کامل شده رمان خانم سنگی | maedeh.z کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون موضوع خوبه؟ راهنماییم کنید اولین رمانمه

  • خوبه

    رای: 14 58.3%
  • .

    رای: 0 0.0%
  • عالی

    رای: 10 41.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    24
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/26
ارسالی ها
166
امتیاز واکنش
2,267
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
رفتم طبقه ی بالا
هیچ سرو صدایی نمیومد پس حتما همشون خواب بودن
رفتم تو اتاق اول
ترنم و آرزو روی تخت خوابیده بودن و شیوا بچم روی مبل خوابیده بود
آآآآآآآخی دلم براش کباب شد
رفتم تو اتاق دوم
مهرشاد و فرشاد خوابیده بودن روی تخت
نچ نچ کردم و در اتاق و بستم
تو اتاق بعدی فاطی خوابیده بود و تو اتاق بعدیش فرشید بود حتما آرمان هم اینجا خوابیده بود
آرتان هم که پایین بود
راستی مگه اینا کار و زندگی ندارن ، چرا شرکت و ول کردن و گرفتن خوابیدن
رفتم تو اتاق فرشاد و مهرشاد
چند بار تکونشون دادم و صداشون کردم اما انگار نه انگار
اهع
همچنان در تلاش بودم و بلند بلند فرشاد و مهرشاد و صدا میکردم که در باز شد و آرمان اومد تو
گفتم مگه شما نمیخواید برید شرکت
آرمان سرشو به معنی نه تکون داد
باز گفتم چرا نمیرید؟؟؟
شونه هاشو انداخت بالا وقیافشو کج کرد به معنی همینجوری
با کلافگی گفتم اه مگه زبون نداری
ارمان لبخند زد و گفت آقایون مهندسا تا دو روز شرکت و تعطیل کردن
ابرو هامو انداختم بالا و اومدم بیرون
رفتم طبقه ی پایین
یک راست رفتم تو اتاقی که آرتان خوابیده بود
نچ نچ نچ
این آق دکتر هم که مثل خرس قطبی خوابیده بود
صداش زدم آرتااان؟؟؟؟
گفت بله
به به خوشمااان آمد ، بالاخره من یکی و از خواب بیدار کردم و به فحش نکشیدم و مثل آدم جوابم و داد
گفتم تو مگه نمیخوای بری بیمارستان؟
بدون اینکه چشماش و باز کنه گفت نه فقط سه شنبه و چهارشنبه باید برم
_واقعا؟
بازم با چشمای بسته گفت اوهوم
دیگه حرفی نزدم و از کمدم سویشرت شلوارم و برداشتم و رفتم اتاقی که فاطی خوابیده بود
لباسم و عوض کردم و موهام و شونه کردم
آخه مگه میشه این بی صاحابا رو شونه کرد
سر تا وایساده بودم و هی کمرم و خم میکردم و موهام و شونه میکردم
آخخخخخخیییییش بالاخره تموم شد
بدون اینکه موهام و ببندم رفتم پایین آرمان و هانی داشتن صبحانه میخوردن
با یادآوری اتفاق صبح و پاره شدن تیشرت آرمان خندم گرفت
نشستم روی صندلی پیش هانی
سرمو بلند کردم که دیدم آرمان با تعجب به من نگاه میکنه
درحال که خامه شکلاتی و روی نون تست میمالیدم گفتم
چیه؟؟؟؟جن دیدی؟
آرمان با چشمای گرد شده گفت موهای خودته
گفتم پ ن پ موهای عمه ی نداشتمه
گفت آخه تو مهمونی اون شب تا کمرت بود
گفتم خب نخبه چون موهام و فر کرده بودم اونجوری شده بود
گفت آهان
بعد از صبحونه با هانی رفتیم تو حیاط
هدفون توی گوشم بود و با هانی داشتیم دور حیاط قدم میزدیم
موهام داشت آذیتم میکرد
حال و حوصله نداشتم ببندمشون
آخه بگو تو برای چیته موهات تا زانوت باشه
هانی فهمید و موهام و دم اسبی بست
آخیش راحت شدم
شیطونه میگع برم موهام و کوتاه کنما
اما شیطونه غلط کرده مگه از جونم سیر شدم
مهرشاد اگه ی سانت از موهام کم بشه میکشم
البته به اون ربطی نداره ها خودم دلم نمیخواد کوتاشون کنم
آخه..
آخه..... سپهرم موهام و دوست داشت
بغض به گلوم چنگ زد
سرم و تکون دادم و فکرم و از یاد سپهر آزاد کردم
بعد از این که کمی ورزش کردیم رفتیم تو سالن نشستیم
ساعت یازده بود همه ی بچه ها یکی یکی اومدن پایین
اما فرشاد و مهرشاد نیومدن
شیوا گفت من حوصلم سر رفته
فرشید گفت منم همینطور
بلند شدم از جام
هانی گفت کجا
گفتم برم اون دوتا غول و بیدار کنم بریم بیرون
هانی و فاطی و ترنم و آرزو و شیوا دنبالم اومدن
رفتیم تو اتاقشون
شیش تامون دور تخت وایساده بودیم
فاطی گفت خوب خانوما وقتشه که گروه کر تشکیل بدیم
ارزو با تعجب گفت یعنی چیکار کنیم
هانی لبخند زد و گفت هیچی عزیزم فقط خودتو خالی کن
شیوا با هیجان گفت شمارش معکوس
سه
دو
یک
 
  • پیشنهادات
  • fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    با شمارش شیوا شروع کردیم به جیغ زدن
    آرزو با گیجی نگامون کرد اما وقتی فهمید موضوع چیه اونم شروع کرد به داد و بیداد کردن
    مهرشاد از ی طرف پرت شد روی زمین
    و فرشادم با اون هیکل گندش گرومپ افتاد روی زمین
    دست از جیغ زدن برداشتیم و زدیم زیر خنده
    فرشاد چند تا فحش آبدار بهمون داد و ما از اتاق زدیم بیرون
    خلاصه..
    ناهار و همگی باهم دست به دست هم درست کردیم
    اونم چه ناهاری
    املتی که نصفش سوخته بود
    ولی خوب کیف داد
    اما میدونید یخورده شور بود
    یخورده هم که نه ، جوری شود بود که خود سرآشپز هم حالش به هم خورد
    اگه گفتید سرآشپز کی بود؟؟؟ بعله بعله تشویق نکنید
    سرآشپز بنده بودم
    آرتان و آرمان و شیوا و فرشید و آرزو که اصلا به غذا لب نزدن
    من و فاطی و هانی و ترنم هم برای اینکه وانمود کنیم غذامون خعیییلی خوشمزس داشتیم به زور میخوردیم
    ما از رو نرفتیم تا آخر فرشاد پیتزا سفارش داد ..
    ساعت پنج بعدازظهر بود
    حوصلم بدجور سر رفته بود
    پسرا داشتن فیلم میدیدن و ما هم بلاتکلیف توی سالن بالا نشسته بودیم
    بالاخره تصمیم گرفتیم بریم بیرون
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    یعنی خوشم میادااااا
    خوشم میاد هیچوقت نمیدونم چی بپوشم
    بعداز پنج دیقه شال و شلوار و مانتوی مشکی پوشیدم
    خوبه حالا میدونم آخرش مشکی میپوشم ولی بازم عین این منگلا جلوی کمد وایمیسم
    نگاهی به قیافم کردم
    بد نبود اما با یکم آرایش بهتر میشد
    اومدم که دست به کار بشم که در اتاق باز شد و هانی اومد تو
    بادیدن لباس من گفت به قرآن اگه بزارم پاتو از این در اونور تر بزاری
    گفتم چرا؟؟؟؟
    گفت من هانیه نیستم اگه اون مانتو مشکی و بزارم بپوشی
    باکلافگی گفتم خو چی بپوشم
    هانی لبخند پیروز مندانه ای زدو به سمت کمد رفت
    یدونه مانتوی آبی آورد ، آبی نه ها تو مایه های سرمه ای بود
    شلوار تنگ سفید و شالی به رنگ مانتوم که سر و تهش سفید کار شده بود
    همه رو داد دستم و منم سریع برای اینکه غر غر نکنه پوشیدمشون
    هانی خودش تیپ قرمز مشکی زد و با کمی آرایش رفت بیرون
    رفتم جلوی میز آرایش
    موهام و بستم و برای اینکه حال و حوصله جمع کردنش و نداشتم بافتمش و آزاد به جلو انداختم
    ی کش سفید هم بستم بهش
    ووووواااای خعععیلی نازززز شد
    به زور و هزار زحمت خط چشم نازکی کشیدم
    کمی ریمل و ی رژ کبود زدم
    رژ تیره بیش از حد بهم میومد
    نگاهی دیگه به لباسام کردم
    نه
    خوشمان نیامد
    سریع شلوار و شال مشکی پوشیدم و مانتوی بلند و جلو باز مشکی که دم آستینش راه راه سفید مشکی بود و پشتش نویسه سفید داست و پوشیدم
    کمی عطر زدم
    سریع کیف و کفش سفید و برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
    همه به جز آرتان و آرمان اومده بودن
    هانی تا من و دید یدونه چشم غره مشتی بهم رفت
    بالاخره آقایون تشریف آوردن
    آرمان و باش !!!! اوهوع
    به به تیپ آرتان وو نگا
    کثافتا دوتاشون تیشرت پوشیده بودن و هیکلشون و به نمایش گذاشته بودن
    یعنی جون میده بازوشون و بگیری و بری خرید تا دخترا ببینن و از حسودی دق کنن (البته با عرض پوزش)
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    همه سوار ماشین شدیم
    من سوار ماشین خودم شدم
    هانی جلو نشست و آرزو و شیوا و فاطی عقب نشستن
    ترنم رفت با مهرشاد و فرشید
    آرتان و فرشاد و آرمان هم با ماشین فرشاد اومدن
    رسیدیم به ی کافه خوشگل و شیک
    همه ریختیم پایین
    پسرا روی میز چهارنفره ای نشستن
    مهرشاد و ترنم و شیوا و آرزو هم روی میز دیگه ای نشستن
    من و هانی و فاطی هم روی میز دیگه ای نشستیم
    من بستنی سفارش دادم هانی نسکافه و فاطی هم بستنی
    سفارشارو آوردن
    اکیپ پسرا روبروی میز ما بودن
    یکی از پسرا روی اعصابم بود
    هنوز دوتا قاشق از بستنی و نخورده بودم که همون پسره اومد سر میزمون
    ما سه تا هم عین خیالمون نبود
    ی نگا به بچه ها کردم
    مهرشاد داشت با لبخند به میز ما نگاه میکرد
    میدونست الان ی بلایی سر پسره میارم که نیومد جلو
    پسره گفت خانومی؟؟؟
    اه اه اه بدم میاد از این بچه بازیا، خانومی دیگه چه سیقه ایه
    سرم و گرفتم بالا
    یاخود خدا این چرا موهاش و اینجوری کرده
    فکر کنم موهاش ی وجب بود و اون ی وجب و صاف کرده بود به بالا
    انگار برق گرفته بود بنده خدا رو
    گفتم بله؟؟
    تا قیافم و از نزدیک دید گفت جوون چشاشو
    فاطی فکر کنم به غیرتش بر خورد گفت هووی گلابی درست صحبت کن
    پسره توجهی نکرد
    سرشو آورد سمت گوشم و گفت
    من ی ویلا دارم نزدیکی اینجاس پول خوبی بهت میدم بیا بریم خوش میگذره و یکم......
    چشمک زد و رفت رو میز خودشون نشست
    چشمای هر ستامون گرد شد
    اون بی شعور فکر کرده من کیم
    با ظرف بستنیم رفتم سر میزشون هانی و فاطی هم با چیز میزهایی که سفارش دادن اومدن
    گفتم هی مستر (آقا به انگلیسی)؟؟
    سرشو بلند کرد و گفت جونم هلو؟؟میای دیگه؟؟
    هانی با عصبانیت گفت همه ی کارایی که مامان جونت و ابجی تو انجام میدن و که بقیه انجام نمیدن مو قشنگ
    فاطی گفت پس کارایی که مخصوص خانواده شماس وبه بقیه پیشنهاد نکن خوشگل
    اومدم بزنم تو سرش دیدم بستنی تو دستمه
    بستنی و شوت کردم تو صورتش
    فاطی هم چون نزدیک پسره بود و پسره دکمه های بالاش باز بود ، بستنی آب شدش و ریخت تو یقش
    پسره که کلا خفه شده بود
    هانی هم این وسط جوگیر شد و نسکافه رو پاشید روش
    همه ی کسایی که تو اونجا بودن میخندیدن حتی دوستاش
    گوشیم و از جیبم درآوردم و ی عکس ازش گرفتم و گفتم خعییلی جیـ*ـگر شدی عسیسم
    این و گفتم و باهانی و فاطی به سمت در خروجی کافی شاپ رفتیم
    به محض اینکه پامون و از در گذاشتیم بیرون سه تایی زدیم زیر خنده
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ..
    یک هفته از اون ماجرا ها میگذره
    به زور بچه ها اومدیم باغ
    باباجون بالاخره غرورش و کنار گداشت و گفت که متاسفم و من و ببخش
    منمم به ظاهر گفتم که بخشیدمش دیگه حالم داره از زندگی بهم میخوره
    واقعا روزام تکراری شدن
    نمیدونم چیکار کنم
    تو باغ نشسته بودم و فکر میکردم
    اونم به چی؟؟ به روزای تکراریم
    وای خدایا
    چی میشد آقاجون لج نمیکرد و من وارد نظام میشدم
    ای خدا ...
    چشمامو بستم و تو فاز خودم بودم
    ناگهان چیزی پرید روم
    با جیغ چشمامو باز کردم و نگین و دیدم
    از دیدنش دوباره جیغ کشیدم و بغلش کردم
    نگین گفت : سلام داله جووونم دلم برات تنگ شده بود
    محکم چند بار بوسش کرد و گفتم الهی خاله فدات شه منم دلم برات تنگ شده بود
    نگین از بعلم جدا شد و من تازه مادرفولادزره نه نه ببخشید مینا رو دیدم
    رفتم پریدم بعلش که گفت خاک تو سرت نکنم
    به تو هم میگن خواهر
    گفتم چررررا خواهر گلم؟
    گفت ما دو هفتس رفتیم شیراز شد تو یک بار زنگ زدی حالمون و بپرسی
    باگیجی سرمو خاروندم و گفتم مگه رفته بودی شیراز
    مینا دستاشو به معنی خاک تو سرت ، بالا پایین کرد نگین با خوش رویی گفت آره داله برات سوداتی آوردم
    بغلش کردم و گفتم چقد برا خاله سوغاتی آوردی؟؟
    دستای خوشگل و کوچولوشو ازهم باز کرد و گفت انقد
    باز بوسش کردم و با مینا رفتیم تو خونه
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    سعید ، همسر مینا تو حال پیش مامان نشسته بود
    گفتم سلام آقاسعید رسیدن بخیر
    سعید به احترام من بلند شدو گفت سلام مائده خانوم
    ممنون
    رفتم روی مبل نشستم و نگین همچنان تو بغلم بود
    گفتم خوش گذشت ؟
    گفت جای شما خالی بود
    مینا اومد کنارم نشست
    آروم گفت ولی خدایی چه عمویی داشتیم و خبر نداشتیم
    با گیجی گفتم چی؟؟ کی؟؟؟
    مینا گفت عمو خارجکیه رو میگم
    بازن با گیجی گفتم ها!؟؟؟
    نگین پرید وسط و گفت
    عع داله چلا انقد خنگ شدی؟ عمو موتضی(مرتصی) رو میگه دیگه
    خندیدم و گفتم الهی فدای مرتضی گفتنت بشم نخودچی من
    رو کردم به مینا و گفتم دیدیشون؟
    گفت آره ولی خودمونیم ما پسراش به چشم برادری خعیلی جیـ*ـگر بودن
    به سعید که گرم صحبت با مامان بود اشاره کردم و گفتم خااک بر سرت مثلا شوهر داریا
    نگین خندید و گفت داله مامانم که گفت به دشم(چشم)
    برادلی
    خندیدم و گفتم اهان بعله بعله .
    این نخودچی هم بیشتر از سنش میفهمه ها
    ای روزگاااار
    مینا اینا شام و موندن خونه ی ما
    بعداز شام هم رفتن پیش باباجون و بعد رفتن خونشون
    هعععی بازم خوب شد نگین اومد
    وگرنه من از تنهایی دق میکردم
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    صبح زود بلند شدم و طبق معمول کمی تو باغ نرمش کردم
    صبحونه رو خوردم و بیکار جلوی تی وی نشسته بودم
    اه اه اه
    این جعبه جادویی هم دیگه سرگرمم نمیکنه
    چشمام و بستم
    بازم تصویر سپهر اومد جلوی چشمم
    ای خدا ... چرا من نمیتونم فراموشش کنم آخه
    خوب معلومه
    چون.... چون هنوزم دوستش دارم
    چون هنوزم دلم پیش چشمای گیر کرده
    رفتم تو اتاقم
    سرم و چرخوندم که ببینم با چی میتونم خودم وسرگرم کنم که اون آشغال از یادم بره
    به به
    گیتار عزیزم
    خدامیدونه چند وقته بهش دست نزدم
    گیتار و برداشتم و دویدم و رفتم تو باغ
    دویدم و رفتم پشت ساختمونا تا هیچ کس نبینم
    گیتارو گرفتم تو دستم
    بدون هیچ فکری شروع کردم به گیتار زدن
    نمیدونم چرا این شعر به ذهنم رسید
    در واقع واقعیت بود
    شروع کردم به خوندن
    ((دستشو بگیر بی خیال من
    خوش به حال اون بد به حال من
    دوری از چشات واسه ی دو روز
    زندگیم و سوخت آی دلم بسوز))
    آره سپهر .. دست نازیلا رو بگیر ..
    مگه اینجا مائده ای هم وجود داره؟
    ((آی دلم بسوز آخ دلم بسوز
    دوسش دارم و میخوامش هنوز
    من هنوز دلم پیش چشماشه
    نمیخوام دیگه با کسی باشه))
    بغض به گلوم چنگ زد
    آره دل بدبخت من بسوز...
    آره بایدم بسوزی .. سزای عشق سوختنه
    ((آی دلم بسوز آخ دلم بسوز
    اون عزیزمه میخوامش هنوز
    من هنوز دلم پیش چشماشه
    نمیخوام دیگه با کسی باشه))
    معلومه ...
    معلومه که اون هنوز عزیزمه
    معلومه که هنوزم دلم پیش اون دوجفت تیله ی مشکیه
    با بغض ادامه دادم
    ((هر دفعه هی دا میکنم
    حرفتو از کسی نشنوم
    اما باز هی تو تکرار میشی
    باز میبینم که دیوونتم
    سردمو از خوشی خالیم
    توی بد حال و احوالیم
    دستت و از تو دستاش بگیر
    اون نگاتو ازش پس بگیر
    اون نگا تو ازش پس بگیر))
    ای خدددددا..
    سپهر من الان دستش تو دست اونه
    من میخوامش
    من هنوزم دوسش دارم
    خدا اینه عدالتت
    اینه..
    تیکه ی آخر و با عصبانیت خوندم
    (( آی دلم بسوز آخ دلم بسوز
    دوسش دارم و میخوامش هنوز
    من هنوز دلم پیش چشماشه
    نمیخوام دیگه با کسی باشه))
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    با حرص گیتاروپرت کردم کنار
    نفس نفس میزدم
    دلم میخواست گریه کنم
    دلم میخواست اما نمیشد
    لعنت به عشق لعنت به عشق
    چشمامو بستم و سرمو رو به آسمون گرفتم
    نمیدونم چند دقیقه تو اون حالت بودم که صدای زنمو شیدا رو شنیدم که با تعجب گفت مائده؟
    سرمو بلند کردم و با بغض بهش نگاه کردم
    زنمو فهمید چمه
    اومد نزدیک و محکم بغلم کرد
    گفت الهی فدات بشم
    چرا گریه نمیکنی؟ گریه کن تا خالی شی
    آخه چرا انقد خودتو رنج میدی
    از بغلش در اومدم و لبخند زدم
    میدونستم زنمو شیدا راز دار خوبیه
    باصدای خش دار گفتم
    دلم براش تنگ شده
    زنمو باز بغلم کرد و گفت مائده ، گلم، تو دیگه باید فراموشش کنی
    اون داره زندگیشو میکنه توهم باید بیخیالش بشی و زندگیتو بکنی
    طبق معمول پوزخند زدم
    چرا هیچکس نمیفهمید که نمیتونم فراموشش کنم
    بدون هیچ حرفی گیتار و برداشتم و رفتم تو اتاقم
    روی تخت دراز کشیدم و به چهره ی زیبای سپهر فکر کردم
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    تو حال و هوای سپهر بودم که صدای فاطمه و ارزو اومد
    جواب سلامشون و تو اون حالت دادم
    فاطی با تعجب گفت خوبی؟
    پوزخند زدم و گفتم آره
    آرزو گفت مائده چیزی شده؟
    بازم پوزخند زدم و گفتم نه
    یکم چرت و پرت گفتن و وقتی دیدن جوابم فقط نه و آره است رفتن
    رفتم در اتاق و بستم
    چراغ و خاموش کردم و نشستم گوشه ی اتاق.
    ........
    یک هفته بعد
    صدای پچ پچ مامان و مهرشاد و شنیدم
    مامان گفت :
    مهرشاد نمیدونم چرا باز اینجوری شده
    مثل پنج سال گذشته نه لب به غذا زد نه چیزی گفته
    میگما تو برو ی چیزی بهش بگو شاید به حرفت گوش کنه
    صدای در زدن اتاق میومد
    حتی یک میلی متر هم از گوشه ی اتاق جابه جا نشدم
    مهرشاد اومد تو و نشست روبروم
    به یک نقطه خیره شده بودم
    گفت
    زلزله نمیخوای شام بخوری
    تنها واکنش من سکوت بود
    ادامه داد
    نگین اومده ها ، منتظره تا با خاله ی خوشگلش شام بخوره
    و بازهم سکوت
    مهرشاد عصبانی شد:
    د لامصب چت شده ؟ اون زبون شیش متریت و مگه بریدن ، خو حداقل ی چیزی بگو بفهمم رنده ای یا مردی
    هانیه اومد حرف نزدی
    فاطمه اومد حرف نزدی
    نگین اومد حرف نزدی
    من چی کار کنم دیگه آخه ؟ خوب حداقل بگو مشکلت چیه
    حرفشو قطع کردم و آروم زمزمه کردم
    .سپهر.
    با تعجب بهم نگاه کرد
    دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت بعد پنج سال هنوزم نمیخوای فراموشش کنی
    بابا بسه دیگه ... کلافم کردی
    این و گفت و رفت بیرون و در و کوبید به هم
    و باز تنها واکنش من سکوت بود
    نمیدونم چند ساعت گذشت
    ولی همه جا ساکت شده بود و من هنوز تو تاریکی به اون نقطه ی نا معلوم زل زده بودم
    گوشیم و از کنارم برداشتم
    نت و روشن کردم و رفتم توی گروه
    چند نفر دل نوشته گذاشته بودن ولی حال نداشتم بخونم
    تایپ کردم
    (✍...دلتنگی...
    واژه ای ست که،،
    با هیچ لغت نامه ای...
    نمی توان تفسیرش کرد،،
    فقط باید دلتنگ باشی...
    تا بفهمی دلتنگی چیست...)
    هعععی خدا
    بلند شدم چراغ و روشن کردم
    مگه قرار نبود زلزله بشم
    مگه به خودم قول نداده بودم دیگه بهش فکر نکنم
    لعنت به من که انقد بد قولم
    مانتو و شالم و پوشیدم
    دلم میخواست برم بیرون قدم بزنم
    نگاهی به ساعت کردم ، ساعت یک بود
    بی توجه به زمان و مکان و... از خونه زدم بیرون
    شدیدا احساس گرسنگی میکردم
    داشتم به طرف در باغ میرفتم که سرم گیج خورد
    قدم بعدی و که برداشتم دنیا به دور سرم چرخید
    و دیگه هیچی نفهمیدم
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    آروم نالیدم _ آی سررررررم
    صدای شاد عمو مهدی و شنیدم که گفت بهوش اومد برو به بچه ها خبر بده
    و صدای خوش حال فاطی و که گفت چشم عمو چشم
    چشمام و آروم باز کردم
    عمو مهدی و بابا و مهرشاد و مامان بالا سرم بودن
    مامان درحال که اشک میریخت گفت الهی فدات بشم مادر من و که جون به لب کردی
    قدرت حرف زدن نداشتم
    با هزار زور و زحمت لبخند زدم
    در باز شد و آرتان با لباس پزشکی و ی پرستار اومدن تو
    آرتان تا چشمای باز شده ی من و دید گفت
    به به دخترعمو ، چه عجب شما افتخار دادی چشماتو باز کنی
    نمیدونم چرا وقتی آرتان و تو اون لباس دیدم خندم گرفت
    درحالی که با پرستاره داشتن وضعیت من و چک میکردن خندید و گفت خدایی تو ساعت یک نصفه شب تو باغ چیکار میکردی؟
    با تعجب به هزار زور و زحمت گفتم من تو باغ بودم ، اصلا من چرا اومدم بیمارستان
    بابا خندید و گفت : به خانوم و نگا بعد از دو هفته به هوش اومده تازه میگه من چرا اومدم بیمارستان
    با صدای تقریبا بلند گفتم دوووو هفته ، آخه چرا
    مهرشاد گفت نمیدونم شما شال و کلاه کرده بودی که کجا بری، تو باغ گویا سرت گیج میخوره و از هوش میری
    گفتم اینو که میدونم ، آخه چرا دو هفته
    عمو مهدی گفت وقتی از هوش میری می افتی و سرت میخوره به لبه ی باغچه
    آرتان ادامه داد
    اخه باغ به اون بزرگی ، نمیدونم تو چرا باید لب باغچه راه بری
    همه خندیدن
    بابا گفت پسرم کی مرخص میشه؟
    آرتان گفت وضعیتش که خوبه، حالشم که از من بهتره ، همین امروز یا فردا مرخص میشه
    بعد با ی با اجازه از اتاق رفت بیرون
    ...
    طبق گفته ی آقا دکتر همون روز مرخص شدم
    رابـ ـطه ام با همه بهتر شده بود
    خودمم نمیدونم فازم چیه ، ی روز خوبم و ی روز دپرس
    تقریبا یک ماهه که از اون ماجرا میگذره
    فردا شب قراره مراسم ازدواج مهرشاد و ترنم برگزار بشه
    فکر کنم من بیشتر از همه ذوق و شوق دارم
    دیروزم با دخترا رفتیم خرید
    یدونه لباس خوشگل مشکی انتخاب کرده بودم که بچه ها نزاشتن بخرمش
    دیگه منم بیخیال شدم و لباس مجلسی قرمز و بلندی خریدم
    وای واقعا قشنگ بود و دل تو دلم نبود که شب عروسی بشه و من بپوشمش
    عین این بچه ها تو خونه راه میرفتم و قر میدادم
    کلا حالم از این رو به اون رو شده بود
    فکر کنم وقتی سرم به سنگ باغچه خورد ، سیم هام به حالت اولیه برگشتند
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا