کامل شده رمان خانم سنگی | maedeh.z کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون موضوع خوبه؟ راهنماییم کنید اولین رمانمه

  • خوبه

    رای: 14 58.3%
  • .

    رای: 0 0.0%
  • عالی

    رای: 10 41.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    24
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/26
ارسالی ها
166
امتیاز واکنش
2,267
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
در خونه رو باز کردم که شوکه شدم
همه با صدای بلند گفتن
_تولدت مبارررک
بعد شروع کردن دست زدن
خب باید چیکار کنم ؟؟
الان چه انتظاری از من داشتن؟؟
فکر میکردن مثل سابق میپریدم وسط و شروع میکردم جیغ زدن و رقصیدن
لبخندی مصنوعی زدم که شباهتی به پوزخند نداشت
همه تبریک گفتن و من فقط با همون لبخند مسخره سر تکون دادم
هه ... چه خوش خیال اند اینا
فرشاد ضبط و روشن کرد و بچه ها رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن
با عصبانیت برگشتم روبه هانی که بغلم نشسته بود و گفتم
_ از صبح من و به خاطر این مسخره ی خودت کردی؟
جا خورد
_خو میخواستیم سورپرایزت کنیم
_این جشن مسخره چه چیز جالبی داشت که باید سورپرایز میشدم
با لحن نگران گفت
_ مائده تو چرا اینجوری شدی
منتظر جواب نموند و رفت
مامان و زنمو شیدا بغلم نشسته بودن
حوصلم سر رفته بود
داشتم به مسخره بازی های مهرشاد و آرمان و شیوا نگاه میکردم که چشمم به آرتان خورد
هه خوش به حالش چه خوشه...
چشم چرخوندم و بقیه رو دید زدم
فکر کنم بین این فاطی و سامیار خبراییه
همینجوری وقت گذشت و گذشت که بالاخره به اسرار نگین کیک و آوردن
شمع25 سالگیم و روش گذاشتن
تا خواستم فوت کنم و به این جشن مسخره خاتمه بدم زن عمو پروانه داد زد
_اوا وایسا
_ چی شد زن عمو؟؟؟
_ نمیخوای آرزو کنی
با کلافگی چشمامو بستم و از ته دلم آرزو کردم
و شمع و فوت کردم
صدای دست بلند شد بعدشم با نگین سر خودمو بریدم
(سوء تفاهم نشه ، عکس روی کیک عکس خودم بود)
دنبال بهونه بودم که از اینجا فرار کنم و برم بخوابم که سامیار گفت
_ حالا چه آرزویی کردی ؟؟؟؟
مهرشاد گفت _ زود باش اعتراف کن
نگینم پرید وسط بحث و گفت _ بگووو بگووو بگووو
با چهره ای بی تفاوت گفتم _ چیز مهمی نیست
رها (خواهر هانی ) _ خب بگو دیگه آبجی
بلند شدم
همه سکوت کردند و کنجکاو نگاهم میکردن
خب اگه میخوان بدونن چرا نگم؟؟
با پوزخند گفتم :
آرزو کردم شمع سال بعد تولدم و روی سنگ قبرم فوت کنید ....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    صدا از هیچکس در نمیومد
    مامان خواست چیزی بگه که سریع گفتم
    _ممنون از زحمتی کشیدید ، شب همگی خوش
    و بی توجه به صورت های تعجب کردشون از خونه زدم بیرون و وارد اتاقم شدم
    لباسم و عوض کردم و موهای مزاحمم و بافتم
    حتما باید به آرایشگاه برم ، آروم زمزمه کردم
    (خانم سنگی و چه به موی بلند)
    نمیدونم چرا یک اشک مزاحم از چشمام پایین اومد .
    سریع پسش زدم و رفتم توی بالکن نشستم.
    زندگی پوچ و بیهوده
    بدون تصمیم
    بدون هدف
    زندگی من تموم شده است
    نه هیچ کسی که دوستش داشته باشی
    نه هیچ کسی که دوستت داشته باشه
    واقعا مزخرفه
    تو همین فکرها بودم که صدای در و شنیدم .
    با بفرمایید من در باز شد و بابا اومد داخل
    تعجب کردم
    بلند شدم و رفتم جلوش و گفتم
    _ جانم بابا ، کاری داشتی؟؟؟
    بدون هیچ حرفی روی کاناپه ی تک نفره ای که توی اتاق بود نشست
    منم به تبعیت از اون ، کنارش روی اون یکی مبل تک نفره نشستم
    همینجوری توی سکوت به زمین نگاه میکردم که با سوالی که بابا گفت شکه شدم
    _ هنوزم دوستش داری
    با پوزخند سرمو بلند کردم و گفتم
    _ معلومه که نه
    _پس چرا آرزوی مرگ داری (باصدایی که بغض داشت ادامه داد)
    دختر محسن تهرانی باید آرزوی مرگ کنه؟؟
    نمیدونم چرا اینجوری شدی
    مائده ، دخترم ، من درکت میکنم ولی دیگه این ماجرا رو تمومش کن
    به خاطر خودت ، به خاطر گریه های مادرت ، به خاطر تموم ما...
    پریدم وسط حرفش و گفتم
    _ واقعا نمیدونید چرا اینجوری شدم؟؟؟
    بابا سکوت کرد
    منم سکوت کردم
    چند ثانیه بعد بدون اینکه حرفی بزنه رفت بیرون
    یک پوزخند مسخره روی لبم جا خوش کرد
    همیشه بحث من و بابا بدون نتیجه بود
    بازم رفتم توی بالکن و بدون هدف به درخت های استوار و پابرجا خیره شدم
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    صدای خش خش برگ میومد
    با تعجب خودم و از بالکن آویزون کردم اما چیزی دست گیرم نشد
    اولش خواستم بیخیال شم و برم بخوابم،
    اما با خودم گفتم نکنه دزد باشه
    با این خیال سریع پایین رفتم .
    هیچ برقی روشن نبود
    اهع اینا هم که خوابیدن
    آروم آروم به سمت صدا حرکت کردم
    خودم و بین درخت ها پنهان کرده بودم
    سرمو آروم از پشت درخت آوردم بیرون که دوتا دختر و دیدم
    خواستم برم جلو و مثل بروسلی شروع کنم کتک کاری و که فهمیدم این دوتا میمون ، هانی و آرزو اند
    رفتم پیششون
    با صدای پای من سریع برگشتن
    نمیدونم چرا انقد هول کردن .
    آرزو آروم گفت بشین
    با تعجب نشستم و گفتم
    _ اینجا چه خبره؟؟؟
    با این حرفم هانی دستش و گذاشت روی دهنم
    اینم دیوونستا
    آروم زمزمه کرد
    _ مائده دو دیقه خفه شو خواهر ، فقط جلو رو بنگر
    یک اخم وحشتناک کردم و به روبه رو نگاه کردم.
    فاطی و سامیار داشتن با هم صحبت میکردن
    خب که چی؟
    دارن صحبت میکنن دیگه
    خواستم برم که هانی دستم و گرفت و گفت: فعلا نمیخواد بری ، صدای پاهات و میشنون
    با اون اخم غلیظ ادامه دادم
    _ بشینم اینجا چیکار کنم ...
    آرزو پرید وسط حرفمون و گفت :
    _ اونجا رو بنگرید
    سریع به سمت فاطی اینا برگشتم
    فاطی خواست بره که سامیار دستش و گرفت
    سامی ، فاطی و برگردوند طرف خودشو دستش و دور کمرش حلقه کرد
    چشمای من که داشتن از حدقه در میومد
    دهن و هانی و آرزو هم عین چی باز مونده بود
    فیس تو فیس بودن و کم کم داشت ماجرا مثبت 18 میشد که ناگهان آرزو داد زد
    _ وای هانی ببین این سوییچ من اونجا نیست
    با این حرف آرزو ، فاطی با شتاب از سامیار جدا شد
    برگشتم و یدونه کوبیدم رو سر آرزو و از جام بلند شدم
    بلند گفتم _ آرزو اینجا هم نیست
    و برگشتیم سمت اون دوتا
    هانی با تعجب گفتم : عع شما اینجا چیکار میکنید؟
    کنجکاو ، به سمت اون دوتا رفتیم
    سامیار گفت: شما این موقع شب ، اینجا چیکار میکنید
    آرزو معترض گفت : این سوال و ما باید از شما دوتا بپرسم
    فاطی معلوم بود که هول شده ، با من و من گفت
    _ ام...چیزه ... خب
    هانی با خنده گفت :
    _لازم نیست چیزی بگی ، همه چیزو خودمون دیدیم ، دیگه بریم بخوابیم ، شب خوش
    فاطی که سرخ سرخ شده بود
    سامیارم که ریلکس ایستاده بود
    آرزو با لحن شوخی گفت _ راستی مبارک باشه
    فاطی سرشو انداخت زمین
    نمیدونم چرا کرم درونم فوران کرد و گفتم
    _ ما میریم ، شما هم راحت باشید
    داشتیم میرفتیم که برگشتیم و دیدیم همون جوری مثل چوب خشک ایستادن
    آرزو داد زدم : ادامه بدید بابا ، ما که رفتیم
    فاطی بازم سرخ شد و بقیه به خجالت کشیدنش غش غش خندیدن .
    هانی و به زور بردم به اتاق خودم و بدون هیچ حرفی گرفتیم خوابیدیم
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    _وای خداااا وای پدرم دراومد
    آرتان برگشت و یه نگاهی بهم انداخت ،
    درحالی که به راحش ادامه میداد گفت:
    _راه بیا دیگه دختر، چقد تو تنبلی
    با غیض گفتم :
    _ تو خوب ، تو قوی ، تو ورزشکار ، ولی جون ننت دودیقه وایسا
    آرتان با کلافگی ایستاد .
    وقتی برگشت و وقتی قیافه ی پریشون و نفس نفس زدنم و دید زد زیر خنده و گفت:
    _ آخه تو مگه مجبور بودی بیای کوه ؟
    _ خوب حوصلم سر رفته بود..
    آرتان باز خندید و نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت:
    _ باشه بیا بریم رو اون سنگه بشینیم
    _ بریم
    با آرتان رفتیم روی اون سنگ نشستیم تا خستگیمون رفع بشه ...
    تقریبا سه هفته از ابراز علاقه ی سامیار به فاطی گذشته بود .
    امروزم جمعه بود و منم که حوصلم سر رفته بود .
    دیدم آرتان داره میاد کوه ، منم جوگیر بلند شدم اومدم .
    کاملا واضحه که تعجب کردین که چرا رفتارم تغییر کرده ، خب جونم براتون بگه که از اون روز آرتان و آرزو خیلی باهام صحبت میکردند و سعی در خوب کردن من داشتن ...
    که در کمال تعجب ، حرفاشون روی من اثر گذاشت و حالم از این رو به اون رو شد .
    _ اهم اهم
    با صدای آرتان برگشتم سمتش که با چشماش به دستش اشاره کرد
    آخی بچم چه دلسوزه ، بطری آب و از دستش کشیدم و یه نفس میل کردم
    وقتی تموم شد با مشت یدونه کوبیدم روی پای آرتان و گفتم
    _ دمت جیز پسر عمو
    _ چاکریم
    خلاصه بعد از کوه نوردی و کرم ریختن آرتان و حرص خوردن من به خونه برگشتیم .
    تو راه برگشت بودیم که آرتان شروع کرد صحبت کردن
    _ نمیخوای با باباجون بهتر بشی
    با بیحالی برگشتم سمتش و گفتم
    _ میشه بیخیال شی
    نفسش و با حرص فوت کرد و گفت
    _ نمیدونم چرا به همه ی حرفام و جز این گوش میکنی
    _ صدبار به تو و آرزو گفتم که نفرت من از اون مرد هیچوقت تموم نمیشه
    _ هعیییی خیلی لجبازی
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم میدونم .
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    وقتی به خونه رسیدیم بدون تشکر از ماشین پیاده شدم .
    آرتان وقتی از پارکینگ اومد با خنده گفت :
    _ میدونم روز خوبی بود، خواهش میکنم این چه حرفیه
    خندیدم و گفتم :
    _ پدرم و دراوردی حالا انتظار تشکرم داری؟
    آرتان دستاشو آورد بالا و گفت
    _ تسلیم تسلیم ،
    بعد لبخند بدجنسی زد و ادامه داد: راستی میخواستم برای ناهار ببرمت یه رستوران توپ ولی خوب تو زود خسته شدی
    _ عع خیلی بدجنسی
    خندید و وارد ساختمون آقاجون شدیم .
    آرتان اول وارد خونه شد و همونجا دم در وایستاد .
    وا !!!! اینم کم داره ها
    چند بار کوبیدم پستش و گفتم :
    _ نردبون بیا اینطرف ببینم
    مثل چغندر وایساده بودم پشتش که آقا رضایت داد و رفت کنار
    تا وارد خونه شدم کپ کردم ....
    فرشاد ، مهرشاد و که دستش بالا بود و انگار میخواست کسی و بزنه و گرفته بود و سپهر روبه روی اونها وایساده بود .
    سپهر اینجا چی میخواد ؟
    با حالت مسخره ای به سپهر نگاه میکردم ، همه وقتی صدای درو شنیدن به طرف ما برگشتن.
    همینجوری مثل یک تیکه سنگ بی احساس بهش نگاه میکردم ، دیگه هیچ حسی بهش نداشتم ...
    نه حس دوست داشتن و نه تنفر
    اونم دیگه برام مثل بقیه ی آدماست....
    هیچکس حرفی نمیزد .
    آرتان با عصبانیت خواست بره که دستم و جلوش نگه داشتم و اون سر جاش موند.
    همه با نگرانی نگاهم میکردند.
    با قدم های محکم گام برداشتم و یک قدمی سپهر وایسادم ، سرمو بلند کردم و زل زدم به چشماش
    چشمایی که قبلا من و دیوونه کرده بود
    با لحنی سرد گفتم :
    _ امرتون ؟؟؟
    کاملا معلوم بود که از سرد صحبت کردن من جا خورد .
    عع نه بابا ، پسره ی پررو نکنه انتظار داره بپرم بغلشو و مراسم ماچ و .. راه بندازم.
    شروع کرد با من و من جواب دادن :
    _ من ... ام ... خب
    با همون لحن قبلیم گفتم :
    _ آقای ریاحی اگه حرفی ندارید بفرمایید بیرون .
    پوزخندی زد که جیگرم و سوزوند .
    _ حالا شدم آقای ریاحی ؟؟؟
    نفسم و با کلافگی بیرون دادم و روم و ازش برگردوندم ، خواستم برم که گفت :
    _ مائده صبر کن ... میگم میگم ، من خواستم بیام اینجا و توضیحی بدم ..
    بدون اینکه برگردم گفتم :
    _ درباره ی چه مسئله ای؟؟؟؟
    دیدم باز خفه خون گرفت ، به سمتش بدگشتم که به باباجون اینا اشاره کرد .
    با گفته ی من ، همه رفتن بیرون ، مهرشاد نمیخواست بره که آرتان دستش و کشید و بردش بیرون .
    وقتی همه رفتن بی مقدمه گفت دوستت دارم .
    درکی از این کلمه نداشتم ، شنیدن این کلمه از این مرد خنده دار بود ، بلند زدم زیر خنده ، مثل دیوونه ها قاه قاه میخندیدن
    اما سریع خنده ام جای خودشو با اخم عوض کرد ، با عصبانیت و صدایی با تن بالا گفتم :
    _ تو خجالت نمیکشی
    تو زن داری ، بچه داری ، بعد میای به من میگی دوستت دارم
    آخه مگه من بازیچه دست تو ام
    اومد جلو و خواست دستمو بگیره که با غیض گفتم
    _ دست نجست و به من نزن ، واقعا تو خجالت نمیکشی ، بعد از پنج سال با زن و بچه اومدی و به من میگی دوستت دارم ، خیلی پستی سپهر خیییلی ...
    اشکام دونه دونه روی گونه هام فرو می اومدن و من اختیاری روشون نداشتم
    سپهر با کلافگی گفت :
    _ تروخدا بزار بهت توضیح بدم ، خواهش میکنم
    درحالی که از شدت عصبانیت ، نفس نفس میزدم گفتم
    _ دیگه چی میخوای بگی ، حرفی مونده که بزنی ؟
    _ خب دیگه چیکار کنم ؟؟؟ لعنتی من دوستت دارم
    با داد گفتم :
    ترو خدا حرمت این کلمه رو نگهدار ، تو من و دوس داری ؟؟؟ ، هه جالبه
    خواست حرفی بزنه که ادامه دادم :
    _ یادت رفته که دلم و شکستی ، یادت رفته من و خورد کردی و رفتی ؟ یادت رفته زن و بچه داری؟؟؟ یادت رفته لعنتی؟؟؟
    درد باز شد بقیه با نگرانی وارد خونه شدند.
    با داد به مهرشاد و فرشاد که جلو میومدن گفتم:
    _ فقط یه لحظه چیزی نگید ، فقط یه لحظه بزارید خودم حرفم و بزنم ...
    بعد روبه سپهر چرخیدم
    تا نگاه من و دید گفت :
    _ کاشکی میزاشتی توضیح بدم ، من ... من ... واقعا دوستت دارم ، ازدواجمم ....
    دستم و اوردم بالا که خفه شد
    پوزخند زدم و درحالی که اشک چشمام میریخت با لحن آروم گفتم :
    _ زندگیم و بهم پس بده
    آبروم و بهم پس بده
    آخه لعنتی میدونی چقد به من تهمت زدن
    آخه نامرد چرا وقتی یکی دیگه رو میخواستی چرا اومدی سراغ من؟
    آخه چرا
    _ ببین من....
    باز دستم و اوردم بالا که خفه شد
    _ از اینجا برو آقای ریاحی ، من دیگه هیچ حسی به شما ندارم
    _ من میخوام جبران کنم ، باید بهت توضیح بدم
    باز عصبانی شدم
    داد زدم و گفتم : خب توضیح بده
    شروع کرد به گفتن :
    نازیلا دختر عموی منه که اون ور زندگی میکرد ، من برای اقامت اونطرفم به حمایت های عموم نیاز داشتم ، نازی به من از رابـ ـطه ی سردش با نامزدش و جدا شدنشون گفت و به من ابراز علاقه کرد اما من شدیدا پسش زدم
    اما .... اما ی روز من و به مهمونی دعوت کرد و من ابله .. من دیوونه ، نوشیدنی که نمیدونستم چی بود و خوردم و مـسـ*ـت کردم ، نازی هم با حیله و فریب من و به خونم برد و من وقتی فهمیدم چی شده که کار از کار گذشته بود
    ......
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    به خدا قسم اون مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم ، اون تهدیدم کرد که اگه ازدواج نکنم به عموم میگه که بهش ت.ج.ا.و.ز کردم و من تمام موقعیت های شغلی و تحصیلیم و از دست میدادم ....
    با بهت به سپهر خیره شدم .
    آرتان از اونطرف داد زد : دروغگوی پست و خواست به سمت سپهر بیاد که مهرشاد و باباجون و فرشاد جلوش و گرفتند .
    مطمئن بودم که سپهر داره راست میگه
    باورم نمیشد نازی انقد پست بوده باشه ، اما واسه من دیگه هیچ چیز مهم نبود .
    ادامه داد :
    _منو ببخش
    _ سکوت...
    _میخوام جبران کنم
    ناخواسته پوزخند زدم
    _ من میخوام بدستت بیارم
    لبخند حرس دراوری زدم و گفتم : بهت گفته بودم که از دستم نده
    ناگهان داد زد :
    _ د آخه لعنتی دوستت دارم
    بازم بغض به گلوم چنگ زدم ولی مثل اون داد زدم:
    _منم گفتم که دوستت ندارم
    همینجوری خیره به من بود که آرتان یورش اورد سمتش و شروع کرد به کتک کاری
    اهع این و کم داشتم ..
    با التماس و جیغ و داد آرتان از سپهر جدا شد ، درحالی که باباجون و آرمان ، آرتان و به یکی از اتاقا میبردن همونجوری داد میزد
    _ دروغ میگی ... نازیلا اینجور ادمی نبود .... دروغ میگی نامرد
    نگام و از آرتان گرفتم و به سپهر که دماغش خونی بود نگاه کردم و گفتم :
    _ به سلامت آقای ریاحی
    از زمین بلند شد و گفت : من ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم
    _بزار روشنتون کنم آقای محترم، من دیگه آدمی و به اسم سپهر نمیشناسم ، من از اون آدم متنفرم و دیگه حسی بهش ندارم
    شماهم بهتره برید و به خانومتون و بچتون برسید ..
    به در اشاره کردم و گفتم : در خروجی هم از این طرفه ....
    حتی یک قدمم برنداشت
    صورتم و بالا اوردم و برای آخرین بار بهش نگاه کردم ....
    صورتی فوقوالعاده جذاب
    چشم و ابروی مشکی و هیکلی ورزشکاری
    میتونست آرزوی هر دختری باشه
    اما دیگه آرزوی من نبود....
    چشمام به چشمای غمگینش گره خورد ..
    اشکی بی ملاحضه از چشمم پایین اومد که سریع پسش زدم .
    سپهر آروم آروم به سمت در خروجی رفت
    مامان و زنمو ها که اون سمت بودن ،کنار رفتند .
    چشمام و بستم و وقتی صدای بسته شدن در اومد
    رو زمین افتادم ....
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    .........
    _ آااااااااایی
    _ دختر خوب دودیقه بصبر... آهان .... بیا تموم شد
    خواستم برم جلو آیینه که هانی داد زد
    _ ووووواااایی چقددد جیگرر شدی
    بعد عین آنگولایی های عزیز پرید بغلم
    خندیدم و با ذوق بغلش کردم ...
    بعد از تف مالی کردن هم رفتم جلوی آیینه ، وواای چه خوشگل چه خوشگل شدم امشب ..
    موهام و که با هزار زور و زحمت فر کرد و آبشاری درستشون کرد
    بدبخت نمیدونست با موهای بلندم چیکار کنه ..
    با دقت به خودم خیره شدم
    رژی صورتی چرک که با رنگ طوسی لباسم همخونی جالبی داشت ، سایه یی از ترکیب طوسی و مشکی ، و کمی رژ گونه و ریمل
    همین .....
    وای برم اسفند دود کنم
    ماشالله ماشالله
    به هانی نگاه کردم
    اونم آرایشش کپی من بود ولی موهاش و شینیون کرده بود .
    ناسلامتی ساقدوش فاطی خره ایمااا بایدم مثل هم باشیم ...
    خب خب میدونم تعجب کردید !
    تا از فضولی دق نکردید جونم براتون بگه که 3 ماه از ماجرای سپهر میگذره و امشب عروسیه
    عروسی کی ؟؟ فاطی خره و سامیار گاوه
    ( لقباشون تو حلقتون )
    من و هانی و آرمان و آرتان هم ساقدوشیم ..
    ما دوتا لباسامون شبیه همه با این تفاوت که برای من بلنده و برای هانی بالای زانوشه ..
    ( عکسش تو همون کانال هست)
    با دستی که رو شونه هام نشست برگشتم و یه فرشته رو دیدم که تو لباس سفیدش میدرخشید .
    با بهت به فاطی نگاه کردم ...
    چشمام پر اشک شد ، زمزمه کردم : خواهری چقد خوشگل شدی ..
    فاطی پرید بغلم و با جیغ جیغ گفت
    _ اه اه گریه مریه نکنیا ، بدم میاد از این لوس بازیا
    بعد من و از بغلش جدا کرد و گفت
    _ ای بیشعور چقد جیـ*ـگر شدی ..
    اومدم حرف بزنم که لحنشو مثل این دزدا کرد و گفت : ببینم میتونی یکی و امشب خر کنی
    هانی با این حرفش زد زیر خنده و پرید بغـ*ـل فاطی....
    خلاصه بعد از تف مالی و قربون صدقه آرایشگر گفت که آقا دوماد تشریف آوردن .
    وای فاطی و میگی مثل خر ذوق کرده بود
    آروم در گوشش گفتم خاک تو سر شوهر ندیدت کنم و سریع از آرایشگاه زدم بیرون تا نزنه لهم کنه ...
    دم در سامیار و دیدیم و بهش تبریک گفتیم .
    داشتیم از پله ها پایین میرفتیم که تو پله ی آخر هانی پاش گیر کرد و نزدیک بود بیفته زمین ، اما کت آرمان و گرفت و بخیر گذشت
    آخ من و میگی ، نشسته بودم زمین قهقه میزدم ....
    هانی هم داشت حرص میخورد
    باصدای آرتان خندم و خوردم
    _ بلند شو دختر آبرومون و بردی
    بعد دستش و انداخت دور کمرم و بلندم کرد
    جااانم ؟؟؟ چه غلطی کرد ؟؟؟؟
    حیف که موهام خراب میشه وگرنه میزدم لهش میکردم
    آره جون خودم ، مگه من میتونم این اورانگاتون نردبون و بزنم ؟؟
    به آرتان و آرمان نگاه کردم
    آخی گوگولیا
    دوتاشون کت و شلوار مشکی پوشیده بودن با پیرهن سفید.
    ماشالله هیکلم که هیکل نیست
    با کمی جروبحث و وقت تلف کردن ، فاطی و سامیار هم اومدن و به سمت ماشینا رفتیم...
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ....
    سامی و فاطی تو ماشین خوشگلشون که با گل های رز تزئین شده بود نشستند.
    من و هانی و آرتان و ارمان هم رفتیم و سوار فراری خوشگل آرمان شدیم .
    وقتی به آتلیه رسیدیم همه یورش بردیم و خودمون پرت کردیم داخل
    منظورم از همه فقط خودم و این هانی ندید پدید بود .
    خلاصه بعد از یک ساعت معطلی ، سامی و فاطی عکساشون و گرفتند ..
    یه عکس همگی با هم گرفتیم و از اتلیه زدیم بیرون و به باغ رسیدیم
    اوه اوه اینجارررو ، چقد شلوغ
    بعد از ماچ و بـ..وسـ..ـه و .... اون دوتا رفتن تو جایگاهشون نشستن....
    چند ساعتی گذشته بود و منم بیکاررر، کنار میزی وایساده بودم و به هانی آرمان نگاه میکردم که با عشق به هم نگاه میکردن و حرف میزدن
    پس خبریه :)
    این فرشاد و آرزو هم خیلی زیادی دوروبر هم میرفتن .
    نگا نگا
    همه اینا عاشق شدن و منم اینجا بیکار نشستم.
    دلم میخواست یکم کرم بریزم اما خب غرورم چی میشه؟؟؟
    بععععله ..مثلا یه روز ما لقبمون خانم سنگی بوده ها ....
    همینجوری خیره به اطراف بودم که پسری نزدیکم شد
    شروع کردم به آنالیز کردنش ، بهتر از بیکار نشستن بود ..
    چشما و موهای قهوی ای و لبای قلوه ای ، هیکلشم که اصلا خوب نبود ، بدبخت مثل چوب کبریت بود ..
    با لبخند ژگوند اومد سمتم و گفت :
    _ تعجب آوره که پرنسسی مثل شما تنها ایستاده باشه ..
    اه اه ، بدم میاد از این لوس بازیا
    خب بهترین کار اینه که ضایعش کنم :
    _ و تعجب آوره که چوب خشکی مثل شما انقد فضول باشه .
    منتظربودم که چشماش از تعجب اندازه توپ تنیس بشه و بره
    اما انگار این یارو پررو تر از این حرفا بود
    لبخندش پرنگ تر شد و اومد کنارم ایستاد ..
    زرشک ....
    _میتونم اسمتون و بدونم پرنسس زیبا ؟؟؟؟
    اوووق ، هه هه پرنسس
    با حالت عادی گفتم
    _ نه نمیتونی
    _ اسم من چنگیزه
    با این حرفش بلند زدم زیر خنده ، وای وای چنگیزززز
    همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی
    همینجوری قهقه میزدم که یهویی با شنیدن صدای آرتان که عصبی بود کپ کردم
    _ چنگیز خان خوش میگذره ؟؟؟؟
    چنگیز جونم برگشت سمتش و تا خواست چیزی بگه آرتان گفت
    _ خفه ، دیگه دورو بر ایشون نبینمت.
    اوهوووع ، ایشون گفتنت از پهنا تو لوزولمعده این چنگیز ...
    این یارو چگی هم وقتی خشم نردبون عزیز و دید سریع در رفت .
    آرتان اومد جای چنگیز ایستادو گفت :
    _ میگما
    _ چی میگیا
    _ اه اه اه این دختره ی سیرسش باز اومد
    با تعجب گفتم
    _ کدوم دختره ؟؟؟
    سوال پرسیدن من همانا و شنیدن صدایی مثل زنبور همنا
    _ واااا هااانی کجااا غیبت زد یهویی
    برگشتم ببینم که دختره چه شکلیه که ای کاش برنمیگشتم
    این دخی هم وقتی سنگینی نگاهم و حس کرد برگشت سمت
    یا خودخدا ، این دیگه از کدوم سیاره اومده ،
    دماغش و که قربون جراحش برم ی تیکه ی کوشولو بود ، این چجوری دستش و میکنه تو دماغش ؟؟؟؟ (چندشم خودتونید )، چشمای وزغی آبی رنگ که جا داره از لنز های رنگ و بارنگ تشکر کنم
    لبای واقعا مسخره و باد دار که از نوک دماغش بود تا چونش
    خدایی اینا هدفشون از زندگی چی میتونه باشه؟؟؟
    تو دلم گفتم :
    : نگاهت با نگاهم کرد برخورد
    خدا مرگت دهد حالم به هم خورد...
    اما با صدای قاه قاه خندیدن آرتان و سرخ شدن دختره ، فهمیدم که بلند گفتم
    آخیش دلم خنک شد ....
    دختره پررو پررو لبخند ژگوندی زد و برگشت به سمت آرتان که سعی میکرد نخنده ...
    دختره با ناز گفت :
    _ نگا داره ؟؟؟؟؟؟
    آرتانم گفت آره عزیزم
    دختره گل از گلش شگفت اما با حرف بعدی آرتان دمش و گذاشت رو کولش و رفت
    _ دیدن خر صفا داره
    با این حرفش بلند زدم زیر خنده ...
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    وقتی خندیدنم تموم شد سرمو بلند کردم که با آرتان چشم تو چشم شدم .
    یه جور خاصی نگام میکرد
    یه جوری که اصلا نمیشه گفت تو اون نگاه چه حسیه ، اوا خاک عالللم
    سرمو انداختم پایین ..
    موزیک خوبی مناسب رقـ*ـص تانگو پخش شده بود.
    آرتان سرشو اورد کنار گوشم و گفت افتخار یه دور رقـ*ـص و میدی پرنسس ؟؟؟
    تو دلم گفتم تو جون بخواه جیـ*ـگر اما لبخندی زدم گفتم :
    : بعله چرا که نه
    دستمو گرفت و رفتیم وسط
    دستمو روی شونه هاش گذاشتم و اونم دستش و دور کمرم حلقه کرد
    طولی نکشید که پیست رقـ*ـص پر از زوج های جوون شده بود
    آرتان به چشمام نگاه میکرد اما نمیدونم چرا خجالت میکشیدم ..
    سرش و اورد کنار گوشم و زمزمه کرد
    _مدتی چیزی تو دلمه که میخوام بهت بگم اما خودمم از گفتنش مطمئن نیستم .
    دلم لرزید
    نکنه آرتان من و دوست داره
    نکنه .. نکنه اون حسی که من نسبت بهش دارم ، عشق باشه
    با لحنی که ارتان صحبت کرد و رفتاراش توی چند وقت اخیر فهمیدم اون نسبت به من حسی داره ..
    برگشتم تو چشماش نگاه کردم .
    محو چشماش بودم
    آره ... من ، مائده تهرانی ، توی پیست رقـ*ـص ، اعتراف میکنم که حسی تازه توی دلم به این مرد دارم.
    شاید خیلی زود دارم باز دل میبندم
    نمیدونم ...
    یه حس خیلی شیرینی به ارتان دارم که به جرعت میتونم بگم به سپهر نداشتم
    ی حسی که تازه جوونه زده
    حسی که تاحالا به کسی نداشتم
    و مطمئن بودم که اون حس ....
    حسی نیست جز عشق
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    تو افکارم غرق بودم که آرتان آروم زمزمه کرد
    _نمیپرسی اون حرفم چیه؟؟
    اب دهنم و قورت دادم
    نمیتوستم حرفی بزنم و از طرفی به آرتان نگاه نمیکردم تا رسوا نشم
    تو دلم گفتم
    _ من چرا انقد زود عاشق شدم
    نکنه اگه بهش بگم دوسش دارم ارتانم مثل سپهر من و تنها بزاره...
    گیج گیج بودم
    چقد سریع بریدم و دوختم
    اصلا شاید اون حرفی که تو دلشه چیز دیگه ای باشه
    سوالش و بی جواب گذاشتم و غرق تو افکار پیچ و بیهودم بودم که آهنگ تموم شد ....
    منم سریع از آرتان جدا شدم و با یه ببخشید از کنارش گذشتم و به سمت فاطی و سامیار رفتم .
    تنها کسایی که میتونم باهاشون حرف بزنم و درد و دل کنم و حرف دلم و بهشون بگم فاطی و هانی اند ،
    هانی خیر ندیده که پیش آرمان بود و فقط این عروس خانم مونده بود ، تا رسیدم کنارشون سامیار با شیطنت گفت :
    _ خوش گذشت؟؟
    حوصله بحث و کل کل نداشتم ، با اعصابی داغون گفتم :
    _ سامیار میشه ما رو تنها بزاری؟
    سامیار هم که دید اوضاع خرابه رفت و ما رو تنها گذاشت ،
    جای سامیار نشستم و به فاطی که مشتاق بهم نگاه میکرد خیره شدم ...
    مونده بودم که بگگگم یا نگگگم
    یه لحظه پشیمون شدم از گفتنش و دیگه بیخیال شدم و موضوع و پیچوندم .
    با فاطی مشغول خندیدن بودیم و از لباسا و مدل موهای این و اون ایراد میگرفتیم که هانی غرغر کنان اومد بالا
    با خنده گفتم :
    _ تو دیگه چت شده ؟؟
    هانی وقتی خنده ما رو دید اخماشو تو هم کشید و گفت:
    _هیچی بابا این پسرعموی شما هی کرم میریزه و من و حرس میده ، یکی نیس بگه آخه به تو چه که من لباسم کوتاهه
    فاطی_ به تو که بد نمیگزره ؟؟؟
    با این حرفش چشمای هانی برق زد و گفت:
    _ وای فاطی وای وای نمیدونی چقدد خوبه ، نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شدم وای وای انقد ازش خوشم میاد ...
    خیلی ریلکس پام و روی اون یکی گذاشتم و گفتم
    _ عاشق شددی بدبخت عاشققق
    باصدای دلارام ( دخترخاله فاطی) که گفت کی عاشق شده ؟ بحثمون و تموم کردیم و نخود نخود هرکه رود سر جای خود ..
    خواستم برم سرجای قبلیم بشینم که گفتم یهو آرتان پیداش میشه ...
    نمیدونم چرا داشتم از دست آرتان فرار میکردم.
    به سمت میز مامان اینا رفتم.
    ماشالا مامی ما چه جیگری شده بود ..
    مامان و بابا و عمو مرتضی و زنموم، آنا ( مامان و بابای آرتان اینا ) و مینا و شوهرش نشسته بودن.
    سلام و احوال پرسیم و کردم و نگین و از دست مینا قاپیدم .
    اینا هم که از خداشون بود نگین و سپردن دست من و خودشوت رفتن ..
    خوب دیگه ، دقیقا فهمیدید که کجا رفتن لازم به توضیح نیست ..
    نشستم و مشغول بازی کردن با نگین شدم
    نگین با لحن بچگونش گفت
    _ آله بیا سلفی بگیلیم
    خندیدم و گوشیم و دراوردم و دوربین و تنظیم کردم.
    خواستم عکسو بگیرم که نگین لباشو غنچه کرد و چشمک زد
    یا خودخدا ، این بزرگ بشه چی میشه !
    سرمو برگردوندم و خواستم چهار تا فش مشتی بهش بدم که آرتان مثل نخود نشسته پرید وسط و بعد از سلام علیک با اهالی نشست بغـ*ـل من .
    نگین و بوسید و گفت خب خب سلفیو بگیر دیگه
    خندیدمو سه تایی یه عکس خوجل گرفتیم.
    .......
    ....
    درحالی که فاطی و بغـ*ـل میکردم گفتم :
    _ خو انتر گریه نکن حالم و به هم زدی
    سامیار زد زیر خنده و فاطی با حرص گفت :
    _خاک تو سرت با این بدرقه کردنت
    چشمکی بهش زدم و روبه سامیار گفتم :
    _ حواست به این آبجی ما باشه ، اگه بشنوم اذیتش کردی میام و دونه دونه موهاتو با انبردست میکنم .
    آرمان درحالی که مردونه داداشش و بغـ*ـل میکرد با خنده گفت :
    _ حالا چرا انبردست؟؟
    من _ اونش به خودم مربوطه
    خلاااصه ...
    بعد از کلی اشک ریختن و ماچ و بـ..وسـ..ـه فاطی و سامیار و تنها گذاشتیم تا برن به لحظات +18 شون برسن .(بی حیا هم خودتونید )
    درحالی که داشتم از خستگی میمردم رفتم تو ماشین نشستم و به ثانیه نکشید خوابم برد ...
    با حس اینکه تو یه جای گرم و نرم بیدار شدم
    عایا دارم خواب میبینم؟؟؟
    چشمم و باز کردم و دیدم مردی من و بغـ*ـل کرده و به سمت خونه میبره
    پس خواب نیست ... الهی فدای بابای مهربونم بشم که بیدارم نکرد و خودش داره من و میبره ..
    وای بابا عاشقتم
    حال و حوصله نداشتم تشکر کنم بازم خوابیدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا