کامل شده رمان ردیف کلاغ ها | مهسا.الف کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از موضوع ونحوه نگارش رمان راضی هستید ؟

  • بله

    رای: 193 84.3%
  • تقریبا

    رای: 30 13.1%
  • خیر

    رای: 6 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    229
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهسا.الف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/16
ارسالی ها
172
امتیاز واکنش
33,030
امتیاز
716
[HIDE-THANKS]***

بهرام پاکت بزرگ زرد رنگ را از کشو بیرون کشید و روی میزش گذاشت ، به اسم قاب گرفته اش نگاه کرد ، سیاه در زرکوبی برنزی رنگ ! زنی که روبه رویش نشسته بود هیچ تمایلی برای گرفتن پاکت از خودش نشان نمی داد و امیدوار بود که نظرش عوض شده باشد ، که پاکت را نگیرد ، پاکتی که اثبات گفته های خودش بود و برایش پول داشت !

برق تاخنهای قرمز و بعد پاکتی که دیگر رو به رویش نبود ، زن پاکت را باز کرد ودست های لرزانش عکس هایی را که درونش بود بیرون کشید و بعد بغض و بعد ناله ! برای از بین رفتن زندگی اش ... درست تر آنکه در این ویرانی خودش هم سهیم بود ! جعبه ی دستمال کاغذی را روی میز بین خودشان قرار داد و دوباره به اسم خودش خیره شد .

- ممکنه اشتباه شده باشه ؟!

تنها سرش را تکان داد و با پلک هایی افتاده زن را زیر نظر گرفت
- متاسفم ...
تاسفش بیشتر برای خودش بود ، از شغلش متنفر بود و بیشتر از آن از آدم هایی که برای نابودی زندگیشان به او پول می دادند !
زن عکس ها را درون پاکت قرار داد و درش را بست ، انگار که هرگزنمی خواسته آن را باز کند ، که چیزی بداند ... پاکت را درون کیفش قرار داد و دسته چکی را بیرون کشید ، بدون آنکه نگاهی به بهرام بیاندازد گفت
- در وجه بهرام کیایی؟
بهرام سرش را تکان داد و سکوت کرد .
زن چک را روی میز گذاشت ! نه این که به دستان بهرام بسپارد ... روی میز گذاشت !
چیزی که مدت ها متوجه اش شده بود ... مردم از نزدیک شدن به او پرهیز می کردند ، انگار یک بیماری واگیردار و مسری دارد !
زن از جایش بلند شد و بدون آنکه به بهرام نگاهی بیاندازد تشکر کرد !


انگار تمام آن ها تقصیر او باشد . انگار زندگی اش را اوست که از هم پاشیده است !
با این حال احساس گـ ـناه می کرد ... در اتاق که بسته شد نفس عمیقی کشید و روی همان صندلی که کمی قبل توسط آن زن اشغال شده بود نشست ، تکیه داد و چشم هایش را بست ! دیگر بسش بود !

از دادن پاکت های زرد به دست زنان بیچاره ای که دنبال راه اثباتی برای خــ ـیانـت شوهرانشان بودند ... بسش بود ... اینکه همه را ناراحت و با چشم های گریان از دفترش راهی کند بسش بود ، خودش ثمره ی یکی ازهمین زوج های خــ ـیانـت کارِ کثیف بود و حالا انگارمثل یک مرض گریبانش را گرفته بودند ومثل سایه ای شوم دورو برش پر بود از ... انگار نصف شهر به نصف دیگرش در حال خــ ـیانـت کردن بودند ... بوی تعفن همه جا را برداشته بود !

نفس عمیق کشید و دستش را بالا آورد و ساعت مچی اش را چک کرد ، هدیه ای از خواهرش ، بهناز ، به منظور یادآوری کردن گذر زمان ، که دارد پیر می شود و هیچ زنی در زندگی اش نیست ، که کاری دارد که از انجامش بیزار است ، که هر لحظه در حال تلف کردن ثانیه های بیشتر است !

درد داشتند ... اما واقعیت بود !
نمی دانست چقدر دیگر روی صندلی نشست و بعد با رخوت بلند شد و از دفترش خارج شد ، انگار بیخودی وقت خریده بود ، زنی که همین یک ربع بیش از اتاقش خارج شده بود ، پشت فرمان ماشین آخرین مدلش نشسته و همچنان گریه می کرد ... در دلش خندید ... مرفهین بی درد ؟ درد هر کس به اندازه ی قد و قواره ی خودش است !
دوست داشت دلداری اش بدهد ، که بگوید می داند که چه حسی دارد ... که طعمش را خودش هم چشیده است ...
اما راه کج کرد و قبل از اینکه احساس گـ ـناه گریبانش را بیشتر فشار دهد پشت ماشینش نشست و راه افتاد .
در آستانه ی سی وچند سالگی ... نه تنها خانه وماشین ... و نه حتی کلکسیون ارزشمند صفحه های قدیمی و عتیقه اش ... هیچکدام خوشحالش نمی کردند ! هیچ لذتی در هیچ چیز!


خواهرش توصیه کرده بود سرش را با ورزش گرم کند ... درخواستش را رد نکرده بود اما تماشای ورزش های مورد علاقه اش تنها یادآور این بود که دیگر حتی نمی تواند ورزش کند ، دوسال قبل ... زمانی که هنوز وکالت می کرد و کارش را دوست داشت ... برای گرفتن رضایت از خانواده ی مقتولی به همراه خانواده ی موکلش به شهرستان رفته بود ، پسر کوچک که هنوز دلش از داغ برادر آتش بود ، او را درست در آستانه ی در هل داده بود و او بعد از سقوط از پله ها ، با لگنی شکسته به تهران بازگشته بود ... ماه ها طول کشید که بتواند درست راه برود ... بعد از آن دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد ... همه چیز پشت هم ... آوار شد ... دیگر دستش به هیچ پرونده ای نرفت ... موکلش اعدام شد و برادر مقتول زندانی ... انگار همه ی دنیا در یک سیاه چاله ی شوم فرو می رفت و همه چیزش را می بلعید !

زمانی به خود آمد که ساعت هایش را در ماشینش به دنبال زنان و مردان مشکوک در شهر می چرخید و آمارشان را به همسرانشان می داد ... اطرافش را آه ونکبت گرفته بود. اما دیگر جسارتش را نداشت ... جسارت اینکه دوباره دست به پرونده ببرد و همه چیز را از نو شروع کند !

آنچه از روزهای باشکوه وکالتش مانده بود همان دفتر کوچک و دنج بود و بس

بعد از نیمه شب بود که کلید را در قفل در چرخاند ... بر خلاف همیشه که دوش می گرفت و یک راست به تخت خواب می رفت ، لب تاپش را روشن کرد و تا لحظه ای که ویندوزش بالا بیاید یکی از بطری های نوشیدنی اش را از یخچال بیرون کشید و یک نفس بیشتر از نصفش را سر کشید ، روی مبل نشست و لب تاپ را روی پاهایش گذاشت و به تنها فایل روی صفحه نگاه کرد ، اسم " عماد منصور " در پس زمینه ی آبی توی ذوقش زد ...

سه ماه تحت نظر داشتنش ... سه ماه وقت تلف کردن محض !

روی فایل کلیک کرد .
در آن روز تابستانی و داغ ، در ماشینش ، رو به روی ساختمان بزرگِ خیریه" سبرا " نشسته بود .
" سلامت و بهداشتِ روانِ اجتماعی " ... از آن اسم های دهن پر کن ...
منتظر عماد که از در آهنی خاکستری رنگ بیرون بیاید .


"سبرا " با آن دیوار های بلند وسفیدِ کور کننده ... با پیچک های سبزی که دیوار جنوبی را بالا رفته بود ... نه سیم خارداری بود ، نه حفاظ های آهنی و بلند و نه شوک های الکتریکی ... کادر پزشکی از متدهای دیگری برای نگهداری بیماران استفاده می کرد ، بیشتر درمان های دارویی ... هرچند تیم نظارت خبره ای هم بیست وچهار ساعته مراقب بود که خدای ناکرده یک اصغر بی مخ یا "مهد علیایی " نخواهد از زیر درمان فرار کند !

یا حتی احمقی وارد شود !

با وجود پرونده ی ناتمامش با عماد ، کسی که حالا نه ماه تمام را در خیریه سپری کرده بود ، بار ها تلاش کرد ملاقاتش کند ، حتی آن دیوار های بلند و سفید را هم امتحان کرده بود ... موفق که نشد در ذهنش بار ها او را کشت ... او را کشت و منتظر ماند ... همه چیز را درباره اش می دانست ... تنها چیزی که نمی دانست روز ترخیصش بود ، هنوز هم بعد از گذشت این سه ماه فکر می کرد که کاش آن روز که رو به روی خیریه زیرآفتاب داغ نشسته بود و به صدای مجری رادیو که از بحران آب و هوای داغ پایتخت می گفت و او زیر ابر سیاهی که نه در آسمان ، در اعماق ذهنش نشسته بود و هر بار که در مجتمع برای ورود و خروج ماشین های کادر باز و بسته میشد و قلبش تند تر می کوبید ، راهش را می گرفت و می رفت ... چه فایده ای برایش داشت ؟ مگر باز می توانست نامزدش را داشته باشد ؟ شغلی که برایش ساخته شده بود را داشته باشد ؟ زندگی اش را داشته باشد ؟

کاش آن روز منتظر نمی ماند و یا اصلا کاش هرگز عماد را ملاقات نمی کرد !
با گذشت سه ماه هنوز هم زیر همان ابر سیاه نشسته بود و به عماد فکر می کرد ...

سه ساله بود که مادرش ساکش را بست و از خانه شان رفت و به منصورِ بزرگ پناه برد ... بهرام را پشت سرش جا گذاشت و جایش را با دو فرزند دیگر پر کرد ، عـمـاد ، یکی از آنها ![/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]پدرش چندین سال بعد ازدواج کرد و بهناز خیلی زودتراز آنچه که انتظار داشت زندگی اش را پر از شادی کرد ، چه زمانی که کوچک بودند و چه بعد از همه ی آن سال هایی که پشت سرگذاشتند

    عماد را اما تنها کمی بیشتر از یک سال بود که می شناخت ... می خواست به خودش ثابت کند که سایه ی جدایی پدر و مادرش روی روابط اجتماعی اش تاثیری نداشته ... که اگر عماد را دوست ندارد به خاطر این نیست که فرزند مادرش است ... که پدر او بوده که مادرش را از راه بدر کرده است ... که او بوده که حس پسر بودن برای یک مادر را از او گرفته است ...
    اما برخلاف انتظار عماد با ظاهری آراسته و موقر ، با آن لبخند جذاب که گوشه ی دهانش را به بالا خم می کرد و نشانه ای بود برای برادر بودنشان ، هرجند نصف و نیمه ... مرد خوبی بود ، خوش صحبت و دقیق ...
    خودش چه ؟ تنها یک کور ... کسی که نمی توانست ببیند ...

    چیزی درون عماد بود که هر روز بیشتر از قبل به هم نزدیکشان می کرد ، یک مغناطیس خاص که از چشم هایش ساطع می شد ، خیلی زود جایش را باز کرده بود و در تمام مدت چیزی را پنهان کرده می کرد ... چیزی از لایه لایه های ذهن هزار تویش ... چیزی که آرزو می کرد هرگز کشف نکرده بود .

    تنها چند روز قبل از تولد رعنا ، نامزدش ، روزی که ماه ها برایش برنامه ریزی کرده و حلقه ی زیبایی برای به دست کردنش تهیه دیده بود اتفاق افتاد ، زودتر از همیشه وارد دفترش شد ... شاید خواست خدا بود ، یکی از کارتابل هایی را که باید به یکی از دوستانش می رساند را فراموش کرده بود و باید خارج از قرار مقرر به دفتر بر میگشت ...

    جایی که تمام دنیایش زیر و رو شد ... رعنا ، عشق تمام زندگی اش ... کنار عـماد !
    برادرش .

    خود را پشت دیوار پنهان کرد ... مسخ شده به حلقه ی درون جیبش فکر می کرد ، صدای خنده ی رعنا تمام اتاق را ، حال خودش را ... دنیایی که ساخته بود را ... تمام زندگی اش را تحت الشعاع قرار داد ...
    همان صدایی که تا چشم هایش را می بست در سرش اکو می شد ، همان صدایی که سه ماه پیش اجازه نداده بود ماشین را روشن کند و عماد را همان جا ، جلوی در خاکستری خیریه برای همیشه رها کند ...
    دلیلش را می خواست ، که چرا ؟! چرا با کسی که قرار بود همسر برادرش شود ؟
    باید از خودش می پرسید !
    تمام آن ماه هایی را که پشت در های خاکستری منتظر مانده بود به عماد و کاری که کرده بود فکر می کرد ، بار ها نقشه های مضحک و احمقانه کشیده بود ... باید او را می دید و هر آنچه که درباره اش نمی دانست را پیدا می کرد ... باید او را می دید و همان مشتی که باید همان روز در دفتر کارش به صورتش می کوبید میزد و بعد شاید ... شاید می توانست همه چیز را از نو شروع کند .


    در طول این سه ماه همه ی کاری که کرده بود تعقیب کردن برادرش بود ، هر لحظه اش را زیر نظر گرفتن و منتظر یک فرصت تا آن روی خودش را نشان بدهد ، که جایی دردسری ، گندی به پا کند و برای همیشه راهیِ همان جایی اش کند که لایقش بود ...
    چیزی که هرگز رخ نداده بود

    جرعه ی دیگری از بطری اش را سر کشید و مشغول تایپ کردن شد

    سه و ده دقیقه خرید سبد گل بزرگی از گل فروشی گلادیاتور

    چهار و نیم برگشت به آپارتمان

    شش و پانزده دقیقه ترک خانه ، شلوارکتان دودی و تیشرت خاکستری ، کلاه کپ !!!

    هشت و پنج دقیقه برگشت به آپارتمان

    هیچ فعالیت دیگه ای مشاهده نشد

    تایپش که تمام شد فایل را در کنار بقیه سِیو کرد ... تنها همان گل ها بود که قافلگیرش کرده بود ، هرگز با هیچ زنی قرار نداشت ، و آن کلاه کپ که هرگز نمی پوشید ...

    کلافه آرنج هر دو دستش را روی پا گذاشت با کف دستانش سرش را گرفت ...
    چه غلطی می کرد ؟
    چرا خودش را این جور درگیر یک عوضی کرده بود که یک عوضی دیگر را از سرش باز کرده ؟
    این عماد بود که باید دیوانه می بود نه او ... عمادی که حالا به راحتی زندگی اش را می کرد و بهرام را به جنون وسواس گونه ای کشانده بود ... اصلا شاید باید ممنونش می بود ! خواسته یا ناخواسته سایه ی زنی که هرگز نمی توانست همسرش باشد از سرش باز کرده بود ...
    با این حال حسی در درونش می خواست تمامش کند ، می خواست همه چیز را تمام کند ... تماشا کردن زندگی روزانه ی برادرش هیچ جذابیتی نداشت ... نه تا آنجایی که حتی نمی توانست جلو برود و بدهی اش را توی صورتش بکوبد ... میدانست که نباید هرگز از اول شروعش می کرد ... با خودش گفته بود که تنها یک ماه و بعد حسابش را تصویه خواهد کرد ، بعد شده بود دو و حالا سه ماه را پشت سر گذاشته بود و هیچ چیز به دست نیاورده بود ... هیچ چیز ...


    خنده دار بود ... برای همه ی مشتری هایش موعضه های بلند بالا می کرد ، خط باطل می کشید به خوش خیالی هایشان ... پس چرا نمی توانست به توصیه های خودش عمل کند ؟

    نیاز به دانستن که چرا ؟!
    رعنا ، نامزدش ... چرا نامزدش با عماد رفته بود ؟
    چه چیزی در او وجود داشت که در بهرام نبود ؟!

    خدا را شکر می کرد که جز خواهر تیز بینش هیچ کس به عمق حماقت های احمقانه اش پی نبرده بود ...
    باید تمامش می کرد ... دنبال کردن عماد منصور را برای همیشه تمام می کرد ، در نهایت چه چیزی به دست می آورد مگر ؟
    فهمیدن اینکه برادرش زندگی یک زن و مرد دیگر را به گند بکشد ؟
    یا همانطور که عماد زندگی اش را به هم ریخته ، زندگی اش را زیر و رو کند ؟


    به صندلی اش تکیه داد و به سقف خیره شد ... بدش نمی آمد به عماد چیز هایی را بفهماند ...
    طعم آن چیزی را که خودش چشیده بود به او بچشاند ، با وجود آنکه هرگز انقدر لجن نبوده و نمی توانست باشد ...

    روی لب تاپ خم شد . روی فایل کلیک کرد و به گزینه های پیش رویش نگاه کرد ، اگر می خواست همه چیز را از نو شروع کند ، این اولین قدم بود ... نفس گرفت و دکمه را فشرد ... تمام سه ماه تعقیب ، تمام آن نوشته ها و عکس ها را پاک کرد .
    پوزخند تلخی که کنج لب هایش نقش بسته بود گواه آن بود که پاک کردن عماد از ذهنش آن چنان راحت نخواهد بود .
    رعنا ... موکل اعدام شده اش ... پای آسیب دیده اش ... زنی که پشت فرمان ماشین آه می کشید ...
    عادت کرده بود به دردی که در سـ*ـینه اش ، مدت ها ، جا خوش کرده بود ... شاید اگر تمامش می کرد ... آن درد هم رفته رفته تمام می شد ...


    نفسش را پر صدا بیرون داد ، از جایش برخواست و به اتاق خواب رفت .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    از اینکه رمان رو دنبال می کنید متشکرم و اینکه لطفا در نظر سنجی بالای صفحه شرکت کنید و البته به صفحه نقد رمان سر بزنید و نظرات وپیشنهاداتتون رو بهم برسونید .
    سپاس


    [HIDE-THANKS]***

    به حنا نگاه کرد ، قرصی که به او خورانده بود کارش را کرده بود و قبل از اینکه کاملا از شهر خارج شوند به خواب عمیقی فرو رفته بود ... آن قدر عمیق که در بین راه ریسک کرده بود و بدون آنکه دهانش را ببندد ازفروشکاه کوچک بین راهی ، برای راه طولانی که در پیش داشتند خرید کرد ، قفل کودک در های ماشین را فعال کرد و حالا تنها دری که از داخل باز میشد سمت خودش بود ... دخترک سمج تر از آنچه بود که فکرش را می کرد .
    دستش را دراز کرد و موهایش را از روی صورتش کنار کشید ... گونه هایش سرخ شده بودند و گوشه ی لبش زخم عمیقی با خونی دلمه بسته توی ذوق می زد ، از اینکه زخمی اش کرده بود ، عصبانی بود ، اما هرگز انتظار نداشت که دخترک این طور سرسختانه در برابرش مقاومت کند، هنوز هم به فرار فکر می کرد ، شاید همین حالا هم رویایش را می دید !
    تکانی خورد و به زور چشمانش را باز کرد ، گردنش درد میکرد و دهانش خشک شده بود و نبض پیشانی اش می کوبید ، چشمانش از نور چراغ های ماشینی که فضای اطرافش را روشن کرده بود بست و خودش را بالا کشید و کمرش را صاف کرد ،
    تمام بدنش درد می کرد ، از پشت شیشه های تیره ی ماشین به بیرون نگاه کرد ، تا چشم کار می کرد بیابان بود و ... بیابان ... در کدام جهنمی گرفتار شده بود؟!
    از خشکی دهانش سرفه ای کرد . نگاه عماد را روی نیم رخش حس کرد اما دیگر توان نداشت ... نه حالا که در وسط ناکجا آباد می راندند ، نه حالا که آنقدر گیج و خسته بود .
    - آب خریدم ، اون عقبـه .
    هیچ چیز نمی خواست ... با اینکه احساس می کرد ماه هاست آب نخورده است ، که حتی قادر نیست دهانش را باز کند ولی از او هیچ چیز نمی خواست . سرش را به شیشه تکیه داد و مچ آسیب دیده و سخت شده اش را روی گردنش گذاشت.
    عماد کمربندش را باز کرد و در حالی که با یک دست فرمان را گرفته بود به پشت خم شد و از میان کیسه ها خنک ترین بطری ای را که می توانست پیدا کرد و در بغـ*ـل حنا گذاشت .
    این بار نتوانست در برابر تشنگی اش مقاومت کند و سر کشید ...
    یکنفس تمام بطری را سر کشید
    - بهتری ؟
    چشمش به ساعت روی داشتبورد افتاد ، باورش نشد بیشتر از هفت ساعت بود که خوابیده ... بیشتر از هفت ساعت لعنتی که او را از خانه اش دور و دورتر کرده و شانس نجاتش را کمتر و کمتر ...
    عماد رد نگاهش را گرفت و در حالی که به رو به رویش خیره می شد گفت
    - دوست داری بدونی کجا می ریم ؟
    حنا تلخ نگاهش کرد
    - شیراز ! حدس بزن چرا !!
    برق چشمانش تیره ی کمر حنا را لرزاند ، بی حال و ترسیده ، همانطور که نگاهش می کرد گفت
    - چرا ؟
    - که ازدواج کنیم !
    سرش گیج رفت ... عرق از پشت گوشش سر خورد ... میخواست همه ی این ها یک شوخی باشد ... آخرش جایی پیاده شوند و عده ای از دوستان نداشته اش او را با چیزی سورپرایز کنند و بعدش قول می داد که بخندد ، که این شوخی خنده دار شود ... اما در آن لحظه ، تنها یک صفحه ی آهنی را روی سـ*ـینه اش حس می کرد که نمی گذاشت نفس بکشد ... نک انگشتانش به وضوح می لرزیدند ...
    عماد نگاهش کرد و لبخند زد ... از همان لبخند های مطمین که انگار همه چیز مرتب است ... و حنا از لبخندش بیزار بود !
    - من نمی خوام ازدواج کنم ... ،
    - می خوای !
    آمرانه ... سرد ، جدی !
    - من حتی تو رو نمیشناسم !
    - من خیلی چیزا راجع بهت می دونم !
    نیم نگاهی به حنا انداخت ، میخواست تاثیر حرفهایش را روی دخترک ببیند و بعد ادامه داد
    - اسم دکترت ، از سوپرمارکتی که خرید می کنی ، اینکه چی می ترسونتت ! کافی نیست ؟
    قلبش در سـ*ـینه بال بال می زد ...
    - دکتر صادقی ، سوپرمارکت پیروزی ... و چی از همه بیشتر می ترسونتت ؟ مـن !
    و "من" را چنان بلند و بم گفت که حنا از جا پرید . عماد بلند خندید و صفحه ی فلزی روی سـ*ـینه ی حنا سنگین تر شد ...
    عماد با همان خنده ی دندان نمای کنج صورتش ادامه داد
    - پدر و مادرت مردن . نه خواهر و برادری نه عمو و عمه ای ! فامیل های دور مادرت اهوازن ولی از هم بی خبرید ، حتی اگه در خونت رو هم بزنن تو نمیشناسیشون ! ...
    ابرویی برای حنا بالا انداخت
    - به ندرت از خونه بیرون میایی ... تا حالا حتی ی my friend هم نداشتی !
    و دستش را دراز کرد و چند بار به زانوی حنا زد ... حنا خودش را جمع کرد و عماد چشمکی زد و زیر لب گفت
    - دختر خوب !
    هیچکدام از حرف هایش را نمی خواست ... دوست داشت دست هایش را روی گوشش بگذارد و هیچ چیز نشنود ... اما هر چه بیشتر حرف میزد ، تعجبش در کنار ترس بزرگ و بزرگتر میشد .
    - با اتوبوس میری ومیایی ! تمام راه سرت پایین ! به هیچکس نگاه هم نمیکنی ! از خونه غذا میبری ...
    بعد با ابروهایی بالا رفته به حنا که میخ دهانش بود نگاه کرد و ادامه داد
    - باز هم بگم ؟
    حنا تنها نگاهش می کرد ، حالا دیگر مطمین شده بود که این دیوانه ی روبه رویش مدت ها او را تحت نظر داشته .
    - وقتی بچه بودی فکرمیکردی از ی سیاره ی دیگه اومدی ، برای خودت ی سفینه درست کرده بودی .
    دهان حنا هر لحظه بازتر میشد و این بار با لکنت گفت
    - تو ... تو این ها ... این ها رو از کجا میدونی ؟
    عماد آرام خندید و چشم هایش را در برابر نوری که از رو به رومی آمد تنگ کرد
    حنا اما باز به جنون رسیده بود ... شک حرف های عماد چرتش را ، تاثیر آن کوفتی که به زور در حلقش فروکرده بود را ، از سرش پرانده بود
    - توی لعنتیِ عوضی این ها رو از کجا می دونی ؟ چرا من رو دزدیدی ؟
    و با همان دست آسیب دیده به صورت مرد کناری اش چنگ انداخت . عماد مچش را در هوا نگه داشت و با تفریح به حنایی که در تقلا برای رهایی بود نگاه کرد .
    حنا اما خسته تر از آن بود که ادامه دهد ، ازحرکت ایستاد و تکیه اش را به صندلی اش داد ، اگر زمان به عقب بر می گشت حاضر بود از همان پنجره ی کوتاه حمام پایین بپرد ولی اینجا در کنار عماد نباشد ، که قبل تر از آن در را به روی هیچ غریبه ای باز نکند ، که ...
    حتی اگر می توانست از ماشین لعنتی پایین بپرد ، می پرید ... ولی حتی یک لحظه ی دیگر این ترس را تحمل نکند ... حتی یک لحظه !
    چطور هرگز متوجه نشده بود که کسی تک تک اعمالش را زیر نظر دارد ؟ آخرین باری که از سوپر مارکت محبوبش خرید کرده بود همین چند روز پیش بود اما دکتر صادقی چه ؟ آخرین بار شاید بیشتر از یک سال قبل بود که مطبش رفته بود ... چکاپی بود که باید انجام می داد !
    اقوام دور مادری اش چه ؟ او از کجا آن ها را می شناخت ؟ شاید یکی از آن ها بود !
    شاید فکر کرده که خانواده اش برایش پولی گذاشته اند و حالا چشم طمعشان به ثروت نداشته ی اوست !!
    اما چیزی در اعماق قلبش ... حتی اگر می توانست خودش را با استدلال هایش فریب دهد ، سفینه ی فضایی اش چه ؟
    مغزش در حال منفجر شدن بود
    او یک دیوانه بود ...
    حنا یک قربانی !


    ترس چه معنایی داشت اگر در همان موقع کنارش نشسته باشد ؟!
    باید تمرکز میکرد ، قبل از اینکه قربانی یک سایکو شود باید کاری می کرد ... سرش را به شیشه تکیه داد و به پاهایش چشم دوخت ... کاش می توانست قوی تر باشد ، بلند قد تر باشد و بعد با همان پاها مغز مرد را روی شیشه له کند ... کاش ...
    چشمش به بند سیاه و برزنتی که از جیبش آویزان شده بود افتاد ... ضربان قلبش بالا رفت و گرما تا لاله ی گوش هایش را سوزاند ، کارتِ عضویت در باشگاه فرهنگی محل کارش در جیبش بود ... شاید ...
    چه کاری می توانست انجام دهد ؟ شاید اگر می توانست از ماشین به بیرون بیاندازدش ، کسی پیدایش کند و به محل کارش بفرستد و بعد وقتی همه پی گیر مفقود شدنش هستند ، ردش را از جایی که کارت ارسال شده است بگیرند ...
    شاید تاثیر داستان های پوآروی محبوبش بود !
    ولی در آن بیابان ؟ چه کسی با پای پیاده رد میشد تا کارت او را پیدا کند ؟ که اگر هم پیدا کرد از کجا معلوم که پست کند ؟
    با افسوس آهی کشید و چشم هایش که سنگینی می کردند را بست !


    نفهمید کیِ خوابش برد !
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    اول از همه تشکر می کنم از مدیر های محترم که لایق دونستن و به رمان تگ دادن ... قطعا مسیولیت من برای هرچه بهتر نوشتن رمان سنگین تر میشه و نظر شما دوستان تاثیر گذار تر پس خواهش میکنم در نظر سنجی بالای صفحه شرکت کنید و به صفحه نقد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سر بزنید و نظرات وپیشنهاداتتون رو بهم برسونید .

    از همراهیتون ممنونم


    [HIDE-THANKS] از تکان های شدید ماشین بیدار شد و خود را بالا کشید ... حالت تهوع داشت ، هرگز این قدر طولانی ، سفری جاده ای نداشت و سرش از بابت قرصی که خورده بود سنگین بود ...
    نفس همراه با دردی کشید و تکیه اش را به صندلی داد و از پشت شیشه به جاده ای که گویی هرگز تمام نمی شد چشم دوخت !
    بچگی اش به هیچ وجه ، کودکی شادی نبود ، در مدرسه هرچند که کمی محبوب بود ، اما هر زمان که گروهی تشکیل میشد . تنها کسی که به تنهایی گوشه ای از حیاط می ایستاد و با حسرت نگاه میکرد او بود ، کسی که هرگز دیده نمیشد ، پدرش آنقدر به ندرت به خانه می آمد که گاهی فکر می کرد شاید یادش نباشد که دختری هم به نام او دارد و مادرش تمام روز در حال شماتت کردن ... از گربه ی کوچک توی بالکن تا کم دقتی اش در انجام امور خانه یا بی علاقه گی اش به موضوعات مورد توجه مادر .
    همیشه چیزی بود که برایش مرثیه سرایی کند ! یک زنِ سخت و بسته و سرد ، که هرگز هیچ حرف محبت آمیزی بر زبان نمی آورد ... چه قبل از آن شب سیاه و تلخ و چه بعد از آن !
    دست های لرزانش را تا روی لب بالا آورد ... قلبش که انگار کوبیدن معمولی را فراموش کرده بود ، می خواست سـ*ـینه اش را بشکافد ، فکر کردن به آن هم دیوانه اش می کرد ! آن شب سیاه ...
    یک بار اتفاق افتاده بود و شاید باز هم ، شاید یک بار دیگر هم اتفاق می افتاد .
    آب دهانش را به زور غورت داد و با نک انگشتانش روی لبهایش ضرب گرفت .
    انگار ساعت شماته دار بزرگی در سرش زنگ میزد و او را به جایی در اعماق ذهنش ، در انتهایی ترین کنج تاریک خاطراتش پرت میکرد ، آشکارا می لرزید و تمام تنش یخ کرده بود ، نفسش را حبس کرد و تا شصت شمرد ، دوباره و دوباره ... برای آرام کردن خودش دست به کار های ابتکاری زیادی زده بود و شمردن بهترینشان بود .
    کسی نمی توانست آزارش دهد ! اگر حسش نمی کرد ، اگر نادیده اش می گرفت ، دیگر کسی قادر نبود آزارش دهد ! و مدت ها بود همه چیز آزار دهنده ی زندگی را نادیده می گرفت !
    خودش را به مردن زده بود و حالا کسی تمام قد ، کمر به یادآوری همه ی آنچه که نمیخواست به یاد آورد بسته بود ، اینکه زنده است ! این که هنوز هم میتواند درد بکشد و آزرده شود !
    اما هرگز قوی نشده بود ، اگر میدانست انتقام همه چیز را باید از چه کسی بگیرد ! قطعا لحظه ای درنگ نمی کرد ، انتقام خودش را ، چیزهای از دست رفته اش را می گرفت و بعد اگر هم تکه ای از معصومیتش را می باخت برایش اهمیت نداشت ، معصومیتش در برابر چیزهایی که از دست داده بود هیچ بود ... که با آن چیزهایی که از دست داده بود ، رفته بود ! قلبی که سرشار از عشق و امید بود و حالا هرشب ، هر لحظه که چشم بر هم میگذاشت جز کابوس ، کابوس مرگ رویاهایش چیز دیگری نبود !
    ساعت شماته دار که به مغزش میکوبید و حالت تهوعی که هر لحظه بیشتر معده اش را زیر و رو میکرد .

    - ی پیراهن بلند و گل دار تنت بود ... روی زمین نشسته بودی و برای بچه های کوچیک کتاب می خوندی ... چی بود ؟ ی خرسِ کوچیک دنبال مادرش می گشت ! ی همچین چیزایی !
    با صدای عماد شانه هایش تکان خورد و سربلند کرد ، چشم هایش آنقدر میسوختند که قادر نبود کاملا باز نگهشان دارد .
    - خرس کوچولو پشت در رونگاه کرد ، زیر مبل رو نگاه کرد ، بالای گنجه رو نگاه کرد ، اما مادرش رو پیدا نکرد ...
    آرام ... بیشتر مثل یک زمزمه ی مبهم !

    حنا مبهوت داستانی شد که سه شنبه ی قبل برای بچه های بازدید کننده تعریف کرده بود .
    هر سه شنبه یک داستان ، مثل یک فستیوال کوچکِ کتاب خوانی !
    هر چه بیشتر به خودش فشار می آورد گنگ تر از قبل ، دست و پا میزد !
    یک آدم و چند شخصیت که میتوانست در هر لحظه رنگ عوض کند !
    سکوت حنا را که دید ادامه داد

    - اون مادر بی مسیولیت کجا بود ؟
    حتی از صدایش هم بیزار بود و به جانش رعشه می انداخت . سکوت کرد و عماد نگاهش کرد
    نگاهی که شرارتش را زبانه میکشید و روحش را خراش میداد
    - مادر تو هم ولت کرد !
    چشمانش را بست و اشک آرام از گوشه ی پلکش راه گرفت ، مادرش هم ولش کرده بود و او می دانست ، چه چیز دیگری وجود داشت که نداند ؟ که با دانستنش نخواهد شکنجه اش کند ؟
    دستش را روی قلبش گذاشت و یقه اش را در مشت های کوچکش فشرد و با صدای لرزان گفت

    - مادرش ترکش نکرده بود ، فقط میخواست براش توت فرنگی بیاره ! همه ی داستان ها با پایان خوب تموم میشن !
    عماد چشم از جاده گرفت و به نیم رخ حنا نگاه کرد ... ثانیه ای سکوت و بعد گفت
    - به بچه ها دروغ میگین ! زندگی واقعی این نیست .
    - بچه ها نیاز دارن که در نهایت همه چیز خوب تموم شه !
    وفکر کرد که نه فقط بچه ها ... همه می خواهند همه چیز خوب تمام شود و بیشتر از بقیه خودش ...
    - میخواستن رو پات بشینن و با موهای بافتت بازی کنن ...
    و دستش را به سمت موهای حنا برد که حنا خودش را کنار کشید ... بدون آنکه به عماد نگاهی بیاندازد و بی مقدمه گفت
    - تو بچه داری ؟
    - ی پسر !
    این بار نتوانست به جاده ی خالی خیره باشد . خیره شد به آن نیمرخ جدی و حالا عبوس ... یک پسر داشت ... مغزش باز از کار ایستاد ...
    - چند وقته تعقیبم می کنی ؟
    - ی مدت کوتاه !
    - چرا انقدر راجع به من می دونی ؟
    - خودت می فهمی !
    - بگو چرا این کار رو با من می کنی ؟
    - برای این که ی زندگی جدید رو با من شروع کنی !
    - بدون این که خودم بخوام ؟
    - آره !
    یک " آره " محض ! موهای تنش بالا آمدند ، نمی توانست عصبانیتش را پنهان کند
    دلش میخواست فرمان را بگیرد و بچرخاند و هردویشان را به درک بفرستد .
    آرزومی کرد کمی تند تر رانندگی کند تا حداقل پلیس جلویشان را بگیرد ، ولی عماد خیلی آهسته تر از سرعت مجاز می راند ... آرام و آهسته ... انگار هیچ عجله ای نداشت !
    با صدایی گرفته گفت
    - من رو دزدیدی !
    عماد نیم نگاهی به سمتش انداخت و گفت
    - اگه زنگ خونت رو می زدم و میگفتم با من بیا ، میومدی ؟
    حنا ملتمسانه نگاهش کرد ... عماد زیر لب گفت
    - نمیومدی!
    حنا پیشانی اش را در دستهایش فشرد ، چیزی تا منفجر شدن مغزش نمانده بود !
    - نمی فهمم یکی مثل تو چه چیزی از من میتونه بخواد .
    - تو اون چیزی هستی که میخوام ... اون چیزی که همیشه می خواستم !
    دلش میخواست فریاد بکشد ، جیغ بکشد ، بین ترس و وحشت و در ماندگی مانده بود ... تمام زندگی اش می خواست برای کسی خاص باشد ، مهم باشد ، اما نه کسی مثل عماد ... به هیچ وجه .
    مرد رویاهایش زمین تا آسمان با عماد فرق داشت ، خیلی معمولی تر و ساده تر و قابل لمس تر ... عماد با آن چشم های خاص و فک مربعی شکل و استخوانی ... چهره ای جسور و وحشی و البته یک مرد غیر قابل پیش بینی و جانی !


    خمیازه ی عماد چراغی را در ذهنش روشن کرد ، ساعت ها بود رانندگی میکرد و عملا خسته بود ، باید ساکت و آرام می ماند و دعا می کرد پشت فرمان خوابش ببرد ... به قدری از مرد بغـ*ـل دستی اش بیزار بود و می ترسید که پذیرش یک تصادف را به کنار او بودن ترجیح می داد ... اما در عوض عماد شیشه را پایین کشید و هوای خنکی که در ماشین پیچید ، کمی سر حال ترش کرد .
    - پشتت درد نمی کنه ؟
    - نه !
    دروغ گفت ، احساس میکرد روی نیزه هایی تیز نشسته است .

    - ی کم استراحت می کنیم !

    و کمی جلوتر با زدن راهنما به راست کشید و در سـ*ـینه ی خاکی ، خیلی دورتر از کافه ی نسبتا کوچک آن سوی جاده ایستاد . هوشمندانه بود ، خلوت بدون هیچ ماشین عبوری متوقف شده ای !
    حدس زده بود که او را در ماشین تنها خواهد گذاشت ، خوشحال شد ، حداقل می توانست بدون حضور سمی اش کمی فکر کند و راهی بیابد ، عماد کمربندش را باز کرد و از محفظه ی کنار در کابل فشرده ی پلاستیکی ای را بیرون کشید ، نگاه حنا بین کابل و دست های عماد می چرخید ، چیزی بود مثل یک دستبند ! از همان هایی که دیوانه های خطرناک را با آن می بندند تا به خود و دیگران آسیبی نرسانند ! با وحشت خودش را به در ماشین کوبید ، عماد بازویش را گرفت و در حالی که او را به سمت خودش می کشید حنا با مشت هایش مانع می شد ...
    - آروم باش ... آروم باش حنا !
    اشک های حنا سرازیر شده بودند و در سکوت تقلا می کرد ، آن مرد تا کجا پیش می رفت ؟ چقدر آزارش میداد ؟ چه از جانش می خواست ؟
    - فقط چند دقیقه حنا ... ی ذره راه میرم و ی چیزی برای خوردن میارم ! آروم باش .
    - خوا ... خواهش می کنم ...
    هق هقش اجازه حرف زدن نمی داد .
    عماد کلافه از تقلا های حنا با خشونت هر دو مچش را با یک دست گرفت و با یک حرکت کابل را انداخت و محکم کشید .
    پوستش آتش گرفت و نفسش بند آمد ، بی تفاوت ، نوار چسب کاغذی را از توی داشتبورد بیرون کشید و یک تکه ی بزرگ را با دندان جدا کرد و دهان حنایی را که به زور سعی می کرد کمی اکسیژن به ریه هایش فرو کند را بست ، پشت گردنش را گرفت و به پایین فشار داد و حنا خم شد ، خیلی زود یکی دیگر از کابل ها دور مچ پایش به کابل روی دستش بند شد و حنا مثل آهویی در بند ، بدون آنکه بتواند کوچک ترین حرکتی کند ، کوچکترین صدایی در بیاورد و بدتر از همه آن ها نفس بکشد ، اسیر شد !
    عماد پارچه ای رویش کشید و رفت ...
    از تقلای زیادش در چند دقیقه ی پیش ، از پوستش که لای ، کابل گیر کرده بود ، از دهانش که بسته بود و فشاری که زانوهایش به سـ*ـینه اش وارد می کرد !
    تنها چیزی که در آن لحظه در ذهنش می گذشت آن بود که این جوری نمیرد ، باید می شمرد ... تا صد ، این بار ... اگر آرام میشد ، نفس هم بر میگشت !
    باید نفس را بر می گرداند !
    نباید این جوری می مرد ...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]یک ، دو ، سه ، چهار ، پنچ ، ... سیصد و چهل ، سیصد و چهل و یک ، سیصد وچهل و دو .

    زمانی که عماد به ماشین برگشت ، نفس هایش به شماره افتاده بود ، پارچه از رویش کنار رفت و چاقوی سیاه ، گیره ی کابل را از هم شکافت و حنا مثل فنر ، خودش را بالا کشید و دست هایش به سمت چسبی که دهانش را کیپ تا کیپ به هم چسبانده بود بالا برد ، بدون آنکه یک لحظه به پاره کردن پوست لب هایش فکر کند ، با همان مچ هایی که همچنان به هم گره خورده بود ، گوشه اش را گرفت و کشید .

    دهانش را باز کرده و با تمام توان هوا را پایین می داد ، می بلعید ... با هر دو دستش به شیشه کوبید
    - بازش ... بازش کن ، تو روخدا !
    عماد به حنا که خود را به شیشه چسبانده بود و التماس می کرد چشم دوخت ، گربه ی وحشی اش را ادب کرده بود ، باید از او حساب می برد .
    - باز کن ، بازکن !
    گریه کنان التماسش می کرد ، سوییچ را در قفل چرخاند و شیشه اش را پایین داد و حنا به بیرون خم شد و نفس های عمیق کشید ، هر نفس ، فشاری بود به ریه و معده ی جمع شده اش ، هر نفس درد ! یک بار دیگر دم ، کارت برزنتی اش ، آن کافه رستورانِ آن سوی جاده ، باز دم !
    یک بار دیگر دم ، دست هایش که آرام بدون آنکه عماد متوجه شود ، بند سیاه و برزنتی را بالا می کشید ، سرفه کرد ، بلند جوری که خراش گلویش سوخت ، اما نباید دست از تلاش بر می داشت ، کارت به بالای در ، درست بین درز شیشه رسید و بلندتر سرفه کرد تا حتی احتمال شنیدن برخوردش با زمین را هم به جان نخرد . هر نشانه ای که از خودش به جا میگذاشت ، هر چند کوچک ، میتوانست اثری داشته باشد .
    چند ثانیه بعد عماد پشت لباسش را کشید و حنا روی صندلی افتاد . صورتش کبود بود ، از ترس مردن ، ترسِ از خفگی مردن ، ترسِ از رسوا شدن .
    عماد لیوان کاغذی چای را روی داشبورد گذاشت و دست های حنا را باز کرد ، در آن خنکای بامدادی ، بخار چای داغ مثل هاله ای نورانی رقصان بالا می رفت و حنا را وسوسه می کرد ، به خودش قول داده بود که هرگز دست از تلاش بر ندارد ، که کم نیاورد ! عماد اما نگاهش را جور دیگری تعبیر کرد ! استکان را برداشت و همراه یک حبه قند به طرف حنا گرفت !
    حنا در فکر تقلاهایش برای نفس کشیدن ! پیشانی کوبیده شده اش و زخم روی لب هایش و شیشه ی همچنان پایین ماشین بود .
    لیوان را گرفت ، بیشتر از آنچه که فکر می کرد داغ بود ، در دستش جا به جایش کرد ، فقط یک ثانیه به فکر کردن نیاز داشت و بعد تمام محتویاتش را روی پاهای عماد برگرداند و به سمت در برگشت و دستگیره را کشید ، باز نشد و یخ کرد ، دستش را از شیشه بیرون برد و دستگیره را از بیرون کشید و تقریبا با سر روی سنگ ریزه های فرش شده زمین فرود آمد !
    صدای عماد را در ذهنش فاکتور گرفته بود ، صدای فریادش از سوختگی ، از فرار غافلگیر کننده اش ، شاید در برابرش ضعیف بود اما به خودش قول داده بود ، در همان لحظه های تحقیر کننده ای که دست و پایش به هم گره شده بود به خودش قول داده بود که هرگز دست از مبارزه برندارد ، که زندگی اش را عماد برایش رقم نزند ...
    فکر پیامدِ کاری که با او کرده بود ، عکس العملش اگر موفق نمی شد از آن ماشین لعنتی بیرون برود چه بلایی به سرش می آورد را ، همه را از ذهنش بیرون کرده بود و می دوید ! مستقیم به سمتِ رستورانِ نسبتا کوچک آن سوی جاده که می توانست آخرین پناه گاهش باشد !
    نور چراغ های ماشینی که از پیچ جاده به آهستگی به سمتش می آمد ، چشمش را زد ، اما نایستاد ، آن وقت از صبح ، آن جاده ی خلوت ، شاید هرگز شانس دیگری پیدا نمی کرد ، دو دستش را برای راننده بالا آورد و تکان داد ، ماشین سرعتی نداشت و حنا سریع بود ، با دست به کاپوت کوبید و راننده پایش را روی ترمز گذاشت ، یک مرد میان سال و لاغر با موهایی که انگار به تازگی رنگ کرده بود و با چشم هایی از حدقه درآمده به دختری نگاه می کرد که خودش را به در رسانده و قصد باز کردنش را داشت ! در جلو که باز نشد حنا عقب را هم امتحان کرد ، هیچ اتفاقی نیفتاد و به شیشه کوبید
    - در رو باز کن ، کمکم کن !
    نفس نفس می زد ، به پشت سرش نگاه کرد و عمادی که لنگان به سمتش می آمد را دید ،
    وحشتزده دوباره به شیشه کوبید و این بار صدای باز شدن قفل را شنید و خودش را روی صندلی پرت کرد و درست لحظه ای که باید در بسته میشد دست های عماد مانع شد ، حنا مسخِ حجم ِخونِ نشسته در چشم های عماد نماند و خواست از در دیگر پیاده شود که عماد موهایش را گرفت !
    - چه خبره اینجا ؟
    راننده بود که با حیرت به عقب برگشته بود و نگاهشان می کرد
    - تو رو خدا به پلیس خبر بده ، من رو دزدیده این ...
    - خفه شو !
    تقریبا فریاد زده بود و سعی می کرد حنا را با کشیدن موها و گرفتن یقه ی لباسش بیرون بکشد ، اما حنا تکیه گاه را با دو دست چسبیده بود
    - حنا سهرابی ام من ... توی تهران ... اینم عمادِ منصـ...
    دنیا جلوی چشمانش تیره شد ، در آن سحرگاه بامدادیِ جمعه ای پاییزی ، شبی که قرار بود در خانه اش روی همان کاناپه ی فنر در رفته و گود ، شمدش را تا زیر گردن بالا بکشد و خواب باشد ، تیزی تیغِ برنده ای را روی پهلویش حس کرده بود و چشمانش سیاه شد ، لکه ی سرخ رنگی که مثل یک قطره جوهر در سطحی سفید و سیقلی آرام آرام پخش می شود ، روی مانتوی روشنش ، بزرگ و بزرگ تر می شد
    - بهت هشدار دادم ، منِ لعنتی بهت هشدار دادم !
    دستش را روی سرخی کشید و انگشتانش را زیر نور ملایمی که از شیشه داخل می آمد گرفت ، ترس از خون یا درد زیادش ، هر کدام که بود ، زبانش را بند آورد .
    عماد در حالی که روی صندلی عقب می نشست رو به راننده پرسید
    - اسمت چیه ؟
    ترس از چشمهای مرد سرریز بود
    - اشغر !
    مفنگی !
    - اون توسان مشکی رومیبینی اون جلو ؟ بروکنارش پارک کن
    اصغر آب دهانش را به سختی پایین داد و سیب گلویش در زیر پوست لاغر و گندمی رنگش بالا و پایین شد
    - شرا خودت نمیری داش ؟!
    عماد با نفرت به حنای حالا زرد و رنگ و رو پریده نگاه کرد و در حالی که چاقو را روی شکمش می کشید گفت
    - چرا به آقا نمیگی کاری که میگم رو انجام بده ؟!
    لب های لرزان حنا از هم باز شد و با لکنت گفت
    - چا..قو..داره !
    راننده نفس همراه با آهی کشید و به سمت ماشین عماد راند و کنارش ایستاد
    - رشوندمت داش ، تو رو به خیر ، ما رو به شلامت
    - می خوام ی دور با ماشین من بزنی
    حنا لرزید ، به او هشدار داده بود و حالا می فهمید که می تواند به همان اندازه که ادعا می کند خطرناک باشد
    - بذار بره ! ...
    التماس کرد
    - دیگه نمیکنم ... بذار بره !
    اشک هایش به سرعت بیشتری می آمدند . گوشه ی پلک عماد بالا پرید
    - پیاده میشی و پشت فرمون میشینی !
    عماد چاقو را از روی شکم حنا برداشت و پشت گردن اصغر کشید
    مردک آنقدر مواد زده بود که بعید نبود همین حالا هم گمان کند توهمش است . ماشین را خاموش کرد و همزمان با حنا و عماد از ماشین خارج شد . حتی نمی توانست روی یک خط قدم بردارد ،
    حنا به بخت گندش ، به خودش ، به عماد و مرد لعنت فرستاد و از فرط درد پهلویش چشمانش را بست !
    عماد او را روی صندلی عقب پرت کرد و در را بست و با نگه داشتن چاقو روی گردن راننده او را از در شاگرد مجبور به سوار شدن کرد ، مرد نگاهی به سمت حنا انداخت و حنا آهسته ، جوری که عماد متوجه نشود ، زمزمه کرد
    - فرار کن !
    - بجنب اصغری !
    و مرد را به جلو هل داد ! پشت فرمان که قرار گرفت ، عماد سوار شد و در حالی که سوییچ را به دستش می داد گفت
    - برو توجاده ی فرعی ، ده کیلومتر جلوتر سمت چپ

    - داش ...
    فریاد عماد نه تنها حنا را تکان داد بلکه انگار چرت مرد را هم پاره کرد و مرد با چشم هایی وحشت زده راه افتاد
    عماد سرش را به عقب برگرداند و برای لحظه ای ، با نگاهی سرد و خالی ، حنا را ویران کرد !
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***

    سعی داشت تپش قلب شدیدش را با یک قرص زیر زبانی التیام بدهد ، روی صندلی سفید آشپزخانه نشسته بود و به سماور درحال جوش روی اجاق نگاه می کرد . همین نیم ساعت پیش بود که با حنا تماس گرفته و مثل تمام تماس های بی پاسخ شب گذشته ، بی آنکه نتیجه ای داشته باشد گوشی تلفن را روی دستگاه برگردانده بود ، بالا رفته بود و به در کوبیده بود و زنگ را فشار داده بود به امید آنکه دخترک مهربان و غمخوار طبقه ی بالا جوابش را بدهد و باز دست از پا درازتر بازگشته بود ، فکر اینکه امکان ندارد بشنود و جواب ندهد ، متقاعدش می کرد که چیزی درست نیست ، که یک جای کار می لنگد ! ذهنش به دنبال پاسخ بود ، چرا حنا آن را گفته بود ، که چای را با هم می نوشند ؟

    برایش غیر قابل هضم بود ، حنا هرگز چای نمی نوشید ، صبحانه اش از غذای یک بچه گربه ی بازیگوش هم کمتر بود ، یک لقمه نان و پنیر و نهایتش یک لیوان آب سیب !

    اگر واحد کناری اش خالی نبود می توانست حداقل از آن ها پرس و جو کند ، شاید خبری داشته باشند ، حتی به سلیمان هم زنگ زده بود تا کلید را بیاورد و با هم وارد خانه ی دخترک شوند ، سلیمان اما قانع نشد ، با خودش فکر می کرد که پیرزن به سرش زده است و هرگز خودش را درگیر عواقب ورود غیر مجاز به خانه ی یکی از ساکنان ساختمان ، نمیکند .

    با احساسی شوم ، تلفن را برداشت و پلیس را گرفت ، شاید عجولانه اما دلش گواه بد می داد ، حنا هرگز بی ملاحظه نبود ، هرگز بی توجه نبود ، برای مرد پشت خط توضیح داد ، توضیحاتی غیر قابل اتکا ، دخترک باید برای صبحانه می آمد و نیامد ، گفت چای ، که دوست ندارد ، حالا هم نه تلفن را جواب می دهد و نه در را باز می کند ! اگر مرد پشت اپراتور نمی خندید تنها به خاطر ثبت صدای مکالمه شان بود و در نهایت توضیح داد که مفقودی را باید پس از چهل و هشت ساعت گزارش کرد و بعد کمی دلش برای مادرانه های پیرزن سوخت و با گفتن چیزهایی مثل اینکه شاید با اقوامش جایی رفته و یادش نمانده که بگوید و یا گفته است و مریم خانم فراموش کرده ، دلداری اش داد .

    نا امید اسم اپراتور را پرسید و روی تکه کاغذ کوچکی که در مقابلش داشت یادداشت کرد و در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پشت صدای تیزش پنهان کند وعده داد که اگر همانطور نباشد که او می گوید ، از او هم شکایت می کند و تلفن را روی دستگاه کوبید !

    آرزویش اما چیز دیگری بود ، که قبل از اینکه ساعت نُه شود ، حنا زنگ واحدش را بزند ، جوری که انگار هرگز اتفاقی نیفتاده است .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***

    دم دمای صبح بود که چشمانش سنگین شد و به خواب رفت ، خوابی که می خواست بیداری بعد از آن شروع یک زندگی تازه باشد ، در واقع ، برای خواسته اش به چیزی بیشتر از پاک کردن فایل مربوط به برادرش احتیاج داشت

    . یک خانه تکانی اساسی ! هنوز هم صدای رعنا در سرش می پیچید ، با چهره ای حق به جانب رو به رویش ایستاده بود و از عشق عمـاد حرف می زد ، که او را می خواهد و نتوانسته در برابرش مقاومت کند !

    برای بهرام مرز گـ ـناه و معصومیت باریک نبود ! اما ساده بود اگر فکر می کرد که تنها آدم های خودخواه هستند که خــ ـیانـت می کنند ، کسانی که به خود بیشتر از ضربه زدن به دیگران اهمیت می دهند ، بهایش را داده بود و دلیلش را نمی دانست ، از اینکه چند هزار علت برای مرهم گذاشتن بر روح رسوا طلبشان جور می کردند متعجب بود ،

    زنی که مورد سواستفاده ی همسرش بود و در جستجوی مهربانی ، مردی بیچاره که همسرش از او بیزار بود ، کسانی که در یک ازدواج بدون عشق گیر افتاده بودند و به خاطر فرزندانشان ادامه می دادند ، برای راحتی ، برای پول ...

    و کسی مثل عماد که هیچ چیز برایش اهمیت نداشت و آماده ی پذیرشِ پیامدِ هر غلطی که می کرد و کسی مثل رعنا ، به دنبال کسی که بهرام نبود !

    چه چیزی عماد را از او بهتر می کرد ؟ شنونده ی خوبی بود ؟ مهربان تر بود ؟ رعنا را بهتر ...
    آنقدر دندان هایش را به هم فشار داد که استخوان های فکش به درد آمدند ، تا کِی می توانست ادامه دهد ؟ باید یک زندگی جدید را شروع می کرد ! یک خانه تکانی اساسی ... .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***

    از شیشه به بیرون نگاه میکرد و دستش را روی بریدگی پهلویش فشار داد ، همیشه کویر را دوست داشت . آفتاب داغ صبح روی تپه های شنی و طلایی رنگ ، میتوانست مسحورشان شود اگر درد نداشت ، اگر مانتوی آبی رنگ و روشنش از خون خودش سیاه نشده بود ، قطعا مسخ میشد و سرش را از شیشه بیرون میبرد و اجازه میداد شن ها ، لا به لای موهایش بازی کنند ،
    به راننده ی بیچاره ای که تنها قرار بود ده کیلومتر براند و حالا بیشتر از دو ساعت ، دل کویر را به همراه دیوانه ی کناری اش می شکافت . التماسش ، عجز و ناله اش ، سرکشی اش ، نگرانی اش برای پیکان کرم رنگ ارتقا داده اش ، هیچکدام هیچ تاثیری روی عماد نداشت ! اما شاید حداقل کسی نگرانش میشد ، زن یا فرزندانش ، امیدوار بود مرد خماری را که پنج صبح در وسط ناکجا آباد پیدا کرده بود مثل خودش بی کس و کار نباشد ، که کسی ماشینش را پیدا کند و مشکوک شود ، کسی کارت عضویتش را پیدا کند و زمین و زمان برایش بچرخد و پلیس را خبر کند ، که کمی جلوتر جاده بسته باشد ، ماشین های پلیس ، آژیر ها ، پرونده ی آدم ربایی ، امنیت ...
    مثل سرابی پوچ ، رویایش با حقیقتی تلخ از میان رفت ، اگر بلایی سر اصغر می آمد تمامش تقصیر او بود .
    عماد با چشم هایی خسته به عقب برگشت و مشت های بسته اش را به طرف حنا گرفت و گفت
    - کدوم ؟
    حنا بیشتر در خود فرو رفت و به اصغر در آیینه چشم دوخت و بعد سرش را در یقه اش فرو کرد
    - کدوم حنا جان ؟
    چشمهای حنا تا دست عماد بالا آمد ، دیگر چه بازی برایش ترتیب داده بود؟
    به دست چپش خیره شد و عماد نگاهش را معنی کرد
    انگشتان دست راستش را به آهستگی از هم باز کرد و در میان مشتش کارت عضویتش نمایان شد
    - پوچ !
    به چشمهای خندان عماد خیره شد و نفس کشید ، ترسی که با درد رفته بود حالا هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد ، مثل سرطانی سمج که به درمان جواب نمی دهد .
    چشم هایش را بست تا اشک را عقب بزند ، تا دیگر گریه نکند و بازنده بدبخت و بیچاره ای نباشد ،
    - فرار که نمی کردی ، این ها رو هم پیدا نمی کردم !
    و اصغر حالا در خطر نبود
    وحشت تمام توانش را گرفته بود و در پاهایش هیچ جانی نداشت ، عماد رو به اصغر کرد و درحالی که دستش را پشت صندلی اش میگذاشت گفت
    - زنت چی کار میکنه اگر برنگردی خونه ؟
    - هفت شال پیش تلف شد ، پا منقل !
    هر چه بلد بود در دل نثارش کرد
    اصغر این بار ، در حالی که گردنش را میخواراند گفت
    - داش چقدر دیگه بایستی ما برونیم؟ فکر برگشت مارم کردی؟
    نمی دانست بخندد یا گریه کند ، عمادی که تا این لحظه شناخته بود بعید بود بگذارد هیچ کدامشان جان سالم به در ببرند
    - فعلا برون اصغری ... آروم و آهسته
    - من هیچ پول نَررَم مشتی ... قارقارک مارم که ملاحظه فرمودی !
    عماد با دست به جاده اشاره کرد و اصغر فرمان را محکم فشرد ، بازوهای لاغرش سفت شده بود و انگار هر لحظه استخوان شانه اش بیرون میزد .
    بزن به گاردریل ، کلمات پشت هم در مغزش جان می گرفت و جرات نداشت به زبان بیاورد
    - ی کم جلوتر ی جاده خاکیه رسیدی برو اون وری
    جاده ی خاکی ای که به زحمت قابل تشخیص بود ، حنا حدس زد که عماد از دستگاه جی پی اس استفاده میکند . بعد از کمی مکث ادامه داد
    - دنبال ی جای خوب برای پیاده کردن رفیقمون
    در انتهای مسیر مورد نظرش جایی که تخته سنگ هایی آهکی نمایی ترسناک و وهم آور به وجود آورده بودند ، ایست داد ،
    - از جاده خیلی دوره ، ما جون نَرریم راه بیریم که
    سعی داشت صدایش را محکم نشان دهد
    حنا به اطرافش نگاه کرد ، هیچ نشانه ای از زندگی دیده نمی شد ، بیابان و بوته های خار و همان تخته سنگ های آهکی ...
    - پیاده شو .
    اصغر از ماشین پایین پرید و عماد رو به حنا کرد و گفت
    - تو هم پیاده شو ، نمیخوام چیزی رو از دست بدی
    تیره ی کمرش لرزید و نفسش را حبس کرد ، عماد پیاده شد و در را برای حنا باز کرد و مثل یک جنتلمن واقعی منتظر ماند تا پیاده شود
    می توانست فرار کند ، پاهایش روی زمین باز و هموار ، زیر نور خورشید که پهنه ی بیابان را طلایی کرده بود ، اما به کجا ؟ تا چشم کار میکرد زمین ترک خورده و تشنه و اصغری که بعید نبود با یک کار احمقانه ی دیگر حنا بلایی سرش بیاید
    . عماد همچنان که بازوی حنا را می کشید به طرف صندوق رفت و از زیر چرخ یدک چوب بزرگی که بی شباهت به چوب بیس بال نبود بیرون کشید
    اصغر مردد گوشه ای ایستاده بود و بالای رانش را می خواراند
    عماد بازوی حنا را ول کرد و در حالی که چوب را روی زمین میکشید به سمت اصغر رفت
    - از قیدیم گفتن ، زن و شوهر ...
    عماد دستش را بالا آورد و سیب گلوی اصغر تکان خورد
    حنا چند قدم جلوتر رفت و مقابل اصغر قرار گرفت ... احساس خطر کرده بود ، عماد همان دیوانه ای که او را از خانه اش ربوده بود ، حالا در مقابل اصغر بیچاره ای بود که به زور میتوانست دماغش را بالا بکشد ، جلوتر آمد و حنا یک قدم عقب رفت
    - آ ... تکون خوردی حنا ! درس شماره ی یک !
    چوب را بالا آورد و مثل یک ورزشکار حرفه ای به شانه ی اصغر کوبید ،
    - مسئولیت اشتباهت با خودته !
    حنا با وحشت به اصغر که از شدت ضربه روی زمین افتاده بود و می غرید چشم دوخت ، با دستانش جلوی دهانش را نگه داشته بود و در شوک کامل به سر می برد ، دو قدم به عقب گذاشت
    - تکون بخور تا مغزش رو سفره کنم
    و ضربه ای دیگر به کمر اصغر ... ناله اش در تمام صحرا پیچید ، آنقدر قوی نبود که تاب بیاورد .
    بین ماندن و کمک کردن ، در مانده دو قدم به جلو ، یک قدم به عقب
    عماد بازویش را گرفت و در حالی که چوب را بین دستان حنا میگذاشت و پنجه هایش را روی آن فشار میداد گفت
    - تقصیر توئه... تو به اینجا کشوندیش
    و وقتی از باقی ماندن اثر انگشت حنا مطمئن شد ، چوب زیر پای اصغر پرت کرد و گفت
    - برای وقتی که مرد بدونن دنبال کی بگردن
    فریاد در گلویش منجمد شده بود ، به اصغری که روی زمین از درد به خودش می پیچید نگاه کرد ، اگر از ضربه های عماد نمی مرد از بی آبی و گرمای بیابان و احتمالا استخوان های شکسته ، می مرد .
    حنا با بهت روی زمین افتاد ، نفسش به شماره افتاده بود و تلاشش برای عقب راندن بغضش بی ثمر ، اصغر بی حال روی زمین دراز کشیده بود و ناله ی خفیفی از سـ*ـینه اش بیرون می آمد ،
    - گناهت از من سنگین تره ! دستات از مال من کثیف تره
    فریاد خدایش گوش آسمان را کر کرد ، نمی دانست به کدامین دردش زار بزند ، خیز برداشت تا به کمک اصغر برود که عماد از یقه اش را گرفت و به عقب کشید و مانع شد
    - چرا ... چرا ؟ کشتیش ! چرا این کار ها رو میکنی ؟
    کلمات بین هق هقش نا مفهوم بود
    عماد خم شد و درست کنار گوش حنا از حرکت ایستاد
    - جوری که من بهش نگاه میکنم ، تو بودی نه من !
    با صورتی گر گرفته نگاهش کرد ، آن چشم های تیره ، آن نگاه سیاه !
    عماد ادامه داد
    - بهت هشدار دادم حنا ...
    بعد با دست به بدن نیمه جان اصغر اشاره کرد و گفت
    - ببین ، چه اتفاقی می افته وقتی کاری که بهت میگم رو انجام نمیدی !
    متنفر از آن چشم ها ، از لحن حرف هایش ، از فشاری که بر روحش وارد شده بود ، سعی کرد خودش را از زیر دستان مرد نجات دهد اما عماد همانطور که گردنش را سفت چسبیده بود او را به زمین میخ کرد
    - تو ی دختر بدی حنا ! ی دختر بد و احمق .
    از عصبانیت ، خشم ، نفرت تمام حس های نفرت انگیزی که بود و اسمشان را نمی دانست ، پر بود ، راه گلویش را گرفته بود ... هرگز ، در تمام زندگی اش کاری نکرده بود که مستحق این باشد ، در خانه اش نشسته بود و برای هیچ کس مزاحمتی نداشت ... چهار سال پیش نجنگیده بود و این بار می جنگید ! به عماد نمی باخت ، نباید می باخت ...
    توی صورتش تف کرد ، تمام آنچه که در آن لحظه می توانست !
    چشم های عماد تیره تر شد و موهای حنا را کشید و سرش را به عقب برگرداند .
    برای حنا اما بس بود ، خواری و حقارت و به دست و پای عماد بودن بسش بود
    - تنها راهی که بتونی ی زن رو داشته باشی اینه ؟! نفرت انگیزی ! ازت چندشم میشه
    چیزی حیوانی در چشم های مرد دوید ! نگاهی سرد و خیره و درنده و در آن فاصله فهمید که قمار را باخته ، مردانگی کسی را زیر سوال بـرده که برای اثباتش به حنا چیزی نمی توانست جلویش را بگیرد
    ...[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    دوستای عزیز لطفا در نظر سنجی بالای صفحه شرکت کنید و نقدهاتون رو روی صفحه ی پروفایل یا صفحه ی نقد رمان باهام به اشتراک بذارید . ممنونم و دوستتون دارم

    [HIDE-THANKS]چشمانش را بست .
    بعد از آنکه برای دفاع از خودش خاک و سنگ را به صورت عماد کوبیده بود .
    بعد از آن که با دندان هایش شانه ی عماد را زخمی کرده بود ...
    چشمانش را بست . چهار سال پیش قادر نبود کسی را که به او حمله کرده ببیند ... این بار نمی خواست که ببیند .
    منتظر بود زمان همان جا بایستد ، کِش نیاید ، آسمان سیاه شود و رعدش در گوش بپیچد و صاعقه ای مرد را نابود کند !
    هیچکدام نشد ! روی زمین داغ و ترک خورده ، یخ زده بود !

    - این بار خیلی بهتر از قبل بود !!
    در گوشش زمزمه کرد و از او دور شد
    این بار ؟
    به آسمان آبی بالای سرش خیره بود ... یک آبیِ بی نهایت
    این بار !

    همه جایش درد میکرد ، زخم پهلویش باز شده بود و دوباره داغی خون را روی تنش حس می کرد .
    مثل یک جنین ، موجودی متولد نشده ، در خود جمع شد و آرزو کرد که آن صاعقه به او بزند .
    این بار ...
    حالت تهوعی که در تمام شب گذشته یک لحظه دست از سرش بر نداشته بود ، هر لحظه ، جوری که انگار می خواهد حنای دیگری را بالا بیاورد شدید تر می شد ، سرش را بلند کرد ، معده اش منقبض شد و همه چیز را بالا آورد ، التماس هایش را ، اصغر نیمه جان را ، زخم پهلویش را ... همه چیز را !
    " این بار "
    لباس های پراکنده اش را جمع کرد و پوشید ، یکی از کفش هایش بود و دیگری نه ...
    اهمیتی نداشت اما ، انگار چیزی درونش برای بار چندم مرده بود ... خودش را بالا آورده بود و حالا دیگر مرده ای متحرک بود که تنها نفس می کشید ...
    عماد به ماشین تکیه داده و لنگه کفش حنا از نک انگشت اشاره اش آویزان بود و تاب می خورد
    به اطرافش نگاه کرد ، به اصغر که بی حال و نیمه بیهوش روی زمین دراز کشیده بود قفسه ی سـ*ـینه اش به آهستگی بالا و پایین می رفت .
    به عماد ... به " این بار " ی که گفته بود و شبح وار به هر کجا که نگاه می کرد جلوی چشمانش نقش می گرفت ، تلو تلو خوران به سمتش قدم بر داشت ، با پایی برهنه .
    - تو بودی !
    پوزخندش ، آدرنالینی را به جانش تزریق کرد که هر مرده ای را زنده می کرد .
    - توی حروم زاده ی کثافت بودی !
    حمله کرد ، با مشت و لگد هایی که به قدرت تمام درد هایی بود که کشیده بود ، که می کشید ، می خواست پنجه هایش را در چشم های مرد فرو کند و از حدقه بیرون بکشد عماد دست هایش را گرفت و به عقب هل داد و حنا باز حمله کرد ، فحش میداد و لگد می زد ... فحش می داد و مشت هایش را به گردن و شانه ی مرد می کوبید ... عماد دست هایش را گرفت ، اما باعث نشد که دست از تلاش بردارد ... انقدر تقلا کرد تا از نفس افتاد عماد چانه اش را گرفت و فشار داد و حنا در همان حال به صورتش تف کرد ، فشار دست عماد بیشتر شد و دهان حنا باز ، از جیبش قرصی بدون روکش بیرون کشید و سر حنا را بالا گرفت و مستقیم در حلقش فرو کرد
    چانه اش را ول کرد و به سمت ماشین رفت و حنا که دیگر نمی خواست بخوابد ، که دیگر نمی خواست هیچ فرصتی را برای از بین بردن عماد از دست دهد دستش را در دهانش فرو کرد تا عق بزند و قرص را بالا بیاورد که عماد با بطری آب بالای سرش ظاهر شد و به زور آب را در دهانش خالی کرد ...

    روی صندلی عقب دراز کشید و صورتش را بین درز صندلی و تکیه گاه فرو کرد ،

    برای امن شدن دنیای کوچکش تلاش کرده بود و شکست خورده بود ،
    چهار سال تمام او را زیر نظر گرفته بود ؟
    چه چیزی باعث شده بود که بخواهد باز به او تجـ*ـاوز کند ؟
    که یک مرد دیگر را به خاطر او تا سر حد مرگ زخمی کند ؟
    وسط بیابان ول کند تا خودش بمیرد ! رد دست های او را روی چوب باقی بگذارد !؟
    خودش را بیشتر در درز صندلی فشار داد ، دنبال لانه ی خرگوشی بود که قرض بگیرد و ساعت ها در آن با آرامش بخوابد ، لانه ی خرگوشی که نبود !
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***
    نفسی عمیق کشید و زنگ را فشار داد ، در باز شد و پله ها را بالا رفت ، قبل از رسیدن به پاگرد ، بهناز با شکمی که حالا برآمدگی اش به خوبی مشخص بود در آستانه ی ورودی ظاهر شد ، لبخند زد و جعبه ی لواشک ها و ترشی هایی که برای خواهرش خریده بود را به دستش داد و قبل از اینکه گونه اش را ببوسد گفت
    - خوشگل شدی !
    بهناز اخم کرد و با خنده ای زیر پوستی گفت
    - دیر کردی !
    وارد شد و با سر به علی که به سمتش می آمد سلام داد و رو به بهناز گفت
    - معذرت ... کار داشتم !
    و بعد به دروغ ادامه داد
    - جمعه ها بهترین روزِ برای کارِ منِ
    و با لبخندی مصنوعی چشمک زد
    علی با خنده گفت
    - خوش شانسی بهرام ، نمی دونی چه کرده بهناز
    بهرام سرش را بالا گرفت و با کنجکاوی به علی نگاه کرد
    - ی خوبش رو برات سوا کرده کشونده اینجا !
    پوزخند زد ، هر چند هفته یک بار یکی از دوستان مجرد و باب میلش را برای جفت کردن با او به خانه دعوت می کرد تا شاید بخت برادرش را باز کند ، با چند تایی هم قرار گذاشت ولی هرگز از یک قرار جلوتر نرفت ، هر چه سنشان بالاتر بود عجله شان برای رد و بدل کردن حلقه بیشتر ، هرچند مشکلی با این قضیه نداشت اگر چیزی شبیه اعتماد در وجودش شکل می گرفت ،
    اما چگونه می توانست اعتماد کند وقتی آن هایی که از همه بیشتر دوستشان داشت او را زمین زده بودند ؟ اول مادرش و بعد رعنا .
    به دنبال خواهرش به آشپزخانه رفت و روی قابلمه را برداشت و از بوی خوش فسنجان بلعید ،
    که بهناز نزدیک شد و با اشتیاق دست برادرش را روی شکم گذاشت و گفت
    - ببین چه لگدی میزنه ... حسش کردی ؟ فکر کنم فوتبالیست بشه !
    بهرام خندید و در حالی که لپ خواهرش را می کشید گفت
    - داره انتقام داییش رو میگیره ازت !
    بهناز با عشق و لب هایی که یک طرف صورتش جمع کرده بود نگاهش کرد و بعد از کمی مکث گفت
    - مامان و بابا برای تولد علی میان ، تو هم باید باشی !
    بهرام سرش را تکان داد و زیر لب " باشه " ای گفت
    - چقدر زود قانع شدی ! میدونم سخته ولی لطفا !
    و مظلوم ترین و با نمک ترین شکلکی را که بلد بود درآورد و بهرام را خنداند .
    - برات دسر مورد علاقت رو درست می کنم !
    بهرام با خنده ابرویی بالا انداخت و بهناز ادامه داد
    - میتونی بین من و علی هم بشینی !
    با چشم هایی خندان به خواهر ریز نقش و مو خرمایی اش نگاه کرد و در حالی که دستش را دور گردنش می انداخت ، شقیقه اش را بوسید .
    مادرش که رفت ، مهناز آمد و شد مادر ، دوستش داشت ، برایش مادر نداشته بود ، بهناز که آمد ، کوچک بود و ظریف ، به مراقبت احتیاج داشت ، نوزاد بود !
    بهرام این را نمی فهمید ، تمام توجه و پدر و مهناز را برای خودش می خواست ، بزرگتر که شد همه چیز شروع کرد به خراب شدن ،
    از نظر پدرش حرف های عجیب می زد ، به دنبال مادر واقعی اش می گشت ، کسی که فکر می کرد مرده است ، که گفته بودند مرده است !
    در نهایت اصرار هایش ، به بی احترامی به زنی تعبیر شد که او را بزرگ کرده ، چیزی که بهرام نمی خواست ! آنقدر می فهمید که زحمت های مهناز را ندیده نگیرد ، اما جو بدی که مدت ها با رفتارهایش در خانه به وجود آمد هرگز تغییر نکرد و مهناز از او دور شد ، زمانی که فهمید پدرش دروغ گفته و مادرش زنده است ! زنده است و دو فرزند دیگر هم دارد ، پل لرزان و شکسته ی بین پدرش و او کاملا فرو ریخت !
    و هیچ چیز مثل قبل نشد .
    با این حال ، بهناز برایش با همه ی دنیا فرق داشت ، بهناز برادر بزرگترش را ستایش می کرد و بهرام خواهر کوچکترش را ، اگر به خاطر او نبود شاید وقتی هنوز پسربچه ای نوجوان بود برای همیشه خانه را ترک می کرد و هرگز برنمیگشت .
    صدای زنگ خانه که بلند شد ، بهناز به سمت ورودی آشپزخانه رفت و با هیجان گفت
    - الهامِ بهرام ... توی ی شرکت کامپیوتری کار می کنه و خیلی دختر خوبیه ! پسر خوبی باش !
    و در پیچ راهرو گم شد !
    آهسته به سمت پذیرایی قدم برداشت و کمی بعد بهناز و علی و الهام با دسته گلی کوچک و زیبا وارد شدند ، نیمی از ذهنش به لبخند الهام و معرفی اش توسط بهناز بود و نیم دیگر به دسته گلی که او را به یاد عماد می انداخت . عمادی که هرگز گل نمی خرید ، اگر به چشم خودش ندیده بود ، باورش برایش غیر ممکن بود . چیزی در باره ی همه چیز غلط بود ، چیزی که می خواست همان جا بهانه ای بتراشد و به سمت آپارتمان عماد پرواز کند ، خاطره ای کهنه در برابر چشمانش جان می گرفت ، یادش نمی آمد کجا یا چرا یا چه کسی سوال کرده بود اما صدای عماد در گوشش نجوا کنان کوتاه و بلند میشد
    " خاکستری رنگیِ که بهم میاد ... وقتی می پوشم و به ی زن نگاه می کنم فکر می کنه ازش خوشم میاد ، وقتی به ی مرد نگاه می کنم فکر می کنه می خوام خِرخِرَشو بجو ام "
    حقیقتا عماد کسی نبود که گل بخرد ! بود؟!
    - گوش میکنی بهرام ؟
    بهناز بود که با چشم های درشت شده نگاهش می کرد
    گوشه ی پلکش را خواراند و با لبخندی عصبی گفت
    - اگه گوش نکنم مچم رو می گیری ! ... گوش می کنم ، جانم !؟
    بهناز با چشم هایش خط و نشان کشید و با لحنی که فقط بهرام متوجه اش می شد گفت
    - الهام ازت راجع به کارت پرسید !
    به سمت الهام برگشت ، دخترک بلوندِ درازِ لاغر اندامِ نچسب
    - باید خیلی جالب باشه !
    و فضول !
    - بله . جالبه !
    و به بهناز چشم دوخت ، کسی که خوب می دانست چقدر از کاری که می کند بیزار است ، تلاش بی وقفه ای برای متقاعد کردنش که کار کثیفی نیست ، حداقل بهرام کثیف نیست !
    چیزی که بهناز متوجه اش نبود آن بود که همه ی شان دور یک هسته می چرخیدند و بهرام هم به اندازه ی خودش سهم داشت !
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا