- عضویت
- 2016/10/18
- ارسالی ها
- 1,409
- امتیاز واکنش
- 32,833
- امتیاز
- 913
بدون اینکه جوابی بدهد حرفش را ادامه میدهد:
- مطمئنی میخواست بره دکتر یا این رو گفت که من دلم براش بسوزه؟ مشکلش چی بود؟
- من که نمیدونم.
- نمیدونی؟
- خب... چرا؛ ولی گفت که نگم.
- من فرق دارم. میخوام کمکش کنم. حالا بگو مشکلش چی بود؟
- نمیتونم بگم.
نزدیکم میشود.
- الناز، برام مهمه که دارم میپرسم لطفاً بگو.
نمیدانم کار درست کدام است؟ به حرف کدامشان گوش دهم و به ساز کدام برقصم؟
راستش حس میکنم رازداری در این لحظه دوای درد نیست. اگر کوروش قصد کمک به بهار را داشته باشد، بهنفع بهار هم هست که رازدار نباشم.
نمیدانم واقعاً کمکی از دستش برمیآید یا نه؛ اما میترسم نگویم و بعداً پشیمان شوم.
- میگم؛ ولی بهش نگو من بهت گفتم. راستش به منم نگفت چه مشکلی داره. فقط خیلی ناراحت بود و بعدشم گفت که...
- که چی؟
- ممکنه زنده نمونه!
- چی؟
- بهخدا خودش گفت من که از خودم نمیگم. خیلی هم ناراحت بود.
کوروش به هم میریزد. درست مثل من هنگامی که همین حرف را از زبان بهار شنیده بودم. چند لحظه سکوت میکند و بدون اینکه چیزی بگوید، از اتاق خارج میشود.
چندبار صدایش میزنم؛ اما انگار که صدایم را نمیشنود و از ترس اینکه صدایم به کسی غیر از کوروش برسد، ساکت میمانم.
محکم پایم را به زمین میکوبم و همانجا مینشینم.
«معلوم هست این پسر چه مرگشه؟ من تا کی باید اینجا بمونم؟»
باز هم از لای در بیرون را تماشا میکنم و باز هم نیمرخ خانمتاج.
به ناچاری کنار در مینشینم و خودم را با گوشی موبایلم سرگرم میکنم.
«اگر سمیه برگرده اتاق چی؟ اگه ببینه از تو عمارت بیرون میام چی؟»
بیوقفه شماره کوروش را میگیرم؛ اما خطش خاموش است. کمکم نگران و مضطرب میشوم.
کاش لااقل شمارهی دیگری از کوروش داشتم. باز هم فکر اینکه قبل از سمیه به اتاق بازگردم مثل خوره به جانم میافتد و اینبار تصمیم دیگری میگیرم... امیرسام!
اطمینان دارم که او حتماً شمارهی دیگری از کوروش دارد و میتواند کمکی به بیچارهای که در این اتاق زندانی شده است بکند.
چندبار پیامی مینویسم که برای امیرسام بفرستم؛ اما در لحظه پشیمان میشوم و در آخر تصمیم میگیرم که با او تماس بگیرم.
بعد از چندبار بوق خوردن گوشی را برمیدارد.
- بله؟
دستم را جلوی دهانم میگیرم و سعی میکنم طوری حرف بزنم که صدایم را خانمتاج از بیرون اتاق نشنود.
راستش نمیدانم باید به چه اسمی او را صدا بزنم پس کمی مکث میکنم و میگویم:
- سلام من النازم!
باتعجبی که در صدایش مشخص است، پاسخم را میدهد:
-سلام النازخانم، خوبی شما؟ چرا یواش حرف میزنی؟
باز هم صدایم را آرام میکنم و میگویم:
- ببخشید که مزاحمتون شدم. نمیتونم بلند حرف بزنم. شما شمارهای از کوروش دارین؟ خیلی واجبه.
- چیزی شده النازخانم؟
- من اینجا گیرافتادم. فقط توروخدا اگر شمارهای ازش دارین...
هنوز حرفم را کامل نکرده تلفن قطع میشود.
به صفحه موبایلم زل میزنم.
«لعنت به این شانس! الان وقت شارژ تموم شدن بود؟»
چند دقیقه میگذرد؛ اما خبری نه از امیرسام میشود و نه از کوروش. مجبور میشوم خودم از جایم بلند شوم و کاری کنم تا خودم را از این اتاق نجات دهم و ازعمارت بیرون بروم. آرام از گوشهی باز در که نگاه میکنم، ناگهان کوروش را میبینم که باعجله بهسمت در میآید. نفس عمیقی میکشم و کنار میروم و کوروش داخل میشود.
- چی شده؟
باتعجب میپرسم:
- چی؟
- تو زنگ زدی به امیر؟
- مجبور شدم. شمارهای که ازت داشتم خاموش بود باید قبل از سمیه برگردم اتاق وگرنه...
- واقعاً لازم بود که امیر این رو بفهمه؟ میتونستی یه چند دقیقه دیگه هم صبرکنی تا خودم بیام.
زبانم بند میآید.
- من جلوش وایمیستم تو بیصدا از اتاق برو بیرون.
- میبینه!
- نه بابا، چشماش ضعیفه! اگه جلوش وایستم از اون فاصله متوجه نمیشه. فقط بیسروصداها.
- مطمئنی میخواست بره دکتر یا این رو گفت که من دلم براش بسوزه؟ مشکلش چی بود؟
- من که نمیدونم.
- نمیدونی؟
- خب... چرا؛ ولی گفت که نگم.
- من فرق دارم. میخوام کمکش کنم. حالا بگو مشکلش چی بود؟
- نمیتونم بگم.
نزدیکم میشود.
- الناز، برام مهمه که دارم میپرسم لطفاً بگو.
نمیدانم کار درست کدام است؟ به حرف کدامشان گوش دهم و به ساز کدام برقصم؟
راستش حس میکنم رازداری در این لحظه دوای درد نیست. اگر کوروش قصد کمک به بهار را داشته باشد، بهنفع بهار هم هست که رازدار نباشم.
نمیدانم واقعاً کمکی از دستش برمیآید یا نه؛ اما میترسم نگویم و بعداً پشیمان شوم.
- میگم؛ ولی بهش نگو من بهت گفتم. راستش به منم نگفت چه مشکلی داره. فقط خیلی ناراحت بود و بعدشم گفت که...
- که چی؟
- ممکنه زنده نمونه!
- چی؟
- بهخدا خودش گفت من که از خودم نمیگم. خیلی هم ناراحت بود.
کوروش به هم میریزد. درست مثل من هنگامی که همین حرف را از زبان بهار شنیده بودم. چند لحظه سکوت میکند و بدون اینکه چیزی بگوید، از اتاق خارج میشود.
چندبار صدایش میزنم؛ اما انگار که صدایم را نمیشنود و از ترس اینکه صدایم به کسی غیر از کوروش برسد، ساکت میمانم.
محکم پایم را به زمین میکوبم و همانجا مینشینم.
«معلوم هست این پسر چه مرگشه؟ من تا کی باید اینجا بمونم؟»
باز هم از لای در بیرون را تماشا میکنم و باز هم نیمرخ خانمتاج.
به ناچاری کنار در مینشینم و خودم را با گوشی موبایلم سرگرم میکنم.
«اگر سمیه برگرده اتاق چی؟ اگه ببینه از تو عمارت بیرون میام چی؟»
بیوقفه شماره کوروش را میگیرم؛ اما خطش خاموش است. کمکم نگران و مضطرب میشوم.
کاش لااقل شمارهی دیگری از کوروش داشتم. باز هم فکر اینکه قبل از سمیه به اتاق بازگردم مثل خوره به جانم میافتد و اینبار تصمیم دیگری میگیرم... امیرسام!
اطمینان دارم که او حتماً شمارهی دیگری از کوروش دارد و میتواند کمکی به بیچارهای که در این اتاق زندانی شده است بکند.
چندبار پیامی مینویسم که برای امیرسام بفرستم؛ اما در لحظه پشیمان میشوم و در آخر تصمیم میگیرم که با او تماس بگیرم.
بعد از چندبار بوق خوردن گوشی را برمیدارد.
- بله؟
دستم را جلوی دهانم میگیرم و سعی میکنم طوری حرف بزنم که صدایم را خانمتاج از بیرون اتاق نشنود.
راستش نمیدانم باید به چه اسمی او را صدا بزنم پس کمی مکث میکنم و میگویم:
- سلام من النازم!
باتعجبی که در صدایش مشخص است، پاسخم را میدهد:
-سلام النازخانم، خوبی شما؟ چرا یواش حرف میزنی؟
باز هم صدایم را آرام میکنم و میگویم:
- ببخشید که مزاحمتون شدم. نمیتونم بلند حرف بزنم. شما شمارهای از کوروش دارین؟ خیلی واجبه.
- چیزی شده النازخانم؟
- من اینجا گیرافتادم. فقط توروخدا اگر شمارهای ازش دارین...
هنوز حرفم را کامل نکرده تلفن قطع میشود.
به صفحه موبایلم زل میزنم.
«لعنت به این شانس! الان وقت شارژ تموم شدن بود؟»
چند دقیقه میگذرد؛ اما خبری نه از امیرسام میشود و نه از کوروش. مجبور میشوم خودم از جایم بلند شوم و کاری کنم تا خودم را از این اتاق نجات دهم و ازعمارت بیرون بروم. آرام از گوشهی باز در که نگاه میکنم، ناگهان کوروش را میبینم که باعجله بهسمت در میآید. نفس عمیقی میکشم و کنار میروم و کوروش داخل میشود.
- چی شده؟
باتعجب میپرسم:
- چی؟
- تو زنگ زدی به امیر؟
- مجبور شدم. شمارهای که ازت داشتم خاموش بود باید قبل از سمیه برگردم اتاق وگرنه...
- واقعاً لازم بود که امیر این رو بفهمه؟ میتونستی یه چند دقیقه دیگه هم صبرکنی تا خودم بیام.
زبانم بند میآید.
- من جلوش وایمیستم تو بیصدا از اتاق برو بیرون.
- میبینه!
- نه بابا، چشماش ضعیفه! اگه جلوش وایستم از اون فاصله متوجه نمیشه. فقط بیسروصداها.
آخرین ویرایش توسط مدیر: