کامل شده رمان خانم سنگی | maedeh.z کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون موضوع خوبه؟ راهنماییم کنید اولین رمانمه

  • خوبه

    رای: 14 58.3%
  • .

    رای: 0 0.0%
  • عالی

    رای: 10 41.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    24
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/26
ارسالی ها
166
امتیاز واکنش
2,267
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
صبح با صدای خنده و کل کل آرمان و آرزو و شیوا و فرشید بلند شدم ..
این فاطی روانی رفت ، به جاش این فرشید دیوونه ، برادر گرامیش جاش و پر کرد ..
به ساعت نگاه کردم که نشون دهنده 7 صبح بود .
با حرس زیر لب چند تا فحش بهشون دادم و به سمت دستشویی رفتم .
بعد از عملیات مربوط به دستشویی و مسواک ، اومدم بیرون و سریع حوله و لباسام و برداشتم و پریدم تو حموم ..
یک ساعتی تو حموم بودم که آرزو اومد و گفت بیا بیرون حوصلم سر رفته ...
منم که دل رحم
سریع خودم و شستم و بعد از لباس پوشیدن ، با هزار مکافات موهام و خشک و شونه کردم.
رفتم تو حال و داد زدم
_ مامان آرزو کجا رفت ؟؟؟
مامانم از آشپزخونه داد زد :
_ رفت بالا
با گفتن باشه رفتم تو اتاق خودم و شلوارکم و با شلوار مشکی جذب و تیشرت سفید عوض کردم و رفتم طبقه ی بالا ...
به زنمو سرسری سلام دادم و رفتم تو اتاق آرزو .
خدایی نمیدونم فاز این دختر چیه که گرفته رنگ دیوار و مشکی کرده :|
رفتم پیشش و بعد از کلی چرت و پرت و خنده و شوخی یهو داد زدم :
_ اخه جیگرررت دراد صبح چرا شما داد و بیداد میکردید
آرزو شروع کرد به خندیدن و توضیح دادن
_ وای نمیدونی که ، صبح من تو باغ پرسه میزدم که دیدم فرشید و شیوا بیدارن ، با این دوتا خل اومدیم تو اتاق که آرمان اومد و پیرهنش و داد که براش اتو کنم ...
منم با کمال میل گرفتمش و با فرشید و شیوا پیرهن و سوزوندیم
ها ها ها بعدشم که خودت میدونی ...
درحالی که میخندیدم گفتم :
_ ای شیطون
_ چاکر شما
چند لحظه تو خندیدن گذشت که یهو با صدای داد آرزو پریدم هوا
_ عع چته روانی ؟؟؟
_ میگما
_ چی میگیااا ؟؟؟
_ وای مائده خیلی بی حیایی
با تعجب و گیجی گفتم ها؟؟
آرزو با دیدن گیجی من زد زیر خنده
انقد خندید که آخر صبرم لبریز شد و داد زدم :
_ آرزو بنال ببینم چی شده ؟؟
آرزو درحالی که سعی میکرد نخنده گفت :
_ بابا جان دیشب وقتی از ماشین پیاده شدیم فهمیدیم شما خوابی
بعد عمو محسنم ( بابام ) به فرشاد گفت که بیا پسرم مائده رو ببر بزار بالا من کمرم درد میکنه ..
با تعجب به آرزو نگاه کردم
که باز زد زیر خنده
_ اه انقد نخند ، بنال بقیشو بگو
_ جونم برات بگه که این آرتان ما جنتلمن بازی دراورد گفت عمو من خودم میارمش ..
فرشادم که از خداش بود ، آرتان تو رو بغـ*ـل کرد که یهو دیدیم تو گلوش و بـ*ـوس کردی ...
وای مائده نمیدونی ، من و فرشاد و فرشید و شیوا که داشتیم زمین و گاز میزدیم .
تر تر تر (خندید) باباتم با خنده گفت استغفرلله و سری تکون داد و تر تر تر ( بازم خندید )واااای آرتان و بگوووو
بنده خدا رو ویبره بود ، درحالی که تو بغلش بودی نشسته بود زمین و هر هر میخندید...
وای خدااااا ، از خجالت سرخ شدم و هیچی نگفتم
البته چیزی نداشتم بگم
آرزو زد به کمرم و گفت :
_ عع خجالت نداره زن داداششش
_ آرزو خفه شو که میزنم لهت میکنم
_ چشششم
_ وای آرزو آبروم رفت به خدا من فکر کردم بابامه که بوسش کردم وگرنه ..
_ باشه بابا حالا چرا حرس میخوری ؟؟ راستی صبحونه خوردی
با اعصابی خش خشی گفتم : نع
_ پس پاشو بریم دوتا لقمه بزنیم تو رگ
_ باشه بریم
 
  • پیشنهادات
  • fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    .....
    تقریبا یک هفته بود که دیگه به حسم مطمئن شدم
    هانی هم از علاقش به آرمان میگفت و از اینکه هرروز صمیمی تر میشن ولی هیچکدومشون هنوز اعتراف نکردن ...
    منم که تا هروقت آرتان و میبینم راهم و کج میکنم و کلا محو میشم از خجالت
    دلیل این خجالتم و هم هنوز کشف نکرده بودم
    الانم من و هانی ومامانش اینا و بقیه خانواده تو خونه ی باباجون نشستیم که خبری و بهمون بده
    دلم شور میزنه
    انگار میخواد اتفاقی بیفته که من بیخبرم..
    بابا جون با اهم اهم کردن همه رو وادار به سکوت کرد
    در گوش هانی گفتم
    _نمیدونم چرا انقد استرس دارم
    _ وای من که قلبم داره میاد تو دهنم
    باباجون :
    _ بچه ها یه لحظه گوش کنید ، قراره فرداشب یکی از دوستان من واسه ی امر خیر به این خونه بیاد .
    آرزو با ذوق ساختگی گفت
    _ باباجون آخه من آمادگیشو ندارم
    آرتان چشم غره ای به آرزو رفت که کلا خفه شد
    باباجون : قراره دوتا داداش به خواستگاری مائده و هانیه جان بیان ، من میدونستم اگه به خودشونه که میگن نیان اما با محسن و مریم خانم مشورت کردم که اونام موفقیت کردن ، من برای فرداشب قرار گذاشتم و امیدددوارم مخالفتی برای اومدنشون نباشه ...
    امیدوارم و با لحنی قاطعانه گفت که راه اعتراض برام نزاشت .
    دستای هانی و که میلرزید و تو دستم گرفتم و خواستم مثل خواستگاری های قبلی دادوبیداد راه بندازم تا کنسل شه که عمو مرتضی با تعجب گفت
    _عع پدر گفتید فرداشب میان؟؟
    _ آره پسرم
    _ اوه چه بد !
    _ چرا چیزی شده ؟؟؟
    _ من امروز قرار بود به شما بگم اما فراموش کردم ، بعد با خوشحالی ادامه داد
    _ برای این دوتا شازده قراره بریم خواستگاری .....
    با بهت به عمو نگاه کردم .
    یعنی چی که میخوان برن خواستگاری ؟؟؟
    قراره ... قراره برا آترتان بره خواستگاری؟
    ینی عشق من پر ؟؟؟ ینی مائده ی بدبخت به درک ؟؟
    خدایا من چه گناهی کردم که هی باید مجازات پس بدم .
    سپهر و ازم گرفتی حالا آرتانم میخوای بگیری ..
    طاغت تبریک ها و لبخند های آرتان و ذوق افراد خانواده رو نداشتم
    جو خونه واسم سنگین بود .
    دست هانی و گرفتم و بلند شدم و با ببخشیدی در مقابل چشم های متعجبشون از ساختمون رفتیم بیرون ....
    سریع وارد ساختمون خودمون شدیم و به اتاقم رفتیم ..
    تا در اتاق و بستم هانی بغضش ترکید و زد زیر گریه
    منم حاله بهتری از اون نداشتم ..
    هانی : _ بخدا دوسش دارم ، بخدا نمیتونم دوریشو تحمل کنم ، آخه چرا انقد نامرده ،اخه چرا به من محبت میکرد، آخه چرا برام غیرتی میشد ، اخه دلیلش جز عشق چی میتونه باشه ؟؟
    مگه مائده تو نگاهاش و رو من نمیدیدی مگه محبتاش و نمیدیدی؟؟ ....
    سرشو روسینم گذاشتم و گفتم
    _ اشکال نداره آبجی خودتو رنج نده
    بعد از کلی درلداری دادن هانی بلند شدم و دفترچم و آوردم ...
    _ چیکار میخوای بکنی ؟؟
    بی توجه به هانی صفحه ی تازه ای از دفترچه تعهدم و باز کردم و نوشتم
    من ، مائده تهرانی ، تعهد میدم که با مردی که قراره بیاد خواستگاریم ازدواج کنم ....
    خواستم زیرش و امضا کنم که هانی با عصبانیت خودکار و کشید و گفت
    _ مائده بچه بازی درنیار ، آخه داری با کی لج میکنی؟؟؟
    منتظر یه تلنگر بودم برای باز شدت سد اشکام
    درحالی که اشک میریختم با صدای بلند گفتم
    _ دارم با دل بی جنبه ام لج میکنم
    دارم با اون آرتان نامرد لج میکنم
    دارم با اون باباجون زورگو لج میکنم
    دارم با تقدیری که برام بد نوشته لج میکنم
    دارم با خدایی که من و نمیبینه لج میکنم
    سرمو بالا گرفتم و گفتم :
    خدایا من و میبینی؟؟؟ خدایا میبینی بنده هات دارن با کاراشون زجرم میدن ؟؟؟ میبینی چه راحت دل میشکنن
    هق هقم مانع ادامه ی حرفم شد و تو بغـ*ـل هانی فرود اومدم ....
    ولی تصمیم و گرفتم
    بعد از خواستگاری از این خونه میرم
    آره میرم تا دیگه نگام به مردی نیفته که دوسش دارم
    .......
    کت و شلوار شیک به رنگ صورتی چرک تو بدنم خود نمایی میکرد .
    هانی هم کت و شلوار قهوه ای پوشیده بود .
    همه منتظر خواستگار خر ما بودیم .
    به ظاهر خوب بودم اما درونم داغون بود
    داغون از اینکه الان آرتان داره به دختر دیگه ای نگاه میکنه.
    ولی نمیدونم چرا هروقت به کسی از افراد خونه نگاه میکنم لبخند دندون نمایی تحویلم میده و از دستم در میره ....
    مامان که کلا از دستم فرار میکرد .
    با صدای زنگ همه خیلی ریلکس از قبل لم دادن و باباجون به فرشید گفت که برو درو باز کن ...
    وا
    از کی تاحالا بچه برای استقبال میرفت؟؟
    با بلند شدن بابا و اشاره به ما دوتا بلند شدیم
    درحالی که برای خوش آمدگویی به دم در میرفتیم بابا گفت
    _ دخترم من این و ازتون مخفی کردم چون مطمئن بودم لج میکنید یا از روی غرور هم که شده اجازه نمیدید
    هانی با تعجب گفت
    _ عمو شما چیو پنهون کردید ؟؟؟
    بابا اومد جواب بده که در خونه باز شد ...
    و کسانی وارد شدند که حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم اون قرار باشه بیان ....
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    باورم نمیشد آرتان الان روبه روم ایستاده و گل و به سمتم گرفته ...
    دوست داشتم بزنم تو دهنش پسره ی احمق که من و سر کار گذاشته
    ولی خب دلم نمیومد( زورم نمیرسید)
    گل و با حرص ازش گرفتم که لبخند دندون نمایی زد .
    برگشتم و با دیدن هانی و آرمان خندم گرفت ...
    هانی که داشت خرکیف میشد آرمانم وضع بهتری نداشت .
    با اهم اهم کردن مریم جون اون دوتا از حس بیرون اومدن و ماهم رفتیم نشستیم.
    انقد کفری بودم که نگو...
    خیلی دوس داشتم کله ی مبارکم و بکوبم به دیوار ..
    انقد خنده و شوخی کردند که انگار فراموش کرده بودند اومدن خواستگاری ..
    بعد از اینکه کلی حرف زدن آرتان به من نگاه کرد و درحالی که سعی میکرد به حرص خوردن من نخنده گفت:
    _ امم..عروس خانم نمیخوان چایی بیارن؟؟
    چشامو ریز کردم و دستم و گذاشتم روی پای هانی تا بلند نشه بعدش داد زدم
    _ نسررررین خانوووم؟؟؟؟
    نسرین خانم سرشو از اشپزخونه کرد بیرون و گفت :
    _ جانم خانم ؟
    _اگه زحمتی نمیشه چایی برا ما بیار
    _نه خانم چه زحمتی ، الان میارم ..
    با لبخند پیروز مندانه به آرتان نگاه کردم که داشت خون خودش و میخورد.
    همه با لبخند به من و آرتان نگاه میکردن
    وا اینا دیگه چشونه...
    بعد از چایی آوردن نسرین خانم، عمو مری(مرتضی) گفت :
    _ اگه اجازه میدید این بچه ها برن صحبتاشون و بکنن
    مریم جون : اختیار دارید
    بابا با دیدن ما که خیلی راحت لم داده بودیم و عین خیالمونم نبود که به ما بودند ، گفت : بچه ها برید حرفاتون و بزنید دیگه ....
    باز مثل بز همدیگه رو نگاه کردیم
    خو من که فقط باید شرطم و به آرتان بگم وگرنه حرف دیگه ای ندارم ...
    با بلند شدن آرمان و آرتان ما هم بلند شدیم و پشت سرشون به حیاط رفتیم
    آرمان گفت : ما میریم تو آلاچیق
    آرتان باشه ای گفت و اون دوتا رفتند
    ماهم روی تاب نشستیم .
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    .....
    با خجالت ادامه دادم :
    _ من تنها شرطم اینه وگرنه هیچ مشکلی با ازدواج با تو ندارم
    ( _از خداتم باشه
    _ خفه وجدان )
    از نگاه خیره آرتان معذب شدم و سرم و انداختم پایین ، بعد از چند دقیقه گفت:
    _ باشه قبوله
    با تعجب گفتم مطمئنی ؟؟
    لبخندی زد که دل بی جنبم قیلی ویلی رفت و گفت :
    _ خب درخواستت منطقیه ، تو خواستی تا از احساست به من مطمئن نشدی با هم رابـ ـطه ای نداشته باشیم ، خب اینم حق توئه که این درخواست و داشته باشی .
    از اینکه انقد راحت ماجرا رو گفت سرخ شدم که آرتان زد زیر خنده
    _ درد رو آب بخندی
    خندشو جمع کرد و گفت :
    _ خب شرط دیگه ای نیست لیدی ؟؟؟
    _ نچ
    _ اینجاست که شاعر میفرماید بادابادامبارک بادا ایشالا مبارک بادا
    زدم زیر خنده اما دقیقه ای نکشید که لبخندم و خوردم و گفتم
    _ آی آی آی چرا ما رو سرکار گذاشته بودید؟؟
    لبخند دندون نمایی زد و گفت
    _ تقصیر این آرمانه ، گفت اگه هانی بفهمه عمرا قبول کنه
    تو دلم گفتم ای آرمان کجای کاری؟؟ هانی عاشقتم شده .....
    بعد از وقت تلف کردن رفتیم داخل و وقتی زن عمو با ذوق ازم نتیجه رو پرسید گفتم باید فکر کنم ...
    این خونواده ماهم جوگیر ، شروع کردن دست زدن و فرشید و فرشاد اومدن وسط شروع کردن رقصیدن ... رقـ*ـص که چه عرض کنم دلقک بازی ...
    خوبه حالا جواب مثبت نداده بودم ..
    بعد اینکه فرشاد و فرشید دیوونه نشستن هانی و آرمان اومدن .
    این هانیه هم که از همه جوگیر تر سریع گفت من که مشکلی ندارم هرچی مامانم صلاح بدونه .
    و بازم این خونواده ی جوگیر ما شروع کردن دست زدن و بازم فرشاد و فرشید پریدن وسط ..
    جالب اینجا بود که آرمانم رفت وسط و شروع کرد قر دادن ....
    آخه فک و فامیله ما داریم؟؟؟
    مردم تو جلسه ی خواستگاری خودشون و خوب نشون میدن و با احترام رفتار میکنن و داماد شر شر از خجالت عرق میریزه ، بعد این آرمان ما پریده وسط و داره نشیمنگاه مبارکش و تکون میده ...
    بعد از اینکه کلی رست زدن و هانی و ترنم و آرزو جیغ جیغ کردن ، باباجون ابراز خوشحالی کرد و همه متلاشی شدن
    خواستگاریمون هم مثل آدمیزار نبود ....
    طبق معمول نخود نخود هر که رود خانه ی خود ...
    با شب بخیر گفتن به مامان اینا وارد اتاقم شدم
    روی تخت نشستم و بهش فکر کردم ..
    به کسی که تو این روزا تمام فکر و ذکرم سمت اون بود ..
    به کسی که من و دیوونه ی خودش کرده بود
    به کسی که قلب سنگیم و از نو ساخته بود
    آرتان
    چقد اسمش و دوست دارم
    چقد چشمای طوسیش و .... قلب مهربونش و.... پاکی نگاهش و دوست دارم ...
    سراغ گوشیم رفتم و نت و روشن کردم
    رفتم توی گروه تایپ کردم :

    ( با برق چشمانت سنگ دلم را شکستي ...
    خنديدم...
    سنگش پر از تاریکی و نفرت بود
    نورت را نمي ديدم
    ازت ممنونم
    اکنون پر از روشنايي ام )

    جمله رو فرستادم و گوشیم و روی تخت پرت کردم. رو تخت دراز کشیدم و با فکر و خیال به مرد آرزوهام چشمام و روی هم گذاشتم و طولی نکشید که خوابم برد ....
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    سه ماه بعد
    همه چی خیلی زود گذشت..
    جواب مثبت دادن من ، تعیین روز عروسی ، محرمیت و خرید عروسی و .....
    و الان من و هانی بعد از گذشت سه ماه تو آرایشگاه منتظر آرتان و آرمان بودیم .
    اصلا باورم نمیشد اینی که جلوی آیینه ایستاده من باشم ، اونم با لباس عروس .....
    هردومون مثل فرشته ها شده بودیم
    لباس و آرایشمون شبیه هم بود تنها تفاوتمون مدل موهامون بود ..
    آرزو و فاطی و رها و مینا در حال قربون صدقه ی ما بودن و کشتارگاه راه انداخته بودن که آرایشگاه داد زد
    _ آقایون داماد تشریف آوردن ..
    با این حرفش خرکیف شدم ، از اون طرف هانی داشت ذوق مرگ میشد..
    بعد از کلی دنگ و فنگ از پله ها پایین رفتیم ...
    با دیدن آرتان با اون ژست قشنگش و لبخندش هول شدم و نزدیک بود رو پله ها بالانس بزنم ، که خدابیامرزه پدر کاشف نرده رو که من و نجات داد.
    خب حقمه..
    یکی نیست بگه اخه دختره ی گاگول، مجبوری شنل و بدی تا دماغ مبارکت که این آرتان گاو قیافت و نبینه .
    وقتی جلوری آرتان وایسادم انتظار داشتم الان محو تماشام بشه و بگه چقد خوشگل شدی که این نفهم بیشعور زد زیر خنده
    با تعجب نگاش کردم که باخنده بریده بریده گفت :
    _وای مائده اگه میافتادی چه سوژه ای میشدیااا
    با این حرفش همه کسایی که اونجا بودن زدن زیر خنده
    با خشم نگاش کردم
    تروخدا نگاه کن ، مردم روز عروسیشون لاو میترکونن بعد این بیشعور داره هار هار به من میخنده ..
    خیلی عصبانی از آرایشگاه زدم بیرون و به غر غر های فیلمبردار و به شوخی کردم گفتنای آرتان توحهی نکردم .
    سوار ماشین آرتان که با گلای رز قرمز تزئین شده بود شدم و درو جوری به هم کوبیدم که نزدیک بود خودمو خیس کنم ...
    به در آرایشگاه چشم دوختم .
    اول مینا و فاطی و آرزو و هانی اومدن و سوار ماشین سعید شدن .
    ( ضمن یادآوری مینا خواهر مائده بود و رها خواهر هانی و سعیدم همسر مینا )
    بعدش هانی و آرمان اومدن و سوار ماشین خودشون شدن .
    بعدشم آرتان بیشعور نفهم بی فرهنگ اومد و خیلی ریلکس سوار ماشین شد.
    بدون هیچ حرفی راه افتادیم ....
    _مائده؟؟؟
    جوابش و ندادم اما با خودم گفتم : درد و مائده ، مرض و مائده
    _ خانومم؟؟
    اووووق ، انقد بدم میاد از این خانمم و آقامون گفتن..
    _ قهری ؟
    پ ن پ انتظاری داری بعد از اینکه ضایعم کردی برات بندری برقصم و ازت تشکر کنم؟؟ ...
    همینجوری تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو زد کنار وبا غیض نگام کرد وگفت :
    _ اهع خوب یکم جنبه داشته باش دیگه ، برگرد ببینمت
    دستشو گذاشت رو چونم و وادارم کرد به برگشتن
    و ادامه داد
    _ نگام نمیکنی ؟؟ ای بابا ، خب من معذرت میخوام ،ببخشید ،حله؟؟
    دلم براش سوخت ، البته اگه بخدام راستش و بگم خودم نمیتونم باهاش قهر باشم.
    شنلم و از رو صورتم کنار زدم و لبخندی زدم و گفتم
    _حله
    همینجوری خیره شد بهم
    کلافه گفتم : هوووووو تموم شدم
    لبخندی زد و از هپروت دراومد و گفت چقد خوشگل شدی ..
    ای جیگرت دراد
    میمردی زودتر میگفتی ؟؟
    صورتشو اورد جلو و خیلی طولانی پیشونیم و بوسید ....
    چشمام و با لـ*ـذت بستم ....
    آروم گفت :
    _ حیف که اون شرط و گذاشتی وگرنه همین الان کارو تموم میکردم ...
    چشمام و باز کردم و محکم کوبیدم پس کلش
    _ خاک تو سر بیشعورت کنم
    _ جوووون تو فقط فحش بده
    _ آرتان میزنم لهت میکنمااا
    _ آخه جوجه ، زورت به من نمیرسه
    _ آی آی آی جوجه عمته
    _ ضمن اطلاع بگم عمه تو هم هست
    ....
    خلاصه بعد از کلی کل کل ، به سمت آتلیه رفتیم
    من میگم این بشر بیشعوره شما میگید نه
    انقدر موقع عکس گرفتن ( از اون عکسای خاک بر سری) دلقک بازس دراورد که آریشگر نشسته بود زمین و قهقه میزد .
    بعد از کلی دنگ و فنگ سر اون عکسا ، باهانی و آرمان هم عکسای خوشگلی گرفتیم و به باغ رفتیم
     

    fatemeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/26
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    2,267
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ....
    بعد از ماچ و موچ و تف و ... همه رفتیم تو جایگاهمون نشستیم .
    همه چی خیلی خیلی خوب بود
    بعد از رقـ*ـص و شام خوردن جوونا گیر داده بودن دامادا باید مارو ببوسن ، منم که مثل همیشه جوگیر ....
    بازم هول شدم و وقتی خواستم یه قدم برم جلو پام پیچ خورد و نزدیک بود بخورم زمین که آرتان کمرم و گرفت و رمانتیک بازی دراورد ...
    بعد از تموم شدن آتیش بازی و دوردور با ماشین ، دم خونمون توقف کردیم .
    ( بچه ها اگه قرار بود کل عروسی توضیح بدم خیلی طولانی و خسته کننده میشد ، معذرت)
    مامان اومد بغلم و شروع کرد به گریه زاری
    منم که دل نازک
    چنان کوبیدم تو کمرش تا آروم بشه که مامان بیچارم سرسری خدافظی کردو زیر لب وحشی ای گفت و رفت :|
    بعد از اون بابا و باباجون و عموها اومدن و آرزوی خوشبختی کردن ...
    داشتم با مهرشاد و فرشاد حرف میزدم که آرزو و فاطی اومدن و خراب شدن تو سرم ، فاطی بیشعور هم همش آروم به من میگفت:
    : امشب چه شبیست شب... (اهل دلاش بقیشو میدونن خخ)
    خلاصه همه رفتن و ماهم رفتیم تو خونه هامون ..
    خونه ی ما خونه ی دوطبقه ای شیک بود که طبقه ی بالا 5 تا اتاق داشت و پذیرایی کوچیکی و نقلی داشت .
    طبقه ی اولشم سالن بزرگی داشت و آشپزخونه ای دنج و تقریبا بزرگ و در اونجا قرار داشت.
    طبقه ی پایینش یا همون زیرزمین ، باشگاهی مجهز و استخر قرار داشت ...
    و قسمت دلپذیر ، حیاط خونه بود که خیلی خوشگل و سرسبر بود و پربود از گل های یاس و استخر تابی کوچیک تو حیاط قرار داشت ...
    خیلی شیک و راحت قدم زنون به خونه رفتیم ...
    من و آرتانم که انگار قهر بودیم .
    آرتان با گفتن وای چقد تشنمه به سمت آشپزخونه رفت و منم رفتم طبقه ی بالا.
    ینی عاشق این پذیرایی کوچیک بودما
    چون دکوراسیونش ترکیبی از رنگ یاسی و شیری و صورتی چرک بود.
    دکور پذیرایی طبقه ی پایین کاملا سلطنتی بود.
    بیخیال آنالیز کردن خونه شدم و وارد اتاق خواب مشترکمون شدم و با دیدن گلای رز پرپر شده پوفی از سر کلافگی کشیدم ...
    این مامی ماهم چه خوشه ، برداشته اینجارو با گل و عطر و... تزئین کرده ....
    ولی دمش گرما یک بوی خوبی میداد که نگو ...
    تما گلا رو با اون لباس اعصاب خورد کن جمع کردم و گوشه ای انداختم.
    یدونه زدم تو سرم که چرا از اون اول لباسم و عوض نکرده بودم .
    به سمت کشوم رفتم و تیشرت و شلواری دراوردم ..
    حالا این لباس بی شعور لج کرده بود و باز نمیشد .
    با حرص خودم و پرت کردم رو زمین و شروع کردم جیغ کشیدن
    جیییییغ ججججججججییییییغغغغ ججججیغ
    که آرتان سریع اومد تو و با تعجب گفت :
    _چت شد یهو؟؟
    با حرص گفتم :
    _ زیپ این لباس مزخرف باز نمیشهههه
    آرتان لبخندی زد و گفت
    : اخی عزیزم خوب میمردی از اون اول بگی و انقد جیغ جیغ نکنی؟
    ینی ابراز احساساتش از پهنا تو پانکراسم:|
     

    Maedeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/13
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    1,150
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    تهران
    اومد جلوم ایستاد ...
    با تعجب نگاهش کردم که از زمین بلندم کرد و زیپ لباس و بازکرد .
    بعدشم خیلی ریلکس از اتاق رفت بیرون ...
    بیشعور کثافت
    حتی کمکمم نکرد موهام و بازکنم ...
    با هزار زور و زحمت موهام و باز کردم و رفتم دوش گرفتم ..
    لباسم و پوشیدم و بعد از خشک کردن موهام ، خودم و پرت کردم روی تخت و خزیدم زیر پتو .
    در حالی که مشغول شمردن گوسفندای تپل مپل بودم صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد.
    با صداهایی که میومد فهمیدم داده لباسش و عوض میکنه چون پشتم بهش بود نمیتونستم ببینمش .
    _بیداری؟؟
    آروم گفتم
    _آره
    روی تخت خوابید و دستش و دور کمرم حلقه کرد .
    یهو نمیدونم چم شد که خودم و جمع کردم و دستشو پس زدم که صدای آرتان دراومد:
    _مائده؟؟
    وقتی دید جوابی نمیدم من و به طرف خودش برگردوند اما با دیدن چیزی که روبه روم بود هی بلندی کشیدم و با بالش افتادم به جون آرتان
    _ آررررتان خیلی بیشوووری تو خجالتتت نمیکشی بلیز تنت نمیکنی بی حیییییااااا
    در حالی ک سعی میکرد بالش و از من بگیره با خنده گفت:
    _ من که راحتتتتم توم اگه ناراحتی میتوووونی بلیزت و دراری.
    باز هی بلندی کشیدم و در حالی که بالش و میکوبیدم رو سرش گفتم
    _بیشووور بی حیااااا خجاللللت بکش
    خندید و ادامه داد
    _من از کی خجالت بکشم توووو زنمی دیگگگه
    با شنیدن زنمی از زبون آرتان حس شیرینی بهم تزریق شد و متکا رو پرت کردم کنار تخت .
    با دیدن لبخند پهنی که زد حرصی شدم و خودم و خم کردم و خواستم برنم پس کله ی مبارکش که یهوو دستم و گرفت و کشید منم افتادم بغلش ..
    دستاشو محکم گذاشت پشتم انقدر محکم بغلم کرده بود که نمیتونستم تکون بخورم..
    حتی نفس کشیدنم برام سخت بود..

    قلبم مثل گنجشک بی اختیار خودشو به سینم میکوبید فقط گنگ بودم و تکون نمیخوردم..
    جرئت نمیکردم سرمو بگیرم بالا و نگاهش کنم، چون واقعا ازش خجالت میکشیدم ..
    سرمو محکم به سینش تکیه داده بودم، با تمام وجود عطر قشنگ تنشو مهمون ریه هام کردم..

    صدای قلبش رو خیلی واضح میشنیدم.. تند تند میزد، اما چیزی نمیگفت..
    چرا ساکت بود..؟؟
    کاش نگام میکرد..
    کاش چشمای قشنگشو به چشمام میدوخت..
    تو دل آرزو میکردم که نخوابه و چیزی بگه اما صدای نفسهاش بهم گفت که خوابه...

    (( کاش میشد،من.. گاهی..
    فقط گاهی.. به اندازه نیاز بمیرم..
    بعد بلند شوم، آهسته آهسته خاک هایم را بتکانم..
    اگر دلم خواست، برگردم به زندگی
    دلم نخواست بخوابم تا ابد در آغوشت.. .. ))

    انگار نه انگار دودقیقه ی پیش افتاده بودم به جونش....
    خودمو محکمتر بهش فشردم و چشمامو بستم، دوست نداشتم بخوابم و این لحظه تموم بشه..
    نیم ساعتی بود که خوابیده بود. داغ عشقش..
    که با بـ..وسـ..ـه ای که روی پیشونیم نشست
    چشمام و بستم و با لـ*ـذت به این آغـ*ـوش گرم فکر کردم و به دقیقه نرسید که خوابم برد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Maedeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/13
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    1,150
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    تهران
    _ مائدههههه الهی بمیرررری بلند شو ببینم ...
    ای بابا ..
    ینی میشه من یروز با صدای نکره ی این فاطی خل از خواب بیدار نشم ..

    چی؟؟؟ فاطی ؟ مگه من دیشب بغـ*ـل آرتان نخوابیددددم؟
    واییی یعنی همش خواب بوده؟؟؟
    ینی من با آرتان ازدواج نکردم ؟ وااای ..
    فاطی باز داد زد
    _ دهععع آخه عروس هم انقدددد تنبل ...
    آرتان؟؟؟ آهای آرتان؟؟ بیاخودت این نفهم و بیدار کن ...
    با عروس گفتن فاطی فهمیدم که خواب ندیدم ..
    خب خداروشکر
    لبخند دندون نمایی زدم و چشمام و محکم تر بهم فشردم تا بخوابم که صدای آرتان مانع شد
    _ مائده؟؟ خانومم؟؟خوشگلم؟
    تعجب کردم ... این چی چی گفت؟؟؟
    خوووشگلم؟؟
    خواستم از ذوق بپرم و شالاپ شالاپ ماچش کنم که با گفتن من رفتم پایین فاطی فهمیدم آقا داشت جلو فاطی فیلم بازی میکرد
    چشمام باز کردم و با غیض گفتم
    _ زهرمار و خوشگلم .. فاطی اینجا چی میخواد؟؟
    آرتان لبخندی زد و گفت
    _ به به چه عجب ، سلام علیکم، صبح شما هم بخیر
    _اه آرتان جدی حرف بزن ، فاطی اینجا چیکار میکنه
    _ برای خانم خانما صبحونه آوردن
    از روی تخت بلند شدم و درحالی که به سمت سرویس میرفتم آهانی گفتم .
    بعد از انجام کارای مربوطه و مسواک زدن ، یه لباس درست و حسابی پوشیدم رفتم پایین..
    به به اینارو جمعشون جمعه
    فاطی و آرزو و ترنم و آرتان تو آشپزخونه بودن و داشت گپ میزدن ...
    سلام بلندی دادم که همشون با لبخند دندون نما جوابمو دادن ....
    خندیدم و گفتم
    _ نگا نگا روز اول ازدواجمم از دست شما آسایش ندارم
    فاطی _ خوبه خوبه تو باید الان شکر گذارمون باشی که اومدیم برات صبحونه آوردیم
    من _ من حاضر بودم نون خشک بخورم ولی قیافه ی نحس شما رو نبینم
    ترنم _ نچ نچ نچ مارو باش ساعت شیش صبح بلند شدیم اومدیم اینجا برا تو
    چشمامو ریز کردم و گفتم _ من که میدونم شما براچی اومدید ..
    آرزو _ خخخ تو از اولشم باهوش بودی
    هعععی خدا .. من میدونم تو ذهن های منحرف اینا چی میگذره ..
    به میز نگاه کردم که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشد .
    با کنجکاوی گفتم _ پس هانی چی؟؟
    آرزو _ ننم و ننت و ننش برای اون بردن تو نگران نباش
    _ شماهم از خدا خواسته خراب شدید سر من
    فاطی خندید و گفت _ دقیقا ...
    هممون پشت میز نشستیم و من و آرتان مثل گاو ( البته دور از جونمون ) شروع کردیم به خوردن .
    آرتان وقتی صبحونش و خورد تشکر کرد و گفت من میرم تا شما راحت باشید..
    دوس داشتم بگم تروخدا نرو اینا الان شروع میکنن چرت و پرت گفتن ، که گفتم الان ضایعم میکنه ..
    خلاصه ..
    بعد از کلی حرف های بیشعورانه ی فاطی و ترنم و سرخ شدن من و خندیدنای آرزو ، بلندشدن رفتن و من موندم و آرتان...
     
    آخرین ویرایش:

    Maedeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/13
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    1,150
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    تهران
    بعد از جمع کردن میز و شستن ظرف ها به پذیرایی رفتم و جلوی تی وی نشستم .
    سرگرم دیدن فیلم شدم که آرتان با تیپ رسمی اومد پایین .
    با تعجب گفتم جایی میخوای بری ؟؟؟
    _ آره ، میرم شرکت مهرشاد اینا
    _میگما تو اون موقع ها ک میومدم خونتون و نبودی ، میرفتی شرکت ؟؟؟
    در حال که به سمتم میومد گفت آره
    بیخیال برگشنتم به سمت تی وی و خواستم کنترل و بردارم که با گرم شدن گونه ام سرجام خشکم زد ..
    _ مواظب خودت باش
    درحالی که از خجالت سرخ شده بودم آروم گفتم
    _ خدافظ
    با صدای بسته شدن در که اطلاع از رفتن آرتان میداد با ذوق فراوان ، دستم و گذاشتم روی گونم و با لـ*ـذت چشمام و بستم ...
    با ذوق چشمام و باز کردم و نگاه گذرایی به خونه انداختم ...
    خوب خوب خوب
    اینجا که همه چیز باب میلمه ... خب الان چیکار کنم ؟؟؟
    تا خواستم به مغز مبارکم فشار بیارم تلفن زنگ خورد .
    پیش خودم گفتم یا فاطمه ی دیوونس ، یا هانیه ی بیکاره .
    با دیدن شماره ی ناشناس جا خوردم و خواستم جواب ندم اما خودتون میدونید دیگه فضولیه و هزار تا دردسر ...
    تا خواستم دکمه ی برقراری تماس و فشار بدم تلفن رفت رو پیغام گیر :
    ( سلام ...خوبی؟؟
    قصد مزاحمت ندارم ، فقط زنگ زدم بهت بگم ایشالله خوشبخت بشی ..
    امیدوارم آرتان لیاقتت و داشته باشه ..
    خواستم بدونی که من هنوزم دو ... نه نه هیچی
    آرزو میکنم موفق باشی .. سپهر )
    با خودم گفتم که کاشکی تلفن و برمیداشتم و به این مردغریبه میگفتم که تازه دارم معنی عشق واقعی و درک میکنم .
    کاشکی برمیداشتم و میگفتم که احساس من به تو فقط یه حس بچگانه بود .
    سرمو برای خلاص شدن از فکر ای کاش ها تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به پختن یه ناهار خوشمزه
     

    Maedeh.z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/13
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    1,150
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    تهران
    خیلی باسلیقه میزو چیدم و منتظر آرتان بودم ..
    انگار نه انگار که اون یارو هم زنگ زده بود ...
    بوی خوشمزه ی لازانیا توی فضای خونه آدم و وسوسه میکرد .
    انقدرم خرکیف بودم ازاینکه دارم تو خونه خودم آشپزی میکنم که نگووو..
    با شنیدم صدای زنگ سریع رفتم درو باز کردم و آرتان وارد شد و باخوشرویی گفت
    _ به به چه بووویی میاد .. بابا کدبانو ، بابا با سلیقه ، بابا هنرمند باور کن راضی به زحمت نبودیم .
    تک خنده ای کردم و گفتم
    _ نه بابا نفرمایید کاری نکردم
    عین یه حیوان نجیب و وفادار بو کشید و گفت
    _ بوش که خوبه ولی میگما به نظرت زنگ بزنم از قبل یه آمبولانسی ، چیزی بیاد؟
    با تمام قدرت زدم مشتی به بازوش زدم که دست خودم بیشتر درد گرفت و گفتم
    _ ا ا اینجوریاس ، آی دستم ... لامصب بازو نیست که تیرآهنه
    خندید و دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد
    _ من برم لباسم و عوض کنم.. بعد میام خودتو و اون غدای خوشمزتو یه لغمه ی چپ میکنم ...
    _ برو برو حرف زیادی نزن
    با خنده رفت طبقه ی بالا ...
    منم که جوگیر و خدای عقده ای بازی درآوردن ، هی قر میدادم و میخوندم تا اینکه وارد آشپزخونه شدم ..
    ظرفی برداشتم تا لازانیا رو بذارم توش
    درحالی که لازانیا ی خوشملم و آماده میکردم میخوندم :
    دست دست دست
    آه بیاااا دستا شله
    خانوما آقایون همکاری کنید
    حالا یارم بیا
    آرتانم بیا
    حالا یاروم بیا ...
    خواستم یه قر ریز بیام اما با صدای قهقه ی آرتان همونجوری سرجام وایسادم ...
    اون بیشعور هم تا دلش خواست به من خندید و منم سرخ و سفید شدم ...
    تو سکوت داشتیم ناهار میخوردیم ..
    من یه تیکه بیشتر نخوردم اما این بشر مگه سیر میشد ...
    داشتم بهش نگاه میکردم که گفت
    _ اوووم خیلی خوشمزس .. ی دوسه تا تیکه دیگه برام بزار
    با خنده بازم براش لازانیا گذاشتم و اون مشغول خوردن شد و منم با لـ*ـذت بهش نگاه میکردم ..
    تو دلم گفتم :
    خدایا شکرت برای خلقت این بنده ی شکموی دوست داشتنیت .
    وای من چقد دوسش دارم ..
    ( _نچ نچ نچ دوروز هم نشده عقب کشیدی
    _ نع خودم جان ، عقب نکشیدم
    _ پس چی زر زر میکنی
    _ خفه شو نفله ، بی تربیت )
    با تشکر کردن آرتان دست از حرف زدن با خودم برداشتم و نوش جانی گفتم ...
    میزو با کمک آرتان جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها شدم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا