کامل شده رمان خانم سنگی | maedeh.z کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون موضوع خوبه؟ راهنماییم کنید اولین رمانمه

  • خوبه

    رای: 14 58.3%
  • .

    رای: 0 0.0%
  • عالی

    رای: 10 41.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    24
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/26
ارسالی ها
166
امتیاز واکنش
2,267
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
ازخواب ناز باصدای نکره ی فاطی بلند شدم
بلند شدم و یدونه محکم زدم پس کلش اون نامردی نکرد و با اون دست سنگینش زد رو پیشونیم
همینجوری درحال جنگیدن و بزن بزن بودیم، که آخر فاطی تسلیم شد
درحالی که نفس نفس میزد گفت خاک تو سر وحشیت کنن ...
_تو که از من وحشی تری
_نفرمایید استاد
با غیض گفتم حالا فرمایشت چی بود؟؟؟
بلند شدو موهاش و باز کرد
درحال مرتب کردن موهاش بود و گفت : همه خونه باباجون اند گفتم بیام توئه خر و از خواب بیدار کنم باهم بریم
ای بابا ، بازم باید این پیرمرد رو ببینم .
بلند شدم درحالی که به طرف سرویس میرفتم گفتم : بریم
سریع لباسام و عوض کردم و موهام و شونه کردم ..
بدون صبحانه از خونه زدم بیرون و باهم رفتیم خونه آقا جون
بعد از سلام علیک همه رفتن طرف سالن غذاخوری
فکر کنم منتظر ما بودن ، مرسی احترام ..
من و فاطی ام داشتیم میرفتیم که صدای در اومد ،
برگشتم دیدم که آرتان اومد، حتما تازه از بیمارستان اومده بود ....
اوهوع !!!!!!!
کت و شلوارت تو حلقم آقای دکتر
نازنین کتش و ازش گرفت و آرتان به سمت ما اومد
به فاطی سلام کرد من گفتم :
_سلام آقای مردم آزار
تک خنده مردونه ای کرد و گفت : سلام زلزله
آرتان به طرف سالن رفت ولی من خشک شده بودم ،
اون از کجا لقب مسخره منو میدونست
فاطی دستم و کشید و درحالی که به طرف سالن میرفت گفت موضوع چیه؟؟؟؟
گفتم بعدا بهت میگم.
.........
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    بعد از خوردن غذا همه تو سالن نشسته بودیم
    به فاطی قضیه ی مردم آزاری دیشب و گفتم و فیلم و هم نشونش دادم
    فاطی انقد خندید که اشک از چشماش اومد
    همینجوری در حال چرت و پرت گفتن با فاطی و آرزو و شیوا و ترنم بودیم که عمو مرتضی گفت جریان این خانم سنگی چیه؟
    همه سکوت کردند
    من که رسما لال شده بودم
    بابا گفت چطور؟
    عمو گفت آخه دیشب چند نفری درباره یکی به اسم خانوم سنگی حرف میزدند
    آرمان ادامه داد
    آره چند تا پسر هم شنیدم که میگفتن چه عجب خانوم سنگی اومده و از اینجور حرفا
    تند تند نفس میکشیدم ، اخمام و تو هم کرده بودم و دوست داشتم از اونجا فرار کنم
    بابا جون ادامه داد چیز مهمی نیست به مائده میگن خانوم سنگی
    پوزخند زدم
    چقدر راحت میگه چیز مهمی نیست ، هه
    آرتان با تعجب گفت چرا خانوم سنگی ؟
    بابا اومد داستان و توضیح بده که با اخم گفتم باااباا؟
    باباجون که دید من مخالفم برای توضیح جریان گفت
    دخترم عموت اینا که غریبه نیست باید بدونن .
    دوست داشتم خودمو بزنم
    اصلا مهم نبودن عمو اینا بدونن مهم این بود که نمیخواستم خاطرات اون عوضی برام زنده بشه
    باباجون شروع کرد:
    تقریبا پنج سال پیش بود
    مائده کنکور داده بود و تو رشته ی تجربی رتبه دو رقمی آورده بود
    مائده میتونست بهترین دانشگاه و بره و تحصیل کنه
    اما لج کرده بود که میخواد وارد نظام بشه
    همه ما مخالف بودیم
    بهش میگفتیم آخه دختر خوب نظام به دردت نمیخوره
    ولی مگه تو گوشش میرفت
    من دیگه عصبانی شدم ، میدونستم زلزله حرفش حرفه
    دوست نداشتم وارد نظام بشه
    نظام و پلیس بودن برای خانم خطرناکه
    برای همین با محسن تصمیم گرفتیم که مائده ازدواج کنه
    بهترین پسر و براش در نظر گرفتیم
    سپهر ریاحی
    مائده مخالف بود
    اما بالاخره با تهدید و هزار جور زحمت با هم نامزد شدن
    دیگه کم کم اون دو تا به همدیگه علاقه مند شدن
    تا اینکه تقریبا شیش هفت ماه بعد از نامزدی سپهر برای گرفتن مدرک به آمریکا رفت
    یک سال اونجا بود که ...
    بابا جون ساکت شدو ادامه نداد
    همه تو سکوت بودن و به من نگاه میکردن تا واکنشم و ببینن
    اگه فاطی دستم و نگرفته بود الان به خاطر اون ازدواج اجباری یدونه در گوش باباجون میزدم
    خوشحال بودم از اینکه حرفش و قطع کرد
    اما باز ادامه داد
    مائده زنگ میزنه به سپهر که ی دختر تلفن و جواب میده
    نگو آقا سپهر اونجا ازدواج کرده بود
    بعد از اینکه مائده فهمید جنگ و دعوا شروع شد
    یکروز هم وکیل سپهر درخواست طلاق سپهر و میاره و این دوتا هم از هم جدا میشن
    از این حادثه مائده ضربه بدی خورد و دیگه نتونست مثل قبل باشه
    هیچکس از این ماجرا خبر نداشت و نداره
    به همین خاطر دوستان وقتی تغییر رفتارش و دیدن بهش میگن خانم سنگی.
    سکوت کرد
    با پوزخند بهش خیره شدم
    سعی کردم عصبانیتم و فروکش کنم
    با تحقیر گفتم همین؟؟
    باباجون سرشو انداخت پایین
    صدامو کمی بالاتر بردم
    داستان خانوم سنگی همین بود؟؟؟
    بلند شدم و گفتم
    چرا بقیش و نمیگی ؟ من منتظرم
    وقتی دیدم چیزی نمیگه نزدیک بود منفجر بشم
    بلند داد زدم
    بگو... بگو که به نوه ات تهمت ه*ر*ز*گ*ی زدی
    بگو که مثل ی تیکه آشغال باهام رفتار میکردی
    بگو که اگه اون سپهر نامرد زنگ نزده بود و بهت توضیح نداده بود که زنش از قصد اون نامه رو نوشته میخواستی من و از خونه بیرون کنی ..
    تو چشمام بعد از پنج سال اشک جمع شد
    نه من نباید گریه کنم
    مگه سنگ گریه میکنه؟؟، به هیچ عنوان نباید گریه کنم
    بغضم و قورت دادم و گفتم
    بگو یک ماه تو اتاقم زندانیم کردی
    بلند تر داد زدم بگوووو دیگه چرا حرف نمیزنی
    فرشاد دستم و کشید و آروم گفت بسه دیگه بیشتر از این آبروش و نبر
    من که دیگه زده بودم به سیم آخر
    بلند خندیدم عین این دیوونه ها قهقه میزدم
    میون خندیدنم گفتم آبرررو
    هه جالبه این مرد اگه آبرو سرش میشد با من این کارا رو نمیکرد ، من و بدبخت نمیکرد
    برگشتم روبه آقاجون گفتم
    راستی یادته بهم گفتی تو باید از اینجا بری ، من چقد دیوونه بودم که به حرفت گوش نکردم
    ولی میدونی بعد از پنج سال میخوام به حرفت گوش بدم
    آره من واقعا خر بودم که اون موقع نرفتم..
    این و گفتم و با دو از خونه خارج شدم
    صدای پا میومد
    حتما بازم فاطی و ترنم و مهرشاد بودن
    به اتاقم رفتم و درو سریع قفل کردم و مشغول جمع شدن وسایلم شدم
    ..........................
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    فاطی با گریه گفت_مائده ، آبجی الهی فدات شم درو باز کنم
    مهرشاد داد زد : د لعنتی باز کن این بی صاحابو
    صدای بقیه هم میومد ولی توجهی نکردم
    سریع زیپ چمدون و بستم و گیتارم و که هیچوقت از خودم جداش نمیکردم از کنار تخت برداشتم
    درو باز کردم و اول با مهرشاد روبه رو شدم
    _ باید از روی جنازه من رد بشی که بزارم بری
    با اخم گفتم مهرشاد بچه بازی در نیار وقتی گفتم میرم یعنی میرم
    میدونی که وقتی تصمیم میگیرم باید به اون عمل کنم
    مهرشاد چند ثانیه تو چشمام خیره شده یک قدم رفت کنار
    وقتی رفت تازه بقیه رو دیدم
    جلوم فرشاد و آرمان و آرتان و فرشید و دخترا وایساده بودن
    اونا هم دیدن که مهرشاد عقب کشید رفتن کنار
    داشتم میرفتم که یهو مامان بغـ*ـل کردو گفت
    _ دخترم ، عروسکم کجا میخوای بری فدات بشم؟ به فکر خودت نیستی به فکر ما باش
    لبخند زدم و در گوشش گفتم نگران نباش مامانی
    میخوای چند روز برم خودم و بسازم
    چند روز دیگه مثل قبل ، مثل زلزله سابق برمیگردم
    مامان با گریه گفت
    بر میگردی دیگه؟؟
    با بغض گفتم آره قول میدم
    مامان ازم جدا شد و با دو به طرف ماشین رفتم
    سوار شدم و سریع از خونه زدم بیرون
    همینجوری تو خیابونا میگشتم
    یهو ی چراغ توی ذهنم روشن شد !! باید برم ویلی لواسون که باباجون برای تولدم بهم داد
    آفرین خانوم سنگی... یک بار از اون مخت به خوبی کار کشیدی
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    سریع دور زدم و به سمت ویلا حرکت کردم
    توی چراغ قرمز گیر کرده بودم
    ااااه اینم شانس من دارم
    همین جوری به چراغ خیره شده بودم که صدای زدن به شیشه اومد
    نگاه کردم دیدم ی دختر 6 ،7 ساله با دسته گل رز داشت شیشه رو میزد
    سریع شیشه رو دادم پایین که گفت
    خاله تروخدا شیشه رو نده بالا ! خاله خواهش میکنم ازم گل بخر ،خاله یدونه بخر
    لبخند زدم و گفتم من برای کی گل بخرم آخه
    دختر گفت خاله برا عشقت بخر خواهش میکنم
    با این حرفش بغض کردم
    ده تومن بهش دادم و گفتم یدونه گل بده
    گل و داد و گفت خاله این پول زیاده سریع گفتم بقیش مال خودت
    اونم تشکر کرد و رفت
    سرم و روی فرمون گذاشتم
    زمزمه کردم عشق ... عشق ... عشق
    از بوق های پی در پی ماشین ها فهمیدم چراغ سبز شده
    سریع گازش و گرفتم و به ویلا رسیدم
    ویلا دو طبقه بود
    طبقه بالا کلا اتاق بود و با پذیرایی کوچیک
    طبقه پایین هم پذارایی و آشپزخونه بود و یدونه اتاق بزرگ کنار پله بود
    وسایلام و تو همون اتاق پایین گذاشتم
    از لباسایی که تو ویلا داشتم ی سویشرت و شلوار طوسی پوشیدم و رفتم تو حیاط
    روی تاب نشستم و به استخر کوچیک بدون آب نگاه کردم
    آروم آروم تاب و با پاهام تکون میدادم که آرامش بگیرم
    ولی نه هوای خوب نه تاب نه تنهایی
    هیچکدوم حالمو خوب نکرد
    گوشیم و درآوردم و نت و روشن کردم
    سه سال پیش رفتم تو ی گروه تو تلگرام که فقط باید تکست و دل نوشته های خودت و بنویسی
    هر وقت دلم پر بود و تنها بودم
    حرفام و مینوشتم و میفرستادم تو گروه شاید یکم خودم و خالی کنم
    یاد اون لحظه افتادم که بعد از گفتن باباجون بغض کردم ، اشک تو چشام جمع شدو حس بدی داشتم
    تایپ کردم
    ( بعضـــــیـ وقتـــــا
    بعـــــدهـ شنیدڹ یهـ حـــــرفـ
    یهــــــــــو بغض میڪنے
    یهـــــو نفســـــټ میگیرهـــــــ
    یهـو چشاتـ پرهـ اشڪ میشہ
    خیلیــــــــ حسـِ بدیهـ اوڹ لحظهـ
    خیلیــــــــــ )
    و فرستادم
    بازم بغض و کردم، اما گریه.. نه هرگز
    ..................
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    سه روز بود که اومده بودم ویلا
    بالاخره به فاطی آدرس و دادم که با بچه ها بیان اینجا

    تو این سه روز فقط به استخر خالی ذل میزدم و فکر میکردم
    آخرم هیچی به هیچی
    صدای اف اف اومد سریع در پارکینگ و زدم و خودم رفتم پایین
    فاطی و هانی و آرزو و شیوا و ترنم اومده بودن
    همشون از ماشین پیاده شدن و به هم دیگه سلام کردیم
    اون چهارتا رفتن تو خونه
    میخواستم برم که هانی روبه روم وایساد و گفت این چه کار مسخره ای بود؟
    بعدش یدونه محکم خوابوند در گوشم
    صداشو بلند کرد و گفت دیوونه نمیدونی چقد نگرانت بودیم ...
    ااای یادش بخیر اولین کسی در گوشم زد این هانیه ی خر بود
    از بچگی هر وقت کار اشتباهی میکردم، شترق میخوابوند در گوشم،منم دیگه عادت کرده بودم
    دوم راهنمایی بودیم که من یکی از برگه های امتحان و کش رفتم
    هانی هم وقتی فهمید تیریپ بچه مثبت برداشت و زد در گوشم
    خندیدم و گفتم : بدبخت شوهرت
    بیچاره هر کاری میکنه تو میخوابونی زیر گوشش
    هانی با اونکه چشماش پر اشک شده بود خندید
    بغلم کرد و گفت :
    نگران شوهر من نباش ، من تا آخر بیخ ریشتم خواهر
    دوتامون خندیدیم و رفتیم تو
    اون سه تا دیوونه لباساشون و عوض کرده بودن و مثل دخترای خوب نشسته بودن
    گفتم لباساتون و کجا گذاشتید
    شیوا گفت طبقه ی بالا
    خندیدم و گفتم به خدا یوقت تعارف نکنیدا
    فاطی از آشپزخونه داد زد و گفت: نه عسیسم نگران نباش
    ---------------
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    بعد ازشام بیکار نشسته بودیم تو سالن
    شیوا گفت: بچه ها پایه اید فیلم ترسناک ببینیم
    آرزو گفت نه تروخدا من قلبم ضعیفه هااا
    من گفتم اینا زر میزنن بیخیال اینا ، فیلم و از کجا بیاریم
    شیوا لبخند پهنی زد و گفت الان میام و رفت طبقه بالا
    ترنم باترس گفت
    بابا بیخیال شید ، من شب خوابم نمیبره
    فاطی یدونه زد پس کلش که ترنم خفه شد
    به هانی و فاطی نگا کردم
    فاطی یخورده میترسید ولی من و هانی اصلا عین خیالمون نبود
    شیوا فیلم و آورد
    همه رفتیم جلوی تی وی نشستیم و شیوا فیلم و گذاشت
    اولای فیلم اصلا ترسناک نبود
    من و شیوا و هانی بیخیال داشتیم تخمه می شکستیم
    ولی اون سه تا فکر کنم جاشون و خیس کرده بودن
    قسمتای مثلا ترسناک فیلم رسیده بود
    دختره رفت توی قبرستون و روبروی ی مرد وحشتناک وایساد
    مرده که کلا نصف صورتش سوخته بود
    دختره و پسره با هم دعواشون شد
    یهو پسره دهنش و ده متر باز کرد و گردن دختره رو پاره کرد
    با جیغ آرزو تازه داشتم از دیدن فیلم کیف میکردم
    پسره دختره رو کشت و میخواست گوشتش و بخوره که ترنم جیغ زد و گفت تررررروووخدا خامووشش کن
    فاطی هم میخواست که تظاهر کنه نمیترسه چیزی نگفت
    تو فاز فیلم بودم که برق رفت
    من و شیوا و هانی همزمان باهم گفتیم اااااه
    ترنم نفس حبس شدشو فوت کرد و گفت آخیش کم مونده بود خودمو خیس کنم
    آرزو هم خودشو رو مبل ولو کرد و گفت وااای وااای قلبم آخه اینم فیلم بود
    هانی خندید و به شیوا اشاره کرد و گفت خاک تو سرتون از این بچه خجالت بکشید ، مثلا پونزده سالشه
    همه خندیدیم که فاطی با وحشت بلند شد
    وا این چش شد؟؟؟؟
    هانی با خنده گفت چت شد فاطی خوبی؟ جن زده شدی؟
    فاطی با وحشت گفت صدای چی میاد؟
    همه باهم سکوت کردیم که بشنویم چه صدایی میاد
    باصدای کوبیده شدن پنجره همه ده متر از جا پریدیم بالا
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    از همه ی پنچره ها صدای کوبیده شدن میومد
    قاطی کرده بودم
    صدای جیغ آرزو و ترنم و گریه ی شیوا قاطی شده بود
    اه اه لوس های ترسو
    صدای پنجره ها قطع شد
    فاطی و شیوا و ترنم و آرزو روی مبل مچاله شده بودن
    من و هانی بلاتکلیف وسط سالن وایسادیم
    روبه اون چهار تا ترسو گفتم دو دیقه جیغ نزنید برم ببینم بیرون چه خبره
    شیوا با وحشت گفت نه نه نرررررو اون مرد ترسناکه گلوت و میبره
    تو اون وضعیت خندم گرفته بود
    چراغ قوه گوشیم و روشن کردم
    داشتم به سمت در میرفتم
    اومدم که درو باز کنم ناگهان در باز و بسته شد
    سریع عین این دیوونه ها پریدم عقب
    به معنای واقعی ترسیده بودم
    اون چهار تا جیغ و داد میکردن
    هانی هی با کلافگی دست تو موهاش میکرد
    صدای کوبیده شدن در و پنجره و تاریکی اعصابم و داغون کرده بود
    دیگه زدم به سیم آخر و داد زدم خفففففه شید دیگع
    همه ساکت شدن
    حتی دیگه صدای کوبیده شدن در هم نمیومد
    داد زدم
    خاک تو سرتون ، یعنی شما نفهمیدید یکی اینجا داره این شوخی مسخره رو میکنه
    در همین حال در سالن باز شد و با صدای وحشتناکی به هم کوبیده شد
    هانی داد زد دیگه دارن شورشو در میارن
    تا حرف هانی تموم شد برق اومد
    در باز شد
    باعصبانیت برگشتم ببینم کی من و اینهمه حرس داده
    با دیدن پنج تا کله پوک به مرض انفجار رسیدم
    مهرشاد و فرشاد و فرشید و آرتان و آرمان روی زمین افتاده بودن و داشتن زمین و از شدت خنده گاز میزدن
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    شیوا تا پسرا رو دید جیغ بلندی کشید
    جیییغ نه ها جیییییییییییغ
    من که گوشام و گرفته بودم
    بعد از اینکه خودشو خالی کرد رو کرد به فرشاد و گفت میکشمت
    فاطی گفت منم کمکت میکنم
    فرشاد قیاشو جمع کرد و گفت وای مامانم اینا
    شیوا و فاطی با این حرف فرشاد دویدن دنبالش
    اونا در حال موش و گربه بازی بودن
    مهرشاد وقتی قیافه ی ترنم و دید با خنده رفت سمتش
    آرتان هم رفت سمت آرزو که داشت اشکاشو پاک میکرد
    اه اه اه بدم میاد
    من و هانی و فرشید و آرمان مثل بز وسط سالن وایساده بودیم و اونا رو نگا میکنیم
    آرزو دستاشو باز کرد و آرتان و بغـ*ـل کرد
    آرتان هم هی در گوشش چرت و پرت میگفت
    البته ما نمیشنیدیم که میگم چرت و پرت میگفت
    الکی خودمو به گریه زدم و گفتم
    آرررررممممان من خعععیلی ترسیدم
    آرمان هم قیاشو ناراحت کرد و گفت اشکال نداره عسیسم بدو بیا بقل عمو
    دستامو باز کردم و صحنه آهسته مثل این فیلم هندی ها داشتم میرفتم تو بغـ*ـل آرمان
    اومد بغلم کنه که از زیر دستش سریع در رفتم
    خلاصه..
    بعد از کلی جنگ و دعوا و جروبحث همه نشستیم
    هانی پرسید شما از کجا فهمیدید که ما میخوایم بیایم اینجا ؟؟؟؟
    فرشید گفت ترنم گف...
    با پس گردنی که مهرشاد زد بهش بقیه حرفش و نزد
    به ترنم نگاه کردم
    اوووخی فکر کرده من الان اعدامش میکنم
    چنان قیاشو مظلوم کرده بود که نگو
    ترنم وقتی دید من هیچی نمیگم گفت به خدا مهرشاد از زیر زبونم کشید وگرنه من نمیخواستم بهش بگم
    هانی گفت باشه بابا
    مائد که چیزی نگفت
    باغیض به هانی گفتم : اون ه آخر اسم منو همیشه بگو نفهم
    هانی لبخند دندون نمایی زد و گفت چشم مائده خااانوم
    با خمیازه ی بی موقع آرمان همه زدیم زیر خنده
    آرمان با چشمای نیمه باز گفت خوب چیع؟ به فرشاد و مهرشاد اشاره کرد و گفت
    این بیشعورا بـرده گیر آوردن ، همه ی کارا رو تو شرکت میسپارن دست من
    آرتان زد پشت آرمان و گفت برو کار کن نگو که کار چیست
    فاطی با خنده گفت ر.ی.د.ی تو ضرب المثل برادر
    همه خندیدیم
    گفتم بچه ها بالا پنج تا اتاق هست اگه خوابتون میاد برید بخوابید
    فرشید گفت پنج تا!!!! ما که جامون نمیشه
    گفتم هرکی زود تر بره میتونه رو تخت بخوابه انتخاب با خودتونه
    همه به هم ی نگا کردن و با سرعت بلند شدن و دویدن طبقه ی بالا
    صداشون میومد خخخ حتما سر اتاقا دعواشون شده بود
    پنج مین گذشت سرو صدا خوابید
    بلند شدم که برم بخوابم
    دیدم که آرتان با قیافه ناامید اومد پایین
    با تعجب پرسیدم چت شد؟؟
    تک خنده مردونه ای کرد و گفت رام نمیدن تو اتاق
    خندیدم و بهش اتاقی که پایین بود و نشون دادم
    تشکر کرد و رفت بخوابه
    منم روی کاناپه دراز کشیدم
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ....
    ای بابا
    چرا من خوابم نمیبره
    لعنت به این شانس ، لعنت بهت سپهر ، لعنت بهت
    تا چشامو روی هم میزاشتم که خوابم ببره تصویر سپهر جلوی چشام میومد
    بلند شدم روی مبل نشستم
    آروم زمزمه کردم: نامرد پست،ازت متنفرم
    زانوم و بغـ*ـل کردم و چشمامو بستم
    واقعا من ازش متنفرم ؟؟؟؟
    نه
    معلومه که نه
    مگه من میتونم از اون دو جفت چشم مشکی و مهربون متنفر باشم
    باز تو چشمام اشک جمع شد
    اون دختره گفت من باردارم
    ووووای یعنی الان سپهر من بچه داره
    یعنی الان سپهر خوشبخته
    اااه لعنت به منی که نمیتونم فراموشش کنم
    لعنت به من
    بلند شدم و رفتم توی حیاط
    هوا خنک بود و به آدم آرامش میداد
    با تعجب به آرتان نگاه کردم که روی تاب نشسته بود و سرشو بین دستاش گذاشته بود
    وا این دیگه چرا نخوابیده؟
    رفتم سمتش
    آروم صداش زدم سرشو بلند کرد و تازه قیافشو دیدم
    اوه اوه چرا انقد چشماش قرمزه
    کنارش روی تاب نشستم
    پرسیدم : چرا نخوابیدی
    دستشو کرد توی جیبش
    یک بسته ی سیگار و فندک درآورد ، با تعجب بهش نگاه میکردم
    سیگار و روشن کرد و گوشه ی لبش گذاشت و گفت همینجوری، خوابم نبرد
    باتعجب گفتم تو سیگاری ای؟
    چشماشو بست و دود سیگار و بیرون فرستاد
    گفت نه
    گفتم پس چرا داری سیگار میکشی
    پوزخند زد و هیچی نگفت
    این مردی که کنارم بود همون آرتان شوخ و شیطون بود؟؟
    نه
    این مردی که کنارم بود یک آرتان دیگه ای بود با کوله باری از غم و غصه
    یعنی چه اتفاقی افتاده که آق دکتر مارو انقد ناراحت کرده؟
    تو افکار خودم غرق شده بودم
    که آرتان پرسید توچرا نخوابیدی؟
    میخواستم مثل خودش جواب بدم ولی چرا دروغ بگم
    گفتم فکر و خیالش نمیزاره بخوابم
    گفت منم همینطور
    با تعجب گفتم تو هم؟؟؟
    سرشو تکون داد و گفت
    زندگیمون چقدر شبیه همه
    _چطور؟
    سیگار و زیر پاش له کرد و شروع کرد به تعریف کردن
    توی دانشگاه با دختری آشنا شدم
    ایرانی بود و برای تحصیل اومده بود آمریکا
    کم کم به همدیگه علاقه پیدا کردیم
    به طوری که اگه ی روز نازی و نمیدیدم دق میکردم
    درست پنج سال پیش بود که ما قرار ازدواج گذاشتیم
    اما دوستاش بهم رسوندن که نامزد کرده
    باورم نمیشد
    رفتم پیشش
    گفت که ازم متنفره گفت که فقط به خاطر پول جلو اومده
    گفت که پسرعموش از ایران اومده و با اون ازدواج کرده
    از اون روز داغون شدم
    داغون شدم ولی نزاشتم کسی داغون شدنم و ببینه
    سنگ شدم ولی نزاشتم کسی سنگ بودنم و ببینه
    میدونی
    کار هرشب من شده این که سیگار روشن کنم و بهش فکر کنم
    نمیدونم چرا از ذهنم نمیره
    واقعااا نمیدونم
    رو کرد بهم و گفت
    هیچوقت نرار کسی شکستت و ببینه
    از این به بعد همون زلزله شو
    بگو گور بابای سپهر
    نزار کسی زخمات و ببینه نزارکسی دردات و بفهمه
    نزار دیگه بگن بهت خانوم سنگی
    سعی کن فراموشش کنی دختر عمو
    سعی کن
    این و گفت و رفت
    بابهت به جای خالیش خیره شدم
    من اصلا باورم نمیشه که این پسر اینقد رنج کشیده
    واقعا دلم براش سوخت
    هعععععی چقد زندگیمون شبیه هم بود
    چهار تا فحش قشنگ و مشتی به نازی دادم و برگشتم تو سالن
    روی مبل دراز کشیدم و سه سوت خوابم برد
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    _ گوشیم و بده ببینم
    با صدای نکره ی هانی بلند شدم
    هانی و آرمان و دیدم که روی راه پله ایستاده بودن و جر و بحث میکردن
    آرمان گوشی هانی و گرفته بود و بالا نگه داشته بود تا هانی نتونه گوشیش و بگیره
    مرسی قد
    هانی با کلافگی گفت : آرمان گوشی رو بده دیگه
    آرمان باخنده گفت اول بگو داشتی به چی نگاه میکردی و میخندیدی بعد من گوشیت و میدم
    هانی با حرص پاشو کوبید زمین
    برگشت و وقتی دید من بیدارم گفت مائده ، عشقم، به این پسرعموی نفهمت بگو گوشی من و بده
    من خععیلی ریلکس شونه هامو بالا انداختم و گفتم مشکل خودته
    هانی برگشت و با عصبانینت چند بار بالا پایین پرید که گوشی رو بگیره
    اما نخیر
    مگه میشد گوشی رو از دست این نردبون گرفت
    آرمان با آرامش به هانی نگاه میکرد و به نرده تکیه داده بود
    بلند شدم برم کمک
    هانی تیشرت آرمان و کشید و گفت گوریل انگوی گوووشیم و بده
    صدای جر خوردن تیشرت آرمان اومد
    با تعجب سر جام وایسادم
    هانی جلوی آرمان بود و نمیتونستم چیزی ببینم
    هانی با اضطراف گفت ببخشید و برگشت سمت من
    اوه اوه اوه
    این چرا انقد قرمز شده
    هانی سریع از کنارم رد شد و رفت توی آشپزخونه
    برگشتم و به آرمان نگاه کردم
    اااااااااااوووووه مممای گاد
    هیکلت تو حلقم برادر
    پس بگو چرا این هانی سرخ و سفید شد
    ارمان وسط پله ها وایساده بود و با تعجب به تیشرت جر خوردش نگاه میگرد
    اووووف بابا
    الهی آرزو فدای سیکس پکت بشه
    رفتم نزدیک تر
    با خنده گفتم این تیشرت و از کجا خریدی؟؟
    آرمان سرشو بلند کرد و گفت
    عجیبه!!!! خدا تومن پول این و دادم
    بعد ی حالت متفکر گرفت و گفت یعنی هانیه انقد زورش زیاده
    زدم زیر خنده
    آرمان گفت بدبخت شوهرش و رفت بالا که لباسش و عوض کنه
    ولی لامصب چه هیکلی داشت
    اهع استغفرلله .... چشماتو درویش کن مائده
    چشم چشم وجدان جان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا