کامل شده رمان گروگانگیر عاشق | hoorie r کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع hoorie r
  • بازدیدها 40,957
  • پاسخ ها 157
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

hoorie r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
539
امتیاز واکنش
1,303
امتیاز
0
وقتی بیدار شدم تو همون اتاق بودم . اتاق گرم بود و تاریک . صدای سوختن چوب های شومینه سکوت اتاق را میشکست . صدایی منو به خودم آورد :« بیدار شدی بالاخره ؟» کارن بود مثل همیشه . با ناله گفتم :« چه بلایی سرم اومد ؟» همونطور که به سمتم میومد گفت :« ازحال رفتی . اون دختره هـ*ـر*زه هم کلی جیغ و داد راه انداخت بردمت بیمارستان بهت خون زدن بیهوش بودی هنوز
ـ تو آشغال تر و هـ*ـر*زه تر ازاونی لعنتی . بهش توهین نکن .
سرخ شد . با عصبانیت اومد طرفم چونمو تو دستاش فشار داد و غرید
:« خیلی بیشتراز دهنت حرف میزنی مثل اینکه تاحالا متوجه نشدی گروگان منی . تو دستای منی . در اختیار منی . بی طرفی . تنها وبی کسی . از همه مهمتر دیگه تو هم پاک نیستی و یک هـ*ـر*زه ای .» و ازسر عصبانیت خندید . داغ شدم . ولی آره منم دیگه یک هـ*ـر*زه بودم . اشکم ریخت . خدایا اینهمه سختی به من ظلمه . ظلم . هنوز میخندید . گفتم :« آره درسته پاک نیستم ولی تا تونستم سعیمو کردم تا باشم و تو هم تا تونستی سعیتو کردی تا کثیف باشی . آره گروگانتم . تا الانم خیلی خوب بهم ثابت شده که یک گروگانم و صاحبم بی رحم . ولی مطمئن باش خانوادم نجاتم میدن از توی بی عرضه هم هیچ کاری بر نمیاد جز خواهش و التماس گروگانگیر
عصبانی تر شد خیلی عصبانی . کنارم وایستاد دستمو محکم کشید . خیلی درد داشتم . از شدت درد گوشه لبم رو گزیدم ولی اصلا نمیخواستم خودمو ضعیف نشون بدم . مچ دستم داشت خرد میشد تودستاش همونطور که بهم خیره شده بود سرمو از دستم با خشونت کند . شروع کرد به خونریزی . پتو رو ازروم کنار زد و گفت :« الان بهت نشون میدم بی عرضه یعنی چی ؟ یعنی کی ؟» ترسیده بودم ولی نباید کم می آوردم . خیلی درد داشتم حتی نمیتونستم تکون بخورم ولی با کمال بی رحمی دستمو کشید از روی تخت پرت شدم پایین گفت :« بلند شو !» به روی خودم نیاوردم . عصبانی تر داد کشید :« بلند شو دختره ی حروم .» میترسیدم عصبانی ترش کنم میدونستم کسی که آخرش ضرر میکنه منم برای همین تموم توانم رو جمع کردم تا بلند شم ولی نتونستم خم شد بازومو چنگ انداخت و دنبال خودش کشوندم ...
 
  • پیشنهادات
  • hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    گریم گرفته بود درد امونمو بریده بود . رفت طبقه پایین و بعدشم بیرون از خونه داخل باغ . هوا تاریک تاریک بود . یک جورایی گرگ و میش . ماه درست بالا سرمون بود باغ خاموش خاموش بود هوا یخ بود . درختا خیلی بزرگ بودن جو خیلی ترسناکی بود از بچگی از تاریکی میترسیدم . دردم تو اون سرمای لعنتی چند برابر شده بود . باد زوزه میکشید

    . خودمو جمع کردم و گفتم :« کجا داریم میریم ؟»

    ـ یک جای خوب .

    ـ کجا ؟

    ـ خودت میفهمی .

    ـ خستم . خیلی . دیگه نمیتونم راه بیام .

    ـ به جهنم یا با پای خودت میای یا به زور میبرمت .

    ـ من دیگه نمیام .
    و سر جای خودم روی زمین نشستم . گفت :« که اینطور ؟ میخوای لجبازی کنی ؟» جوابشو ندادم . سوت زد .
    همراه با سوتش صدای له شدن برگا زیر پای یکی پیچید تو باغ . ترسیدم به عقب برگشتم . دو تا چشم مشکی بهم خیره بود . خواستم از ترس جیغ بزنم نفسم بند اومده بود . یک سگ خیلی بزرگ وحشی بود . مشکی بود . دوباره سوت زد که سگ به طرفم دوید . جیغ زدم :« بس کن توروخدا بس کن باشه باشه فقط بس کن میام . من از سگ میترسم توروخدا تمومش کن .» خندیدو سه تا سوت پشت هم زد و سگ سرجاش وایستاد . رو بهم کرد و گفت :« میتونی راه بیای ؟» تعجب کردم . انتظار همچین رفتاری نداشتم ازش . گفتم :« نه .» کنارم روی زمین نشست و بهم خیره شد . بعد چند ثانیه گفت :« اصلا نمیتونی راه بری ؟ حتی اگه اون سگ دنبالت بدوه ؟» کمی فکر کردم و گفتم :« خیلی درد دارم تو این سرما پاهامم یخ زده . اصلا نمیتونم .» از جاش بلند شد و گفت :« عالیه .» و رفت . داد زدم :« میخوای منو اینجا ول کنی ؟ تواین سرما ؟ این موقع شب ؟»

    ـ خوش بگذره با مارا .

    ـ مار ؟

    همونطور که به پشت راه میرفت گفت :« آره مار .» و بعد صدای مار در آورد و خندید و کاملا برگشت و رفت . گریم گرفت صورتم یخ زده بود و با اشکی که روش ریخت بشدت سوخت . خدایا منو تو چه دیونه خونه ای ول کردی ؟ دوباره صدای برگ شنیدم . برگشتم وای خدا واقعا مار بود . نه . چطور ممکنه اینقدر بی رحم نیست که اینکارو بکنه باهام نه . داشتم به خودم میلرزیدم مار داشت میومد طرفم . خشکم زده بود چیکار میتونستم بکنم ؟ وای نه من از مار میترسم نه مار اومد طرفم . سیاهیش چشماش

    میترسوندم و صداش و نیشی که مدام بهم نشونش میداد . از جام به زور بلند شدم ولی کاش اینکارو نمیکردم کاش ... یکهو یک چیزی خیلی سریع تو هوا تکون خورد و...

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    *****************
    ماری :
    تو آیینه به خودم نگاه کردم . وای چقدر بد کبود شده . بیچاره دخترک الان چی میکشه ؟ خدا با من بود که از همچین مصیبتی نجات پیدا کردم . مارال گفت :« ماری چرا صورتت اینطوریه ؟» خندیدم و بغلش کردم و گفتم :« خدا زدتم .»
    ـ خدا ؟ چرا ؟

    ـ آخه کار خیر کردم .
    ـ خب اینطوری که باید ببوستت .
    زدم زیرخنده گفتم :« آره راست میگی بخواب دیگه کوچولو ساعت دوازده شبه منم برم به این دختریک سری بزنم بلایی سرش نیومده باشه میام .»

    ـ مگه کاری بهت اجازه میده .
    ـ مارال هزار بار گفتم کاری صداش نکن . اگر خدمتکاری بشنوه هردوتامونو میکشه . باید مثل همه بهش بگی رییس . درضمن اون نه ایشون .
    ـ خسته شدم ماری میخوام برم پیش عمه و دایی .
    ـ عزیزم مطمئن باش بالاخره یک روز نجات پیدا میکنیم . اشک تو چشمای کوچولوش جمع شده بود . میخواستم فشارش بدم . گفتم :« حالا گریه نکن تا برم پیشش .»
    ـ باشه . منم میتونم بیام ؟
    ـ آره بیا . شنلشو تنش کردم و با خودم بردمش بیرون . چقدر باغ سرده . خودمو جمع کردم وشنلمو محکم تر بستم . یکهو صدای جیغشو شنیدم . مارال ترسید سریع بهم چسبید . از ترس داشتم میمردم . گفتم :« این ... این صدای ژانت بود ؟»
    ـ آبجی من میترسم .
    ـ نترس نترس عزیزم بدو برو تو .
    ـ نه من تنها نمیرم تو هم بیا با من .
    ـ مارال من باید پیداش کنم بهت میگم برو تو .
    همینطور داشتم با چشمام دنبالش توی اون تاریکی میگشتم . مارال گفت :« من میترسم .» و گریه افتاد . جلوش نشستم و همونطور که دستپاچه بودم گفتم :« نترس نترس عزیزم من پیشتم باید دنبالش بگردیم صداش از توهمین باغ میومد .»

    ـ اونجاست .
    ـ کجا ؟

    ـ ته باغ . صداش از اونجا میاد خواهری .
    و اشکشو با دستای کوچولوش پاک کرد . بلند شدم دستشو گرفتم و همونطور که میدویدم دنبال خودم می بردمش . یکهو وایسادم . با وحشت گفتم :« این ... مار نیشش زده .» ترسیده بودم نمیتونستم یک قدم جلو برم میترسیدم مار به من یا مارال حمله کنه با اینکه میدونستم نیششو کشیدن ولی دندونای تیزش آدمو میترسوند . گفتم :« بدو مارال باید به رییس خبر بدیم . »

    ـ مگه اون ننداختتش اینجا ؟
    ـ نه اونقدر بی وجدان نیست احتمالا ژانت میخواسته فرار کنه .
    ـ خب اگه بهش بگیم که اذیتش میکنه .
    ـ مهم نیست مارال مهم نیست .
    باید بهش بگیم و دویدم و مارال رو هم دنبال خودم کشوندم .

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    اونقدر سریع میدویدم که وسطای راه مارال افتاد و پاش زخمی شد . بغلش کردم و بازم شروع به دویدن کردم .رسیدم داخل دیگه نفس نداشتم . به مارال گفتم همونجا وایسه و دویدم طبقه بالا . منو که دید گفت :« این چه وضعیه ؟ چته ؟»
    ـ ژانت .. ژانت .
    کمی صبر کردم تا نفسم بالا بیاد و گفتم :« مار نیشش زده .» بر خلاف تصورم با خونسردی گفت :« خب ؟»

    ـ خب... خب نمی خواین کاری کنین ؟
    ـ نکنه هنوز سالمه و مقاومت میکنه .
    پوزخند زد و گفت :« دختره ی دیونه . منظورت از اینکه یک کاری کنم چیه ؟ هر چی زجرش
    میدم بازم تسلیم نمیشه چیکار دیگه بکنم ؟» با تعجب گفتم :« نه . نه منظورم اینه که ... نمی خواین نجاتش بدین ؟»
    ـ نجات ؟؟؟
    خندید و گفت :« اون یک گروگانه . باید زجر بکشه باید اونقدر بکشه که بمیره . نجاتش بدم ؟ مثل اینکه هنوز متوجه
    عمق ماجرا نیستی ؟ اومد جلو و توصورتم شمرده شمرده گفت :« اون ... یک گروگانه ... »
    ـ یعنی شما اونجا بردینش ؟
    ـ خب آره .
    ـ اون داره ازش خون میره . نمیفهمین این چندروز چقدر ضعیف شده مدام داره خون از دست میده . شوخی نیست .
    ـ خب آره منظور منم از مرگش شوخی نیست . اگر یکم دیگه تو کارای من دخالت کنی ... بلایی که قرار بود چندسال پیش به سرت بیارمو میارم .
    از ترس آب دهنمو قورت دادم ولی یادش افتادم رو زمین افتاده بود و مچ پاشو گرفته بود و گریه میکرد . اشکم داشت
    میریخت . مجبور شدم آخرین شانسمو امتحان کنم اگر قبول نمیکرد که حکمم مرگ بود ولی اگر می پذیرت نجاتش داده بودم . یکم مکث کردم و گفتم :« بهش یک هفته وقت بدین . .. شاید ... شاید ...»
    خندید و گفت :« خیلی به دوست کوچولوت امیدواری نه ؟ اون هیچ وقت حاضر نمیشه همینطور گروگان بمونه پس الکی از من وقت نگیر چون هیچ وقت به این شرایط عادت نمیکنه .»
    ـ نه ... نه ... من منظورم ...
    ـ زود حرفتو بزن .
    ـ خب یک هفته ازتون وقت میخوام تواین یک هفته اصلا اذیتش نکنین میارمش پیش خودم ...
    وسط حرفم گفت :« دیگه چی ؟
    میخواین براتون تور بذارم و در باغو باز کنم بگم برین بیرون ؟»
    ـ نه ... نه توروخدا یک هفته بهش وقت بدین بذارین من مراقبش باشم ... شاید اون ...
    ـ زودتر حرفتو بزن وگرنه عصبانی میشم .
    ـ خب ... شاید اون حامله باشه .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    تو دلم گفتم :« ژانت ببخشم چاره دیگه ای نداشتم .» یکهو گونم سوخت . احمق دوباره زد تو گوشم . یقمو گرفت و با خشونت گفت :« اینطوری باشه هم تو رو میکشم هم اونو . یک هفته وقت داری .» و ولم کرد و نگهبانو فرستاد تا اونو بیاره داخل و دوباره رو به من گفت :« تو همین اتاق میمونه تو هم تا یک هفته همینجایی خواهر کوچولوتم ...»
    ـ مارال ؟
    ـ به نگهبانا میگم تو اتاق نگهش دارن .
    ـ نه .
    ـ مواظبشن فقط ازت دوره .
    ـ نه . نه خواهش میکنم اون خیلی به من وابستس توروخدا اینکارو نکنین .
    ـ همین که گفتم . برو تو اتاق .
    ـ خواهش میکنم مارالو اذیت نکنین اون فقط 7 سالشه بذارین پیش من باشه . یکهو صدای گریه مارال بلند شد داد میزد و صدام میکرد . گریم گرفته بود گفتم :« توروخدا اذیتش نکنین آخه چرا ازم جداش میکنین . آوردنش بالا . و داشتن میبردنش تو اتاق اون طرف راهرو به طرفش دویدم که یکی از نگهبانا گرفتم داشت ازم دور میشد داد زدم :« مارال عزیزم نترس گریه نکن توروخدا .» جیغ زد :« ماری میترسم میخوان اذیتم کنن . » و این آخرین جمله ای بود که ازش شنیدم بردنش تو اتاق و درو بستن . فرصت هیچ عکس
    العملی رو به من نداد و پرتم کرد تو اتاق کف زمین نشسته بودم و مثل ابر بهاری گریه میکردم . اون بچه بیچاره چه گناهی داره ؟ بدون من میمیره از ترس وای . هر لحظه گریم شدید تر میشد دیگه صحنه رو به روم تار شده بود ... کاش اینکارو نمیکردم ...
    *****************
    ژانت :
    واییییییییییییییی چقدر میسوزه پام . خداروشکرماره دور شد وگرنه هم اونو میکشتم هم خودمو . آخ . وای خدا دارم از درد میمیرم . دوباره صدا شنیدم برگشتم با خودم گفتم :« وای نکنه این دفعه شیری ببری گرازی میمونی چیزی باشه .» که دیدم یکی از نگهبانا اومده . با خودم گفتم :« نه بابا از همین غول بیابونیای خودمونه .» اومد خم شد و گفت :« باید بیاین با من »
    ـ کوری شما ؟ نمیبینی پام فلج شده ؟
    ـ میبرمتون . اینو گفت و تو یک حرکت سریع بلندم کرد و روی شونش گذاشت . داد زدم :« لعنتی این چه وضعه مریض بردنه اه .» هیچی نگفت . بیشتر حرصم گرفته بود . :« شیطونه میگه گوششو گاز بگیرم از اون گازای مختص خودم همچین جیغ بکشه خودش بمونه زن بود یا مرد . اه » همینطور زیر لب غر غر میکردم . اینم عین سنگی که فقط جابه جات میکنه لام تا کام حرف نمیزنه . خوبه هی دارم بهش تیکه میندازم . موهام آویزون شده بود تو صورتم . نفسمو با صدادادم بیرون و فوتش کردم ولی بدتر برگشت تو صورتم . تا رسیدیم بالا درگیرش بودم .هی فوتش میکردم هی خودش با چند شاخه ی دیگه بر میگشت تو صورتم . از بچگی بدم میومد موهام بریزه تو صورتم و چشممو اذیت کنه . وقتی به طبقه بالا رسیدیم گذاشتم زمین . ولی پا درد نذاشت وایستم و همونجا سر جام نشستم . یکهو از پشت سر کارن در اومد و گفت :« راحتی ؟» با خشم بهش نگاه کردم گفتم :« هنوز خیلی مونده راحت شم از دست توی مصیبت . خیلی بی وجدانی که منو بین اون مار وحشی ول کردی . ببین چقدر بد نیشم زده تو اون سرما داشتم یخ میزدم پام هم ...» وسط حرفم گفت :« خودم همه مصیبتاتو میدونم خب که چی ؟ نکنه منو با دوست پسرت اشتباه گرفتی انتظار داری الان بغلت کنم مثلا بگم عزیزم دیگه تنهات نمیذارم و از این مزخرفات ؟» همینطور با تعجب به دهنش خیره شده بودم و گفتم :« آره
    نمیتونی ؟»
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    قیافش جدی شد و گفت :« شوخی بسه بی مزه . خفه شو و به چیزایی که میگم گوش کن .»


    ـ خیلی عوضی ای میدونستی ؟


    ـ دیگه حرفی نداری ؟


    ـ چرا دارم . شکایت که میتونم بکنم ؟


    ـ اگر انتظار بغـ*ـل و دلداری و بـ..وسـ..ـه و مراحل بعد و نداری بفرما .


    ـ ممنون از این اجازه ی آشغال گونت . اینجا باغ وحشه ؟


    ـ میتونی اعتراضتو بکنی .


    ـ خب همین بود . اینجا عین باغ وحشه . سگ مار غول بیابونی هرچی اینجاست از حیوون بیشتر نیست جز ماری و من . تعجب میکنم یک گوریل منو تونسته زندانی کنه .
    خیلی عصبانی شد شدید اومد جلو که بزنه تو دهنم که گفتم :« زخم رو صورتم بیفته دیگه
    خودت میدونی .» نشست جلوی روم و گفت :« مثلا میخوای چه غلطی بکنی ؟»


    ـ تو فکر کردی تا آخر منو اینجا میتونی نگه داری ؟ بالاخره خانوادم میان دنبالم و...
    از جاش بلند شد و زد زیر خنده . دیوانه وار میخندید . گفتم :« مرض خنده گرفتی ؟»



    ـ میدونی اصلا چرا نجاتت دادم ؟


    ـ نه افکار گوریل خوندن بلد نیستم .


    ـ ماری نجاتت داد .


    ـ خب که چی ؟ چرا تو افتخار میکنی ؟


    ـ برای اینکه ازم یک هفته فرصت گرفت . یک هفته هیچ صدمه ای بهت نمیزنم .


    گنگ بودم با تعجب و حالتی متفکر گفتم :« چرا ؟»


    ـ چون ممکنه حامله باشی .
    داد زدم :« چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»



    ـ ممکنه اون بچه خوشگل من الان دست تو باشه . همون که اونقدر کنجکاو بودی میگفتی کدوم بچه .


    ـ تو بیجا کردی دوباره اینو تکرار کردی .
    داد زد :« خیلی گستاخ شدی .» اشکام داشت میریخت . گفتم :« دیگه راهی برام گذاشتی
    ؟ چرا من ؟ عوضی داری میکشیم . دیگه بسه دیگه تمومش کن من حامله باشم ؟ اگر باشم همون روز اول میکشمش . تو فکر کردی هر بلایی سر من بیاری من مال تو ام و مهم نیست ؟» میگفتم و گریه میکردم . گفت :« دست تو نیست که بخوای بکشیش من براش


    تصمیم میگیرم .» دردمو فراموش کردم از جام بلند شدم و به طرفش رفتم گریم خیلی شدید بود مدام به سینش ضربه میزدم و میگفتم :« حالم ازت بهم میخوره تو تنفر انگیز ترین و حال بهم زن ترین انسان که نه حیوونی هستی که تا حالا دیدم . ازت متنفرم متنفررررررررررر .»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    دستشو آورد بالا که بزنتم ولی بعد مشتش کرد و انداخت . نمیدونم چطور منصرف شد . چرا منصرف شد . ولی هر چی بود تعجب کردم . مچ دستمو گرفت و گفت :« فقط یک هفته از آزار من دوری .» درو باز کرد و پرتم کرد تو و بعد درو بست و دوباره قفلش کرد . خواستم از جام بلند شم که صدای گریه ی یکی رو شنیدم برگشتم . ماری بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم گفتم :« ماری ؟ چی شده ؟» خودشو تو بغلم انداخت و شدیدتر گریه کرد . گفتم :« توروخدا بگو بهم چی شده ؟ چرا وضعت اینه ؟ »
    ـ مارال ... و دوباره زد زیر گریه .
    ـ مارال کیه ؟
    ـ خواهرم . خواهر کوچیکم .
    ـ چه اتفاقی برا افتاده ؟
    ـ جداش کرد ازم . بردش توی یک اتاق دیگه زندانیش کرد . ژانت اون فقط 7 سالشه از بچگی با من بزرگ شده بدون من یک شب هم نمیتونه دووم بیاره .
    ـ چی ؟ اون وحشی دختر بی گـ ـناه رو زندانی کرد ؟
    ـ ژانت داشتن میبردنش جیغ میکشید صدام میزد . توی این یک هفته گفت نگهش میداره .
    تو چشمام اشک جمع شده بود . گفتم :«
    بخاطر من این اتفاق افتاد ؟»
    ـ نه ... نه .
    ـ بمیرم برات . گریه نکن باید به حساب این لعنتی برسیم . داد زدم :« جناب گوریل میشه یک لحظه درو باز کنی . ماری دستمو فشار داد و گفت :« چیکار میکنی ؟ میکشتت اینطوری رفتار نکن . بدترش نکن ژانت بلایی سرت میاره . »
    ـ به جهنم . من احمق بازی در میارم چرا اون بچه بیچاره رو زندانی کرده . باید بفهمه که خیلی نفهمه .
    ـ ژانت توروخدا بس کن خودتو توی درد سر ننداز . بی توجه بهش داد زدم :« درو باز کن لعنتی .» در باز شد و نگهبان اومد تو .
    گفتم :« به کارن بگو بیاد .» با تعجب بهم نگاه کرد . خب معلومه تو اون خونه کسی جرئت نداشت اونو به اسم کوچیکش صدا بزنه حتی آدام . گفت :« متاسفم ایشون گفتن بهتون بگم که نمیان . »
    ـ یعنی چی ؟ بهش بگو بیاد .
    ـ من فقط دستور ایشونو اجرا میکنم . به شدت عصبانی بودم داد زدم :« آقای مغرور و غد . تولونت قایم نشو همین الان یا بیا اینجا یا بذار منو بیارن باهات حرف دارم عین موش توی ...» جملم با اومدن آدام نصفه و نیمه موند . اومد طرفم و گفت :« چه خبرته ؟ باز که اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتی .»
    ـ باهاش کار دارم .
    ـ تو سگ کی باشی ؟
    با عصبانیت گفتم :« درست حرف بزن بی فرهنگ .» وای اینم که عصبانی شد . من باید در روز هر دقیقه
    عصبانیت یکیشونو ببینم . از دست این دیگه نمیتونم در برم . دستمو کشید و گفت :« بد میبینی .» پرتم کرد طرف نگهبانه . ماری با ترس بهم نگاه کرد و اشاره کرد که عذر بخوام ولی رومو ازش برگردوندم . من و عذر خواهی ؟ عمرا . گفت :« ببرش .» بازوهامو گرفت و به زور بردم آدام هم دنبالش . داشتم میترسیدم . با آدام نمیشد در افتاد . فکر کنم از تصمیم یک هفته ایه خان داداشش خبر نداشته . گفتم :« من میخوام باهاش حرف بزنم .»
    ـ اون نیست .
    ـ یعنی چی ؟ کجا رفته ؟
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ رفته بیرون شهر تا یک هفته ی دیگه بر نمیگرده .
    ـ پس حتما در مورد ...
    ـ آره . درمورد زن داداش و بچه ی توراهش .
    و زد زیر خنده . بهش اهمیت ندادم و گفتم :« فرهنگ نداری که . پس این چه رفتاریه ؟»

    ـ من فقط به حرفاش گوش دادم قولی ندادم و حتی قبول هم نکردم .

    ـ یعنی چی ؟ چیکار میخوای بکنی ؟
    بدون توجه به من به نگهبانه گفت :« زیر زمین .» نگهبان هولم داد دستامو از پشت گرفته بود
    . نمیتونستم تکونش بدم . داشتم از استرس میمردم . کارن نیست . این لعنتی هم اعصابشو نمیتونه کنترل کنه یک بلایی سرم میاره . از حرف زدنش معلومه میخواد بکشتم . از توی باغ چند تا پله میخورد به پایین و بعد یک در بزرگ بود . درو باز کرد . آدام گفت
    :« بسپرش به من . تو میتونی بری .» نگهبان با گفتن چشم مارو تنها گذاشت . دستمو کشید و بردم ته زیر زمین . خیلی تاریک بود
    فقط یک شومینه روشن نگهش داشته بود خداروشکر فرش داشت . نشوندم روی تخت . سمت در رفت و از پشت قفلش کرد . قلبم تند تند میزد . کاش کارن بود .... آره این اولین بار بود که آرزو میکردم کاش کارن بود . اون خیلی با وجدان تر از برادرشه . رفت به طرف صندوقچه کنار اتاق و روش نشست و بهم خیره شد . گفت :« میدونستی خیلی جسوری ؟» هیچی نگفتم . خدا میدونه تو دلم چه آشوبی بود . ادامه داد :« من مثل کارن نیستم . اون فقط خشونت بلده . من خشن نیستم . من داد نمیزنم و مثل اون هر دقیقه هر وقت
    عصبانی میشم به زور بازو رو نمیندازم . ولی خیلی بد کینه به دل میگیرم زجرایی که من میدم خیلی بدتره تو تا یک هفته تو دستای منی . تو این یک هفته کاری میکنم تا آخر بفهمی من کیم و چطوری باید باهام رفتار کنی . هرچی بیشتر اصرار کنی بدتر میشم . هرچی بیشتر مقاومتم کنی بدتر میشم . فقط ساکت باش . ولی برای تو زیاده نه ؟ » اومد جلو طرفم روبه
    روم نشست . از چشماش هیچ چیز جز انتقام نمیشد دید . دستشو برد تو جیبش و یک چاقوی تا شو برداشت و بازش کرد . چاقوداشت تو تاریکی برق میزد . خندید و گفت :« کاری میکنم به یک بره ی ساکت تبدیل شی .» به چاقو خیره شده بودم . میترسیدم . دیگه داشتم میلرزیدم . گفت :« ولی وجه تشابه من و کارن اینه که هردومون از لرزیدنت لـ*ـذت میبریم . » چاقو رو آورد جلو گفتم :« نه .»
    ـ نشیندم بلند تر بگو .
    ـ اینکارو نکن .
    ـ نشنیدم خواهش کنی .
    ـ هیچوقت هم نمیشنوی .
    چاقو رو آورد جلوتر اشکم داشت میریخت چشمامو بستم و گفتم :« باشه باشه . خواهش میکنم اینکارو نکن .» خندید خیلی بلند . چاقو رو گذاشت تو جیبش چشمم به در بود فرصت خوبی بود که از دستش در برم . بهش نگاه کردم از تویصندوقچه داشت یک چیزی در می آورد و پشتش به من بود . از جام بلند شدم و خواستم بدوم که ازپشت گرفتم و چاقو رو گذاشت روی گلوم . گفت :« شیطنت کردن به هیچ دردت نمیخوره دختر .» بردم و دوباره پرتم کرد روی تخت از توی صندوقچه یک طناب برداشت و اومد طرفم . گفتم :« چیکار میکنی ؟»

    ـ باید ببندمت .
    ـ چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ـ شرمنده تا روزی که کارن برمیگرده باید همینجا باشی .
    ـ نه .
    ـ آره
    و دستمو تو یک حرکت سریع گرفت و بست . نگاهی بهم انداخت و گفت :« خوش بگذره بهت زن داداش .» و رفت بیرون . هنوز پام میسوخت . هوا مرطوب بود . سعی کردم دستمو باز کنم ولی محکم به تخت بسته بودش . کلی تلاش کردم ولی نتونستم بازش کنم . آخرش روی تخت افتادم . موهام ریخته بود تو صورتم . نفس نفس میزدم . بازم دستامو که پشت سرم بسته بود تکون دادمولی باز نشد . اشکم از روی صورتم سر خورد و روی تخت ریخت . اون شب تا صبح گریه کردم . سخت ترین و بدترین شب زندگیم اون شب بود .


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    صبح خوابم برد . وقتی بیدار شدم نمیدونستم ساعت چنده و هنوز دستام بسته بود . یعنی تا اونموقع کسی نیومده سراغم ؟ سعی کردم بلند شم اما خیلی سخت بود . با کلی تلاش و سختی بلند شدم و سرجام نشستم دلم ضعف رفت خیلی وقت بود هیچی نخورده بودم . هیچکس اونجا نبود تا باهاش حرف بزنم . یعنی می خواستن شش روز همینطوری ولم کنن ؟ وای چقدر خستم . داشتم غش میکردم خیلی گرسنم بود خیلی . پامم بیش از حد اذیتم میکرد و میسوخت . چه بدبختی ای . یک ساعت همونجا نشستم و تو فکرام غرق شدم فکرم هر جایی رفت . ژیک ژان مامان بابا مارال بیچاره و کوچولو ماری که بخاطر من اونقدر تو دردسر افتاده بود و آخرش فکرم رفت پیش کارن . وقتی نیست چقدر وضعیت من بدتره . حداقل بهم غذا میداد وقتی مریض بودم یا حالم بد بود میذاشت تاماری کمکم کنه ولی آدام هیچکدوم این مهربونیا حالیش نبود هیچی . . لبام خشک شده بود هر لحظه حالم بدتر میشد خیلی بد از آفتاب فهمیدم که باید نزدیکای ظهر باشه . اونقدر گرسنه بودم که دیگه نای حتی باز نگه داشتن چشمام رو هم نداشتم خسته بودم دوباره سرمو گذاشتم رو تختو خوابیدم . با صدای در بیدار شدم . آدام بود اومدجلو و گفت :« خب از دیشب چیکار کردی ؟» اصلا نمیتونستم حرف بزنم ولی نخواستم خودمو ضعیف نشون بدم آروم و با صدای خیلی ضعیفی گفتم :« هیچی چیکار میتونستم بکنم ؟ خوابیدم و فکر کردم .»

    ـ کارن زنگ زد . سراغتو میگرفت .

    ـ چرا ؟

    ـ یکبار که بهت لطف داره هم باز جویی میکنی ؟

    ـ لطفش با خودش بره به جهنم .

    چونمو گرفت و گفت :« هی دختر هرروز که بدتر میشی . مثل اینکه تنبیه کردنت بیشتر زبونتو دراز میکنه . رنگت خیلی پریده .» هیچی نگفتم . گفت :« دستتو باز میکنم ولی تا دوروز خبری از غذا نیست . »

    ـ به جهنم . فقط زخمم میسوزه . حتی اجازه ندادی ماری کمکم کنه .

    ـ مشکلیه ؟

    ـ میخوام با کارن حرف بزنم .

    ـ گفتم که نیست .

    ـ میتونی که بهش زنگ بزنی .

    ـ نه تا وقتی که نفهمم مشکلت چیه ؟

    ـ میخوام بهش بگم این برادر بی جنبه و بی وجدانشو یکم جمع و جور کنه .

    ـ این برادر بی جنبه و بی وجدانش قبل اینکه به دست کارن جمع و جور شه تورو جمع و جورت میکنه .

    ـ حالم بده . نمیشه حداقل ...

    ـ نه نمیشه .

    ـ تو که خواستمو نشنیدی .

    ـ گفتم که نمیشه .

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ من فقط میخوام ...
    ـ من اجازه دادم حرف بزنی ؟
    ـ من فقط حالم داره بهم میخوره . ضعف کردم . زخمیم میخوام ببریم یک جای دیگه .
    دستمو باز کرد و گفت :« این اسمش تنبیه کردن نیست . میذارم ماری بیاد زخمتو درمان کنه ولی همون که گفتم همینجا میمونی تا 6 روز دیگه و همینطور تا دوروز دیگه هم از آب و غذا خبری نیست .» و رفت کمی بعد ماری اومد تو اتا ق همراه نگهبان . کنارم نشست و گفت :« حالت خوبه ؟»
    ـ نه اصلا دارم ضعف میکنم .
    ـ باید ازش عذر میخواستی .
    ـ بمیرمم اینکارو نمیکنم .
    ـ خیلی خب . بذار به زخمت برسم تا جایی که بتونم بهت کمک میکنم فقط بهم قول بده قوی باشی .
    ـ مرسی .
    ـ خواهش میکنم . و بعد مشغول بستن زخمم شد . کارش تقریبا یک ساعت طول کشید . گفتم :« متاسفم که نتونستم کاری کنم تا مارالو بهت برگونن .»
    ـ نه عزیزم . همین که میبینم سعی میکنی با جون و دل برام خیلیه . قرآن یادت نره . فقط صاحب اونه که میتونه کمکت کنه . مواظب خودت باش . نگهبان میمونه اینجا اگر حالت خیلی بد شد یا احتمالا داشتی از حال میرفتی بهش بگو .
    ـ باشه . مرسی
    ـ خداحافظ و رفت . روی تخت دراز کشیدم . هیچ کاری نداشتم که بکنم فقط می خوابیدم . دوروز دیگه هم گذشت تو این دوروز خیلی ضعف داشتم خیلی روز آخر هم حالت تهوع شدید گرفته بودم . خیلی شدید . نگهبانو صدا زدم و بهش گفتم که حالم اصلا خوب نیست . اونم رفت تا به آدام بگه . آدام بعد یک مدت اومد داخل و گفت :« چته ؟»
    ـ داری با نوکرت حرف میزنی .
    ـ نه کمتر از نوکری . حرفتو بزن ببینم چته .
    ـ حالت تهوع دارم دارم از حال میرم . به نگهبان اشاره کرد اومد داخل و یک سینی غذا گذاشت جلوم . خواستم غذا رو بخورم ولی
    بدتر از قبل از بوش حالم بهم خورد . هر ثانیه میخواستم بالا بیارم . به نگهبان اشاره کرد که بیارتم . نگهبانم بازومو گرفت و پشت
    سرش راه افتادیم .

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا