کامل شده رمان شاهزاده ای از آسمان | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
نام رمان: شاهزاده‌ای از آسمان
نویسنده: نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: ZrYan
ژانر: عاشقانه_تخیلی

خلاصه:
سرنوشتی عجیب در حال رقم‌خوردن است؛ رازی که برای فاش‌شدن به دوازده قربانی نیاز دارد.
حسیبا؛ دختری معمولی مثل همه دخترهاست که غافل از سرنوشت شگفت‌انگیزی که در انتظارشه، با پسری به نام آرتین نامزد میشه. آرتین پلیسی وظیفه‌شناس و بی‌باکه که علاقه‌ی چندانی به این ازدواج نداره.
در کشاکش داستان، رازی بزرگ در دنیایی از ناشناخته‌ها برملا میشه که...



vzwq_shah.jpg



دوستان اینم لینک نقد رمانم خوشحال میشم از نظرها و نقد هاتون مطلع بشم.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بسم الله الرحمن الرحیم.

    مقدمه:
    تو از قبیله رنگ و من از قبیله بی‌رنگی.
    تو از قبیله شکوهی و من از قبیله سادگی.
    دیر زمانی‌ست که عشقت را در قلبم می‌پرورانم.
    این نگاه توست که آرامشم را می‌دزدد.
    کاش برای لحظه‌ای هم که شده آغوشم را امن‌ترین جای دنیا می‌یافتی.
    افسوس و صد افسوس که این گونه نشد.
    دست سرنوشتی که تو را برای قلبم گلچین کرده بود.
    همان دست تو را از قلب من ربود.
    و متاسفم برای خود که حسرت آبی‌شدن تا ابد به دلم ماند.
    اما بدان، تو برای قلب شکسته‌ی من از دست نرفته‌ای.
    و هرچه بگذرد آبی‌تر خواهی ماند.
    آبی‌تر از همیشه..
    *****************************************

    آغاز

    ***
    آرتین:

    با تونفا ضربه‌ی محکمی به کیسه بوکس زدم؛ صدای بلندی داد و چند بار دور خودش چرخید. هنوز راضی نشده بودم؛ ضربه محکم‌تری زدم و این کار رو دوباره و سه‌باره تکرار کردم. فکر این که این‌قدر سریع دلم رو به یه دختر باختم، داشت دیوونه‌ام می‌کرد. کی فکرش رو می‌کنه دختری که برای حل مهم‌ترین پرونده عمرم طعمه‌ای بود، شکارچی دلم شده. این برای من که همیشه از عشق و عاشقی فراری بودم، یک رسوایی بزرگ بود.
    چند تا نفس عمیق کشیدم و تونفا رو گوشه سالن، روی ردیف تاتمی‌هایی که روی هم چیده شده بودند، پرت کردم و باعث شد تکونی بخورند و همه با هم به کف سالن سقوط کنند.
    هه! چند وقت دیگه مسابقه قهرمانی دفاع شخصی کشور رو پیش رو داشتم و این حال و روزم بود. روی زمین نشستم و سرم رو به دیوار پشت سرم زدم. دیگه مخم نمی‌کشید.
    صدای بلند سقوط کوهی از تاتمی، باعث شد محسن با عجله وارد سالن بشه و با دیدن افتضاحی که به بار آوردم چشم غره‌ای بهم بره. دیگه تو این یک ماه به رفتارام عادت کرده بود. می‌دونست به خاطر مشکل حل این پرونده اعصاب درستی ندارم؛ به خاطر همین جرئت نکرد چیزی بگه.
    یک‌راست سراغ تاتمی‌ها رفت و وقتی کارش تموم شد، تونفا رو از زمین برداشت و به سمتم اومد، سر تونفا رو به طرفم دراز کرد و گفت:
    _ بگیر داداش.
    وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم، کنارم نشست و گفت:
    _ چته آرتین؟ این مدت که پرونده‌ی گم‌شدن این دخترا افتاده زیر دستت بدجور داغونی؛ چرا این‌قدر این قضیه واست مهم شده؟ نا‌سلامتی تو قهرمان دفاع شخصی کشوری پسر! یه نگاه به خودت بنداز؛ داری ذره ذره آب میشی داداش من.
    آخه چه‌طور می‌تونستم از علت مهم‌بودن این پرونده برای همکارم بگم، وقتی پای آبرو و ناموسم وسط بود. کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _ولم کن محسن‌، یه چیزی میگم ناراحت میشی.
    عصبانی پوفی کشید؛ دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و بلند شد و در حالی که دور می‌شد گفت:
    _ تو که این‌قدر درگیر این پرونده‌ای، دیگه نامزدکردنت چی بود؟ ببین اون دختر بیچاره چی می‌کشه از دستت.
    از سالن بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
    هه دختر بیچاره! یکی باید دلش به حال من بسوزه. با این تصور که اون دختر کلید حل بزرگ‌ترین معمای زندگیمه، باهاش نامزد شدم و حالا نه تنها چیزی دستگیرم نشده، بلکه خودم هم گرفتارش شدم.
    چشمام رو بستم و سعی کردم برای هزارمین بار همه چیز رو تو ذهن آشفته‌ام تحلیل کنم. درطول یک ماه، یازده تا دختر ناپدید شدند، همه‌شون با این دختر در ارتباط بودند و به گفته شاهدا، آخرین کسی که باهاشون دیده شده هم همین دختر بوده. پس چرا تو بازجویی‌ها چیزی دستگیرمون نشد؟ چرا با وجود این که بهش نزدیک شدم و حتی باهم نامزد هم شدیم هنوز نتونستم گره کور این معما رو باز کنم؟ حالا هم که این افتضاح پیش اومده و دل بی‌صاحبم این جوری گیر این دختره افتاده.
    سرم رو بین دستام گرفتم و انگشتام رو با حرص بین موهام فرو بردم. تو بد دوراهی گیر کردم.

    ***
    حسیبا:

    بعد از دوهفته هنوز باورم نمیشه پدر رضایت به نامزدی من و آرتین داده؛ پسر باجذبه‌ای که غرور و اقتدار از لحن حرف‌زدنش مشخص بود.
    هیچ‌وقت یادم نمیره روزی رو که برای خواستگاری تک و تنها پا پیش گذاشت و وارد خونه‌مون شد، وقتی از لای در اتاق یواشکی دید می‌زدم، چهره‌ی پرابهتش اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. نمی‌دونم از کجا متوجه نگاه‌های من شده بود که برگشت و صاف بهم زل زد! شرط می‌بندم چشمام رو از لای در دید.
    هنوز هم با یادآوری اون روز به خودم به خاطر این فضولی بی‌موقع لعنت می‌فرستم؛ ولی مشکل از اون جایی شروع شد که روز عقد با تمام ذوق یه دختر بیست ساله تو چشماش نگاه کردم و...
    تو چشماش هر چیزی رو دیدم، جز عشق! اون من رو دوست نداشت. چشمای خالی از احساسش دلم رو خالی کرده بود و از انتخابم پشیمون شده بودم؛ ولی دیگه پشیمونی چه فایده‌ای داشت وقتی کار از کار گذشته بود.
    روی تختم غلت زدم و چراغ خواب فیروزه‌ای روی میز رو روشن کردم. عادتم بود که وقتی فکرم مشغول چیزیه، خواب به چشمام نیاد و امشب هم یکی از اون شب‌ها بود. فکر آینده مبهمی که قرار بود با آرتین داشته باشم داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
    با صدای قار و قور شکمم، یادم افتاد شام درست و حسابی نخوردم. دستم رو روی شکمم گذاشتم. بدجور ضعف کرده بودم و احساس می‌کردم معده‌ام تو هم می‌پیچه. باید همین الان چیزی می‌خوردم، وگرنه تا صبح زنده نمی‌موندم.
    موهای بلند و تاب خورده‌ام رو چند دور پیچیدم و با کلیپس بزرگ سفید که تضاد عجیبی با موهای بی‌‌‌نهایت سیاهم داشت، روی سرم محکم کردم. آروم در اتاق رو باز کردم و تو نور ضعیف چراغ خواب دیواری هال، به طرف آشپزخونه حرکت کردم.
    با دیدن هیکل سیاهی که تو تاریکی روی صندلی آشپزخونه نشسته بود، هول کردم و هینی کشیدم. سایه سیاه سریع دستش رو به طرف کلید برق برد؛ یک ثانیه بعد همه جا روشن شد و پدر در حالی که با چشمای رنگ آسمونش بهم نگاه می‌کرد، جلوم ظاهر شد. اوف! قلبم اومد تو دهنم. شاکی شدم و رو بهش گفتم:
    _ داشتم سکته می‌کردم بابایی، چرا تو تاریکی نشستید؟
    لبخند مبهمی روی لب‌هاش نشست، جلو اومد و دستی روی سرم کشید و گفت:
    _ من قربون بابایی‌گفتنت بشم دختر شیرینم.
    بعد نگاهی به لباس‌هام کرد و گفت:
    _چه‌قدر با این لباس شبیه بچگی‌هات شدی.
    نگاهم روی بلوز شلوار سفید با خرس‌های بنفش چرخید. راست می‌گفت؛ این لباس واسه خیلی وقت پیش بود و دیگه باید از دور خارج می‌شد.
    لبخندی زدم و با عصبانیت ساختگی گفتم:
    _ بابا! شما هم خوب بلدید از جواب دادن به سوالی که دوست ندارید طفره بریدا.
    چشمای مهربون پدر غمگین شد، آهی کشید و گفت:
    _چیزی نیست دخترم، تو چرا بیداری؟ برو بخواب.
    همون لحظه انگار شاهد از غیب رسید و صدای قار و قور شکمم دوباره بلند شد. گوشه‌ی لبم رو گزیدم، نگاهی به شکمم کردم و گفتم:
    _ من به خاطر این بیدارم.
    دوباره لبخند روی لب‌هاش برگشت چشمکی زد و گفت:
    _خب پس بریم یه دستبردی به یخچال بزنیم...
    سر یخچال رفتم و ظرف کوکو سیب‌زمینی رو بیرون آوردم، روی میز گذاشتمش و بدون این که گرمش کنم، شروع به خوردن کردم.
    از گوشه‌ی چشم حواسم به پدر بود که تو این مدت فقط نشست و به جای نا‌معلومی خیره شد. غم و دل‌مشغولی بزرگی رو از نگاهش می‌خوندم؛ ولی می‌دونستم اگه چیزی بپرسم، جوابی نمیده. پس بی‌خیال شدم و در عوض سوالی رو که چند روز ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم:
    _ بابا، چرا این قدر اصرار کردید با آرتین نامزد کنم؟
    اصرار که چه عرض کنم؛ پدر یه جورایی مجبورم کرده بود بله رو بگم.
    همون‌طور که تو اون نقطه نامعلوم سیر می‌کرد، گفت:
    _ یه بار که بهت گفتم دخترم؛ این جوون از همه لحاظ خوبه؛ علاوه بر این شغلش بود که توجهم رو به خودش جلب کرد. قطعا یه پلیس بیشتر و بهتر از هرکسی می‌تونه ازت محافظت کنه.
    دستم رو جلوی صورتم گرفتم و با دهن پر گفتم:
    _ اوه! بابا مگه من چه شخصیت مهمی هستم که باید ازم محافظت بشه؟!
    انگار چیز مهمی یادش اومد؛ چون بالاخره نگاهش رو از اون نقطه نامعلوم برداشت و گفت:
    _ راستی این مدت که تنها جایی نمیری؟
    چرا یه دفعه این مساله یادش افتاد؟ با تعجب لقمه کوکو تو دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    _نه بابا جان، یا با مامان میرم یا با آژانس.
    تو مدتی که یازده تا از دوستام گم شده بودند، بابا خیلی حساس‌تر شده بود و اجازه نمی‌داد هیچ جا تنها برم، حتی باشگاه و دانشگاه رو هم یا باید با خودشون می‌رفتم یا با احمد آقا راننده آژانس سرکوچه. یه جورایی از این وضعیت خسته شده بودم.
    کلافه بهش گفتم:
    _ بابا آخه کی میاد دختر زشت شما رو بدزده؟ مگه دختر خوشگل‌تر از من کمه تو این شهر؟
    یه دفعه سرش رو به سمتم برگردوند و اخمی کرد که دلم ریخت! انگشت اشاره‌اش رو مثل وقتایی که می‌خواست دعوام کنه، بالا برد و گفت:
    _ دیگه این حرف رو نزن حسیبا، دیگه نشنوم!
    شوک‌زده از این برخورد طوفانی، بغض کردم و با چشم‌هایی که پرده‌ای از اشک روش نشسته بود نگاهش کردم.
    پدر که معلوم بود از رفتارش پشیمون شده، صندلیش رو جلو‌تر کشید و سرم رو تو بغلش گرفت و با دست مردونه و پرمهرش شروع به نوازش کرد و گفت:
    _ عشق بابا من که جز تو و مادرت تو این دنیا کسی رو ندارم. در ضمن دیگه نشنوم بگی خوشگل نیستما؛ اون چشمای مشکی و بادومی تو که معصومیت ازشون می‌باره می‌ارزه به کل دنیا.
    با این که می‌دونستم فرزند از چشم پدر و مادرش زیبا‌ترین بچه‌ی دنیاست؛ ولی بازم از تعریفش قند تو دلم آب شد.
    ولی وقتی یادم به دماغ یه کوچولو بزرگم افتاد، داغم تازه شد. سریع سرم رو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
    _ پس دماغم چی بابا؟ چرا نذاشتی عملش کنم؟
    بابا که از این تغییر موضع ناگهانی من خنده‌اش گرفته بود، نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت: وای دوباره یادش افتاد! دیگه پررو نشو دختر کوچولو، دماغت خیلی هم خوبه و به صورتت میاد. پاشو برو بخواب ببینم‌.
    با ناراحتی از جام بلند شدم، صندلی رو با حرص زیر میز گذاشتم و پدر رو با دنیای اسرار خودش تنها گذاشتم.
    ***
    آرتین:

    خسته و کوفته کفش‌هام رو درآوردم و وارد آپارتمان کوچیکم شدم. این روزا کار فیزیکی زیادی نداشتم؛ اما اون چه که بیشتر آزارم می‌داد، مشغله فکری بود و مطمئنا مشغله فکری خیلی بیشتر از مشغله کاری خستم می‌کرد.
    پیراهن قهوه‌ای رو در آوردم و روی دسته مبل پرت کردم. نگاهی به شلوار سیاهم انداختم و سری رو به نشونه‌ی تاسف تکون دادم؛ چه تیپ افتضاحی! کِی اینا رو پوشیده بودم که یادم نیست؟! باورم نمیشه منی که این قدر به تیپم اهمیت می‌دادم، الان به این روز افتادم.
    دلم برای اون پسر فعال و سرزنده‌ی درونم تنگ شده بود. همون پلیس وظیفه‌شناس که همه بهش حسادت می‌کردند، همون پسر که لحظه‌ای غم و ناراحتی رو به خودش راه نمی‌داد.
    آهی از ته دلم کشیدم و بدون این که چیزی بخورم، به سمت اتاق خواب رفتم؛ شاید می‌تونستم بعد از چند روز با کمی خواب، از کمبود‌ها و ضعف‌های بدنم کم کنم‌.
    روی تخت دراز کشیدم، غلت زدم و چشمم به کمد لباس افتاد، گوشه کاغذ بزرگی که از بالای کمد بیرون زده بود، توجهم رو به خودش جلب کرد. بلند شدم و کاغذ رو برداشتم و متوجه شدم یه عکسه، عکسی که خاطره‌ی دوهفته پیش رو برام زنده می‌کرد.
    دوباره روی تخت دراز کشیدم و نگاهم روی دختر غمگین توی عکس ثابت موند. هیچ‌وقت اون روز رو فراموش نمی‌کنم؛ روزی که برای من حکم بستن قراردادی برای حل پرونده‌ام رو داشت و برای اون دختر، حکم بستن پیمانی برای شروع یک زندگی عاشقانه.
    هنوز هم اون لحظه که با چشمای پرذوق و مشکیش تو چشمام زل زد تا شادی و امیدش رو باهام تقسیم کنه، فراموش نمی‌کنم.
    وقتی نگاهم کرد و چشمای معصومش یه دفعه غمگین شد و خنده از لب‌های کوچیک و بچه‌گونه‌اش پر کشید، دلم ریخت و مطمئن شدم چشمام همه رازم رو فاش کردند. تازه اون موقع بود که فهمیدم اشتباه بزرگی کردم؛ این احساسات پاک یه دختر بود که داشت بازیچه دستم می‌شد.
    بعد از اون روز خیلی سعی کردم اشتباهم رو جبران کنم؛ اما هرگز دیگه اون نگاه پر از عشق رو تو چشماش ندیدم، باید همون موقع صدای شکستن قلبش رو می‌شنیدم.
    هر بار که به دیدنش می‌رفتم، بیشتر عاشق رفتاراش می‌شدم، عاشق شیطنت‌هایی که گاهی با پدرش می‌کرد، عاشق لجبازی‌های بچه‌گونه‌ای که با مادرش داشت، عاشق ادبی که تو صحبتش بود، عاشق حجب و حیای دخترونه‌ای که تو رفتارش موج می‌زد و عاشق چشماش؛ چشمایی که با هر خنده‌اش می‌خندیدند و دنیای دیگه‌ای دور از همه غم‌ها و استرس‌هام بهم هدیه می‌دادند.
    هرچی بیشتر می‌گذشت، بیشتر متوجه می‌شدم خطا رفتم. این دختر هیچ نقشی تو قضیه دخترای گم‌شده و پرونده‌ای که به خاطرش وارد زندگیش شده بودم نداره.
    شده بودم مثل یه آدم دوشخصیتی که تو تنهایی به خاطر معمای حل‌نشده زندگیم، همه‌اش تو خودم بودم و با دیدن حسیبا شخصیت دومم رو می‌شد؛ همه‌ی اون مشکلات رو فراموش می‌کردم و امید به زندگی رو تو وجودم پیدا می‌کردم.
    گاهی اوقات فکر می‌کردم این دختر افسونگر قهاریه که تونسته این جوری تو قلبم نفوذ کنه. افسونگر بی‌وفایی که خیلی زود قلبم رو مال خودش کرد؛ ولی من رو به خاطر اشتباهم نبخشید و قلبش رو به دستم نسپرد.
    با یادآوری خاطرات گذشته قلبم تیر کشید. تو این مدت به اندازه یک عمر فکر و دل‌مشغولی داشتم. احساس می‌کردم بار یک دنیا روی دوشمه.
    عکس دونفره رو روی میز گذاشتم و به جای دستمال‌کاغذی شیشه‌ای تکیه دادم تا همیشه جلو چشمام باشه.
    کمی بعد همین طور که به عکس نگاه می‌کردم، کم‌ کم چشمام گرم شدند و برای اولین بار تو این چند روز با آرامش خوابیدم.

    وقتی چشمام رو باز کردم، هوا کاملا تاریک شده بود. کورمال کورمال به طرف کلید برق رفتم و تو یک لحظه اتاق غرق نور شد. سریع دستم رو روی چشمام گذاشتم تا به نور عادت کنند.
    نگاهم که به ساعت افتاد، تازه فهمیدم چه‌قدر زیاد خوابیدم؛ امشب خونه حسیبا دعوت بودم و ساعت هفت بود. وقت زیادی نداشتم. سریع آبی به صورتم زدم و بعد از خوندن نماز مغرب، سراغ کمد لباس‌ها رفتم. تصمیم داشتم امروز هم مثل بقیه وقت‌هایی که به دیدن حسیبا می‌رفتم، بهترین لباس‌هام رو بپوشم. باید تمام سعی‌ام رو می‌کردم تا قلب این دختر رو مال خودم کنم.
    شلوار کتان سورمه‌ای رو پام کردم و پیراهن چهارخونه آبی مشکی رو هم روش پوشیدم. هماهنگی لباس‌هام رو با یه شومیز سورمه‌ای کامل کردم. یقه‌ی پیراهن رو از زیر شومیز بیرون آوردم و مرتبش کردم. ساعت مچی رو هم دور دستم بستم و ادکلن همیشگی رو روی مچ دست و گردنم خالی کردم. پالتو و ساک‌دستی‌های روی کاناپه رو برداشتم و زدم بیرون. امشب می‌خواستم تمام تلاشم رو برای به‌دست آوردن حسیبا بکنم.
    ***
    حسیبا:

    سراغ کشوی لباس‌ها رفتم و شروع به گشتن کردم. علاقه‌ای به پوشیدن لباس‌های خیلی باز و تنگ جلوی آرتین نداشتم، پس تونیک نخی بنفش و بلندم رو پوشیدم و با یه شلوار لی و روسری بلند سورمه‌ای خودم رو راحت کردم. با دیدن خودم تو آینه آه کشیدم. الان اگه هر دختری جای من بود، بهترین لباساش رو واسه نامزدش می‌پوشید؛ ولی من هربار با یادآوری روز عقد، نگاه و رفتار آرتین جلو چشمام می‌اومد و ازش زده می‌شدم. بعد از اون روز حتی جلو نیومد تا به خاطرش توضیحی بده. شاید قانع می‌شدم و می‌تونستم راحت‌تر باهاش کنار بیام، راحت‌تر عاشقش بشم؛ ولی تنها کاری که تو این دو هفته انجام داد این بود که بشینه و از دور نگاهم کنه یا نهایتا لبخندی تحویلم بده و اینا برای قانع‌کردن دل من اصلا کافی نبودند.
    با صدای اهم اهم مامان نگاهم به سمت در اتاق چرخید. وای بازم اومده بود از لباس پوشیدنم اشکال بگیره!
    قبل از این که حرفی بزنه، گفتم:
    _من لباسام رو عوض نمی‌کنم مادر من؛ با اینا راحت ترم.
    مامان چند بار سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
    _ می‌دونم، می‌دونم چه دختر لجبازی دارم.
    بابا هم وارد اتاق شد و به طرفداری از من گفت:
    _ چرا داری دوباره اذیتش می‌کنی زهره جان؟
    مامان هیکل تپلش رو سمت بابا چرخوند و با گلایه گفت:
    _مرداس نمی‌بینی داره چی می‌پوشه؟ همیشه همین کار رو می‌کنه عزیزم.
    چشمای آبی بابا روی لباس‌هام چرخید و گفت:
    _مگه چشه لباساش زهره جان؟ بیا، بیا بریم کارات مونده منم کمکت می‌کنم.
    بعد دست مامان رو گرفت و سمت آشپزخونه کشید. مامان لحظه آخر برگشت و چشم غره‌ای بهم رفت و با بابا همراه شد.
    اوف، خداروشکر! اصلا حوصله سر و کله‌زدن با مامان رو نداشتم؛ به خصوص امروز که تو باشگاه با الهام دعوام شده بود و تا خونه جر و بحث طولانی با هم داشتیم، اعصابم بیشتر از هر وقتی ضعیف شده بود.
    ساعت هشت بود که زنگ خونه رو زدند. بابا گرمکن توسی رنگی رو که ست شلوارش بود پوشید و به حیاط رفت. چند روزی بود که اف اف خراب شده بود و مجبور بودیم خودمون بریم در رو باز کنیم. باز خداروشکر که خونه یک طبقه بود و تو آپارتمان زندگی نمی‌کردیم، وگرنه مجبور بودیم برای بازکردن در چند تا پله رو بالا و پایین کنیم.
    از پنجره‌ی پذیرایی بابا رو دیدم که به سمت در رفت و بازش کرد. آرتین با چند تا ساک دستی وارد حیاط شد و شروع به احوال پرسی باهاش کرد. نمی‌دونم اون ساک دستی‌های تو دستش چی بودند. قبل از این که مثل روز خواستگاری دوباره نگاه‌های یواشکیم رو ردیابی کنه، از پنجره فاصله گرفتم. سمت چادر سفید و گل‌دارم دویدم سرش کردم. تو آشپزخونه رفتم و خودم رو مشغول درست‌کردن سالاد کردم.
    صدای مامان رو از دم در شنیدم. مثل همیشه داشت قربون صدقه‌ی آرتین می‌رفت، قشنگ حس می‌کردم آرتین رو به اندازه پسر نداشته‌اش دوست داره‌.
    بعد از چند دقیقه همه وارد شدند و روی مبل‌های آبی‌رنگ نشیمن نشستند. بیشتر دکور خونه به سلیقه بابا آبی بود.
    سینی چای رو برداشتم و سمت پذیرایی رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی، اون رو روی میز گذاشتم و روی یکی از مبل‌های تک‌نفره نشستم. سنگینی نگاه آرتین رو روی خودم حس کردم. ناخودآگاه نگاهم سمتش چرخید و دیدم با لبخندی که دندون‌های سفید و ردیفش رو بیشتر از همیشه نمایان کرده بود، نگاهم می‌کنه. باید چی‌کار می‌کردم. آیا این لبخند‌ها نشونه عشق بودند؟ در جوابش به یه لبخند کوچیک اکتفا کردم و سرم رو پایین انداختم. همه چیز مثل دفعات قبل بود. باز هم اون نگاه‌ها و لبخند‌ها، بی‌هیچ حرفی. انگار نه انگار که من هم آدم بودم. همه‌ی صحبتش با بابا و مامان بود و این بیشتر از همه حرصم می‌داد. دلم می‌خواست برم جلو، تو چشمای قهوه‌ای و مردونه‌اش نگاه کنم و همه دلخوری‌هایی رو که ازش داشتم، بهش بگم تا با یه توضیح همه چیز رو حل کنه؛ ولی غرورم هرگز این اجازه رو نمی‌داد.
    با صدای مامان از فکر و خیال بیرون اومدم:" حسیبا بیا بریم غذا رو بکشیم؛ آرتین جان، آقا مرداس، شما هم بفرمایید سر سفره."
    سری تکون دادم و دنبال مامان به طرف آشپزخونه راه افتادم.
    بعد از خوردن شام خواستم خودم رو مشغول شستن ظرف‌ها کنم که پدر صدام زد؛ حتما می‌خواست براشون چیزی ببرم. وقتی رسیدم تو پذیرایی کسی نبود. روی مبلی که موقعیتش دقیقا پشت به آشپزخونه بود، پاهای یه نفر رو دیدم. نزدیک شدم و تونستم آرتین رو تشخیص بدم، پس مامان اینا کجا بودند؟
    جلو‌تر رفتم و از آرتین که با خیال راحت رو مبل لم داده بود پرسیدم:
    _ببخشید پس بابا مامانم کجا رفتن؟
    با صدای من ابروی راستش رو بالا داد و آروم سرش رو چرخوند تا تو زاویه دیدش باشم. وای خدا نگاهش چه جذبه‌ای داشت!
    لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم، نباید این‌قدر زود وا بدی دختر.
    آرتین با لحن مطمئنش گفت:
    _ من ازشون خواستم تا تنها صحبت کنیم، حسیبا لطفا بشین.
    آره منم باور کردم؛ یعنی هیچی زیر سر مامان نبود؟
    رفتم و روی دور‌ترین مبلی که ممکن بود نشستم و گفتم:
    _خب، بفرمایید من در خدمتم.
    یه دفعه از جاش بلند شد و به سمتم اومد. با دیدن هیکل مردونه و پرهیبتش استرس گرفتم و پام پشت سر هم روی زمین ضرب گرفت. می‌دونستم قهرمان ورزش‌های رزمیه و همیشه تو رویاهام آرزو داشتم همسرم یه رزمی‌کار مثل خودم باشه؛ ولی نمی‌دونم چرا حالا که آرزوم برآورده شده، سرنوشت جوری رقم خورده که بینمون این همه فاصله‌ست.
    روی مبل دونفره بغـ*ـل دستم نشست و ازم خواست برم و کنارش بشینم.
    بوی ادکلنش تو بینیم پیچید و ضربان قلبم رو بالا برد. سرم رو با استرس تکون دادم و گفتم:
    _ نه، ممنون اگه حرفی دارید همین فاصله برای شنیدن کافیه.
    تو دلم خدا خدا می‌کردم در مورد اون روز صحبت کنه و بگه که همه چیز سوءتفاهم بوده، عشقش رو بهم ابراز کنه و سعی کنه از دلم در بیاره تا منم سعی کنم بیشتر دوستش داشته باشم.
    لبخندی رو که گوشه‌ی لبش اومد، سریع جمع کرد و سرش رو پایین انداخت. با اون بینی عقابی، شکل کارآگاه‌های فیلمای پلیسی شده بود. دستی روی موهای قهوه‌ای تیره و کوتاهش کشید، آرنجش رو به دسته مبل تکیه داد و انگشتاش رو روی لباش گذاشت؛ معلوم بود داره بدجور در مورد حرفی که می‌خواد بزنه فکر می‌کنه.
    با صدای زنگ موبایل هر دومون از دنیای فکر و خیال بیرون اومدیم؛ سریع سمت پالتوش رفت، گوشی رو از جیبش در آورد و شروع به صحبت کرد.
    _الو، سلام. چی شده بگو... اشکال نداره کار مهمی ندارم بگو.
    چی؟! یعنی صحبت با من، اون هم وقتی که این‌قدر بهش نیاز داشتم کار مهمی نبود؟بدجور بهم برخورد. سریع از جام بلند شدم، تو اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم؛ دیگه عمرا اجازه بدم باهام صحبت کنه.
    نمی‌دونم پشت اون تلفن مزاحم چی بهش گفتند که پنج دقیقه بعد صدای خداحافظیش با مامان بابا به گوشم رسید.
    هه! عاشق دل خسته ما رو باش. حتی براش مهم نبود از دستش ناراحت شدم، حتی نیومد باهام خداحافظی کنه.
    آهی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم.
    صدای بلند و کش‌دار تو فضای سرد و سیاه پیچید. چند نفر باهم از جایی نامعلوم اسمم رو صدا می‌زدند و با هربار صدازدن ضربان قلبم بالا‌تر می‌رفت. نور آبی رنگ شناور از دور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و فضای اطراف رو روشن‌تر می‌کرد. حالا همه جا پر از درخت شده بود؛ ولی هنوز تاریکی زیر پام بود. می‌خواستم فرار کنم؛ اما می‌ترسیدم داخل فضای سیاه زیر پام سقوط کنم. یک لحظه احساس خفگی کردم، دست‌هام رو روی گلوم فشار دادم. نور آبی سرعت گرفت و با شتاب به طرفم حرکت کرد، نا‌خودآگاه قدمی به عقب برداشتم و توی فضای سیاه و بی‌‌‌نهایت پرت شدم.
    از خواب پریدم و نفس عمیق و صداداری کشیدم که به جیغ بیشتر شبیه بود. نگاه مضطربم رو دور و اطراف چرخوندم و وقتی فهمیدم تو اتاق امن خودم هستم، نفس راحتی کشیدم.
    یه دفعه بابا با چهره‌ی نگران در رو باز کرد و خودش رو تو اتاق انداخت. فکر کنم اون هم صدای نفس‌های مضطربم رو شنیده. اومد سمتم و بدن بی‌حالم رو تو بغلش گرفت؛ وای خدا چه آرامشی!
    نگاه بی‌رمقم رو سمتش چرخوندم و لب‌های خشکیده‌ام رو چندبار مثل ماهی به هم زدم اما صدام در نیومد. با دیدن حال و روزم سمت آشپزخونه دوید و با لیوان آب برگشت لیوان رو از دستش گرفتم و بی‌معطلی سر کشیدم.
    دست پر از مهرش رو روی سرم حس کردم.
    نگاه قدردانی بهش انداختم و لیوان خالی رو روی میز گذاشتم.
    وقتی مطمئن شد حالم بهتره، لبه تخت نشست و گفت:
    _چی بود دخترم؟ چرا تو خواب جیغ می‌زدی؟
    لبام رو با زبونم خیس کردم و گفتم:
    _چیزی نبود بابا، خواب بد دیدم، مهم نیست.
    چشمای پدر تنگ شد، با شک پرسید:
    _چه خوابی می‌دیدی دخترم؟ می‌تونی برام تعریف کنی؟
    ثانیه به ثانیه اون کابوس لعنتی جلو چشمام بود؛ ولی نمی‌خواستم پدر رو به خاطر یه خواب نگران کنم؛ به خاطر همین گفتم:
    _نه بابایی، یادم نمیاد.
    پدر سری تکون داد و بلند شد که بره. دلم نمی‌خواست این قدر زود تنها شم. دستش رو گرفتم و گفتم:
    _بابایی میشه پیشم بمونید و داستان اون شاهزاده رو دوباره برام تعریف کنید؟
    لبخند تو چشمای خسته‌اش نشست. می‌دونستم امشب هم مثل چند شب پیش درست و حسابی نخوابیده.
    دوباره لبه تخت نشست. من هم از خداخواسته سریع خوابیدم، پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و منتظرشنیدن داستان مورد علاقه‌ام شدم.
    _تو یه سرزمین دور، پر از قصر‌های بزرگ و زیبا با رودخونه‌های پر آب و زلال و جنگل‌های سرسبز، یه شاهزاده آبی زندگی می‌کرد. شاهزاده‌ای که عاشق خانوادش بود. شاهزاده قصه ما بزرگ‌ترین پسر پادشاه شهری بود، به اسم لاجورد. تو اون سرزمین قلمرو‌های زیادی وجود داشت، همگی هم با هم دوست و متحد بودن و زیر سایه رحمت پروردگار خوش و خرم زندگی می‌کردند تا این که....
    قبل از این که ادامه داستانی رو که تقریبا از حفظ بودم بشنوم، خوابم بـرده بود.

    صبح روز بعد با صدای غرغر‌های مامان از خواب بیدار شدم. وای بازم نماز صبح خواب موندم که این جور عصبانیه!
    کف دستم رو به پیشونیم کوبوندم و تو دلم خودم رو به خاطر تنبلی سرزنش کردم.
    یواشکی از اتاق اومدم بیرون و خودم رو تو دستشویی انداختم. باید چند دقیقه صبر می‌کردم تا آروم‌تر بشه.
    بعد از پنج دقیقه بیرون اومدم و در حالی که حوله‌ی زرد رو تو دستای خیسم جابه جا می‌کردم، وارد آشپزخونه شدم.
    مامان داشت یکی از اون قرمه سبزی‌های بی‌نظیرش رو بار می‌ذاشت. آروم از پشت نزدیکش شدم و محکم تو بغلم گرفتمش و چند تا ب*و*س آبدار رو لپش نشوندم.
    مامان که هیچ‌وقت از این کارا خوشش نمی‌اومد، هولی خورد و کفگیر قرمه سبزی رو روی سرم فرود آورد! قشنگ کله‌ام بوی قرمه سبزی گرفت.
    یک لحظه هر دو متعجب به همدیگه نگاه کردیم و قبل از این که داد و بیدادش شروع بشه، تو حموم پریدم.
    واقعا عجب شانسی داشتم یه روزم که اومدم بهش ابراز محبت کنم، قرمه‌سبزی تو سرم کوبوند.
    عمدا حموم رو طول دادم. در برابر عصبانیتش هیچ شانسی نداشتم. بعضی اوقات فکر می‌کردم بابا خیلی صبوره که این قدر با مامان کنار میاد، شاید هم خیلی نسبت بهش عشق داره، دقیقا چیزی که آرتین نسبت به من نداره.
    پوفی کشیدم و شیر آب رو بستم.
    بعد از حموم، سریع برای رفتن به دانشگاه حاضر شدم. چادرم رو دستم گرفتم و گوشیم رو از تو کیف بیرون آوردم. بنا به خواسته بابا باید با احمد آقا، آژانسی سر کوچه، می‌رفتم.
    قبل از این که شماره رو پیدا کنم صدای مامان از تو آشپزخونه بلند شد.
    یا خدا چی کارم داشت؟
    با احتیاط وارد آشپزخونه شدم و کنار میز ایستادم. دستام رو به نشونه تسلیم بالا بردم و گفتم:
    _جانم مامان جان می‌خوای دعوام کنی؟ من تسلیم، از الان عذر خواهی می‌کنم، فقط شما عصبانی نباش.
    خندید و جلو‌تر اومد. یکی از صندلی‌های میز رو بیرون کشید. روش نشست و گفت:‌
    _ ای جوجه! با همین حرفات بابات رو دیوونه خودت کردی دیگه، بشین کارت دارم.
    صندلی رو به روش رو بیرون کشیدم و نشستم، مطمئنم یه خوابی برام دیده که این قدر مهربون شده.
    با چشمای منتظر نگاهش کردم. یه کم من و من کرد و گفت:
    _دیشب آرتین با بابات صحبت کرده، امروز ساعت پنج و نیم می‌رید بیرون.
    چشمام از تعجب گرد شدند، بابا؟! امکان نداشت اجازه بده با آرتین بیرون برم، به خصوص این مدت که این دخترا پشت سر هم گم‌ میشن خیلی حساس‌تر شده.
    یه کم فکر کردم و با یادآوری کار دیشب آرتین، اخمام تو هم رفت. به مامان گفتم:
    _ من باید برم دانشگاه مامان جان، نمی‌تونم برم بیرون. باید دیشب اول ازم می‌پرسیدین بعد قرار می‌ذاشتین. اصلا بابا چه جوری راضی شد؟ تو این مدت یه بارم نذاشته تنها باشیم.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    _آرتین با بابات صحبت کرد و اجازه‌ات رو گرفت. قراره یه ساعته برید و برگردید. لازم نکرده امروز بری دانشگاه، حالا واسه من درس‌خون شده؛ بعد از دوهفته بابات راضی شده ،حالا تو دبه در بیار.
    بعد چشم غره‌ای بهم رفت و بی‌توجه به غر غرهام بلند شد و سمت کمد دیواری رفت. چندتا ساک دستی رو بیرون کشید و تو آشپزخونه آورد. چه‌قدر آشنا بودند؛ فکر کنم همونایی بودند که دیشب دست آرتین دیده بودم.
    با دیدن محتویات ساک‌دستی‌ها، دهن منِ از همه جا بی‌خبر بیشتر از قبل باز می‌شد. وقتی کارش تموم شد، یک جفت پوتین ساق بلند قهوه‌ای، یه مانتوی کتان پاییزه و کلاه دار تقریبا بلند هم رنگ پوتین‌ها و یه روسری چهارخونه قهوه‌ای جلوم ردیف شده بودند.
    لباس‌ها واقعا قشنگ بودند؛ ولی بوی توطئه از صد کیلومتریشون می‌اومد. چشمام رو تنگ کردم و رو به مامان گفتم:
    _از اندازه و مدلشون که معلومه مال شما نیست مامان جان، پس واسه منه. حالا بگید ببینم چی شده که این قدر ولخرجی کردید؟ من که تازه لباس خریدم.
    مامان اخمی کرد و گفت:
    _معلومه که واسه من نیست، اینا رو آرتین واست خریده آورده، امروز که میرید بیرون بپوشی.
    از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم. نه به اون رفتار دیشبش، نه به این دست و دل‌بازی هاش. با وجود رفتار‌های ناراحت کننده‌اش، چه طور انتظار داشت باهاش برم بیرون؟ اون هم با این لباسا.
    با حرص نگاهی به لباس‌ها انداختم و گفتم:
    _ حرف من همونه مادر من، امروز دانشگاه دارم، در ضمن خودم لباس دارم، نیازی به اینا نیست.
    مامان قیافه مهربونی به خودش گرفت و گفت:
    _ ببین حسیبا، آرتین نامزد توئه، نامحرم نیستید که هر دفعه میاد میری خودت رو تو صد لا چادر قایم می‌کنی. فکر نکن نفهمیدم میری عمدا بد‌ترین و کهنه‌ترین لباسات رو جلوش می‌پوشی. به خدا خیلی پسر آقاییه که تا حالا چیزی نگفته. حتی تو خونه هم به خودت نمی‌رسی. حیف اون چشمای خوشگل و بادومی و اون لبای کوچولوت نیست؟ به خدا با یه آرایش ساده از این رو به اون رو میشی، هر چند که الان هم بدون آرایش عالی هستی.
    با شنیدن حرفای مامان عصبانی‌تر شدم. جوری حرف می‌زد که انگار با یه بچه پنج ساله طرفه. چه‌طور پیش خودش فکر می‌کرد من عمدا این کارا رو می‌کنم؟ یعنی تا به حال یک بار هم حس نکرده بود این کار‌های من به خاطر اینه که فکر می‌کنم واسه آرتین هیچ اهمیتی ندارم؟ که تو دلم هیچ میل و رغبتی برای زیبا بودن برای همسری که دوستم نداره نیست؟
    با ناراحتی از جام بلند شدم و به سمت در راه افتادم و زیر لب گفتم:
    _من امروز با این مرد بیرون برو نیستم.

    ***
    معنی اسامی:

    حسیبا: پاک‌نژاد
    آرتین: پاک و مقدس
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    رأس ساعت پنج و نیم زنگ خونه به صدا در اومد و همزمان دلشوره عجیبی به جونم افتاد.
    آخه چرا این‌قدر وقت‌شناس بود؟ آهی کشیدم و جلوی آینه قدی راهرو خودم رو ورانداز کردم؛ مانتوی کتان بلند کلاه‌دار با پوتین‌های ساق بلند و روسری چهارخونه قهوه‌ای. و این گونه بود که من به سادگی مغلوب زبون چرب و نرم مامان عزیزم شدم.
    پوفی کشیدم و چادرم رو سر کردم. پام رو که بیرون گذاشتم، دیدمش. امروز خوشتیپ‌تر از همیشه بود. با اون بارونی یه کم بلندِ مشکی و پیرهن سفیدی که در تضاد با رنگ سیاه شلوار و شال گردنش بود، بیشتر از هر زمانی تو چشم بود.
    نگاهش سمتم چرخید و لبخندی دندون‌ نما تحویلم داد.
    رفتار خشک و رسمیش تو این مدت باعث شد از لبخند گرم و بی‌‌‌نهایت صمیمیش تعجب کنم و سرم‌ رو پایین بندازم. سرمای بهاری اواخر اسفند لرزه به تنم انداخت. سرم رو به طرف مامان چرخوندم و گفتم:
    _ ما زود برمی‌گردیم، هوا سرده برو تو مامان جان.
    بعد از تموم‌شدن حرفم با خجالت سمت سمند مشکی که رو به روی خونه پارک شده بود، رفتم و سوار شدم. این اولین باره که قراره باهاش برم بیرون، شاید هم اولین بار که قراره چند ساعت تنها باشیم. فقط خداکنه بیرون از شهر نریم؛ به خاطر خواب‌های آشفته این مدت و هشدار‌های پدر، علاقه‌ای برای رفتن به جاهای ناامن نداشتم.
    دلشوره‌ای که چند دقیقه پیش به جونم افتاده بود، دوباره سراغم اومد و باعث شد پام کف ماشین ضرب بگیره. خدایا من امروز چم شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    آرتین:

    با رفتن زهره خانم، من هم به سمت ماشین رفتم. نگاه کنجکاوی رو که با نزدیک‌شدنم سریع به جلو برگشت، دیدم و لبخندی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. کاش امروز حال بهتری داشتم تا می‌تونستم اولین خاطره گشت و گذارمون رو به یاد موندنی کنم؛ اما افسوس! خبر ناگواری که دیشب با اون تماس لعنتی به گوشم رسید، روی روحیم تاثیر منفی گذاشت و باعث شد گردشی که مدت‌ها پیش براش نقشه کشیده بودم، از یک برنامه تفریحی به یک برنامه حرف‌کشی و بازجویی از دختری که همه راه‌ها بهش ختم می‌شد تبدیل بشه.
    در ماشین رو باز کردم و نشستم. کمربند ایمنی رو از روی سـ*ـینه‌ام رد کردم و نگاهی بهش انداختم. چشم از دیوار سفید و بی‌طرح و نقش کنار ماشین برنداشت؛ معلوم بود خیلی از این دیدار ناگهانی خوشحال نیست.
    از آینه نگاهی به پشت انداختم و دنده عقب از کوچه بیرون اومدم. حضور دختری در کنارم که قلب و روحم رو مال خودش کرده بود، باعث می‌شد با حس مسئولیت و احتیاط بیشتری رانندگی کنم، شاید هم می‌خواستم با این کارم یه جورایی از خودم و رانندگیم تعریف کرده باشم تا این اطمینان رو بهش بدم کنار مطمئن‌ترین مرد دنیا نشسته و با وجود من نیازی به هیچ‌کس نیست.
    بعد از چند دقیقه با خودم کنار اومدم و تصمیم گرفتم سکوت رو بشکنم تا شاید بتونم کمی اطلاعات ناب و ارزشمند به دست بیارم. صدام رو صاف کردم و اولین سوال این بازجویی غیر رسمی رو پرسیدم:
    _خب دیروز چی کارا کردی؟
    با شنیدن سوالم بالاخره دست از تماشای مناظر تکراری اطراف برداشت و سرش رو به سمتم برگردوند. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _ دیروز که شما خونه ما بودید.
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
    _ نه، منظورم قبل از اومدن منه، از صبح.
    من و منی کرد و بعد از چند لحظه گفت:
    _ کار خاصی نکردم، صبح دانشگاه نداشتم و خونه موندم، عصر هم یه سر رفتم باشگاه و برگشتم.
    داشتم خوب پیش می‌رفتم، یک قدم نزدیک به هدف. خنده مصنوعی تحویلش دادم و سوال دوم رو پرسیدم: باشگاه چه‌طور بود؟ تو باشگاه یه دوستی داری که... فکر کنم اسمش الهامه نه؟
    با شنیدن حرفم اخماش رفت تو هم و گفت:
    _ شما از کجا می‌دونید؟
    این بار خراب کردم؛ داشت بهم شک می‌کرد. دوباره لبخندی زدم و در حالی که سعی می‌کردم همه چیز رو عادی جلوه بدم گفتم:
    _ خب، تو نامزد منی عزیزم، باید خبر داشته باشم با کی میری با کی میای. حالا رابـ ـطه‌ات با این دوستت چه‌طوره؟ با هم مشکلی ندارید؟
    سرش رو به طرف پنجره برگردوند و با لحنی ناراحت و آزرده گفت:
    _ بد نیستیم، دیروز یه کم دعوامون شد.
    دستی به صورتم کشیدم و با کنجکاوی پرسیدم: چرا دعوا؟! یعنی از دیروز تاحالا یه زنگم به دوستت نزدی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    _ نه، خودش مقصر بود، خودشم باید جلو بیاد.
    یعنی واقعا از اون خبر ناگوار اطلاعی نداشت؟ باید بهش می‌گفتم و عکس‌العملش رو می‌دیدم تا خیلی چیز‌ها مشخص بشه.
    نیم نگاهی بهش انداختم و بی‌مقدمه گفتم:
    _ اما دوستت از دیروز بعد باشگاه ناپدید شده.
    باشنیدن حرفم یه دفعه مثل برق گرفته‌ها برگشت سمتم و با تعجب گفت:
    _ چی؟ مطمئنید؟ یعنی الهامم گم شد؟ مثل اونای دیگه؟
    بعد نگاهش رو سمت پنجره کشوند و وقتی دید از شهر دور شدیم، با چشمایی که از اشک و وحشت پر شده بود گفت:
    _ داریم کجا می‌ریم؟ لطفا از این بیشتر از شهر خارج نشید.
    با دیدن چشمای پر اشکش، یه لحظه انگار قلبم از حرکت ایستاد. چرا این دختر این‌قدر ترسیده بود؟! فکر کنم زیاده‌روی کرده بودم و بویی از قضیه بـرده.
    ماشین رو کنار یکی از باغ‌ها پارک کردم و روی صندلی جابه جا شدم تا رو به روش قرار بگیرم.
    نگاهم رو تو صورت خیس از اشکش چرخوندم و روی چشمای زیباش ثابت نگه داشتم و گفتم:
    _چرا از من می‌ترسی حسیبا؟ مگه من غریبه‌ام که با بیرون اومدن باهام این قدر مشکل داری؟
    اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
    _ من با شما مشکلی ندارم؛ یعنی هیچ امیدی به پیداشدن الهام نیست؟ یعنی اونم...
    دوباره زد زیر گریه. خدایا باید این اشک‌ها رو باور کنم یا اون شواهد دقیق رو؟ چه‌طور ممکنه دختری به پاکی حسیبا کوچک‌ترین نقشی تو گم‌شدن اون دخترا داشته باشه؟
    دلم بدجور آتیش گرفته بود و از دست خودم عصبانی بودم که چرا این خبر رو بهش دادم. دستم رو آروم و با احتیاط جلو بردم و روی چادرش کشیدم و گفتم:
    _ناراحت نباش، ما همه دوستات رو پیدا می‌کنیم.
    یه دفعه سرش رو از روی دستاش بلند کرد و گفت:
    _بچه گول می‌زنید؟ شما اگه می‌خواستید پیداشون کنید تا حالا این کار رو کرده بودید.
    دیگه تحمل این همه فشار رو نداشتم. این همه معمای حل نشده و این رفتار‌های سرد از طرف حسیبا. اون چی می‌دونست از حال خرابم و از اضطراب هر شبم به خاطر این پرونده؟ واقعا که این همه بدبیاری بی‌سابقه بود!
    انگشت‌هام رو دور بازوش حلقه زدم و با حرص گفتم:
    _ مطمئنی تمام تلاشمون رو نکردیم؟
    نگاه پر اشکش رو به بازوش که تو چنگم گرفتار شده بود، انداخت و در ماشین رو باز کرد. دستش رو از دستم کشید و بیرون دوید و من رو با چادری که تو دستام جا مونده بود، تنها گذاشت. آخه چرا هیچی درست نمی‌شد؟ چرا این هزارتوی معما به سرانجام نمی‌رسید؟
    سرم رو به فرمان ماشین تکیه دادم و صورتم رو تو چادرش فرو بردم. چند بار بوش کردم؛ بوی آشنای یک دوست رو می‌داد.
    بعد از چند دقیقه وقتی حالم بهتر شد، سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. باید فضا رو عوض می‌کردم؛ اون دختر گناهی نداشت، نباید ناراحتش می‌کردم.
    از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم؛ اما با دیدنش نفسم تو سـ*ـینه حبس شد. با اون لباسا بی‌نظیر شده بود، واقعا حق داشتی چادر سرت کنی دختر، عجب دلربا بودی امروز!
    هوای حبس شده تو ریه‌هام رو بیرون دادم و با لحن پر محبت گفتم:
    _با این که هوا سرده و درختا این قدر لختن؛ اما منظره قشنگیه.
    جوابی نداد. با دقت به صورتش نگاه کردم. گونه‌هاش سرخ شده بودند و ترکیب صورتش رو دلنشین‌تر کرده بودند.
    نگاهی به آسمون انداختم؛ هوا داشت کم کم تاریک می‌شد و باید چشمام رو راضی می‌کردم تا از این دختر زیبا دل بکنن. باوضعیت نا‌امنی که این مدت به وجود اومده بود، درست نبود تو تاریکی بیرون باشیم.
    صداش زدم و راهم رو سمت ماشین کج کردم؛ اما با صدایی که از طرف باغ رو به رویی شنیدیم، هر دو از جا پریدیم. چشم‌های جست‌و‌جوگرم رو تنگ کردم و داخل باغ رو زیر نظر گرفتم.
    صدا اول شبیه جرقه‌های کوچیک بود که کم کم بلند و بلند‌تر می‌شد و یه دفعه انگار گُر گرفت.
    شاید آتیش سوزی شده باشه. اگه این طور باشه، باید زود‌تر آتش نشانی رو خبر می‌کردم تا باغ‌های مردم نابود نشه.
    دوباره حسیبا رو صدا زدم و به سمت ماشین دویدم و دنبال موبایلم همه جا رو زیر و رو کردم؛ ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین، شاید هم... آره تو پاسگاه جا گذاشته بودمش، اصلا یادم‌ نبود.
    باید با موبایل حسیبا تماس می‌گرفتم. دستم رو تا نزدیک کیفش بردم؛ اما منصرف شدم، باید اول ازش اجازه می‌گرفتم.
    موقعیت ماشین جوری بود که پشت به باغ پارک شده بود و دید درستی به حسیبا نداشتم. سریع از ماشین پیاده شدم. هم زمان صدای هماهنگی مثل گروه سرود از دور دست بلند شد. هر لحظه با واضح‌تر شدن صدا چشم‌هام از تعجب باز‌تر می‌شدند. صدا با لحن کش‌دار انگار اسم کسی رو صدا می‌زد. با یه کم دقت می‌شد اسم رو تشخیص داد، حسیبا!
    نگاهم رو سمت حسیبا چرخوندم؛ ولی سر جاش نبود. دیگه دارم دیوونه میشم؛ این جا چه خبره؟!
    خدایا حالا باید چی کار کنم؟! دلم آشوب بود؛ انگار خبر از اتفاقی داشت که قراره زندگیم رو عوض کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    یه لحظه ته دلم از فکر از دست‌دادنش خالی شد و آروم شروع به خوندن آیت‌الکرسی کردم؛ آرامش و تمرکز تنها چیزی بود که الان بهش نیاز داشتم.
    من یک پلیس بودم، کارم همین بود؛ پیداکردن گمشده‌ها. باید فکر می‌کردم کجا ممکنه رفته باشه. نگاهی به اطراف انداختم. اون باغ، اون جا تنها جایی بود که می‌تونسته رفته باشه. باید می‌رفتم و اون جا دنبالش می‌گشتم.
    داخل باغ تاریک‌تر از بیرونش بود و سکوت عجیب و کرکننده‌ای توش برقرار بود. انگار همه اون صدا‌ها یه دفعه قطع شد. می‌خواستم خوش بین باشم؛ اما دلم گواهی بد می‌داد. اگه اتفاقی براش افتاده باشه، هرگز نمی‌تونم خودم رو ببخشم.
    گوشه و کنار باغی رو که لحظه به لحظه به تاریکی و سکوتش اضافه می‌شد گشتم؛ اما انگار هیچ‌وقت دختری به اسم حسیبا همراه من نبوده تا بخواد پیدا شه. کجایی دختر؟ کجایی، کجایی. با دیدن روسری چهارخونه قهوه‌ای که با وزش باد روی شاخه درخت تاب می‌خورد، دلم ریخت و به سمتش دویدم. پس حدسم درست بود، از همین طرف رفته.
    با آخرین صدایی که از خودم سراغ داشتم، اسمش رو صدا زدم. نه یک بار و دوبار، ده‌ها بار صداش زدم. با هر بار صدازدن اسمش گلوم می‌سوخت، انگار داشت پاره می‌شد. خدایا خودت کمکم کن.
    می‌خواستم دوباره صداش بزنم؛ اما نور آبی رنگ و کوچیکی که از انتهای باغ سو سو می‌زد دهنم رو بست. امید تو قلبم زنده شد و به سمت نور دویدم. هر چی نزدیک‌تر می‌شدم، اندام کشیده حسیبا با اون موهای بلند و مشکی بیشتر نمایان می‌شد. دوباره صداش زدم؛ اما توجهی نکرد.
    خدای من اون شعله آبی شناور بین زمین و آسمون چی بود! به عمرم چنین چیزی رو ندیده بودم و همین باعث می‌شد بیشتر وحشت کنم. با دیدن حسیبا که داشت دستش رو سمت شعله آبی رنگ می‌برد، دوباره اون حس شوم سراغم اومد. داشت چی کار می‌کرد؟
    چند قدمی رو که باهاش فاصله داشتم دویدم. باید جلوش رو می‌گرفتم؛ اون شعله نشونه خوبی نبود.
    هم زمان با برخورد دستش با شعله شناور، از پشت تو بغلم گرفتمش تا از اون عالم بی‌خبری و خلسه نجاتش بدم؛ اما انگار دیر شده بود.
    ***
    حسیبا:

    چشم‌هام رو از درد روی هم فشار دادم، آخی گفتم و به سختی سر جام نشستم. از دیدن محیط اطرافم کم مونده بود شاخ در بیارم!
    خدایا این جا دیگه کجا بود! نور نقره‌ای مهتاب، دشتی وسیع با درخت‌های سبز و سر به فلک کشیده رو که گوشه به گوشه پراکنده بودند روشن کرده بود. این جا خیلی با شهر ما فرق داشت!.
    با تکون خوردن چیزی تو فاصله دو متریم، هول خوردم و سریع پا شدم.
    زیر نور ماه جثهٔ انسانی رو که طاق باز روی زمین افتاده بود، تشخیص دادم. آروم نزدیکش شدم و تونستم چهره‌ی آشناش رو ببینم، آرتین.
    این این‌جا چی کار می‌کرد. من این‌جا چی کار می‌کردم خدایا، این‌جا چه خبره؟
    کنارش نشستم و با عصبانیت تکونش دادم. خدا می‌دونه من رو کجا آورده و می‌خواد چه بلایی سرم بیاره. دوباره تکونش دادم و هم زمان شروع به داد و بیداد کردم:
    _ پاشو ببینم. این جا کجاست آوردی من رو؟ تو رو خدا پاشو، بابام حتما الان خیلی نگران شده، پاشو چرا این جوری می‌کنی؟ مگه بیهوش شدی که تکون نمی‌خوری؟
    نه خیر، مثل این که راستی راستی بیهوشه. پس اگه آرتین من رو نیاورده این جا، کار کی بوده؟
    نا‌امیدانه به تکه سنگ بزرگی که پشتم بود تکیه دادم. سرم رو روی پاهام گذاشتم و تو فکر رفتم.
    این جا هیچ شباهتی به هیچ جا نداشت. اون‌قدر زیبا بود که بیشتر شبیه یه رویا بود. تو شهر ما الان همه درختا خشک و بی‌برگ هستند؛ ولی این‌جا..!
    صدایی شنیدم و سریع سرم رو بلند کردم. صدا از طرف آرتین بود. چهار دست و پا سمتش رفتم؛ انگار این دفعه داشت به هوش می‌اومد.
    بر خلاف دفعه پیش آروم صداش زدم:
    _ آرتین... بیدار شو آرتین..
    خداروشکر مثل این که چشماش داشتند باز می‌شدند. نا‌خودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت و آهی از سر آسودگی کشیدم. آروم‌ بلند شد و سر جاش نشست. سرش رو پایین انداخته بود و با دو انگشت شقیقه‌هاش رو ماساژ می‌داد. معلوم بود سردرد داره و هنوز کاملا هوشیار نیست. پنج دقیقه به همین منوال گذشت تا بالأخره کاسه صبرم لبریز شد و گفتم:
    _ما این جا چی کار می‌کنیم؟ این جا کجاست؟
    همون طور که سرش پایین بود، با لحن عصبی گفت:
    _من باید بگم؟ تو بودی که مثل بچه‌ها دنبال یه چیز آبی کرده بودی و بهش دست زدی، من اومدم جلوت رو بگیرم که این جوری شد! وای سرم...
    اصلا از حرفاش سر در نمی‌آوردم، پس چرا من هیچی یادم نیست؟
    صدام رو محکم کردم و گفتم:
    _ نه، من هیچی یادم نیست. از کجا معلوم اینا همه‌اش نقشه تو نباشه که من رو بدزدی؟
    پوزخندی زد و سرش رو بالا آورد تا جوابم رو بده؛ ولی دهانش نیم باز موند و مات قیافه‌ام شد. خدایا این امروز چش شده! دیگه از این وضعیت عجیب و غریب داشت گریه‌ام می‌گرفت.
    پلک‌هاش رو به هم فشرد و دوباره باز کرد، با دقت بیشتری نگاهم کرد و گفت:
    _تو چرا این جوری شدی؟
    ترس برم داشت، حتما صورتم زخمی شده بود.
    دستام رو روش کشیدم؛ ولی هیچ چیز غیر عادی حس نکردم. هنوز داشت با چشمای بهت‌زده‌اش نگاهم می‌کرد. اعصابم رو خرد کرد، این چرا اینجوری شده؟
    اخمی کردم و گفتم:
    _ چیه؟ نکنه شاخ و دم درآوردم؟
    با لکنت گفت:
    _ ن.. نه.. نه تو تاریکی چیز زیادی معلوم نیست؛ ولی انگار صورتت....
    صدایی شبیه کوبیده‌شدن سم چند اسب روی زمین رو از دور شنیدیم و دوتایی به هم نگاه کردیم. آرتین از جاش بلند شد و نگاهی به جایی که صدا ازش می‌اومد انداخت. بعد از چند ثانیه دوباره نشست و در حالی که چشماش رو از شدت سردرد تنگ می‌کرد گفت:
    _چند تا سوار دارن نزدیک میشن، پاشو باید بریم یه جا مخفی بشیم.
    چشمام از تعجب چهار تا شدن؛ اسب؟! سوار؟! این جا دیگه کجا بود؟! قبل از این که بخوام کاری کنم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
    با کمرهای خم‌شده و قدم‌های کوتاه به طرف جنگلِ پشت سرمون دویدیم و تا جای ممکن از سوار‌هایی که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند دور شدیم.
    وارد جنگل شدیم و پشت یکی از درخت‌های بزرگ پناه گرفتیم. خداروشکر، فکر کنم سوار‌ها تو تاریکی ما رو ندیدند؛ چون چند دور تو دشت زدند و کم کم دور شدند.
    وقتی خیالم راحت شد، برگشتم و با دقت به فضای عجیب اطرافم نگاه کردم. این جنگل رو هرگز تو عمرم ندیده بودم، پر از درخت‌های بلند با تنه‌های کلفت بود. معلوم بود جنگل خیلی قدیمیه که درختاش این‌قدر بزرگند.
    اصلا نمی‌تونستم چیزی رو تو ذهنم تحلیل کنم، قوه تفکرم رو از دست داده بودم و احساس می‌کردم خوابم. نگاهم به آرتین افتاد که داشت با دقت درخت‌ها رو بررسی می‌کرد، گاهی دستش رو روشون می‌کشید و گاهی خم می‌شد و مشتی از خاک رو تو دستش می‌گرفت و وقتی خوب وارسیش می‌کرد،روی زمین می‌ریخت. معلوم بود اون هم مثل من گیج شده. بالاخره بعد از چند دقیقه، کلافه چند بار سرش رو تکون داد و در حالی که شال گردنش رو دور سرش می‌بست، رو به من گفت:
    _ بیا، باید برای امشب جای امنی پیدا کنیم.
    یه دفعه انگار دلم پایین ریخت، پس اون هم نمی‌دونست این‌جا کجاست.
    فکر تنها شدن تو این جنگل نیمه تاریک، ترس رو تو تمام وجودم انداخت و باعث شد فاصله چند قدمی رو کم کنم و به سمت آرتین بدوم و پشت سرش به طرف قلب جنگل حرکت کنم.

    یک ساعتی بود که بی‌صدا و تو تاریکی پیاده‌روی می‌کردیم و از بین درخت‌های شبیه به هم رد می‌شدیم؛ اما انگار این جنگل هیچ‌وقت قرار نبود تموم بشه. هرچی جلو‌تر می‌رفتیم نا‌امید‌تر می‌شدم.
    آرتین هم تو این مدت فقط سکوت کرده بود. مشخص بود بی‌هدف داره تو جنگل راه میره و فکرش درگیر جای دیگه‌ایه، حتما اون هم داشت به راز این شب عجیب فکر می‌کرد.
    دیگه خسته شده بودم و پاهام از این همه پیاده‌روی روی زمین پر از پستی و بلندی درد گرفته بودند. این جوری به هیچ جا نمی‌رسیدیم.
    سر جام ایستادم و گفتم:
    _ این مسیری که ما میریم به هیچ جا نمی‌رسه.
    دستم رو به طرف راستم گرفتم و ادامه دادم:
    _بیا از این طرف بریم.
    برگشت و نگاهی به سمتی که اشاره می‌کردم انداخت و گفت:
    _ نه، همین راه رو پیش می‌گیریم بالاخره به جایی می‌رسیم، اگر مسیرمون رو تغییر بدیم گم می‌شیم.
    با حرص روی زمین نشستم و گفتم:
    _من دیگه خسته شدم، نمی‌تونم راه بیام، پاهام درد گرفته.
    یه دفعه چشماش رو بست و با عصبانیت داد زد:
    _میشه تو این موقعیت این‌قدر سنگ جلوی پامون نندازی؟
    از حرفش ناراحت شدم، مگه من عمدا این کارو کردم، یا مگه دردگرفتن پاهام دست خودم بود؟ سرم رو پایین انداختم، بغضم گرفته بود. این دومین بار بود که داشت دعوام می‌کرد.
    با شنیدن صدای قدم‌هاش که نزدیک می‌شدند، سرم رو بالا گرفتم و با ناراحتی نگاهش کردم.
    انگار متوجه شده بود باهام بد حرف زده؛ چون این بار خنده خسته‌ای گوشه لبش نشونده بود. کنارم روی پا نشست و آروم گفت:
    _ خب به من حق بده، این جا امن نیست. باید هر چی زود‌تر جایی رو پیدا کنیم، حتی یک دقیقه وسط این جنگل بزرگ و نا‌شناس موندن خطرناکه. حالا میگی چی کار کنم؟ می‌خوای بغلت کنم ببرمت تا خسته نشی؟
    نفسم بند اومد، جوابش واقعا قانع‌کننده بود. قبل از این که حرفش رو عملی کنه، از جام بلند شدم و جلو‌تر از خودش راه افتادم. من این جا کاملا بی‌پناه بودم و دوست نداشتم حالا که تنهاییم کاری کنم که فکر سوء استفاده از موقعیت به سرش بزنه.
    نیم ساعت دیگه هم پیاده‌روی کردیم و تو این مدت هیچ کدوم حرفی نزدیم. بالاخره به فضای خالی و بی‌درختی که به صخره بزرگی منتهی می‌شد رسیدیم. وسط فضای خالی برکه پرآب و زیبا زیر نور ماه می‌درخشید. اطراف برکه پر از بابونه‌های وحشی زرد و سفید بود.
    آرتین بی‌توجه به زیبایی بی‌‌‌نهایت برکه و اطرافش، سمت صخره دوید و چند تا از بوته‌های گل رو زیر پاش له کرد. عجب آدم بی‌احساسی بود!
    یه کم که وضعیت رو بررسی کرد، از اون طرف برکه صدام زد.
    از کنار گل‌ها، نه از روشون به سمتش رفتم و رد نگاهش رو تا دهانه غار کوچیکی که پایین صخره دهن باز کرده بود دنبال کردم. خب خداروشکر، پس بالاخره یه جایی پیدا شد.
    آرتین خوشحال از کشف جدیدش پالتوش رو در آورد و گفت: این رو بگیر، من میرم تو غار رو ببینم اگه امن بود میگم تو هم بیای.
    بعد از این حرف بلافاصله پالتو رو تو دستام‌‌ رها کرد و به سمت صخره رفت. سرش رو کمی خم کرد و از دهانه باریک داخل رفت.
    وقتی تنها شدم، ترس مثل موجود موذی که منتظر موقعیت مناسب باشه تو وجودم خزید. اگه تو غار حیوون یا موجودی باشه که بهش حمله کنه چی؟ اگه بعدش بیاد سراغ من چی؟
    آب دهنم رو قورت دادم و شروع به خوندن آیت‌الکرسی کردم. همیشه تو لحظه‌های بد جواب می‌داد و کلی آرومم می‌کرد.
    صدای ریزش چند تا خرده سنگ از داخل غار بلند شد و پشت سرش صدای قدم‌های ریز و پشت سر هم؛ یه چیزی داشت نزدیک می‌شد.
    چند قدم عقب رفتم. نگاهم رو حتی یک لحظه هم از دهانه غار برنداشتم، نفسم رو تو سـ*ـینه حبس کردم و بازم عقب‌تر رفتم.
    یکی از پاهام تو آب برکه رفت و سریع بیرون کشیدم. پس آرتین چی شده؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
    دیگه ضربان قلبم به صد و هشتادتا رسیده بود. صدای قدم‌های ریز بلند‌تر شد و چند تا چشم درخشان رو تو ورودی غار تشخیص دادم. قبل از این که بتونم فرار کنم جیغی زدم و از پشت تو برکه سُر خوردم. هم زمان هفت هشت تا روباه کوچیک با عجله از غار بیرون دویدند و تو جنگل گم شدند.
    روباه! من از چند تا روباه کوچیک ترسیده بودم و این افتضاح رو به بار آوردم؟! واقعا خجالت آور بود.
    آرتین بیرون اومد و وقتی من رو با اون حال زار تو برکه دید، چنان اخمی کرد که باعث شد تو خودم جمع بشم. بعد از چند لحظه کم کم اخماش باز شد و پقی زد زیر خنده. واقعا هم حال و روزم خنده‌دار بود.
    به زور خودم رو از تو برکه بیرون کشیدم و نگاهی به سر تا پام انداختم. خداروشکر آبش تمیز بود و گلی نشده بودم؛ اما عوضش مثل موش آب‌کشیده شده بودم.
    با لباس‌های خیس شالاپ و شولوپ‌کنان به طرف آرتین رفتم و گفتم:
    _ عوض این که بخندی یه فکری به حال من کن.
    سریع خنده‌اش رو جمع کرد و گفت:
    _ بیا، ببین چه جایی پیدا کردم.
    پشت سرش با احتیاط وارد فضای تاریک و راهرومانند شدم. دستام رو به دیواره‌ها گرفتم تا نیفتم.
    کمی که جلو رفتیم، کم کم فضا روشن‌تر شد و بالاخره وارد محوطه بزرگ غار شدیم. غار که چه عرض کنم، نمی‌دونم به جایی که یه سوراخ بزرگ رو سقفش باشه چی میگن؛ ولی به هر حال بهتر از هیچی بود. همین که چهار تا دیوار دورمون باشه، کلی احساس امنیت می‌کنم. نگاهی به قرص ماه که از سوراخ بزرگ کاملا مشخص بود، انداختم؛ بیشتر غار به وسیله همین نور روشن شده بود.
    جلو رفتم و وسط محوطه خالی دستم رو دور خودم حلقه کردم و گفتم:
    _من این جوری سرما می‌خورم، خیلی سردم شده.
    متوجه آرتین شدم که چشمای تعجب‌زده‌اش رو بهم دوخته بود و نگاهم می‌کرد. این چرا امشب این جوری شده بود؟ چرا همش به من زل می‌زد؟ انگار فراموش کرده بود من چه وضعی دارم.
    دستم رو چند بار براش تکون دادم و گفتم:
    _ حواست کجاست؟
    اخمی کرد و بعد از چند لحظه گفت:
    _فراموش کرده بودم، چند دقیقه صبر کن الان برمی‌گردم.
    سری به نشونه تایید تکون دادم و رفتم روی تخته سنگ بزرگی که گوشه غار جا خوش کرده بود نشستم و باز تو فکر اتفاقاتی که افتاده رفتم. می‌دونستم هیچ راهی جز ای نکه تا فردا صبر کنم ندارم؛ ولی بازم فکرم درگیر آینده نا‌معلوم بود.
    حدود یه ربع بعد آرتین در حالی که یک بغـ*ـل چوب خشک تو دستاش جمع کرده بود، وارد شد. چوبا رو وسط غار روی هم چید و یکی از نازک‌ترین هاش رو ریش ریش کرد. بعد از تو جیبش کبریت رو در آورد و چوب‌های ریش ریش رو آتیش زد و اون ها رو زیر بقیه چوب‌ها گذاشت تا اون‌ها هم آتیش بگیرند.
    به کبریت تو دستش نگاه کردم و با لحن مشکوک گفتم:
    _ اون چیه؟ مگه تو سیگار می‌کشی؟
    از سوالم جا خورد.به کبریت تو دستش نگاه کرد و گفت:
    _ مگه قراره هر کی کبریت تو جیبشه سیگاری باشه؟ پاشو عوض این که به این چیزا گیر بدی، برو لباسات رو در بیار بنداز کنار آتیش خشک بشن.
    نگاهی به لباسام انداختم و با خجالت گفتم:
    _نه... نه همین جوری خوبه، کنار آتیش می‌شینم خودش خشک میشه.
    یه کم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    _ هرجور راحتی.
    بعد کنار آتیش دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. عجب نامردی بود! یعنی دشمن آدم هم این‌قدر بهش به محلی نمی‌کنه.
    ***
    آرتین:

    با طلوع آفتاب و تابش اولین اشعه خورشید چشمام رو باز کردم و با دیدن غار بزرگ همه اتفاقات تو ذهنم ریکاوری شد. دیشب وانمود کرده بودم می‌خوابم تا بتونم با خیال راحت تا نیمه شب بیدار باشم و به این جا فکر کنم، به راه حلی برای این معمای جدید و پیچیده، این مکان ناشناخته و این اتفاقات باور نکردنی. همیشه عادت داشتم؛ وقتی از حل مشکلی عاجز می‌شدم، تو تنهایی با خودم فکر می‌کردم، اون قدر که به نتیجه برسم، حالا خوب یا بد.
    وقتی داشت کم کم هوش از سرم می‌رفت و تقریبا به هیچ راه حلی نرسیدم، خدا خدا کردم که فردا صبح وقتی بیدار می‌شم بفهمم همه اینا خواب بوده؛ ولی حالا همه چیز واقعی‌تر از همیشه جلوی چشمام بود و این یعنی باید همین امروز برای نجات خودم و حسیبا کاری کنم. حسیبا... پس حسیبا کجا بود؟
    دستم رو روی چشمم کشیدم و نگاهم به آتیش خاموش افتاد. دیشب با همون لباسای خیس خوابیده بود. خدا کنه مریض نشده باشه. بلند شدم و سر جام نشستم. گردنم به خاطر خوابیدن روی سطح سرد و سنگی غار حسابی درد گرفته بود. کش و قوسی به خودم دادم و با چند تا حرکت قلنج گردنم رو شکستم. نگاهم رو تو غار چرخوندم و متوجه مانتوی قهوه‌ای که روی تخته سنگ بزرگ پهن شده بود، شدم. مانتوش بود؛ اما خودش نبود. کم کم داشتم نگران می‌شدم.
    صدای قدم‌های کسی رو که داشت وارد غار می‌شد، شنیدم و خودم رو عقب کشیدم. از پشت ستون سنگی و نتراشیده نگاهم رو به ورودی غار دوختم و چشمام روی دختر زیبایی که پوتین‌های بلندش رو تو دستاش گرفته بود و با احتیاط پا روی سنگ‌های ریز و درشت کف غار می‌ذاشت ثابت موند. باورم نمی‌شد این دختر حسیبای من باشه، اون حالا زیبا‌تر از همیشه بود.
    ناباورانه به حرکاتش نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم این همه تغییر چه طور ممکنه اتفاق بیفته؟!
    دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با تعجب گفتم:
    _ تو چرا این‌جوری شدی؟
    با صدای من هینی کشید و به سمت مانتوش دوید. از رفتارش بیشتر تعجب کردم، مگه ما با هم محرم نبودیم؟ پس این کارا واسه چی بود؟!
    با ناراحتی بلند شدم و سمتش رفتم. پشت به من مشغول بستن دکمه‌های مانتوش بود. باید می‌فهمیدم، باید علت این اتفاقات رو کشف می‌کردم. شونه‌هاش رو گرفتم و با یه حرکت اون رو سمت خودم چرخوندم. خیلی مقاومت می‌کرد. نزدیک تخته سنگ کشوندمش و به زور نشوندمش. جلوش زانو زدم و تو صورت متعجبش دقیق شدم و دیگه نتونستم چشم ازش بردارم. چه قدر با اون سایه آبی‌رنگ زیبا که دور چشم‌های مشکیش خودنمایی می‌کرد زیباتر شده بود، چه‌قدر با هاله آبی نقره‌ای و براقی که روی گونه‌هاش کشیده شده بود، بی‌نظیر شده بود. با اون لب‌های سرخ و کوچیک چه معصوم شده بود و با موهای سراسر مشکی که رگه‌های آبی توش می‌درخشید چه دلفریب شده بود!
    پس دیشب درست دیده بود. باورم نمی‌شد این فرشته زیبا مال منه. این جا نه وسیله آرایشی بود و نه وقتی برای این‌ کار، پس این چهره..
    حسیبا هم از رفتار من تعجب کرده بود و دیگه تقلایی برای فرار نمی‌کرد. دستم رو سمت صورتش بردم. می‌خواستم مطمئن بشم همه اینا واقعیه، آرایش نیست. سریع صورتش رو عقب کشید. با یک دست چونه‌اش رو گرفتم و انگشت اشاره دست دیگه‌ام رو روی گونه‌ی براقش کشیدم و پشت سرش به انگشتم نگاه کردم.
    نه خیر! خبری از هیچ رنگ و آرایشی نبود. خودم هم باورم نمی‌شد حسیبا دختری باشه که تو این موقعیت فکر این چیزا باشه.
    این بار انگشتم رو سمت لب‌هاش بردم؛ ولی سرش رو محکم عقب کشید و به دیوار پشت سرش برخورد کرد؛ از شدت برخورد چهره‌اش تو هم رفت.
    سرش رو تو بغلم گرفتم؛ ولی به زور بیرون کشیدش و بلند شد. کمی ازم فاصله گرفت و در حالی که پشت سرش رو می‌مالید و کلاه مانتو رو روی سرش می‌کشید با عصبانیت گفت:
    _این کارا یعنی چی؟ الان تو این موقعیت وقت این کاراست؟ من از استرس این که این جا گیر افتادیم خواب به چشمام نمیاد و تو یادِ... ‌
    اعصابم دوباره داشت به هم می‌ریخت. اصلا دوست نداشتم درباره من چنین فکرایی کنه. ؛نگاه ناراحتم رو به چشمای جادوییش انداختم و گفتم: اشتباه می‌کنی، من چنین قصدی نداشتم، من هم به اندازه تو نگرانم؛ ولی....
    نمی‌دونستم باید چه طور براش توضیح بدم؛ این جا هیچ آینه‌ای برای اثبات حرفام نبود.
    یه دفعه یاد برخورد سرش با دیوار افتادم و گفتم:
    _ راستی سرت چی شد؟ می‌خوای ببینمش؟ چیزی نشده باشه.
    قدم اول رو که به طرفش برداشتم چند قدم عقب رفت و سریع گفت:
    _جلو نیا، سرم هیچی نشده.
    بعد دستش رو زیر کلاهش برد و هم زمان دسته‌ای از موهای مشکیش بیرون ریخت و باعث شد از دیده‌های چند دقیقه قبلم مطمئن بشم. هنوز هم رگه‌های آبی بین اون موهای پر پیچ و خم مشکی برق می‌زد.
    با تعجب به موهاش اشاره کردم و گفتم:
    _ موهات قبلا هم این شکلی بودند؟
    اخمی کرد و همزمان که موهاش رو تو کلاهش می‌ذاشت گفت:
    _ معلومه که همین شکلی بودن، مگه چشه؟
    کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _ نه، چرا متوجه نمیشی؟ نگاه کن.
    دختر چموش اخمی کرد و قسمتی از موهاش رو دوباره از کلاه بیرون کشید، با دقت بررسیش کرد و بعد از چند لحظه بیرون دوید.
    از کاراش واقعا متعجب و عصبانی بودم. پوفی کشیدم و پشت سرش تا بیرون غار رفتم. کنار برکه نشسته بود و سعی می‌کرد رگه‌های آبی روی دنباله بلند موهاش رو با آب پاک کنه. مطمئن بودم تلاش بی‌فایده‌ایه و همه این تغییرات ناگهانی مربوط به اون نور آبی و این مکانه.
    آروم بهش نزدیک شدم، کنار برکه نشستم و دستام رو از پشت تکیه‌گاه بدنم کردم. نسیم خنکی می‌وزید و حسابی سرحالم می‌کرد. نگاهی به اطراف انداختم. گذشته از این ورود ناگهانی و اتفاقات عجیب، این جا واقعا زیبا و ناشناخته بود، جایی که هیچ‌وقت نظیرش رو ندیده بودم.
    نگاهی به حسیبا انداختم که هنوز داشت با موهاش ور می‌رفت. مثل این که دست بردار نبود. صدام رو صاف کردم و با لحن جدی گفتم:
    _ بس کن دیگه، می‌بینی که پاک نمیشه.
    سرش رو بالا آورد و دوباره موهاش رو تو کلاهش جمع کرد. به سمتم اومد و با فاصله کنارم نشست و گفت:
    _ خب حالا قراره چی کار کنیم؟ چه جوری می‌خوایم بریم خونه‌مون؟ تازه غذا هم نداریم.
    راست می‌گفت، باید اول فکری برای غذا می‌کردم، بعد هم می‌فهمیدم دقیقا کجا هستیم تا راهی برای برگشت به خونه پیدا کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و با یه یاعلی از جام بلند شدم و بهش گفتم: تو همین جا بمون من میرم ببینم چی کار می‌تونم کنم.
    همون طور که انتظار داشتم، اون هم از جاش بلند شد و گفت:
    _منم میام، شاید بتونم کمکت کنم.
    حوصله سر و کله‌زدن باهاش رو نداشتم؛ به خاطر همین با لحنی محکمی که ازم حساب ببره گفتم: نه، تو همین جا می‌مونی، این جوری خیالم راحت تره، مگه نمی‌خوای برگردی خونه‌تون؟
    با سر حرفم رو تایید کرد و ادامه دادم:
    _پس همین جا بمون.
    بعد به طرف راهی که دیشب ازش اومده بودیم حرکت کردم.
    بعد از نیم ساعت پیاده‌روی، تازه به جایی که دیشب سوار‌ها رو دیده بودیم رسیدم. کل راه رو دویدم تا بتونم زود‌تر نشونه یا سرنخی از این مکان نامعلوم پیدا کنم و پیش حسیبا برگردم. نگرانش بودم و نمی‌دونستم در غیاب من ممکنه چه خطرایی تهدیدش کنه.
    از جاده خاکی که از کنار جنگل راه باز کرده بود، به سمت مسیری نامعلوم حرکت کردم. جاده نسبتا طولانی بود و بین راه به جز پرنده‌هایی که فقط صداشون رو می‌شنیدم، اثری از هیچ جنبنده‌ای نبود و همین بیشتر از هر چیزی نگرانم می‌کرد.
    بالاخره تسلیم شدم. فکر نمی‌کنم این جاده انتهایی داشته باشه. مسیر زیادی رو با شکم خالی راه رفته بودم، گرسنگی بدجور بهم فشار می‌آورد و قدرت فکر کردن به هر چیزی رو ازم گرفته بود. روی علف‌های کنار جاده نشستم تا کمی استراحت کنم و راه اومده رو برگردم، حتما مسیر رو اشتباه اومده بودم.
    نمی‌دونستم باید به حسیبا چی می‌گفتم؟ مطمئنم اون‌قدر دختر فهمیده‌ای بود که به خاطر پیدانکردن غذا از دستم ناراحت نشه؛ اما این خودم بودم که دوست نداشتم غرورم جلوش بشکنه و دست خالی برگردم.
    در گیر و دار تصمیم نهایی برای ادامه‌دادن یا برگشتن بودم که با صدای چرخ‌های یه گاری سریع از جام بلند شدم، به نزدیک‌ترین درخت پناه بردم و با دقت جاده رو زیر نظر گرفتم.
    گاری چوبی که یکی از چرخ‌هاش بدجور لق می‌زد، از جلوم عبور کرد و باعث شد قبل از این که فرصت رو از دست بدم تصمیمم رو بگیرم.
    به سمتش دویدم و جلوش چند بار دستام رو بالای سرم تکون دادم. تنها اسب پیرِ بسته‌شده به گاری با دیدن من شیهه بلندی کشید و با کشش افسارش به وسیله پسر جوون و ریزاندام ایستاد.
    با احتیاط به پسر که کلاه حصیری عجیب غریبی روی سرش گذاشته بود و لباس‌های کهنه و رنگ و رو رفته‌اش تو تنش زار می‌زد نزدیک شدم و گفتم:
    _سلام، آقا پسر من مسافرم، می‌تونی من رو با خودت تا جایی ببری؟
    پسر با تعجب سر تا پام رو ور انداز کرد و بعد از چند دقیقه ابه ابه کنان دست‌هاش رو بالا و پایین برد. خدایا، این بنده خدا لال بود!
    دوباره درخواستم رو تکرار کردم. این بار دستی به ریش کم پشتش کشید، ابه ابه‌ای کرد و انگشت اشاره‌اش رو اول سمت پالتوم بعد سمت خودش گرفت. فکر کنم از پالتوم خوشش اومده بود و می‌خواست در عوض گرفتن پالتو سوار گاریش بشم. نگاهم رو به پالتو انداختم؛ مطمئنا این جا زیاد بهش نیاز نداشتم، البته به جز شب‌ها که هوا کمی سرد می‌شد. سرم رو به علامت منفی بالا دادم؛ نمی‌تونستم فقط به خاطر سوار شدن تو گاریش پالتوم رو بدم.
    پالتو رو از تنم در آوردم و گفتم:
    _ نه، اگه من رو تا جایی برسونی و یه کم غذا هم بهم بدی می‌دمش بهت، قبوله؟
    سرش رو چند بار تکون داد و بلافاصله بقچه کوچیکی رو از کنارش برداشت و جلوم گرفت. سریع گره بقچه رو باز کردم و پنج تا نون گرد و کلفت جلوی چشمام ظاهر شدند. خداروشکر بهتر از هیچی بود. بقچه رو بستم و پالتو رو به طرف پسر دراز کردم. با خوشحالی ازم گرفتش و از ذوقش همون لحظه تنش کرد. خیلی براش بزرگ بود؛ اما با پوشیدنش انگار دنیا رو بهش داده بودند. با دیدن شادی پسر جوون لبخندی زدم و سمت پشت گاری دویدم. بین انبوه دسته‌های کاه و علف جا باز کردم و پریدم بالا؛ گاری تکونی خورد و شروع به حرکت کرد.
    با دیدن سیاهی‌های شهری که از دور کم کم پیدا می‌شد، دستم رو سایه‌بان صورتم کردم و با دقت به خونه‌های سنگی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند نگاه کردم. سقف سبز خونه‌های بزرگ در نگاه اول توجه هر کسی رو به خودش جلب می‌کرد.
    با ورود به شهر اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد، زن و مرد جوانی بودند که با شتاب از اولین عمارت بزرگ بیرون اومدند. لباسای توی تنشون واقعا عجیب بود و باورم نمی‌شد جایی اطراف ما مردمی باشند که این طور لباس بپوشند!
    زن که مشغول صحبت بود، با دیدن من سلقمه‌ای به پهلوی مرد زد و چیزی کنار گوشش گفت و مرد هم سریع به سمتم برگشت؛ حالا هر دو باهم نگاهم می‌کردند.
    جالبه من از دیدن اونا تعجب می‌کنم و اونا از دیدن من!
    اخمی کردم و سمت دیگه برگشتم و این بار پیرمرد عصا به دستی که کنار جاده ایستاده بود و چشم ازم برنمی‌داشت، تعجبم رو چند برابر کرد.
    به چند ثانیه نکشید که صدای پسر بچه‌ای رو شنیدم که داد می‌زد:
    _ اون آقا رو نگاه کنید.
    برگشتم سمت صدا و بچه‌هایی رو که ایستاده بودند و با تعجب بهم زل زده بودن دیدم؛ مثل این که واقعا براشون عجیب بودم.
    از کنار یه دسته علف، پارچه کهنه و بزرگ رو بیرون کشیدم و روی سرم انداختم. این جوری بهتر بود، زیاد جلب توجه نمی‌کردم.
    وقتی خیالم راحت شد که دیگه انگشت‌های تعجب به طرفم‌ دراز نمیشه، با دقت به بررسی و آنالیز موقعیت و محیط اطرافم مشغول شدم. شهری نسبتا بزرگ که به آدم حس ورود به چند قرن پیش رو می‌داد، این جا هیچ اثری از تکنولوژی نبود.
    با دیدن صحنه‌ی باورنکردنی که از جلوم رد شد، چشم‌هام رو تا حد ممکن باز کردم و با تعجب به مردی با موهای سبز که کنار مرد دیگه‌ای با موهای نقره‌ای ایستاده بود نگاه کردم. عجیب‌تر از همه نوارهای هم رنگی بود که روی چشم‌هاشون کشیده شده بود!
    مغزم دیگه طاقت این همه ابهام رو نداشت. باید می‌رفتم و از پسر گاری چی تمام سوالاتم رو می‌پرسیدم. به سمتش برگشتم؛ اما با دیدنش حقیقتی تلخ به ذهنم هجوم آورد، این پسر نمی‌تونست حرف بزنه.
    با حرص مشتم رو به لبه گاری کوبیدم و نفسم رو بیرون دادم. آخه به کی می‌تونستم اعتماد کنم؟ کی می‌تونست بهم بگه این جا دقیقا کجای کره زمینه؟! ذهن تحلیل‌گرم همیشه به دنبال راه حل مسائل پیش روم بود و حالا که از حل این معما عاجز بودم، حس بدی داشتم. درست شبیه حسی که در رابـ ـطه با اون پرونده نا‌تمومم بهم دست می‌داد.
    با توقف گاری کنار یکی از کوچه‌ها، از افکار مبهم و در هم پیچیده‌ام بیرون اومدم. از گاری پایین پریدم و دنبال پسر وارد کوچه‌های پیچ در پیچ شدم.

    نگاهی به آسمون تیره انداختم و سرعتم رو بالا‌تر بردم. مسیر طولانی بود و دلم پیش حسیبا. گرسنگی امونم رو بریده بود؛ ولی دوست نداشتم وقتم رو برای خوردن چیزی تلف کنم. نگرانش بودم، می‌خواستم هر غذایی که هست رو باهم بخوریم و بعد براش از اون شهر عجیب بگم؛ اما چه طور می‌تونستم این همه رو براش توضیح بدم؟ این که هنوز راه بازگشتی پیدا نکردم.
    با دیدن غار سرعتم رو بیشتر کردم. جلوی ورودی پارچه بلند رو از روی شونه‌هام پایین انداختم و وارد شدم.
    چشمای جستجوگرم رو دنبالش تو تمام غار چرخوندم و بالاخره دختر مورد علاقه‌ام رو در حالی که گوشه سرد و سنگی غار نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود، پیدا کردم.
    آروم و بی‌صدا نزدیکش شدم و با تعجب گفتم:
    _چی شده؟ چرا این جا نشستی عزیزم؟
    با صدای من سریع سرش رو بلند کرد و تونستم صورت خیس از اشکش رو ببینم و همین کافی بود برای این که قلبم زیر و رو بشه. صدام رو بالا بردم و گفتم:
    _ چرا گریه می‌کنی؟ چیزی شده؟
    با پشت دست صورتش رو پاک کرد و با ناراحتی گفت:
    _ می‌دونی از کی رفتی؟ می‌دونی تنهایی چه‌قدر بد بود؟
    با شنیدن حرفش پوزخندی زدم و با عصبانیت گفتم:
    _مگه من رفته بودم تفریح؟ رفته بودم یه چیزی پیدا کنم که از گرسنگی نمیریم، عوض تشکرته؟
    از جاش بلند شد و سمت دیگه غار رفت، روی زمین نشست و دوباره زد زیر گریه.
    اعصابم خرد شده بود، اصلا دلیل گریه‌هاش رو نمی‌فهمیدم.
    نفس عمیقی کشیدم و با یادآوری اتفاقاتی که تو این بیست و چهار ساعت براش افتاده بود، دلم به حالش سوخت. جلو رفتم و با صدایی کنترل شده گفتم:
    _به جای این که فکر یه راه حل واسه مشکلمون باشیم نشستی گریه می‌کنی؟
    چند لحظه بعد وقتی یه کم آروم گرفت گفت:
    _گریه می‌کنم؛ چون فکر کردم تنهام گذاشتی؛ چون فکر کردم اتفاقی برات افتاده.
    با شنیدن حرفش یه دفعه انگار چیزی تو وجودم شکست و ریخت. باورم نمی‌شد، حسیبا به خاطر من گریه می‌کرد!
    این یعنی می‌تونستم به عشقش، به این که دوستم داره امیدوار باشم.
    دهنم خشک شده بود و مغزم یاری نمی‌کرد. باید چی کار می‌کردم؟ این همه مدت منتظر چنین فرصتی بودم، فرصت دوست داشته‌شدن و حالا از استفاده ازش عاجز بودم.
    قدم‌هام رو آروم به طرفش کشیدم و با نفس‌هایی که از حرارتش گلوم می‌سوخت گفتم:
    _من، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم...
    حالا جلوش بودم، باید چی کار می‌کردم؟ اگه کنارش می‌نشستم یا دستاش رو می‌گرفتم دوباره ناراحت نمی‌شد؟ آخ خدا من چه قدر در برابر شناخت احساسش بی‌تجربه و ناشی بودم، چه قدر تو اثبات علاقه‌ام بهش بی‌عرضه بودم!
    تصمیم گرفتم دلم رو به دریا بزنم، هر چه بادا باد.
    بقچه نون رو جلوش گذاشتم و آروم کنارش نشستم. یه کم خودش رو جابجا کرد؛ ولی سرش رو بالا نیاورد. بقچه رو باز کردم و یه تکیه از نون رو سمتش گرفتم و گفتم:
    _ بیا بخور، این‌قدر هم گریه نکن، باید انرژی بگیری.
    فکر کنم خیلی گرسنه بود؛ چون بی‌هیچ حرفی نون رو از دستم گرفت و شروع به خوردن کرد. از کاراش خنده‌ام می‌گرفت، نه به اون گریه‌های چند دقیقه پیش و نه به این کارش.
    بعد از خوردن آخرین لقمه نون، بالاخره سوالی که ازش می‌ترسیدم از دهنش بیرون اومد:
    _چه جوری باید بریم خونه‌مون؟
    چشمام رو به چهره زیبا و مهتابی که تشنه شنیدن بود انداختم. شاید این سخت‌ترین سوالی بود که تو زندگیم ازم پرسیده می‌شد؛ چه طور می‌تونستم بهش بگم حتی نفهمیدم این‌جایی که توش گیر کردیم کجاست؟
    چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا فکر مشوشم رو کمی آزاد کنم.
    سعی کردم هر چی تو شهر دیده بودم براش توضیح بدم؛ از خونه‌ها و آدما با لباس‌های عجیب گرفته تا اون مرد‌های عجیب و غریب که رنگ چشم و موی هر کدوم یک رنگ بودند. این جوری می‌تونستم نتیجه‌گیری رو به عهده خودش بذارم.
    وقتی توضیحاتم تموم شد، انگار چشمای سیاهش تو دریای آبی که از دیشب چشم‌هاش رو قاب گرفته بودند غرق شد و به جایی نا‌معلوم تو نا‌خودآگاه ذهنش سفر کرد.
    چند دقیقه بعد بشکنی جلوی صورتش زدم تا از فکر بیرون بیاد. پلکی زد و این بار به دستم خیره شد، این دختر چش شده؟!
    دستم رو آروم به طرف شونه‌اش بردم و تلنگر کوچیکی بهش زدم. سرش رو با شوک تکون داد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
    _اینایی رو که گفتی واقعا دیدی؟ یعنی منظورم اینه که شوخی نمی‌کنی؟
    لبخند عصبی زدم و گفتم:
    _ فکر کن یه درصد بخوام تو این موقعیت شوخی کنم. تو چیزی می‌دونی؟
    بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و بیرون رفت. حسم بهم می‌گفت داره چیزی رو ازم مخفی می‌کنه.
    هوا دیگه کامل تاریک شده بود و بیرون از غار اصلا امن نبود. دنبالش رفتم و به محض خروج هاله زیبا و فرشته گونش رو کنار برکه دیدم.
    تار‌های آبی موهای بلند و زیباش که از کلاهش بیرون زده بود زیر نور جادویی ماه می‌درخشید و باعث می‌شد این حقیقت رو که حالا معشـ*ـوقه من یه دختر متفاوت و بی‌همتاست، بیشتر از قبل باور کنم. چه قدر دوست داشتم بی‌خیال از تمام این اتفاقات و نگرانی‌ها کنارش بشینم و تمام دو هفته‌ای رو که با اشتباهات پشت سرهم خرابش کرده بودم جبران کنم، بهش بگم که چه قدر برام مهمه و تمام سعیم رو به کار می‌گیرم تا پیش خانوادش برگرده.
    می‌خواستم جبران کنم و حسم بهم می‌گفت امشب وقتشه، یک بار برای همیشه. آروم جلو رفتم. با شنیدن صدای قدم‌هام سرش رو به طرفم چرخوند و سراسیمه گفت:
    _احساس می‌کنم یه چیزایی می‌دونم من...
    دستم رو بالا بردم و اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه. دلم می‌خواست الان فقط حرف از یه چیز باشه، خودم و خودش. قلب این دختر باید هر چی زود‌تر مال من می‌شد.
    جلو‌تر رفتم و سعی کردم تو نزدیک‌ترین فاصله ازش بشینم. معلوم بود از دیدن رفتارم تعجب کرده؛ اما مهم نبود. باید بهش می‌گفتم، باید بهش ثابت می‌کردم چه قدر دوستش دارم که همه چیزایی که قبلا حس می‌کرده فقط یه سوء تفاهم بوده و بس.
    وقتی نشستم، یه کم خودش رو عقب کشید و نگاه مشکوکش روم چرخید. باز هم جلو‌تر رفتم و این بار دستاش رو تو دستم گرفتم؛ سرد بودند. می‌خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه؛ اما محکمتر گرفتمشون. این فرصت نباید از دست می‌رفت. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تمام توان و احساسم رو به کار بگیرم. بالاخره بعد از چند لحظه دل رو به دریا زدم و گفتم:
    _ حسیبا ازت یه خواهش دارم. بهم مهلت بده تا خودم رو بهت ثابت کنم، قول بده هرچی که بشه با من باشی، نمی‌خوام از دستت بدم... بهم فرصت بده، برمی‌گردیم پیش خانواده‌ات.
    برق اشکی رو که تو چشماش نشست، دیدم. سرش رو پایین انداخت و گفت:
    _من تمام این مدت منتظرت بودم آرتین، تمام این مدت داشتم بهت فرصت می‌دادم؛ اما تو هربار خرابش کردی، هربار رفتارت جوری بود که حس می‌کردم واست اضافی هستم.
    از شنیدن حرفاش جا خوردم، اخم کمرنگی روی پیشونیم‌ نشست و گفتم:
    _ چرا این فکر رو می‌کنی؟ هرگز چنین چیزی نبوده و نیست.
    لبخند غمگینی روی لباش نشست و گفت:
    _ هرگز؟
    می‌دونستم منظورش چیه؛ اون نگاه لعنتی، اون نگاه بی‌تفاوت رو می‌گفت؛ اما چه جوری می‌تونستم بهش بگم که همه چیز همون روز تموم شد؟ چه طور می‌تونستم بگم از همون لحظه بود که تازه عاشقش شدم؟
    با دیدن رنگ شک تو نگاهم، دستاش رو از دستام بیرون کشید و بلند شد و به سمت غار رفت. دوباره داشتم گند می‌زدم، دوباره حس کردم چه قدر این ابراز علاقه برام سخته.
    صدام رو بالا بردم و گفتم:
    _ حسیبا، من...
    تنم داغ شده بود و زبونم مثل تمام اون موقع‌هایی که کنارش بودم بند اومده بود. غرور بود یا خود خواهی؟ کدومش باعث می‌شد نتونم راحت احساسم رو باهاش در میون بذارم؟
    دوباره صدام رو بالا بردم و گفتم:
    _حسیبا من بهت علاقه‌مندم، من.....
    سخت بود ولی باید می‌گفتم:
    _ حسیبا من... دوست دارم.
    انگار حرفم فقط برای چند ثانیه روش اثر گذاشت؛ چون چند لحظه ایستاد و دوباره به راهش ادامه داد و خیلی زود تو دهانه غار محو شد.
    تمام تنم گر گرفته بود. "دوستت دارم" برای من که تا به حال به زبون نیاورده بودمش، چه جمله سنگینی بود. حتی قلبمم داغ شده بود، انگار اون هم داشت از حرارت این جمله می‌سوخت.
    ***
    حسیبا:
    به محض ورود به غار، پشتم رو به دیوار سرد چسبوندم و دستم رو روی سینم گذاشتم تا قلب نا‌آرومم ازش بیرون نزنه.
    بالاخره این جمله رو ازش شنیدم، دوستت دارم.
    خدایا چرا حالا و تو این موقعیت باید بهم ابراز علاقه می‌کرد؟ این همه اضطراب و نگرانی برای قلب بی‌تابم بس نبود؟
    با شنیدن صدای قدم‌های سنگین و آهسته‌اش که نزدیک می‌شد، سمت تخته سنگ دویدم و کنار آتیش نیم سوخته نشستم. حالا می‌تونستم حس بهتری نسبت بهش داشته باشم و از اینکه کنارشم احساس امنیت کنم، حالا کنار کسی بودم که مطمئنم دوستم داره، کسی که ازم برای اثبات خودش فرصت خواسته بود.
    چند تا چوب خشکی رو که امروز از اطراف غار جمع کرده بودم، تو آتیشِ رو به خاموشی انداختم. شعله‌های نارنجی یکی یکی جون گرفتند و قد کشیدند. زیر چشمی آرتین رو نگاه می‌کردم؛ داشت نزدیک می‌شد.
    با فاصله از من و آتیش نشست و با صدای آرومی که به زور شنیده می‌شد گفت:
    _من امروز راه زیادی رو پیاده‌روی کردم، می‌خوابم.
    معلوم بود از رفتارم خیلی ناراحت شده. دلم می‌خواست علاقه رو چاشنی حرفم کنم و با یه شب به خیر عاشقانه یه خواب خوب رو براش آرزو کنم؛ اما انگار زبونم قفل شده بود و به گفتن یه "باشه" خشک و خالی راضی شد.
    کلافه نصف چوبا رو تو آتیش ریختم و خودم هم دراز کشیدم. امشب یه کم سرد‌تر از شب قبل بود؛ ولی حس می‌کردم چیزی تو سینمه که از کل شب‌های عمرم گرم‌تره.
    صبح روز بعد با صدای شکستن چوب از خواب بیدار شدم. آروم روی بدن دردناکم غلت زدم و نشستم. خوابیدن روی این سنگا باعث می‌شد صبح‌ها با احساس درد و کوفتگی شدید بیدار بشم. فکر کنم اگه شبا رو کلا نمی‌خوابیدم حال بهتری داشتم!
    خمیازه‌ای کشیدم و نگاهی به آرتین که سرسختانه چوب‌های بزرگ رو می‌شکست انداختم؛ چه قدر رفتاراش جذاب و مردونه‌تر می‌شد وقتی مشغول کار بود.
    یاد حرفای دیشبش افتادم که مثل یه رویای شیرین وسط یه کابوس پر اضطراب بود، از طرفی حرفا و توصیفاش از اون شهر ناشناخته ذهنم رو بدجور مشغول کرده بود. حس می‌کردم این جا برای من حکم یه رویای تحقق‌یافته رو داره.
    به آتیش نزدیک‌تر شدم و در حالی که دستم رو روی شکم گرسنه‌ام فشار می‌دادم تا کمتر غر غر کنه گفتم:
    _ سلام، صبح به خیر.
    دوست نداشتم کاری کنم که اون هم مثل من با یادآوری اتفاقاتی که دیشب بینمون افتاد، خجالت بکشه یا احساس سرشکستگی کنه؛ باید عادی برخورد می‌کردم.
    با صدای من دست از کار کشید و برگشت سمتم؛ اما چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. واقعا نمی‌دونم چی تو قیافه من بود که این دوروز مرتب نگاهم می‌کرد. بعد از چند لحظه بالاخره جلو اومد و گفت:
    _سلام.
    فقط همین. بعد نون‌ها رو درآورد و وسط گذاشت و تو سکوت کامل شروع به خوردن کردیم. خداروشکر که همین رو هم داشتیم، وگرنه تاحالا از گرسنگی مرده بودم.
    با بلند شدن آرتین آخرین تیکه نون رو برداشتم و همزمان که بلند می‌شدم گفتم:
    _منم میام.
    با شنیدن حرفم اخماش تو هم رفت و گفت:
    _اصلا می‌دونی کجا میرم؟ راه زیادی رو باید پیاده برم، تو نمی‌تونی بیای. بمون تا برگردم.
    بعد به سمت خروجی غار راه افتاد.
    بی‌توجه به حرفش دنبالش دویدم، باید می‌رفتم و خودم از نزدیک همه چیز رو می‌دیدم.
    صدام رو بلند کردم و گفتم:
    _ اگه امروز هم تنها بمونم حتما دیوونه میشم، هرجا بگی میام، قول میدم غر نزنم.
    عصبانی سمتم برگشت. قیافه ملتمسانه‌ای به خودم گرفتم و گفتم:
    _ لطفا اجازه بده بیام، تنهایی خیلی اذیت میشم.
    چند لحظه بعد کم کم قیافه‌اش عوض شد. انگار اون هم درک می‌کرد تنهایی چه قدر سخته چون برگشت و گفت:
    _بیا؛ ولی اگه خسته شدی بدون خودت خواستی.
    با خوشحالی چشمی گفتم و دنبالش راه افتادم. ماجراجویی دونفره ما برای کشف راز این سرزمین ناشناخته از همین حالا شروع شده بود.
    مسیر طولانی بود و با وجود این همه پیاده‌روی، هنوز تو جنگلی با درختای شبیه به هم پرسه می‌زدیم. کلافه شده بودم؛ ولی به خاطر قولی که به آرتین داده بودم، سعی می‌کردم تحمل کنم. سرم رو به اطراف چرخوندم و با دیدن بوته تمشک آب دهنم راه افتاد با خوشحالی سمتش دویدم و دستم رو سمت تمشکای درشت و سیاه دراز کردم؛ ولی شاخه اون قدر بلند و پرتیغ بود که چیزی نصیبم نشد. همه شاخه‌های پایینی به وسیله حیوونای جنگلی یا شاید هم آدم‌های خوش شانسی که قبل از من رسیده بودند، پاکسازی شده بودن و جز چند تا تمشک کال چیزی باقی نمونده بود.
    اون تیکه کوچیک نون زود‌تر از اونی که فکرش رو کنم هضم شده بود و حالا با دیدن این تمشک‌ها دوباره احساس ضعف می‌کردم.
    با دیدن دستی که از بالای سرم سمت شاخه‌های تمشک رفت هول خوردم و سریع برگشتم.
    با جلو‌تر اومدن آرتین تا جایی که شاخه‌های تیغ‌دار اجازه می‌دادند عقب رفتم تا دستش راحت‌تر به شاخه‌های بالایی برسه.
    آروم و جوری که متوجه نشه، سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. تا حالا این‌قدر بهم نزدیک نبودیم، بوی عطرش زیر بینیم پیچید و باعث شد یاد خونه بیفتم؛ جایی که برای اولین بار اون شب همین عطر رو از تنش استشمام کردم. با یادآوری اسم خونه، خاطره شیرین بابا و مامان مثل یه نسیم روح‌نواز از ذهنم گذشت و باعث شد اشکام تو چشمام جمع بشند. چه قدر بغـ*ـل بابا رو کم داشتم؛ جایی که تو تنهایی‌ها و دلتنگی هام بزرگ‌ترین پناهم می‌شد.
    دوباره سرم رو بالا گرفتم و با دیدن آرتین که برای چیدن یه تمشک بزرگ تلاش می‌کرد، بی‌اراده چشمام رو تا سـ*ـینه پهنش پایین آوردم و آروم سرم رو روش گذاشتم و چشمام رو بستم. چه قدر شبیه سـ*ـینه بابا بود؛ گرم و آرامش بخش. دستم رو روی شونه‌ای که دیگه حرکت نمی‌کرد گذاشتم. داشتم با غرورم می‌جنگیدم. من تو این طوفان سهمگین به آرامش این ساحل نیاز داشتم. با احساس دستی که سرم رو به سـ*ـینه‌اش فشار می‌داد، چشمام رو بستم و نفس راحتی کشیدم. حالا دیگه مطمئن بودم این علاقه دوطرفه‌ست.
    با شنیدن صدای صحبت‌هایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، سریع سرم رو از روی سـ*ـینه‌اش بلند کردم و با اضطراب نگاهم رو به اطراف چرخوندم.
    آرتین دستم رو کشید و سمت دیگه جنگل دویدیم و قبل از این که کسی ما رو ببینه، پشت درخت بزرگ با تنه‌ی پهن پناه گرفتیم.
    چند زن و دختر جوون با سبد‌های چوبی تو دستشون خنده‌کنان به بوته تمشک نزدیک شدند و وقتی دیدن چیزی نصیبشون نمیشه، راهشون رو کج کردن و دور شدند.
    با دیدن لباسایی که تو تن زنـ*ـا بود، یاد حرفای آرتین افتادم. راست می‌گفت؛ لباساشون واقعا عجیب بود! دامنی بلند با یه بالاپوش مثل کت تا روی زانو که یه کلاه هم بهش وصل بود و سرشون رو پوشونده بود.
    سمت آرتین برگشتم و با تعجب گفتم:
    _راست میگی، اینا واقعا عجیبن! میشه زود‌تر بریم؟ می‌خوام همه چیز رو با چشمای خودم ببینم.
    سری تکون داد و گفت:
    _باشه میریم، فعلا بیا اینا رو بخور.
    دستش رو سمتم دراز کرد. نگاهم رو به کف دستش انداختم و با دیدن تمشک‌های سیاه و آبدار لبخند بزرگی روی لبم نشست.
    با عبور از جنگل، دستم رو سایه‌بان چشمام کردم و نگاهی به دشت بی‌درخت ‌و بی‌‌‌نهایت سرسبز رو به روم انداختم و یه لحظه شک کردم که شاید من مردم و این جا هم بهشته!
    تپه‌های کوتاه و پشت سر هم، پوشیده از گل‌های زرد و سفید و قرمز و گاهی هم آبی. این جا چه‌قدر زیبا بود!
    از دور سایه بنای عظیمی که ده برج بلند دورش کرده بودند، دیدم و با دست بهش اشاره کردم. بعد از آرتین پرسیدم:
    _اونا چی هستن؟!
    چشماش رو تنگ کرد و بالای تپه دوید. مثل یه فرمانده مقتدر بنا رو زیر نظر گرفت و بعد از چند لحظه پایین اومد و گفت:
    _تو این جا بمون، من میرم ببینم چیه.
    سریع گفتم:
    _نه، بذار منم بیام.
    با این که از چیزی ترس نداشتم؛ ولی به خاطر این که من رو هم با خودش ببره، ادامه دادم:
    _من تنهایی این جا نمی‌مونم، اگه به موقع حیوونی یا آدمی بیاد سراغم چی کار کنم؟ اگه باهات بیام خیال جفتمون راحت تره‌.
    پوفی کشید و یه کم مشکوک نگاهم کرد، بعد گفت: باشه، بیا، خیلی حواست رو جمع کن.
    چشمی گفتم و آروم و با احتیاط سمت بنایی که بیشتر شبیه یه قلعه بود راه افتادیم.
    بعد از حدود پنج دقیقه بالاخره پشت یکی از تپه‌ها که نسبت به بقیه بلند‌تر بود، پناه گرفتیم. درست حدس زده بودم؛ اون بنا یه قلعه بود عین فیلما. قلعه‌ای مستحکم و بزرگ که اطرافش پوشیده از انواع درخت‌های کوچیک و بزرگ بود، انگار درخت‌ها بخشی از بنای قلعه رو تشکیل می‌دادند.
    دور قلعه ده برج بلند با نوک‌های باریک و سر به فلک کشیده با رنگ‌های مختلف قرار داشت. دیواره‌های قلعه به وسیله پیچک‌های انبوه و در هم پیچیده پوشیده شده بود و منظره‌ای جالب و زیبا ایجاد کرده بود و در نگاه اول به نظر می‌اومد که قلعه به جای سنگ از درختان و گیاهان ساخته شده.
    باورم نمی‌شد قصری به این زیبایی تو دنیا وجود داشته باشه. این جا حس خوبی بهم می‌داد؛ حس آشنایی و آرامش. کاش می‌تونستم برم توش، مطمئنم اون جا هم به اندازه بیرونش قشنگ بود.
    با صدای آرتین بالاخره چشم از اون بهشت گم شده برداشتم. نگاه پر حسرتم رو بهش دوختم و گفتم:
    _من خیلی این جا رو دوست دارم، این جا خیلی قشنگه، یه جورایی شبیه....
    وسط حرفم پرید و گفت:
    _مثل این که یادت رفته واسه چی اومده بودیم عزیزم، بلند شو باید برگردیم، این جا زیاد امن نیست.
    آروم بلند شدیم و راه رفته رو برگشتیم. وارد جنگل شدیم و زیر درخت زیبایی که میوه‌های زرد و بزرگ ازش آویزون بود نشستیم.
    گرسنگی اجازه نداد بیشتر از این به اون قلعه فکر کنم. این بار من تیکه نونی رو که برای نهار کنار گذاشته بودیم، از جیب مانتوم بیرون کشیدم و سمت آرتین گرفتم. خودم هم یه تیکه برداشتم و همین طور که می‌خوردم، به بالا سرم نگاه کردم و گفتم:
    _ به نظرت این میوه‌ها خوراکی هستن؟
    به تنه درخت تکیه داد و گفت:
    _نمی‌دونم، دوست داری برات بچینم؟
    وا این چه سوالی بود که می‌پرسید؟! معلومه که دوست داشتم. نگاهی به میوه زرد و بزرگ که شاخه‌های درخت رو خم کرده بودند انداختم؛ معلوم بود حسابی آبداره. آب دهنم رو قورت دادم و با خجالت سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. خندید و از جاش بلند شد و مثل یه صخره‌نورد حرفه‌ای از درخت بالا رفت، دوتا از میوه‌ها رو چید و پایین روی چمن‌های بلند انداخت.
    سمت میوه‌ها رفتم و قبل از این که برگردم، آرتین پایین اومده بود. واقعا که مهارت خوبی تو بالا رفتن از درخت داشت!
    خندیدم و گفتم:
    _خیلی خوب بالا رفتی، فکرش رو هم نمی‌کردم.
    دستی به موهای کوتاه و تیره‌اش کشید و گفت:
    _دوره صخره‌نوردی گذروندم، از نظر من یک پلیس باید در همه چیز مهارت لازم رو داشته باشه.
    خندیدم؛ خنده‌ای حاصل از شیرینی قندی که تو دلم آب شده بود. آرتین یه پلیس به تمام‌معنا و همه فن حریف بود، همون طور که همیشه آرزوش رو داشتم.
    روی زمین نشستم و میوه‌ها رو جلوم گذاشتم. چاقوی کوچیکم رو از تو جیب مانتوم در آوردم و تو پوست نرمشون فرو کردم و یه تیکه ازش جدا کردم. تیکه اول رو سمت آرتین که با تعجب نگاهم می‌کرد، گرفتم.
    میوه رو جلو‌تر بردم و گفتم:
    _چی شده؟ بگیرش دیگه.
    با چشم اشاره‌ای به چاقوی تو دستم کرد و گفت:
    _ این چیه؟
    نگاهی به چاقو انداختم و لب پایینم رو گاز گرفتم. چه جوری می‌تونستم بهش بگم به خاطر ترسی که از بیرون اومدن باهاش داشتم، چاقو رو همراهم آوردم؟ باید به جوری قضیه رو ماست مالی می‌کردم.
    لبخندی زدم و گفتم:‌
    _ ام... به خاطر قضیه دخترایی که گم شدن‌ چاقو همیشه همراهمه، واسه امنیت خودمه، می‌دونی که.
    نگاه مشکوکش رو دوباره روی چاقو و بعدش به من انداخت و گفت:
    _همراهت باشه، هروقت نیاز داشتم ازت می‌گیرمش.
    ابروهام رو بالا دادم و با تعجب نگاهش کردم. مثلا این چاقو مال من بود، یه جوری ازش حرف می‌زد که انگار چاقو مال اونه و من به زور ازش گرفتم.
    بی‌توجه به نگاه‌های من، تیکه بریده‌شده میوه رو ازم گرفت و سمت دهنش برد. اول یه قسمت کوچیک ازش گاز زد و بعد از یه کم مزه مزه‌کردنش گفت:
    _ مزه‌اش بد نیست، یه کم بخور.
    تیکه دیگه‌ای از میوه‌ای که هنوز اسمش رو هم نمی‌دونستم، بریدم و گاز زدم. چه قدر شیرین بود. مزه‌اش شبیه هیچ کدوم از میوه‌هایی که تا حالا خورده بودم نبود.
    تیکه دوم رو هم بریدم، خواستم بخورمش که آرتین از دستم قاپید و تو یه ثانیه از صحنه روزگار محوش کرد! تا چند ثانیه با تعجب به دهنش زل زده بودم. اصلا انتظار این کار رو از آرتینی که بیشتر اوقات خشک و مودب دیده بودمش نداشتم. بی‌معرفت سرعت عملش خیلی بالا بود.
    با دیدن تعجبم زد زیر خنده و منم پشتش خندیدم. چرا تا حالا نتونسته بودم این اخلاقاش رو ببینم؟ انگار برای یک لحظه هم که شده کنار آرتین تمام غم‌های دلم رو فراموش کردم.
    خسته و کوفته آخرین قدمام رو سمت برکه کوچیک جلوی غار کشیدم و همون جا نشستم. نگاهم رو به آسمون بود. خورشید کم کم داشت غروب می‌کرد و بهمون این تلنگر رو می‌زد که یه روز دیگه گذشته و هنوز راهی برای برگشت به خونه پیدا نکردیم.
    سرم رو روی زانو هام گذاشتم. دلم می‌خواست گریه کنم و از خدا بخوام زود‌تر پیش مامان و بابا برگردیم.
    سرم رو بالا بردم و به آرتین که لب برکه مشغول وضوگرفتن بود نگاه کردم. تو این دو روزه نمازمون رو سمت جایی که فکر می‌کردیم قبله باشه خونده بودیم و از خدا خواسته بودیم که همه چیز به خیر بگذره. همین دعا‌ها بود که یه کم آرومم می‌کرد.
    با ریخته شدن آب سرد روی صورتم هول خوردم و از تو فکر بیرون اومدم. نگاه عصبیم رو به آرتین که غش غش می‌خندید انداختم و با حرص گفتم:
    _واقعا که، الان وقت این کاراست؟
    لبخندش رو جمع کرد و گفت:
    _ نامردم اگه بذارم نامزدم غصه بخوره. توکل به خدا فردا میریم و بیشتر می‌گردیم، اون قدر که بالاخره به یه راهی برسیم، نگران نباش.
    می‌دونستم این حرفا رو می‌زنه که من رو از ناراحتی در بیاره. می‌دونستم برای برگشت به خونه باید جست‌و‌جوی زیادی کنیم؛ ولی دلم نیومد ناراحتش کنم؛ این مرد تمام تلاشش رو برای من به کار گرفته بود، درست نبود با ناامیدی و اشک‌های‌ گاه و بی‌گاهم آزارش بدم.
    لبخندی به روش زدم و آروم به برکه نزدیک شدم. دستم رو تو آب کردم و با ناز یه کم نگاهش کردم. لبخندی گوشه لبش نشست و آروم بهم نزدیک شد و هم زمان چشمک زد. خندیدم و نزدیک‌تر شدم. لبخندش حالا پر رنگ‌تر بود، الان وقتشه. دستم رو از تو برکه بیرون آوردم و یه مشت آب رو روی صورتش خالی کردم، بعدش زدم زیر خنده.
    با همون خنده نگاهی به قیافه برزخیش انداختم، معلوم بود حسابی حالش گرفته شد. بنده خدا چی فکر می‌کرد چی شد!
    با حرص به یقه خیسش نگاه کرد گفت:
    _حسابت رو می‌رسم.
    اوه اوه این جا دیگه جای موندن نبود! از جام پریدم و سمت دیگه برکه دویدم.
    دکمه‌های بالایی پیرهن خیسش رو باز کرد و گفت:
    _جرئت داری وایسا ببین باهات چی کار می‌کنم؟
    خندیدم و گفتم:
    _نگاه چه قدر حرصش در اومده، چیزی که عوض داره گله نداره، مثل این که یادت رفته اول خودت شروع کردی.
    هنوز حرفم تموم نشده بود که به سمتم دوید و باعث شد من هم شروع به دویدن دور برکه کنم.
    چند لحظه بعد وقتی دیدم دیگه دنبالم نمیاد، سر جام وایسادم و نفس نفس زنان گفتم:
    _چی شد؟ کم آوردی؟
    وقتی جوابی ازش نشنیدم، سمتش برگشتم و دیدمش که با چشمای تنگ شده به جنگل خیره شده بود.
    از این تغییر موضع ناگهانیش ترسیدم. سمتش دویدم و گفتم:
    _چی شده؟
    انگشت اشاره‌اش رو روی بینیش گذاشت و آروم گفت:
    _ساکت!
    آب دهنم رو قورت دادم و به جایی که خیره شده بود نگاه کردم. با دیدن سایه‌های بلند و سیاهی که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند، خون تو رگام خشک شد!
    با صدای هشداردهنده آرتین به خودم اومدم:
    _چند تا سوار دارن نزدیک میشن. کلاه مانتوت رو بذار رو سرت، شال گردن من رو هم بپیچ دور صورتت.
    وقتی دید از شدت ترس و تعجب کاری نمی‌کنم، خودش دست به کار شد. شال گردنش رو از کمرش باز کرد و دور دهان و بینیم پیچید، بعد هم کلاه بزرگ مانتو رو تا نزدیک چشم هام پایین کشید؛ ولی چرا صورتم رو پوشوند؟
    صدای سم اسب‌ها دیگه خیلی نزدیک شده بود و تو دلم انگار رخت می‌شستند.
    آرتین که ترس و استرسم رو حس کرده بود، با لحنی اطمینان بخش گفت:
    _حسیبا خیالت راحت، چیزی نمیشه، فقط آروم باش و هرچی گفتم انجام بده، باشه؟
    بدون این که فکر کنم منظورش چیه، چشمی گفتم که فکر کنم خیلی بهش چسبید؛ چون لبخند محوی گوشه لبش نشست.
    زیر لب شروع به خوندن چهار قل کردم. خدا می‌دونه چی در انتظارمون بود.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    هشت سوار کار بالاخره به ما رسیدند. تو تاریکی ایستاده بودند و چیزی از اجزای صورتشون قابل تشخیص نبود و همین باعث می‌شد ترس تو دلم چند برابر بشه.
    آرتین با یه دست بازوم رو گرفت و من رو پشت خودش کشید.
    سوارکاری که از همه جلو‌تر بود و به نظر می‌اومد فرمانده‌شون باشه، سمتمون حرکت کرد. چشمای طلایی رنگش حتی با وجود کلاه خود آهنی به وضوح مشخص بود و زیر نور مهتاب می‌درخشید. چند لحظه‌ای با دقت به ما نگاه کرد و شروع به صحبت کرد:
    _ کی هستید؟ از کجا اومدید؟
    عجب صدایی داشت! آدم رو یاد شخصیت اول فیلمای اکشن می‌انداخت!
    من پشت آرتین ایستاده بودم و چیزی از اجزای صورتش رو نمی‌دیدم، فقط صداش رو شنیدم که گفت:
    _شما اومدید سراغ ما، بهتر نیست اول خودتون بگید کی هستید؟
    مرد چشم طلایی با لحنی عصبانی گفت:
    _معلومه غریبه هستید که من رو نمی‌شناسید، شک ندارم جاسوسید.
    بعد برگشت سمت سربازاش و گفت:
    _ زود باشید بگیریدشون.
    بلافاصله بعد از فرمان مرد چشم طلایی یکی از سوار‌ها سمتمون اومد و هر دو عقب عقب تا نزدیکی غار رفتیم.
    آرتین که انگار از قبل چنین نقشه‌ای داشت، قبل از این که سوار بتونه کاری کنه، یقه‌اش رو تو مشتش گرفت و با یه حرکت از رو اسب پایین کشید. بلافاصله دستش رو بالا برد و پشت گردن سوار پایین آورد. به چند ثانیه نکشید که مرد بیهوش جلومون افتاده بود.
    مرد چشم طلایی مات و مبهوت از این همه مهارت آرتین، صداش رو بلند کرد و رو به بقیه سوار‌ها فریاد زد:
    _بگیرینشون.
    آرتین سریع افسار رو جلوم کشید و قبل از این که بقیه بخوان حمله کنند، زیر گوشم داد کشید: بشین رو اسب.
    هول شده بودم؛ اما به خیال این که قراره با هم فرار کنیم، با کمک دست‌های حمایتگرش به سرعت خودم رو روی زین کشیدم بالا و گردن اسب رو سفت چسبیدم. یادم‌ نمی‌اومد هیچ وقت تو عمرم سواری کرده باشم، برای همین جرات نکردم حرکت اضافه‌ای از خودم نشون بدم. منتظر بودم خودشم بیاد بالا؛ ولی خبری نشد. همه چیز تو یک لحظه اتفاق افتاده بود و فرصت هیچ فکری نداشتم. دهنم رو باز کردم تا اعتراض کنم؛ اما قبل از این که کلامی ازش بیرون بیاد، با کف دست محکم به پشت اسب زد و حیوان بیچاره با آخرین سرعت به طرف جایی نامعلوم حرکت کرد.
    به زحمت سرم رو روی گردن اسب نگه داشتم تا از هجوم بی‌امان باد تو صورتم کم کنم. نمی‌دونستم دارم کجا میرم، حتی فرصت نشد ببینم چه بلایی سر آرتین اومد. با فکرش اشک تو چشمام حلقه زد و دلم برای اولین بار براش تنگ شد. چه قدر راحت از خودش گذشته بود تا من رو نجات بده.
    قطره اشکی که از چشمم پایین چکید و مستقیم روی دستم فرود اومد حس کردم.
    به زحمت سرم رو به عقب برگردوندم تا شاید فرشته نجاتم رو ببینم؛ ولی با صحنه‌ای که پشت سرم دیدم، بند دلم پاره شد؛ سه سوار در تعقیبم بودند.
    با تکون‌های شدیدی که اسب به خودش می‌داد، حفظ تعادل واقعا برام سخت شده بود. از اون جنگل بزرگ بیرون اومدیم و وارد زمین‌های سنگلاخی اطراف رودخانه شدیم.
    رودخانه بزرگی که مثل اژدهای خشمگین تو بیست متریم غرش می‌کرد. انتهاش ناپیدا بود و درخت‌های کوچیک و بزرگ اطرافش رو پوشونده بودند. می‌دونستم نمی‌تونم ازش عبور کنم؛ اما مگه چاره دیگه‌ای هم داشتم؟
    سرعت اسب کم و کمتر شد. انگار فکر احمقانه‌ام رو خونده بود و با این کارش می‌خواست مخالفتش رو اعلام کنه.
    حالا جلو رودخونه وحشی بودم و دیگه مطمئن شدم اسب چموش قصد عبور از رودخونه رو نداره؛ با این حال پاهام رو محکم به زیر شکمش کوبیدم تا بلکه حرکتی از خودش نشون بده و همین طور هم شد. شیهه بلندی کشید و روی دوپا بلند شد.
    تلاشی بی‌فایده برای نگه‌داشتن خودم روی زین کردم و از پشت روی زمین سرد و سنگلاخی فرود اومدم.
    ***
    آرتین:

    کمی خیالم از بابت حسیبا راحت شد. در قبالش بدجور احساس مسئولیت می‌کردم.
    حالا باید کاری می‌کردم تا نتونن تعقیبش کنند. اطرافم رو خوب نگاه کردم تا شاید چوب یا سنگی برای دفاع از خودم پیدا کنم؛ اما هیچی نبود. چشمم روی شمشیری که کنار سوار بیهوش افتاده بود، ثابت موند و سریع و بی‌فکر برداشتمش. به عمرم چنین چیزی رو تو دستم نگرفته بودم و مطمئنا از جنگیدن باهاش چیزی نمی‌دونستم.
    نگاهی به سوار‌ها انداختم و... اَه لعنتی! فرمانده سه نفرشون رو دنبال حسیبا فرستاد. خودش هم از اسب پیاده شد. شمشیر براق و صیقلی رو از غلاف بیرون کشید و چند بار تو دستش چرخوند. مطمئنم می‌خواست با این کار من رو بترسونه تا از جنگیدن منصرف بشم.
    سریع شمشیر رو بالای سرم بردم و مثل یه جنگجوی ناشی سمتش حمله کردم. شمشیر کنارش پایین اومد. جا خالی داد و با شمشیر تیزش چنان ضربه‌ای به شمشیرم زد که از وسط شکست!
    لعنت به این شمشیر! از اولش هم به درد من نمی‌خورد. یه طرف انداختمش و بی‌ هوا مشتم رو حواله صورت فرمانده کردم و نقش زمین شد. خداروشکر، انگار این بار غافلگیر شد. موجی از غرور وجودم رو زیر و رو کرد. مطمئنا تو مبارزه و دفاع شخصی هیچکس به پای من نمی‌رسید.
    فرمانده با چشمای متعجب دستش رو روی صورتش گذاشت و رو به سوار‌ها فریاد زد: چرا معطلید؟ حمله کنید.
    بلافاصله بعد از این دستور، سه تا غول بی‌شاخ و دم از اسباشون پیاده شدند و با تبر‌ها و شمشیر‌های تیز به سمتم حمله کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تصمیم گرفتم قبل از این که به وسیله‌ی شمشیر‌ها و تبر‌ها قیمه قیمه بشم، خودم رو تسلیم کنم. این جوری لااقل بعدا شانس فرار داشتم، پس دستام رو بالا بردم و به نشانه تسلیم چند بار تکون دادم.
    با کمک سربازا به زحمت و با دستای بسته سوار یکی از اسبا شدم و راه افتادیم.
    حدودا یه ربعی سواری کرده بودیم که از دور سایه سیاه بنای غول پیکری که امروز دیده بودیمش نمایان شد.
    صدای فرمانده که خطاب به یکی از سرباز‌ها دستوری می‌داد توجهم رو جلب کرد:
    _برو به قصر زمرد و حضور ما رو اعلام کن.
    قصر زمرد! واقعا این نام برازنده این قلعه بود.
    سرباز سری تکون داد، تاخت و به طرف قصر حرکت کرد.
    بالاخره فاصله طولانی طی شد و به درب چوبی و بزرگ رسیدیم. با عبور از درب، وارد حیاط و محوطه وسیع و پر درخت اطراف قلعه شدیم.
    درب اصلی و طلایی قصر باز بود و چند سرباز اطرافش نگهبانی می‌دادند. مردی بلندقد و لاغراندام جلو در منتظر بود و نگاه مضطربش رو دائما به اطراف می‌چرخوند. این مرد هم دقیقا مثل دونفری که تو شهر دیده بودم، مو و چشم‌های نقره‌ای داشت و اون نوار همرنگ موهاش رو هم روی چشماش کشیده بود. باورم نمی‌شد؛ چه طور مرد‌هایی با این سن و سال روشون می‌شد مثل زورو روی صورتشون رو نقاشی کنند!
    فرمانده که هنوز چهره‌اش برام قابل تشخیص نبود، از اسب پیاده شد و سمت پله‌ها رفت. مرد نقره‌ای با دیدن فرمانده تعظیم کوتاهی کرد و با صدای بلند گفت: درود بر سرورم شاهزاده باتیس.
    شاهزاده سری تکون داد و به همراه مرد نقره‌ای وارد قصر شد.
    به کمک سربازا از اسب پیاده شدم، از پله‌ها بالا رفتیم و ما هم وارد قصر شدیم.
    بعد از عبور از تالار نسبتا بزرگی که با انواع پرچم‌ها پوشیده شده بود، وارد راهرو کوچیکی شدیم و جلوی در قهوه‌ای توقف کردیم.
    شاهزاده خطاب به مرد نقره‌ای گفت:
    _ تو دیگه برو آرونات، به عالیجناب بگو خودم هر جور شده ازش حرف می‌کشم و نتیجه رو اعلام می‌کنم.
    آرونات سری به نشونه احترام تکون داد. بعد با آرامش دستاش رو تو هم گره کرد و بعد از تعظیم کوتاهی رفت و من با دنیایی از سوال و نگرانی وارد اتاق اعتراف شدم.
    با احتیاط پا توی اتاق ساده و کم‌نور گذاشتم و چشمام رو برای دیدن شخصی که از پشت میز به سمتمون می‌اومد تنگ کردم. باورم نمی‌شد مردی که به طرفمون می‌اومد انسان باشه!
    با اون مو‌ها و چشمای بنفش و نوار همرنگی که روشون نقاشی شده بود، بیشتر شبیه موجودات خیالی داستان‌ها بود. خدایا این جا دیگه چه جور جاییه؟ مثل این که اینا همه‌شون من رو سر کار گذاشتند یا شاید هم دیوونه شدم و خودم خبر ندارم.
    دوباره سرم رو بالا آوردم تا نگاهی به اون مرد مو بنفش بندازم که این بار تعجبم دو برابر شد، حالا باتیس هم کلاه خود رو از سرش برداشته بود و شوک دوم رو بهم وارد کرده بود!
    چشمای زرد با نوار طلایی درخشان که روشون کشیده شده بود و موهای نسبتا بلند بور طلایی. این یکی همه چیش طلایی بود. چند بار پلک‌هام رو به هم فشار دادم تا شاید از این کابوس عجیب بیدار شم؛ اما بی‌فایده بود، انگار همه چیز حقیقت داشت.
    مرد مو بنفش که متوجه این حجم از تعجب و حیرتم شده بود، با اخم جلو اومد و گفت:
    _مگه تا حالا آدم ندیدی مردک؟!
    می‌خواستم دهنم رو باز کنم و بگم اگه شما آدم هستید، پس ما چی هستیم که باتیس با لحن خشک و مغرورش گفت:
    _ کارت رو شروع کن اوکتام، می‌خوام همه چیز رو اعتراف کنه.
    بعد به طرف میز انتهای اتاق رفت، روی صندلی لم داد و پاهای پوشیده تو چکمه‌های بلندش رو روی میز گذاشت.
    با اشاره اوکتام یکی از سرباز ها دستام رو باز کرد و مجبورم کرد روی یکی از صندلی‌های جلوی میز بزرگ بشینم و بعد دوباره دستام رو پشت صندلی بست. دیگه عملا توانایی هیچ حرکت اضافه‌ای رو نداشتم.
    یه دفعه یاد حسیبا افتادم و دوباره نگرانی تمام ذهنم رو درگیر کرد. خدا کنه لااقل اون تونسته باشه فرار کنه.
    صدای قدم‌های اوکتام رو از پشت سرم شنیدم و یاد روزایی افتادم که من جای اون بودم. حالا می‌فهمیدم اون متهم‌ها تو اون لحظه چه حالی داشتند. بعد از چند دقیقه بالاخره بازجویی شروع شد:
    _اسمت چیه؟ از کجا اومدی؟ از چه نژادی هستی؟
    با سوال آخرش ابروهام بالا پرید واقعا باید چی جواب می‌دادم؟
    باید تمام سعیم رو می‌کردم تا محکم و نفوذ ناپذیر باشم. نباید از خودم ضعف نشون بدم. صدام رو صاف کردم و با لحنی قاطع گفتم:
    _ اسمم آرتین عظیم نسبه.
    از... باید می‌گفتم از کجا اومدم تا اینا بشناسند؟ اصلا خودشون از کجا اومده بودند؟
    دوباره صدام رو صاف کردم و پرسیدم:
    _میشه اول بگید این جا کجاست؟
    اخمای اوکتام تو هم رفت، معلوم بود از سوال غیر منتظره‌ام حسابی جا خورده. با صدای بلند گفت:
    _ یعنی نمی‌دونی این جا کجاست؟
    وقتی با قیافه گنگ من مواجه شد، صداش رو پایین‌تر آورد و شروع به توضیح کرد:
    _ این جا قلمروی آلتون‌هاست و ما در وضعیت جنگی هستیم. این هم از جواب سوالت، حالا تو جواب بده، دوشب گذشته نوری حوالی منطقه‌ای که شما بودید دیده شده، می‌دونی چی بوده؟
    چشماش رو تنگ کرد و ادامه داد:
    _ از همه مهم‌تر، شنیدم یه همراه داشتی، چرا فراریش دادی؟
    زبونم رو گاز گرفتم تا حرف اضافه‌ای از دهنم در نیاد. نباید آشنایی خودم با حسیبا رو فاش می‌کردم. باید قضیه رو جوری توضیح می‌دادم تا کسی به اون شک نکنه.
    با لحنی آروم و متقاعد کننده گفتم:
    _ ببینید من نمی‌دونم این جا کجاست، فقط یادمه به واسطه یه نور آبی رنگ وارد این سرزمین شدم. اون کسی هم که همراهم بود رو همین جا پیدا کردم، اون هیچ ربطی به من نداره و اصلا نمی‌شناسمش. بهتره باهاش کاری نداشته باشید؛ چون از هیچی خبر نداره...
    انگار اوکتام هیچ کدوم از حرفام رو باور نکرد؛ چون بلافاصله بعد از تموم‌شدن صحبتم، دستاش رو مشت کرد و از لای دندونای به هم فشرده‌اش گفت:
    _ من با صداقت همه چیز رو برات توضیح دادم؛ ولی تو علنا داری بهم دروغ میگی؟ زودباش حرف بزن تا به شکنجه متوسل نشدم.
    چشمام رو بستم و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم. باید راهی برای فرار از این مخمصه پیدا کنم؛ اما چه راهی؟!


    ***
    معانی اسامی:
    باتیس: دژبان غزه در زمان داریوش سوم
    اوکتام: مغرور
    آرونات: انسان با نظم و ترتیب
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صدای تقه‌ای به در اتاق خورد و پشت سرش اوکتام اجازه ورود داد.
    کنجکاو شده بودم.می‌خواستم بدونم ناجی این لحظه بحرانی کی بود؛ اما با دیدن حسیبا که تلو تلوخوران به همراه سه سرباز پیش می‌اومد خشکم زد.
    اوکتام فریاد نارضایتیش رو سر سربازا خالی کرد و گفت:
    _ این چه وضعشه؟ چرا کت‌بسته نیاوردینش؟
    سربازی که کمی از بقیه جسور‌تر بود با تته پته گفت:
    ^ ‌ ق.. قر.. با. ن اجازه نمیده کسی بهش دست بزنه، همین که سمتش میریم شروع می‌کنه به داد و بیداد.
    اوکتام نگاهی دقیق به سر تاپای حسیبا انداخت و زیر لب گفت:
    _ از عهده یه دختر بر نمیاید احمقا.
    و بعد با صدای بلند‌تر فریاد زد: برید گم شید.
    سربازا با عجله از اتاق خارج شدند.
    نگاه عصبانیم رو به حسیبا که دوقدمی من ایستاده بود انداختم؛ خداروشکر هنوز صورتش پوشیده بود.
    به خاطر این که موفق به فرار نشده بدجور حرصم گرفته بود و زیر لب بی‌عرضه‌ای نصیبش کردم که انگار شنید؛ چون تکونی خورد، سرش رو سمتم برگردوند و دوباره پایین انداخت. معلوم بود حال خوشی نداره.
    اوکتام که از نگاه‌های من انگار چیزی دستگیرش شده بود،جلو اومد و ازم پرسید:
    _می‌شناسیش نه؟
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم و محکم گفتم:
    _ نه.
    این بار به طرف حسیبا رفت و همین سوال رو پرسید؛ اما جوابی نشنید.
    دوری تو اتاق زد و دوباره روبه روی حسیبا قرار گرفت و این بار ازش خواست صورتش رو نشون بده تا شناسایی بشه؛ ولی بازم هیچ جواب و عکس‌العملی دریافت نکرد.
    معلوم بود حسابی کفری شده. عصبی دستی بین موهای بنفشش کشید، سمت باتیس که با خیال راحت روی صندلی لم داده بود، رفت و کمی با هم پچ پچ کردند. یه دفعه اوکتام با چند قدم بلند خودش رو به حسیبا رسوند و تو یه حرکت گردنش رو گرفت.
    مثل پر کاه بلندش کرد و به دیوار پشت سر چسبوند، شالی که روی صورتش بود کنار زد و با تعجب بهش خیره شد!.
    خونم به جوش اومده بود و از شدت خشم می‌لرزیدم. دیگه طاقت این یه کار رو نداشتم. خواستم سمتش حمله کنم؛ ولی طناب‌های لعنتی اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمی‌داد.
    دوباره نگاه خشمگینم رو سمت اوکتام کشیدم که دیدم این بار کلاه روی سر حسیبا رو هم کنار کشید و آبشار موهاش پایین ریخت.
    این بار مثل آتشفشان منفجر شدم و هرچی لایقش بود نثارش کردم:
    _عوضی کثافت دستت رو بکش، ولش کن نامرد، حیف که دستام بسته‌ست، وگرنه می‌دونستم چه بلایی سرت بیارم، ولش کن...
    احساس می‌کردم لحظه به لحظه رگ گردنم متورم‌تر میشه. به شدت خودم رو روی صندلی تکون می‌دادم، مطمئن بودم اگه یه کم دیگه ادامه بدم صندلی می‌شکنه. این که نمی‌تونستم از دختری که حق من بود دفاع کنم داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
    نگاهی پر نفرت به اوکتام و اربـاب عوضیش انداختم؛ اما با دیدن موج بهت و حیرتی که به چهره‌هاشون هجوم آورده بود ،ساکت شدم و رد نگاهشون رو تا حسیبا دنبال کردم که با چشمای بی‌جون بی‌حال روی زمین نشسته بود.
    نمی‌دونستم این همه تعجب به خاطر چیه؛ اما ته دلم خوشحال بودم که دست از سر حسیبا برداشتند. از موقعیت استفاده کردم و صداش زدم؛ اما جوابی نداد. نگرانش شدم، چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا حرکتی نمی‌کرد؟ یه کم خودم رو جابجا کردم و گفتم:
    _حسیبا، حسیبا خوبی؟ جواب بده.
    با صدای کشیده‌شدن صندلی نگاهم متوجه باتیس شد که با چشمایی که برق شرارت توش موج می‌زد به طرف حسیبا می‌رفت.
    حسیبا که معلوم بود از چهره‌ی زیبا و سحرانگیزش کاملا بی‌خبره، به سختی سرش رو بالا گرفت و نگاهی خشمگین حواله باتیس کرد؛ اما مگه این مرد هـ*ـر*زه دست بردار بود؟
    صدام رو بالا بردم و رو به باتیس که لحظه به لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شد فریاد زدم:
    _بهش دست بزنی دستات رو می‌شکنم کثافت، گم شو عوضی...
    حسیبا که انگار با داد و فریاد من تازه متوجه شده بود چه اتفاقی داره میفته، کلاهش رو روی سرش کشید و با صدایی ضعیف، اما جدی گفت:
    _ اگه دستت بهم بخوره مطمئن باش اول تو و بعدم خودم رو می‌کشم.
    بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش، چاقوی جیبیش رو در آورد و تو دستای لرزونش جلو گرفت.
    باتیس که با دیدن چاقو جا خورده بود، مثل آدمی که از خلسه بیرون اومده باشه سریع خودش رو جمع و جور کرد و رو به اوکتام گفت:
    _ زندانی ها رو ببر به سیاهچال، اون چاقو رو هم از اون دختر بگیر.
    چشمام رو بستم و آهی از سر آسودگی کشیدم. تو دلم هزار بار خدا رو شکر گفتم و با خودم عهد کردم نماز شکری به خاطر گذر این خطر بزرگ از سر عزیز‌ترین کسم بخونم.
    ***
    حسیبا:
    نگاهی گذرا به سیاهچال انداختم. همه چیز ساده و سرد و سنگی. تنها چیز متفاوت پنجره‌ای گرد و بزرگ بود که روی سقف دریچه‌ای رو به دنیای بیرون باز می‌کرد.
    یه دفعه گردنم تیر کشید و باعث شد صورتم تو هم جمع بشه. به خاطر ضربه‌ای که موقع افتادن از اسب به سر و کمرم وارد شده بود و فشار عصبی که تو اون اتاق لعنتی تحمل کردم، دیگه نایی برای راه رفتن نداشتم. با آخرین توانی که در خودم می‌دیدم، سمت سکویی که برای استراحت تدارک دیده شده بود حرکت کردم؛ اما پاهای بی‌طاقتم بیشتر از دوقدم باهام راه نیومدند و با صورت روی زمین فرود اومدم.
    تو آخرین لحظه دستای قوی آرتین مانع شد و تو هوا من رو قاپید، با یه حرکت روی دو دست بلندم کرد و به سمت سکو برد.
    دیگه توانی برای مقاومت نداشتم، پس می‌تونستم خودم رو به اون دست‌های گرم و آرامش‌بخش بسپرم.
    وقتی روی سکو دراز کشیدم، تازه متوجه درد و کوفتگی عجیب بدنم شدم و قبل از این که بتونم به اتفاقات این شب عجیب فکر کنم خوابم بـرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    پلک‌های به هم چسبیده‌ام رو باز کردم و نگاهم به سقف سیاهچال افتاد. چند تا پرنده روی نرده‌های باریک پنجره سقفی ورجه وورجه می‌کردند و گاهی از یه میله به میله دیگه می‌پریدند.
    نسیم خنک صبحگاهی از پنجره داخل شد و موهام رو به بازی گرفت.یه لحظه سردم شد. دستم رو سمت مانتوم بردم تا محکمتر دور خودم بپیچمش؛ اما هرچی گشتم خبری ازش نبود.
    آروم بلند شدم و سر جام نشستم. به خودم نگاه کردم و از دیدن شلوارلی و بلوز سفید زیر مانتوییم تعجب کردم، پس مانتوم کجاست؟!
    چشمم به چکمه‌هام افتاد که پایین سکو روی زمین جفت شده بودند، اینا همش کار یه نفر بود.
    با صدای آرتین سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو دنبالش تا گوشه دیگه سیاهچال کشوندم. چشماش رو بسته بود و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود؛ بدون این که چشماش رو باز کنه، با لحن جدی گفت:
    _دیشب من مانتوت رو درآوردم گذاشتم زیر سرت تا راحت‌تر بخوابی.
    از خجالت سرم رو پایین انداختم و گوشه لبم رو گزیدم. بعد از دوهفته هنوز نتونسته بودم اون جور که باید باهاش راحت باشم.
    پشت کردم و مانتویی رو که زیر سرم مچاله شده بود و متوجهش نشده بودم، برداشتم و تنم کردم.
    اتفاقات دیشب، اون مرد‌ها، این قلعه، همه و همه باعث شده بودند حتی تو خواب هم آرامش نداشته باشم. سرم سنگین بود و اضطراب از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده بود دلم رو زیر و رو می‌کرد. از همه بد‌تر آرتین بود که حرفی نمی‌زد و حضورش حس تنهایی رو تو وجودم پررنگ‌تر می‌کرد.
    بالاخره از جام بلند شدم و سمت سمت سطل آب گوشه دیوار رفتم تا دست و صورتم رو بشورم شاید یه کم سرحال بشم و این همه فکر و خیال از سرم می‌پرید.
    همین که خم شدم، دسته‌ای از مو‌های بلندم روی شونه‌ام ریخت و دوباره متوجه تارهای آبی رنگی که ما بین رنگ مشکی موهام پراکنده بودند شدم.
    با دقت بهشون نگاه کردم. هرچی بیشتر نگاه می‌کردم بیشتر متوجهشون می‌شدم، چه قدر زیاد بودند!
    یه مشت آب از سطل برداشتم و روی موهام ریختم تا شاید پاک بشه؛ اما مثل اون روز که با آب برکه نتونستم پاکش کنم، الان هم بی‌فایده بود.
    به سمت آرتین رفتم و رو به روش ایستادم. صدام رو صاف کردم تا چشماش رو باز کنه؛ اما این کار رو نکرد، انگار بدجور تو فکر بود. حق هم داشت، تو این چند روز به اندازه کل عمرش چیزای عجیب و غریب دیده بود.
    دنباله موهام رو تو دستم گرفتم و آروم گفتم:
    _ دیشب موهای اون مردا رو دیدی؟ هرکدوم یه رنگ‌ بودند.
    نگاهی به موهای خودم انداختم و ادامه دادم: موهای منم انگاری یه جوری شده...
    صدای در چوبی سیاهچال بلند شد و نتونستم حرفم رو تموم کنم. سریع موهام رو پنهان کردم و کلاهم رو تا حد امکان پایین کشیدم.
    در چوبی باز شد، یه سرباز داخل شد و با لحن خشکی گفت: بیاید بیرون.
    با صدای سرباز بالاخره آرتین چشماش رو باز کرد و از روی سکو پایین پرید. به سمتم اومد و بازوم رو تو مشتش گرفت.
    از کارش خشکم زده بود. به سمتش برگشتم تا اعتراض کنم؛ اما با دیدن نگاه سرد و جدیش ساکت شدم.
    این رفتار رو چی می‌تونستم معنی کنم؟ ترس از تکرار اتفاق دیشب؟ علاقه؟ نفرت؟ چرا هیچ حرفی نمی‌زد؟
    بدون این که چیزی بپرسیم، هر دو به طرف در راه افتادیم و مسیری که دیشب تا سیاهچال اومده بودیم، برگشتیم.

    دنبال سرباز وارد قصر شدیم و به محض ورود به تالاری که دیشب ازش گذشته بودم، به سمت راست پیچیدیم و وارد اتاقی بزرگ با دیوار‌ها و وسایل سراسر سفید شدیم.
    نور خیره‌کننده‌ای که از پنجره بزرگ به داخل می‌پاشید، فضایی شبیه به خواب و رویا رو به وجود آورده بود. مردی با موی آبی پشت به ما روبروی پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا می‌کرد. با بسته‌شدن در سرباز هم بیرون رفت و ما سه نفر باهم تو اون اتاق نورانی تنها شدیم.
    مرد مو آبی حسابی کنجکاوم کرده بود. چرا سمت ما برنمی‌گشت؟ حتما یکی از اون رده بالاهاشون بود که این قدر موقر و سنگین برخورد می‌کرد.
    بالاخره بعد از چند دقیقه انتظار، مرد مو آبی از تماشای منظره بیرون دست کشید و سمت ما برگشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا