- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 539
- امتیاز واکنش
- 1,303
- امتیاز
- 0
دستتو میکردی توش تا ته بدنت میلرزید . بردم اونجا و به نگهبان گفت :« بیارشون .» شونه هامو گرفت و فشارم داد و به زور کنار حوض نشوندم . نگهبان برگشت دستش یک سبد خیلی گنده بود . گذاشتش کنار من . آدام گفت :« بشورش ؟» با حیرت گفتم :« چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
ـ جدیدا کر هم شدی ؟ بهت گفتم تا دوساعت دیگه همه اونا رو میشوری .
به سبد نگاه کردم . پر بود از لباس . دوباره به آدام نگاه کردم . نگاهش شیطنت بار بود و تمسخر آمیز . سبدو هل دادم و گفتم :« بلد نیستم .»
ـ یاد میگیری .
ـ تا عمر دارم نمی خوام یاد بگیرم .
ـ بهت گفتم همین الان بشورش .
ـ آب های این حوض یخه میمیرم .
ـ به جهنم . همینجا خودم بخوام زنده زنده دفنت میکنم .
سبدو برداشتم و تو چشماش نگاه کردم . معلوم بود دلش خیلی خنک شده . همونطور که تو چشماش خیره بودم سبدو پرت کردم تو حوض . با تعجب و عصبانیت نگاهم کرد . گفتم :« من خدمتکار کسی نیستم .» و بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که دوبار موهامو از پشت گرفت و کشید. چند قدم عقب رفتم . چهرم منقبض شد گفتم :« آخ . » جوابی نداد و همونطور که موهامو میکشید رفت به پشت ویلا . که استخر اونجا بود . اونم تا بالا پر آب بود و آباش صدبرابر سردتر از حوض . موهامو بیشتر کشید و غرید :« نشونت میدم . » یکهو کشیدم به طرف استخر . داشتم از ترس میلرزیدم . دقیقا پاهام لبه ی استخر بود و روش خم شده بودم ولی هنوز موهامو گرفته بود اگر ولم میکرد کاملا توی آب میفتادم . گفت :« همین الان بگو غلط کردم .»
ـ عمرا .
ـ بهت یک فرصت دیگه میدم .
ـ بمیرم هم نمیگم .
پوزخند زد و یکهو موهامو ول کرد . پرت شدم توی استخر . تموم بدنم منقبض شده بود میسوخت . حس میکردم خون تو رگام داره یخ میزنه . ماهیچه هام انگار قفل شده بود . نمیتونستم شنا کنم . سعی کردم اما نتونستم داشتم خفه میشدم . نفسم بالا نمیومد . چشمامو بستم . که یکی پرید تو آب و بغلم گرفت ... تو بغلش بودم و داشتم از حال میرفتم . فورا سرمو از آب بالا آورد و گذاشتم روی زمین کنار استخر . انگار آب راه نفسمو بسته بود و توی ریه هام پر آب شده بود . تموم بدنم کوفته بود و میسوخت . چشمام تار بود و سرم گیچ میرفت . اومد کنارم و چند بار به قفسه سینم فشار آورد آب انگار از ریه هام بیرون اومد و راه نفسم باز شد . ولی داشتم میمیردم . اصلا نمیتونستم تکون بخورم بدنم منجمد شده بود . بهم نگاه کرد و گفت :« خوبی ؟» چشمم بهش خورد نشناختمش . تا حالا ندیده بودمش اینجا . به آدام نگاه کردم با عصبانیت به من و اون نگاه میکرد و با چشم برام خط و نشون میکشید . پسره دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت :« حواست کجاست ؟ گفتم خوبی ؟»
ـ ن ... نه ... نفس تنگی دارم ...
رو به آدام گفت :« نفسش تنگه ؟ چرا از اونموقع وایسادی عین مترسک نگاهش میکنی . داشت میمرد؟»
ـ جدیدا کر هم شدی ؟ بهت گفتم تا دوساعت دیگه همه اونا رو میشوری .
به سبد نگاه کردم . پر بود از لباس . دوباره به آدام نگاه کردم . نگاهش شیطنت بار بود و تمسخر آمیز . سبدو هل دادم و گفتم :« بلد نیستم .»
ـ یاد میگیری .
ـ تا عمر دارم نمی خوام یاد بگیرم .
ـ بهت گفتم همین الان بشورش .
ـ آب های این حوض یخه میمیرم .
ـ به جهنم . همینجا خودم بخوام زنده زنده دفنت میکنم .
سبدو برداشتم و تو چشماش نگاه کردم . معلوم بود دلش خیلی خنک شده . همونطور که تو چشماش خیره بودم سبدو پرت کردم تو حوض . با تعجب و عصبانیت نگاهم کرد . گفتم :« من خدمتکار کسی نیستم .» و بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که دوبار موهامو از پشت گرفت و کشید. چند قدم عقب رفتم . چهرم منقبض شد گفتم :« آخ . » جوابی نداد و همونطور که موهامو میکشید رفت به پشت ویلا . که استخر اونجا بود . اونم تا بالا پر آب بود و آباش صدبرابر سردتر از حوض . موهامو بیشتر کشید و غرید :« نشونت میدم . » یکهو کشیدم به طرف استخر . داشتم از ترس میلرزیدم . دقیقا پاهام لبه ی استخر بود و روش خم شده بودم ولی هنوز موهامو گرفته بود اگر ولم میکرد کاملا توی آب میفتادم . گفت :« همین الان بگو غلط کردم .»
ـ عمرا .
ـ بهت یک فرصت دیگه میدم .
ـ بمیرم هم نمیگم .
پوزخند زد و یکهو موهامو ول کرد . پرت شدم توی استخر . تموم بدنم منقبض شده بود میسوخت . حس میکردم خون تو رگام داره یخ میزنه . ماهیچه هام انگار قفل شده بود . نمیتونستم شنا کنم . سعی کردم اما نتونستم داشتم خفه میشدم . نفسم بالا نمیومد . چشمامو بستم . که یکی پرید تو آب و بغلم گرفت ... تو بغلش بودم و داشتم از حال میرفتم . فورا سرمو از آب بالا آورد و گذاشتم روی زمین کنار استخر . انگار آب راه نفسمو بسته بود و توی ریه هام پر آب شده بود . تموم بدنم کوفته بود و میسوخت . چشمام تار بود و سرم گیچ میرفت . اومد کنارم و چند بار به قفسه سینم فشار آورد آب انگار از ریه هام بیرون اومد و راه نفسم باز شد . ولی داشتم میمیردم . اصلا نمیتونستم تکون بخورم بدنم منجمد شده بود . بهم نگاه کرد و گفت :« خوبی ؟» چشمم بهش خورد نشناختمش . تا حالا ندیده بودمش اینجا . به آدام نگاه کردم با عصبانیت به من و اون نگاه میکرد و با چشم برام خط و نشون میکشید . پسره دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت :« حواست کجاست ؟ گفتم خوبی ؟»
ـ ن ... نه ... نفس تنگی دارم ...
رو به آدام گفت :« نفسش تنگه ؟ چرا از اونموقع وایسادی عین مترسک نگاهش میکنی . داشت میمرد؟»