کامل شده رمان گروگانگیر عاشق | hoorie r کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع hoorie r
  • بازدیدها 41,029
  • پاسخ ها 157
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

hoorie r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
539
امتیاز واکنش
1,303
امتیاز
0
دستتو میکردی توش تا ته بدنت میلرزید . بردم اونجا و به نگهبان گفت :« بیارشون .» شونه هامو گرفت و فشارم داد و به زور کنار حوض نشوندم . نگهبان برگشت دستش یک سبد خیلی گنده بود . گذاشتش کنار من . آدام گفت :« بشورش ؟» با حیرت گفتم :« چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
ـ جدیدا کر هم شدی ؟ بهت گفتم تا دوساعت دیگه همه اونا رو میشوری .
به سبد نگاه کردم . پر بود از لباس . دوباره به آدام نگاه کردم . نگاهش شیطنت بار بود و تمسخر آمیز . سبدو هل دادم و گفتم :« بلد نیستم .»
ـ یاد میگیری .
ـ تا عمر دارم نمی خوام یاد بگیرم .
ـ بهت گفتم همین الان بشورش .
ـ آب های این حوض یخه میمیرم .
ـ به جهنم . همینجا خودم بخوام زنده زنده دفنت میکنم .
سبدو برداشتم و تو چشماش نگاه کردم . معلوم بود دلش خیلی خنک شده .
همونطور که تو چشماش خیره بودم سبدو پرت کردم تو حوض . با تعجب و عصبانیت نگاهم کرد . گفتم :« من خدمتکار کسی نیستم .» و بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که دوبار موهامو از پشت گرفت و کشید. چند قدم عقب رفتم . چهرم منقبض شد گفتم :« آخ . » جوابی نداد و همونطور که موهامو میکشید رفت به پشت ویلا . که استخر اونجا بود . اونم تا بالا پر آب بود و آباش صدبرابر سردتر از حوض . موهامو بیشتر کشید و غرید :« نشونت میدم . » یکهو کشیدم به طرف استخر . داشتم از ترس میلرزیدم . دقیقا پاهام لبه ی استخر بود و روش خم شده بودم ولی هنوز موهامو گرفته بود اگر ولم میکرد کاملا توی آب میفتادم . گفت :« همین الان بگو غلط کردم .»
ـ عمرا .
ـ بهت یک فرصت دیگه میدم .
ـ بمیرم هم نمیگم .
پوزخند زد و یکهو موهامو ول کرد . پرت شدم توی استخر . تموم بدنم منقبض شده بود میسوخت . حس میکردم
خون تو رگام داره یخ میزنه . ماهیچه هام انگار قفل شده بود . نمیتونستم شنا کنم . سعی کردم اما نتونستم داشتم خفه میشدم . نفسم بالا نمیومد . چشمامو بستم . که یکی پرید تو آب و بغلم گرفت ... تو بغلش بودم و داشتم از حال میرفتم . فورا سرمو از آب بالا آورد و گذاشتم روی زمین کنار استخر . انگار آب راه نفسمو بسته بود و توی ریه هام پر آب شده بود . تموم بدنم کوفته بود و میسوخت . چشمام تار بود و سرم گیچ میرفت . اومد کنارم و چند بار به قفسه سینم فشار آورد آب انگار از ریه هام بیرون اومد و راه نفسم باز شد . ولی داشتم میمیردم . اصلا نمیتونستم تکون بخورم بدنم منجمد شده بود . بهم نگاه کرد و گفت :« خوبی ؟» چشمم بهش خورد نشناختمش . تا حالا ندیده بودمش اینجا . به آدام نگاه کردم با عصبانیت به من و اون نگاه میکرد و با چشم برام خط و نشون میکشید . پسره دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت :« حواست کجاست ؟ گفتم خوبی ؟»
ـ ن ... نه ... نفس تنگی دارم ...
رو به آدام گفت :« نفسش تنگه ؟ چرا از اونموقع وایسادی عین مترسک نگاهش میکنی . داشت
میمرد؟»
 
  • پیشنهادات
  • hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    دستمو گرفت و کمکم کرد بشینم . تموم موهام و لباسم خیس بود اونم همینطور . باد به بدنم خورد سوختم . خیلی . خودمو جمع کردم . داشتم میلرزیدم . خندید گفت :« چقدر بامزس .» بهش با خشونت نگاه کردم . یک بامزه ای نشونت بدم . انگار حیوون دیده میگه چه بامزس یا یک بچه قنداقی . بهم گفت :« عصبانیتتم بامزس .»
    ـ دارم میلرزم اگر... اجازه بدین .
    زد زیر خنده گفت :« واقعا خیلی با مزه ای . باشه . به آدام نگاه کرد و پرسید :« مهمونته ؟ نمی
    خوای بیاریش بالا ؟»
    ـ من بهش دست بزنم کل بدنم مور مور میشه خودت بیارش .
    ـ این چه طرز مهمون نوازیه ؟
    آدام هیچی نگفت و رفت . پسر بهم نگاه کرد و گفت :« اسمم مایکله . میتونی اینطوری صدام بزنی .
    بیا کمکت میکنم بری بالا . معلوم نیست این پسر چشه .» کمرمو گرفت و بغلم کرد و بردم داخل . خودشم خیس خیس بود . به آدام گفت :« کجا بذارمش ؟»
    ـ خودش میره .
    ـ آدام این چه رفتاریه آخه چرا به این بدبخت فشار میاری ؟
    همونطور که میلرزیدم گفتم :« طبقه بالا اتاق اول سمت چپ تو راهرو . »
    ـ باشه .
    بردم بالا و برد توی اتاق . ماری تا دیدم از جاش بلند شد و طرفم دوید و گفت :« چه بلایی سرت اومده این چه قیافه ایه
    ؟»مایکل گفت :« سلام عرض شد . » ماری که انگار تازه دیده بودش گفت :« سلام . بیارش روی تخت لطفا .» مایکل گذاشتم روی تخت . داشتم میلرزیدم . خیلی شدید . ماری گفت :« چه اتفاقی افتاده ؟ » مایکل گفت :« افتاده بود تو استخر » ماری داد زد :« استخر ؟ تو این هوای سرد اونم اون استخر که ...» بهم نگاه کرد و گفت :« چرا اینقدر میلرزی ؟» نشست روی تخت و فورا رو تختی رو تا گردنم بالا کشید . چشمامو بسته بودم . دندونام بهم میخورد . ماری شاخه های مو هامو از روی صورتم آروم کنار زد و پشت گوشم جمعش کرد . دستشو گذاشت رو گونم که یکهو چهرش نگران شد . گفت :« داره تو تب میسوزه . » یک پارچه آورد و باهاش شروع کرد عرق روی پیشونیمو پاک کردن . هر لحظه لرزشم بیشتر میشد . نفسم سخت بالا میومد . از جام خواستم بلند شم که نتونستم و دوباره افتادم . ماری گفت :« بلند نشو . »
    ـ باید بشم .
    ـ چرا آخه ؟
    ـ کمکم کن ...
    بازومو گرفت و روی تخت نشوندم . چند بار نفس عمیق کشیدم ولی بازم نفسم تنگ بود . با نگرانی گفت :« چیزی می خوای ؟»
    ـ اسپری ... کشو ...
    منظورمو فهمید و به طرف کشو رفت . اسپریم رو آورد و یکم برام زد . مایکل هنوز همونجا بود و به من خیره شده بود .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    آدام اومد تو و به مایکل گفت :« بیرون منتظرم باش .»
    ـ باشه .
    مایکل رفت . آدام گفت :« اون چند روزی هست اومده که کارنو ببینه تا اونموقع اگر یک کدومتون حرفی بهش بزنید مطمئن باشین زنده نمیمونین .» ماری گفت :« چرا ژانت افتاد تو آب ؟»
    ـ چون من خواستم .
    ـ آخه چرا ؟ تو اون آب یخ تو این سرما . چرا اینقدر اذیتش میکنین ؟
    ـ به تو مربوط نیست . فقط گفتم اگر مایکل چیزی بفهمه میکشمتون . فهمیدی ؟
    ـ آ ... آره .
    بلند تر از قبل گفت :« زن داداش با شما هم بودم فهمیدی ؟» با خشونت همونطور که صدام میلرزید گفتم :« من زن داداش تو نیستم .»
    ـ از نظر من هستی .
    ـ نظر تو مهم نیست بی وجود .
    اومد جلو و خواست حرفی بزنه که مایکل اومد و گفت :« آدام بدو دیگه .» آدام چشم غره ای بهم
    رفت و بعد از اتاق خارج شد . ماری شعله ی شومینه رو یکم زیاد تر کرد و بعد بهم گفت :« بخواب من مراقبتم .»
    ـ سرم داره میترکه .
    ـ استراحت کن .
    ـ میشه بهم چند تا قرص بدی ؟
    ـ نه گلم .
    ـ چرا آخه ؟
    ـ آخه ژانت ...
    ـ بابا بخدا حامله نیستم به جون مادرم حامله نیستم اه .
    ـ عزیزم تو که هیچی نمیدونی .
    ـ ماری نیستم نیستم نیستم نیستم نیستم . چقدر بگم ؟
    ـ باشه باشه ولی الان قرصو بیخیال شو .
    ـ خیلی خب .
    ـ بخواب یکم . من تبتو میارم پایین . منم چشمامو بستم و بلافاصله به خواب رفتم .عصر که بیدار شدم سرم سنگین بود . چشمام باز نمیشد . آروم گفتم :« ماری ؟ هستی ؟» یکی دستمو گرفت . یکم جلوم تار بود لامپ هم خاموش بود. گفت :« آره هستم عزیزم . یکم تبت پایین اومده ولی هنوز خیلی مریضی .»
    ـ حالت تهوع دارم .
    ـ از سرماخوردگی زیاده . میتونی تحمل کنی ؟
    ـ نه . نه . دارم بالا میارم .
    ـ باشه پس بیا بلندت کنم .
    بازومو گرفت و آروم از روی تخت بلندم کرد و به طرف دستشویی بردم . درو باز کرد و گفت :« اگه بالا
    بیاری که خیلی بهتره . غذا هم برات سوپ گفتم آماده کنن دیگه تا ده دقیقه دیگه میارنش .»
    ـ باشه مرسی .
    ـ خواهش میکنم .
    یکهو حالم خیلی بد شد رفتم جلو و بالا آوردم . مدام پشت سر هم حالم بهم میخورد . یکم بعد شروع کردم به لرزیدن و افتادم . ماری به دیوار تکیم داد و گفت :« بهتری ؟»
    ـ نه . اصلا . هی حالم میخواد بهم بخوره .
    ـ نگران نباش خودتم اذیت نکن . خوب میشی . الان حس میکنی می خوای بالا بیاری یا فقط حالت تهوعه .
    ـ نه واقعا حس میکنم می خوام بالا بیارم ولی نمیشه .
    دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت :« آروم باش فقط . چطور انداختت ؟ چرا ؟»

    ـ از اولم دنبال بهونه بود . کلی لباس بهم داد گفت برم تو حوض توی اون سرما و اون آب یخ بشورم . منم گفتم من خدمتکار نیستم و
    همه لباسا رو ریختم تو حوض و بعدش ...
    هنوز جملمو تموم نکرده بودم دوباره بالا آوردم .

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    بغلم کرد . میلرزیدم بردم توی اتاق و بهم سوپ داد . یکم گرم شدم ولی سردرد شدید داشت میکشتم دوباره خوابیدم .چند روز گذشته بود . از یک هفته ای که کارن قرار بود بیاد بیشتر طول کشیده بود . نمیدونستم چرا نیست . فقط واقعا جای خالیشو حس میکردم . آدام تموم مدت بهم توهین میکرد . انگار من یک بردم . دیگه طاقت توهیناشو نداشتم . دلم بدجور برای مامان اینا پر میکشید . هرروزم شده بود گریه دلتنگی . ماری مدام سعی میکرد که بهم سخت نگذره ولی خودم بیشتر از آدام به خودم سخت میگرفتم . سرما خوردگیمم شدید بود هرچند یکم بهتر شده بود ولی هنوز حالم کامل خوب نشده بود . روزی یک وعده هم که آدام آقا به قول خودش بهم لطف میکرد و غذا بهم میداد من نمیتونستم بخورم .انگار با خودمم لجبازی میکردم . ماری حتی بعضی اوقات اونقدر عصبانی میشد که میخواست به زور غذا رو تو حلقم بریزه ولی بازم جز چند قاشق بیشتر نمیخوردم . هر روز ضعیف تر میشدم و بیشتر اوقات هم بخاطر این ضعف هام سرگیجه داشتم و حالت تهوع . اصلا این چندروز به هیچ وجه نمیشد بهم گفت سالم . دوسه روز دیگه هم از یک هفته گذشته بود که اونروز خیلی حالت تهوع هام شدیدتر بود . نه میتونستم چیزی بخورم تا بهتر شم و نه حالت تهوع راحتم میذاشت . نصفه شب چندبار از خواب بیدار شدم و بالا آوردم . اعصابم بهم ریخته بود میخواستم آدامو بگیرم و تیکه تیکش کنم . بیچاره ماری تا صبح هی مواظبم بود . صبح که دوباره بیدار شدم گفتم :« ماری جونم من خوبم بگیر بخواب .»
    ـ نه گلم تو بخواب من بالا سرتم .
    ـ لطفا .
    ـ نه مهم نیست .
    ـ تو خسته ای .
    ـ توروخدا گیر نده .
    ـ خواهش میکنم ازت ماری .
    ـ باشه .
    دراز کشید و خوابید . از جام بلند شدم و خواستم برم بیرون که مایکل جلو روم ظاهر شد . گفت :« سلاممممممممم صبحت بخیر چرا یواشکی میای بیرون ؟»
    ـ ه ... هیچی . ماری خوابیده بود خواستم بیدار نشه .

    ـ آهان باشه بیا پایین با ما صبحانه بخور .
    ـ نه ... لازم نیست .
    ـ یعنی چی لازم نیست بیا بخور .
    و به زور گرفتم و برد پایین . آدام منو دید گفت :« چرا اینو آوردی ؟» با حرص نگاهش کردم . مایکل گفت :« تعجب میکنم از رفتارت . یعنی چی ؟ نباید یکم صبحانه بخوره ؟» وای خدا داشتم دوباره بالا میاوردم . حالت تهوع دوباره گرفته بودم . دستمو گرفتم جلوی دهنم . دندونامو بهم فشار دادم که بالا نیارم . با تعجب نگاهم کرد گفت :« حالت تهوع داری ؟» آدام اومد جلو . دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا برد . تو چشمام خیره شد و گفت :« فشار بچس .» و پوز خند زد . چشمای مایکل گرد شده بود . گفت :« بچه ؟»
    ـ کار داداشمه دیگه . سلیقش خیلی بده نه ؟
    ـ نه اتفاقا خیلی خوش شانسه که خانوم به این خوبی بچشو حاملس .
    دیگه تحمل شنیدن اون حرفا رو نداشتم . میخواستم جیغ بزنم بگم من حامله نیستم نیستم ولی نتونستم . انگار بغض صدامو خفه کردهبود . اشکم ریخت خواستم برم که آدام دستمو گرفت و :« کجا میری زن داداش ؟ تازه به جاهای خوب ماجرا رسیدیم .» دنیا دور سرم چرخید حال خودمو نمیفهمیدم . اصلا نمیفهمیدم . سرم گیج رفت و افتادم رو زمین ...

    چشمامو که باز کردم نفهمیدم کجام . فقط چند تا سایه بالا سرم دیدم چند بار پلک زدم . مایکل و ماری و آدام بودن .تو بیمارستان بودم . اشکم ریخت دوباره . ماری با ناراحتی نگاهم میکرد . چیزی تو چشماش دیدم که ناخودآگاه اشکمو در آورد . گفتم :« چه خبره ؟» ماری بغض کرده بود گفت :« هیچی عزیزم هیچی .»


    ـ بهم بگین چه خبره ؟
    ماری سعی کرد بخنده گفت :« یک کوچولو تو راهه .»
    ـ چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ـ آروم باش .
    ـ ماری نه .
    ـ عزیزم تبریک میگم بهت .
    میدونستم جلوی مایکل مجبوره نقش بازی کنه اشکش ریخت ولی سریع پاکش کرد و خندید . یک خنده ی تلخ ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    مایکل موبایلش زنگ زد و رفت بیرون . آروم از جام بلند شدم و گفتم :« از همتون متنفرم . از کنار من برین اونور .» آدام گفت :« خب شرطو باختی . قرارمون که یادته ؟»
    ـ بهت میگم برو اونور نمی خوام قیافتو ببینم .
    ـ صبر کن این خبر خوشو به کارن هم بدم .
    و موبایلشو در آورد . ماری دستمو گرفت گفت :« اصلا نگران نباش هیچی نمیشه کارن
    نمیذاره .» آدام موبایلو گذاشت روی بلندگو . صدای کارن پیچید :« بله ؟»
    ـ سلام کارن .
    ـ بگو چی می خوای ؟
    ـ چه بد اخلاق و عجول . طرز رفتارت درست نیست .
    ـ آدام حرف میزنی یا قطع کنم .؟
    ـ خبر خوش دارم برات .
    ـ خب بگو .
    ـ همینطوری ؟
    ـ آدام دستم بهت برسه خودم خونتو میریزم .

    ـ باشه بابا . حاملس .
    ـ چی ؟؟؟؟ کی ؟
    ـ هه . یادشم نمیاد کی . میبینی ؟ براش ارزشی نداری .
    ـ ژانت ؟
    ـ آره . همون .
    ـ خیلی خب . بای .
    و قطع کرد . تقریبا نیم ساعت همونطور همه تو فکر بودیم که پرستار اومد و سرمو در آورد . آدام رفت تا کارای مرخص شدنو بکنه . منم لباسمو به کمک ماری پوشیدم . وقتی کارا تموم شد همگی برگشتیم باغ . تو اتاق بودیم و مایکل دوباره بیرون تا با موبایلش حرف بزنه . یکم بعد اومد گفت :« آدام من یک مدت باید برم شهر . بهم زنگ زدن میگن کار فوریه . ولی قول میدم تا وقت گیرآوردم برگردم . » آدام دنبالش رفت بیرون . ماری گفت :« الان خوبی ؟»
    ـ به نظر تو چطورم ؟
    ـ ناراحت نباش .
    ـ میتونم ؟
    ـ نمیدونم .
    هر دومون ساکت شدیم . باورم نمیشد من تو این سن کم . من فقط 18 سالمه . چطور آخه ؟ خیلی مسخرس . ماری از پنجره بیرونو نگاه میکرد تقریبا بیست دقیقه که گذشت گفت :« رفت .»
    ـ کی رفت ؟
    ـ مایکل .
    ـ آدامم داره میاد بالا .
    هیچی جوابشو ندادم . یکهو در باز شد و آدام با دوتا نگهبان اومد . چهرش خیلی جدی بود خیلی . به نگهبانا گفت :« بیارینش . »
    وای نه دیگه نه . چیکار میخواد بکنه دوباره ؟

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    خیلی سریع منو از روی تخت بلند کردن و محکم گرفتنم . پرسیدم :« اینجا چه خبره ؟»

    ـ شرطمون که یادت نرفته ؟

    ـ نه . خواهش میکنم ازت . نکن اینکارو . توروخدا . هر زجری می خوای بهم بده ولی اینو ازم نخواه نخواه .

    ـ ببرینش .
    به زور داشتن میبردنم . گریم گرفته بود . نمیتونستم . اصلا نمیتونستم خودمو آزاد کنم . حالت تهوع بدجور اذیتم میکرد .
    برگشتم و با التماس به ماری نگاه کردم . ولی فرصتی بهم ندادن و از اتاق بردنم بیرون . دوباره داشتیم میرفتیم طبقه پایین . و بعد اون زیرزمین کذائی . نگهبان پرتم کرد تو و رفت . آدام درو بست و اومد طرفم . خودمو جمع کردم . غرورو گذاشتم کنار و گفتم :« توروخدا آدام . ازت خواهش میکنم . خواهش میکنم نکن اینکارو . نکن . » خندید و گفت :« اوبهتمو پایین آوردی با استفاده از کارن

    ـ توروخدا . اشتباه کردم . نکن اینکارو .

    ـ مجبورم .

    ـ نه خواهش میکنم . هر تنبیهی میگی بگو هر چی فقط این نه .

    گریه افتاده بودم . تکرار کرد :« هر تنبیهی ؟»

    ـ آ... آره هر تنبیهی .
    اومد جلو و گفت :« خیلی خب . بهت بر نمیخوره که دستاتو ببندم یا میخوای سر نا سازگاری بزنی و مخالفت
    کنی ؟» سرمو چنددفعه به نشونه منفی تکون دادم . حاضر بودم بمیرم ولی دوباره اون شب تکرار نشه . دستمو گرفت و بلندم کرد . بردم به یک اتاق دیگه . هنوز داشتم گریه میکردم . خدایا از درد میترسم . طنابو آورد ولی بر خلاف تصورم تو زیر زمین نموند . بردم بیرون توی باغ . هوا یکم گرمتر از قبل بود ولی بازم سرد بود . بردم طرف یک درخت . نمیفهمیدم منظورشو از این کار. دقیقا جلوی پنجره ی اتاقی که اونجا بودم نگهم داشته بود که الان ماری اونجا بود . اومد جلو و خواست به درخت ببندتم که دوباره حالت تهوع خیلی بدی اومد سراغم . رومو برگردوندم و دستمو به درخت تکیه دادم . یکم که حالم بهتر شد صداشو شنیدم که گفت :« حاضری ؟» برگشتم . به درخت بستم خیلی محکم خیلی سفت و از روی شکمم . تو چشمام خیره شد . وحشتناک بود وحشتناک . یک جعبه هم دستش بود که ارتفاع و عرض کمی داشت ولی طولش زیاد بود . می خواستم از روی ابعادش تشخیص بدم که چی توشه . درشو باز کرد و پوزخند زد . هیچکس تو باغ نبود . دریغ از یک نگهبان . گفتم :« چیکار میخوای بکنی ؟» توچشمام نگاه کرد و همونطور که یک چیزی از توی جعبه در می آورد گفت :« ببین .» نگاهمو آروم از روی چشماش برداشتم و رفتم پایین تر ... چیزی که دیدم تا مرز جنون بردم ...

    ***********************

    کارن :

    راننده ماشینو پشت در پشتی باغ پارک کرد و بوق زد . چند بار بوق زد ولی کسی نیومد . روزنامه رو گذاشتم کنار و گفتم :« چرا کسی درو باز نمیکنه ؟»

    ـ احتمالا کاری پیش اومده رییس . ببخشید .
    و پیاده شد تا در رو باز کنه . به ساعتم نگاه کردم . خواستم بدون اطلاع به آدام برم خونه
    مطمئن بودم سعی میکنه اذیت کنه این دخترو . در باز شد و راننده ماشین رو برد تو . درو برام باز کرد و پیاده شدم . عینکمو در آوردم و دستم گرفتم . راننده هم دوباره سوار ماشین شد تا ماشینو ببره تو پارکینگ . داشتم پیاده میرفتم و چشمم به آسمون بود . یکهو

    با صدایی که شنیدم سر جام میخکوب شدم . ژانت بود صدای جیغش تا اینجا می اومد . داد زد :« کاررررررررررررررررن کمکم کن .»
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    هرچی دورو برو نگاه کردم ندیدمش . احتمالا اون سمت باغ بوده . مطمئن شدم که منو ندیده و از یک طرف داشتم نگران میشدم . این پسره ی کله پوک داره چه زجری بهش میده ؟ شروع کردم به دویدن . بعد تقریبا دوسه دقیقه رسیدم به جایی که اونا بودن . آنچنان از جیغش هول بودم که توجه نکردم اصلا برای چی جیغ زده . از فاصله ی تقریبا 5 متری با عصبانیت داد زدم :« چه غلطی میکنی آدام ؟» یکهو برگشت طرفم . هول بود . خیلی . رفتم طرفش خواست حرفی بزنه که با شدت زدمش کنار . چشمم که بهش افتاد یک لحظه دلم سوخت . به درخت بسته بود . سرش افتاده بود انگار هیچ توانی نداشت . تمام صورتش زخمی بود و یک جاهایی از لباسش اثر کم رنگ خون بود . برگشتم رو به آدام و خواستم به حسابش برسم که عامل این همه خونریزی رو دیدم . با خشم تو چشماش نگاه کردم . عصبانی تر از هر وقتی بودم . داد زدم :« چه غلطی میکردی ؟ چه غلطی با اون شلاق ؟»
    ـ کا... کارن چرا اینقدر...
    ـ خفه شو . جواب منو بده .
    رفتم جلو و یقشو گرفتم و همونطور که بشدت تکونش میدادم تو صورتش داد زدم :« به شکمش ضربه زدی ؟»
    ـ نه ... نه من ...
    ـ حقیقتو بگو وگرنه از کشتنت نمیگذرم .
    ـ حقیقته کارن من...
    نذاشتم حرفشو ادامه بده و پرتش کردم رو زمین . برگشتم طرف ژانت . با عجز بهم نگاه میکرد . چهرش جیغی
    که زده بود و هنوز تو گوشمه واقعا عذابم داد و از آدام هر لحظه بیشتر عصبانیم کرد . رفتم جلو و از توی جیبم چاقومو در آوردم . ترسید . سرشو با ترس تکون داد گفت :« خواهش میکنم .»
    ـ کاریت ندارم .
    رفتم جلو تر و طنابو بریدم . تا اینکارو کردم دوید و خودشو انداخت تو بغلم .زد زیر گریه . شدید . زیاد . سخت و
    مظلومانه . دستمو دور کمرش حلقه کردم یک لحظه دلم براش سوخت . گفتم :« آروم باش . آروم . دیگه مواظبتم . »تلخ گریه میکرد . بین هق هقش گفت :« توروخدا دیگه نرو . زجرم داد . تموم بدنم کوفتس .»
    ـ باشه باشه . بس کن دختر. گریتو تموم کن .
    ـ نمیتونم . نمیتونم .
    ـ باید بتونی . بیا میبرمت بالا .
    دستمو دور شونش حلقه کردم و بردمش . خودمم نمیفهمیدم . مثلا من اینجا آوردمش بجای گروگان .
    آره باید برنامه ریزی میکردم . ولی فعلا نه . خیلی آسیب دیده . بهم تکیه کرده بود و میرفت بالا . معلوم بود خیلی درد داره . بردمش تو اتاق ماری اونجا بود . اومد طرف ژانت . خیلی نگران بود خواست حرفی بزنه که با قاطعیت گفتم :« برو بیرون .»
    ـ اما ...
    ـ گفتم برو بیرون فورا .
    ـ چشم . دوباره نگاهی به ژانت انداخت و رفت .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ژانتو روی صندلی نشوندم . خدمتکار همون لحظه یک پارچه برام آورد . نشستم کنارش . ساکت بود و به یکجا خیره شده بود . دستمال رو که روی زخم روی پیشونیش گذاشتم صورتش جمع شد . انگار دردش گرفت ولی هیچی نگفت . منم شروع کردم به پاک کردن خونش . یکم که گذشت گفتم :« چقدر خوب میشه همیشه همینطوری ساکت باشی . روی مخ نیستی .» بازم هیچی نگفت . ولی روشو برگردوند و تو چشمام نگاه کرد . انگار روح تو بدنش نبود . یکم که بهم خیره شد . یک قطره اشک از گوشه چشمش ریخت . روشو برگردوند و سریع پاکش کرد و یک نفس عمیق کشید . گفتم :« چرا اینکارو باهات کرد ؟»
    ـ بچه ... چرا اینکارو باهام کردی ؟
    ـ کدوم کار ؟
    ـ هیچی .
    ـ مجبورم . بخاطر کار پدرت که بدکینه ای رو روی دلم گذاشته مجبورم تو رو فدا کنم .
    دوباره بهم نگاه کرد . فاصله صورتامون خیلی
    کم بود . تو چشمای هم دیگه خیره بودیم . من کنجکاو و اون ... نمیدونم . آروم گفت :« میخوام یک اجازه ای بهم بدی .»
    ـ چه اجازه ای ؟
    ـ خواهش میکنم .
    ـ باید بدونم چیه .
    ـ چیز مهمی نیست ممکنه ... خواهش میکنم . شاید عصبانیت کنه یکم ولی ...
    نگاهش مظلومانه بود . خیلی . دلم براش سوخت . گفتم :« خیلی خب . باشه .» بهم نگاه کرد . آروم اومد جلو و لبشو و گذاشت روی لبم . . . تعجب کرده بودم . یعنی چی این حرکتش ؟ بعد چند ثانیه رفت عقب و به زمین خیره شد . به خودم که اومدم پوزخند زدم و گفتم :« خب ... هوست خوابید ؟ » با ناراحتی و یکم اضطراب نگاهم کرد . خیلی جدی گفتم :« میرم بتادین بیارم .» و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون . درو که بستم انگشت اشارمو روی لبم کشیدم . دوباره یاد کارش افتادم . پوزخند مسخره ای زدم
    و گفتم :« دختره ی دیونه .» و به طبقه پایین رفتم . به خدمتکار گفتم :« یکم بتادین ببر اتاق بالا خودم میام بعدش .»
    ـ چشم .
    به طرف دستشویی رفتم . کمی دهانشویه برداشتم و داخل گلوم قرقره کردم . به دهنم یک آب زدم و برگشتم به اتاق . با صحنه ای که
    دیدم تعجب کردم . رفتم جلوتر . اصلا متوجه آمدن من نبود . بی صدا نگاهش کردم . . .
    *******************
    ژانت :
    وای چه غلطی کردم ؟ دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم :« چرا ؟ چرا اینکارو کردم . الان تا یک عمر به من زخم زبون میزنه . دختره ی کله پوک هوسی .اه .» رفتم و روی تخت نشستم . حالم اصلا خوب نبود . سرمو آوردم پایین و به شکمم خیره شدم . نا خودآگاه حسی دستمو به طرفش کشوند . اشکم داشت میریخت .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    دستمو نزدیک شکمم آوردم ولی بعد یکم عقب کشیدمش اما نتونستم طاقت بیارم و آخرش کاملا دستمو گذاشتم روش . اشکم بی صدا میریخت . حالا تکلیف این بچه چی میشه ؟ آروم با خودم زمزمه کردم :« شاید دارم عاشقت میشم .» اشکم بیشتر ریخت . تو دلم گفتم :« یعنی الان باید به خودم بگم کارن عاشقتم ؟» که یکهوصدای کارن رو شنیدم :« فکر نمیکنی زوده برای عاشق شدن ؟» برگشتم طرفش . دست به سـ*ـینه و با قیافه ی حق به جانبی نگاهم میکرد . زبونم بند آمده بود . کارن کی اومده بود . می خواستم از اونجا فرار کنم . دیگه طاقت نگاه مسخرشو نداشتم . وای نه نه . باورم نمیشه . اون شنید . هنوز نمیتونستم حرف بزنم که گفت :« چه بد . فکرمیکردم هنوز از اون بچه متنفری وگرنه میکشتمش .»فوری شکممو گرفتم و گفتم :« نه .» با تعجب نگاهم کرد یک ابروشو داد بالا و گفت :« دوباره تکرار کن . فکرکنم یک چیز غیر ممکن شنیدم . دختری که به زور و باکلی نفرت حامله شده هنوز روز اول تموم نشده عاشق اون بچه ی حروم میشه .» با خشونت گفتم :« حروم خودتی . بهش توهین نکن .» خندید . خیلی بلند . گفت :« جدی ؟ حتی اگر این بچت باعث شه مادرت تا مرز سکته بره ؟» با تعجب گفتم :« چی ؟ ماما ؟ چه ربطی به اون داره ؟» فقط نگاهم کرد . با ترس گفتم :« چه بلایی سرشون اومده ؟ چیکار کردی ؟»
    ـ من که نه . آدام ولی خب همچین بدمم نیومد از کارش .
    ـ چیکار کردین ؟ چی کار ؟
    با اضطراب بهش خیره بودم . با بی قیدی گفت :« ازت فیلم گرفته بود . » داد زدم :« چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
    ـ موقع شکنجه دادنت . فیلمو براشون فرستاده فکرکنم الان دارن میبیننش .
    دویدم و خواستم برم بیرون که دستمو محکم کشید .
    گریم گرفته بود . با خشونت گفتم :« ولم کن . ولم کن .»
    ـ تکون نخور .
    ـ نمی خوام نمی خوام . چرا ؟ چرا اینکارو کردی ؟
    ـ کاش اونجا میبودم و عصبانیت پدرتو میدیدم . ناراحتیشو . زجر کشیدنشو . ذوق میکردم . همونجا روی زمین نشستم و زدم زیر گریه . ناله کردم :« بابا . بابا .» و هق هق کردم . می خواست زجرم بده . همونطور که به روبروش خیره شده بود گفت :« بدتر از اون حتی فهمیدن حامله ای . » هق هقم شدید تر شد . بدون هیچ حرفی خندید و رفت . از سر خوشی خندید و رفت بیرون . وقتی رفت به در خیره شدم . دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسمو از شدت ناراحتی تو مشتم مچاله کردم . داد زدم با زجر داد زدم :« کی
    گفته عاشقتم . ازت متنفرم متنفرررررر .» و سرمو روی زمین گذاشتم .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    یک ساعت تموم گریه کردم اما انگار هر چی گریه میکردم رنجم بیشتر میشد . دردم عمیق تر میشد . دیگه اشکام خشک شده بود . از جام بلند شدم . چه بلایی سرمن اومده ؟ اون ژانت شاد کوش ؟ ژانتی که هرچی سرش داد میزدن و بهش توهین میکردن باتموم سختیا خیلی راحت جواب همشونو میداد ؟ ژانت چش شده ؟ اشکمو پاک کردم و تو آیینه به خودم خیره شدم . که در باز شد .
    خدمتکار اومد داخل و گفت :« رییس کارتون دارن . گفتن ببرمتون .» بدون حرفی دنبالش رفتم . اصلا حال مخالفت نداشتم . »بردم طبقه پایین تو سالن نشیمن . کارن نشسته بود و داشت روی چند تا برگه کار میکرد . وقتی رسیدیم خدمتکار رفت . کارن سرشو از روی برگه ها بلند کرد و گفت :« بشین . » نشستم روی صندلی . چند دقیقه به کارش ادامه داد بعد گفت :« خوب گریه هاتو کردی ؟» هیچی نگفتم . اونم منتظر جواب نشد و ادامه داد :« خودتم میدونی الان وضعت فرق میکنه . نه ؟» بازم هیچی نگفتم . صداشو بالا برد :« بهت گفتم توهر شرایطی حتی مرگ بودی جواب حرفای منو باید بدی . فهمیدی ؟»
    ـ باشه .
    ـ خوبه . الان کارای تو حرکاتت رفتارات همه چیز فقط به خودت مربوط نمیشه .
    از جاش بلند شد جلوم وایساد بهم اشاره کرد و گفت
    :« بچه ی من تو شکمته .» اینو که گفت سرمو بالا آوردم و با نفرت نگاهش کردم . خندید و گفت :« ترسیدم .» و دوباره جدی شد و گفت : «بهر حال . باید الان یک سری نکاتو بدونی . که من ازت توقع دارم که انجام بدی یک جورایی یکم از توقع محکم تر . . . بایدانجامشون بدی وگرنه دفعه بعد اونی که شلاق میگیره دستش منم .»
    ـ چه نکاتی ؟
    ـ اول از همه . من توی این چندماه ازت مراقبت میکنم اما اگر با من کنار بیای وگرنه وای به حالته حتی یک مخالفت کوچیک کافیه تا چندروز مثل آدمای گدا زندگی کنی . من یک بچه ی سالم از تو میخوام جزاین باشه خودتم میمیری . شوخی نیست . جدی میگم مرگ مطلق . فهمیدی ؟
    ـ آ... آره . فهمیدم .
    ـ دوم اینکه سعی نکن فرار کنی .
    ـ خیلی خب .
    ـ و نکته ی اخر . . .
    ـ گوش میکنم .
    ـ تو سنت برای حامله بودن کمه . برای همین هر صدمه ای بهت بخوره برای خودت خیلی بیشتر ضرر داره .
    ـ میدونم .
    ـ و یکبار دیگه ببینم فریاد میکشی یا گریه میکنی به اون شدت خودم ساکتت میکنم .


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا