- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 539
- امتیاز واکنش
- 1,303
- امتیاز
- 0
ـ باشه .
ـ میتونی بری .
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و رفتم بالا . دلم خیلی گرفته بود . خیلی . هیچ کاری نداشتم توی اون خونه بکنم خداجونم معلوم نیست الان مامان بابا تو چه وضعین ؟ یک لباس خیلی گرم برداشتم پوشیدم و رفتم بیرون داخل حیاط . نفس تازه که بهم خورد حالم بهتر شد . بوی گلا یکم آرومم کرد و بردم توی فکر . کاش ازاینجا آزاد شم کاش .. .
ماری رو دیگه از عصر ندیدمش . ساعت دوازده شب بود . کم کم داشت چشمام میرفت روی هم در یکهو باز شد . ترسیدم . و برگشتم طرف در کارن بود . با ترس گفتم :« ساعت دوازده شبه . اینجا چیکار میکنی ؟»
ـ برای رفتن توی اتاق خونه خودم باید از تو اجازه بگیرم ؟
جوابی ندادم و از جام بلند شدم . و رفتم توی دستشویی . مسواکی رو که اولین روز اومدنم بهم داده بودن برداشتم و شروع به مسواک زدن کردم . دوباره بالا آوردم . به معدم خیلی فشار میومد و اصلا درستی بالا نمیاوردم . حالت تهوع بدجور اذیتم میکرد . از دستشویی اومدم بیرون دیدم کارن لباسشو عوض کرده و روی تخت دراز کشیده . با تعجب بهش نگاه کردم و اخم کردم . گفتم :« چرا اینجا دراز کشیدی ؟»
ـ فکر نمیکنم مشکلی باشه .
ـ نه . اصلا نیست .تو دراز بکش من میرم یک جای دیگه .
و به طرف تخت رفتم تا بالشمو بردارم . عصبانیت از حرکاتم معلوم بود . خواستم برم که مچمو گرفت و پرتم کرد روی تخت . تو چشمام خیره شد و گفت :« تو از کنار من تکون نمیخوری .»
ـ یعنی چی ؟ ولم کن . تو انگار جدی جدی فکر کردی من زنتم . ولم کن لعنتی اه .
ـ آره جدی جدی زنمی .
ـ جدی جدی شما بیجا میکنی که همچین فکری کنی .
زد تو گوشم . اونقدر محکم که سرم کاملا برگشت . با خشونت و قاطعیت گفت :« به تو مربوط نیست . تو اسیر منی وقتی میگم باید همینجا بمونی پس فقط میگی چشم . اوکی ؟ » هیچی نگفتم . فقط از عصبانیت تند تند نفس میکشیدم . مچ دستمو ول کرد و خوابید . روی تخت نشسته بودم و پاهامو بغـ*ـل گرفته بودم . به رو به رو خیره بودم . وقتی به
زد تو گوشم . اونقدر محکم که سرم کاملا برگشت . با خشونت و قاطعیت گفت :« به تو مربوط نیست . تو اسیر منی وقتی میگم باید همینجا بمونی پس فقط میگی چشم . اوکی ؟ » هیچی نگفتم . فقط از عصبانیت تند تند نفس میکشیدم . مچ دستمو ول کرد و خوابید . روی تخت نشسته بودم و پاهامو بغـ*ـل گرفته بودم . به رو به رو خیره بودم . وقتی به
خودم اومدم ساعت نزدیک یک شب بود . بهش نگاه کردم . دلم ریخت . نور چراغ خواب رو صورتش سایه انداخته بود . نیم رخش رو به من بود . تو دلم گفتم :« چقدر از نیم رخ خوشگله .» ولی یکهو سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم :« احمق شدم رفت .» دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد .