صبح با صدای خنده و کل کل آرمان و آرزو و شیوا و فرشید بلند شدم ..
این فاطی روانی رفت ، به جاش این فرشید دیوونه ، برادر گرامیش جاش و پر کرد ..
به ساعت نگاه کردم که نشون دهنده 7 صبح بود .
با حرس زیر لب چند تا فحش بهشون دادم و به سمت دستشویی رفتم .
بعد از عملیات مربوط به دستشویی و مسواک ، اومدم بیرون و سریع حوله و لباسام و برداشتم و پریدم تو حموم ..
یک ساعتی تو حموم بودم که آرزو اومد و گفت بیا بیرون حوصلم سر رفته ...
منم که دل رحم
سریع خودم و شستم و بعد از لباس پوشیدن ، با هزار مکافات موهام و خشک و شونه کردم.
رفتم تو حال و داد زدم
_ مامان آرزو کجا رفت ؟؟؟
مامانم از آشپزخونه داد زد :
_ رفت بالا
با گفتن باشه رفتم تو اتاق خودم و شلوارکم و با شلوار مشکی جذب و تیشرت سفید عوض کردم و رفتم طبقه ی بالا ...
به زنمو سرسری سلام دادم و رفتم تو اتاق آرزو .
خدایی نمیدونم فاز این دختر چیه که گرفته رنگ دیوار و مشکی کرده :|
رفتم پیشش و بعد از کلی چرت و پرت و خنده و شوخی یهو داد زدم :
_ اخه جیگرررت دراد صبح چرا شما داد و بیداد میکردید
آرزو شروع کرد به خندیدن و توضیح دادن
_ وای نمیدونی که ، صبح من تو باغ پرسه میزدم که دیدم فرشید و شیوا بیدارن ، با این دوتا خل اومدیم تو اتاق که آرمان اومد و پیرهنش و داد که براش اتو کنم ...
منم با کمال میل گرفتمش و با فرشید و شیوا پیرهن و سوزوندیم
ها ها ها بعدشم که خودت میدونی ...
درحالی که میخندیدم گفتم :
_ ای شیطون
_ چاکر شما
چند لحظه تو خندیدن گذشت که یهو با صدای داد آرزو پریدم هوا
_ عع چته روانی ؟؟؟
_ میگما
_ چی میگیااا ؟؟؟
_ وای مائده خیلی بی حیایی
با تعجب و گیجی گفتم ها؟؟
آرزو با دیدن گیجی من زد زیر خنده
انقد خندید که آخر صبرم لبریز شد و داد زدم :
_ آرزو بنال ببینم چی شده ؟؟
آرزو درحالی که سعی میکرد نخنده گفت :
_ بابا جان دیشب وقتی از ماشین پیاده شدیم فهمیدیم شما خوابی
بعد عمو محسنم ( بابام ) به فرشاد گفت که بیا پسرم مائده رو ببر بزار بالا من کمرم درد میکنه ..
با تعجب به آرزو نگاه کردم
که باز زد زیر خنده
_ اه انقد نخند ، بنال بقیشو بگو
_ جونم برات بگه که این آرتان ما جنتلمن بازی دراورد گفت عمو من خودم میارمش ..
فرشادم که از خداش بود ، آرتان تو رو بغـ*ـل کرد که یهو دیدیم تو گلوش و بـ*ـوس کردی ...
وای مائده نمیدونی ، من و فرشاد و فرشید و شیوا که داشتیم زمین و گاز میزدیم .
تر تر تر (خندید) باباتم با خنده گفت استغفرلله و سری تکون داد و تر تر تر ( بازم خندید )واااای آرتان و بگوووو
بنده خدا رو ویبره بود ، درحالی که تو بغلش بودی نشسته بود زمین و هر هر میخندید...
وای خدااااا ، از خجالت سرخ شدم و هیچی نگفتم
البته چیزی نداشتم بگم
آرزو زد به کمرم و گفت :
_ عع خجالت نداره زن داداششش
_ آرزو خفه شو که میزنم لهت میکنم
_ چشششم
_ وای آرزو آبروم رفت به خدا من فکر کردم بابامه که بوسش کردم وگرنه ..
_ باشه بابا حالا چرا حرس میخوری ؟؟ راستی صبحونه خوردی
با اعصابی خش خشی گفتم : نع
_ پس پاشو بریم دوتا لقمه بزنیم تو رگ
_ باشه بریم
این فاطی روانی رفت ، به جاش این فرشید دیوونه ، برادر گرامیش جاش و پر کرد ..
به ساعت نگاه کردم که نشون دهنده 7 صبح بود .
با حرس زیر لب چند تا فحش بهشون دادم و به سمت دستشویی رفتم .
بعد از عملیات مربوط به دستشویی و مسواک ، اومدم بیرون و سریع حوله و لباسام و برداشتم و پریدم تو حموم ..
یک ساعتی تو حموم بودم که آرزو اومد و گفت بیا بیرون حوصلم سر رفته ...
منم که دل رحم
سریع خودم و شستم و بعد از لباس پوشیدن ، با هزار مکافات موهام و خشک و شونه کردم.
رفتم تو حال و داد زدم
_ مامان آرزو کجا رفت ؟؟؟
مامانم از آشپزخونه داد زد :
_ رفت بالا
با گفتن باشه رفتم تو اتاق خودم و شلوارکم و با شلوار مشکی جذب و تیشرت سفید عوض کردم و رفتم طبقه ی بالا ...
به زنمو سرسری سلام دادم و رفتم تو اتاق آرزو .
خدایی نمیدونم فاز این دختر چیه که گرفته رنگ دیوار و مشکی کرده :|
رفتم پیشش و بعد از کلی چرت و پرت و خنده و شوخی یهو داد زدم :
_ اخه جیگرررت دراد صبح چرا شما داد و بیداد میکردید
آرزو شروع کرد به خندیدن و توضیح دادن
_ وای نمیدونی که ، صبح من تو باغ پرسه میزدم که دیدم فرشید و شیوا بیدارن ، با این دوتا خل اومدیم تو اتاق که آرمان اومد و پیرهنش و داد که براش اتو کنم ...
منم با کمال میل گرفتمش و با فرشید و شیوا پیرهن و سوزوندیم
ها ها ها بعدشم که خودت میدونی ...
درحالی که میخندیدم گفتم :
_ ای شیطون
_ چاکر شما
چند لحظه تو خندیدن گذشت که یهو با صدای داد آرزو پریدم هوا
_ عع چته روانی ؟؟؟
_ میگما
_ چی میگیااا ؟؟؟
_ وای مائده خیلی بی حیایی
با تعجب و گیجی گفتم ها؟؟
آرزو با دیدن گیجی من زد زیر خنده
انقد خندید که آخر صبرم لبریز شد و داد زدم :
_ آرزو بنال ببینم چی شده ؟؟
آرزو درحالی که سعی میکرد نخنده گفت :
_ بابا جان دیشب وقتی از ماشین پیاده شدیم فهمیدیم شما خوابی
بعد عمو محسنم ( بابام ) به فرشاد گفت که بیا پسرم مائده رو ببر بزار بالا من کمرم درد میکنه ..
با تعجب به آرزو نگاه کردم
که باز زد زیر خنده
_ اه انقد نخند ، بنال بقیشو بگو
_ جونم برات بگه که این آرتان ما جنتلمن بازی دراورد گفت عمو من خودم میارمش ..
فرشادم که از خداش بود ، آرتان تو رو بغـ*ـل کرد که یهو دیدیم تو گلوش و بـ*ـوس کردی ...
وای مائده نمیدونی ، من و فرشاد و فرشید و شیوا که داشتیم زمین و گاز میزدیم .
تر تر تر (خندید) باباتم با خنده گفت استغفرلله و سری تکون داد و تر تر تر ( بازم خندید )واااای آرتان و بگوووو
بنده خدا رو ویبره بود ، درحالی که تو بغلش بودی نشسته بود زمین و هر هر میخندید...
وای خدااااا ، از خجالت سرخ شدم و هیچی نگفتم
البته چیزی نداشتم بگم
آرزو زد به کمرم و گفت :
_ عع خجالت نداره زن داداششش
_ آرزو خفه شو که میزنم لهت میکنم
_ چشششم
_ وای آرزو آبروم رفت به خدا من فکر کردم بابامه که بوسش کردم وگرنه ..
_ باشه بابا حالا چرا حرس میخوری ؟؟ راستی صبحونه خوردی
با اعصابی خش خشی گفتم : نع
_ پس پاشو بریم دوتا لقمه بزنیم تو رگ
_ باشه بریم