کامل شده رمان گروگانگیر عاشق | hoorie r کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع hoorie r
  • بازدیدها 41,030
  • پاسخ ها 157
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

hoorie r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
539
امتیاز واکنش
1,303
امتیاز
0
ـ باشه .
ـ میتونی بری .
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و رفتم بالا . دلم خیلی گرفته بود . خیلی . هیچ کاری نداشتم توی اون خونه بکنم خداجونم معلوم نیست الان مامان بابا تو چه وضعین ؟ یک لباس خیلی گرم برداشتم پوشیدم و رفتم بیرون داخل حیاط . نفس تازه که بهم خورد حالم بهتر شد . بوی گلا یکم آرومم کرد و بردم توی فکر . کاش ازاینجا آزاد شم کاش .. .
ماری رو دیگه از عصر ندیدمش . ساعت دوازده شب بود . کم کم داشت چشمام میرفت روی هم در یکهو باز شد . ترسیدم . و برگشتم طرف در کارن بود . با ترس گفتم :« ساعت دوازده شبه . اینجا چیکار میکنی ؟»
ـ برای رفتن توی اتاق خونه خودم باید از تو اجازه بگیرم ؟
جوابی ندادم و از جام بلند شدم . و رفتم توی دستشویی . مسواکی رو که اولین روز اومدنم بهم داده بودن برداشتم و شروع به مسواک زدن کردم . دوباره بالا آوردم . به معدم خیلی فشار میومد و اصلا درستی بالا نمیاوردم . حالت تهوع بدجور اذیتم میکرد . از دستشویی اومدم بیرون دیدم کارن لباسشو عوض کرده و روی تخت دراز کشیده . با تعجب بهش نگاه کردم و اخم کردم . گفتم :« چرا اینجا دراز کشیدی ؟»
ـ فکر نمیکنم مشکلی باشه .
ـ نه . اصلا نیست .تو دراز بکش من میرم یک جای دیگه .
و به طرف تخت رفتم تا بالشمو بردارم . عصبانیت از حرکاتم معلوم بود . خواستم برم که مچمو گرفت و پرتم کرد روی تخت . تو چشمام خیره شد و گفت :« تو از کنار من تکون نمیخوری .»
ـ یعنی چی ؟ ولم کن . تو انگار جدی جدی فکر کردی من زنتم . ولم کن لعنتی اه .
ـ آره جدی جدی زنمی .
ـ جدی جدی شما بیجا میکنی که همچین فکری کنی .
زد تو گوشم . اونقدر محکم که سرم کاملا برگشت . با خشونت و قاطعیت گفت
:« به تو مربوط نیست . تو اسیر منی وقتی میگم باید همینجا بمونی پس فقط میگی چشم . اوکی ؟ » هیچی نگفتم . فقط از عصبانیت تند تند نفس میکشیدم . مچ دستمو ول کرد و خوابید . روی تخت نشسته بودم و پاهامو بغـ*ـل گرفته بودم . به رو به رو خیره بودم . وقتی به
خودم اومدم ساعت نزدیک یک شب بود . بهش نگاه کردم . دلم ریخت . نور چراغ خواب رو صورتش سایه انداخته بود . نیم رخش رو به من بود . تو دلم گفتم :« چقدر از نیم رخ خوشگله .» ولی یکهو سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم :« احمق شدم رفت .» دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد .

 
  • پیشنهادات
  • hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ******************
    دستامو باز کردم و بدنمو کشیدم . چشمامو آروم باز کردم . نور خورد تو صورتم . خدایا یک روز دیگه شروع شد . یک روز
    دیگه از عمرم که داره مثل باد میره . یک روز دیگه شروع شده و من هنوز زندانیم . خیلی آروم و بادقت از جام بلند شدم و روی تخت نشستم . کارن هنوز خوابیده بود . از جام بلند شدم و پرده رو کشیدم . نور خیلی بد میزد اما با اینکارم یکم بهتر شد . دوباره به کارن نگاه کردم و بعد به ساعت . نه صبح بود . از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم وای که چقدر بهارو دوست دارم . فردا کریسمس بود . خیلی کار داشتم . باغ خیلی قشنگ بود . لبخند ملیحی زدم . دستمو روی شکمم گذاشتم و زمزمه کردم :« خیلی بزرگ شدی .» نفس عمیق کشیدم و از توی اتاق اومدم بیرون . مارال دوید بالا و گفت :« ژانت ژانت . »
    ـ سلام چی شده عزیزم ؟
    ـ ماری می خواد بیاد پیشت میگه تو نیا خودش میاد .
    بعدش ریز خندید . لپشو کشیدم گفتم :« چرا میخندی ؟ »
    ـ ماری یک حرف خنده دار زد .
    ـ چی گفت ؟
    ـ گفته بهت نگم .
    ـ مارال بگو دیگه وگرنه میکشمت .
    ـ منو دعوا میکنه اگه بگم .
    ـ نه نمیکنه . نمیذارم بکنه بگو .
    ـ گفتش که ... گفتش که ژانت داره شکل توپ گنده میشه یکهو از پله ها میفته .
    جیغ زدم :« ماریییییییییییییییی میکشمتتتتتتتتتت .»
    همون موقع اومد گفت چی شده ؟ مارال پشت من قایم شد گفت :« هیچی .» گفتم :« چی چیو هیچی مارال ؟ ماری تو به من میگی توپ ؟» ماری با عصبانیت به مارال نگاه کرد و گفت :« مارال .» مارال گفت :« ژانت من که گفتم نگو .» و بیشتر خودشو بهم چسبوند . ماری خندید گفت :« خب راست میگم دیگه داره نه ماهت میشه .»
    ـ ماری تو که چشم داری ببینی تازه شکمم شده اندازه ی تو .

    خندید و گفت :« شوخی میکنم .»
    ـ نمی خوام از این شوخیا بکنی .
    ـ وای باز لوس شدی .
    ـ ماری خب انصافا من شکمم گنده تر از توئه ؟
    ـ نه عزیزم انصافا نه . بی خیال دیگه خرگوش کوچولو .
    ـ خیر سرم موهامو مثل میکی ماوس بستم .
    ـ آهان آره نفهمیدم .
    بغض گلومو فشرد گفتم :« چقدر ژان و ژیک بهم میگفتن میکی ماوس . فردا کریسمسه . بدون من اصلا بهشون
    خوش میگذره ؟ دلم براشون یک ذرس »ماری اومد جلو گفت :« بهش فکر نکن دیگه . چرا این روزا هی حرف اونا رو میکشی وسط ؟ »
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ خب دلم براشون تنگ شده .
    ـ بی خیال . بیا بریم صبحانه بخوریم . من آماده کردم .
    ـ باشه بریم .
    دستمو گرفت و کمکم کرد برم پایین . هنوز یک پله مونده بود به آخر که صدای کارنو شنیدم :« کجا ؟» برگشتیم .
    ماری گفت :« میبرمش یکم دلش گرفته . صبحانه آماده کردم میخوام ...» کارن وسط حرفش گفت :« لازم نکرده .» ماری هیچی نگفت و فقط به من نگاه کرد گفتم :« اما برای من لازمه .»
    ـ اینجا هیچی برای تو وجود نداره . اگر هم داره اصلا مهم نیست .
    ـ تحملم تموم شده . حداقل بذار ...
    وسط حرفم با خشونت گفت :« فورا بیا بالا .» به ماری نگاه کردم . لبخند زد . گفتم :« من تا این
    پایینو به زور اومدم چطور دوباره اون همه پله رو بیام بالا ؟ خودت میتونی بیای پایین .»
    ـ بهت میگم همین الان بیا بالا . عصبانیم نکن .
    ماری گفت :« برو .»

    ـ نمیرم .
    ـ می خوای من کمکت کنم ؟
    ـ ماری اصلا نمی خوام برم بالا خودش بیاد پایین .
    مارال گفت :« من میرم یکم بازی کنم .» و رفت توی حیاط . کارن گفت :«
    دوباره رفتی تو فاز لجبازی ؟» بهش نگاه کردم . ترسیدم . آخرین باری که همینطوری عصبانیش کردم بـرده بودم داخل اتاق نشیمن آدام هم اومد . روی مبل نشونده بودم و از پشت شونه هامو محکم گرفته بود . اونقدر که داشت میشکست . آدام هم اومد طرفم میخواستن بهم سرنگ بزنن . نمیدونم سرنگ چی ؟ ولی خیلی ترسیدم خیلی . میدونستم مواده ولی کدوم نمیدونم . اصلا نمیشناختم . خیلی میترسیدم که بلایی سر بچه نیاد چهارماهم بود . هرچی گریه کرم و خواهش کردم محکم تر گرفته بودم و آدام جلو تر میومد . دستمو گذاشتم روی دست راستش که روی شونم بود از پشت سر . دستشو گرفتم و خیلی ناگهانی گذاشتمش روی شکمم . گریم شدید بود ولی با التماس بهش گفتم نکن اینکارو . میمیره . میبینی داره لگد میزنه . خوشبختانه یکم حس پدرانش گل کرد و نجات پیدا کردم ولی ایندفعه میترسیدم هیچ وقت حاضر نشه که بلایی سرم نیاره . برای همین گفتم :« ماری میشه کمکم کنی برم بالا ؟»
    ـ باشه .
    بازومو گرفت و کمکم کرد برم بالا . ولی وسط راه نشستم روی راه پله . ماری گفت :« چی شد ؟» شکممو فشار دادم . چهرم منقبض شد . داشتم میمرد از درد . گفتم :« د... درد دار.. » فوری نشست کنارم و گفت :« آروم باش . چیز خاصی نیست
    درد مخصوص حاملگیه . آروم .» ولی آروم که نشدم هیچ اونقدر دردم گرفت که جیغ کشیدم .
    هول شد . بازومو گرفت و گفت :« تورو خدا یکم دیگه مونده ژانت بیا بریم بالا . اینجا نمیتونم کمکت کنم .»
    ـ نمی ...ت ...
    دوباره جیغ زدم . کارن دوید و اومد پیشمون . شکممو گرفتم و فشار میدادم . ماری دستمو به زور گرفت و گفت :« فشارش نده . فشارش نده . » کارن بغلم گرفت و فورا بردم بالا و توی اتاق خوابوندم . ماری هم دوید . دستمو فشار داد و گفت :« آروم باش کl کم خوب میشی . » داد زدم :« درد دارم.» . صدای آدام اومد گفت :« چش شده ؟» داشتم از درد میمیردم . خیلی درد بدی بود . کارن با خشونت گفت :« یک کاری بکن .»
    ـ آخه من چیکار کنم ؟ من هیچی از این جور چیزا نمیدونم . بابا دکتر زنان زایمان نیستم که .
    ماری دستمو گرفت و گفت :« توروخدا آروم باش . خوب میشی مطمئنم . به خودت فشار نیار . »
    ـ آمادش کن . باید ببریمش بیمارستان .
    ـ باشه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ماری بهم لباس پوشوند و کارن هم بردم تو ماشین . کارن به ماری گفت که نیاد و خودش هم صندلی عقب پیشم نشست . به راننده گفت خیلی سریع به نزدیک ترین بیمارستان بره . هنوز خیلی درد داشتم ولی یکم کمتر از لحظه ی اولش شده بود . ولی بازم خیلی بیشتر از حد تحمل من بود . دندونامو بهم فشار میدادم ولی اصلا نمیتونستم تحمل کنم و ناله میکردم . کارنم سعی داشت آرومم کنه . بالا خره رسیدیم . کارن بغلم گرفت و دوید . فورا روی تخت دراز کشوندنم . دکتر اومد و معاینم کرد چند تا سوال پرسید که هیچی از هیچکدوم درست نفهمیدم . فقط بهم سرم زدن . و خوابم برد . بیدار که شدم . کارن بالا سرم بود . گفت :« الانم درد داری ؟»
    ـ نه . فقط خستم . بدنم کوفتس .
    ـ مهم نیست . دکتر گفت فقط درد بوده .
    ـ آخه خیلی زیاد بود . تاحالا درد اینطوری ندیده بودم .
    خندید و گفت :« چون تا حالا حامله نبودی .»
    ـ هه هه هه .
    ـ کریسمسو خراب کردی .
    ـ من یا تو ؟
    ـ نیاز نیست بپرسی اصلا .
    ـ خیلی عوضی ای .
    باز عصبانی شد . با خشونت گفت :« عوضی خودتی و اون پدرت . »
    ـ به بابای من توهین نکن .
    ـ بکنم ؟
    ـ لیاقت خودته همش .
    ـ درست حرف بزن .
    ـ نزنم ؟
    ـ ژانت گور خودتو نکن با این حرفات . میکشمت .
    ـ به جهنم . دیگه از تهدیدات خسته شدم . بکش راحتم کن . بکش . اصلا تا عمردارم تکرار میکنم کارن یک عوضیه یک لعنتیه . یک غد مغرور . یک ... گروگانگیر بی رحم . اومد جلو سرممو کند و از روی تخت به شدت بلندم کرد . اونقدر سریع و سخت که کمرم به لبه ی تخت خورد . دستمو روی شکمم نگه داشتم و گفتم :« چته وحشی ؟»
    ـ وحشی رو همین الان نشونت میدم . دستمو گرفت و دنبال خودش میکشید . پرستار دنبالش دوید و گفت :« شما نباید الان ببرینش .»ولی اصلا توجهی به اون نکرد . دوباره داشت درد میومد سراغم . راننده دم در بود درو براش باز کرد پرتم کرد توی ماشین وخودش هم نشست و گفت :« برو .» قلبم تند تند میزد . گفتم :« می خوای چیکار کنی ؟» چونمو محکم فشار داد و گفت :« نمیدونم فقط مطئن باش اینبار دیگه نمیتونم جلوی کارامو بگیرم . » و چونمو ول کرد و پوزخند زد . خیلی ترسیده بودم . خیلی . حس کردم بچه داره تکون میخوره . استرسم بیشتر شد . رسیدیم باغ . پیادم کرد و بردم داخل . ماری دوید سمتمون گفت :« چی شد ؟» کارن جوابشو نداد و با شدت از کنارش گذشت . سعی کردم وایستم ولی نشد . برگشتم با عجز گفتم :« ماری کمکم کن . توروخدا کمک .» کارن محکم تر کشیدمو بردم . پرتم کرد توی اتاق و درو بست و قفلش کرد . از روی زمین بلند شدم و وایستادم . اومد طرفم ولی یک قدم رفتم عقب . پوزخند زد و گفت :« فرار کردن تو این چندقدمی که به دردت نمیخوره .» چسبیدم به دیوار . اونم اومد جلو و درست چسبیده بهم وایستاد . گفت :« میخوام انتقام تموم نفرتمو از تو و اون بابای کثیفت همین الان بگیرم .» ...

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    وای خدایا غلط کردم . بدجور ترسیده بودم و میلرزیدم . دستشو از بالای سرم به دیوار چسبونده بود . نزدک بود پنجه هامو توی گچ دیوار فرو کنم . با لکنت گفتم :« آ... آخه من که چیزی ... » محکم با همون دستش به دیوار مشت زد و گفت :« برای من خیلیه که یک دختر اونم دختر کسی که آرزوی مرگشو دارم بهم توهین کنه . » دوباره محکم تر به دیوار زد و صداشو بالا برد :« متنفرم از اینکه یک دختر به مسخره بگیرتم .»اون یکی دستش رو هم گذاشت رو دیوار و از لای دندوناش غرید :« اونم وقتی گروگان منه واونقدر ملایم بودم که اینجا رو با خونه ی خودش اشتباه گرفته .» لرزیدم :« من ... من همچین فکری نکردم من هنوزم ... میدونم که ... که گروگانم بس کن اذیتم نکن . تا همینجا زیادزجرم دادی .» با خشونت گفت :« ولی در برابر کارای پدرت هیچی نیست .»
    ـ بابا به من مربوط نیست . .. نیست ... چرا داری منو زجرم میدی ؟ گناهم اینه که دخترشم ؟
    با گریه گفتم :« گـ ـناه من اینه که نتونستم جلوی به دنیا اومدن خودمو بگیرم ؟ تقصیر من اینه که اون پدرمه ؟ باید تنبیه شم ؟ پس ...پس چرا یک لحظه به این فکر نمیکنی که الان جز دختر اون پدر، مادر بچتم ... ؟ چرا ؟ اگر گـ ـناه کردم دختر اونم اگر باید بخاطر این تنبیه شم ... پس باید بخاطر اینکه این بچه رو شش ماه تموم نگهش داشتم تقدیر شم .» بین دوتا دستاش گیر کرده بودم . داشتم بی پروا اشک میریختم . ناله کردم :« مادرشم ... بفهم .» . خودمو روی زمین انداختم . زانومو بغـ*ـل گرفتم ، سرمو گذاشتم روش و هق هق کردم . گفت :« تو مادر اون نیستی . لیاقت نداری . دختر اون پدر لیاقت مادر پسر من بودنو نداره .» با خشونت از سر عجز بهش نگاه کردم و گفتم :« پس چرا ؟ اگر لیاقت نداشتم چرا ؟ چرا اینکارو کردی ؟ بهم توضیح بده .» بهم خیره شد و گفت :« وظیفه ای ندارم به تو توضیح بدم . من هیچ وقت هیچ زمانی به هیچ کس هیچ چیز رو توضیح نمیدم اونم به یک دختر که از سر تا پاش برام نفرت آوره .» و رفت بیرون و درو کوبوند . حرفاش زجرم داد . بی رحمانه بود . دلمو شکست . قلبمو هزار تیکش کرد و رفت . حرفش تو سرم پیچید « دختری که از سرتا پاش برام نفرت آوره .» زجه میزدم . چرا من ؟ خدایا چرا من ؟ اصلا چرا اون ؟ چرا من باید به اون وابسته شم ؟ خدایا کمکم کن . کمکم کن . سرمو دوباره روی زانوم گذاشتم و زمزمه کردم :« از این باتلاق عشق نجاتم بده من و اون دوتا خط موازی ایم . هیچ وقت نمیتونیم بهم برسیم . هرچقدر هم من تلاش کنم .»

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    تنها شده بودم . تنهای تنها. یک غم خیلی بزرگ تو دلم بود . خیلی بزرگ . دوستش ندارم . ندارم . منم مثل اون میشم سنگ . ازش متنفر میشم . باید بشم وگرنه میمیرم . پر پر میشم . یک دل سیر گریه کردم و تموم عقده هامو از تموم این بی محلی های این شش ماهش خالی کردم . سر درد شدید گرفته بودم چشمام دیگه باز نمیشد . سرمو بلند کردم از روی زانوم به ساعت نگاه کردم یک ساعت گذشته بود . دستمو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم . دیگه پاهام توانی نداشت . دستمو به دیوار میگرفتم و حرکت میکردم . از اتاق اومدم بیرون . خدمتکار رو دیدم پرسیدم :« کارن کجاست ؟»
    ـ رییس رفتن بیرون .
    ـ کجا ؟
    ـ نمیدونم .
    به دستش نگاه کردم . داشت جعبه ای از عروسک ها و وسایل تزئینی رو می برد تا درخت کاج رو ترئین کنه . لبخند زدم . گفتم :« منم کمکت میکنم .»
    ـ خودمون اینکارو میکنیم . شما که نمیشه ...
    ـ میتونم .
    ـ باشه . هرجور خودتون میخواین .
    دنبالش رفتم . دوباره به پله ها رسیدیم . خدمتکار گفت :« همینجا چند لحظه صبر کنین .» و رفت پایین . جعبه رو گذاشت و دوباره برگشت . گفت :« کمکتون میکنم .»
    ـ لازم نیست .
    ـ رییس گفتن خیلی مواظب باشیم .
    ـ باشه .
    به کمکش رفتم پایین . ماری هم داشت با مارال روی درخت کار میکرد . منو که دید اومد طرفم و سلام داد . آروم زیر لب جوابشو دادم . گفت :« چرا اینقدر چشمات پف کرده ؟»
    ـ هیچی .
    با نگرانی گفت :« چیکار کرد باهات ؟»
    ـ داغونم کرد .
    ـ برای چی ؟ چرا ؟ چیکار کرد . درست بگو .
    ـ ماری هر کاری که یک گروگانگیر با گروگانش میکنه .
    و با ناراحتی بهش زل زدم . آره نسبت ما فقط گروگان و گروگانگیره . خواست بحثو عوض کنه . گفت :« بیا . ما داریم خیلی قشنگ تزئینش میکنیم اتفاقا میخواستم به تو هم بگم بیای .» دستمو گرفت و دنبال خودش بردم . روی صندلی کنار درخت نشوندم و گفت :« تو همینجا بشین و ببین .»

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ می خوام منم تزئینش کنم . عادت هر سالمه .
    ـ خب این امسالو استثناء قائل شو .
    ـ نمی خوام .
    ماری با حالت خنده داری رو به مارال کرد و گفت :« باید بهش رشوه بدیم که تکون نخوره . وای رشوه خیلی کار بدیه مارال ولی چه کنیم ؟ اینو نمیشه عوضش کرد . تو چشماتو بگیر رشوه دادن منو نبینی .» مارال خندید . ماری یکی از عروسکا رو برداشت کنارم روی زمین نشست و گفت :« اینو دوست داری ؟ برای پسر خوشگلت جدا کردم . هر سال من و راننده و خدمتکار و مارال یکی از اینا رو اجازه داریم برداریم . من سهم خودمو میدم به پسرت .» و با مهربونی نگاهم کرد . لبخند زدم و به عروسک نگاه کردم . بابا نوئل بود . خیلی خوشگل بود . ازش گرفتمش و گفتم :« اون پسر من نیست .»
    ـ ا . این حرفو نزن گـ ـناه داره .
    ـ مقصر من نیستم . خود کارن عینا گفت لیاقت مادر اون بودنو ندارم .
    با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :« اون خودش اینو بهت گفت ؟»
    ـ آره .
    ـ بی خیال . حرف زیاد میزنه . ناراحت نشو مهم اینه تو مادرشی .
    دستمو فشار داد و گفت :« اونم پسر توئه .» بهش نگاه کردم . مهربون بود . گفت :« حالا بی خیال اون موضوع شو . »
    ـ ماری میخوام درختو تزئین کنم .
    ـ ای وای .
    ـ ناراحت نشی ولی اصلا اونطوری که من دوست دارم نیست . توروخدا بذار من تزئینش کنم .
    ـ خیلی خب تو بگو چی رو کجا بذاریم ولی خودت تکون نخور اون بالا که نمیتونی بری آخه .
    ـ خیلی خب .
    ماری بلند شد و رو به خدمتکار گفت :« ما خودمون تزئینش میکنیم . تو جاهای دیگه ای رو لطفا تزئین کن . به آشپز خونه هم رسیدگی کن .»
    ـ چشم .
    و رفت . ماری همونطور که عروسک هارو در می آورد گفت :« مارال تو هم بیا کمک . » و مارال رو بغـ*ـل کرد و بهش گفت که عروسک های بالای درخت رو هم برداره . کارشون که تموم شد . جعبه رو بهم داد و گفت :« خب شروع کن . » داخل عروسک هارو گشتم . اول از همه آب نبات های رنگارنگ رو برداشتم . عاشقشون بودم همیشه . خیلی زیاد بودن به ماری گفتم :« این آبنباتارو شبیه مارپیچ بچینش دور کل کاج هرچی پایین تر میای فاصلشونو بیشتر کن . » ازم گرفتشون و همون کاری که گفته بودم رو کرد . خیلی وسواس داشت ده دقیقه تموم روش کار کرد تا کج نباشه . فکر کنم خیلی روی کج بودن حساسه .

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    وقتی تموم شد گفت :« خب ؟ »
    ـ خب حالا این سه تا بابا نوئل رو یکی رو روی نوک درخت بذار یکی هم پایین پایین از درخت آویزون کن سمت راستش یکی دیگه هم دقیقا 180 درجه اونطف تر از دومیه هردوشون از درخت آویزون باشه ها .
    ـ خیلی خب .
    ـ این یک دونه هم که مال منه .
    زد زیر خنده و همونکار رو کرد . یک ساعت تموم روی همه چیز کار کردیم . ته کارتون یک عروسک موند که اصلا هرچی فکر میکردم نمیتونستم جایی بذارمش . گفتم :« بی خیال این یکی .» ماری گفت :« آره . برای اون دیگه جایی نیست . » ماری گفت :«ولی ژانت خیلی خیلی خوش سلیقه ای . عالی شده تاحالا درخت به این خوشگلی ندیده بودم . تو این کار ...» حرفشو تموم نکرده بود که در باز شد و کارن اومد داخل . چترشو آویزون کرد و گفت :« به نظر من خیلی مسخره و بچگونه شده .» و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بالا . با غم به جای پاش نگاه کردم . ماری هم لبخندش محو شد . بعد چند ثانیه گفت :« عالی شده . اون همیشه همینطوره .» از جام بلند شدم و گفتم :« من حالم خوب نیست . میرم بیرون .»
    ـ بیرون سرده داره بارون میاد . تا چند ساعت دیگه هم کریسمس شروع میشه .
    ـ مهم نیست . دارم دق میکنم .

    از جام بلند شدم . گفت :« ژانت . نرو . برات خوب نیست . رعد و برق میزنه . وقت گیر آوردی ؟ یکم به فکر خودت باش . حرفش ارزش نداره . »
    ـ ماری می خوام برم میشه بس کنی ؟
    ـ خب حداقل لباس گرم بپوش .
    ـ حوصله ندارم از پله ها برم بالا .
    ـ چترو بردار حداقل .
    ـ باشه .
    ـ بذار منم بیام باهات .
    ـ نمیخوام .
    ـ آخه ... نگرانتم .
    با خشونت گفتم :« ماری بچه نیستم . چند دقیقه می خوام برم بیرون میذاری یک نفس راحت بکشم یا نه ؟» یکم بهم خیره نگاه کرد و بعد گفت :«پس یک لحظه صبر کن .» از روی مبل پالتو و کلاهشو برداشت و اومد سمتم گفت :« خدا روشکر با این که نه ماهته . هنوز تازه شکمت اندازه منه .»
    ـ شش .
    ـ چی شش ؟
    ـ شش ماهمه . تو چرا همش عادت داری بگی نه ماه .
    ـ ببخشید آخه همش سر زبونمه . خب با اینکه شش ماهته هنوز تازه اندامت مثل من شده . پالتو رو بهم داد و گفت :« بپوشش . » پالتو و کلاه رو پوشیدم و اومدم بیرون .


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    وای که چقدر بارونو دوست دارم . هوا ابری بود و نه آفتاب میومد نه تاریک تاریک بود . سرد نبود . مرطوب بود . بوی بارون و خاکم همه جا پیچیده بود . گلا هم رنگاشون بیشتر تو چشم بود و درختا تنشون قهوه ای قهوه ای بود . شبنم روی گلبرگا خیلی دوست داشتنی بود . همونطور میرفتم و به آسمون خیره بودم . خداروشکر تا دوهفته ای از شر آدام خلاصم . رفته شهر پیش مایکل . چند روز پیش که داشت میرفت متوجه شدم مایکل پسرخالشونه . نفس عمیق کشیدم . گلا وسوسم میکردن . دلم میخواست یکم ازشون بکنم. من هیچ هدیه ای برای کریسمس ندارم که بهشون بدم . میتونم این گل هارو جاش بدم . کنار گلا نشستم . چند تا برای ماری چیدم یک دونه هم برای مارال چیدم . خواستم از جام بلند شم که یاد کارن افتادم . قلبم تند میزد . مردد بودم نمیدونستم چیکار کنم ؟ میترسیدم اگر برای اون هم بچینم باز مسخرم کنه و یک چیزی بگه که بدجور پشمون شم . زیر لب گفتم :« به جهنم لیاقت نداره براش اینکارو بکنم .» و برگشتم برم که باز سرجام وایسادم . موهام کاملا خیس شده بود . اصلا یادم رفته بود چتر بردارم . دستمو رو قلبم گذاشتم . چشمامو بستم . وای که چقدر امروز حالم عجیبه . نفس عمیق کشیدم . آروم چشمامو باز کردم . دوباره برگشتم و یک رز قرمز برای اون چیدم . بوش کردم . بوی زندگی میداد بوی دوستی خانواده و ... بوی ... عشق . یک قطره اشک ریختم ولی سریعا پاکش کردم و گفتم :« قوی باش . قوی .» سردم شده بود . خیلی خیس بودم . پالتوی ماری هم کاملا خیس شد . اه . گندت بزنن . گلا رو مرتب کردم و رفتم داخل . ماری گفت :« چرا چترو نبردی ؟»
    ـ ببخشید ماری جان . یادم رفت.
    ـ خیلی خب . خیس شدی برو لباستو عوض کن موهاتم سشوار بکش بعد بیا پایین شیرینی ها پخته شده .
    ـ باشه . پالتو رو در آوردم و دادم بهش . تشکر کردم و اومدم بالا توی اتاق . لباسمو برداشتم . یک تاپ سفید بود که حالت چروک داشت و روش یک جلیقه سفید بود که آستینش تا روی آرنجم بود و ادامه آستینش هم تور سفید داشت با شلوار جین پوشیدمش . موهامم سشوار کشیدم . حالت موهام که خیس شده بود و بعد روش سشوار کشیده بودم خیلی بهم میومد . عاشقش بودم . یکم دیگه تو آیینه خودمو نگاه کردم . ولی از چهرم معلومه که خیلی غم دارم . کاملا رنگم پریده . از اتاق بیرون رفتم . داشتم میرفتم پایین که ماری گفت :« این پله ها آخرش تورو میکشه .» و خندید . لبخند زدم و نشستم روی مبل .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    دستمو گرفت و گفت :« آرزو کن .»
    ـ هنوز که زوده .
    ـ الان یک دونه آرزو کن بعد وقتی هم که زمانش شد یکی دیگه بکن که برات خیلی مهم تره .
    یکم فکر کردم و گفتم :« از اینجا آزاد شم .»
    ـ فکر میکردم اینو نگه میداری برای موقعش .
    ـ نه برای اون موقع یک چیز واجب تر آرزومه . یک چیز خیلی مهم .
    و آروم دستمو روی شکمم کشیدم . ماری گفت :« ژانت چطور دوستش داری ؟ اون که بچه ی تو نیست . » با تعجب نگاهش کردم و گفتم :« مگه تو همین الان نمیگفتی هیچکس مهم نیست . مهم اینه تو مادرشی ؟»
    ـ آره گفتم . ولی ... ژانت نمی خوام دلتو بشکنم اما تو نباید هیچ علاقه ای بهش داشته باشی . اون بچه ی کارنه میفهمی که . یک بچه ی حرومه .
    با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم :« اون حروم نیست .»
    ـ درسته . تو دوستش داری که اینو میگی ولی توی دنیای واقعی خطاب میشه حروم ، نامشروع .
    ـ ولی . من نمیذارم اینطوری خطاب بشه .
    ـ ژانت یکم فکر کن . تو که تا آخر عمرت اینجا نمیمونی . تا آخر عمرت مادرش نیستی . قرار نیست که تو اینجا بمونی و یک زندگی عالی با یک بچه و کارن داشته باشی . وقتی بچه به دنیا بیاد کارن دوباره بدرفتاری هاشو باهات شروع میکنه . نباید به ایبی توجهی و اذیت نکردن موقتش تکیه کنی . تو هنوز خیلی راه داری . پدرت و خانوادت دارن دنبالت میگردن اگر پیدات کنن دیگه این بچه مال تونیست مجبوری ازش جدا شی . اون عینا یک امانته همین . تو نباید به این امانته وباسته شی و عاشقش باشی داغونت میکنه . اشکم دوباره ریخت ناله کردم :« حرفات تلخه .»
    ـ میدونم عزیزم ولی حقیقته . میدونم عاشق بچه ای خب مال سنته زود بود برای تو حامله شدن . تا حالا تواین شرایط نبودی خب هرکسی ذوق زده میشه و وابسته مقصر تونیستی عاشق این بچه ای ولی مال تو نیست اگر اونومیخوای مجبوری تا آخر عمرت تو این زندان بمونی و کارنو با اون همه کارای نفرت انگیزش تحمل کنی .
    ـ تحمل میکنم .
    ـ یعنی چی ؟ یعنی تو نمی خوای پیش خانوادت برگردی و یک زندگی خوبو شروع کنی ؟
    ـ نه . نمی خوام . نمی خوام . من بچمو میخوام .
    ـ آخه مال تو نیست . با اومدن کارن بحث تموم شد .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا