در خونه رو باز کردم که شوکه شدم
همه با صدای بلند گفتن
_تولدت مبارررک
بعد شروع کردن دست زدن
خب باید چیکار کنم ؟؟
الان چه انتظاری از من داشتن؟؟
فکر میکردن مثل سابق میپریدم وسط و شروع میکردم جیغ زدن و رقصیدن
لبخندی مصنوعی زدم که شباهتی به پوزخند نداشت
همه تبریک گفتن و من فقط با همون لبخند مسخره سر تکون دادم
هه ... چه خوش خیال اند اینا
فرشاد ضبط و روشن کرد و بچه ها رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن
با عصبانیت برگشتم روبه هانی که بغلم نشسته بود و گفتم
_ از صبح من و به خاطر این مسخره ی خودت کردی؟
جا خورد
_خو میخواستیم سورپرایزت کنیم
_این جشن مسخره چه چیز جالبی داشت که باید سورپرایز میشدم
با لحن نگران گفت
_ مائده تو چرا اینجوری شدی
منتظر جواب نموند و رفت
مامان و زنمو شیدا بغلم نشسته بودن
حوصلم سر رفته بود
داشتم به مسخره بازی های مهرشاد و آرمان و شیوا نگاه میکردم که چشمم به آرتان خورد
هه خوش به حالش چه خوشه...
چشم چرخوندم و بقیه رو دید زدم
فکر کنم بین این فاطی و سامیار خبراییه
همینجوری وقت گذشت و گذشت که بالاخره به اسرار نگین کیک و آوردن
شمع25 سالگیم و روش گذاشتن
تا خواستم فوت کنم و به این جشن مسخره خاتمه بدم زن عمو پروانه داد زد
_اوا وایسا
_ چی شد زن عمو؟؟؟
_ نمیخوای آرزو کنی
با کلافگی چشمامو بستم و از ته دلم آرزو کردم
و شمع و فوت کردم
صدای دست بلند شد بعدشم با نگین سر خودمو بریدم
(سوء تفاهم نشه ، عکس روی کیک عکس خودم بود)
دنبال بهونه بودم که از اینجا فرار کنم و برم بخوابم که سامیار گفت
_ حالا چه آرزویی کردی ؟؟؟؟
مهرشاد گفت _ زود باش اعتراف کن
نگینم پرید وسط بحث و گفت _ بگووو بگووو بگووو
با چهره ای بی تفاوت گفتم _ چیز مهمی نیست
رها (خواهر هانی ) _ خب بگو دیگه آبجی
بلند شدم
همه سکوت کردند و کنجکاو نگاهم میکردن
خب اگه میخوان بدونن چرا نگم؟؟
با پوزخند گفتم :
آرزو کردم شمع سال بعد تولدم و روی سنگ قبرم فوت کنید ....
همه با صدای بلند گفتن
_تولدت مبارررک
بعد شروع کردن دست زدن
خب باید چیکار کنم ؟؟
الان چه انتظاری از من داشتن؟؟
فکر میکردن مثل سابق میپریدم وسط و شروع میکردم جیغ زدن و رقصیدن
لبخندی مصنوعی زدم که شباهتی به پوزخند نداشت
همه تبریک گفتن و من فقط با همون لبخند مسخره سر تکون دادم
هه ... چه خوش خیال اند اینا
فرشاد ضبط و روشن کرد و بچه ها رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن
با عصبانیت برگشتم روبه هانی که بغلم نشسته بود و گفتم
_ از صبح من و به خاطر این مسخره ی خودت کردی؟
جا خورد
_خو میخواستیم سورپرایزت کنیم
_این جشن مسخره چه چیز جالبی داشت که باید سورپرایز میشدم
با لحن نگران گفت
_ مائده تو چرا اینجوری شدی
منتظر جواب نموند و رفت
مامان و زنمو شیدا بغلم نشسته بودن
حوصلم سر رفته بود
داشتم به مسخره بازی های مهرشاد و آرمان و شیوا نگاه میکردم که چشمم به آرتان خورد
هه خوش به حالش چه خوشه...
چشم چرخوندم و بقیه رو دید زدم
فکر کنم بین این فاطی و سامیار خبراییه
همینجوری وقت گذشت و گذشت که بالاخره به اسرار نگین کیک و آوردن
شمع25 سالگیم و روش گذاشتن
تا خواستم فوت کنم و به این جشن مسخره خاتمه بدم زن عمو پروانه داد زد
_اوا وایسا
_ چی شد زن عمو؟؟؟
_ نمیخوای آرزو کنی
با کلافگی چشمامو بستم و از ته دلم آرزو کردم
و شمع و فوت کردم
صدای دست بلند شد بعدشم با نگین سر خودمو بریدم
(سوء تفاهم نشه ، عکس روی کیک عکس خودم بود)
دنبال بهونه بودم که از اینجا فرار کنم و برم بخوابم که سامیار گفت
_ حالا چه آرزویی کردی ؟؟؟؟
مهرشاد گفت _ زود باش اعتراف کن
نگینم پرید وسط بحث و گفت _ بگووو بگووو بگووو
با چهره ای بی تفاوت گفتم _ چیز مهمی نیست
رها (خواهر هانی ) _ خب بگو دیگه آبجی
بلند شدم
همه سکوت کردند و کنجکاو نگاهم میکردن
خب اگه میخوان بدونن چرا نگم؟؟
با پوزخند گفتم :
آرزو کردم شمع سال بعد تولدم و روی سنگ قبرم فوت کنید ....
آخرین ویرایش: