- عضویت
- 2016/10/16
- ارسالی ها
- 172
- امتیاز واکنش
- 33,030
- امتیاز
- 716
[HIDE-THANKS]با کمی فاصله از بنگاهی کوچک ، در یکی از خیابان های خلوت شهر توقف کرد و به حنا چشم دوخت ، در خواب عمیقِ دارویی ، خودش را جمع کرده بود . خاکی و کثیف .
تنها زمانی که نوار چسب زمخت روی دهانش قرار گرفت ، چشمانش را باز کرد و بعد در برابر بسته شدن دستانش از پشت هیچ مقاومتی نکرد ، همچنان گیج بود و خیلی زود در کابوس هایش غرق شد .
عماد از ماشین پایین پرید و به سمتِ بنگاه رفت ، به دنبال کلید و امضای اجاره نامه ی خانه ی کوچک و محقری که چند هفته ی پیش ، بعد از دیدن عکس ها و اطمینان از اینکه محله ای دنج و خلوت است ، به صورت تلفنی هماهنگ کرده و پیش پرداختش را هم همان روز داده بود .
کمی بیشتر از سی دقیقه ی بعد به همراه کلید و پاکت مدارک برگشت و حنا را همانطور که ترک کرده بود ، دید !
تکیده و بی جان !
مسیر خارج شهر را پیش گرفت و به وسیله ی کروکی و البته تلفن همراهش مقابل دروازه ای زنگ زده نگه داشت ، همان چیزی که انتظارش را داشت ، کوچه ای خلوت و کم جمعیت با خانه هایی که از هم فاصله داشتند و حیاط هایی بزرگ که بی شباهت به باغ نبود .
بعد از پارک کردن ماشین داخل حیاط کوچک ، دست های حنا را باز کرد و بازویش را گرفت و روی صندلی نشاند ، چشم های کم سویش باز شدند ، منگ از مسکن قوی که خورده بود پاهای برهنه اش را روی سنگ فرش حیاط می کشید و تقریبا تمام وزنش را روی بازوی عماد انداخته بود ، آنقدر منگ که نمای غم انگیز و غبار گرفته ی خانه را ندید !
عماد در را باز کرد و حنا را تا داخل حمام برد ، نه پنجره ای ، نه دری ، کثیف و جرم گرفته .
روی زمین نشاند و سرش را به دیوار تکیه داد ، حنا اما مثل یک جوجه تیغی کوچک خودش را جمع کرد و روی زمین دراز کشید
با پوزخند از حمام خارج شد و برای آوردن وسایلی که نیاز داشت به ماشین برگشت !
کیسه ها و ساک کوچک حنا را آورد و این بار در را قفل کرد ، خانه ای کوچک و خالی که حتی صدای نفس کشیدن هم در آن می پیچید ، وارد حمام شد و دست حنا را به لوله ی آبی که از دیوار بیرون زده بود بست و حنا تکان خورد ، نوار چسب هنوز روی دهانش بود و با موهایی پخش شده روی صورتش ترحم انگیز بود ! عماد موهایش را پشت سرش جمع کرد و حنا چشم هایش را باز کرد و عماد خندید
- پرنس ، زیبای خفته رو بیدار کرد !
از روی زانو بلند شد و دوش آب را باز کرد ، حنا بیشتر خود را به دیوار نزدیک کرد و سرش را در سـ*ـینه فشرد اما صدای افتادن لباس های عماد کف زمین جرم گرفته ی حمام را می شنید ، قطره های آب که از برخوردشان با زمین کمانه می گرفت و روی سر و صورت و تن حنا می ریخت .
عماد زیر دوش ایستاده بود و از برخورد آب به تن خسته و غبار گرفته اش لـ*ـذت می برد و به حنا نگاه میکرد ، از زمانی که او را توی ماشین انداخته بود و اصغر را زیر گرمای بیابان رها کرده بود حرف نزده بود ، اما اگر او می خواست به حرف هم می آمد !
صابون را از جلدش خارج کرد و خودش را شست ، بدنش در بهترین وضعیت ممکن بود ، سیگار نمی کشید و به ندرت نوشیدنی می خورد ، حتی مراقب غذا خوردنش هم بود ، یک وسواس ذاتی نسبت به بدنش ، یک وسواس ذاتی نسبت به همه ی آنچه که حقش می دانست ،
از همه ی کسانی که به نوعی نسبت به خودشان بی تفاوت بودند متنفر بود و درکشان نمی کرد !
همانطور که سرش را زیر آب فرو می کرد به حنا خیره شد ، با رنگی پریده و لباس هایی کثیف و رد خونابه ای که از زیر پهلویش به سمت لوله ی فاضلاب کف حمام می رفت ، بی شک اگر چیزی می خورد و دوش می گرفت حال او هم جا می آمد ، باید برایش چیزی سفارش می داد ، شاید پیتزای مخلوط ، چیزی که خیلی دوست داشت .
حوله اش را برداشت و سرش را خشک کرد و دورش پیچید ، رو به روی آیینه بخار گرفته ایستاد و دستی رویش کشید و قبل از اینکه دست حنا را آزاد کند ، موهایش را مرتب کرد .
- سرتاپات رو کثافت برداشته ، دوش بگیر .
پس از آنکه عماد از حمام خارج شد ، نفسش را بیرون داد و این بار به آهستگی چسب روی دهانش را باز کرد ، خودش را روی پا کشاند و با گرفتن لوله از جا بلند شد و تلو تلو خوران به سمت روشویی رفت ، چشمش در آیینه مبهوت دختری بود که به سختی نشانه ای از حنا داشت !
دختری با چشم های نا آشنا ، صورتی زخمی و لکه ی بزرگ کنار دهانش ، موهای به هم ریخته ای که بی شباهت به جادوگران قرون وسطی نبود ، موجی از خشم نسبت به موهایش زیر پوستش دوید ، ازشان متنفر بود چون او دوستشان داشت ، چون ازشان برای گرفتنش استفاده کرده بود ، با آن ها کنترلش کرده بود ، از کیف کوچکی که عماد وسایلش را درونش ریخته بود قیچی کوچکش را بیرون کشید و اندکی بعد روی انبوهی از موهای سیاهش ایستاده بود ، موهایی که دیگر نمی توانست چنگشان بزند ، آخرین دسته ی موهایش را بین قیچی نگه داشت و در بی هوا باز شد . عماد با حیرت به حنای درون آینه نگاه می کرد و حنا به عماد ![/HIDE-THANKS]
تنها زمانی که نوار چسب زمخت روی دهانش قرار گرفت ، چشمانش را باز کرد و بعد در برابر بسته شدن دستانش از پشت هیچ مقاومتی نکرد ، همچنان گیج بود و خیلی زود در کابوس هایش غرق شد .
عماد از ماشین پایین پرید و به سمتِ بنگاه رفت ، به دنبال کلید و امضای اجاره نامه ی خانه ی کوچک و محقری که چند هفته ی پیش ، بعد از دیدن عکس ها و اطمینان از اینکه محله ای دنج و خلوت است ، به صورت تلفنی هماهنگ کرده و پیش پرداختش را هم همان روز داده بود .
کمی بیشتر از سی دقیقه ی بعد به همراه کلید و پاکت مدارک برگشت و حنا را همانطور که ترک کرده بود ، دید !
تکیده و بی جان !
مسیر خارج شهر را پیش گرفت و به وسیله ی کروکی و البته تلفن همراهش مقابل دروازه ای زنگ زده نگه داشت ، همان چیزی که انتظارش را داشت ، کوچه ای خلوت و کم جمعیت با خانه هایی که از هم فاصله داشتند و حیاط هایی بزرگ که بی شباهت به باغ نبود .
بعد از پارک کردن ماشین داخل حیاط کوچک ، دست های حنا را باز کرد و بازویش را گرفت و روی صندلی نشاند ، چشم های کم سویش باز شدند ، منگ از مسکن قوی که خورده بود پاهای برهنه اش را روی سنگ فرش حیاط می کشید و تقریبا تمام وزنش را روی بازوی عماد انداخته بود ، آنقدر منگ که نمای غم انگیز و غبار گرفته ی خانه را ندید !
عماد در را باز کرد و حنا را تا داخل حمام برد ، نه پنجره ای ، نه دری ، کثیف و جرم گرفته .
روی زمین نشاند و سرش را به دیوار تکیه داد ، حنا اما مثل یک جوجه تیغی کوچک خودش را جمع کرد و روی زمین دراز کشید
با پوزخند از حمام خارج شد و برای آوردن وسایلی که نیاز داشت به ماشین برگشت !
کیسه ها و ساک کوچک حنا را آورد و این بار در را قفل کرد ، خانه ای کوچک و خالی که حتی صدای نفس کشیدن هم در آن می پیچید ، وارد حمام شد و دست حنا را به لوله ی آبی که از دیوار بیرون زده بود بست و حنا تکان خورد ، نوار چسب هنوز روی دهانش بود و با موهایی پخش شده روی صورتش ترحم انگیز بود ! عماد موهایش را پشت سرش جمع کرد و حنا چشم هایش را باز کرد و عماد خندید
- پرنس ، زیبای خفته رو بیدار کرد !
از روی زانو بلند شد و دوش آب را باز کرد ، حنا بیشتر خود را به دیوار نزدیک کرد و سرش را در سـ*ـینه فشرد اما صدای افتادن لباس های عماد کف زمین جرم گرفته ی حمام را می شنید ، قطره های آب که از برخوردشان با زمین کمانه می گرفت و روی سر و صورت و تن حنا می ریخت .
عماد زیر دوش ایستاده بود و از برخورد آب به تن خسته و غبار گرفته اش لـ*ـذت می برد و به حنا نگاه میکرد ، از زمانی که او را توی ماشین انداخته بود و اصغر را زیر گرمای بیابان رها کرده بود حرف نزده بود ، اما اگر او می خواست به حرف هم می آمد !
صابون را از جلدش خارج کرد و خودش را شست ، بدنش در بهترین وضعیت ممکن بود ، سیگار نمی کشید و به ندرت نوشیدنی می خورد ، حتی مراقب غذا خوردنش هم بود ، یک وسواس ذاتی نسبت به بدنش ، یک وسواس ذاتی نسبت به همه ی آنچه که حقش می دانست ،
از همه ی کسانی که به نوعی نسبت به خودشان بی تفاوت بودند متنفر بود و درکشان نمی کرد !
همانطور که سرش را زیر آب فرو می کرد به حنا خیره شد ، با رنگی پریده و لباس هایی کثیف و رد خونابه ای که از زیر پهلویش به سمت لوله ی فاضلاب کف حمام می رفت ، بی شک اگر چیزی می خورد و دوش می گرفت حال او هم جا می آمد ، باید برایش چیزی سفارش می داد ، شاید پیتزای مخلوط ، چیزی که خیلی دوست داشت .
حوله اش را برداشت و سرش را خشک کرد و دورش پیچید ، رو به روی آیینه بخار گرفته ایستاد و دستی رویش کشید و قبل از اینکه دست حنا را آزاد کند ، موهایش را مرتب کرد .
- سرتاپات رو کثافت برداشته ، دوش بگیر .
پس از آنکه عماد از حمام خارج شد ، نفسش را بیرون داد و این بار به آهستگی چسب روی دهانش را باز کرد ، خودش را روی پا کشاند و با گرفتن لوله از جا بلند شد و تلو تلو خوران به سمت روشویی رفت ، چشمش در آیینه مبهوت دختری بود که به سختی نشانه ای از حنا داشت !
دختری با چشم های نا آشنا ، صورتی زخمی و لکه ی بزرگ کنار دهانش ، موهای به هم ریخته ای که بی شباهت به جادوگران قرون وسطی نبود ، موجی از خشم نسبت به موهایش زیر پوستش دوید ، ازشان متنفر بود چون او دوستشان داشت ، چون ازشان برای گرفتنش استفاده کرده بود ، با آن ها کنترلش کرده بود ، از کیف کوچکی که عماد وسایلش را درونش ریخته بود قیچی کوچکش را بیرون کشید و اندکی بعد روی انبوهی از موهای سیاهش ایستاده بود ، موهایی که دیگر نمی توانست چنگشان بزند ، آخرین دسته ی موهایش را بین قیچی نگه داشت و در بی هوا باز شد . عماد با حیرت به حنای درون آینه نگاه می کرد و حنا به عماد ![/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: