- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و باز کردم تا شاید چیزی که میبینم خواب باشه؛ اما با چند بار انجام دادن این کار فهمیدم که نه، همه چیز همون حقیقت محض و تلخیه که همیشه در انتظارم بوده!
دستم رو روی جای خنجری که به ناحق از پشت خورده بودم کشیدم و با دیدن خون سرخ و غلیظ، دوباره لبم رو به دندون گرفتم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم؛ این خون نشونه خوبی برای باور این اتفاقات بود.
همیشه از پشت خنجر خورده بودم، دشمن بی معرفتم هرگز جراتِ از جلو حمله کردن رو نداشت، هرگز...
سرم رو به زحمت برگردوندم پشت؛ دقیقا همون جایی که نامردترین موجود عالم ایستاده بود و جسم شل و بی حسم رو تو دستهاش گرفته بود؛ و چه خوب شناختمش! خود نامردش بود، همون خبیث.
برسام با دیدن حال زار من، لبخندی پیروزمندانه زد و لحظهای حرارت کلامش تو گوشم پیچید:
_من یک پادشاه شکست ناپذیرم و تو یه شاهزاده کوچولو. هرگز نمیتونستی حریف من بشی، با این کار فقط عمر خودت رو تموم کردی. میتونستی کنار من باشی، میتونستی ملکه من باشی و به خیلی جاها برسونمت، آنچنان غرق خوشی کنمت که نفهمی دنیا چطور میگذره؛ اما تو، توی بیلیاقت، توی نمک نشناس همه چیز رو بهم ریختی.
نمیتونستم جوابی بدم، نمیتونستم دهن باز کن، اصلا نمیتونستم هیچ حرکتی کنم. احساس میکردم باز کردن دهنم مساویه با مرگم. انگار تمام ته مانده انرژیم رو تو دهنم جا داده بودند و با کوچکترین حرفی همه چیز تموم میشد.
با جداشدن دستهاش، روی زمین سرد سقوط کردم و سنگ کفپوشی رو که از خونم سرخ شده بود چنگ زدم.
برسام که حالا با زخم زدن به من، از تمام عمرش خوشحالتر بود و با دمش گردو میشکست، به طرف میز بزرگ و دایرهای شکل وسط سالن رفت و با چشمهای بسته سعی کرد روی چیزی تمرکز کنه. شک نداشتم در تلاشه تا با دژ غربی ارتباط برقرار کنه.
نگاه اشک آلودم رو مثل یک دوربین فیلم برداری که داره با آخرین ذخیره شارژش، لحظههای آخر عمر یک انسان رو ثبت میکنه، از برسام و تمرکز لعنتیش گرفتم و به شیوانا که با پوزخندی عصبی روی صندلی بزرگ و باشکوه مثل ملکه مرگ نشسته بود دوختم و بعد از اون، به آرتین و سپنتا که دو طرفش ایستاده بودن و با نگاههایی تهی به روبرو خیره شده بودند، کشوندم.
خدایا نمیتونستم این صحنه رو تحمل کنم، من باید انتقام این خــ ـیانـت رو از شیوانا و اون دوتا میگرفتم و بعد میمردم.
با هر زوری بود خودم رو از زمین جدا کردم و تلو تلو خوران و با دستی که پهلوی مجروحم رو فشار میداد تا خون بیشتری از بدنم خارج نشه، به سمتشون راه افتادم.
میخواستم با دستهای خودم خفهاش کنم. من این زن هـ*ـر*زه رو که تنها هنرش اغوا کردن مردها بود، میکشتم و یک دنیا رو از وجود نحسش پاک میکردم.
شیوانا با دیدن من نگاه مضطربش رو سمت برسام کشید و گفت:
_ عالیجناب لطفا بیاید این دختره رو مهار کنید. من الان روی ذهن این دو نفر تمرکز دارم و نمیتونم باهاش مبارزه کنم. میترسم با پرت شدن حواسم اینا رو از دست بدیم.
حرفش دلم رو گرم کرد و لبخندی در اوج درد به لبم نشوند. پس خبری از خــ ـیانـت نبود، تنها تاثیر اون عطر و جادوی این زن بود که آرتین و سپنتا رو به این روز انداخته بود. حالا میتونستم با قدرتی بیشتر بهش حمله کنم و تیکه تیکهاش کنم.
برسام عصبانی از صدای جیغ جیغوی شیوانا چشمهاش رو باز کرد و با خشم به طرفم اومد و گفت:
_ هیچوقت نفهمیدم عطر نوش آذر چرا روی تو تاثیر نمیگذاره.
بعد با حرص بازوم رو تو مشتش گرفت و کشید سمت مخالف و ادامه داد:
_ دوباره از جات تکون بخوری اول اون دوتا رو خلاص میکنم بعد تو رو.
دیگه نایی برای مقاومت نداشتم. مثل یک شی بیجان پشت سرش روی زمین کشیده شدم و با برخورد به دیوار با نفسی بند اومده روی زمین نشستم. لحظهای دهن باز کردم تا از درد و بغض فریاد بزنم؛ اما با دیدن اون دو دشمن خونی منصرف شدم. نمیخواستم با یک فریاد یا آه و ناله ضعفم رو به نمایش بگذارم.
درد تمام تنم رو گرفته بود و راهی برای مهارش سراغ نداشتم، نه گاز گرفتن لبهای داغونم و نه فشار دادن چشمهام روی هم، دیگه هیچکدوم تسکینم نمیدادند.
برسام بعد از راحت شدن خیالش از بابت من برگشت سمت شیوانا و گفت:
_ اون دو تا رو خوب بگرد، اگه سلاحی دارند، بگیر ازشون تا بعدا دردسر ساز نشه.
شیوانا از خدا خواسته بلافاصله چشمی گفت و از جاش بلند شد. اول نگاه بیحیاش رو به چشمهای آرتین دوخت و گفت:
_ پیرهنت رو در بیار.
بعد رو کرد به سپنتا و همین جمله رو تکرار کرد.
آرتین و سپنتا مثل دو بـرده مطیع از دستورش اطاعت کردند و بلافاصله دست به کار شدند.
چیزی که اون رذل ازشون خواسته بود، داشت آتیشم میزد. در آوردن پیراهن چه ربطی به گشتن داشت؟ درد این خنجر یک طرف بود و درد نزدیکی این زن به آرتین طرف دیگه و این دو درد چقدر عجیب با هم برابر شده بودند.
با نمایان شدن بالاتنه برهنه و عضلانی آرتین و نگاههای خیره شیوانا بهش، خون به صورتم دوید و دندونهام رو با حرص روی هم فشردم. اون داشت عمدا این کارها رو میکرد، اون میخواست زجر کشم کنه. من میکشتم این زن رو...
سمت دیگه صندلی سپنتا هم پیراهنش رو در آورده بود؛ اما زیر پوش نخی که تنش بود، باعث میشد از نگاههای دریده شیوانا در امان باشه.
نور آبی که لحظهای از طرف سپنتا به چشمم اومد باعث شد نگاه پر از درد و حسرتم رو از آرتین بگیرم و به اون طرف بندازم.
چشمهای بی رمقم دنبال نور آبی چرخید و در نهایت ناباوری روی دو تیکه چوب پونزده سانتی که تو کمربند سپنتا فرو رفته بود و سنگ آبی انتهاش میدرخشید ثابت موند، این که.... اوریا بود! اسلحه ای که با ورودم به قلعه و سپردنش به سپنتا پاک فراموشش کرده بودم. حتما با خودش آورده بود که به من بده!
با دیدن اوریا، چشمهام بازتر شدند و نگاهم سریع و پر اضطراب سمت شیوانا چرخید؛ خدا کنه چیزی نفهمیده باشه.
اما صحنهای که رو به روم دیدم باعث شد صورتم از نفرت و حسادت جمع بشه. زنیکه هـ*ـر*زه اونقدر سرگرم تماشای آرتین بود که حواسش به سپنتا و اوریایی که به پشت کمربندش بسته بود نبود!
نور امید انگار با دیدن اون شعله خداوند به قلبم تابیدن گرفته بود. باید هر جور شده اوریا رو بدست میآوردم. کمی تو جام تکون خوردم؛ اما با درد عمیقی که یه بار دیگه تو پهلوم پیچید نفسم بند اومد. چشمهام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم:«خدایا کمکم کن، خدایا به دادم برس.»
با شروع خوندن آیت الکرسی برای کمتر شدن دردم، گرمای گردنبند لحظهای زیاد شد و در برابر چشمهای متعجبم مثل فیلمها آروم آروم از قفسه سـ*ـینهام فاصله گرفت و بالا اومد!
باورم نمیشد چیزی که میبینم واقعی باشه. با اوجگرفتن گردنبند تو فضا نگاهم ناخودآگاه سمت اوریا کشیده شد. چیزی که تا به حال متوجهش نشده بودم و خیلی عجیب به نظر میرسید این بود که سنگ روی اوریا و این گردنبند دقیقا هم رنگ هستند، انگار که جفتشون از یک چیز درست شده بودند و حالا با درخششون انگار میخواستن با هم یکی بشند!
تکونهای محسوس اوریا پشت کمربند سپنتا زیاد شده بود، انگار اونم میخواست مثل گردنبند به حرکت در بیاد.
کم کم در برابر چشمهای بهت زدم، اوریا از کمربند بیرون کشیده شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد!
نگاه متعجب شیوانا لحظهای روی تکه چوب هایی که روی زمین افتاده بودند، ثابت موند و به طرفشون حرکت کرد.
نباید میگذاشتم اوریا دستش بیفته، این تنها راه من برای نجات از این مخمصه بود. با تمام دردی که امونم رو بریده بود به جلو خم شدم و دستم رو سمت اسلحهای که تنها امیدم بعد از خدا بود دراز کردم.
سنگهای آبی و براق اوریا لحظهای درخشانتر شدند و در حرکتی غیر منتظره و عجیب، چوبها به طرف دستهام روی زمین شروع کردن به قل خوردن!
شیوانا نگاه گنگش رو بین من و اوریا که حالا فقط یک متر تا رسیدنش بهم مونده بود، رد و بدل کرد و وقتی فهمید قضیه چیه به سمتم دوید.
بیخیال جراحت و دردم شدم و با قدرتی که ناشی از هجوم امید به رگهام بود از جام بلندشدم و قبل از اینکه دست شیوانا به اوریا برسه اون معجزه پروردگار رو تو دستهام گرفتم.
چشمهای شیوانا با دیدن تسمههای نورانی که از سر چوبی اوریا بیرون زد، وحشت زده تا انتها باز شد و چند قدم عقب رفت.
با اینکه خونریزیم هنوز ادامه داشت و درد شکافی که پهلوم رو دریده بود به اوج رسیده بود؛ اما نیرویی ناشناخته رو از سمت اوریا حس کردم که به تمام این دردها غلبه میکرد، نیروی لاجوردی که به تک تک سلولهای بدنم رسوخ کرده بود. حس پرواز به اوج و قدرتی بینهایت.
با احساس این نیروی عظیم که شک نداشتم منبع الهی داره از جام بلند شدم و قبل از اینکه برسام چشمهاش رو باز کنه تسمه نورانی رو اول از همه سمت شیوانا پرتاب کردم.
به محض برخورد تسمه با جلوی پاش انگار که از خواب بیدار شده باشه، از جاش پرید و فریاد زد:
_ جناب برسام...کمک.
چند لحظهای طول کشید تا چشمهای برسام باز شد و تونست صحنهای رو که جلوی روش میدید، تحلیل کنه و همزمان زیر لب «لعنتی» نثارم کنه.
آرتین و سپنتا که با بهم ریختن تمرکز شیوانا تازه از اون حالت خلسه خارج شده بودند، نگاهی متعجب به بدنهای نیمه برهنشون انداختند و با درک وضعیت و دیدن من با اوریای تو دستم، به سمتم دویدند.
با نزدیک شدن آرتین سریع دستم رو جلوی جراحتم گرفتم تا متوجهش نشه، زمانی برای نگرانیش نبود.
با لشکرکشی که بین سپاه دو نفره من و یک نفره برسام شده بود، این سالن حالا رسما تبدیل به صحنه نبرد نهایی بین خیر و شر میشد. همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود، هیچکس از نقشه دیگری خبر نداشت و همه در یک فکر بودند، کشتن حریف.
برسام اولین کسی بود که جرات آغاز اولین حرکت غافلگیرانه رو داشت. با یک حرکت اوریاش رو از زیر شنلش بیرون کشید و در چشم به هم زدنی تسمههای سرخ و آتیشن فضای اطراف رو ملتهب کرد.
با احتیاط و جوری که حواسم لحظهای از دشمن قَدَر قدرتم پرت نشه، نگاهم رو سمت آرتین و سپنتا که در فاصله دو قدمیم ایستاده بودند، کشوندم و گفتم:
_ تا جای ممکن از ما فاصله بگیرید.
بعد نگاهم رو به شیوانا که حالا حرص و نفرت وجودش رو میلرزوند چرخوندم و گفتم:
_ یکیتون حساب این رو برسه.
بلافاصله صدای آرتین تو سالن پیچید:
_ هیچکس بیشتر از من از دست این کثافت عذاب نکشیده، بسپارش به خودم.
بعد رو کرد به من و ادامه داد:
_ ولی تو رو هم تنها نمیگذارم حسیبا. قدرتمندانه بجنگ و بدون من کنارتم.
خوشحال از این دلداری به شدت اثر بخش، با لبخندی که سعی میکردم اثری از درد نداشته باشه سری تکون دادم و علی رقم میل شدید باطنیم صبر نکردم تا نابودی شیوانا رو ببینم. من امشب کار مهمتری داشتم که باید تمومش میکردم، نابودی یک شیطان از روی زمین.
تمام دردی رو که از زخم پهلوم نشات میگرفت با یه نفس عمیق و گاز گرفتن لب خونینم دفن کردم و با اعتماد به نفسی که حاصل حضور خداوند و معجزه بزرگش کنارم بود، به طرف حریفم حرکت کردم.
نمیدونم برسام لحظه آخر چی تو چهره من دیده بود که دیگه اون لبخند موذیانه و دست کم گرفتنهای همیشگیش رو تو صورتش نمیدیدم؛ اما میدونستم من امروز با تمام دردم بیشتر از هر زمانی حس جنگ آوری و دلاوری رو تو وجودم درک میکنم و این مساله به هیج وجه از چشمهای تیز بین فردی مثل برسام پنهان نمیموند.
با نزدیک شدنم شلاق سرخ بالاخره به حرکت دراومد و شروع کرد به چرخش دورانی؛ طوری که از اون تسمههای سرخ تنها دایرهای آتشین میدیدم.
زمانی بود که حتی از شنیدن اسم برسام هم میترسیدم؛ اما حالا دیگه خبری از اون واهمه نبود. حالا تنها آرزوم نابودیش با دستهای خودم بود.
اوریا رو تاب دادم و وقتی مثل برسام به نهایت چرخش خودش روسوندمش، دویدم سمت مسلخی که مرد سرخ مو برام تدارک دیده بود.
شروع مبارزه و برخورد دو شلاق با هم، مساوی شد با جهش بی نظیر مخلوطی از نور سرخ و آبی در فضا.
با هر نفس ضربهای میزدیم و با هر ضربه سالن میشد نمایشگاهی از نور.
اینجا، در این هیاهو، شاید مرزی بین سرخی آتش و آبی رود به وجود اومده بود، اینجا شاید آخر دنیا بود.
برسام بیرحمانه ضربه میزد و من بیامان دفاع میکردم. قدرتم با حدود نیم ساعت مبارزه شدید، رفته رفته در حال تحلیل بود. تا حالا هم زنده بودنم فقط یک معجزه بود و بس. همین یک جراحت که ساعتی پیش روی تنم دهن باز کرده بود کافی بود برای از پا انداختن یک انسان، این که یک مبارزه تمام عیار بود!
هر دو طرف خسته شده بودیم و من خستهتر، عقب نشستیم. باید تصمیمی درست میگرفتم، تصمیمی که پایان این مبارزه رو به نفع من رقم بزنه.
لحظهای، تنها لحظهای فراقت از جنگ میتونست نقشهای رو که در انتهای مغزم شروع کرده بود به جرقه زدن عملی کنه. پس یک بار دیگه جلو رفتم و مبارزهای بیامان رو شروع کردم و وقتی هر دو طرف به نفس نفس افتادیم به عقب دویدم تا با خریدن اندکی زمان، فکری برای اجرای نقشهام کنم. این بار باید از آرتین و سپنتا کمک میخواستم.
آرتین اما با دیدن من که سمتشون میدویدم طاقت نیاورد و زودتر از من جلو اومد. با دیدن این حرکتش نگاهم مضطرب شد و دلم لرزان. اون نباید جلو میاومد، این نزدیکی بیش از اندازه براش خطرناک بود!
قبل از اینکه وارد این معرکه بشه رسیدم بهش و تنها در عرض چند ثانیه تونستم نقشهام رو تو گوشش نجوا کنم.
تسمه آتشینی که از پشت سر به سمتمون فرود اومد تنها این فرصت رو بهم داد تا خودم رو سپر دفاعی آرتین کنم و شلاق سرخ روی کمرم بشینه!
درد تا مغز استخوانم پیچید و صدای فریادم گوش فلک رو کر کرد. صدای خندههای وحشیانه برسام؛ اما تو فضای خالی سالن پیچید. کمرم دیگه حس نداشت؛ اما با دستهایی که هنوز قدرت داشتند آرتین رو که بهت زده و با چشمهایی که اشک بهش نشسته بود، نگاهم میکرد به عقب هول دادم و فریاد زدم:
_ برو عقب آرتین. برو عقب و کاری رو که گفتم انجام بده.
بلافاصله سپنتا از پشت سر رسید و اون رو عقب کشید.
قدمهای لرزونم رو سمت برسام که با خیال راحت ایستاده بود و نگاهم میکرد، برداشتم. حق داشت که خیالش راحت باشه. ضربه آخرش بدترین و کاریترین زخم عمرم رو بهم زده بود؛ اما نمیدونست با این کارش گور خودش رو کنده؛ چون آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره از همیشه خطرناکتره.
قدرت رو برای آخرین ضربه تو دستهام جمع کردم و قبل از اینکه فکر نقشهی من به ذهنش خطور کنه، ناگهانی و بیمقدمه، تسمههای اوریا رو سمت دستهاش فرود آوردم و با یک ضربه هر دو سلاحش رو از دستش جدا کردم.
حالا نوبت آرتین و سپنتا بود که وارد عمل بشند.
فریاد درد برسام همه جا رو پر کرد و با بهت به دستهاش که دود ازش بیرون میزد، نگاه کرد.
مطمئنا معجزه اوریای من امروز و در این نبرد خیلی بیشتر از قدرت اوریای برسام شده که این بلا رو سر دستاش آورده بود.
با عبور دو جسم از کنارم خیالم از بابت باقی ماجرا راحت شد و وقتی آرتین و سپنتا رو بالای سر برسام دیدم، زانو زدم و با خیالی راحت و آسوده از عاقبت این داستان بیپایان، به سبکی یک پر، روی زمین فرود اومدم....
دستم رو روی جای خنجری که به ناحق از پشت خورده بودم کشیدم و با دیدن خون سرخ و غلیظ، دوباره لبم رو به دندون گرفتم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم؛ این خون نشونه خوبی برای باور این اتفاقات بود.
همیشه از پشت خنجر خورده بودم، دشمن بی معرفتم هرگز جراتِ از جلو حمله کردن رو نداشت، هرگز...
سرم رو به زحمت برگردوندم پشت؛ دقیقا همون جایی که نامردترین موجود عالم ایستاده بود و جسم شل و بی حسم رو تو دستهاش گرفته بود؛ و چه خوب شناختمش! خود نامردش بود، همون خبیث.
برسام با دیدن حال زار من، لبخندی پیروزمندانه زد و لحظهای حرارت کلامش تو گوشم پیچید:
_من یک پادشاه شکست ناپذیرم و تو یه شاهزاده کوچولو. هرگز نمیتونستی حریف من بشی، با این کار فقط عمر خودت رو تموم کردی. میتونستی کنار من باشی، میتونستی ملکه من باشی و به خیلی جاها برسونمت، آنچنان غرق خوشی کنمت که نفهمی دنیا چطور میگذره؛ اما تو، توی بیلیاقت، توی نمک نشناس همه چیز رو بهم ریختی.
نمیتونستم جوابی بدم، نمیتونستم دهن باز کن، اصلا نمیتونستم هیچ حرکتی کنم. احساس میکردم باز کردن دهنم مساویه با مرگم. انگار تمام ته مانده انرژیم رو تو دهنم جا داده بودند و با کوچکترین حرفی همه چیز تموم میشد.
با جداشدن دستهاش، روی زمین سرد سقوط کردم و سنگ کفپوشی رو که از خونم سرخ شده بود چنگ زدم.
برسام که حالا با زخم زدن به من، از تمام عمرش خوشحالتر بود و با دمش گردو میشکست، به طرف میز بزرگ و دایرهای شکل وسط سالن رفت و با چشمهای بسته سعی کرد روی چیزی تمرکز کنه. شک نداشتم در تلاشه تا با دژ غربی ارتباط برقرار کنه.
نگاه اشک آلودم رو مثل یک دوربین فیلم برداری که داره با آخرین ذخیره شارژش، لحظههای آخر عمر یک انسان رو ثبت میکنه، از برسام و تمرکز لعنتیش گرفتم و به شیوانا که با پوزخندی عصبی روی صندلی بزرگ و باشکوه مثل ملکه مرگ نشسته بود دوختم و بعد از اون، به آرتین و سپنتا که دو طرفش ایستاده بودن و با نگاههایی تهی به روبرو خیره شده بودند، کشوندم.
خدایا نمیتونستم این صحنه رو تحمل کنم، من باید انتقام این خــ ـیانـت رو از شیوانا و اون دوتا میگرفتم و بعد میمردم.
با هر زوری بود خودم رو از زمین جدا کردم و تلو تلو خوران و با دستی که پهلوی مجروحم رو فشار میداد تا خون بیشتری از بدنم خارج نشه، به سمتشون راه افتادم.
میخواستم با دستهای خودم خفهاش کنم. من این زن هـ*ـر*زه رو که تنها هنرش اغوا کردن مردها بود، میکشتم و یک دنیا رو از وجود نحسش پاک میکردم.
شیوانا با دیدن من نگاه مضطربش رو سمت برسام کشید و گفت:
_ عالیجناب لطفا بیاید این دختره رو مهار کنید. من الان روی ذهن این دو نفر تمرکز دارم و نمیتونم باهاش مبارزه کنم. میترسم با پرت شدن حواسم اینا رو از دست بدیم.
حرفش دلم رو گرم کرد و لبخندی در اوج درد به لبم نشوند. پس خبری از خــ ـیانـت نبود، تنها تاثیر اون عطر و جادوی این زن بود که آرتین و سپنتا رو به این روز انداخته بود. حالا میتونستم با قدرتی بیشتر بهش حمله کنم و تیکه تیکهاش کنم.
برسام عصبانی از صدای جیغ جیغوی شیوانا چشمهاش رو باز کرد و با خشم به طرفم اومد و گفت:
_ هیچوقت نفهمیدم عطر نوش آذر چرا روی تو تاثیر نمیگذاره.
بعد با حرص بازوم رو تو مشتش گرفت و کشید سمت مخالف و ادامه داد:
_ دوباره از جات تکون بخوری اول اون دوتا رو خلاص میکنم بعد تو رو.
دیگه نایی برای مقاومت نداشتم. مثل یک شی بیجان پشت سرش روی زمین کشیده شدم و با برخورد به دیوار با نفسی بند اومده روی زمین نشستم. لحظهای دهن باز کردم تا از درد و بغض فریاد بزنم؛ اما با دیدن اون دو دشمن خونی منصرف شدم. نمیخواستم با یک فریاد یا آه و ناله ضعفم رو به نمایش بگذارم.
درد تمام تنم رو گرفته بود و راهی برای مهارش سراغ نداشتم، نه گاز گرفتن لبهای داغونم و نه فشار دادن چشمهام روی هم، دیگه هیچکدوم تسکینم نمیدادند.
برسام بعد از راحت شدن خیالش از بابت من برگشت سمت شیوانا و گفت:
_ اون دو تا رو خوب بگرد، اگه سلاحی دارند، بگیر ازشون تا بعدا دردسر ساز نشه.
شیوانا از خدا خواسته بلافاصله چشمی گفت و از جاش بلند شد. اول نگاه بیحیاش رو به چشمهای آرتین دوخت و گفت:
_ پیرهنت رو در بیار.
بعد رو کرد به سپنتا و همین جمله رو تکرار کرد.
آرتین و سپنتا مثل دو بـرده مطیع از دستورش اطاعت کردند و بلافاصله دست به کار شدند.
چیزی که اون رذل ازشون خواسته بود، داشت آتیشم میزد. در آوردن پیراهن چه ربطی به گشتن داشت؟ درد این خنجر یک طرف بود و درد نزدیکی این زن به آرتین طرف دیگه و این دو درد چقدر عجیب با هم برابر شده بودند.
با نمایان شدن بالاتنه برهنه و عضلانی آرتین و نگاههای خیره شیوانا بهش، خون به صورتم دوید و دندونهام رو با حرص روی هم فشردم. اون داشت عمدا این کارها رو میکرد، اون میخواست زجر کشم کنه. من میکشتم این زن رو...
سمت دیگه صندلی سپنتا هم پیراهنش رو در آورده بود؛ اما زیر پوش نخی که تنش بود، باعث میشد از نگاههای دریده شیوانا در امان باشه.
نور آبی که لحظهای از طرف سپنتا به چشمم اومد باعث شد نگاه پر از درد و حسرتم رو از آرتین بگیرم و به اون طرف بندازم.
چشمهای بی رمقم دنبال نور آبی چرخید و در نهایت ناباوری روی دو تیکه چوب پونزده سانتی که تو کمربند سپنتا فرو رفته بود و سنگ آبی انتهاش میدرخشید ثابت موند، این که.... اوریا بود! اسلحه ای که با ورودم به قلعه و سپردنش به سپنتا پاک فراموشش کرده بودم. حتما با خودش آورده بود که به من بده!
با دیدن اوریا، چشمهام بازتر شدند و نگاهم سریع و پر اضطراب سمت شیوانا چرخید؛ خدا کنه چیزی نفهمیده باشه.
اما صحنهای که رو به روم دیدم باعث شد صورتم از نفرت و حسادت جمع بشه. زنیکه هـ*ـر*زه اونقدر سرگرم تماشای آرتین بود که حواسش به سپنتا و اوریایی که به پشت کمربندش بسته بود نبود!
نور امید انگار با دیدن اون شعله خداوند به قلبم تابیدن گرفته بود. باید هر جور شده اوریا رو بدست میآوردم. کمی تو جام تکون خوردم؛ اما با درد عمیقی که یه بار دیگه تو پهلوم پیچید نفسم بند اومد. چشمهام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم:«خدایا کمکم کن، خدایا به دادم برس.»
با شروع خوندن آیت الکرسی برای کمتر شدن دردم، گرمای گردنبند لحظهای زیاد شد و در برابر چشمهای متعجبم مثل فیلمها آروم آروم از قفسه سـ*ـینهام فاصله گرفت و بالا اومد!
باورم نمیشد چیزی که میبینم واقعی باشه. با اوجگرفتن گردنبند تو فضا نگاهم ناخودآگاه سمت اوریا کشیده شد. چیزی که تا به حال متوجهش نشده بودم و خیلی عجیب به نظر میرسید این بود که سنگ روی اوریا و این گردنبند دقیقا هم رنگ هستند، انگار که جفتشون از یک چیز درست شده بودند و حالا با درخششون انگار میخواستن با هم یکی بشند!
تکونهای محسوس اوریا پشت کمربند سپنتا زیاد شده بود، انگار اونم میخواست مثل گردنبند به حرکت در بیاد.
کم کم در برابر چشمهای بهت زدم، اوریا از کمربند بیرون کشیده شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد!
نگاه متعجب شیوانا لحظهای روی تکه چوب هایی که روی زمین افتاده بودند، ثابت موند و به طرفشون حرکت کرد.
نباید میگذاشتم اوریا دستش بیفته، این تنها راه من برای نجات از این مخمصه بود. با تمام دردی که امونم رو بریده بود به جلو خم شدم و دستم رو سمت اسلحهای که تنها امیدم بعد از خدا بود دراز کردم.
سنگهای آبی و براق اوریا لحظهای درخشانتر شدند و در حرکتی غیر منتظره و عجیب، چوبها به طرف دستهام روی زمین شروع کردن به قل خوردن!
شیوانا نگاه گنگش رو بین من و اوریا که حالا فقط یک متر تا رسیدنش بهم مونده بود، رد و بدل کرد و وقتی فهمید قضیه چیه به سمتم دوید.
بیخیال جراحت و دردم شدم و با قدرتی که ناشی از هجوم امید به رگهام بود از جام بلندشدم و قبل از اینکه دست شیوانا به اوریا برسه اون معجزه پروردگار رو تو دستهام گرفتم.
چشمهای شیوانا با دیدن تسمههای نورانی که از سر چوبی اوریا بیرون زد، وحشت زده تا انتها باز شد و چند قدم عقب رفت.
با اینکه خونریزیم هنوز ادامه داشت و درد شکافی که پهلوم رو دریده بود به اوج رسیده بود؛ اما نیرویی ناشناخته رو از سمت اوریا حس کردم که به تمام این دردها غلبه میکرد، نیروی لاجوردی که به تک تک سلولهای بدنم رسوخ کرده بود. حس پرواز به اوج و قدرتی بینهایت.
با احساس این نیروی عظیم که شک نداشتم منبع الهی داره از جام بلند شدم و قبل از اینکه برسام چشمهاش رو باز کنه تسمه نورانی رو اول از همه سمت شیوانا پرتاب کردم.
به محض برخورد تسمه با جلوی پاش انگار که از خواب بیدار شده باشه، از جاش پرید و فریاد زد:
_ جناب برسام...کمک.
چند لحظهای طول کشید تا چشمهای برسام باز شد و تونست صحنهای رو که جلوی روش میدید، تحلیل کنه و همزمان زیر لب «لعنتی» نثارم کنه.
آرتین و سپنتا که با بهم ریختن تمرکز شیوانا تازه از اون حالت خلسه خارج شده بودند، نگاهی متعجب به بدنهای نیمه برهنشون انداختند و با درک وضعیت و دیدن من با اوریای تو دستم، به سمتم دویدند.
با نزدیک شدن آرتین سریع دستم رو جلوی جراحتم گرفتم تا متوجهش نشه، زمانی برای نگرانیش نبود.
با لشکرکشی که بین سپاه دو نفره من و یک نفره برسام شده بود، این سالن حالا رسما تبدیل به صحنه نبرد نهایی بین خیر و شر میشد. همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود، هیچکس از نقشه دیگری خبر نداشت و همه در یک فکر بودند، کشتن حریف.
برسام اولین کسی بود که جرات آغاز اولین حرکت غافلگیرانه رو داشت. با یک حرکت اوریاش رو از زیر شنلش بیرون کشید و در چشم به هم زدنی تسمههای سرخ و آتیشن فضای اطراف رو ملتهب کرد.
با احتیاط و جوری که حواسم لحظهای از دشمن قَدَر قدرتم پرت نشه، نگاهم رو سمت آرتین و سپنتا که در فاصله دو قدمیم ایستاده بودند، کشوندم و گفتم:
_ تا جای ممکن از ما فاصله بگیرید.
بعد نگاهم رو به شیوانا که حالا حرص و نفرت وجودش رو میلرزوند چرخوندم و گفتم:
_ یکیتون حساب این رو برسه.
بلافاصله صدای آرتین تو سالن پیچید:
_ هیچکس بیشتر از من از دست این کثافت عذاب نکشیده، بسپارش به خودم.
بعد رو کرد به من و ادامه داد:
_ ولی تو رو هم تنها نمیگذارم حسیبا. قدرتمندانه بجنگ و بدون من کنارتم.
خوشحال از این دلداری به شدت اثر بخش، با لبخندی که سعی میکردم اثری از درد نداشته باشه سری تکون دادم و علی رقم میل شدید باطنیم صبر نکردم تا نابودی شیوانا رو ببینم. من امشب کار مهمتری داشتم که باید تمومش میکردم، نابودی یک شیطان از روی زمین.
تمام دردی رو که از زخم پهلوم نشات میگرفت با یه نفس عمیق و گاز گرفتن لب خونینم دفن کردم و با اعتماد به نفسی که حاصل حضور خداوند و معجزه بزرگش کنارم بود، به طرف حریفم حرکت کردم.
نمیدونم برسام لحظه آخر چی تو چهره من دیده بود که دیگه اون لبخند موذیانه و دست کم گرفتنهای همیشگیش رو تو صورتش نمیدیدم؛ اما میدونستم من امروز با تمام دردم بیشتر از هر زمانی حس جنگ آوری و دلاوری رو تو وجودم درک میکنم و این مساله به هیج وجه از چشمهای تیز بین فردی مثل برسام پنهان نمیموند.
با نزدیک شدنم شلاق سرخ بالاخره به حرکت دراومد و شروع کرد به چرخش دورانی؛ طوری که از اون تسمههای سرخ تنها دایرهای آتشین میدیدم.
زمانی بود که حتی از شنیدن اسم برسام هم میترسیدم؛ اما حالا دیگه خبری از اون واهمه نبود. حالا تنها آرزوم نابودیش با دستهای خودم بود.
اوریا رو تاب دادم و وقتی مثل برسام به نهایت چرخش خودش روسوندمش، دویدم سمت مسلخی که مرد سرخ مو برام تدارک دیده بود.
شروع مبارزه و برخورد دو شلاق با هم، مساوی شد با جهش بی نظیر مخلوطی از نور سرخ و آبی در فضا.
با هر نفس ضربهای میزدیم و با هر ضربه سالن میشد نمایشگاهی از نور.
اینجا، در این هیاهو، شاید مرزی بین سرخی آتش و آبی رود به وجود اومده بود، اینجا شاید آخر دنیا بود.
برسام بیرحمانه ضربه میزد و من بیامان دفاع میکردم. قدرتم با حدود نیم ساعت مبارزه شدید، رفته رفته در حال تحلیل بود. تا حالا هم زنده بودنم فقط یک معجزه بود و بس. همین یک جراحت که ساعتی پیش روی تنم دهن باز کرده بود کافی بود برای از پا انداختن یک انسان، این که یک مبارزه تمام عیار بود!
هر دو طرف خسته شده بودیم و من خستهتر، عقب نشستیم. باید تصمیمی درست میگرفتم، تصمیمی که پایان این مبارزه رو به نفع من رقم بزنه.
لحظهای، تنها لحظهای فراقت از جنگ میتونست نقشهای رو که در انتهای مغزم شروع کرده بود به جرقه زدن عملی کنه. پس یک بار دیگه جلو رفتم و مبارزهای بیامان رو شروع کردم و وقتی هر دو طرف به نفس نفس افتادیم به عقب دویدم تا با خریدن اندکی زمان، فکری برای اجرای نقشهام کنم. این بار باید از آرتین و سپنتا کمک میخواستم.
آرتین اما با دیدن من که سمتشون میدویدم طاقت نیاورد و زودتر از من جلو اومد. با دیدن این حرکتش نگاهم مضطرب شد و دلم لرزان. اون نباید جلو میاومد، این نزدیکی بیش از اندازه براش خطرناک بود!
قبل از اینکه وارد این معرکه بشه رسیدم بهش و تنها در عرض چند ثانیه تونستم نقشهام رو تو گوشش نجوا کنم.
تسمه آتشینی که از پشت سر به سمتمون فرود اومد تنها این فرصت رو بهم داد تا خودم رو سپر دفاعی آرتین کنم و شلاق سرخ روی کمرم بشینه!
درد تا مغز استخوانم پیچید و صدای فریادم گوش فلک رو کر کرد. صدای خندههای وحشیانه برسام؛ اما تو فضای خالی سالن پیچید. کمرم دیگه حس نداشت؛ اما با دستهایی که هنوز قدرت داشتند آرتین رو که بهت زده و با چشمهایی که اشک بهش نشسته بود، نگاهم میکرد به عقب هول دادم و فریاد زدم:
_ برو عقب آرتین. برو عقب و کاری رو که گفتم انجام بده.
بلافاصله سپنتا از پشت سر رسید و اون رو عقب کشید.
قدمهای لرزونم رو سمت برسام که با خیال راحت ایستاده بود و نگاهم میکرد، برداشتم. حق داشت که خیالش راحت باشه. ضربه آخرش بدترین و کاریترین زخم عمرم رو بهم زده بود؛ اما نمیدونست با این کارش گور خودش رو کنده؛ چون آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره از همیشه خطرناکتره.
قدرت رو برای آخرین ضربه تو دستهام جمع کردم و قبل از اینکه فکر نقشهی من به ذهنش خطور کنه، ناگهانی و بیمقدمه، تسمههای اوریا رو سمت دستهاش فرود آوردم و با یک ضربه هر دو سلاحش رو از دستش جدا کردم.
حالا نوبت آرتین و سپنتا بود که وارد عمل بشند.
فریاد درد برسام همه جا رو پر کرد و با بهت به دستهاش که دود ازش بیرون میزد، نگاه کرد.
مطمئنا معجزه اوریای من امروز و در این نبرد خیلی بیشتر از قدرت اوریای برسام شده که این بلا رو سر دستاش آورده بود.
با عبور دو جسم از کنارم خیالم از بابت باقی ماجرا راحت شد و وقتی آرتین و سپنتا رو بالای سر برسام دیدم، زانو زدم و با خیالی راحت و آسوده از عاقبت این داستان بیپایان، به سبکی یک پر، روی زمین فرود اومدم....
آخرین ویرایش توسط مدیر: