کامل شده رمان ردیف کلاغ ها | مهسا.الف کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از موضوع ونحوه نگارش رمان راضی هستید ؟

  • بله

    رای: 193 84.3%
  • تقریبا

    رای: 30 13.1%
  • خیر

    رای: 6 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    229
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهسا.الف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/16
ارسالی ها
172
امتیاز واکنش
33,030
امتیاز
716
[HIDE-THANKS]با کمی فاصله از بنگاهی کوچک ، در یکی از خیابان های خلوت شهر توقف کرد و به حنا چشم دوخت ، در خواب عمیقِ دارویی ، خودش را جمع کرده بود . خاکی و کثیف .
تنها زمانی که نوار چسب زمخت روی دهانش قرار گرفت ، چشمانش را باز کرد و بعد در برابر بسته شدن دستانش از پشت هیچ مقاومتی نکرد ، همچنان گیج بود و خیلی زود در کابوس هایش غرق شد .
عماد از ماشین پایین پرید و به سمتِ بنگاه رفت ، به دنبال کلید و امضای اجاره نامه ی خانه ی کوچک و محقری که چند هفته ی پیش ، بعد از دیدن عکس ها و اطمینان از اینکه محله ای دنج و خلوت است ، به صورت تلفنی هماهنگ کرده و پیش پرداختش را هم همان روز داده بود .
کمی بیشتر از سی دقیقه ی بعد به همراه کلید و پاکت مدارک برگشت و حنا را همانطور که ترک کرده بود ، دید !
تکیده و بی جان !
مسیر خارج شهر را پیش گرفت و به وسیله ی کروکی و البته تلفن همراهش مقابل دروازه ای زنگ زده نگه داشت ، همان چیزی که انتظارش را داشت ، کوچه ای خلوت و کم جمعیت با خانه هایی که از هم فاصله داشتند و حیاط هایی بزرگ که بی شباهت به باغ نبود .
بعد از پارک کردن ماشین داخل حیاط کوچک ، دست های حنا را باز کرد و بازویش را گرفت و روی صندلی نشاند ، چشم های کم سویش باز شدند ، منگ از مسکن قوی که خورده بود پاهای برهنه اش را روی سنگ فرش حیاط می کشید و تقریبا تمام وزنش را روی بازوی عماد انداخته بود ، آنقدر منگ که نمای غم انگیز و غبار گرفته ی خانه را ندید !
عماد در را باز کرد و حنا را تا داخل حمام برد ، نه پنجره ای ، نه دری ، کثیف و جرم گرفته .
روی زمین نشاند و سرش را به دیوار تکیه داد ، حنا اما مثل یک جوجه تیغی کوچک خودش را جمع کرد و روی زمین دراز کشید
با پوزخند از حمام خارج شد و برای آوردن وسایلی که نیاز داشت به ماشین برگشت !
کیسه ها و ساک کوچک حنا را آورد و این بار در را قفل کرد ، خانه ای کوچک و خالی که حتی صدای نفس کشیدن هم در آن می پیچید ، وارد حمام شد و دست حنا را به لوله ی آبی که از دیوار بیرون زده بود بست و حنا تکان خورد ، نوار چسب هنوز روی دهانش بود و با موهایی پخش شده روی صورتش ترحم انگیز بود ! عماد موهایش را پشت سرش جمع کرد و حنا چشم هایش را باز کرد و عماد خندید
- پرنس ، زیبای خفته رو بیدار کرد !
از روی زانو بلند شد و دوش آب را باز کرد ، حنا بیشتر خود را به دیوار نزدیک کرد و سرش را در سـ*ـینه فشرد اما صدای افتادن لباس های عماد کف زمین جرم گرفته ی حمام را می شنید ، قطره های آب که از برخوردشان با زمین کمانه می گرفت و روی سر و صورت و تن حنا می ریخت .
عماد زیر دوش ایستاده بود و از برخورد آب به تن خسته و غبار گرفته اش لـ*ـذت می برد و به حنا نگاه میکرد ، از زمانی که او را توی ماشین انداخته بود و اصغر را زیر گرمای بیابان رها کرده بود حرف نزده بود ، اما اگر او می خواست به حرف هم می آمد !
صابون را از جلدش خارج کرد و خودش را شست ، بدنش در بهترین وضعیت ممکن بود ، سیگار نمی کشید و به ندرت نوشیدنی می خورد ، حتی مراقب غذا خوردنش هم بود ، یک وسواس ذاتی نسبت به بدنش ، یک وسواس ذاتی نسبت به همه ی آنچه که حقش می دانست ،
از همه ی کسانی که به نوعی نسبت به خودشان بی تفاوت بودند متنفر بود و درکشان نمی کرد !
همانطور که سرش را زیر آب فرو می کرد به حنا خیره شد ، با رنگی پریده و لباس هایی کثیف و رد خونابه ای که از زیر پهلویش به سمت لوله ی فاضلاب کف حمام می رفت ، بی شک اگر چیزی می خورد و دوش می گرفت حال او هم جا می آمد ، باید برایش چیزی سفارش می داد ، شاید پیتزای مخلوط ، چیزی که خیلی دوست داشت .
حوله اش را برداشت و سرش را خشک کرد و دورش پیچید ، رو به روی آیینه بخار گرفته ایستاد و دستی رویش کشید و قبل از اینکه دست حنا را آزاد کند ، موهایش را مرتب کرد .
- سرتاپات رو کثافت برداشته ، دوش بگیر .
پس از آنکه عماد از حمام خارج شد ، نفسش را بیرون داد و این بار به آهستگی چسب روی دهانش را باز کرد ، خودش را روی پا کشاند و با گرفتن لوله از جا بلند شد و تلو تلو خوران به سمت روشویی رفت ، چشمش در آیینه مبهوت دختری بود که به سختی نشانه ای از حنا داشت !
دختری با چشم های نا آشنا ، صورتی زخمی و لکه ی بزرگ کنار دهانش ، موهای به هم ریخته ای که بی شباهت به جادوگران قرون وسطی نبود ، موجی از خشم نسبت به موهایش زیر پوستش دوید ، ازشان متنفر بود چون او دوستشان داشت ، چون ازشان برای گرفتنش استفاده کرده بود ، با آن ها کنترلش کرده بود ، از کیف کوچکی که عماد وسایلش را درونش ریخته بود قیچی کوچکش را بیرون کشید و اندکی بعد روی انبوهی از موهای سیاهش ایستاده بود ، موهایی که دیگر نمی توانست چنگشان بزند ، آخرین دسته ی موهایش را بین قیچی نگه داشت و در بی هوا باز شد . عماد با حیرت به حنای درون آینه نگاه می کرد و حنا به عماد !
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]- چه غلطی داری می کنی ؟
    دستش را روی قیچی فشار داد و با دست دیگرش موهایش را زیر پایش انداخت ،
    عماد یک قدم جلو آمد و به موهای ریخته شده ی کف زمین نگاه کرد وحنا خودش را به دیوار رساند و به کاشی های زرد تکیه زد !
    دست عماد از روی دستگیره جدا شد و یک قدم دیگر جلو آمد و حنا نگاهش را دزدید ،
    عماد خم شد و از روی زمین دسته ای مو را برداشت و در مشتش فشار داد و با فکی به هم فشرده گفت
    - می خوای کوتاه باشن ؟ خودم برات کوتاه می کنم !
    از حمام خارج شد و حنا نفسش را آزاد کرد ، آزادی اش اما همان چند لحظه بود ، عماد با چاقوی سیاه و ترسناکش برگشت و کاری که حنا شروع کرده بود ، تمام کرد .
    وقتی که رفت و حنا را همان جا چسبیده به دیوار تنها گذاشت ، دستش را به روشویی گرفت و رو به روی آینه ایستاد ، موهای کوتاه و بلندش ، موهایی که با چاقوی عماد تا جایی زیر گوشش بریده شده بود ... با چانه ای لرزان به دوش آب نگاه کرد ، می خواست خودش را زیر آب رها کند ، اما در اعماق قلبش می دانست که با شستن خودش ، چیزهایی را پاک می کند که برای اثبات همه ی آنچه که مرد به سرش آورده بود به آن نیاز داشت . درست مثل چهار سال قبل .
    مادرش گفته بود که باید به آن ها می گفت ، باید می گفت و چیزی به آن بزرگی را در دلش نگه نمی داشت ، می توانستند کاری کنند قبل از اینکه دیر شود ، قبل از اینکه زمان از دست برود ،
    اما نگفته بود ، مطمین بود مادرش همان فکری را می کند که هر کس دیگری بود ، می کرد ! حرف مردمانی که درد را نمی دیدند و تنها کارشان قضاوت کردن بود ، مادرش نه تنها او را برای خطایی که نکرده بود سرزنش می کرد بلکه نه تنها حنا که نگران خودش هم بود ، بین دوستان جلسه ای اش ، دوستان دوره های تمام نشدنی اش چگونه سرش را بالا می آورد ؟ می دانست که اگر هم می گفت مادرش او را به حمام می برد و می شست و عواقب شکایت و آبروریزی را به جان نمی خرید ، همه ی این ها را می دانست و چیزی نگفته بود ، از بلایی که عماد لعنتی چهار سال قبل به سرش آورده بود چیزی نگفته بود و حالا می ترسید ! می ترسید که دوباره بر درد هایش سرپوش بگذارد ، که آزاد شود و راهی برای اثبات گفته هایش نداشته باشد ...
    اما دردی که با هر حرکت کوچک در جانش می افتاد ، لباس کثیف و خونی اش ، بدنش ... چشم هایش را بست و اشک سر خورد ... باید خود را می شست ، باید نجاستی را که عماد به روح و جانش ریخته بود را پاک می کرد !
    با ریزش آب روی زخم پهلویش ، چشمانش را روی هم گذاشت و خودش را بغـ*ـل کرد ، تمام استدلال هایش ، تمام توجیهاتش برای آنکه چهار سال پیش ، نزد پلیس نرفته بود ، که سکوت کرده بود ، حالا ، در شرایطی که در آن قرار گرفته بود رقت انگیز و تاسف بار بود . بعد ها که پدر و مادرش فهمیده بودند ، تنها با عوض کردن خانه و شاید شروعی نو برای حنا و البته خودشان با موضوع برخورد کردند ، عماد از همان ابتدا مثل یک طالع نحس و وحشت روی زندگی اش سایه پهن کرده بود ، آزادی اش را ازش گرفته بود ، همان وقت ها که پدرش دیگر اجازه نمی داد به تنهایی جایی برود ، که هر جا که می رفت مادرش را به دنبال داشت ... امیدوار بود و فکر می کرد که می تواند فراموش کند که شب سیاهی چون آن شب هرگز وجود نداشته است ، که با گذشت زمان ، خراش های به جامانده بر روحش التیام پیدا می کند ، اما هرگز فکر نمی کرد که همه ی آن ها باز برایش اتفاق می افتد ، که این بار هم همان کسی این کار را می کند که چهار سال پیش در آن مهمانی نفرین شده کرده بود !
    سرش را زیر آب نگه داشت و در بین خاطراتش مرور کرد ، آن موقع نتوانسته بود صورت عماد را ببیند ، در آن تاریکی و اتاق مه گرفته از دود ... به مادرش دروغ گفته بود به بهانه ی کلاس ویولن اش به مهمانی ای رفته بود که جز همکلاسی اش پرستو کسی را نمی شناخت ، ساعت از ده که گذشت به اتاقی رفت تا لباس های مهمانی اش را با لباس های معمولی که موقع بیرون آمدن از خانه به تن داشت عوض کند ، پشت به در ، در تاریکی مطلق ، زمانی که اسیر مرد شده بود حتی فرصت نکرده بود سرش را به عقب برگرداند ، دستی جلوی دهانش قرار گرفت و تنش در میان تنی داغ سرخ شد !
    زمانی که به خودش آمده بود انگار از بیهوشی بعد از ی ضربه ی شدید ، یک درد نا خواسته ، یک شوک ، بر خاسته است ، لباس هایش را پوشیده بود و گریخته بود !
    ترس باز در دلش زبانه کشید و قلبش تند تر کوبید ، چهار سال طول کشیده بود تا بفهمد کاری که تمام مدت فکر می کرده درست است اشتباه محض بوده ، حالا باز در دستان او بود ، جنگیدنش فایده ای نداشت ، حنا باهوش بود ، باید فکر می کرد ، شاید باید تن به خواسته های عماد می داد تا به او اعتماد کند ، مثلا خودش را علاقه مند نشان دهد ... اما عماد باهوش تر ! بعید بود به حنا اعتماد کند ، که به این زودی ها اعتماد کند ، باید فکر می کرد ... دوبار دست درازی کافی اش بود و می توانست بار سومی هم باشد ! .

    موهایش را با صابون شست و خودش را آب کشید . حوله اش را از توی ساک درآورد و بعد از خشک کردن پوشیده ترین لباسی را که می توانست پوشید ، صدای عماد از پشت در حمام می آمد که انگار با تلفنش حرف می زد ، لباس های کثیفش را توی رو شویی رها کرد و به دیوار تکیه داد ، صدای در که بلند شد شانه هایش بالا پرید و از دیوار کنده شد ، به آهسستگی در را باز کرد و مقابلش عماد با لباس راحتی ایستاده بود .[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]- پیتزا سفارش دادم ، وقتی رسید مراقب رفتارت باش !
    حنا به نقطه ی نامعلومی روی موکت سبز و ساییده نگاه می کرد .
    عماد به سمت کیسه بزرگی که از ماشین آورده بود رفت و پتوی کوچکی را کنار دیوار پهن کرد
    - زمین سرده ، روی این بشین !
    خودش را به پتوی پهن شده رساند و نشست ، چیزی را در درونش از دست داده بود ، جسارتش را ، غرورش را ، دقیق نمی دانست کدام اما خلا ای که در وجودش بود ... یک پوچی تمام ! سرش را به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست .
    نمی خواست عماد را که جایی درست روبه رویش ایستاده بود ببیند ، کسی که زندگی اش را نابود کرده بود .
    دوست داشت دوباره بچه شود ، دوست داشت دوباره هفده ساله شود ، دیگر به آن مهمانی نرود ،
    فریب زندگی پرستو را نخورد ، به حرف های مادرش عمل کند ، چرا فکر می کرد جهنم جای دیگریست ؟ وقتی آرزوی داشتن تنها یک فرصت برای جبران همه چیز را داشت ؟! جهنم مگر چیزی غیر از این است ؟ مگر باید حتما در آتشی واقعی سوخت ؟! نمی شود در درونت آتش بگیری و بوی گوشت تنت را بشنوی ؟!
    در تمام زندگی اش دختری آرام و ساکت بود و بعد از آن شب ساکت تر شده بود ، موجودی ترسو که از سایه اش هم وحشت داشت ، کاش مادرش به جای کلاس های تفسیرش کمی او را تفسیر می کرد ، دردش را می فهمید ، گوشه گیر شده بود و هیچکدامشان نفهمیده بودند ، بیرون نمی رفت ، کلاس های موسیقی اش را کنسل کرد ، دیگر پای بوم نقاشی اش نمی نشست و گلدان های مادرش را سوژه ی نقاشی اش نمی کرد ، مریض و افسرده و ناتوان ، آنقدر که بزرگ شدن دردش را درک نکرده بود ! کم اشتهایی اش ، حالت تهوع هایی که به سراغش آمده بود و دکتر صادقی دوست داشتنی اش !
    پنج ماه حامله بود و کسی تصورش را نمی کرد ! پنج ماه دردش را درونش پرورش داده بود و کسی نفهمیده بود ! نطفه ای از عماد ! فرزند حنا !
    چقدر کتک خورد !
    چه کسی حرفش را باور می کرد ؟
    چقدر تحقیر شد و درماندگی مادرش و رگ باد کرده ی غیرت پدرش !
    پنج ماه از آن شب شوم گذشته بود و راهی برای اثباتش نداشت !

    مادرش با نفرت نگاهش می کرد و رویش را بر می گرداند !
    پدرش دیگر حتی اسمش را هم صدا نمی کرد
    و وقتی دکتر مهربانش آب پاکی را روی دستشان ریخت ، که نطفه آنقدر بزرگ شده که امکان سقط نیست ! که اگر سقط شود امکان آنکه حنا دیگر باردار نشود بالاست !
    پدرش دیوانه شد ... چقدر کتک خورد ، چقدر ...

    برای پدرش هیچ متجاوزی نبود ، حنا به امیال خودش باخته بود !
    بچه باید متولد می شد و آن ها خانه را عوض کردند !
    بچه باید متولد می شد و حنا مدرسه را ترک می کرد !
    بچه باید متولد میشد و حنا باید می مرد !
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]بهرام پشت میزش جای گرفت و خمیازه کشید ، شب گذشته اصلا خوب نخوابیده بود و خانه ی بهناز را بدون الهام ترک کرده بود ، با وجود اصرار های نامحسوس علی و البته توجه بیش از حد الهام به خودش . تمام شب را درباره ی انتقام حرف زده بودند ، درست و غلط بودنش ، که آیا انتقام را می شود قضاوت کرد یا نه ، برخلاف ظاهرش می توانست باطنی روحانی و فهیم را به او نسبت بدهد ، از آن دسته از آدم هایی که می توانستند ببخشند . از دید او چه قصد و چه عمل به انتقام اشتباه بود . شاید حق داشت شاید نه ولی جملات انسان دوستانه اش آب پاکی را روی دستش ریخته بود ، الهام آدمِ او نبود .
    حالا پشت به پنجره ی سرتاسری اش نشسته بود و به رعنا فکر می کرد ، او را در یک دور همایی تخصصی ملاقات کرده بود ، بعد از سال ها رابـ ـطه ی های کوتاه مدت و مزخرف ، بر خلاف آنچه همیشه فکر می کرد ، تن به کلیشه ی عشق در یک نگاه داد . در انتهای سالن ایستاده بود و با کسی حرف می زد ، بهرام به او خیره بود و رعنا نگاهش را دید و دیگر از او رو برنگرداند ، تمام بعد از ظهر را با هم گذراندند و بهرام فهمید که او همانی بوده که همیشه می خواسته ، روشن ، مهربان ، جذاب ، یک دوست که معشوق هم بود ! وقتی از پله ها سقوط کرده بود شب و روز از او مراقبت کرده بود ، وقتی کار وکالت را کنار گذاشته بود از او حمایت کرده بود ...
    شبی را که برایش حلقه ی ازدواج خریده بود ، یکی از بهترین شب های زندگی اش بود و روزی که او را کنار عماد دید ، آن قدر نزدیکی و سر به سر ساییدن ها ، بدترین !
    تلفنش زنگ خورد و آن را سایلنت کرد ، حوصله ی کار کردن نداشت ، حداقل آن روز صبح حوصله نداشت ! دوست داشت با بهناز حرف بزند و همه ی چیزهایی که در دلش می گذرد را به او بگوید ، اما بعد فکر کرد که او هم به اندازه ی خودش درگیر است ، مسایل مهمتری از رعنا و عماد دارد ، باید یک بار برای همیشه همه چیز را تمام می کرد ، باید عماد را می دید ! و البته قول می داد که مشتی را که بدهکارش بود زیر چشمش نکوبد .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***
    سر جایش غلت زد و چشمانش را باز کرد ، عماد با فاصله ی زیاد از او نشسته بود و نگاهش می کرد !
    با باز شدن چشم های حنا پلک زد و با لحن ملایمی گفت
    - خوب خوابیدی ؟
    خوابیده بود ، عمیق و بی رویا ، اما خوب نه ! خوب نخوابیده بود
    - برات صبحونه آماده کردم ، باید ی چیزی بخوری !
    با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت
    - هیچی نمی خوام !
    عماد بی توجه از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت و بعد از دقایقی با پاکت شیرکاکائو و یک لقمه ی بزرگ برگشت و جلوی حنا زانو زد
    - تا وقتی به حرفام عمل نکنی ، مجبورت می کنم ، میدونی ؟
    می دانست اما قرار نبود چیزی را برایش آسان کند ، تن به خواسته هایش بدهد !
    - بلند شو حنا ! دیشب هم چیزی نخوردی ، نمی خوام بمیری !
    چشم هایش را با نفرت به روی عماد باز کرد و گفت
    - تا وقتی نبینم توی زندان پوسیدی نمی میرم !
    با چشم هایی که می خندید به حنا نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت
    - آفرین ... به این میگن انگیزه ی قوی
    و بعد در حالی که گوشه ی پتو را می گرفت گفت
    - بلند شو !
    حنا گوشه ی پتو را با خشونت به سمت خودش کشید و به آهستگی بلند شد و سر جایش نشست !
    گرسنه بود ، دو روز بود که لب به هیچ چیز نزده بود و گودی زیر چشم هایش هم گواه ضعفش بود ، عماد لقمه را به طرفش نگه داشت و پاکت را روی زمین گذاشت !
    حنا لقمه را گرفت . معده اش جواب غرورش را با صدایی که از خودش در می آورد داد!
    نصف نون و پنیرش را خورده بود که عماد گفت
    - مثل مادرت لجبازی !
    دستش بین هوا و دهانش معلق ماند ، چیزی در درونش جا به جا شد و لقمه را پایین گرفت
    - تو مادر من رو نمیشناسی
    - لجباز و یک دنده !
    - تو مادر من رو ندیدی !
    - مهین رستمی راد ، اولین باری که دیدمش رو هیچوقت یادم نمی ره !
    فکر کرد میخواهد ناراحتش کند ، میخواهد بدون اینکه دست و پایش را ببندد عذابش دهد و حنا ، حنایی که می خواست دربرابر مرد کم نیاورد و با ناراحت شدن و عذاب کشیدن باعث رضایت عماد نشود ، گلویش را صاف کرد و گفت
    - فقط اسمش رو می دونی ، همین !
    - میخوای بدونی کجا هم رو دیدیم ؟
    حنا خیره ی دهانش شد ، به آن لب های تقریبا باریکی که موقع حرف زدن به بالا کشیده میشد ! یک جور خاصی مردانه !
    -" سبرا " !
    جای قلب و معده اش عوض شد !
    انگار چیزی درونش فرو ریخت !
    انگار مغزش دیگر هیچ فرمانی به بدنش نمیداد و خون در رگ هایش متوقف شد .
    - حالا باور می کنی ؟!
    سعی می کرد به خاطر آورد ، به عقب بر گردد و به خاطر بیاورد ، مادرش را که به سبرا برد ، یک موسسه خیریه و به نام ، تمام پس اندازش را داده بود تا مادرش را برای توان بخشی نگه دارند ، تنها نمی فهمید چرا نام خیریه را روی سر در موسسه حک کرده بودند وقتی چند برابر موسسه های دیگر پول می گرفتند ! مادرش چهره ها را می شناخت ، اسم ها را به یاد داشت ! اما عماد آنجا چه می کرد ؟ یعنی برای دیدن مادرش رفته بود ؟ گیج تر و گیج تر در افکارش غرق شده بود و بی هیچ نتیجه ای دورشان می چرخید
    - تو ... تو ...
    می خواست چیزی بگوید اما نمی دانست چه ! چیزی که روشنش کند ! چیزی که پرده از راز های مرموز عماد بردارد ...
    حالا شک نداشت که مادرش را دیده ! سفینه ی فضایی اش ، سیاره ی بیگانه هایش ! این ها چیزی نبود که کسی جز چند نفر از دوستان آن زمانشان و پدر و مادرش چیزی بداند !
    عماد با آرامش نگاهش می کرد و با اشاره به لقمه اش گفت
    - صبحونت رو بخور تا بهت بگم !
    دست های حنا تکان ریزی خورد و همچنان به عماد نگاه کرد ، عماد با سر اشاره کرد و حنای محتاج شنیدن ، لقمه را به دهان نزدیک کرد ، مردد تکه ی کوچکی را در دهان گذاشت ، عماد بلند شد و کنار دیوار نشست و تکیه زد .
    - هممون ی گوشه ی تاریک داریم ، تو ، من ... همه
    برایش عماد سرتاسر سیاه بود !
    - همه ی ما ، از اول ... قرارمون بود که جایی زندگی کنیم که توش قانون حکم کنه ...
    مکث کرد و به حنا که برای اولین بار در تمام این مدت کاملا نگاهش می کرد چشم دوخت
    - برای یکی مثل من ، خب امکانش نیست
    این یکی را خوب می فهمید و بی صبرانه منتظر روزی بود که قانون حسابش را با او صاف کند
    - من از هیچکس پیروی نمی کنم حنا ! قانون زندگیم رو خودم می نویسم
    گوشه ی پلک حنا لرزید !
    - برای بقیه من قانون شکن بودم در حالی که فقط داشتم از قوانین خودم پیروی می کردم !
    تجـ*ـاوز به او ، دزدینش ، آسیب زدن به اصغر که معلوم نبود هنوز زنده باشد یا نه ، زندانی کردنش در خانه ای که نمی دانست کجاست ، نمی دانست تا کی باید آن جا بماند ، اصلا چرا آنجاست ! قوانینش بود ؟
    فکش منقبض شده بود و نمی توانست از اوچشم بر دارد !
    - کاری کردم که پدرم ی راه بیشتر جلوم نگذاشت ! یا سبرا یا پذیرفتن عواقب کاری که کردم .
    بر خلاف تصورش متعجب نشد ، مردی که رو به رویش نشسته بود به احتمال زیاد تمام زندگی اش از یک موسسه به موسسه ی دیگر نقل مکان می کرده ...
    - اولین بار مادرت رو روی نیمکت کنار حوض دیدم ، میدونی چشم هاش خیلی به تو شباهت داشت ! اون روز نگاهش خالی بود ! انگار کسی توی چشم هاش نبود ! خالی !
    این بار نتوانست مقاومت کند . چشمانش سرکشی می کردند ،
    - گفت یادش نمیاد کی بوده ، گفت میگن با مردی به نام سهرابی ازدواج کرده و ازش ی دختر داره ولی باور نمی کنه ! فکر می کرد بهش دروغ میگن !
    حنا لرزید و عماد پوزخند تلخی زد .
    - فقط می دونست توی ی تصادف سخت مجروح شده ، نه بیشتر !
    حنا با غصه چشم هایش را بست و بغضش را غورت داد !
    شب بود ، باران شدید و جاده ی لغزنده ی فیروز کوه ، اصلا درک نمی کرد که چرا رفته اند ، وقتی نه از همراهی هم لـ*ـذت میبردند و خوش می گذشت و نه حتی جز صحبت های ضروری و معمولی چیزی بینشان می گذشت ! پدرش خواب آلود شد و ماشین منحرف ، جوری که نتوانست از برخوردش با کامیونی که از جلو می آمد جلوگیری کند ، هر سه نفرشان به شدت مجروح شدند ، پدرش تاب نیاورد و نرسیده به بیمارستان از دنیا رفت و حنا با دست و پایی شکسته و مادری که تنها چیزهایی را به یاد می آورد که اثری از دختر و شوهر درگذشته اش در آن نبود ... انگار باید همه ی آن اتفاق ها می افتاد تا ذهنش داستان دیگری برایش می ساخت ، که نه همسر بی مسئولیتی داشته نه دختر ...
    هرگز برای همسرش عزاداری نکرد ، وقتی بعد از چندین هفته از کما خارج شد و حنا را بالای سرش دید جیغ می زد و فریبکار صدایش می کرد ، فکر می کرد تمام خانواده اش از دست رفته اند و حنا وانمود می کند که دختر اوست ، حنا برایش خاطرات کودکی اش را می گفت ، نشانه ای که مغز مرده اش را به او برگرداند ، از گردش هایشان ، از مسافرت هایشان ، شادی هایشان ، سفینه ای که ساخته بود و با مادرش به ماه رفته بود را ...
    دکتر ها اعتقد داشتند که با مرور زمان بهتر می شود ، اما نشده بود و حنا باید یاد می گرفت با مادری که نمی شناسدش چگونه کنار بیاید .
    عذاب آور تر برایش آن بود که هرگز دختری نبود که مادرش آرزو داشت و تصادف آن فرصت را به او داده بود که برای همیشه نادیده اش بگیرد ، که حنا دیگر فرصت جبران نداشته باشد ، مادرش در ذهن بدون خاطره اش گم شده بود و او هم دیر و زود گم می شد .
    - من رو یادت نمیاد ؟
    چشم هایش را تا چشم های عماد بالا کشید
    - کِی فهمیدی مادرِ کسیِ که ...
    نتوانست ادامه دهد
    عماد سرش را به دیوار تکیه داد
    - وقتی اومدی ملاقاتش ! ... چطور می تونستم فراموشت کنم ؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]آب دهانش را به سختی فرو داد و عماد ادامه داد
    - فکر می کرد دنبال پولشی .
    کدام پول ؟ وقتی دیگر نتوانست از او در خانه نگهداری کند تا آخرین ریال پس اندازشان را خرج موسسه کرده بود ،
    - هیچ پولی در کار نیست .
    - من میدونم این رو !
    گوشه ی چشمانش جمع شد و در حالی که انگشتانش را روی موهای کوتاهش می کشید ادامه داد ...
    - چی میگن ؟ ... اسم مریضیش چی بود ؟! سندرم کاپراس .
    سندرمی که برایش هیچ درمانی نبود ، مادرش نه تنها گوشه ای از خاطراتش را از دست داده بود بلکه در کنارش آن بیماری عجیب را هم داشت ! تقریبا بیماری ای غیر قابل درمان ، فکر کرده بود که اگر جایی مثل سبرا نگهداری شود شاید بتواند بهبودی هرچند کم به دست آید ، اما تنها چیزی که عوض شد ، موجودی حساب بانکیشان بود !
    حجوم افکار مختلف در ذهنش بی شباهت به دو
    ی سرعت نبود ، همه ی آنچه که شنیده بود ، همه ی آنچه که اتفاق افتاده بود در آن حجم گردویی جا نمی شد و تحلیلش دشوار .
    در مقابلش صفحه ی پازلی بود که تکه های گم شده اش را اگر پیدا می کرد ...
    نفس عمیقی کشید
    - وقتی نمی خواست ببینتت چرا به دیدنش می رفتی ؟
    با گرفته ترین حالت که می توانست گلویش را صاف کرد
    - نمی تونستم ترکش کنم ، مادرم بود !
    و در پستوی ذهنش بیماری مادرش ، آن سندرم لعنتی که عماد هم می دانست ، چیزی که آن اواخر نه تنها بهبود پیدا نکرد که تشدید هم شده بود
    گوشه ی پلکش پرید و با نگاهی برنده به عماد چشم دوخت
    - بهش اطمینان دادی که فریبکارم آره ؟ برای همین بهت اعتماد کرد نه ؟
    عماد پوزخندی زد و گفت
    - هیچ کس رو نداشت ، تنها بود ، حسش رو درک می کردم
    این بار با عصبانیت بیشتری گفت
    - فکر میکنی اگه می فهمید تو همونی هستی که زندگی من رو نابود کردی چه حسی بهش دست می داد ؟
    خونسرد بود و این بیشتر حنا را کفری می کرد
    - چرا بهش نگفتی برات چه اتفاقی افتاد ؟
    حنا ساکت ماند و با نفرت نگاهش کرد
    - باید بهش اعتماد می کردی ، باید اجازه می دادی کمکت کنه ، فکر کردی وقتی بفهمه چه حسی بهش دست میده؟
    از اینکه جمله اش را به خودش برگردانده بود آه کشید و
    اشک از گوشه ی پلکش سر خورد و پایین ریخت
    - خودش این رو گفت؟
    عماد تکیه اش را از دیوار گرفت و کمرش را صاف کرد
    - تو بهش پشت کردی ، خیلی قبل تر از اینکه از تو خاطراتش پاکت کنه ، بهش پشت کردی
    حنا با بغض سرش را به اطراف تکان داد و اشک هایش به سرعت بیشتری پایین ریخت
    - تو سر افکندش کردی !
    با چشم هایی پر به نقطه ای در مقابلش خیره شد ، مادری را که دوست داشت ، مادری را که مادر بود را سر افکنده کرده بود ، مادری برای مادرش مانند یک شغل بود ، کاری که انجامش میداد ،
    این که فرزندت را به موزه ببری ، کلاس های تیزهوشان ثبت نام کنی ، در دوره های تفسیر به دنبال دختر های مناسب برای دوستی با او بگردی ، اینکه هنری بداند برایت مهم باشد و بخواهی دف یاد بگیرد ، شاگرد اول مدرسه اش باشد و با افتخار مدیر انجمن باشی !
    مادر نمونه باشی ، مادری ورای تمام مادر های دیگر و در مقابل ، فرزندت کودکی شادی نداشته باشد ، میخواست نقاش باشد و کلاس های ریاضی می رفت ، میخواست تکواندو کار بشود و کلاس شطرنج می رفت ، میخواست معمولی باشد و باید اول می بود ، تنها جایی را که مقاومت کرد همان کلاس دف بود که به زور و گریه به ویولن تبدیل شد ، ویولنی نفرین شده که دلیل آشنایی اش با پرستو بود !
    - اون دوستت نداشت حنا !
    اگر فکر می کرد که با شنیدن آن جمله قلبش را تکه تکه می کند ، اشتباه می کرد .
    آرام ، مثل یک نسیم ملایم ، لب زد
    - میدونم ...
    حتی پدرش هم دوستش نداشت ... کمی قبل تر از آن تصادف لعنتی ، زمانی که زندگی شان هیچ شباهتی به زندگی نداشت آن را گفته بود ، حنا در آشپزخانه ایستاده بود و تکه های ریز مرغ را در ماهیتابه به هم می زد ، گریه های مادرش روی سجاده که از زمین و زمان به خدا گلایه می کرد فضای سرد و غم انگیز خانه را پر کرده بود ، پدرش آمد توی آشپزخانه و گفت همه چیز تقصیر اوست و رفت ! بعد از آن نه جواب سلامش را می داد و نه حتی یک کلمه با او حرف می زد .
    انگار حنا مرده باشد ، که دیگر نیست ! این را مادرش هم به او گفته بود ، آخرین باری که ملاقاتش کرده بود و سعی می کرد با یادآوری خاطراتش به بهبودش کمک کند ، مادرش با چشم هایی تهی نگاهش کرده بود و گفته بود " امیدوارست که بمیرد " حنا اشک ریخته بود و برق چشم های مادرش را دید ! یک لحظه فکر کرد که مادرش تمام مدت دروغ گفته است ، برق آن چشم ها ! آن لـ*ـذت پنهان نشدنی پشت نگاهش ! بعد از آن این فکر که تمام مدت همه را بازی داده است از ذهنش دور نمی شد ، مادرش در بین پرستاران و بیماران ، یک جور دیگری بود و زمانی که با حنا دور آن حوض ، زیر سایه ی درخت می نشست یک جور دیگر ، انگار کسی ، یا چیزی را در درونش جای داده بود ، که پنهانش کرده بود ، کسی که بیشتر دوست می داشت ! زنی بدون همسر و فرزند ، زنی که از دختری که در برابرش نشسته که سرافکنده اش کرده بیزار است و چه چیز بهتر از تظاهر به دیوانگی !


    * سندرم کاپگراس ، یک سندرم روانپزشکی است . خصوصیت ویژه عمده آن اعتقاد هذیانی بیمار بر این است که سایر افراد محیط او ، واقعاً خودشان نیستند ، بلکه بدل آنها هستند که مثل شیادان نقش افرادی را که جایگزین آنها شده‌اند بازی کرده و مثل آنها رفتار می‌کنند . *


    ***


    آنقدر تماس گرفت و دربشان را کوبید تا بالاخره آقا سلیمان را راضی کرد تا با کلید یدک نگاهی به داخل آپارتمان بیاندازد ،
    سلیمان کلید انداخت و مریم خانم پشت سرش وارد خانه شد . برای اولین بار از صمیم قلب می خواست که حنا نباشد ، جایی بیرون از این خانه باشد و نفس بکشد ، دلشوره ی عجیبی داشت !
    صدای سلیمان فضای خانه را پر کرد
    - خانم سهرابی ؟
    جوابی که نیامد هر دو پشت هم وارد سالن شدند ، آباژور روی میز کوچک کنار پنجره روشن بود ،
    مریم نگاهی به روی زمین انداخت و گل های پرپر شده و پژمرده را که روی زمین پخش بود از نظر گذراند
    - نگاه کن ! چرا این را اینجوری روی زمین افتادن !؟ پوسیدن که !
    سلیمان با چشم هایی ریز شده به گل های شکسته و سبد نگاه کرد و به کارت روی زمین نگاه کرد و خم شد
    - بهش دست نزن !
    سلیمان دست هایش را پس کشید و مریم خانم روی کارت خم شد
    " با تمام وجود از جواب مثبتی که گرفتم ، خوشحالم . قرارمان همانی که بود ، ساعت ده ، خانه ی تو . تا ابد در کنار هم . عماد "
    سلیمان با خنده به او چشم دوخت و گفت
    - خیالتون راحت شد خانم ؟ هر جا هست با نامزدشه !
    مریم خانم کمرش را صاف کرد و با ناباوری به سلیمان نگاه کرد و زیر لب گفت
    - چه نامزدی ؟!
    و به اطرافش نگاهی سرسری انداخت
    تلفن را که از پریز کشیده و روی زمین افتاده بود را از نظر گذراند و با قدم هایی آهسته به سمت اتاق خواب رفت ، با وجود فضای تاریک اتاق کشوهای بیرون زده و لباس هایی که کف اتاق ریخته بود توجهش را جلب کرد ، حنا مرتب بود ، هرگز خانه اش را با این وضعیت ترک نمی کرد .

    با شک در نیمه باز دستشویی را باز کرد و آن را هم چک کرد ، دستش را روی سـ*ـینه اش نگه داشته بود و فکر کرد که بهتر است گربه ای ، سگی چیزی بیاورد ، بیش از حد تلوزیون نگاه می کرد و ذهنش مثل مادام مارپل جاهایی که نباید سرک می کشید ، جاهایی که نباید ، فکر هایی که نباید ، پیر شده بود و شکاک !
    سلیمان سرش را داخل آورد و گفت
    - با نامزدش رفته مریم خانم ، شما زیادی نگران شدی
    مریم ناامید و ناراحت از دستشویی خارج شد ، بیش از اندازه به حنا وابسته شده بود و حالا از اینکه دخترک رفتنش را به او اطلاع نداده دلگیر بود .
    باید به سلیمان می گفت برایش گربه ای بیاورد ! شاید اینجوری خیالبافی هایش را تمام می کرد ، بی شک تنهایی به سرش زده بود .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]کنار در زانو زد و اشک ریخت ، برای تمام آرزو هایی که داشت ، برای تمام معصومیتی که داشت ، برای مادرش که بازیچه ی ذهن به هم ریخته ی عماد شده بود ، برای خودش !
    برای همه ی آنچه که از دست داده بود ، این اسارتی که هر چه بیشتر می گذشت ، سر سیاه و بلندش بیشتر برایش رو می شد و بی دفاع ترش می کرد ، بی دفاع تر ، با وجود دست و پایی که دیگر بسته نبود .
    صبحانه اش را که به زور فرو داد ، عماد خانه ی کوچک را ترک کرد و او را تنها گذاشت ، اول باورش نشد اما وقتی صدای بسته شدن در حیاط را شنید با احتیاط دستگیره را پایین کشید ، بدون شک اگر باز میشد مثل یک کبوتر در هوا پر می کشید ، بال می زد و بال می زد و بال می زد و خودش را از هرچه نکبت و بدبختی و گذشته و عماد بود ، دور می کرد ، در که باز نشد ، تمام آن چند صدم ثانیه ی خوشی اش ، عرق سردی شد که روی پیشانی اش نشست ، حتما راهی ، روزنه ای پیدا می کرد تا خودش را از این وضعیت نجات دهد ، از کسی که نه تنها آزاراش داده بود بلکه روحش را هم با حرف هایش ، با همه ی آنچه که درباره اش میدانست خراش می داد ، در باز نشده بود و او تمام خانه را نه یک بار بلکه چند بار جستجو کرد ، قادر بود تنها از یک روزنه ی کوچک مثل گربه ای کوچک عبور کند ، اگر روزنه ای بود !
    موفق که نشد جیغ زد ، کمک خواست ، به در کوبید ، پنجره های پیچ شده را با مشت می کوبید ، دریغ از حتی یک جنبنده ، دریغ از حتی یک نسیم که بوزد ، برگی بیافتد ... هیچ !

    انگار در این دنیا هیچ اثری نداشت ...

    کنار در ، روی زانو نشسته بود و با هر دو دستش صورتش را گرفته بود و از شدت گریه شانه هایش تکان می خورد ، ناامیدی تمام وجودش را لبریز کرده بود ، ناامیدی در برابر عمادی که قوی بود ، محکم بود ، عجیب بود ، سنگ دل بود ... یک هیولای خونسرد که در عین حال می توانست شخصیتی حامی هم باشد . او را ربوده بود ، اشکش را در آورده بود و کاری کرده بود که از ترس دچار حمله های آسمی شود و درست در چند لحظه ی کوتاه ، با چنان آرامشی در مقابلش قرار می گرفت که به سختی باور می کرد او همان کسی باشد که مسبب تمام این هاست .


    عماد که برگشت ، حنا روی پتوی زیر پنجره به خواب رفته بود ، با صدای در پلک هایش تکان خورد ، نگاه ترحم برانگیز عماد را خوب می شناخت ، آن چشم های مردد بین خوبی و بدی ! نگاهی خنثی و تیز !

    همه چیز درباره اش مرموز و مملو از حیله و بازی بود !

    کم حرف .
    تنها زمانی لب باز می کرد که بخواهد دیوانه اش کند ، یک جور بازی روانی ! نه تنها جسمش را داشت بلکه با کلامش هم او را از لحاظ روانی سست می کرد و بعد همه چیز را صاحب می شد ، تمام و کمال !
    قدرتی بدون دردسر .
    چیزی که حنا می فهمید و در برابرش نا توان بود ، کلمات ، هرچند هم که نخواهی ، راهشان را در هزار توی ذهنت باز می کنند و درست جوری که نمی خواهی بالا وپایین می شوی ، قدرت کلمات از هزاران اسلحه ی مرگبار هم ، موثرتر است !

    عماد به طرف آشپزخانه رفت و حنا چشم هایی که به سختی پف کرده بودند را باز کرد و سر جایش نشست . نمی خواست در مقابلش مانند یک بچه ی ترسو و کز کرده ی کنج خانه باشد .
    با آمدنش باز دلشوره گرفته بود ایمان داشت که قطعا ، اینجا ، این خانه ی کوچکِ نا کجا آباد ، پایان آن ماجراجویی وعده داده اش نیست ، ترس از خوابی که برایش دیده بود ، اضطراب حرف هایی که شاید می شنید و یا ...
    عماد با دو ماگ بزرگ برگشت و رو به روی حنا زانو زد ، به دختری که برای فرار از نگاهش خودش را با گل های پتو سرگرم کرده بود ، چشم دوخت ، خوب میدانست که حضورش او را معذب می کند ، تا چیزی که میخواست شاید ماه ها فاصله داشت .
    آهسته ماگ را به طرفش دراز کرد و با لحنی آرام گفت :
    - بگیرش .
    حنا سرش را بالا گرفت و تازه متوجه ماگ و محتویاتش شد ، چند لحظه خیره شد و دوباره سرش را پایین انداخت و دستش را روی گلبرگ ها کشید .
    - چی ریختی توش ؟
    عماد گوشه ی لیوانش را تا زیر گردن حنا برد و چانه اش را بالا کشید .
    - هیچی ! ... قرار نیست بخوابی ، قول می دم !
    و به آن چشم های قهوه ای روشن خیره شد ، چقدر او را همین طور آرام دوست داشت ، آرام و مطیع .
    ماگ را درون دست های حنا گذاشت و گفت :
    - وقتی خوردی برو صورتت رو بشور ، چشمات باز نمیشن دیگه !
    حنا منزجر از او ، از تلاشش برای کنترل کردن اش ، از این که آن طور آمرانه و راحت حرفش را می زد ، دستورش را می داد و انتظار اطاعت داشت ، با چشم هایی که از خشم ، آتش شده بود ، ماگ را در مشت های کوچکش فشرد و به فاصله ی کمی ، کنار پایش کوبید و در حالی که به چشمهای عماد چشم می دوخت گفت :
    - نمی خوام !

    بدون آنکه چیزی در صورت عماد عوض شود و حتی نگاهش را از تیله های براق صورت دخترک ، همان چشم های حالا ترسیده و گستاخ بردارد ، گفت :
    - مودبانه نبود حنا ، ی چیز خواستم ، خیلی محترمانه حتی !
    میخواست آرام باشد و آرام بماند ، تا همین جا هم زیاده روی کرده بود ، حنا را دوست داشت ، از این که به او آسیب برساند متنفر بود از این که اخلاق سگی اش را برای دختر بچه ای که به زور به شانه هایش می رسید رو کند متنفر بود اما در همان موقعی که عذاب وجدان یقه اش را می گرفت چیزی پلید درونش می جوشید ، چیزی که تاب نداشت ، چیزی که با هرچه که سر راهش قرار می گرفت می‌جنگید و از هیچ چیز ابا نداشت .
    حنا به انگشت های عماد که دور ماگ قاب شده بود و حالا از فشاری که بهشان می آورد سفید شده بودند نگاه کرد ، نفسش حبس شده بود که عماد ادامه داد
    - دوباره بپرسم یا قبلش به جوابی که می خوای بدی فکر می کنی ؟
    حنا نگاهش را دزدید ، برق آن چشم ها را می شناخت ، یعنی تخریب ، یعنی راهی که با روش خودش هموار می کرد ، یعنی درد ، یعنی اطاعت !
    اما قصد کوتاه آمدن نداشت ، مگر می شود غریق را برای نجات از چنگ زدن به آب منع کرد ؟
    سرش را به دیوار تکیه داد و در حالی که چانه اش را بالا می گرفت با صدای لرزانی گفت :
    - گفتم نمی خوام !
    عماد سرش را تکان داد و عضلات فک صورت مردانه اش از فشاری که به دندان هایش می آورد تکان خورد ، صورتش همچنان بی حالت و صبور بود ، چیزی که ترس دخترک را تسکین نمی داد بلکه بیشتر وحشتزده اش می کرد . این آرامش ، مثل آرامش قبل از طوفان ، مثل آتش زیر خاکستر داغ بود !
    عماد دستش را دراز کرد و زیر چانه ی حنا گذاشت ، تمام تنش یخ کرد و نفسش تنگ تر شد ، از کوچکترین تماس با او وحشت داشت ، حاضر بود تمام مدت دست و پایش را ببندد و حتی یکبار دستش به او نخورد . چانه اش را گیر دستان عماد بود کنار کشید و سعی کرد که رویش را برگرداند .
    - مشکلت چیه ؟
    در سکوت دستش را روی دست عماد گذاشت و تلاش کرد که خودش را از حصارش رها کند . باز صدای عماد که سکوت را می شکست
    -مریض شدی ؟ حالت خوبه ؟
    آب دهانش را به سختی فرو داد ، از شرایطی که درونش گیرکرده بود بیزار بود ، از این که در برابر او ضعیف بود بیزار بود ، سرش را باز کنار کشید و فشار دست های عماد برای نگه داشتنش بیشتر شد . این بار طاقت نیاورد و گفت :
    - نمی خوام نگران سلامتی من باشی !

    چانه اش را درست رو به روی خودش نگه داشت و در صورتش خیره نگاه کرد و بعد از اندکی مکث گفت
    - مرده ت به دردم نمی خوره !
    دست از تقلا کشید و لبهایش از خشم جمع شد ، عماد بعد از این که ماگ خودش را کف دست های حنا جای داد ، لیوان افتاده روی زمین را بلند کرد و به سمت آشپزخانه رفت ، حنا لیوان را کنارش گذاشت و پاهایش را درون سـ*ـینه جمع کرد ، خسته بود ... خسته و بی حال و شاید مریض ، چشمانش می سوخت وگلویش درد می کرد و عمادی که نمی دانست چگونه متوجه شده است ، که درونش را هم می خواند !
    عماد از آشپزخانه خارج شد و حنا سرش را بلند کرد .
    - ازت ی چیزی می خوام !
    - چی باعث شده که فکر کنی می تونی از من چیزی بخوای ؟!
    - بهم بگو ... به خاطر خدا بگو چی هستی ؟ کی هستی ، بگو ؟
    عماد به سمتش آمد .
    - می خوام از همه چیز دورت کنم حنا ! ندونستن خودش ی سعادتِ !
    بوی عطر چرم و بلوطِ کرم اصلاحش زیر بینی اش پیچید ، آن نگاه سرد که هشدار میداد جلوتر نرود ، که سوالی نپرسد .
    - سعادت ؟!!!!
    آرام ، زمزمه وار !
    - می خوای بدونی چرا ؟
    می خواست ، اما نمی توانست تن به بازی مسخره اش بدهد . تنها نگاهش کرد که عماد ادامه داد
    - چون مهم نیست !
    دهان حنا باز مانده بود ، می خواست چیزی بگوید که نمی دانست چیست ،
    چشم هایش را از او گرفت ، سردی نشسته روی بدنش به داغی از خشم تبدیل شد ، دستش را دراز کرد و ماگ را گرفت ، از درون می سوخت و دهان و گلویش از خشکی مثل کویر لوت بود ! فکر کرد که شاید یک روانپزشک دیوانه باشد که از او برای آزمایشاتش استفاده می کند ، کسی مثل فرانکشتاین ، اما او عماد بود ... همان که بود و واقعی !
    لیوان را به دهان نزدیک کرد و از زیر چشم لبخندش را دید ، از نظرش برای او که درونش می توانست یک قاتل بالقوه پنهان شده باشد و یک جانی تمام عیار آن لبخند آرام ، زیادی از حد زشت و گشاد می آمد ، به صورتش زار می زد .
    کمرش را صاف کرد و گفت
    - برای من مهمه ! بگو چرا من ؟
    جسارت کرده بود و می دانست عماد مرد خوبی نیست ، که بر خلاف چهره ی آرامش صبری کمتر از یک " دوبرمن " اصیل دارد ! اما حقش بود ، باید می فهمید ، باید سر از این کلاف هزار تو در می آورد .
    عماد صورتش را نزدیک تر آورد و گفت :
    - هر کاری که فکر می کنی داری می کنی ! جواب نمی ده حنا ! لجبازی بد قلقی ...
    چشمانش را تنگ کرد و درست خیره به چشم های حنا ادامه داد
    - آب میوه ات رو بخور ، دیرمون شده به اندازه کافی
    انگار قلبش از حرکت ایستاد ، می دانست که آن خانه پایان کارش نیست اما انتظارش را هم نداشت ، مضطرب به عماد نگاه می کرد ، چرا فکر می کرد که می تواند به حرف بیاوردش ، او همه چیز را راجع به حنا می دانست و حنا تنها نامش را ! دوباره ناامید بود ، دست های یخ زده اش را روی پاهایش مشت کرد و با صدایی لرزان گفت :
    - کجا می بری من رو ؟

    اخم های عماد درهم شد ، صورتش آن آرامش چند لحظه ی قبل را از دست داد و این باید برای دخترک زنگ خطر می بود .
    - چی گفتم من ؟ ... سوال نپرس !
    چانه ی حنا لرزید و سرش را پایین انداخت
    عماد با همان اخم و چهره ی گرفته کنارش جای گرفت و بعد از کمی مکث با صدایی که هیچ حسی جز اطمینان به دیوانگی ای که راه انداخته بود ، گفت :
    - توچی می خوای ؟ به جز ی خونه ی گرم ؟ به جز ی خونواده ؟ هان ؟
    صدایش در فضای خالی خانه اکو می شد ، می رفت و می آمد ، می رفت و ... باز می آمد ، جوری که انگار با استخوان هایش سوالش را شنیده باشد نه گوش هایش ! به راستی چه چیزی می خواست ؟ به جز یک خانه ی گرم و کسی که دوستش داشته باشد ؟!
    صدای عماد او را از فضای خیالی اش بیرون کشید
    - اگر این حقیقت آزارت میده ، من هم نمی خوام هیچ بهونه ای بشنوم ، هیچ سوال بیهوده ای ... من ، تو ، هیچکس ، نمی تونه جلوی ما رو بگیره حنا ! تو ی خونواده می خوای ! کسی که دوستت داشته باشه ، مراقبت باشه ! خودت بهتر از من می دونی ! پس دختر خوبی باش و کاری که می گم رو انجام بده !

    کلماتش مثل شلاق بر بدن یخ کرده اش فرو می نشستند و ظاهر آرام و خونسردش نمکی بود روی زخم هایش !
    تضاد او در جانش ترس می انداخت !
    کسی که دوستش داشته باشد ؟ یعنی عماد دوستش داشت ؟ کسی که تمام این بلاها را به سرش آورده بود ؟ کسی که اصغر بیچاره را کنار جاده ول کرده بود ؟ کسی که مادرش را هم فریب داده بود ؟ یعنی حقش از زندگی عماد بود ؟ کسی که او را از موهایش روی زمین می کشید ؟ یعنی می توانست ادعای دوست داشتن هم داشته باشد ؟
    شاید مفهوم کلمات و رفتار ها ، در تمام آن دورانی که خودش را به درون خودش تبعید کرده بود و یک تارک دنیای واقعی شده بود ، عوض شده بود !
    با گیجی و تردید به عماد چشم دوخته بود و به موهای کوتاه و بلندش فکر میکرد ، نتیجه ی عشق بی قید و شرط عماد !
    - از سکوتت برداشت میکنم ، همه ی سوال ها و این شلوغ کاری ها همین جا تمومه ! تو هم این کارات رو بس می کنی و با خودت کنارمی آی !
    بهت جایش را به عصبانیت داد ، یاد آن جمله ی لعنتی اش افتاد! همان که گفته بود این کتاب نیست ... حق داشت ، این کتاب نبود ، واقعی بود ، جایی برای پنهان شدن نداشت ، در زندگی واقعی همیشه پایان خوش وجود نداشت ، زندگی شاه پریان جایی نداشت ! او حق داشت این کتاب نبود .
    - باهات هیج جا نمی آم ، بزار برم !
    عماد به سردی لبخند زد و به نیم رخ حنا چشم دوخت !
    - هر جا برم میای !
    - بزار برم
    سعی می کرد همچنان آرام باشد
    - تمومش کن!
    - تو تموم کن این کارات رو ! چی دیگه از جونم می خوای ؟ همه چیزمو گرفتی ! هیچی برام نذاشتی لعنتی ! چی می خوای دیگه ازمن ...
    کنترل صدایش را از دست داده بود ، با اینکه می دانست عماد را دیوانه می کند اما نمی توانست نسبت به خودش بی تفاوت باشد ، نمی توانست نسبت به کاری که با او می کرد بی تفاوت باشد
    عماد سرش را با عصبانیت تکان داد و با صدای بلند گفت :
    - از چی حرف می زنی ؟ هنوز هیچی شروع نشده !
    ستون فقراتش تیر کشید !
    - با این کارا چی رو ثابت می کنی ؟ بهت احساس رضایت می ده ؟ زندگی بقیه رو به گند کشیدن بهت آرامش می ده ؟ تو چه جور آشغـ ...
    گونه هایش در دستان عماد فشرده شد ، درد تمام استخوان هایش را در خود می پیچاند و چشم هایش به فک قفل شده ی عماد و دندان های ردیفش بود
    - قانون شماره سه ، از صدای بلند خوشم نمی آد حنا ! پس لطفا ساکت شو و کاری رو بکن که من می گم !

    احمقانه بود ، همه چیز احمقانه بود ، گرفتار بودن در دستان کسی که همه ی زندگی اش را زیر و رو کرده بود و از همه ی عالم بیشتر به او ضربه زده بود ، احمقانه بود ، سنگی بودنش ، آن خشم نهفته که هر لحظه می توانست فوران کند ، همه چیز احمقانه بود !
    با دست به سـ*ـینه ی عماد فشار آورد و تلاش کرد دستانش را جدا کند ، چیزی که عماد را عصبانی می کرد ، مقابله کردن ! تلاش کردن !
    عصبانیتش هر لحظه بیشتر می شد
    - صبرم رو امتحان نکن !
    صورتش را بیشتر فشار داد و در حالی که سر حنا را به دیوار پشت سر فشار می داد گفت :
    - این آیندته ! هیچ چیزی عوضش نمی کنه ! هر کاری که کنی ، هر کاری که که بر خلاف میل من کنی فقط خودت رو اذیت می کنه ! فقط خودت رو زجر میده ...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]اشک از تیله ی لرزان چشم هایش سر خورد و پایین افتاد ، دست های یخ زده اش را توی سـ*ـینه جمع کرد و عماد در حالی که بینی اش را به لاله ی گوش حنا می سایید ادامه داد :
    - از اونجایی که من رونمیشناسی ، این ی بار فراموش می کنم ، اما این آخرین هشداره حنا ! آخرین باریِ که سعی می کنم باهات راه بیام ، من رو عصبانی نکن !
    صدایش آرام و زمزمه وار زیر گوشش می پیچید و موهایش را راست می کرد .
    حنا یک سیندرلای واقعی بود ، با این تفاوت که شاهزاده اش همه ی زندگی اش را دگرگون کرده بود ، او را دزدیده بود ، شاهزاده اش بد بود ، یک تبهکار بود .
    نمی توانست نفس بکشد ، نمی توانست از او اطاعت کند . اصلا چطور دیوانه ای می توانست همچین انتظاری داشته باشد ؟ دلش می خواست ، می توانست پوستِ زیر موهای کوتاه و قهوه ای اش را بشکافد و درون مغذش را نگاه کند .
    کاش می توانست حداقل درکش کند ، شاید با درک کردنش می توانست خودش را ، تسکین دهد ، اما نمی توانست ، نمی توانست و نفس کشیدنش هم درد داشت ، نمی توانست و عذاب می کشید ، دوست داشت آنقدر دست هایش پر توان بود ، آنقدر در پاهایش جان داشت که او را همان جا از پای در بیاورد .
    در خانه ی امنی که شاید سال ها قدرش را نمی دانست بزرگ شده بود ، جایی که یادش نداده بودند چگونه با کسی که درونی ناآرام و بیرونی شبیه آدم های دیگر دارد بسازد ، اصلا چه کسی فکرش را می کرد روزی اسیر همچین مردی بشود ؟
    در برابرش همه چیز سیاه شد ، انگار میله ای بافتنی قلبش را نشانه رفته باشد .
    صدای عماد افکارش را به هم می ریخت ، مانند حضورش که فقط تلخ بود .
    - باهوش باش خانم سهرابی !
    خانم سهرابی مثل ناقوس نفرت انگیز مرگ فضای اطرافش را پرکرد ! کاش خانم سهرابی نبود ، کاش حنا نبود .
    زمان منجمد شده بود ، نمی دانست چند لحظه بود که به هم خیره بودند ، عماد با نگاهی آتشی و حنا با چشم هایی که دیگر برقی نداشت ، که روحی در پشت آن نگاه معصوم نبود ، شاید چند ثانیه ، اما انگار یخبندان شده بود ، هوای پاییزی اطرافشان با نفس های سرد و زمستانی عماد جور در نمی آمد و حنا را می لرزاند ، می ترساند !
    تمام ماهیچه هایش منقبض شده بودند و یک حباب بزرگ توی گلویش باد شده بود و روی سـ*ـینه اش فشار می آورد ، لبش را به دندان گرفت و ذهنش انگار در اقیانوسی پر تلاطم گرفتار شده باشد تاب می خورد و می پیچید .
    - اولین چیزی که باید راجع به من بدونی اینِ که فراموش نمی کنم ! ارزشِ به خاطر داشتن رو داره ...
    کنار کشید و حنا نفسش را بیرون داد و سرش را پایین گرفت ، به قدری لبانش را گاز گرفته بود و فشار داده بود که شوری خون زیر دهانش پیچیده بود ، نگاه سنگین عماد را که همچنان زیر نظرش داشت عذابش می داد !
    صدای عماد در سرش پخش می شد ، دوست داشت دست هایش را روی گوش هایش فشار می داد و دیگر نمی شنید ، دیگر هیچ چیز از او نمی شنید اما آن صدا ها ، آن کلمات که هر بار زمزمه وار در ذهنش نقش می بست ... " فراموش نمی کنم ... ارزش ... آینده ... " ... سرش سوت می کشید و لب هایش را بیشتر زیر دندان هایش فشار می داد .
    هیچ کاری از دستش بر نمی آمد و لب هایش را ... باید از او اطاعت می کرد و لب هایش را ...
    عماد رفت و با قرص سفیدی کف دستانش برگشت ، کلمه ای نیاز نبود ... نه حرفی و نه حتی تهدید و اجباری هم نیاز نداشت ، آنقدر از همه چیز بیزار بود که خوابیدن برایش آرزو بود ، آنقدر از عماد نفرت داشت که می خواست به خوابی طولانی فرو برود و بعد با بـ..وسـ..ـه ی آرام شاهزاده ی واقعی اش بیدار شود ، و زمانی که بیدار می شود عماد نباشد ، همه چیز خواب باشد .
    قرص را در دهان گذاشت و ماگ را یک نفس سر کشید ... باید می خوابید ، باید می خوابید و در زندگی جدیدی بیدار می شد ، در خانه اش ... روی همان کاناپه ی رنگ و رو رفته ای که حالا قدرش را می دانست ... یاد بیتی از شاعر دوست داشتنی اش ، امین پور ، که می گفت " ناگهان چقدر زود دیر می شود " ... افتاد و بعد چشم هایش را بست و روی پتو دراز کشید ، بدنش درد می کرد ، سرما اذیتش می کرد و استخوان هایش تیر می کشید اما باید می خوابید .
    می خوابید ، شاید جای بهتری بیدار می شد ، شاید یک دنیای قشنگتر !

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]...

    عصبی از عکس العمل های کند و بدون اراده ی حنا ، کنارش نشست و سرش را روی شانه گذاشت
    - مجبوریم ، برای خودش بد میشه ، شرایطمون رو که می دونی ؟
    همین چند هفته ی قبل بود که قهرمانی را از طریق یکی از آشناهایش پیدا کرده بود ، مرد میانسال و ژنده پوش و ژولیده ای که گویا چند سال قبل تر دفتر ثبت ازدواج داشت و به خاطر تخلفات بی شمارش ، پلمپ شده بود و حالا کارهای غیر قانونی اش را در مرکزی دیگر دنبال می کرد و پول خوبی در می آورد . هرچند اگر می دانست کاری که حالا قصد انجام دادنش را دارد با کیس های دیگرش زمین تا آسمان فرق دارد شاید در تصمیمش تجدید نظرمی کرد .
    خود عماد هم یادش نمی آمد چقدر دروغ و کلک سر هم کرده بود تا اعتماد مرد را جلب کند و با خودش شاهد هم بیاورد .
    دفتری را که جلویش باز شده بود امضا کرد و خودکار را در دست های حنا جای داد ، هرچند که هر چهار نفرشان می دانستند که دخترک اصلا هوش نیست تا چیزی را امضا کند ، در ذهن عماد می گذشت که حتما باید داروی تصفیه کبد برایش بگیرد ، این مدت زیاده روی کرده بود و نمی خواست آسیبی جدی به بدن حنا وارد شود .
    قهرمانی بی حوصله گفت
    - چرا انقدر زیاده روی کرده ؟ قدیم تر زنـ*ـا ی چیزایی رو رعایت می کردن ، الان سر چهار را بری می تونی گیر بیاری بدی بالا ، معلومه دست زن و بچه هم که برسه میشه این ... !
    و با کف دست و اخم هایی در هم به حنا اشاره کرد
    خونش به جوش آمد ، کسی حق نداشت در مورد حنا چنین فکری بکند ، ولی چاره ای نبود باید سکوت می کرد تا زودتر شرش را کم کند ،
    قهرمانی ادامه داد
    - می خوای عقب بندازی ؟ من فردا صبح هم هستم .
    - نه ... نه ، باید همین جا تموم شه !
    مرد لب و لوچه ای کج کرد و گفت
    - خودکار رو بزار تو دستش کمکش کن امضا کنه !
    عماد به سختی امضایی شبیه امضای حنا را در دفتر ثبت کرد و قهرمانی که انگار برای رفتن عجله داشت با اشاره از عماد خواست که خودش به تنهایی ادامه بدهد .
    می توانست قسم بخورد که از خود حنا هم بهتر امضایش را پای برگه ها انداخته است .
    از خودش راضی بود ، هرگز کاری را نصفه رها نمی کرد و برنامه ریزی هایش هیچ نقصی نداشت ،
    تنها ناراحتی اش از چیزی بود که حنا از دست داده بود ، از امضای سند خوشبختی اش ، عقد نامه شان !
    اما وضعیت روحی اش هم اجازه ی تحمل بیشتر را نمی داد و عماد این را خوب می فهمید ، شاید در برابرش ، خودش را به نفهمی می زد اما چیزی از حقیقت موضوع کم نمی کرد که دخترک قلب کوچکی دارد !
    همین که به خودش عادتش بدهد ، همین که حضورش را در کنارش ثابت کند ، برای قدم اول حساب شده بود ، حنا چاره ی دیگری نداشت ، باید عادت می کرد ! چون او دوستش داشت و باید همسرش می شد !

    - باید بلندش کنی ، اینجوری عقد باطلِ ...
    در هر شرایطی عقد باطل بود ، مگر نه این که در چنین شرایطی ، زمانی که قیم قانونی وجود ندارد ، اجازه دادگاه برای ثبت عقدشان لازم بود ؟ مگر نه این که مثل یک قرار داد که ایجاب و قبول دارد باید حنا واقعا راضی می بود ؟
    پوزخندی زد ، اول عقد می کرد و بعد حنا را راضی بقیه چیز ها هم با پول حل می شد .
    عماد با دست دیگرش آرام روی صورت دخترک ضربه زد و اسمش را صدا کرد و با اشاره ی سر به قهرمانی فهماند که شروع کند ، بله ی اول را خودش گفت ، همه چیز خوب پیش می رفت تا زمانی که حنا باید بله را می داد ، قهرمانی طوطی وار با چشم هایی نیمه بسته جمله ای را که شاید چند صد بار قانونی و غیر قانونی خوانده بود تکرار کرد ومنتظر پاسخ حنا به عماد خیره شد
    - حنا جان ...
    حتی تکان نمی خورد ، چند ضربه ی آرام دیگر به صورتش هم عکس العملی در او ایجاد نکرد
    - خودت ی جوری ردیفش کن
    قهرمانی سرش را به علامت نه بالا برد و گفت :
    - نمیشه ، از قبل باهات هماهنگ کردم ، امضاش هم که خودت زدی !
    عماد نگاهش را از قهرمانی گرفت و سر حنا را از شانه اش جدا کرد و بین دست هایش نگه داشت
    - حنا جان ...
    عصبانی از قرصی که تنها برای آرام کردنش به او خورانیده بود با صدای بلند تر اسمش را صدا کرد و حنا به سختی تکان خورد ، و کمی پلکش را باز کرد ،
    - حنا ؟ ... با من ازدواج می کنی ؟ ... حنا ؟!
    شانه های حنا تکان خورد ، عماد گیج تر و عصبی تر از قبل ، صورت حنا را کمی تکان داد و گفت
    - شنیدی چی گفتم ؟ ازدواج می کنی با من ؟
    - آره ...
    بیشتر مثل عبور باد از لای درز پنجره ای قدیمی !
    عماد نفس راحتی کشید و پسرها دفتر را امضا کردند .
    همه چیز تمام شد . هر چند هرگز به انجام شدنش شکی نداشت اما از اینکه از پس همه چیز بر آمده است هیجان زده بود ، ازدواج کرده بود ، حنا ... همین موجود کوچک و لجباز و دوست داشتنی حالا همسرش بود ... زنش بود ! حسی عجیب زیر پوستش دوید ، واقعا عجیب و باور نکردنی ، اما نه آنقدر باورنکردنی که برای حنا بود ، برای زنش ... کسی که وقتی هوشیار میشد از رویایی ترین لحظه ی زندگی اش هیچ خاطره ای نداشت ... سیاه ! یک صفحه از زندگی که مفقود شده باشد .
    به حلقه ی ساده و زیبایی که به انگشت دخترک جا داده بود نگاه کرد و پوزخند زد ، شاید این حلقه را باور نمی کرد ، اما عقدنامه ، سند ازدواجشان را نمی توانست انکار کند . برای بیدار شدنش لحظه شماری می کرد ، برایش هدیه داشت ! حلال ترین هدیه ای که می توانست مهمانش کند .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]...
    باید جشن می گرفت ، یک ضیافت باشکوه حتی ! وقتی آب ها از آسیاب می افتاد ، وقتی حنا عادت می کرد ، بهترین عروسی دنیا را برایش ترتیب می داد .
    قهرمانی را راهی کرد و عقدنامه را جای امنی قرار داد و برای خرید از خانه خارج شد ، چند بطری آب ، شکلات و کلوچه و هرچیزی که دم دستش می آمد . کیسه های بزرگ خرید را درون ماشین جای داد و در حالی که پشت فرمان می نشست ، به مغازه های اطراف چشم دوخت ، ماشین را روشن کرد و آهسته به راه افتاد .
    دنیا جای کثیفی بود ! آنقدر کثیف که بوی گندش مشامش را آزار می داد ، باید هر چه را که به خودش تعلق داشت ، هر آنچه را که مالکش بود ، برای خودش ، در پناه خودش حفظ می کرد ... هر چه که مال او بود .
    چشمش به چیزی که می خواست افتاد و ماشین را کنار خیابان پارک کرد و وارد فروشگاه بزرگ آن طرف خیابان شد . بین وسایل رنگارنگ می گشت تا اینکه چشمش به ماشین های کوچک روی قفسه افتاد و یکی را برداشت ، وقتی خیلی کوچک بود ، شاید شش یا هفت ساله ، یک شب پدرش با لیست اجناس یکی از همین مغازه ها به خانه برگشته بود ، تا هر چه می خواهد انتخاب کند و حالا در تمام زندگی اش ، برای اولین بار می آمد تا ...
    - می تونم کمکتون کنم ؟!

    ماشین را روی قفسه برگرداند و لبخند زد و سر تکان داد .
    وقتی به ماشین بر می گشت ، در یک دستش کیسه ای از ماشین های کوچک و زیبا و در دست دیگرش صندلی مخصوص کودک بود ، کیسه ها را پشت گذاشت و سر فرصت و حوصله ، صندلی کودک را سر جایش فیکس کرد ، ساعت از پنج گذشته بود و کمی دیگر باید سر قرارش حاضر می بود ، ترمز دستی را کشید و به سمت خیابانِ شلوغِ ارم حرکت کرد .
    دوست داشت کمی قدم بزند بنابراین با فاصله از رستوران محل قرارش از ماشین پیاده شد و هوای خنک پاییزی را فرو داد ،
    کنار فروشگاه زنانه ای ایستاد و به بازتاب تصویرش در ویترین نگاه کرد ، کمی دیگر که می گذشت شاید می توانست حنا را هم برای هوا خوری بیرون بیاورد ، خودشان ، خانوادگی ! دخترِ کوچک و زیبایی که حالا همسرش بود ، همسر قانونی و رسمی اش ، شاید به زور به شانه هایش می رسید ، شاید ظریف و ریز نقش بود و در برابر هیبت بزرگ و عضله ای اش مثل یک دختر بچه به نظر می رسید ، اما همسرش بود و او دوستش داشت ! عاشق آن چشم های معصوم قهوه ای بود ، آن نگاه براق ، همان چشم هایی که می توانست زهرشان را بگیرد ، گونه های صورتی کم رنگ یا شاید گلبهی اش که در شبِ موهایش در تضاد بود و رویایی اش می کرد ، آنقدر که می خواست ساعت ها رو به رویش بشیند و نگاهش کند ، مثل یک تندیس ارزشمند .
    ارزشمند ونفیس و دست نیافتنی .
    هنوز هم از کوتاه کردن موهایش عصبانی بود ، وقتی از سکوت و بی حرکتی اش در حمام نگران شده بود و برای اطمینان از اینکه بلایی سر خودش نیاورده باشد در را باز کرد و او را از پشت در حالی که به چشمانش ، در آیینه ، خیره شده بود و با شرارت آخرین دسته ی موهایش را قیچی می کرد دید، می خواست با ماشین اصلاحش تمام موهایش را از ته بتراشد ، از حمام بیرون رفت و برای اینکه ، آن طرف لب هایش را پاره نکند مشت هایش را به دیوار کوبیده بود ،مشت هایش را به دیوار کوبیده بود و فریادش را غورت داده بود ... با چاقویش برگشت . نباید بی اجازه ی او کاری می کرد ، نباید آن موهای مواج و تاب دارش را کوتاه می کرد و آن چاقو ، آن موهای کوتاه و بلند که هربار دسته ای را می گرفت و با چاقو می برید و چشم های حنا از درد کشیده شدن موها و ترس از چاقو روی هم می افتاد ... دلش برایش می سوخت اما او حق نداشت ... حق نداشت بدون اجازه اش دست به موهایش بزند !
    صدای خنده ی چند دختر بچه ی شیطان که از پشت سرش عبور می کردند و او را سوژه کرده بودند شنید و رویش را برگرداند ، در دلش خندید ، پس کِی قرار بود مردم دست از ظاهربینی بردارند ، بدون شک هیچ کدامشان دوست نداشتند جای حنا باشند ! هیچ کدامشان مثل حنا طاقت نداشتند ...
    دست هایش را در جیب شلوارش قرار داد و به سمت رستوران به راه افتاد ، در با صدای زنگی که به بالای آن وصل بود باز شد و پیشخدمت به سمتش آمد .
    تنها نامش را گفت و پسر به میز رزرو شده ی گوشه ی سالن اشاره کرد کمی بعد با یک لیوان آب و منو برگشت ، عماد بعد از تشکر جرعه ای از آب را سر کشید و تکیه اش را به صندلی داد و به سالن خلوت و صندلی های خالی خیره شد . دقایق به کندی جلو می رفت و فضای نیمه تاریک سالن کمی مضطربش می کرد ، با ژستی خاص یک دستش را روی صندلی کناری تکیه داد و با دست دیگرش روی میز ضرب گرفت ، فک عضلانی و مربعی شکلش را منقبض و منبسط می کرد و با چشم هایی منتظر به در ورودی خیره مانده بود ... شاید چند دقیقه و بعد دری که باز شد و زنی بلند با موهایی قرمز و لب هایی سرخ تر وارد شد و کمی بعد ... پسر بچه ی کوچک با موهایی کوتاه و فر ، پسر بچه ای کوچک درست مثل بچگی خودش ، تی شرت سفید زیر کاپشنی سبز رنگ و تفنگ پلاستیکی بزرگی که نگه داشتنش خارج از توانش بود ، زن چشم های غمگینش را چرخاند و روی عماد متوقف شد ، عماد ایستاد . به پسر بچه خیره بود ، با بلند کردن دست ، پیشخدمت را که به سمت زن می آمد متوقف کرد و اشاره داد که با هم هستند ، زن دست پسر بچه را گرفت و با قدم های نا مطمئن به سمت عماد رفت و سلام کرد ، عماد صندلی را برای زن عقب کشید و مثل یک مرد واقعی دعوت کرد که بنشیند و در تمام این مدت ، جذب آن بچه ی دوست داشتنی بود که می دانست از همه ی عالم بیشتر دوستش دارد .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا