- عضویت
- 2016/10/16
- ارسالی ها
- 172
- امتیاز واکنش
- 33,030
- امتیاز
- 716
[HIDE-THANKS]***
بهرام پاکت بزرگ زرد رنگ را از کشو بیرون کشید و روی میزش گذاشت ، به اسم قاب گرفته اش نگاه کرد ، سیاه در زرکوبی برنزی رنگ ! زنی که روبه رویش نشسته بود هیچ تمایلی برای گرفتن پاکت از خودش نشان نمی داد و امیدوار بود که نظرش عوض شده باشد ، که پاکت را نگیرد ، پاکتی که اثبات گفته های خودش بود و برایش پول داشت !
برق تاخنهای قرمز و بعد پاکتی که دیگر رو به رویش نبود ، زن پاکت را باز کرد ودست های لرزانش عکس هایی را که درونش بود بیرون کشید و بعد بغض و بعد ناله ! برای از بین رفتن زندگی اش ... درست تر آنکه در این ویرانی خودش هم سهیم بود ! جعبه ی دستمال کاغذی را روی میز بین خودشان قرار داد و دوباره به اسم خودش خیره شد .
- ممکنه اشتباه شده باشه ؟!
تنها سرش را تکان داد و با پلک هایی افتاده زن را زیر نظر گرفت
- متاسفم ...
تاسفش بیشتر برای خودش بود ، از شغلش متنفر بود و بیشتر از آن از آدم هایی که برای نابودی زندگیشان به او پول می دادند !
زن عکس ها را درون پاکت قرار داد و درش را بست ، انگار که هرگزنمی خواسته آن را باز کند ، که چیزی بداند ... پاکت را درون کیفش قرار داد و دسته چکی را بیرون کشید ، بدون آنکه نگاهی به بهرام بیاندازد گفت
- در وجه بهرام کیایی؟
بهرام سرش را تکان داد و سکوت کرد .
زن چک را روی میز گذاشت ! نه این که به دستان بهرام بسپارد ... روی میز گذاشت !
چیزی که مدت ها متوجه اش شده بود ... مردم از نزدیک شدن به او پرهیز می کردند ، انگار یک بیماری واگیردار و مسری دارد !
زن از جایش بلند شد و بدون آنکه به بهرام نگاهی بیاندازد تشکر کرد !
انگار تمام آن ها تقصیر او باشد . انگار زندگی اش را اوست که از هم پاشیده است !
با این حال احساس گـ ـناه می کرد ... در اتاق که بسته شد نفس عمیقی کشید و روی همان صندلی که کمی قبل توسط آن زن اشغال شده بود نشست ، تکیه داد و چشم هایش را بست ! دیگر بسش بود !
از دادن پاکت های زرد به دست زنان بیچاره ای که دنبال راه اثباتی برای خــ ـیانـت شوهرانشان بودند ... بسش بود ... اینکه همه را ناراحت و با چشم های گریان از دفترش راهی کند بسش بود ، خودش ثمره ی یکی ازهمین زوج های خــ ـیانـت کارِ کثیف بود و حالا انگارمثل یک مرض گریبانش را گرفته بودند ومثل سایه ای شوم دورو برش پر بود از ... انگار نصف شهر به نصف دیگرش در حال خــ ـیانـت کردن بودند ... بوی تعفن همه جا را برداشته بود !
نفس عمیق کشید و دستش را بالا آورد و ساعت مچی اش را چک کرد ، هدیه ای از خواهرش ، بهناز ، به منظور یادآوری کردن گذر زمان ، که دارد پیر می شود و هیچ زنی در زندگی اش نیست ، که کاری دارد که از انجامش بیزار است ، که هر لحظه در حال تلف کردن ثانیه های بیشتر است !
درد داشتند ... اما واقعیت بود !
نمی دانست چقدر دیگر روی صندلی نشست و بعد با رخوت بلند شد و از دفترش خارج شد ، انگار بیخودی وقت خریده بود ، زنی که همین یک ربع بیش از اتاقش خارج شده بود ، پشت فرمان ماشین آخرین مدلش نشسته و همچنان گریه می کرد ... در دلش خندید ... مرفهین بی درد ؟ درد هر کس به اندازه ی قد و قواره ی خودش است !
دوست داشت دلداری اش بدهد ، که بگوید می داند که چه حسی دارد ... که طعمش را خودش هم چشیده است ...
اما راه کج کرد و قبل از اینکه احساس گـ ـناه گریبانش را بیشتر فشار دهد پشت ماشینش نشست و راه افتاد .
در آستانه ی سی وچند سالگی ... نه تنها خانه وماشین ... و نه حتی کلکسیون ارزشمند صفحه های قدیمی و عتیقه اش ... هیچکدام خوشحالش نمی کردند ! هیچ لذتی در هیچ چیز!
خواهرش توصیه کرده بود سرش را با ورزش گرم کند ... درخواستش را رد نکرده بود اما تماشای ورزش های مورد علاقه اش تنها یادآور این بود که دیگر حتی نمی تواند ورزش کند ، دوسال قبل ... زمانی که هنوز وکالت می کرد و کارش را دوست داشت ... برای گرفتن رضایت از خانواده ی مقتولی به همراه خانواده ی موکلش به شهرستان رفته بود ، پسر کوچک که هنوز دلش از داغ برادر آتش بود ، او را درست در آستانه ی در هل داده بود و او بعد از سقوط از پله ها ، با لگنی شکسته به تهران بازگشته بود ... ماه ها طول کشید که بتواند درست راه برود ... بعد از آن دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد ... همه چیز پشت هم ... آوار شد ... دیگر دستش به هیچ پرونده ای نرفت ... موکلش اعدام شد و برادر مقتول زندانی ... انگار همه ی دنیا در یک سیاه چاله ی شوم فرو می رفت و همه چیزش را می بلعید !
زمانی به خود آمد که ساعت هایش را در ماشینش به دنبال زنان و مردان مشکوک در شهر می چرخید و آمارشان را به همسرانشان می داد ... اطرافش را آه ونکبت گرفته بود. اما دیگر جسارتش را نداشت ... جسارت اینکه دوباره دست به پرونده ببرد و همه چیز را از نو شروع کند !
آنچه از روزهای باشکوه وکالتش مانده بود همان دفتر کوچک و دنج بود و بس
بعد از نیمه شب بود که کلید را در قفل در چرخاند ... بر خلاف همیشه که دوش می گرفت و یک راست به تخت خواب می رفت ، لب تاپش را روشن کرد و تا لحظه ای که ویندوزش بالا بیاید یکی از بطری های نوشیدنی اش را از یخچال بیرون کشید و یک نفس بیشتر از نصفش را سر کشید ، روی مبل نشست و لب تاپ را روی پاهایش گذاشت و به تنها فایل روی صفحه نگاه کرد ، اسم " عماد منصور " در پس زمینه ی آبی توی ذوقش زد ...
سه ماه تحت نظر داشتنش ... سه ماه وقت تلف کردن محض !
روی فایل کلیک کرد .
در آن روز تابستانی و داغ ، در ماشینش ، رو به روی ساختمان بزرگِ خیریه" سبرا " نشسته بود .
" سلامت و بهداشتِ روانِ اجتماعی " ... از آن اسم های دهن پر کن ...
منتظر عماد که از در آهنی خاکستری رنگ بیرون بیاید .
"سبرا " با آن دیوار های بلند وسفیدِ کور کننده ... با پیچک های سبزی که دیوار جنوبی را بالا رفته بود ... نه سیم خارداری بود ، نه حفاظ های آهنی و بلند و نه شوک های الکتریکی ... کادر پزشکی از متدهای دیگری برای نگهداری بیماران استفاده می کرد ، بیشتر درمان های دارویی ... هرچند تیم نظارت خبره ای هم بیست وچهار ساعته مراقب بود که خدای ناکرده یک اصغر بی مخ یا "مهد علیایی " نخواهد از زیر درمان فرار کند !
یا حتی احمقی وارد شود !
با وجود پرونده ی ناتمامش با عماد ، کسی که حالا نه ماه تمام را در خیریه سپری کرده بود ، بار ها تلاش کرد ملاقاتش کند ، حتی آن دیوار های بلند و سفید را هم امتحان کرده بود ... موفق که نشد در ذهنش بار ها او را کشت ... او را کشت و منتظر ماند ... همه چیز را درباره اش می دانست ... تنها چیزی که نمی دانست روز ترخیصش بود ، هنوز هم بعد از گذشت این سه ماه فکر می کرد که کاش آن روز که رو به روی خیریه زیرآفتاب داغ نشسته بود و به صدای مجری رادیو که از بحران آب و هوای داغ پایتخت می گفت و او زیر ابر سیاهی که نه در آسمان ، در اعماق ذهنش نشسته بود و هر بار که در مجتمع برای ورود و خروج ماشین های کادر باز و بسته میشد و قلبش تند تر می کوبید ، راهش را می گرفت و می رفت ... چه فایده ای برایش داشت ؟ مگر باز می توانست نامزدش را داشته باشد ؟ شغلی که برایش ساخته شده بود را داشته باشد ؟ زندگی اش را داشته باشد ؟
کاش آن روز منتظر نمی ماند و یا اصلا کاش هرگز عماد را ملاقات نمی کرد ! با گذشت سه ماه هنوز هم زیر همان ابر سیاه نشسته بود و به عماد فکر می کرد ...
سه ساله بود که مادرش ساکش را بست و از خانه شان رفت و به منصورِ بزرگ پناه برد ... بهرام را پشت سرش جا گذاشت و جایش را با دو فرزند دیگر پر کرد ، عـمـاد ، یکی از آنها ![/HIDE-THANKS]
بهرام پاکت بزرگ زرد رنگ را از کشو بیرون کشید و روی میزش گذاشت ، به اسم قاب گرفته اش نگاه کرد ، سیاه در زرکوبی برنزی رنگ ! زنی که روبه رویش نشسته بود هیچ تمایلی برای گرفتن پاکت از خودش نشان نمی داد و امیدوار بود که نظرش عوض شده باشد ، که پاکت را نگیرد ، پاکتی که اثبات گفته های خودش بود و برایش پول داشت !
برق تاخنهای قرمز و بعد پاکتی که دیگر رو به رویش نبود ، زن پاکت را باز کرد ودست های لرزانش عکس هایی را که درونش بود بیرون کشید و بعد بغض و بعد ناله ! برای از بین رفتن زندگی اش ... درست تر آنکه در این ویرانی خودش هم سهیم بود ! جعبه ی دستمال کاغذی را روی میز بین خودشان قرار داد و دوباره به اسم خودش خیره شد .
- ممکنه اشتباه شده باشه ؟!
تنها سرش را تکان داد و با پلک هایی افتاده زن را زیر نظر گرفت
- متاسفم ...
تاسفش بیشتر برای خودش بود ، از شغلش متنفر بود و بیشتر از آن از آدم هایی که برای نابودی زندگیشان به او پول می دادند !
زن عکس ها را درون پاکت قرار داد و درش را بست ، انگار که هرگزنمی خواسته آن را باز کند ، که چیزی بداند ... پاکت را درون کیفش قرار داد و دسته چکی را بیرون کشید ، بدون آنکه نگاهی به بهرام بیاندازد گفت
- در وجه بهرام کیایی؟
بهرام سرش را تکان داد و سکوت کرد .
زن چک را روی میز گذاشت ! نه این که به دستان بهرام بسپارد ... روی میز گذاشت !
چیزی که مدت ها متوجه اش شده بود ... مردم از نزدیک شدن به او پرهیز می کردند ، انگار یک بیماری واگیردار و مسری دارد !
زن از جایش بلند شد و بدون آنکه به بهرام نگاهی بیاندازد تشکر کرد !
انگار تمام آن ها تقصیر او باشد . انگار زندگی اش را اوست که از هم پاشیده است !
با این حال احساس گـ ـناه می کرد ... در اتاق که بسته شد نفس عمیقی کشید و روی همان صندلی که کمی قبل توسط آن زن اشغال شده بود نشست ، تکیه داد و چشم هایش را بست ! دیگر بسش بود !
از دادن پاکت های زرد به دست زنان بیچاره ای که دنبال راه اثباتی برای خــ ـیانـت شوهرانشان بودند ... بسش بود ... اینکه همه را ناراحت و با چشم های گریان از دفترش راهی کند بسش بود ، خودش ثمره ی یکی ازهمین زوج های خــ ـیانـت کارِ کثیف بود و حالا انگارمثل یک مرض گریبانش را گرفته بودند ومثل سایه ای شوم دورو برش پر بود از ... انگار نصف شهر به نصف دیگرش در حال خــ ـیانـت کردن بودند ... بوی تعفن همه جا را برداشته بود !
نفس عمیق کشید و دستش را بالا آورد و ساعت مچی اش را چک کرد ، هدیه ای از خواهرش ، بهناز ، به منظور یادآوری کردن گذر زمان ، که دارد پیر می شود و هیچ زنی در زندگی اش نیست ، که کاری دارد که از انجامش بیزار است ، که هر لحظه در حال تلف کردن ثانیه های بیشتر است !
درد داشتند ... اما واقعیت بود !
نمی دانست چقدر دیگر روی صندلی نشست و بعد با رخوت بلند شد و از دفترش خارج شد ، انگار بیخودی وقت خریده بود ، زنی که همین یک ربع بیش از اتاقش خارج شده بود ، پشت فرمان ماشین آخرین مدلش نشسته و همچنان گریه می کرد ... در دلش خندید ... مرفهین بی درد ؟ درد هر کس به اندازه ی قد و قواره ی خودش است !
دوست داشت دلداری اش بدهد ، که بگوید می داند که چه حسی دارد ... که طعمش را خودش هم چشیده است ...
اما راه کج کرد و قبل از اینکه احساس گـ ـناه گریبانش را بیشتر فشار دهد پشت ماشینش نشست و راه افتاد .
در آستانه ی سی وچند سالگی ... نه تنها خانه وماشین ... و نه حتی کلکسیون ارزشمند صفحه های قدیمی و عتیقه اش ... هیچکدام خوشحالش نمی کردند ! هیچ لذتی در هیچ چیز!
خواهرش توصیه کرده بود سرش را با ورزش گرم کند ... درخواستش را رد نکرده بود اما تماشای ورزش های مورد علاقه اش تنها یادآور این بود که دیگر حتی نمی تواند ورزش کند ، دوسال قبل ... زمانی که هنوز وکالت می کرد و کارش را دوست داشت ... برای گرفتن رضایت از خانواده ی مقتولی به همراه خانواده ی موکلش به شهرستان رفته بود ، پسر کوچک که هنوز دلش از داغ برادر آتش بود ، او را درست در آستانه ی در هل داده بود و او بعد از سقوط از پله ها ، با لگنی شکسته به تهران بازگشته بود ... ماه ها طول کشید که بتواند درست راه برود ... بعد از آن دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد ... همه چیز پشت هم ... آوار شد ... دیگر دستش به هیچ پرونده ای نرفت ... موکلش اعدام شد و برادر مقتول زندانی ... انگار همه ی دنیا در یک سیاه چاله ی شوم فرو می رفت و همه چیزش را می بلعید !
زمانی به خود آمد که ساعت هایش را در ماشینش به دنبال زنان و مردان مشکوک در شهر می چرخید و آمارشان را به همسرانشان می داد ... اطرافش را آه ونکبت گرفته بود. اما دیگر جسارتش را نداشت ... جسارت اینکه دوباره دست به پرونده ببرد و همه چیز را از نو شروع کند !
آنچه از روزهای باشکوه وکالتش مانده بود همان دفتر کوچک و دنج بود و بس
بعد از نیمه شب بود که کلید را در قفل در چرخاند ... بر خلاف همیشه که دوش می گرفت و یک راست به تخت خواب می رفت ، لب تاپش را روشن کرد و تا لحظه ای که ویندوزش بالا بیاید یکی از بطری های نوشیدنی اش را از یخچال بیرون کشید و یک نفس بیشتر از نصفش را سر کشید ، روی مبل نشست و لب تاپ را روی پاهایش گذاشت و به تنها فایل روی صفحه نگاه کرد ، اسم " عماد منصور " در پس زمینه ی آبی توی ذوقش زد ...
سه ماه تحت نظر داشتنش ... سه ماه وقت تلف کردن محض !
روی فایل کلیک کرد .
در آن روز تابستانی و داغ ، در ماشینش ، رو به روی ساختمان بزرگِ خیریه" سبرا " نشسته بود .
" سلامت و بهداشتِ روانِ اجتماعی " ... از آن اسم های دهن پر کن ...
منتظر عماد که از در آهنی خاکستری رنگ بیرون بیاید .
"سبرا " با آن دیوار های بلند وسفیدِ کور کننده ... با پیچک های سبزی که دیوار جنوبی را بالا رفته بود ... نه سیم خارداری بود ، نه حفاظ های آهنی و بلند و نه شوک های الکتریکی ... کادر پزشکی از متدهای دیگری برای نگهداری بیماران استفاده می کرد ، بیشتر درمان های دارویی ... هرچند تیم نظارت خبره ای هم بیست وچهار ساعته مراقب بود که خدای ناکرده یک اصغر بی مخ یا "مهد علیایی " نخواهد از زیر درمان فرار کند !
یا حتی احمقی وارد شود !
با وجود پرونده ی ناتمامش با عماد ، کسی که حالا نه ماه تمام را در خیریه سپری کرده بود ، بار ها تلاش کرد ملاقاتش کند ، حتی آن دیوار های بلند و سفید را هم امتحان کرده بود ... موفق که نشد در ذهنش بار ها او را کشت ... او را کشت و منتظر ماند ... همه چیز را درباره اش می دانست ... تنها چیزی که نمی دانست روز ترخیصش بود ، هنوز هم بعد از گذشت این سه ماه فکر می کرد که کاش آن روز که رو به روی خیریه زیرآفتاب داغ نشسته بود و به صدای مجری رادیو که از بحران آب و هوای داغ پایتخت می گفت و او زیر ابر سیاهی که نه در آسمان ، در اعماق ذهنش نشسته بود و هر بار که در مجتمع برای ورود و خروج ماشین های کادر باز و بسته میشد و قلبش تند تر می کوبید ، راهش را می گرفت و می رفت ... چه فایده ای برایش داشت ؟ مگر باز می توانست نامزدش را داشته باشد ؟ شغلی که برایش ساخته شده بود را داشته باشد ؟ زندگی اش را داشته باشد ؟
کاش آن روز منتظر نمی ماند و یا اصلا کاش هرگز عماد را ملاقات نمی کرد ! با گذشت سه ماه هنوز هم زیر همان ابر سیاه نشسته بود و به عماد فکر می کرد ...
سه ساله بود که مادرش ساکش را بست و از خانه شان رفت و به منصورِ بزرگ پناه برد ... بهرام را پشت سرش جا گذاشت و جایش را با دو فرزند دیگر پر کرد ، عـمـاد ، یکی از آنها ![/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: