظ.
    یک تای ابرویش را بالا می‌دهد.
    - زهرمار! ساعت چند بیام دنبالت؟
    از طرز حرف زدنش خنده‌ام می‌گیرد.
    - من که نگفتم میام!
    - تنهایی برم پس؟
    راستش از نشستن در ماشین و رفتن به بیمارستان‌ها هیچ خوشم نمی‌آید؛ اما چرا این حرف امیرسام از ذهنم پاک نمی‌شود و درست دراین لحظه یقه‌ام را می‌گیرد؟
    «فقط توروخدا نذار برم تو فکرش.»
    این حرفش در گوشم می‌پیچد. دلم نمی‌آید تنهایش بگذارم. می‌ترسم تنها بماند و غصه‌ها برسرش آوار شوند.
    امیرسام هیچ‌گاه نمی‌گوید که نیاز دارد تنها نباشد، نیاز دارد بخندد، نیاز دارد کسی غم‌هایش را ببیند و برایش دلسوزی کند. همه را پشت نقابی پنهان می‌کند و وقتی می‌گوید: کِی سراغت بیایم؟
    دقیقاً یعنی تنهایم نگذار! یعنی نیاز به لبخندهای زورکی، برای تحمل درد دارم. یعنی نیاز دارم غمم را ببینی.
    و من چرا این‌قدر می‌خواهم که این آدم پیچیده را درک کنم؟ شاید چون پیچیدگی مرا کسی نخواست و نتوانست که درک کند.
    - نه شوخی کردم، من هم میام.
    - پس زنگ می‌زنم هماهنگ می‌کنم باهات. مواظب خودت باش.
    - خدافظ.
    دور شدن ماشینش را تماشا می‌کنم و همان‌طور که به‌سمت کوچه‌ی بن‌بست راه می‌افتم، ذهنم درگیر امیرسام می‌شود.
    «چرا حال‌وروز همه براش مهمه؟ حتی من که هیچ‌جای زندگیش نیستم... کاش من هم می‌تونستم برات یکی باشم مثل خودت! امیرسام تو اگه یکی مثل خودت تو زندگیت داشتی، حالت خیلی بهتر بود.»
    وارد خانه می‌شوم و سمیه را نمی‌بینم. لباس‌هایم را عوض می‌کنم، خستگی در می‌کنم و منتظر برگشتنش از عمارت می‌شوم.
    نگاهم روی گوشی قدیمی سمیه می‌افتد و به یاد محبوبه می‌افتم. چقدر دلم هوایش را کرده است. کاش آن روز جلوی زبانم را گرفته بودم. کاش نمی‌گفتم آن جمله را...
    حال او کجاست؟ به یاد من می‌افتد؟
    آخ... لیلی چطور؟ حالش خوب است؟ حتماً تا کنون بامن قهر کرده است! حق هم دارد. اگر روی نگاه کردن به چشم‌های محبوبه را داشتم، حتماً به دیدار لیلی می‌رفتم اما...
    آهی می‌کشم وباخود می‌گویم:«خوش به‌ حالت بهار! من بااین همه بدبختی، امیرسام بااون همه گرفتاری و کوروش بااون همه سرگرمی... همه به تو فکر می‌کنیم.
    حس جالبیه! کاش من جای تو بودم!»
    باصدای در از افکارم خارج می‌شوم.
    - سلام عزیزم، دیر کردی امروز.
    - سلام، ببخشید بادوستام بودم کلاً زمان از دستم در رفت.
    سمیه در را می‌بندد، قابلمه‌ی غذا را روی زمین می‌گذارد و همان‌طور که سفره را پهن می‌کند و بشقاب وقاشق را می‌چیند می گوید:
    - فدای سرت، همین یعنی بهت خوش گذشته. چی بهتر از این؟
    لبخندی می‌زنم و پای سفره می‌روم و مشغول غذا خوردن می‌شوم.
    ...
    مدتی می شود که بی خوابی، همخوابم شده و شب‌ها پلک‌هایم از هم دوری می‌کنند!
    اصلاً شب آفریده شده تا غم‌های روز را به جان آدم بیندازد و آخر سر هلاکمان کند.
    گوشی‌ام را برمی‌دارم و مثل موشی سرک می‌کشم تا بینم امیرسام هم بیدار است یانه!
    و می‌بینم که اوهم با بی‌خوابی رفیق شده.
    شروع به نوشتن می‌کنم:
    - توچرا بیداری؟
    چند لحظه بعد:
    - عه! چرا نخوابیدی؟
    - نمی‌تونم بخوابم.
    - من هم مثل تو.
    مشغول حرف زدن، طناز هم به جمع شب بیداران اضافه می‌شود. مثل اینکه همه بیدارند و شب، برای هیچ‌کداممان معنی استراحت را ندارد.
    طناز: از بهار خبری نشد؟
    بدون مکث امیرسام جوابش را می‌دهد:
    - دنبالش گشتین که خبری ازش بشه؟
    - محض اطلاعتون من نمی‌تونم دونه‌دونه بیمارستان‌های شهرو بگردم دنبالش.
    - آها، پس منتظر خبر هم نباش ازش. بعدشم لازم نیست شما بگردی که... اکثرشون ماشین دارن!
    بحثشان شدت می‌گیرد و به من هم فرصت نوشتن نمی‌دهند! حتماً الان امیرسام عصبی شده و بازهم باید ناجی شوم و نجاتش دهم. پیام خصوصی برایش می‌فرستم:
    - میشه دعوا نکنی؟
    همان لحظه جواب می‌دهد.
    - اینکه دعوا نیست.
    - نه اصلاً، نمی‌تونید وگرنه شمشیر هم می‌کشیدین همین‌جا!
    - چشم. دیگه جوابش رو نمیدم خوبه؟
    - آفرین!
    - امروز دیر رفتی خونه مشکلی پیش نیومد؟
    - گفتم که کسی نگران من نمیشه.
    - تو چه مرگته؟ توکه همه چی داری چرا این‌قدر ناشکری؟ جای ماها بودی خوب بود؟ دنیای ماهارو نمی‌بینی؟همش دروغ و دورویی و...
    - اولاً که جمع نبند! توکه مثله اونا نیستی. بعدشم من ازهمه دروغگوترم.
    - فحش بدم بهت؟ توکجا دروغگویی آخه؟
    - یه چیزی هست حتماً.
    چقدر دلم می‌خواهد همه‌ی حقیقت زندگی‌ام را همین لحظه به او بگویم؛ اما می ترسم! نکند اعتمادش را به من از دست بدهد و من هم برایش مثل همان آدم‌هایی شوم که به قول خودش دنیای دیگری دارند؟
    غرق در بگویم و نگویم‌های خودم، امیرسام خداحافظی می‌کند و می‌رود و من درگیر کاش می‌گفتم‌های خودم می‌شوم!

    گوشی را کنار می‌گذارم و در خواب غرق می‌شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    ***
    صبح بعد از خوردن صبحانه حاضر می‌شوم،کفش‌هایم را می‌پوشم و ازخانه بیرون می‌روم. سر خیابان اصلی می‌ایستم و منتظرش می‌مانم.هواهم که در بهاری‌ترین حالت ممکن است. نفس عمیقی می‌کشم. صدای بوق ماشین را می‌شنوم، امیرسام است. سوار ماشین می‌شوم و سلام می‌دهم و به راه می‌افتد.
    به اولین بیمارستان که می‌رسیم، من هم همراه امیرسام پیاده می‌شوم و باهم داخل می‌شویم.
    نام بهار را می‌گوییم و منتظر می‌شویم...
    - همچین کسی تو لیست بیمارا نیست.
    - ممکنه اینجا بوده و مرخص شده باشه؟
    - فکر نمی‌کنم. کلاً کسی که شما می‌گین هیچ پرونده‌ای اینجا نداره.
    امیرسام را نگاه می‌کنم.
    - اینجام نیست، بریم؟
    سرش را تکان می‌دهد، به‌سمت در خروجی می‌رویم.
    همان‌طور که پابه‌پای هم راه می‌رویم می‌گویم:
    - دوتا دیگه بیمارستان مونده فقط... اگه اونجام نباشه چی؟
    - ممکن هم هست کلاً بیمارستان نیومده باشه.
    - مگه میشه؟
    در ماشین را باز می‌کند و می‌گوید:
    - از اون خل‌وچل بعید نیست!
    حرفی نمی‌زنم و در لحظه به یاد موهای مشکی و بلندش می‌افتم. حتی من هم حسرت موهای زیبایی را می‌خورم که ممکن است تار به تارش بر زمین بیفتد. یعنی بهار چه حالی دارد؟
    بغضم می‌گیرد و نمی‌خواهم گریه کنم. چند بار آب دهانم را قورت می‌دهم و چشم‌هایم را بالا می‌گیرم که اشک در آن‌ها جمع نشود؛ اما هرچه می‌خواهم عادی‌ رفتار کنم امیرسام زودتر متوجه می‌شود!
    - الناز، اینکه بهار تو هیچ بیمارستانی نیست، حتماً معنی بدی نداره‌ها.
    باصدایی که مملو از بغض است می‌گویم:
    - دلم می‌سوزه براش، یعنی الان حالش خوبه؟
    گریه‌ام شدت می‌گیرد.
    - مطمئن باش که خوبه، اگه خوب نبود که بستری میشد و ما پیداش می‌کردیم.
    اشک‌هایم را با دست کنار می‌زنم؛ اما بازهم اشک روی گونه‌هایم جاری می‌شوند.
    - بسه دیگه پاک کن اون اشکات رو. گریه می‌کنی زشت‌تر میشی!
    بدون اینکه حواسم به کارم باشد، از حال وهوای گریه بیرون می‌آیم. محکم با کیفم به روی دستش می‌کوبم و باصدای جیغ‌مانندی می‌گویم:
    - زشت خودتی، دماغ گندته، چشمای نخودیته! فهمیدی؟
    باصدای بلندی می‌خندد و خنده‌اش هم بند نمی‌آید.
    بینی‌ام را بالا می‌کشم و با پشت دست صورتم را پاک می‌کنم.
    خنده‌اش که تمام می‌شود می‌گوید:
    - وای... وای خدا خیرت بده الهی از کی بود این‌قدر ازته دل نخندیده بودم.
    زیر لب اللحساب زهرماری می‌گویم؛ ولی ازته دل ازخنده‌اش خوشحال می‌شوم و هم ازخودم که بانی این خنده بودم تشکر می‌کنم.
    آینه‌ی ماشین را پایین می‌دهم، و نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم و شالم را مرتب می‌کنم.
    نسبت به چند ماه پیش لاغرتر شده‌ام و زیر چشم‌هایم کمی گود افتاده است؛ اما لاغری‌ام باعث شده چشم‌هایم به صورتم کمی بزرگی کند تا من از این لاغری، چندان ناراحت هم نباشم.
    مکثم که در آینه کمی طولانی می‌شود، امیرسام به حرف می‌آید:
    - شوخی کردم گفتم زشت‌ها. خواستم ناراحت نباشی وگرنه تو خیلی ماهی!
    ذوق می‌کنم و قلبم ازخوشحالی محکم‌تر می‌کوبد وچه قندها که در دلم آب می‌شوند؛ اما جلوی لبخندم را می‌گیرم و می‌گویم:
    - می‌دونم!
    خنده‌ی کوچکی می‌کند:
    - عجب!
    ضبط را روشن می‌کند، موسیقی آرامی پلی می‌شود و دیگر حرفی نمی‌زنیم تا رسیدن به بیمارستان بعدی و بازهم همان حرف:«همچین کسی تو لیست بیماران بیمارستان نیست!»
    هردویمان بی‌تجربه‌ایم و نمی‌دانیم بعد از شنیدن این جمله باید خوشحال باشیم یا غمگین.
    بی‌خبری، حسابی کار دست عقل آدم می‌دهد!
    نمی‌دانم که چرا آخرین بیمارستان در این کوچه خیابان‌های آشنا افتاده!
    قسمت است یا اتفاق یا هر اسم دیگری که دارد، مثل اینکه قرار نیست دل من لحظه‌ای آرام بگیرد و بی‌خیالی هم که سرش نمی‌شود.
    ماشین می‌ایستد؛ ولی کاش کمی جلوتر رفته بود!
    امیرسام کاش کمی جلوتر نگه می‌داشتی تا خیابان اصلی را که به‌سمت پروشگاه قدیمی می‌رود، کمی نگاه کنم.
    چرا باید این بیمارستان اینجا باشد؟
    چه چیزها که دست به دست هم می‌دهند تا اتفاقی که نباید، بیفتد.
    خیره از پشت شیشه‌ی جلویی ماشین خیابان آشنا را نگاه می‌کنم و در ذهنم خیابان را ادامه می‌دهم و به پروشگاه می‌رسم. همان پرورشگاه با تابلوی سبزرنگش...
    - پیاده نمیشی؟
    - نه دیگه تو برو.
    سری تکان می‌دهد و پیاده می‌شود.
    امیرسام می‌رود و من تمام مدت چشمم خیره به خیابان می‌ماند و دلم پر می‌زند برای پرورشگاه، برای لیلی و برای خاطرات گوشه‌ به‌ گوشه‌اش.
    این مدت را طاقت آوردم؛ اما چرا حالا نمی‌توانم حتی لحظه‌ای آرام بنشینم؟ این دلتنگی بی‌موقع و این زبان نفهمی دلم در این لحظه چه معنا دارد؟
    «آروم بگیر الی، الان امیرسام میاد می‌ریم» و چند لحظه بعد:«برو ببین چه خبره، توکه تا اینجا اومدی!»
    به حرف کدام گوش کنم؟حتی نمی‌دانم کدام حرف، حرف عقل است و کدامش مال دل.
    و اما بی‌صبری که امانم را می‌برد از ماشین پیاده می‌شوم و می‌خواهم به‌سمت خیابان بروم. چندقدمی که برمی‌دارم، امیرسام از در بیمارستان بیرون می‌آید. با دیدنم تعجب می‌کند.
    - جایی می‌رفتی؟
    - آره.
    از حرفم و دستپاچگی‌ام متعجب می‌شود.
    - بعد ماشین من رو به امون خدا ول می‌کنی میری؟ حقت بود درو روت قفل می‌کردم.
    حوصله‌ی حرف‌هایش را ندارم.
    - تو برو من هم میرم و برمی‌گردم... یه کاری دارم.
    - کجا برم؟ کارم تموم شد.
    - خب برو کلاً. من کار دارم!
    - حالت خوبه؟ چی شد تو این چند دقیقه؟ بشین می‌رسونمت هرجایی که می‌خوای بری.
    حوصله‌ی بحث کردن ندارم و ساکت می‌شوم.
    «الی، احمق اگه باهات بیاد دم پرورشگاه می‌فهمه همه چیزرو!»
    و برای اولین‌بار در کارم مصمم می‌شوم و در دلم می‌گویم:«خب بفهمه! بزار درد من رو بفهمه، خسته شدم از پنهان‌کاری. بزار بدونه وضعیت من از خودش بهتر نیست. بزار بدونه من هم یه وقتایی لازم دارم که اون نزاره برم تو فکر.»
    خیابان را رد می‌کنیم و دقیقاً به در ورودی پرورشگاه می‌رسیم. در نیمه باز است و صدایی هم به گوش نمی‌رسد.
    نگهبان هم کنار در ایستاده و مثل همیشه مراقب است.
    پیاده نمی‌شوم و فقط خیره می‌شوم به در.
    چند دقیقه بعد امیرسام به حرف می‌آید:
    - اینجا می‌خواستی بیای؟
    سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم.
    - کسی رو اینجا داری؟
    این‌بار نه حرف می‌زنم و نه سر تکان می‌دهم.
    - وا! تو چرا این‌طوری شدی یه دفعه؟ چته؟ اینجا کجاست؟
    -هیس!
    صدای امیرسام قطع می‌شود و در باز می‌شود تا ماشینی خارج شود. بادقت به داخلش خیره می‌شوم.
    و چقدر هیچ‌چیز عوض نشده!
    تا در باز شده سعی می‌کنم همه‌جا را نگاه کنم و به طرز خنده‌داری، تصور می‌کنم که ممکن است همین لحظه لیلی از همین گوشه کنار رد شود و من اورا ببینم.
    این‌بار امیرسام که حال وروزم را می‌بیند باصدای آرام‌تری می‌گوید:
    - می‌خوای بریم؟
    - نه، می‌خوام نگاه کنم.
    - اینجا دقیقاً کجاست؟
    - پرورشگاه.
    - آها، من خودم سواد نداشتم تابلو رو بخونم! منظورم اینه که شما تو پرورشگاه که وقف مرحوم‌وطنی هم هست، چکار دارید؟

    - کار؟ هیچی... اینجا خونمه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    - چی؟
    لب باز می‌کنم و جای دروغ‌هایی که گفته‌ام را یکی‌یکی با حقیقت عوض می‌کنم.
    - من، پدرومادرم نه خارج رفتن نه من رو دست سمیه سپردن. اصلش اینه که من از بچگی اینجا بزرگ شدم.
    بدون اینکه حرفی بزند، نگاهم می‌کند.
    - من این‌جوری بزرگ شدم. وسط یه عالمه حسرت.
    هرچی هم تا الان گفتم دروغ بوده، به جز قضیه‌ی سمیه. اون واقعاً پرستارم بوده؛ ولی تا زمانی که پدرم غیبش نزده بود و من سر از پرورشگاه در نیاورده بودم.
    شرمساری، اجازه نمی‌دهد به چشم‌هایش نگاه کنم.
    بدون اینکه از حرف‌هایم متعجب شود، پس از کمی سکوت بالحنی ملایم می‌گوید:
    - چرا زودتر راستش رو بهم نگفتی؟ غریبه بودم؟
    باصدایی غرق در خجالت پاسخ می‌دهم:
    - ترسیدم!
    - ازچی؟
    از خجالت، حتی نمی‌توانم سرم را بالا بگیرم و می‌گویم:
    - از دروغی که گفتم... واقعاً اون روز که اون حرف رو زدم مجبور شدم... توی اون جمعیت... نتونستم بگم یه بچه پرورشگاهی‌ام.
    - تو عزیزی! حالا گذشتت هرجور می‌خواد باشه، باشه. مگه دست خودت بوده؟
    کمی از اضطرابم کم می‌شود و در دل نفس آسوده‌ای می‌کشم. می‌ترسیدم با دروغم ازچشمش بیفتم.
    - خب حالا دیگه الکی بغض نکن! سرت رو بگی بالا.
    باچشم‌های گرد و بیرون‌زده نگاهش می‌کنم:
    - من کی الکی بغض کردم؟
    - همینی که هست.
    چشم غره‌ای می روم و رویم را برمی گردانم.
    - خب حالا چرا نمیری تو؟
    - نه، نمی‌خوام.
    - پاشو برو، من منتظر می‌مونم.
    - نمی‌تونم.
    - چرا؟
    کمی در جواب‌دادن دست‌دست می‌کنم که باز می‌گوید:
    - پاشو الناز... به قول خودت اینجا خونته، چرا نباید بری ببینیش؟
    - آخه... موضوع همش همونی نیست که برات گفتم.
    کمی مکث می‌کنم وبا مِن‌مِن می‌گویم:
    - اون روز... یادته که... که توی پارک بااون خانوم...
    میان حرفم می‌پرد:
    - یادمه.
    - مدیر این جا بود، محبوبه. از اون روزی که باهاش بحثم شد دیگه خبری ازهم نداریم. روم نمیشه برم پیشش، حتی می‌ترسم رام نده!
    - همین الان میری هم خونت رو می‌بینی، هم محبوبه‌خانم رو می‌بینی و هم از دلتنگی در میای. زود با....
    - این‌قدر اصرار نکن. اصلاً نمی‌خوام محبوبه رو ببینم! من فقط دلم واسه لیلی تنگ شده.
    پوف بلندی می‌کشد و نگاهش را از من می‌گیرد:
    - لیلی دیگه کیه؟
    ناخواسته، لبخندی روی لبم نمایان می‌شود.
    - فقط سه- چهارسالشه، اگه ببینیش!
    به‌سمتش برمی‌گردم، نگاهش می‌کنم و باذوق ادامه می‌دهم:
    - این‌قده نازه! یه قد کوتاهی داره مثل عروسک. فقط لپاش رو آدم دلش می‌خواد گاز بزنه! وقتی حرف می‌زنه آدم غش می‌کنه. اگه بدونی چقدر شیرین حرف می‌زنه. غرغرو که میشه پشت سرهم تندتند میگه و نصف حرفاش غلط غلوطه... چشماش اندازه چشمای من وتوئه! موهاش عسلی وفر، لباش مثل لبای ماهیه. دستای تپلو و کوچولوش رو وقتی آدم می‌گیره‌ها انگار دستای فرشته رو گرفته...
    امیرسام ذوق‌زده‌تر ازمن، به حرف‌هایم گوش می‌دهد:
    - والا این‌جوری که توگفتی من هم دلم براش تنگ شد. اصن بیا باهم بریم ببینیمش!
    - گفتم که نمی‌تونم بیام.
    عصبی می‌شود و درحالی که سعی می‌کند خودش را کنترل کند می‌گوید:
    - خاک تو سرت!
    - محبوبه خیلی از دستم عصبیه، شاید حتی اجازه نده که دیگه لیلی رو ببینم.
    - مگه چی گفتی؟ چی‌کار کردی؟
    با سوالش قفل دهانم را باز می‌کند و این‌طور می‌شود که به دوازده‌ سال پیش بازمی‌گردم. از همان شبی که در خانه‌ی محبوبه باشدت کوبیده می‌شود و مردی پشت در باکودکی در آغوشش هراسان منتظر است. همان معشـ*ـوقه‌ی قدیمی محبوبه که حالا با فرزندش از او کمک می‌خواهد. از دختری برایش می‌گویم که در اوج خواب، از دستان پدرش به آغـ*ـوش محبوبه سپرده می‌شود، دختری که از خواب بیدار می‌شود و با کابوس هجده سالگی‌اش خوابگاه را ترک می‌کند و به دنبال سمیه و پدرش، سرگردان این شهر بزرگ می‌شود. دختری که حالا روبه‌رویش نشسته است و محبوبه‌ای که با گفتن آن حرف از الناز بیچاره دل کند!
    از النازی که هرچقدر وانمود کند که دیگر پدرش را نمی‌خواهد بازهم مشتاق دیدار اوست و از محبوبه‌ای که قول داده است پدرودختر را به هم برساند.
    - اون روز بهم گفت که من هیچ‌کاری نکنم، فقط ازم خواست پیش سمیه بمونم تا برام پیداش کنه.
    و امیرسام بعد از اتمام حرف‌هایم نگاهش را می‌گیرد و سکوت را انتخاب می‌کند.

    حس این لحظه‌اش، دلسوزی است؟ یا بازهم به نبایدهای خودش فکر می‌کند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    چند لحظه‌ای من هم ساکت می‌مانم؛ ولی طاقتم تمام می‌شود.
    - به چی فکر می‌کنی؟
    - به اینکه می‌گذره غصه نخور!
    - دلت برام سوخت! مگه نه؟
    - دل سوختن نداره. می‌گذره هم پدرت رو پیدا می‌کنی هم لیلی‌خانومت رو می‌بینی. هم میری از محبوبه‌خانم معذرت‌خواهی می‌کنی. همه چی راه حل داره می‌بینی که! فقط مرگه که راه حل نداره.
    - هرچی هم بگی من نمیرم داخل... میشه لطفاً بریم؟
    شانه‌ای بالا می‌اندازد:
    - من که بد تورو نمی‌خوام؛ ولی هرجور که صلاح می‌دونی.
    آن‌قدر آسان با زندگی‌ام کنار می‌آید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. راستش انتظار داشتم باشنیدن حقیقت متعجب شود؛ اما گویی که از قبل همه چیز را می‌دانست! کاش من هم می‌توانستم نسبت به زندگی‌ام بی‌تفاوت باشم. کاش می‌توانستم آسان بگیرم و بی‌خیال همه چیز فنجانی چای بریزم و گوشه‌ای سر بکشم و بگویم: خدایا شکرت!
    اما آن‌قدر غرق در خودم و گذشته‌ام می‌شوم که فراموش می‌کنم بپرسم بهار در این بیمارستان بود یانه! و جوابش هم که چیز تازه‌ای نیست...
    همه چیز مثل یک گره درهم رفته و عاجز از اینکه بدانم کدام را باز کنم تا دیگری تبدیل به گره‌ی کورتری نشود، یا عاجز از اینکه بدانم کدام گره سهم من است و کدام نیست به جان همه‌شان افتاده‌ام و گویی گره‌ها هم لج کردن می‌دانند.
    کاش می‌شد گره را رها کرد و یک گور پدرش گفت و رها شد.
    نه لیلی را می‌بینم، نه بهار را پیدا می‌کنیم و نه قرار است اتفاق خوبی در راه باشد. راستش حس می‌کنم دغدغه‌هایم دگرگون شده. دیگر نه پیدا کردن گمشده‌ای خوشحالم می‌کند و نه وقت گذراندن با دوستان و نه بازگشت به پرورشگاه و نه حتی محبوبه و لیلی!
    دیگر تنها دغدغه‌ام شده اینکه فارق از این دنیای پر از نرسیدن‌ها گوشه‌ای بنشینم و کاملاً اتفاقی امیرسام هم آنجا باشد. حرف‌هایم را به او بگویم و او بگوید که می‌گذرد، درست می‌شود و این لحظه‌های سخت تمام می‌شود و من هم باخیالی سرشار از اعتماد چشم‌هایم را ببندم و طعم خیالی آسوده را بچشم.
    ماشین می‌ایستد و امیرسام می‌گوید:
    - ولی فکرات رو بکن. روی کمک من هم حساب کن. تا دیر نشده برو ببینشون پشیمون می‌شیا!
    شانه‌ام را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    - فکر نمی‌کنم پشیمون بشم.
    - تو چرا این‌قدر لجبازی؟
    لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    - دیگه برم یه وقت کسی می‌بینه مارو بد میشه.
    پیاده که می‌شوم، می‌گوید:
    - راستی... از فرداهم که دیگه دنبال بهار نمی‌گردیم.
    - نه دیگه!
    - می‌دونم دلت برام تنگ میشه، سعی می‌کنم زود زود پیام بدم بهت!
    دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم، به لبخند روی لبش نگاه می‌کنم و باحرص می‌گویم:
    - در ماشینت رو می‌کوبما!
    - دروغ میگم؟ بعدشم تازه قسط‌هاش تموم شده! جان من نکن این‌ کارو.
    لازم است برای پاسخ سؤالش به قلبم رجوع کنم و از خود بپرسم که:«دروغ میگه؟»
    از لبخند گوشه‌ی لبم پیداست که جواب قلبم چیست؛ اما حال فرصتش نیست. بعداً خواهم پرسید که «چه غلطی داری می‌کنی؟».
    در پاسخ ابروهایم را بالا می‌دهم و می‌گویم:
    - پررو نشو... خب؟ خدافظ!
    می‌خندد، خداحافظی می‌گوید ومن برایش دست تکان می‌دهم.

    دور و دورتر می‌شود و من هم به‌سمت خانه راه می‌افتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    در اتاق را باز می‌کنم و سلامی به سمیه می‌دهم. سمیه هم بعد از سلامش ازگرمای اتاق شکایت می‌کند و می‌خواهد که گوشه‌ی پنجره را برایش باز بگذارم.
    به اتاق می‌روم‌، لباس‌هایم را با لباس راحتی عوض می‌کنم و هم‌زمان، ذهنم درگیراست و دوست دارد بداند امیرسام چه فکری راجع به من می‌کند.
    راستش، اصلاً از ترحم و دلسوزی‌های بیجای اطرافیان دل خوشی ندارم و دوست ندارم امیرسام هم به جمع همان آدم‌های اطرافم بپیوندد. ترجیح می‌دهم به‌خاطر گذشته‌ام رها شوم و حتی به گـ ـناه ناکرده سرزنش شوم تا زیر نگاه‌های پر ترحم اطرافیانم له شوم.
    «نه الی... امیرسام اصلاً از اون آدما نیست. اون بابقیه فرق داره. خودشم از این رفتارا بدش میاد. اون حتی تشویقت می‌کرد که بری و محبوبه ولیلی رو ببینی. خلاف هرکسی که می‌گفت بس کن، پدرت دیگه رفته و برنمی‌گرده یا کسایی که می‌گفتن فراموشش کن و زندگیت رو بچسب. امیرسام هم حرف دل تورو میزد! ازته دلش دوست داشت که زیرسایه‌ی پدرت ادامه بدی به زندگیت. آخه مگه میشه یه آدم این‌قدر نزدیک باشه به خودت! یا اینکه ناخواسته رویای خودت رو برای تو آرزو کنه!
    - الناز؟
    باصدا وقیافه‌ی بهت‌زده‌ی سمیه به خودم می‌آیم و همان‌طور که آخرین دکمه‌ی لباسم را می‌بندم کنارش می‌روم و می‌گویم:
    - بله؟
    - دخترجان حواست کجاس؟ می‌دونی چند دفعه صدات زدم؟
    - منو؟
    بازهم با تعجب بیشتر نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - وا! دکمه‌های لباست رو چرا این‌جوری بستی؟
    به لباسم نگاه می‌‌کنم که دکمه‌هایش جابه‌جا بسته شده و لباس را آویزان نشان می‌دهد، بعدهم نگاهی به سمیه...
    - گفتم اگه گرسنته غذارو گرم کنم برات؟
    «امیرسام چی‌کار کردی آخه دو دقیقه نمی‌تونم ازفکرت بیرون بیام. حالا سمیه باخودش نمیگه من چمه؟ یه لحظه نیست که رفتارا وحرفات تو مغزم آشوب به پا نکنه و راحتم بزاره، آخه...»
    - الناز؟
    گوشه‌ی لبم را می‌گزم و سمیه را نگاه می‌کنم بازهم بی‌آنکه متوجه شوم، حواسم از پی حرف‌هایش می‌رود. با چهره‌ای درهم رفته می‌گویم:
    - ببخشید خیلی خستم! نه من اصلاً گرسنم نیست.
    و بعد هم سریع به اتاق می‌روم و در را روی هم می‌گذارم تا کمتر جلوی چشم‌های سمیه خجالت‌زده شوم وسمیه هم کمتر به رفتار و حواس‌پرتی‌های عجیبم شک کند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا