کامل شده رمان ردیف کلاغ ها | مهسا.الف کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از موضوع ونحوه نگارش رمان راضی هستید ؟

  • بله

    رای: 193 84.3%
  • تقریبا

    رای: 30 13.1%
  • خیر

    رای: 6 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    229
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهسا.الف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/16
ارسالی ها
172
امتیاز واکنش
33,030
امتیاز
716
دوستای مهربونم ببخشید که فاصله ی این دو پست آخر ی کم زیاد شد . امیدوارم از خوندن این پست لـ*ـذت ببرید. نظراتتون رو هم برام ارسال کنید که کلی انگیزه نوشتن میده بهم .
دوستتون دارم :)



[HIDE-THANKS]***


تهران پشت دود و غبار ... هر از چند گاهی چراغ چشمک زن بالای برج میلاد که از جایی میان سیاهی شب روشن می شد .

پنجره فرانسوی را باز کرد و وارد تراس شد .
در آن گرمکن مشکی و بالا تنه ی برهنه ... پاهای عریانش را روی سنگ باران خورده ی ایوان کشید و آهسته خودش را به حصار رساند . بدنش از سرما منقبض شده بود اما از درون می سوخت .
شاید به همین دلیل بود که در این شب سرد ، سرما را به جان خریده بود تا بلکه کمی ، فقط کمی آرام شود .
حنا که رفت ، بنیامین با اعتراض تاخته بود ... به او خرده نمی گرفت ... او همیشه عاقل بود و عماد همیشه سرکش ...
او همیشه منطقی بود و عماد همیشه کمالگرا ... حق داشتند که آبشان در یک جوب نرود .
ماه ها با زخم هایش مدارا کرده بود ، مثل یک بیماری مزمن و عفونی . خودش را سرکوب کرده بود و حالا عشق او را هم متعجب می کرد ... عشق حنا ... چیز خاصی که در او بود ... در نفس کشیدنش ... در نگاه کردنش ... در سکوتش ... در صدایش ...
حنا ، عماد را از شر دیو سیاه درونش نجات داده بود ... چه با حضورش ، چه با نبودنش ...


دوست داشت همین حالا جایی در این خانه پرسه بزند ، پری وار ...
روی پسرشان پتو بکشد . برایشان قهوه دم کند و بعد پاورچین پاورچین بیاید و لیوان عماد را به سمتش نگه دارد .

می خواست ، صورتش را از پشت بخار های سفید تماشا کند ...
می خواست انگشتانش را به پوست مهتابی اش بکشد و دخترک لبخند بزند .
پس نکشد ... با ایستد و هر دو به آسمان سیاه نگاه کنند . به صدای شب گوش بدهند . دوباره و دوباره عاشق بشوند ... هر روز و هر شب !


کاش دخترک می فهمید که می توانست عماد را در هر سلام و خداحافظ و هر چه که بینش بود ، داشته باشد .
دستش را به آرامی روی سرش کشید و سرش را به سمت آسمان خم کرد .
در این لحظه هیچ چیز جز حنا اهمیت نداشت ... هیچ چیز .
نگرانش بود ... عاشقش بود ... مالکش بود .

حنا از عماد آدم بهتری ساخته بود .
- چه میکنی ؟
برگشت و نیم نگاهی به بنیامین تازه از راه رسیده کرد
سرش را به نرمی تکان داد و بنیامین به آهستگی پا به تراس گذاشت


- حالت خوبه ؟

عماد گلویش را صاف کرد
- کی اومدی ؟
- هر چی در زدم باز نکردی ... کلید انداختم !
کمی مکث کرد و ادامه داد
- چته؟
عماد نگاهی به رفیقش کرد و در حالی که نیم خند کجی کنج دهانش نشست ، بنیامین ابرویی بالا انداخت و با لحن سرزنده تری ادامه داد
- میگن عاشقی مثل چاقی میمونه ... نمیشه پنهونش کرد !
عماد خندید و بنیامین چشمکی زد .
- چه خبر؟
- خبر که زیاده ... کدوم رو بگم ؟
- بده رو اول بگو!
بنیامین پوزخندی زد و گفت
- مگه دور تو اتفاق خوب هم میوفته؟
لبخند ماسیده روی لب های عماد و سری که به آرامی به اطراف تکان می داد . بنیامین با خنده گفت
- من تا کی باید راه تو رو آسفالت کنم ؟
عماد نگاهی به بنیامین انداخت و گفت
- میگی چی شده یا نه ؟!
- شاید بشه جلوی ورشکستگی رو گرفت
- این که خوبه ...
- مسئله اینِ که جمالیِ فرودگاه داره بدقلقی میکنه ...
- جمالی؟
بنیامین سری تکان داد و گفت
- میگه باید پنج درصد بزاریم رو حق الحسابش ...

با کنایه گفت
- پنج درصد ؟ نکنه رو منقل بوده !
بنیامین ابروهایش را بالا انداخت و گفت
- به هرحال کوتاه نمیاد ... یا پنج درصد و میدیم یا اینکه کلا همه چی میره رو هوا ! ... تو میمونی و منصور!
عماد چرخید و در حالی که به حفاظ تکیه می زد گفت
- پنج درصد بدیم به اون چیزی از اون قرار داد برای ما نمیمونه ... همش رفت بابت کارخونه یخ !
بنیامین سری به تایید تکان داد
- شرایط خوبی نیست ... باید ی سال از جیب خرج کنین ولی می ارزه ... موقع تمدید گوشش رو حسابی می پیچیونیم تا دیگه از آب گل آلود ماهی نگیره ...
عماد دستی به گردنش کشید و در حالی که به نرمی عضلات گردنش را ماساژ می داد به جایی روی سرامیک ها خیره شد . بنیامین با فاصله کنارش ایستاد و کلاه پلیورش را روی سرش کشید .
عماد نیم نگاهی به چهره ی خسته ی بنیامین انداخت و گفت


- چکی که دست یگانه داره به دردت می خوره !؟

بنیامین سر بلند کرد
- چکی که دست یگانه داره چه ربطی داره به ما!
- بیشتر از اون ها به ما بدهکاره ...
بنیامین خودش را از حفاظ جدا کرد و در حالی که دست هایش را درون جیبش فرو می کرد گفت
- خب؟
- چک یگانه رو میدیم بهش در عوض پورسانت!
- رو کاغذ جواب میده ولی امکان نداره یگانه چک رو کنه برامون ... دنبال جلبشه!
- خودش میدونه نه میتونه جلبش رو بگیره ... نه اون چک پول میشه ...
- فکر میکنی بتونی قانع اش کنی؟
- گفتم که بیشتر از این ها بدهکاره به ما ... سر داستان آقا زادش ... منصور نجاتش داده!
بنیامین چانه ای برچید و در حالی که روی حفاظ خم میشد گفت
- در این صورت که همه چی ختم به خیر میشه ...
عماد صاف ایستاد و در حالی که سرش را به تایید تکان می داد گفت
- میتونی یا خودم ...
بنیامین از همان جایی که ایستاده بود نگاهش را به عماد داد
- انجام شده بدون ...
عماد قدرشناسانه به رفیق با معرفتش نگاهی کرد و بنیامین که معنی آن نگاه را می دانست بلند خندید گفت
- بی خیال ... هیچ مشکلی رو کسی نصفه شب نتونسته حل کنه .... نصف شب برای حسرت خوردنه !
عماد پوزخندی زد و دندان های یک دست سفید و ردیفش در سیاهی شب برق زد
- بلدم چطور با احساس گـ ـناه زندگی کنم ...
بنیامین بلند خندید .
عماد با همان پوزخند کنج دهانش ادامه داد
- جدی میگم ... ندیدی تو فیلما ؟
گلویش را صاف کرد و ادامه داد
- همیشه آدم خوب ها می برن ... زندگی اینجوریه واقعا ؟ ...
بنیامین در حالی که سرش را روی یکی از شانه هایش خم کرده بود و دستش را به حفاظ گرفته بود لبخند بزرگی زد و گفت :


- فیلم بازنده های خوب رو نمی سازن برادر ...

- همش نشده شعار ؟... شعارِ جنگِ علیه آدم بدا ... هیچ فیلمی برای ما نمی سازن ...
بنیامین این بار بلند خندید و عماد در حالی که لبخند بزرگی روی دهانش داشت دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت .




بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت

- هی می خوام دخالت نکنم اما ...
عماد دستش را از شانه ی بنیامین پایین انداخت و گفت
- راجع به حناست ؟
بنیامین سرش را به تایید تکان داد و بعد از کمی مکث گفت
- نمی دونم کاری که می کنی چقدر درسته!
- نگران چی هستی ؟
بنیامین لب هایش را به هم دوخت و در حالی که دستی به گوشه ی بینی اش می کشید گفت
- حنا دختر خوبیه ، عماد ... گـ ـناه داره ... حیفِ ...
پلک های عماد پایین افتاد . حنا تنها به یک مرد،تنها به عماد نیاز داشت که دوستش داشته باشد ... مردی که مثل آتشفشان آزادانه بخواهدش ، دیوانه وار ، ناگهانی و هر لحظه ... تنها یک مرد و همه ی این ها ...
ذات عشق سروسامان دادن نبود برایش ... آب خوردن نبود از نگاهش ... مفهمومی که عشق نشانش داده بود با آنچه که در کتاب ها می نوشتند زمین تا آسمان فرق داشت . عشقی که هستی به باد می داد ، سرنگون می کرد .برای عماد در آن لحظه خبر خوب آن بود که نجات پیدا کرده بود ... خبر بد آنکه آسیب دیده بود و هیچ کس نتوانسته بود نجاتش بدهد جز خودش . واقعیت این بود که خودش را همان گونه که بود پذیرفته بود . خوبی و بدی اش را ... و درست بعد از آن لحظه بود که قادر بود خودش را با دیگری تقسیم کند .


- حیفِ که می خوام تو خونم باشه ... حیفِ که نمی خوام از دستش بدم !

- مطمئنی اینجوری به دستش میاری؟
سرش را با حسرت به اطراف تکان داد
- دوستم داره ...
بنیامین چشم کشید
عماد سرش را چند بار دیگر تکان داد و گفت
- می دونم داره ...
چشم های پر از حرفش ...


بنیامین لب هایش را روی هم فشار داد و عماد ادامه داد

- می خوام یاد بگیرم چطور این دختر رو بخندونم ... می خوام بدونم چی اشکش رو در میاره ... می خوام بدونه که من همون کسی ام که نجاتش می دم ... همونم که نجاتم داده ...
بنیامین سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت
- کاری رو انجام بده که درسته ... نه این که چی ساده تره! می فهمی منظورم رو ؟ مثل قبل حماقت نکن!
حماقت می کرد ... برای حنا هزار بار دیگر حماقت می کرد ... نه فقط برای حنا که برای هر سه شان ...


بنیامین ادامه داد

- می خوای من زنگ بزنم بهش یا خودت ...
عماد در حالی که به سمت پنجره ی فرانسوی راه می رفت و در را برای بنیامین که جلوتر از خودش وارد شود باز نگه داشته بود گفت
- بهش پیام میدم ... نمیخوام بترسونمش!
بنیامین کفشش را با فرش کوچکی که جلوی در بود پاک کرد و در حالی که پوزخند تلخی روی لب هایش نشسته بود گفت
- برنامت چیه؟
عماد حوله ی آویزان کرده روی درختچه ی کنار در را برداشت و در حالی که روی شانه اش می انداخت وارد شد .
- هر وقت که دلش می خواد ... هر ساعتی که راحته ... فقط قبلش هماهنگ کنه ...
بنیامین خودش را روی مبل رها کرد و در حالی که پاهایش را روی میز می گذاشت گفت
- به خدا بعضی وقت ها نمیشناسمت !
عماد با لبخندی که پشت چشم هایش پنهان کرده بود گفت
- قرار نیست بهش سخت بگیرم !
بنیامین ساعدش را روی کوسن گذاشت و در حالی که انگشت اشاره اش را روی چانه اش می کشید گفت
- نه تا جایی که باب میل تو رفتار کنه ها؟!
عماد روی مبل تک نفره نشست و حوله را به کف پاهای خیسش کشید و به رفیقش نگاه کرد.
درست بود ... با وجود بار منفی که حرفش داشت اما درست بود . نه تا جایی که باب میلش رفتار کند . برای همه ی عمر دست از سرش بر می داشت اگر باب میلش رفتار می کرد . برای همه ی عمر خودش را سرکوب میکرد اگر باب میلش رفتار می کرد . تنها حضور فیزیکی اش بود که مهم بود ... تنها ، بودنش .


خیال از دست ندادنش و همین بس بود .







بطری آبش را یک نفس سر کشید و از زیر چشم به سیمین و بهرام نگاه کرد که آهسته حرف می زدند و آرام تر می خندیدند.

سعید احتشامی هم بود . با وجود نگاه شکاک و ناراضی بعد از ظهر حالا که در گالری را بسته بودند و محیای آماده کردن همه چیز برای فردا ، آرام تر بود و از نتیجه ی کارشان راضی .
سبحان روی صندلی نشسته بود و به نرمی ساز ناکوکش را کوک می کرد و حنا از پیامی که کمی قبل روی صفحه ی موبایلش خودنمایی کرده بود آنقدر داغ شده بود که انگار تمام آب بدنش را بخار کرده بود و به آسمان فرستاده بود ...


« عماد »

تنها ، عماد !

شماره اش را فرستاده بود و حنا فکر می کرد که این یعنی چه؟
که دیگر بنیامین میانشان نبود؟


بطری را پایین گرفت و به سبحان که همچنان به آرامی مشغول کارش بود نگاهی کرد

- خیلی مونده؟
سبحان برای لحظه ای سرش را بالا گرفت
- نه ... چی شده؟
حنا لبی برچید و در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد گفت
- هیچی!
موبایلش را در دست گرفت و صفحه اش را باز کرد ، نگاهی به شماره عماد انداخت . به نامش ... خدایا اسمی که زمانی لرزه به اندامش می انداخت و حالا انقدر برایش دوست داشتنی بود . آنقدر شیرین و زیبا .
دستش را روی اسم عماد کشید . فکر کرد جایی در این شهر ... سیگنال های مخابراتی را که دنبال می کرد می رسید به او ...


- خسته نباشین خانم!

حنا سرش را بلند کرد و به بهرام که حالا درست رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد .
لبخند جمع و جوری زد و به آرامی تشکر کرد
- هیچوقت، وقت نکرد بگه انقدر هنرمندین ...
حنا نفس عمیقی کشید .
نمی دانست باید چه واکنشی نشان بدهد ، نمی دانست اصلا تا چه اندازه از او می داند ...
- نظر لطفتونه!
سرش را به نرمی خم کرد و ادامه داد
- کم لطفی می کنید در حق خودتون !
دخترک راحت نبود . آن حس لعنتی ای که بهرام از او زیاد می داند و لحنش ... نحوه ی نگاه کردنش ... آن چشم های بی حالتِ پر سایه ...
کاش می توانست به جای آن لبخند احمقانه ای که روی صورتش نشسته بود اخم کند . کاش می توانست حالا که عصبی و ناراحت بود از حضورش حرف دلش را بگوید و این گفتگوی مسخره را تمام کند . به جای وانمود کردن به این که همه چیز وفق مراد است حقیقت را بگوید که نه می خواهد خودش و نه سیمین و نه ... نه حتی عماد در نزدیکی بهرام باشند .


نه این که چیز زیادی از او بداند نه ... اما حسش ...

- خسته اید؟
حنا با صدای بهرام سرش را بلند کرد ...
لب هایش را به هم دوخت و در حالی که سرش را به اطراف می چرخاند گفت
- کمی !
بهرام لبخندی زد و گفت
- متاسفانه چند روزی اجراتون رو از دست می دم!
ابرویی بالا انداخت و بهرام ادامه داد
- برنامه های خوبی چیدم برای برگشتن ... ی غافلگیری حسابی

صدایش ناخودآگاه او را می برد به اسپیلی ... به آن روز برفی که زندگی اش را عوض کرده بود.

« غافلگیر شدی از دیدنم ؟ »


- حدس می زنم غافلگیر کردن رو دوست دارید!

پوزخندی کنج دهان بهرام نقش بست
- ی عمری غافلگیر شدم ... مدتیِ دوست دارم سورپرایز کنم ... شاعر چی میگه ؟ آن قصر که جمشید در او جام گرفت ...
آهو بچه کرد و روباه آرام گرفت ...
- شما کدومی ؟ جمشید یا روباه ؟
بهرام لبخند دندان نمایی زد و برای ثانیه ای چشم هایش را روی سرامیک زیر پایش دوخت .
شاید باز غافلگیر شده بود؟
- بهش فکر نکردم ...
حنا نگاه کوتاهی به چشم های بهرام که موشکافانه روی صورت حنا می کاوید انداخت و گفت


- ادامه ی بیتی که خوندین میگه ... بهرام که گور می گرفتی همه عمر ... دیدی چگونه گور بهرام گرفت؟

لبخند ماسیده ی روی لب های بهرام و برق چشم های حنا!
دنیا بینشان ثانیه ای ایستاد .


- مشاعره می کنین؟

سیمین با لحنی شاد و هیجان زده از ارتباطی که بین بهرام و حنا ایجاد شده بود کنار بهرام ایستاد .
حنا نگاهی به سیمین کرد و بهرام در حالی که دستش را درون جیبش فرو می کرد رو به حنا گفت
- تو بگو حنا خانم ... تو که راجع به ما خیلی میدونی ... مشاعره می کنیم؟!


نه ... قسم می خورد که مشاعره نبود ... حتی شبیه مشاعره هم نبود ... این لحن و این حس آشنای ترس که دوباره به جانش افتاده بود .

به لطف عماد آنقدر تجربه های گوناگونی داشت که حالا بوی خطر را از چند فرسخی احساس کند.
سیمین لبخند شیرینی به حنا زد و حنا چشم از آن تیله های پر کینه گرفت
- راستش نه ... مشاعره نبود !
بهرام نگاه سرتاسر تحسینی به حنا انداخت و در حالی که لبش از خنده ی کجی که روی صورتش نقش بسته بود به بالا می رفت، دخترک فکر کرد که سیمین چه چیزی در او دیده که با وجود این تنش عجیب و غریب همچنان دلبسته اش است .
بهرام رو به سیمین کرد و با لحن نرم تری گفت
- فکر کنم من و حنا خانم خوب می فهمیم هم رو!
سیمین قدمی به سمت حنا برداشت و در حالی که دستش را دور گردن دخترک می انداخت گفت
- گفتم که ...
حنا به زور لبخندی به روی سیمین پاشید و بهرام با سری که به آرامی تکان می داد نگاهش را بین هردوی آن ها می چرخاند .


- بریم ؟

حنا این بار بدون معطلی به سمت سبحان پرواز کرد و در حالی که کولی اش را روی دوشش می انداخت زیر لب گفت
« فرار کنیم ».


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716


    دوستای خوبم ... منتظر نظرهاتون هستم . امیدوارم از خوندن این پست لـ*ـذت ببرین
    [HIDE-THANKS]
    ***

    پای تخت نشسته بود و به چهره ی آرام و معصومانه اش نگاه می کرد ... فکر می کرد ... به مفهوم واژه ها ... کلمات ... که در پسشان چه حسی پنهان شده ... که راوی اش به چه فکر می کرده و چه حالی داشته ...

    حالا نشسته بود و به « همه چیز » فکر می کرد . هر زمان که اتفاق بدی می افتاد می شنید که مردم می گویند همه چیزمان را از دست دادیم ... « همه چیز » . در حالی که شاید خانه یا کار ... یا حتی مثلا ماشینشان را از دست داده باشند . متعجب بود که چرا برایشان آن چیزها همه چیز بود . مردم هیچ ایده ای نداشتند که از دست دادن همه چیز چه حسی خواهد داشت .
    خودش هم زمانی فکر می کرد که مفهوم این واژه را می داند ... جوانی ای را که در برابرش تیره شده بود ... خانواده ای که از دست داده بود ...

    اما حالا ... حالا که درست زیر پای پسرش روی زمین نشسته بود و موهای نرمش را به آرامی نوازش می کرد ... می دانست که حتی او هم هرگز همه چیز را از دست نداده بود.

    هنوز خاطره ی آن عصر لعنتی در سالن خانه ی اسپیلی .... آن شب خنک روی ایوان ... قاب عکسش درون اتاق عماد ... هنوز هم بوی ماهی تنِ تفدیده ... هنوز هم بوی تلخ و شیرین عماد زیر بینی اش بود ... هنوز هم فرصت داشت تا دست بکشد به موهای پسرش و برایش لالایی بخواند .

    نه بی شک همه چیز را از دست نداده بود .

    چیزهایی که داشتنشان حالا، نداشتن باقی چیزها را بی اهمیت تر می کرد .
    همان طور که همان جا نشسته بود فکر کرد که شاید حالا وقت آن بود که دیگران هم تعریف تازه ای برای « همه چیز » پیدا می کردند ... جور دیگری نگاه می کردند.


    ماهان سر جایش غلتی زد و دندان هایش را روی هم سابید و حنا چشم هایش را از نقطه ی نا معلوم دیوار روبه رو گرفت و به پسرش داد ، در سایه روشن اتاق لبخندی روی صورتش نشست و به آرامی خم شد و گونه های نرم و گلبهی اش را روی صورت پسرش کشید . پتو را رویش مرتب کرد و با دردی که درون پاهای خوابیده اش نشسته بود از جا بلند شد .
    دلش آرام گرفته بود از بودن کنار ماهان ... از اینکه پسرش بالاخره دایناسور های کوچک و بزرگش را نشانش داده بود . سربازهای به صف شده ی آماده ی جنگ ... تفنگ آبپاشی که تمام تابستان را در حیاط دویده بود و به هیچ گربه ای رحم نکرده بود .
    داستان خرس کوچولو که برایش بیشتر از ده بار از اول تعریف کرده بود و هر بار که پایانش را می خواند پسرش از خوشحالی دست میزد و ذوق می کرد .
    در کنار ماهان ، کودک بودن سخت نبود .
    آن ستاره های چسبیده به سقف ... تخت خواب سرخابی رنگی که در میان دیوار های آبی اتاق توی ذوق می زد اما ماهان دوست داشت ...
    در حقیقت چه اهمیتی داشت که از نگاه دیگران آن تضاد چگونه به نظر می آید ؟



    آهسته از اتاق خارج شد . در برابرش راهرویی بود کوتاه ... شاید تنها چند قدم . از کنار درهایی که احتمالا به سرویس و دو اتاق دیگر باز می شد که می گذشت سالن بزرگ و خالی خانه بود ... یک دست مبل راحتی کرمی رنگ و تلوزیون بزرگی که روی دیوار نصب بود و سیم های سیاه و سفیدش نامنظم تا پای دیوار پایین آمده بود .

    شومینه ی خالی از هیزم های مصنوعی ...
    دیوار های خالی و پنجره ی بزرگ و سرتاسری !

    سردش شد .
    زمستان فصل راحتی بود . فصل غذای خوب و گرم ... فصل گفتگوی های طولانی کنار آتش یا بخاری یا هر چه که بود ...
    فصل لبو و باقالای پخته با عطر گلپر !


    خانه ی عماد اما سرد بود ... نه از آن سردهایی که تنت را می لرزاند نه ... از آن سردهایی که در اعماق وجودت روحت را آزار می دهد . خانه ای که شبیه هیچ خانه ی دیگری نبود .
    پاورچین به سمت صندلی های پایه بلند روی به روی کانتر رفت و پالتوی رها کرده اش را به آرامی به تن کرد . روی چوب صیقل داده شده ی رو به رویش استکان های چای نیم خورده ... بشقاب هایی زرد و ماهیتابه ی کوچکی که تکه نانی درونش رها شده بود ...
    زن دیوانه ی درونش می خواست همه چیز را سامان بدهد . درست مثل تمام زنانی که می شناخت ... مادرش ، مریم خانم ، سیمین ... شک داشت که زن معمولی ای باشد و بتواند مقاومت کند در برابر آشفتگی ای که در گوشه به گوشه ی خانه بود . خانه ای که شبیه هیچ خانه ی دیگری نبود چرا که انگار در آن روح نبود ... مثل یک کاروانسرای سر راهی که روزی ساکنین اتاق های تو در تویش چمدان های کهنه شان را بر می داشتند و میزدند به دل جاده ها ... راه های بی پایان .


    اولین بار که پا به آنجا گذاشت همین چند روز قبل بود . روی زمین گالری نشسته بود و به مرد جوانی که روی نردبان بلندی ایستاده بود و هالوژن سوخته ی روی دیوار را تعویض می کرد نگاه می کرد .
    سیمین نت های نامنظمش را تمرین می کرد و سبحان هم این طرف و آن طرف پرسه میزد و زیر لب آوازی زمزمه می کرد .
    و دخترک هنوز قلبش از پیام آخر شب عماد می لرزید .


    هالوژن روشن شد و حنا در ذهنش مدام نام عماد را تکرار کرد ...
    مرد آهسته از نردبان پایین آمد و در حالی که پیشانی اش را با دستمال یزدی دور گردنش پاک می کرد نگاهی به حنا انداخت و سری تکان داد .
    حنا آهسته پلک زد و لبختد مهربانی حواله اش کرد .
    با صدای ویبره گوشی اش تنش تکان خورد . بی خوصله از جیب پالتویش موبایلش را بیرون کشید و با دیدن شماره ی عماد نفس کشیدن را هم از یاد برد .
    حالا یادش نمی آمد که چه گفته بود و چه شنیده بود ... یادش نمی آمد که لحنشان چگونه بود ... که صدا های پس زمینه چه بود ... هیچ چیز یادش نمی آمد ...
    عماد بود و صدای محکم و دورگه ای که می خواست خودش را به خانه ی آن سوی شهرش برساند ... که ضرب العجل است .
    کولی اش را از پشت صندلی اش برداشته بود و سیمین با چشم هایی پر از سوال نگاهش کرده بود
    « میرم پیش ماهان ... »
    سیمین سراسیمه از جایش بلند شده بود و با چشم های گرد شده گفته بود
    - کجا؟ چرا انقدر یهویی؟
    حنا لب هایش را خیس کرد و گفت
    - انگار تنهاست ... عماد هم ... نمی دونم انگار کار داره ...
    سیمین به آهستگی سری تکان داد و دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما بعد انگار که منصرف شده باشد سکوت کرده بود .
    - می خوای سبحان برسونتت؟

    سری به نه تکان داد و گفت
    - ببخشید که تنهاتون می ذارم!
    - نه نه ... حتما واجب بوده دیگه ...
    حنا زیر لب آره ای گفت و در حالی که دستش را برای سبحان در هوا تکان می داد قبل از اینکه پسرک فرصت اعتراض داشته باشد از در گالری بیرون زده بود.


    باد سردی که به صورتش خورد چشمانش را برای ثانیه ای بست و بالای پله ها ایستاد .
    - داری میری؟
    با شنیدن صدای آشنای سیامک چشم باز کرد .
    - سلام !
    سیامک خودش را به او رساند و در حالی به آرامی جواب سلام دخترک را می داد گفت
    - اومدم ببینمت .
    نمی دانست باید خوشحال باشد یا نه ... اصلا نمی دانست بعد از اتفاق آن روز و حرف هایی که میانشان رد و بدل شده بود باید چه واکنش و رفتاری از خودش نشان بدهد ... چگونه باشد که معمولی و نرمال به نظر بیاید!
    - راستش دارم میرم ...
    سیامک با پلک های بالا رفته به حنا نگاه کرد و وسط حرفش گفت
    - فکر کردم وقتشه ی کم حرف بزنیم !
    حنا از آن لحن و آن چشم های از خود راضی و حق به جانب بدش می آمد ...
    از اینکه فکر کرده بود که حالا وقت حرف زدن است از اینکه چند روز قبل تصمیم گرفته بود که حرف نزد ...
    چشم های سیامک منتظر و کم طاقت مانده بود تا دخترک بگوید باشه هر چه تو می خواهی؟ که حالا باید ممنونش می بود ؟
    - من وقت ندارم ... باشه برای بعد !
    این را گفت و قدمی به عقب برداشت تا پله ها را پایین برود
    - من این همه راه نیومدم که بعد حرف بزنم!
    حنا سر جایش میخکوب ماند . باور این حجم از گستاخی برایش سخت بود.
    - میبینید که سر راهم ... جایی قرار دارم !
    - چه قراری انقدر واجبه ؟!
    حنا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و و بعد در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند گفت
    - متوجه نمی شم!!
    باید به آن مرد می فهماند که دنیا به دور خواسته ها و تمایلات او نمی چرخد .
    - این همه راه اومدم که ...
    حنا این بار با کلافگی میان حرفش پرید و گفت
    - معذرت می خوام اما زمان خوبی رو انتخاب نکردید ... شاید بهتر بود قبلش تماس می گرفتین نه ؟
    با تمام کردن جمله اش اولین قدم هایش را برداشت و بعد به سرعت از پله ها پایین دوید و دستش را برای اولین تاکسی عبوری بلند کرد .



    با برخورد قطره ی باران سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت . دست های عرق کرده اش را با دستمالی که از جیبش بیرون کشیده بود پاک کرد و آهسته به سمت در بزرگ ساختمان به راه افتاد . چراغ خودکار بالای سرش روشن شد و هنوز ثانیه ای نگذشته بود که در در برابرش باز شد و مرد جوانی در لباس فرم با چشم هایی کنجکاو نگاهش کرد
    - با کی کار دارید؟
    پشت دستش را به زیر چانه اش کشید
    - من ... مهمون عما ... آقای منصور !
    و نفسش را بیرون فرستاد .
    مرد لبخند کجی زد و از جلوی در کنار رفت . بی شک لابی آن ساختمان چیزی از هتل های پنج ستاره کم نداشت .
    با صدای مرد چشم از چلچراغ طلایی و نقاشی های گوتیک روی سقف برداشت
    -تا جلوی آسانسور راهنماییتون کنم؟
    حنا بلافاصله سری تکان داد و گفت
    - نه ... فقط اگه بگید ...
    نگاهی به اطرافش کرد و با دیدن درب نقره ای و قاب طلایی آسانسور دستش را به آن سمت بلند کرد و ادامه داد
    - پیداش کردم ... ممنونم!


    درست پشت در آپارتمانش ایستاده بود و به در سفید و کنده کاری شده ی رو به رویش نگاه می کرد .
    دل توی دلش نبود ... بودن در قلمرو عماد استرس آور بود و رویارویی اش با سیامک که این روزها بدجوری دلش را زده بود هم عصبی اش می کرد .
    در قلمرو عماد ...
    برای یک لحظه فکر کرد که تمام آن تقلاها چه شد ؟ که اصلا آن جا چه می کند ؟
    می خواست مشت های کوچکش را بلند کند و چند بار به در ضربه بزند اما نمی توانست .
    با این که مطمئن بود هر کس که پشت آن در در انتظارش بود یا صدای موسیقی که از آسانسور بیرون می آمد را شنیده ... یا عطرش را بوییده ... یا ...


    آب دهانش را فرو داد و همزمان صدای شکستش چیزی از پشت در بسته ی ساختمان بلند شد . دستش را تا جایی روی زنگ بالا آورده بود و باز صدای بلندی دیگر ...

    ضربان قلبش بالاتر رفت . بیراه نبود که بگوید می ترسید ...
    کوتاه زنگ زد و بعد سریع دستش را پایین انداخت و یک قدم به عقب برداشت .


    آنقدر از چیزی که پشت آن در در انتظارش بود نگران و از ندانستنش عصبی بود که احساس ناخوشایندی داشت . انگار در سـ*ـینه اش به جای یک قلب دو تا دارد که در نواختن از هم سبقت می گرفتند .
    یک مسابقه ی تمام عیار ...
    آن پروانه های همیشگی درونش حالا با طولانی شدن مدت انتظارش پشت آن در بسته به زنبور های قاتل تبدیل شده بودند که درونش با آن صدای کر کننده به این طرف و آن طرف می کوبیدند.


    یک بار دیگر دستش را به سمت کلید برد وکوتاه زنگ زد .

    و این بار برخلاف قبل چیزی طول نکشید که در با شتاب باز شد . چشم هایش را آهسته بالا گرفت و در برابرش نه عماد و ماهان ... نه حتی بنیامین که آن دخترک طناز و آراسته و پرکینه با چشم هایی که سرتاپای حنا را برانداز می کرد و با گستاخی نگاهش می کرد ظاهر شد .

    - سلام!
    دختر لب هایش را روی هم فشرد و حنا این بار نفرت را از چشمانش دید
    - ی بار زنگ زدی شنیدم ... سر که نیاوردی !
    حنا به آهستگی پلک زد و آرام آب دهانش را فرو داد
    - فکر کردم ...
    دخترک قدمی برداشت و درست رو به روی خنا ایستاد
    - معمولا زیاد فکر می کنی؟
    نبض پلک هایش زد و با لب هایی که تقریبا از هم باز می شدند به دخترک نگاه کرد .
    باران ادامه داد
    - مثلا الان داری به چی فکر میکنی ؟ این خونه رو دیدی توهم هم زدی؟
    حنا نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد . حالا می فهمید دخترک در مورد چه چیزی حرف می زند ... آنجا تنها قلمرو عماد نبود که باران هم بود ... شاید ازدواجی بینشان نبود اما حنا هم ساده و خام نبود ... آن زن عماد را دوست داشت و حالا مثل ماده شیری خشمگین دندان هایش را نشان می داد و پنجه می کشید .


    - من به خاطر ماهان اینجام !
    باران به تمسخر سرش را چند بار تکان داد و گفت
    - تا الان کجا بودی مامان کوچولو ؟
    حنا دستش را تا زیر گلویش بالا آورد و در حالی که به چشم های باران نگاه می کرد او ادامه داد
    - دیر اومدی ...
    این را گفت و بعد در حالی که در را با ضربه به دیوار پشت سرش می کوبید به سمت سالن به راه افتاد و راه را برای حنا باز کرد .


    حنا با دست هایی که می لرزید و غروری که خورد شده بود هنوز در آن پاگرد ایستاده بود و به جایی در تاریکی خانه نگاه می کرد .

    باید خودش را پیدا می کرد ... باران حق نداشت با او اینگونه حرف بزند اما باید خودش را جمع و جور می کرد ... به خاطر ماهان ... به خاطر آینده ای که بی او نداشت .

    وارد خانه شد و همزمان باران با کیفی که روی دوش انداخته بود به سمتش قدم برداشت و با کویبدن شانه اش به شانه های دخترک راه آمده حنا را برگشته بود و در را پشت سرش محکم به هم کوبیده بود .
    حنا با صدای بسته شدن در دستش را روی قلبش گذاشت و اشک هایش پایین ریخت .
    چند قدم دیگر برداشت و در آن تاریک و روشن نور کم جانی که از انتهای راهروی کناری اش می تابید نظرش را جلب کرد .


    کفش هایش را آهسته در آورد و نور را دنبال کرد . بر خلاف قبل از بودن در جاهای نا آشنا دلهره نداشت . پنچه هایش را روی در گذاشت و با فشار اندکی روی پاشنه چرخید و در برابرش ، فرشته ی کوچکش زیر پتوی پشمی اش در خوابی بود عمیق ...

    اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و آرام راهش را از میان اسباب بازی های پراکنده ی زیر پایش باز کرد و خودش را به ماهان رساند .
    تعلل نکرد ... به هیچ استخاره و فال ورقی نیاز نداشت ... نه حتی شیر یا خط ... با همان لباس بیرون زیر پتو خزید و ماهان را که حالا تکان می خورد در بغـ*ـل گرفت .

    مثل مورفینی که در خون تزریق می کنی و آرام آرام در جانت می نشیند ... که نرم نرمک از میان رگ هایت عبور می کند ... از میان پاهایت و بعد راهش را می کشد به مغزت و در سرت می چرخد و بعد که می رسد به قلب ...
    تمام وجودش شیرین شد و مسخ ...
    لب هایش را روی پیشانی پسرش گذاشت و آهسته بوسید و غرق شد در مورفینی که ماهان در جانش ریخته بود .



    ***

    - نمیای ؟
    بنیامین به خستگی نفسش را بیرون داد و گفت
    - نه دیگه ...
    عماد سری تکان داد و دستگیره را کشید که بنیامین گفت
    - بالاست؟
    در را نیمه باز نگه داشت و در حالی که با سر تایید می کرد به ساعت روی کنسول نگاه کرد .
    - میخوای بمونم ... برسونمش خونش؟
    عماد لب زیرینش را به دندان گرفت و لحظه ای مکث کرد ...
    میخواست حنا برود؟ نه بدون شک نمی خواست !
    - خسته ای ... میگم مجید برسونتش!
    بنیامین سری تکان داد و عماد قدمی به بیرون برداشت حرف دیگری میانشان رد و بدل نشد . در خنکی هوا ایستاد و دور شدن بنیامین را تماشا کرد . ماشین که از خم کوچه گذشت آهسته پا چرخاند و کلیدش را از جیب بیرون کشید .


    وارد لابی که شد مجید مثل همیشه که از دیدنش آشکارا خوشحال می شود از جا بلند شد و سلام کرد .
    عماد سری به احترامش تکان داد و در حالی که با قدم های بلند به سمت آسانسور می رفت جوابش را داده بود و بعد با صدایی که سعی می کرد خستگی اش را پشتش پنهان کند بلند پرسیده بود
    - چه خبر آقا مجید؟
    مجید از همان پشت « شکری » گفت و عماد وارد آسانسور شد .



    پشت در سفید و اعیانی آپارتمانش خانه ای بود تاریک .
    خانه ها مثل مردم عادی هستند ...از بعضی هایشان خوشت می آید و از بعضی ها نه ... انگار تنها هر از چند گاهی پیش می آید که یکی را دوست داشته باشی ...
    عماد آن خانه را دوست نداشت .
    دوست نداشت چرا که زیبایی یک خانه به میزان خوشحالی ای بود که در آن خانه جریان داشت.
    شال گردنش را از دور یقه اش پایین کشید .
    آن قدر در خیالش غرق شده بود که برای ثانیه ای فراموش کرده بود حنا در همین خانه است .
    زیر سقف همین مکعب دارد نفس می کشد .
    دستش را روی پریز کشید و همزمان آباژورهای کنار پنجره روشن شدند .
    چشم از تکه شیشه های شکسته ی کنار دیوار آشپزخانه برداشت و به نرمی دور خودش چرخید .
    آرامش عجیبی داشت .
    برای اولین بار در تمام آن مدت آرامشی عمیق و عجیب .
    نمی توانست تنها ربطش بدهد به سر و سامان گرفتن اوضاع شرکت و یا حتی تمام شدن بازسازی درمانگاه مادرش ...
    حتی اصغر که روز قبل از کمپ رها شده بود ... بنیامین که خبرش را داد و راهی اش کرد سمت لاهیجان انگار که بار سنگینی از روی شانه اش برداشته شده بود اما این آرامشی که حالا داشت ...
    سر چرخاند و از همان جایی که ایستاده بود به نور شب سوزی که از اتاق ماهان بیرون می آمد نگاه کرد .
    سکوت بود و سکوت.


    شال گردنش را روی کانتر آشپزخانه رها کرد و به سمت نور رفت. تنها صدای کفش هایش بود که روی پارکت ها شنیده می شد .
    در نیمه باز اتاق را با فشار اندکی به جلو هل داد و در برابرش روی تخت کوچک ماهان ، هیبت پری وار حنا ...
    گرمش شد .
    همه چیز ... اتاق ها ... خانه ها ... لباس ها ... حتی شهری هم که در آن زندگی می کرد . همه چیز با تخیل انسان آغاز شده بود .
    زندگی و شخصیت . تمام جهان حتی ... همه چیز یک ابداع بود ... ساختگی ... همه ی جنگ ها و عاشقانه ها ...
    و در آن لحظه برایش هیچ چیزی وجود نداشت جز یک پیچ و تاب خنده دار و کمی آمینواسید که در خونش غلیان می کرد و بازی شگفت انگیز تظاهر به آرام بودن .


    گرمش بود .
    کمی نزدیک رفت و صورت غرق از آرامشش را درست کنار صورت ماهان تماشا کرد .
    چه تصویری زیبا تر بود از اینی که در برابرش بود؟
    چه آهنگی شنیدنی تر از صدای نفس هایشان در هم !
    دست جلو برد و موهای براکنده ی روی پیشانی اش را کنار زد .
    دخترک تکان نخورد . شاید او هم بعد از مدت ها عمیق خوابیده بود؟


    نمی دانست چقدر آنجا ماند و تماشایش کرد ...
    حضورش مانند گِرانش بود ... غیر قابل انکار ... حقیقی ... مثل نظریه ای که به قانون تبدیل شده بود .

    به ساعت روی دیوار که از یازده گذشته بود نگاه کرد ...
    دیر وقت بود اما نمی خواست بیدارش کند ...
    بیدارش که می کرد رویا تمام می شد .




    زیر دوش ایستاده بود و فکر می کرد که روزهایش هرگز با طلوع و آفتاب شروع نشده است . همیشه طلوع بود و جنگ ... طلوع بود و جنگ ... با صدایی بلند و بی نهایت غم انگیز ، سنگین و ناخوشایند . مانند آوار و اختلافات مرزی حل نشده ...

    روزهایی که آرام نبودند اما زیبا بودند ...
    حالا که فکر می کرد ، حالا که همه ی آن جنگ ها حنا را تا آنجا آورده بود برایش ...
    زیبا بودند به اندازه ی زیبایی لبخندی که روی لب های دخترک می نشست ... وسوسه برانگیز مثل طرح قامتش در آن آشپزخانه ی بالای کوه که برایش چای دم کرده بود .


    ***

    با صدای کلید که در قفل چرخید سرش را بالا گرفت .

    همین دو شب قبل بود ... به اندازه ی ماهان بچه شده بود و با پاهایی که درون سـ*ـینه اش جمع کرده بود کنارش به خواب رفته بود ... نمی دانست چند ساعت که وقتی با صدای قطرات آبی که روی زمین می ریخت از خواب بیدار شد و آهسته از تخت پایین پرید و کفش های عماد را جایی در آن راهروی باریک دید و زمان را از دست داد .
    شالش را روی سرش کشید و کولی اش را روی دوشش انداخت و به سرعت از خانه بیرون زده بود .
    درون یکی از مبل های داخل لابی فرو رفته بود و منتظر اسنپی که دیر یا زود می رسید .
    هنوز درون همان لابی پنج ستاره نشسته بود که پیام عماد آمد و سراسیمه از جایش بلند شد و چشم های نگهبان هم با او ...


    « تا دیروقت بیرون نمون ... ماهان که خوابید منتظر نباش »
    نگرانش میشد و حنا دلش آب می شد !

    دستش را تا جایی روی سـ*ـینه اش بالا آورد و با صدای دینگ روی گوشی اش که خبر از آمدن ماشین میداد از ساختمان بیرون زد.
    نمی دانست چه حسی بود که داشت ... شاید خجالت زده بود ... نمی دانست ... مطمئن نبود .



    حالا اما دوباره آن در باز شده بود و عماد در آن تاریک و روشن با چشم هایی که در سیاهی شب برق می زدند ... با طومانینه شالگردن سورمه ای چهارخانه اش را از دور گردنش باز می کرد و حنا هنوز آنجا بود .
    ماهان خوابیده بود و حنا نرفته بود.


    عماد ، حنا را ندیده بود و دخترک می توانست تا جایی که دلش می خواهد نگاهش کند .

    عماد قدمی به سمت سالن برداشت و دستش را روی دیوار کشید و با روشن شدن آباژور های کنار شیشه های بلند و فرانسوی اش نگاهشان در هم گره خورد.
    حنا دهان باز کرد و هوا را به درون ریه هایش فرستاد و عماد ...

    خستگی از صورتش می بارید اما نمی توانست آن لبخندی که گوشه ی پلک هایش را جمع می کرد را پنهان کند ...
    چیزی که با صورت جدی اش در تضاد بود اما حنا زبان بدنش را می دانست .
    به نرمی سلام کرد و عماد قدمی دیگری برداشت و به آهستگی سرش را تکان داد .
    حنا آب دهانش را فرو داد و در حالی که کولی اش را از روی صندلی بر می داشت گفت
    - داشتم میرفتم !
    عماد در سکوت به ساعت روی دیوار که از ده گذشته بود چشم دوخت .
    ماهان هشت می خوابید!
    حنا رد نگاهش را گرفت و لب زیرینش را با استرس به دندان کشید
    به آهستگی به سمت در به راه افتاد و با صدای عماد متوقف شد
    - میگی فرار نمی کنی ... اما هربار که من رو میبینی ...
    لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد
    - کدوم رو باور کنم؟


    حنا لب هایش را خیس کرد و در سکوت نگاهش کرد .
    - هنوز نفهمیدی که زمان اون چیزیه که هم داریم هم نداریم؟!
    چشم هایش را تا چشم های عماد بالا کشید و عماد قدمی به سمت سالن برداشت و حنا با نگاهش دنبالش کرد .
    عماد جایی در میانه ی راه ایستاد . درست رو به روی دخترک
    - مردم گاهی نمی تونن کنترل کنن که شرایط ازشون چه آدمی میسازه ...
    - داستان تو چیه؟
    با شنیدن صدای حنا لبخند تلخی زد
    - داستان من؟
    حنا سکوت کرد و با چشم هایی معصوم نگاهش کرد
    - میدونی فرق من و تو چیه؟ نو نگاهم میکنی و من میبینمت ، اون چیزی که من میبینم حقیقتِ توئه.
    - چی میبینی؟
    عماد خیره اش شد ...
    انگار چیزهایی که می خواست بگوید آنقدر بزرگ و یا شاید بی ارزش بود که نگفتنش را ترجیح می داد .
    - این بازی تموم نمیشه تا من نخوام
    حنا لب زیرینش را به دندان گرفت
    - دور و برت رو نگاه کردی ؟ عماد به نظر میاد تو چیزی برای از دست دادن نداری!
    نبض شقیقه ی عماد پرید .
    حق با دخترک بود ... عماد مدت ها بود تمام ورق هایش را بازی کرده بود


    قدمی به سمت دخترک برداشت
    - درسته !
    حنا لب هایش را روی هم فشارد داد و عماد گفت
    - حالا تو بهم بگو ... همیشه انقدر روراستی ؟
    حنا تکانی خورد و در حالی که با نک انگشتانش موهایش را کنار می داد محکم گفت
    - نه ! نه همیشه ...
    عماد سری تکان داد و با همان لحن قبلی گفت
    - خوبه که میدونم الان!
    حنا کمی سر جایش تکان خورد
    - نمی گم دروغگوئم ... منظورم این نبود یعنی !
    عماد به تفریح گفت
    - منظورت چی بود پس؟
    - من ... یعنی همیشه اونی رو نمی گم که باید بگ...
    - چرا نه؟
    - چون حقیقت گاهی درد داره
    - آره ...
    قدمی دیگر به سمت حنا برداشت
    صدایش آرام بود
    - پس دروغ بگو ...
    حنا در چشم های سیاه عماد نگاه کرد و عماد ادامه داد
    - دروغ بگو ...
    فاصله شان آنقدر کم بود که حنا عطرش را درست زیر بینی اش حس می کرد
    - عماد ...
    - میتونی این رو تا ابد ادامه بدی حنا ... تقصیر تو هم نیست . اما این چیزیه که واقعا میخوای؟
    خدایا نه ... نه قسم می خورد این آنی نبود که می خواست تا ابد ادامه بدهد
    عماد ادامه داد
    - نفرت مثل سم میمونه ... از درون از بین می بره ...
    می خواست فریاد بزند که از او متنفر نیست ... که اعتراف کند دوستش دارد ... دوستش دارد !
    - حس من مثل کسی که توی ی خیابون متروک پشت چراغ قرمز ایستاده!
    صدایش ...
    - قانون رو بشکن حنا !
    حنا سر بلند کرد و به چشم های عماد چشم دوخت
    - کل زندگیم جوری زندگی کردم که نه به اندازه ی علی خوب بودم ... نه به اندازه ی بنیامین عاقل . هیچوقت نفهمیدم چطور اون عصبانیت یهویی... چطور یهویی باید تصاحب می کردم ، که انگار باید به دنیا می گفتم این زن مال منه ... حنا ... بهم نور بگیر و من رو ببین!


    زمانی بود که نمی دانست عشق چیست اما حالا می دانست .
    عشق همان جوششی بود که در درونش می پیچید زمانی که عماد نزدیک بود . آن چروک روی پیشانی ...
    گرمایی که از پشت چشم های یخی اش می آمد .
    کلماتش ...
    صدایش ...
    خدایا ایمان داشت که عشق ، عماد بود که آنچنان او را بر می انگیخت و قلبش را می لرزاند ...


    درست در چشمهایش نگاه کرد .
    حالا که جرات داشت ... حالا که سرشار بود از عشق ...
    میخواست دیو سیاه غرور را کنار بزند و از زخم هایش بالی بسازد و به تن کند .
    می خواست فرشته ی هردویشان باشد .
    میخواست هردویشان را نجات بدهد ...


    در چشم های سیاه مردی که قلبش را در دستانش داشت نگاه کرد و با صدای شیشه ای اش لب زد


    - اونقدر دوستم داری که با من ازدواج کنی؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    سلام ... خوبید همگی ؟ تا اینجا راضی بودید؟ دلتون عماد نخواست؟ :aiwan_light_wink:
    پیشنهادی برای ادامه رمان دارید؟ نظری یا هر چیزی که به نظرتون گفتنش از نگفتنش بهتر باشه؟
    خودم ی پیشنهاد دارم ... قبل از اینکه این پست رو باز کنید برید توی صفحه ی پروفایلم و این پست رو با موسیقی که اون جا پخش می شه بخونید .
    شاید تنها زحمتش این باشه که مجبور باشید ی تب جدید باز کنید و برید توی صفحه ی اصلی من ...
    میخوام بگم من تا اینجا کل رمان رو توی همچین فضای موسیقیایی ای نوشتم ... مغزم فقط اینجوری کار می کنه :aiwan_light_blumf::aiwan_light_umnik2:

    و البته باید تشکر کنم از خیلی ها به خصوص پریزاد عزیز ، لیلی نازنین ، همراز جانم و سرو جان مهربون ... و البته همه ی شمایی که تا الان رمان رو دنبال کردین !
    مرسی :aiwan_lggight_blum:

    [HIDE-THANKS]


    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    - اونقدر دوستم داری که با من ازدواج کنی؟
    دیگر آن زنی نبود که همیشه تصور می کرد ... نه آن دخترک آرام و متین ... نه ...
    حالا نفس های تیز و بلند بود ... حالا ذهنی پر سوال و از دست رفته بود .
    عماد سرش را کمی خم کرد و در حالی که با چشم هایی که می جوشید نگاهش می کرد با لحن سردی گفت
    - من اون آدم عوضی که تو تاریکی میزنه بیرون ...
    مکث کرد تا در نی نی چشمان دخترک تاثیر حرفش را بخواند و بعد ادامه داد
    - فراموش کردی وقتی همون هیولایی که از من تو ذهنت درست کردی ، بیرون بود ... تو هم تو تاریکی پرسه میزدی؟!
    حنا جا خورد و عماد زیر فشار لب های دخترک انقباض عضلات صورتش را دید.
    قدمی به سمت حنا برداشت و در حالی که حالا فاصله شان به کوتاهی چند قدم بود با لحن تلخ تری ادامه داد
    - داری من رو دست میندازی دختر کوچولو ؟!

    حنا چشم های پر بغضش را به چشم های مردی داد که باورش نکرده بود ...
    بی دفاع ...
    پوزخند عماد مثل تیر زهرآگین بود.
    - اینجوری می خوای انتقام بگیری؟
    سرش را به اطراف تکان داد و با ابرویی که بالا انداخته بود ادامه داد
    - دنبال عدالت نگرد تو این خراب شده ... برای خوب بودن بهت پاداش نمیدن ...
    نفسی گرفت و باز ادامه داد
    - برای بد بودن هم عذابت نمیده ... حنا ... ما انتخاب می کنیم کی باشیم ... چطوری باشیم ...
    اخم کرد و بعد از ثانیه ای مکث ادامه داد
    - تو الان کی هستی؟
    صدایش سرد بود ... سرد بود و تلخ بود و بی نهایت آشنا ... صدایی که لرزه به تن دخترک می انداخت و در عین حال می خواست مشت هایش را باز کند و در هوا بقاپدش و روی قلبش بگذارد .
    سال ها سرگردان بود ...
    درست از زمانی که خودش را شناخته بود ...
    از همان روزهایی که کولی صورتی رنگش را دوشش می گذاشت و مادرش با ته شانه ی سلمانی اش موهایش را زیر مغنعه می پوشاند و راهی اش می کرد .
    سال های سال در خانه اش فراموش شده بود و بعد یاد گرفته بود خودش هم از خودش اجتناب کند، مثل نوزادی ناخواسته .
    سال های سال کسی را نداشت که مالکش باشد ... سرش را بلند کند و بگوید او مال من است .
    نه هیچ عشقی و نه حتی خانه ای که به آن تعلق داشته باشد.
    نمی خواست بی انصافی کند در حق خانواده اش اما ...

    بعد از آن اتفاق حتی دیگر نامش را هم از یاد بـرده بود ... هیچ کس صدایش نمی کرد ... شده بود « این » یا « اون » ... هرچیزی به غیر از حنایی که بود .
    حتی خودش هم نمی دانست کیست .
    شده بود مظهر هیچ کس و هیچ چیز .
    عماد بیشتر از آنکه او را به زندگی برگردانده بود خانه ای جدیدی در درون خودش به او داده بود ...
    پیدایش کرده بود ... او را ربوده بود ... او را از همه ی کسانی که ارزشش را نمی دانستند گرفته بود و حالا رو به رویش ایستاده بود و با غرور می گفت اجازه نمی دهد بازی تمام شود .
    عماد او را از گذشته جدا کرده بود ...
    یک بار روحش را ... یک بار جسمش را و حالا قلبش را ربوده بود .


    آب دهانش را فرو داد و با چشم هایی تر به عماد چشم دوخت و با صدایی که به سختی سعی می کرد جلوی لرزیدنش را بگیرد گفت
    - کسایی که اشتباه می کنن و از اشتباهشون درس میگیرن بهترن از آدمایی که اشتباه نمی کنن!
    دیگر نمی خواست انکار کند که عماد برایش مثل هوا بود ... نامرئی و معجزه گر و همزمان حیاتی !
    دلش را به دریا زده بود .
    با لب هایی لرزان و چشم هایی که در نگاه مات عماد دو دو می زدند ادامه داد
    - با من ازدواج کن عماد ... این انتقام نیست!

    نبض زیر پلک عماد را می دید ... با لب هایی که از هم فاصله گرفته بودند و سفیدی دندان هایش را کم و بیش نمایش می دادند .
    نفس های بلندی که می کشید ... پنجه هایی که دور مچش حلقه کرده بود و آن پلک زدن آهسته ...
    خدایا چطور می توانست آنقدر آرام باشد ؟
    برای لحظه ای فکر کرد که شاید اشتباه کرده است .
    که شاید عماد او را نمی خواهد یا نمی خواسته ...

    - ترسیدی !
    با صدای آمرانه و دورگه ی عماد لب هایش را بست و برای ثانیه ای چشم هایش را بست بعد سرش را بالا گرفت و در حالی که به جای روی سـ*ـینه ی عماد نگاه می کرد ..
    - ترسیدم ...
    سرش را بلند کرد و ادامه داد
    - ترسیدم عماد ... داستان تو ... این ... این عشق ، مثل افسانه ی شاه پریان نیست ... وحشتناک بوده ... دردناک بوده ...
    - واقعی بوده ...
    آن قاطعیتی که در لحنش بود و آن تلخی ای که درون آن امواج موج می زد ...

    واقعی بود ... واقعی بود و متوجه نمی شدی تا زمانی که همچون پروانه ی بیچاره ای درون تارهای عنکبوت گیر می کردی و برای نجات پیدا کردن اگر خودت را هم خراش می دادی بعید بود می توانستی فرار کنی ... بعید بود!

    - واقعیه!
    و خیره شد به مردی که به سختی باورش می کرد ...
    خیره شد و دردی را که در صورتش پیچیده بود دید.
    خدایا هیچ عشقی برابر نیست ... مساوی نیست حتی عادلانه نیست، مثل دنیایی که عماد مثال زده بود ...
    همیشه یک طرف هست که بیشتر دوست دارد و حنا نمی خواست که این زجر روی شانه های عماد باشد وقتی او را به همان اندازه دوست داشت.
    داستان حنا و عماد که می توانست هرگز پایان خوشی نداشته باشد ... که می توانست تا ابد ادامه داشته باشد ... جایی که شاهزاده دخترک را نجات نمی داد ... عذابش می داد .
    جایی که دخترک مثل زیبای خفته نمی خوابید بلکه در کابوسی همیشگی بیدار می ماند .
    نه ... پایان داستان حنا نمی توانست اینگونه تمام شود ...
    که نمی خواست اینگونه تمام شود .در تمام این سال ها یاد گرفته بود که به تنها کسی که در زندگی نیاز دارد خودش است و حالا تصمیم گرفته بود که پایان را هم خودش بنویسد .
    که دیگر نمی خواست شاهد عذاب هیچکدامشان باشد .
    برای هر دویشان بس بود.


    قلبش می خواست سـ*ـینه اش را بدرد و عماد ...
    حنا بالا و پایین رفتن قفسه سـ*ـینه اش را می دید . رنگ چشم هایش را ... آن حالتی در صورتش که با ناباوری به چشم های دخترک با شک نگاه می کرد ... عماد همان عماد بود و حنا همین را دوست داشت ... همین عماد شکاک را ... همین عمادی که تلخ بود.

    - واقعیه؟
    حنا نگاهش کرد ... درست در سیاهی چشمان غمگین و خسته اش ... و این اولین باری بود که با نگاه کردن درون چشمانش احساس گـ ـناه نمی کرد ... احساس گـ ـناه برای همه آنچه که نخواسته بود ... که نتوانسته بود به او بدهد و حالا می توانست ... حالا می خواست !

    پلک زد و عماد دستانش را قاب صورت حنا کرد.
    پس نکشید ... صدای عماد ... دست های عماد مثل یک لالایی بود برای دختری که خسته بود و می خواست سال ها بخوابد در آرامش ...

    - روزای بد داریم ، روزای غمگین... روزایی داریم که من خستم ... روزایی که هردومون رو امتحان میکنه !

    چشم هایش را بالا کشید
    - قول میدم ... قول میدم وقتی خسته بودی بیشتر از وقتی که سرحالی دوستت داشته باشم ...

    قول می داد ... قول میداد زمانی که ناراحت بود بیشتر از زمانی که خوشحال بود دوستش بدارد . حتی اگر روزی عماد از او بیزار شد هم بیشتر از زمانی که عاشقش بود دوستش بدارد.

    - حنا ...
    اشکش سرازیر شد
    - قول میدم ... قسم میخورم اگه ی روز تصمیم بگیری همه چیز رو بینمون تموم کنی و از زندگیم بری ... بیشتر از روزی که باهام ازدواج میکنی دوستت داشته باشم.

    عماد سرش را پایین آورد و در چشم های خیس دخترک نگاه کرد ...
    نفسش بند آمده بود ...
    حنا به زور لبخند تلخی زد . لبخند خجالت زده ای که با نمک بود و معصوم ...
    عماد پیشانی اش را روی پیشانی حنا گذاشت و چشم هایش را بست و با صدای آرامی که تنها حنا می توانست بشنود گفت
    - قول می دم کسی باشم که بهش تکیه کنی ... میدونم ناامیدت می کنم اما تو بهم تکیه کن ... نا امید نشو !
    برای ثانیه ای هر دو در سکوت ایستاده بودند . هر کدام غرق در رویایی که حالا یکی بود ...
    غرق در آن نزدیکی ... آن کشش و گرمایی نابی که از زیر پوستشان بیرون می دوید .
    - نمی شم !
    دست های عماد روی موهایش ... نوازش آرام و پر لطافتش ... و در همه آن لحظات موجی آرام از معصومیت در کالبد هردویشان.

    حنا پلک هایش را باز کرد و عماد به آهستگی سرش را تکان داد و در چشم های حنا خیره شد.
    نگاهش ... نگاه کسی بود با ده ها دینامیت آماده انفجار که تنها منتظر بودند دخترک کبریت بکشد و هر دویشان را به آتش بکشد .
    عماد و آن چشم های سیاه عـریـان و خام و گسِ پر رمز و راز ... هیچکدامشان در آن لحظه به شکسته شدن اهمیت نمی دادند ... به هم نیاز داشتند . آنجا در آن خانه ای که شبیه هیچ خانه ی دیگری نبود .
    به هم محتاج بودند مثل هوا . مثل اکسیژن و نبضی که می تپید .

    - به خاطر کارایی که تو کابوست کردم ... معذرت می خوام ...
    نا خودآگاه لبخندی روی صورتش نشست ...
    بخشیده بود ... مدت ها بود که بخشیده بود.
    هیچ چیز و هیچ کس سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست و تنها و تنها به همین دلیل بود که آدم ها می توانستند با خاکستری ها زندگی کنند ...
    سرش را به آرامی تکان داد و دست های عماد به آهستگی پایین آمد ...
    حنا این بار با پشت دستش اشکی که آرام آرام در تمام مدت از صورتش پایین آمده بود را پاک کرد و همزمان با صدای پیامی که روی گوشی اش می آمد شانه هایش بالا پرید و عماد در دلش به گنجشک کوچکش خندید.

    سیمین می آمد .
    - باید برم ...
    عادت داشت به خندیدن چشم های عماد و دلش برای اخم هایی که در نگاهش گره می خورد پر می کشید ... همان نگاهی که برای دیدنشان باید سرش را بالا می گرفت .
    - باید؟
    چشم هایش را برای لحظه ای بست . دوست داشت سرش را روی منحنی شانه های مردانه اش بگذارد و ریه هایش را با عطر و بوی او پر کند ... که هیچ چیز جز آغوشش را نمی خواهد اما ...
    - باید !
    عماد دستش را تا موهای دخترک بالا کشید ...
    - حتما!
    نرم ... آرام ...
    حنا صدایش را دوست داشت ... از اینکه دیگر کنترلش نمی کرد ... که دیگر دستور نمی داد ... که دیگر مجبور نمی کرد...

    می خواست صبح و ظهر وشب را با او باشد . آن چشم ها را ... بوی تنش را ... لمس دستانش را ... برخورد نفس هایش روی صورتش را ... حتی می خواست عماد در آخرین ساعات زندگی اش به جای فرشته ی مرگ بیاید و جانش را بگیرد ... که در آغوشش باشد تا آخرین نفس هایش را بکشد ...

    اما حالا تنها سیمین بود که می آمد ...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]
    - بدون حق نداری پشیمون شی ...
    چشم های مهربانش را بالا کشید
    - نمی شم ...
    و لبخند کم جانی زد
    - حنا ... حنا اصلا همین هفته ازدواج می کنیم ... بنیامین همه چیز رو ردیف می کنه ...
    - عماد ...
    عماد سکوت کرد و در چشم های حنا خیره شد ... دخترک ادامه داد
    - لازم نیست انقدر نگران چیزی باشی ...
    نه این که نگران باشد اما برای رسیدن مشتاق بود .
    عماد هر دو دستش را روی گونه های سرخ حنا گذاشت
    - دوستت دارم !
    حنا غرق شد در کلمات ... آب شد در شیرینی ای که وجودش را به یکباره بغـ*ـل کرده بود.
    پلک زد و ناخودآگاه لبخندی که از ته قلبش می آمد صورتش را از قبل زیبا تر کرد.
    عماد دوباره زمزمه کرد
    - دوستت دارم حنا !

    این بار صدای زنگی که سکوت بینشان را خراش میداد .
    عماد با نا امیدی دستش را پایین گرفت و حنا با دیدن شماره ی سیمین لب هایش را روی هم فشرد و بعد از ثانیه ای تماس را برقرار گرد
    - بیا پایین دختر !
    با صدایی که به زور از ته گلویش بیرون می آمد باشه ای گفت .
    خودش خوب می دانست که دوست نداشت برود ... دوست داشت خانه ی عماد خانه اش باشد ... در خانه ای که ماهان زندگی می کند نفس بکشد ... اما یاد گرفته بود همه چیز را به دست زمان بسپارد.

    - چه جوری بذارم بری؟
    حالش ، حسش ...
    خودش را درک نمی کرد ...
    مگر می شد دلت برای کسی تنگ شده باشدکه درست رو به رویت ایستاده ؟
    که حنا دلتنگ بود .
    سرش را پایین گرفت و عماد آهسته گفت
    - تا پایین همراهت میام!
    حنا با لب هایی که به هم فشار میداد سر بلند کرد و با نگاه قدردانی نگاهش کرد
    برای چند ثانیه و بعد در حالی که کولی اش را از زیر پایش برمیداشت گفت
    - باید فرصت داشته باشم تا بهش بگم ...
    عماد اخمی کرد و گفت
    - منظورت چیه؟
    حنا کلافه دستی به موهایش کشید و گفت
    - مثل خانوادمن !
    - خب؟
    - یعنی ... خب باید آمادشون کنم ...
    چشم های عماد روی صورت حنا چرخید و حنا با استرس چشم دزدید.
    سکوتشان که طولانی شد حنا مستاصلانه ادامه داد
    - بذار این بار ... بذار به روش من بره جلو ...
    نفس گرفتن عماد را دید و در حالی که کیفش را روی دوشش می انداخت خواست چیزی بگوید که عماد به میانه ی حرفش آمد و گفت
    - حنا؟
    حنا قدمی به سمت عماد برداشت.

    درکش میکرد ... دلواپسی و پریشانی اش را می فهمید .
    - عماد ... عماد ... ما خیلی چیزا رو پشت سر گذاشتیم ... نگران نباش ... نگران هیچی نباش!
    عماد درون صورت حنا را کاوید و بعد از ثانیه ای سرش را تکان داد و حنا با لبخند و چشم های آرام و مشتاقش نگاهش کرد .
    خداحافظی همیشه سخت و تلخ است ... حتی برای دختری که می دانست از کلمات قوی تر است ... برای کسی که خیلی چیزها را پشت سر گذاشته بود و حالا برای خداحافظی زجر می کشید .

    وارد آسانسور شد و در که آرام آرام در مقابل صورت عماد بسته شد خودش را به دیواره تکیه داد و نفسش را بیرون فرستاد .

    هنوز دستانش می لرزید و نفس کشیدنش نا منظم بود ...
    هنوز باور نمی کرد که همین نیم ساعت پیش از مردی تقاضای ازدواج کرده بود که تمام گذشته اش را در دستانش داشت و آینده اش را رقم می زد و خدایا برای اولین بار در تمام این سال ها سبک و آزاد بود ...
    سبک و آزاد مثل همان پروانه ی دیوانه ای که روزی از دهانش بیرون آمده بود و در تارهای عماد گرفتار شده بود و به خودش که آمده بود عاشق بود ...
    دستش را روی قلبش گذاشت و سرش را به آینه تکیه داد .
    احساس قوی بودن می کرد ...
    قوی بود چون کسی مثل عماد دوستش داشت و در عین حال شجاع بود ...
    شجاع بود چون کسی مثل عماد را دوست داشت .
    همیشه یک دیوانگی در عشق است و یک دلیل برای دیوانگی ...
    عماد عشق و دیوانگی اش بود ...

    با تکان آسانسور ایستاد و قبل از اینکه خارج شود به صورت گلگونش نگاهی انداخت ...
    خدایا به کلی از دست رفته بود ...

    پایش را که از ساختمان بیرون گذاشت سیمین جلوی در ایستاده بود و در حالی که این پا و آن پا می کرد با دیدن حنا با اعتراض گفت
    - کجایی تو ؟ نگرانت شدم !
    حنا دستی به صورتش کشید و با لحن ملایمی گفت
    - اومدم دیگه!
    سیمین با چشم هایی که برق می زد گفت
    - چیزی شده ؟
    حنا سرش را کمی عقب برد و در حالی که لب هایش را برچیده بود گفت
    - نه ... چطور!؟
    سیمین ابرویی بالا برد و در حالی که پله ها ی ساختمان را پایین می رفت گفت
    - سیامک میخواست باهات حرف بزنه ... می گفت کم پیدایی!
    حنا از جایش تکان نخورد و در حالی که از پشت سر به سیمین نگاه می کرد گفت
    - خب؟
    سیمین نیم تنه ای چرخاند و وقتی دید حنا هنوز سر جایش ایستاده است گفت
    - داری میپیچونیش؟!
    حنا با اعتراض و گیجی نگاهش کرد
    - سیمین ؟!
    سیمین به سمتش برگشت و گفت
    - آوردمش که خودت باهاش حرف بزنی ... راستش خیلی سوال پیچم کرد . فکر کردم اگه قرار باشه کسی بهش توضیح بده اون خودتی !
    حنا با بهت یک قدم پایین آمد
    - چی کار کردی؟
    - اینجاست ... میخواد باهات حرف بزنه ... پشیمونه !
    حنا با ناباوری آخرین پله را برداشت
    - سیمین بدون اینکه به من بگی؟
    - چرا انقدر بزرگش می کنی ؟

    حنا با ناراحتی دستی به زیر موهایش کشید و همزمان نور چراغ های ماشین سیامک از فاصله ای کوتاه روشن شد .
    حنا نگاه معنی دار و تلخی به سیمین کرد و همزمان سیامک از ماشین پیاده شد
    دخترک با صدایی آرام که تنها سیمین می شنید گفت
    - کار خوبی نکردی !
    سیمین با ناراحتی به حنا و بعد به سیامک چشم دوخت و همزمان سیامک که به سمتشان می آمد گفت
    - جلسه تون تموم نشد؟!
    حنا برای لحظه ای چشم هایش را بست و بعد در حالی که سعی می کرد کنترلش را از دست ندهد گفت
    - شما چرا زحمت کشیدید؟ فکر کردم گفتید عادت ندارید راه بیوفتید دنبال ی الف بچه!
    سیمین با دهانی که باز مانده بود به حنا نگاه کرد و حنا چشم از سیامک بر نمی داشت
    - گفتم اجازه نمی دم رو انگشتت بچرخونیم ... الان هم اینجام تا تکلیفم رو معلوم کنم
    ابروهای حنا از آن لحن و طلبکاری ای که در آن صدا موج میزد بالا پرید .
    سیمین در حالی که به سمت حنا می رفت و دستش را روی بازوی دخترک می گذاشت گفت
    - حنا جان ... چرا انقدر عصبی ای ؟ بیا بریم تو ماش...
    حنا به آهستگی بازویش را از دست سیمین بیرون کشید و گفت
    - من با اسنپ می رم ...
    - بچه نشو !
    با صدای سیامک سر بلند کرد ...
    به کلافگی دستی به روی گردنش کشید و به سیمین که با چشم هایش هزار و یک ادا واشاره در می آورد نگاه کرد
    - حنا جانم ... لطفا !
    حنا به سختی از جایش تکان خورد.
    کجا را اشتباه کرده بود که نمی دانست .
    لب هایش را تر کرد و با انزجار به صدای پای سیامک که به سمت در می رفت تا برای دخترک باز نگهش دارد گوش داد
    سیمین با نگاهش خواهش کرد و حنا با اکراه به سمت ماشین به راه افتاد .
    آن پوزخند گوشه ی دهان سیامک ... گویی که درونش فکر می کرد این دختربچه با دست پس می زند و با پا پیش می کشد ...
    سوار شد و سیمین درست روی صندلی عقب جای گرفت .
    در که بسته شد حنا به سمت سیمین برگشت و با عصبانیت گفت
    - دیگه اینجوری سورپرایزم نکن ...
    سیمین اما با چشمانی گرد شده از شیشه ی جلو به خیابان نگاه می کرد ...
    - شنیدی سیمین؟
    سیمین با دهان باز مانده جوابی نداد و حنا به سمت جایی که دخترک نگاه می کرد برگشت و قلبش با دیدن عماد که با قدم های بلند خودش را به سیامک می رساند برای لحظه ای ایستاد .
    هر دو دستش را روی دهانش گذاشت و با کوبیده شدن سیامک روی ستون ماشین که بی خبر از همه جا آوار عماد روی سرش خراب شده بود با چشم هایی گشاد شده به مردی که به سمتش حمله ور شده بود نگاه می کرد .
    حنا در سـ*ـینه جیغ خفه ای کشید و صدای سیمین که زیر گوشش مدام تکرار می کرد « چیکار کنم » .
    با صدای فریاد عماد چشم هایش را بست و دست هایش را روی گوشش گذاشت .
    با تکان شدید ماشین پلک هایش را باز کرد .
    سیامک با دهانی که پاره شده بود روی کاپوت افتاده بود و عماد در حالی که یقه ی پیراهنش را از پشت می کشید می گفت
    - از این به بعد قبل از اینکه برای ناموس مردم مزاحمت درست کنی مطمئن میشی بی صاحاب نیست نه ؟!
    سیامک با شوک خودش را از ماشین جدا کرد و در حالی که تلو تلو می خورد وسط خیابان ایستاده بود و با چشم هایی که تقریبا از حدقه بیرون آمده بودند بین عماد و حنا چشم می چرخاند .
    حنا اما نمی توانست از نگاه پر کینه ی عماد فرار کرد ...
    نگاهی که قفل شده بود در چشمان اشکی دخترک .
    به خودش لرزید.
    یاد روزی افتاد که آن چوب را روی سرش فرود آورده بود و می خواست با ماهان فرار کند . همان روزی که انگار همه چیز از همان جا بینشان تغییر کرده بود .
    صدای سیمین که با استرس خودش را به شیشه چسبانده بود و با صدای بلند به عماد ناسزا می داد و حنا ...
    حنایی که با قدم های عماد به سمت ماشین کالبد خالی می کرد .
    چشم هایش با قدم های محکم عماد حرکت می کرد.
    در که باز شد و بازویش که به بیرون کشیده شد به خودش آمد .
    سیمین بلند داد زد و حنا با شتاب از ماشین بیرون افتاد .
    دستش زیر فشار پنجه های عماد تیر کشید و صدای سیمین که درون مغزش می رقصید
    - ولش کن ... چیکارش داری ؟
    جیغ می کشید
    آرام لب زد « سیمین »
    عماد با خشونت تعادل حنا را حفظ کرد و در حالی که او را به سمت خودش می کشاند آرام جوری که فقط خودشان می شنیدند با لحنی سخره آمیز گفت
    - نگران نباشم ؟!
    حنا به نیم رخش نگاه کرد ...
    در موردش چه فکری می کرد این مرد عصبانی عاشق؟
    عماد این بار بلند تر گفت
    - چرا تکلیفش رو معلوم نمی کنی ؟
    - عماد؟!
    گلویش خشک بود ... ناگهان تشنه اش شده بود .
    سیمین که از ماشین بیرون پریده بود خودش را به کنار سیامک رساند و از همان جا داد زد
    - ولش کن آشغال ...
    عماد در حالی که حنا را به دنبال خودش می کشید به سمت سیمین راه افتاد و حنا همزمان گفت
    - عماد ... عماد ... خواهش می کنم ...

    عماد ناگهان ایستاد و در حالی که با چشم هایی که خون می بارید به دخترک چشم دوخته بود گفت
    - هیس ... هیس حنا !

    با صدای سیامک که می گفت
    - تو همونی که تو گالر...
    خدایا عماد چرا آنقدر بی طاقت شده بود ... آنچنان که بازوی حنا را رها کرد و با یک حرکت خودش را به رقیب رسانده بود و مشت دیگری روی صورت و شانه اش فرود آورده بود .

    مجید از ساختمان بیرون آمد و در حالی که به سمت عماد می دوید تا جلویش را بگیرد حنا گفت
    - عماد جان ... عماد ؟
    عماد با تلاش مجید خیمه اش را از روی سیامک برداشت و در حالی که با خشم به حنا نگاه می کرد گفت
    - برو بالا
    حنا مات ایستاد
    عماد این بار داد زد
    - برو بالا گفتم
    شانه های حنا بالا پرید و سیمین گفت
    - مرتیکه روانی زنگ میزنم ...
    انگشت اشاره ی عماد که در مقابل صورتش بالا رفت حرفش را نا تمام رها کرد و با خشم و ناراحتی به حنا چشم دوخت ... منتظر بود تا حنایش چیزی بگوید ... که خودش را در آغـ*ـوش سیمین پرت کند تا ...

    عماد به سمت حنا چرخید و در حالی که به سمتش قدم بر می داشت گفت
    - مگه نمی گم برو ...
    صدایش از پشت فک سفت منقبض شده اش حتی مجید را هم می ترساند که خودش را سر راه عماد قرار داده بود . حنا بی آنکه حتی بتواند نفس بکشد به سمت پله ها رفت

    - داری چیکار می کنی؟ می ترسی از این ؟
    ایستاد ... با صدای سیمین ایستاد و با صورتی گر گرفته از بغضی که نمی خواست اجازه دهد بشکند نگاهش کرد .
    عماد مجید را کنار زد و به سمت سیمین برگشت
    - فردا ازدواج می کنیم ... دلال عشق ، راهت و بگیر و برو
    تحقیری که در صدایش بود ...
    حنا حجم آن حقارتی که عماد با کلمات روی شانه های سیمین بار کرده بود را دید
    دلال عشق ...
    سرش صوت کشید.
    نفس در سـ*ـینه ی سیمین حبس شده بود و رنگ از رخ سیامک که دستش را گوشه ی زخمش گذاشته بود پرید .
    سیمین با ناباوری رو به حنا نگاه کرد.
    - چی؟
    حنا پلک زد و اولین قطره اشک پایین افتاد


    عماد بی توجه به حنا با همان خشونت رو به سیمین گفت
    - شنیدی ...

    سیمین اما بی توجه به عماد به سمت حنا رفت و در حالی که بازوی دوستش را در دستش نگه داشته بود گفت
    - تهدیدت کرده؟ آره؟ حنا؟ ... زنگ بزنم پلیس؟
    نتوانست مقاومت کند ... اشک های درشتش در کمتر از چند ثانیه صورتش را کاملا خیس کرده بودند .
    نگاهی به عماد انداخت و در حالی که ملتمسانه با چشم هایش خواهش می کرد گفت
    - عماد بذار ...
    عماد اما فرصت نمی داد ... حتی اجازه نمی داد حرف بزند
    - خونت اینجاست ... برو بالا همین الان !
    با صدای بلندش هر دویشان به خودشان لرزیدند
    سیمین با صدایی که آشکارا می لرزید گفت
    - اذیتت کرده؟ ... حنا حرف بزن!
    حنا در حالی که با دست صورتش را تمیز می کرد سری به نه تکان داد و سیمین بلافاصله پرسید
    - راسته؟ خودت میخوای زنش شی ؟

    این بار هق زد
    - سیمن!
    سیمین با گیجی به حنا نگاه کرد .
    از پشت آن نگاه خواند ... انگار همه ی آنچه که می خواست را بداند فهمید که یک قدم به عقب برداشت ... سری که به تاسف تکان داده بود ... چشم هایی که پر از نفرت بود ...
    و بعد ... پشت کرد به حنا ... به دختری که او را خانواده اش می دانست ...
    حنا می خواست از همان جا به سمتش برود و دست هایش را از پشت دور کمرش حلقه کند ... می خواست برایش همه چیز را از اول تعریف کند ... برایش حرف بزند ...
    اما صدای سیمین که رو به سیامک می گفت
    - داره عروس می شه ... داره با پدر بچش ازدواج می کنه!
    حنا چشم هایش را بست ... حتی از پشت چشم های بسته اش هم می توانست چشم های سیامک را که به او زل زده است تجسم کند ... حتی مجید را ...
    همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود ... آنقدر سریع که وقتی چشم باز کرده بود هنوز مجید بین دخترک و عماد ایستاده بود ... هنوز سیمین قدم های کوتاهش را بر می داشت ... هنوز سیامک با دستی که کنار دهانش فشار می آورد به آنها چشم دوخته بود. سیمین با عصبانیت به سمت ماشین راه افتاد و در حالی که کولی حنا را کنار پیاده رو رها می کرد سوار شد و در را به هم کوبید .
    برای حنا آن کار مثل کوبیده شدن در توی صورتش دردناک بود .
    مجید به دو به سمت سیامک رفت و در حالی که او را از زمین بلند می کرد و زیر شانه اش را می گرفت آرام آرام چیزی زمزمه می کرد که حنا نمی شنید ... چشم های دخترک مثل قلبش درون آن ماشین مانده بود ... به سیمین که صورتش را درون دست هایش پنهان کرده بود و شانه هایی که تکان می خورد ...
    قدمی به سمتش برداشت و شانه های عماد که درست در برابرش ایستاد مانع اش شد .
    دلش با دیدن آن چشم ها فرو ریخت و استرس تا بالای یقه اش آهسته دوید .
    آن نگاه خودش حرف می زد ... آن نگاه که حنا تاب نداشت در برابرش بایستد ... نه بعد از آنکه دیگر فرصتی برای پشیمانی نداشت ...
    پلک هایش پایین افتاد ... سرش پایین افتاد .
    می خواست شب دیگری باشد ... می خواست از بستنی فروشی محلشان بستنی بخرد و در حالی که از اول بلوار تا خانه را سلانه سلانه با سیمین پیاده روی می کند همه چیز را بگوید ... بگوید که دلش را داده است ...
    حالا اما راه آمده را باید بر می گشت ... با بازویی که در دست عماد اسیر بود ... با نگاه های شماتت باری که تاب نداشت به آن ها نگاه بکند ...
    وارد خانه که شد عماد بازویش را رها کرد و از کنارش عبور کرد ...
    دخترک همانجا در آستانه ی در ایستاده بود و به عماد که عصبی با پنجه هایی که با درد هرازچند گاهی باز و بسته اش می کرد نگاه کرد.
    عصبی ... با قدم هایی کوتاه روی سرامیک های یک دست سفید
    - چی می خواد ازت ؟
    - می خواست حرف بزنه!
    - تو چه حرفی داری که با اون بزنی ؟
    داد زده بود و دخترک ناخودآگاه دست هایش تا روی دهانش بالا آورد.
    عماد با صدایی که سعی می کرد پایین نگه دارد ادامه داد
    - حنا ... حنا ... نگاه کن به من ...
    حنا چشم بالا برد
    عماد با غیض نگاهی به دخترک انداخت ... نفسش را پر صدا بیرون داد و ادامه داد
    - من روشن فکر نیستم ... با این حرف بزنم و با اون شام بخورم و با ...
    حنا انزجار را از حالت چشم هایش دید . از تن صدایش می شنید .
    - ی چیزایی هست که نمی تونم ... بگم !
    عماد به کلافگی سر چرخاند و در حالی که بعد صاف می ایستاد در چشم های دخترک خیره شد
    قدمی به سمت حنا برداشت
    - حنا ...
    حنا در صدایش غرق شد و نفس عمیق کشید
    - من نمیتونم ... دارم پیر میشم حنا!
    چشم هایش را روی صورت عماد می چرخاند ... چطور می توانست در چند ثانیه آنقدر رنجور شود ... آن قدر معصوم .
    - دیگه تحمل اتفاق های تازه ندارم من ... می فهمی چی میگم؟!
    حنا چشم های غم زده اش را پایین گرفت
    می فهمید... به خدا که می فهمید و خودش هم دیگر تاب نداشت ... می خواست دفتر سپید زندگی اش زودتر باز شود ... یک شروع نو ... کنار کسانی که می خواست و دوستشان داشت .
    دخترک لب هایش را تر کرد و در حالی که سرش را بالا می گرفت گفت
    - اگه بناست ازهم حساب پس بگیریم تویی که باید بگی باران کیه ؟!
    - باران کیه!؟
    حنا لحظه ای لب هایش را به دندان گرفت در حالی که سرش را تکان می داد گفت
    - آره ... اینجوری جلوی مردم سر من داد میزنی ... هنرمند مملکت رو میگیری زیر مشت و لگد بعد باران ... همون که همه جا دنبالت راه میوفته توی صورت من نگاه میکنه جوری که انگار من حقش رو خوردم ...
    عماد با گیجی به دخترک نگاه کرد و گفت
    - چی داری میگی؟!
    - چرا انکار میکنی؟ من که هیچوقت دست از پا خطا نکردم اما تو خیلی زود برای ماهان ... برای خودت جایگزین پیدا کردی !
    - چرا مزخرف میگی؟!
    - مزخرف میگم؟
    - باران مثل خواهر منه !
    حنا پوزخندی زد و پوزخندش روی اعصاب عماد بود
    - برات تعریف نکرده چطور ازم استقبال کرد ؟ تعریف نکرده چقدر چرت و پرت بارم کرد؟
    بعد با تمسخر ادامه داد
    - شاید ... شاید ساده و احمق باشم اما کور نیستم ... گاهی بد نیست اول آینه رو بذاری جلو خودت ... فکر کنی اگه قرار باشه همه مثل تو باشن سنگ رو سنگ بند نمیشه ... که گاهی باید به خاطر خیلی چیز ها سکوت کنی ...
    - من از حقم دفاع می کنم ... تو هم دفاع کن ...
    - برای همین داری پیر میشی ... چون فکر می کنی برای هرچیزی باید بجنگی
    عماد در حالی که انگشت اشاره اش را روی پیشانی اش می کوبید ادامه داد
    - مغز من ی جور دیگه کار می کنه ... من تماشا نمی کنم تو هم نکن ...
    حنا سکوت کرد ... می دانست ... عماد را خوب می شناخت ... بحث کردن با کسی که حنا را تمام و کمال می خواست ... در آن لحظه که هر دویشان هیستریک بودند و گاردهایشان را بالا آورده بود چه فایده ای داشت .
    برای عماد همانی بود که می گفت ... نه از دید خودش و نه از دید هیچ مرد متعصب دیگری کار اشتباهی نکرده بود ...
    یاد گرفته بود که خشم را با خودش به رخت خواب نبرد ... بیدار بماند و بجنگد و بعد شاید می توانست خواب راحت تری داشته باشد . درکش برای حنای همیشه آرام شاید سخت بود .
    تعریفشان از عشق حتی !
    عماد قدمی به سوی حنا برداشت و دخترک چشم های غمگینش را بالا کشید
    - این منم . خودم انتخاب کردم ... همش رو ... من رو برای چیزی که الان اتفاق افتاد مقصر ندون ... میفهمی چی میگم؟
    حنا لب هایش را روی هم به آهستگی فشرد .
    همیشه زمانی کلیدی در زندگی هر کس هست که باید ورق بزند ، ... یک کتاب جدید بنویسد یا حتی کتابش را ببندد و دست از ادامه دادن بردارد...
    حنا نمی توانست کتابش را کنار بگذارد . قلبش با دست های عماد لمس شده بود ، از کار افتاده بود ... عماد ظالم بود و در عین حال مهربان . آنقدر به او احتیاج داشت که می توانست اگر مجبور باشد در برابر دنیا بایستد پشتش بماند .

    نگاهش کرد و می توانست طوفان را در چشمانش ببیند. آن سردرگمی و ترسی که همزمان در آن چشم ها موج می زد . و بعد از آن، عشق که براق بود . براق بود و ورای همه ی اشتباهات آن مرد ... تنها چیزی را که باور می کرد آن عشق بود . آن دوست داشتن .

    - این یعنی نمیتونم برم خونه؟
    - یعنی خونه اینجاست ... پیش من و ماهان ...
    حنا سکوت کرد و عماد قدمی نزدیک تر آمد
    - حنا جان ... میدونم سختته ... میدونم باز دارم زیاده روی می کنم ... اما فقط ی شبِ
    روز که می شد ... اولین دفترخانه ای که باز می شد حنا را می برد و این بار برای همیشه ...
    دیگر جدایی نبود ... دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست مجبورش کند که دست از دخترکش بکشد ...
    به چشم های معصومش نگاه می کرد و می خواست تا ابد در آغوشش نگهش دارد ...
    به او که نگاه می کرد می خواست دختری به زیبایی و آرامی حنا داشته باشد و بعدش ... بعدش شاید یک پسر دیگر ...
    خانواده ی بزرگی که همیشه آرزویش را داشت و حنایی که دامنش را پهن کند برایشان ...
    - باید ... فقط باید بهش زنگ بزنم ...
    عماد لبخند کوتاهی زد .
    و حنا فکر کرد که چقدر لبخندش زیباست .
    - امشب رو بمون پیش ماهان ... تختش ... کوچیکه اما قول میدم از فردا شب ...
    حنا با سرخی که به گونه هایش دوید به عماد چشم دوخت و عماد با لبخند دندان نمای شیرینی حرفش را نیمه کاره رها کرد.
    و بعد به طرز بانمکی سرش را کمی خم کرد و با همان لبخند چند قدمی که آمده بود را برگشت
    - چیزی میخوای؟ گرسنت نیست؟

    دخترک سرش را به نه تکان داد و عماد از روی اپن شال گردنی را که رها کرده بود برداشت و به آهستگی دور دستش پیچید .
    - چرا اونجا ایستادی؟ اگه خسته ای برو استراحت کن ... منم ی دوش میگیرم و میخوابم!
    حنا قدمی به سالن گذاشت و در حالی که نگاه کوتاهی به اطرافش می انداخت به آرامی گفت
    - نمی دونم چقدر کار درستیه؟
    عماد شال را دور دستش محکم می کرد و به سمتش قدم برداشت
    - این درست ترین کاریِ که می کنیم !
    نگاه مطمئن عماد ... آن اعتمادی که در خودش داشت و آن حس امنیتی که به حنا می داد.
    شاید حق با او بود ... شاید حالا درست ترین کاری که می کردند همین بود .
    سرش را تکان داد ...
    - پس ... من ... من میرم پیش ماهان ...
    میخواست فرار کند ...
    درون لانه ی خرگوشی امنش بخزد ...
    می خواست در چشم های عماد که آتش بودند نگاه نکند ...
    چشم هایی که تا قلبش را می سوزاند و سرشار اش میکرد از نیاز و خواستن ...
    باید قبل از اینکه خطا می کرد جایی درآن خانه گم می شد .


    عماد با همان نگاهی که می خندید ... همان نگاه تفریح وار به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و حنا بعد از ثانیه ای در آن راهروی کوتاه گم شد .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]
    ***

    کلید انداخت و در روی پاشنه چرخید .
    وارد خانه شد ...
    سبحان با موهای به هم ریخته و پریشانش از اتاق بیرون می آمد و سیمین درون آشپزخانه قوری را روی سماور می گذاشت .

    یک صبح ساده، شبیه همه ی روزهایی که در کنارشان گذرانده بود .
    با ورودش به ساختمان سبحان سر جایش ایستاد و با چشم هایی که از هیجان و ناراحتی و یا شاید شنیدن آنچه که باید از زبان خود دخترک می شنید، متعجب نگاهش کرد .


    حنا به آرامی سلام کرده بود و با پیچیدن صدایش درون خانه سیمین سرش را از آشپزخانه بیرون آورده بود .

    نگاهشان برای ثانیه ای در هم گره خورد .
    شب قبل ، وقتی به اتاق ماهان رفته بود با دلهره و استرسی که تمام جانش را گرفته بود در را پشت سرش بسته بود و برای ثانیه ای به آن تکیه داده بود، ذهنش پر بود ... اینکه آنجا چه می کند؟
    این که واقعا چه اتفاقی افتاد و در یک آن آنقدر جسور شد ؟
    از اینکه سیمین چه حالی داشت و چگونه توانسته بود دوستش را در آن شرایط رها کند و به دنبال عماد راه بیوفتد ؟
    به اینکه آیا بی انصافی کرده بود؟
    به اینکه باز باید دیگران را اول می گذاشت و بعد به خودش فکر می کرد؟
    و یا به قول عماد این بهترین کاری بود که می توانستند انجام دهند؟


    سبحان با نگرانی قدمی به حنا نزدیک شد و در حالی که سرتاپای دخترک را می کاوید گفت

    - خوبی ؟ چی میگه سیمین؟
    حنا نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و در حالی که از نگاهش غم و شرمندگی می بارید با صدای گرفته ای گفت
    - عصبانیه؟
    سبحان با ابروهایی که با نگرانی بالا پریده بودند بی اعتنا به سوال دخترک دوباره پرسید
    - راسته حنا؟ می خوای دوباره باهاش ازدواج کنی ؟ داری چیکار می کنی با خودت؟
    حنا مستاصلانه دستی به موهایش کشید و در حالی که حس می کرد قلبش از دلشوره و دلهوره از سـ*ـینه اش بیرون می آید گفت
    - باید توضیح بدم من ...
    سبحان دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما انگار چیزی در چشمان حنا می دید که سکوت کرد ... سکوت کرد ودر حالی که با کف دستش صورتش را می گرفت سری تکان داد.
    حنا با اضطراب به سمت آشپزخانه به راه افتاد .
    سیمین پشت به او در حالی که دستمالی را در دستانش پرپر می کرد ایستاده بود ...
    همان سیمینی که برای اولین بار در طول دوستی شان با حنا قهر کرده بود... از او رو برگردانده بود ... تمام شب تماس ها و پیام هایش را بی جواب گذاشته بود ...
    شاید حق داشت ... شاید انتظارش را نداشت ...


    - سیمین؟

    برنگشت ... دلش از رفیقش گرفت ...
    با طولانی شدن سکوتش دوبار نامش را صدا کرد و این بار سیمین با خشمی که در صدایش بود گفت
    - اینجا دنبال ساقدوش نباش ...
    حنا سرش را به غم پایین گرفت و در حالی که با انگشتانش روی سطح چوبی کانتر شکلک های بی مفهوم و بی زاویه می کشید برای ثانیه ای ساکت ماند.


    - می خوام بهت بگم که ...

    سیمین این بار دستمال ها را روی کابینت رها کرد و در حالی که به سمت کتری می رفت قوری را برداشت و بعد خودش را با دم کردن چای مشغول کرد وگفت

    - من نمی خوام چیزی بشنوم ...

    - سیمین فقط ی لحظه برگرد و به من نگاه کن و بعد بگو نمی خوام چیزی بشنوم ...
    سیمین با عصبانیت شیر کتری را بست و در حالی که قوری را روی کابینت می کوباند به سمت دخترک برگشت


    - هیچی برام مهم نیست دیگه ... نه می خوام بدونم چی بینتون گذشت نه اینکه چطور کار به اینجا کشید و نه هیچ چیز دیگه ای ... هیچی

    با ناراحتی در صورت سیمین نگاه کرد

    - چرا اینجوری میکنی تو؟
    - چه جوری؟ چه جوری می کنم من؟ نکنه باید الان بهت تبریک بگم و رو سرت نقل بپاشم ؟
    - سیمین جون من اومدم که بهت توضیح بدم ... نمی خواستم اینجوری ناراحتت کنم ... به خدا همه چی یهویی...
    سیمین دستانش را رو به روی سـ*ـینه اش بالا گرفت و گفت


    - نمی خوام بدونم ... خستم از دروغ هایی که ازت می شنوم ... از این دو رویی هات ... نمی دونم کدوم حنا رو باور کنم ... اونی که با سیامک قرار می ذاره ... اونی که می خواد برای پسرش مادری کنه ... یا اون احمقی که می خواد دوباره با ی احمق تر از خودش ازدواج کنه ...

    سبحان که قدم به آشپزخانه گذاشته بود دستش را روی شانه ی سیمین گذاشت و در حالی که سعی می کرد آرامش کند با صدای آرامی نام خواهرش را صدا کرده بود.

    - ی جوری حرف نزن که انگار من رو نمیشناسی ... که نمی دونی چی تو دلمه ...

    - نه نمیشناسم ... نمیشناسمت دیگه ... برو هر جا هستی خوش باش ...
    - چرا ی ذره آروم نمیشی که باهم حرف بزنیم؟
    - نمی فهمی میگم باهات حرفی ندارم ؟
    - سیمین من عماد رو دوست دارم ... ماهان رو دوست دارم ... فکر می کردم ندارم ... فکر می کردم فقط دارم فکر می کنم اما اینجوری نبود ... عماد رو دوستش دارم ، می خوام باهاش زندگی کنم ... اصلا خودم ازش خواستم که باهام ازدواج کنه ... می دونی چرا؟ چون هر بار که می دیدمش دست و پام رو گم می کردم ... چون هر بار که می دیدمش به خودم لعنت می فرستادم که چرا ولش کردم ... تمام زورم رو زدم سیمین ... تمام قدرتم تا همین جا بود ... تا دیشب ... کم آوردم ... خسته شدم ... راست می گی تو ... من دروغگو ام ... ولی به تو دروغ نگفتم ... به عماد دروغ گفتم که دوستش ندارم ... به خودم دروغ گفتم ...


    سرش را بلند کرد و در حالی که به سیمین نگاه می کرد ادامه داد

    - می خوای از من دلخور باشی؟ دلیلش رو هم نگی که چرا؟
    سیمین به کلافگی سرش را تکان داد و سبحان با ملایمت و مهربانی که در صدایش موج می زد گفت
    - حنا جان ... خودت رو ناراحت نکن ... سیمین از این حرفاش منظوری نداره ...


    سیمین ناگهان قدمی به سمت دیگر آشپزخانه برداشت و در حالی که در کابینت را باز می کرد حنا دید که بی هدف ظرف ها را جا به جا می کند ... که سکوتش، آن سکوتی که حنا را انکار می کرد و دخترک واقعا دلیلش را نمی دانست ...

    با چشم هایی که با ناراحتی می افتاد باز نامش را صدا کرد
    سیمین جوابش را نداد و حنا به سبحان نگاه کرد .
    دخترک ثانیه ای مردد سر جایش ایستاد و به سیمین نگاه کرد که پشت به او همه چیز را به هم می کوباند .
    - سیمین؟
    - برو دیگه ... حوصله آدمایی مثل تو رو ندارم ... ی غلطی امروز بکنن و فردا دوباره دست از پا دراز تر برگردن ... سر شما هر چی بیاد حقتونه ... برو ، وسایلت رو هم می فرستم خونه بختت ...


    حنا از صدای تیز و بلند سیمین اخم هایش در هم رفت .

    آدم هایی مثل حنا؟
    که هر چی سرش آمده حقش بوده ؟
    چشم هایش تر شد و در حالی که به نرمی سرش را تکان داده بود گفت
    - اون پایین ... پسرم و پدرش منتظرمن ... بنیامین هم هست ... شاهدمونه! ... اون از اول ... از همون روز اول شاهد بوده ... عماد اشتباه کرد ... عماد هر بار هر غلطی کرد و دست از پا دراز تر برگشت پیش بنیامین و بنیامین هر بار مثل روز اول ازش حمایت کرد ...


    کارتی را که در تمام مدت در میان پنجه هایش نگه داشته بود را به آرامی روی کانتر گذاشت و ادامه داد

    - امیدوار بودم تو هم ...
    - نیستم ... من دامن نمیزنم به حماقتت !
    حنا با غم در صورت سیمین چشم چرخاند ...
    امیدوار بود که باشد . هنوز صدای بنیامین را درونش می شنید
    « از همه ی این ها هم که بگذریم در نهایت هر چیزی هم که شده باشه ... هر اتفاقی هم که افتاده باشه ، من تمام قد پشت رفیقم می ایستم !»
    می خواست حالا سیمین باشد که تمام قد پشت حنا بایستد ... اما گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود .


    با ناامیدی قدمی به عقب برداشت و بعد به آهستگی به سمت اتاق خواب به راه افتاد .
    ساک دستی کوچکش را از زیر تخت خواب بیرون کشید . چیزهای با ارزشی که داشت، یکی دو تا از کتاب هایی که هنوز شروعشان نکرده بود ... سازش و در آخر مدارک شناسایی اش ...
    تمام زندگی اش را می توانست در آن ساک دستی جا بدهد ...


    از اتاق خارج که شد سیمین نبود ... سبحان به کارتی که حنا روی کانتر جا گذاشته بود نگاه می کرد با دیدن حنا با ناراحتی آن را روی کابینت برگرداند گفت
    - حنا جون مطمئنی ؟ برام مثل سیمین عزیزی حنا ... نگرانتم من!
    حنا به سختی لبخندی زد ... لبخندش دروغ نبود ... دلش گرم می شد از بودن سبحان اما همچنان دلش پیش سیمین بود ...
    آهسته لب زد
    - مطمئنم ...
    سبحان لبخند تلخی زد . کارت را بین انگشتانش گرفت
    - خوشبخت شو ... بذار سیمین بفهمه که اشتباه می کنه
    حنا شانه ای تکان داد و در حالی که سرش را کمی روی شانه اش خم می کرد گفت
    - نمی دونم حرفای دلش رو زده یا ...
    - نه نه حنا ... سیمین هیچی تو دلش نیست ... بهش فرصت بده فکر کنه به حرفاش
    حنا لب هایش را روی هم فشار داد و سبحان این بار به سمت دخترک رفت و در حالی که سعی می کرد حال و هوای حنا را عوض کند گفت
    - نری فراموشمون کنی ... این خونه همیشه خونته ها!
    حنا لبخند شیرینی زد و در حالی که حالا با مهربانی به سبحان نگاه می کرد گفت
    - مرسی سبحان ...


    ...

    دلش به هوای سیمین بود زمانی که از خانه خارج شد . سیمین همدم بدترین روزهای زندگیش که حالا نمی خواست در بهترین روزش کنار باشد و این عادتش بود ...
    که به بدترین شکل تنبیهت کند ...
    که زبان آتشینش را بچرخاند و هرچه می خواهد نیش بزند اما بعد برمیگشت و عذر خواهی می کرد ...
    بر می گشت اما این بار برنگشته بود .

    عماد به ماشین تکیه داده بود و بنیامین جایی در کنارش ایستاده بود .

    حنا ساک کوچکش را در دستانش جا به جا کرد و برای لحظه ای ایستاد و نگاهشان کرد. بنیامین تعریف دقیقی از رفاقت بود .

    دوست، کسی ست که همه چیز را در موردت بداند و همچنان دوستت داشته باشد .


    عماد برای لحظه ای به سمت ساختمانی که حنا کمی قبل واردش شده بود نگاه کرد و نگاهش که به دخترک افتاد کاملا برگشت . بنیامین رد نگاهش را دنبال کرده بود و با دیدن حنا لبخند مهربانی حواله اش کرده بود و به آرامی از روی جدول عبور کرد و در حالی که دستش را برای گرفتن ساک دستی حنا دراز می کرد گفت

    - خوب پیش رفت؟
    حنا جواب لبخندش را داد و با افسوس سری تکان داد
    - نمی دونم ...
    شانه ای بالا انداخت و ادامه داد
    - نه!
    بنیامین ساک را گرفت و در حالی که لبخندی کنج دهانش نشسته بود گفت
    - متاسفم
    حنا سری تکان داد و به ماهان که سرش را از شیشه بیرون می آورد نگاه کرد ...
    صورتی که صبح چشم هایش را در آن باز کرده بود ... با نوازش دست های کوچک پسرش روی گونه هایش ...
    دخترک را بیدار کرده بود و با رضایت از همان لحظه یک نفس حرف زده بود ...
    شیرین زبانی کرده بود و دل دخترک را آب کرده بود ...
    نفس عمیقی کشید و با نگاه جذاب و پر از مهربانی عماد لبخندی به رویش پاشید ... عماد دستی را که در جیبش داشت بیرون کشید و در حالی که ساعدش را بالا می گرفت و ساعتش را نشان حنا می داد ... اشاره داد که راه بیوفتد
    حنا آهسته به سمت ماشین به راه افتاد و روی صندلی عقب جای گرفت ...
    همان ماشین سیاه و نفرت انگیزی که روزی درآن نشسته بود و به سوی سرنوشت می رفت ...
    همان ماشین سیاه که در آن جاده های بی انتها می راندند .
    حالا ماشین عروسش بود ...
    حالا با تمام وجودش ... بی اجبار درون آن جعبه ی فلزی سیاه می نشست .
    به عماد که پشت فرمان بود نگاه کرد ... آرام بود اما حنا استرسش را حس می کرد ... همان استرسی که تمام شب گذشته دست از سرش برنداشته بود و نگذاشته بود بخوابد ... تمام شب صدای قدم هایش را پشت در آن اتاق شنیده بود ... مثل صدای مترونومی منظم و کوک ...
    دوست داشت از جایش بلند شود و برایش دمنوش دم کند و التهابش را بگیرد ... اما نمی توانست ، نمی دانست چرا ... ترجیح می داد در حالی که دست هایش را دور پسر کوچکش انداخته بود دراز بکشد و با صدای قدم های عماد بخوابد ...


    عشق برای همه یک شکل نیست ... مردم همیشه عاشق بهترین جنبه های شخصیتی یکدیگر می شوند ... چه کسی نمی شود؟ اما این چقدر هوشمندانه بود؟ می توانستند معایب یکدیگر را هم قبول کنند؟ می توانستند اشتباهات طرف مقابل را ببینند و بگویند می توانند با آن کنار بیایند ... می توانند چیزی را از آن بیرون بکشند و در کنارش چیز بهتری بسازند؟

    به عماد که نگاه می کرد به همه چیز مطمئن بود ... مطمئن بود چون با هم از پس خیلی چیز ها برآمده بودند .

    ماشین که راه افتاد ... بنیامین به سمت دخترک چرخید و در حالی که چشم هایش خوشحالی و نگرانی را توامان داشت نگاهش کرد
    - حنا خانم هنوز فرصت داری در رو باز کنی و دمت رو بذاری رو کولت ها ...
    عماد به لحن شوخی وار رفیقش آرام خندید و حنا خجالت زده نگاهش کرد و لبخند محجوبی زد .
    ماهان تمام وزنش را روی پاهای حنا انداخت و در حالی که به جلو خم می شد گفت
    - عمو بنی مامان حنا دیگه نمیره ... می خواد پیش ما بمونه ...
    حنا به لحن شیرین و طلبکار ماهان خندید و بنیامین دستش را دراز کرد و موهای پسرک را به هم ریخت و با لحن مهربانی گفت
    - خوش به حال تو ...
    حنا سر بلند کرد و به چشمان عماد که از درون آینه نگاهش می کردند چشم دوخت ... چشم هایی که مهربانانه نگاهش می کرد ... چشم هایی که پر بود ...
    عماد از همان جا به روی حنا چشمکی زد و حنا لبخند شیرینش را حواله اش کرد.
    خوشحال بود ... خوشحالی ای که انگار جایی در درونش رخنه کرده بود ... می خواست نور کم جان خورشیدی که لا به لای ابرها گیر کرده بود تا استخوان هایش را گرم کند ... آن قلبی که جایی در سـ*ـینه داشت را هم ... می خواست از حالا به بعد به عشق و خوشبختی و صلح و شادی اجازه بدهد که در اطرافش پرسه بزنند و سرشارش کنند.


    و اجازه داده بود که حالا در کنار پسرش و مردی که دوستش داشت ... به شهادت بنیامین شریفی که روزی نجاتش داده بود ... در برابر آقایی نشسته بود که خطبه ی عقدش را می خواند ... با دسته ی زنبق های سفید و آبی که وقتی از ماشین پیاده شده بود عماد به دستانش داده بود ...

    در آن هیبت مردانه و لباس های رسمی که پوشیده بود ...
    آن زنبق های ظریف و زیبا ...
    این تضاد را هم دوست داشت ...
    اصلا همه چیز در مورد عماد را دوست داشت ...
    می توانست جهان را متوقف کند و برای روز ها به آن تصویر زیبا که گل ها را به طرفش نگه داشته بود نگاه کند .
    این داستانشان بود . فوق العاده نبود ... طعم عسل نداشت و با رزهای سرخ روی تخت آغاز نشده بود اما واقعی بود ...
    زشت بود ... خام بود اما این عشقشان بود ... عشق حنا ... عشق عماد .
    چرا باید آن را کنار می گذاشت به سراغ کسی دیگر می رفت؟ وقتی همین را می خواست ... وقتی نفسش به شماره می افتاد وضربان قلبش کند و تند می شد .
    نه حریص نبود . در عوض می خواست از همین هایی که داشت محافظت کند . مراقبت کند . از تمام لحظات آسانی شان لـ*ـذت ببرد و در سختیها و ناکامی ها ستونشان باشد .
    می خواست از آن لحظه به بعد هر بار که اطرافش را نگاه می کند عماد را ببیند که کنارش راه می رود ... کنارش نشسته است ، کنارش دراز کشیده است ... که به او اعتماد کرده است ... که ... که اصلا هر دویشان به هم اعتماد کرده بودند ... به هم آسیب نزنند ... اعتماد کرده بودند که تا آخر کنار هم خواهند ماند ... که برای هم خواهند ماند .
    حالا رو به روی آقا ایستاده بودند و عماد با صدای بلند بله گفته بود ... سر بلند کرد و به نیمرخش نگاه کرد ... می توانست برای باقی زندگی اش جایی بیرون از اجتماع در تنهایی و انزوا زندگی کند ... بله ، می توانست و پتانسیلش را داشت اما بی او ... بی او هرگز دیگر نمی توانست زندگی کند.


    - سرکار خانم حنا سهرابی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای عماد منصور به صداق و مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک آینه و شمعدان ، یک شاخه نبات و مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی رایج . با این شرط که مهریه به ذمه ی زوج دِین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم؟ آیا بنده وکیلم ؟

    رویا واقعی می شود زمانی که به آن متعهد می شوی .

    - بله!

    رویا واقعی شد.

    سر برگرداند و به عماد که نگاهش می کرد چشم دوخت ... هر دو در آن تیله های براق و زیبا ...
    آن حس خوشی که نرم نرمک از زیر پوستشان بالا دویده بود و روحشان را آزاد کرده بود .

    صدای دست زدن های بنیامین و شهودی که در همان دفترخانه کار می کردند ... چقدر دوست داشت به جایشان سبحان و سیمینش بودند که برایش با خوشحالی دست بزنند . کاش مادرش زنده بود ... کاش پدرش مرد بهتری بود و حالا در روز زیبایی مثل آن روز کمی دلش برایش تنگ می شد ...

    ماهان با شنیدن صدای دست های اطرافیان دست های کوچکش را به هم کوبید و از کنار عمو بنیامینش برخواست و خودش را به حنا رساند . حنا او را در بغـ*ـل گرفت و محکم فشرد و تکانش داد .

    خوشبختی اش کامل شده بود ...

    ***

    در سکوت شب روی بالکن ایستاده بود و تکیه اش را داده بود به نرده ها و از پشت شیشه به حنا نگاه می کرد که به آرامی ... آهسته آهسته هر از چند گاهی ظاهر می شد در مقابل زاویه ی دیدش ...

    هنوز هم انگار در خواب گرگ و میش صبح گرفتار بود ... از آن خواب هایی که نه می دانی خواب بود و نه می دانی واقعیت ... حنا آنجا بود ... مادر فرزندش ... همسرش بود ... به همان راحتی ... مثل همان صاعقه ای که می زند و به سرعت در آسمان گم می شود اما حالا درست آنجا بود ... آنجا بود تا بماند ... دیگر زمان آن بود تا دست از شمردن روزها و ماه های بی او بودن بکشد ... آنجا بود و دیگر نمی رفت ... دیگر حق نداشت که برود ... عقد کرده بودند و دیگر فرصت این را نداشت که برای بار دوم فکر کند . دخترک او را در بدترین روزهایش شناخته بود . با بدترین چیزهایی که خودش هم نمی دانست درونش حضور داشته و نفس می کشیده است . او را با صدای نوسانات خلق و خویش شناخته بود . با رنگ عصبانیتش ... با چگونه داد کشیدنش وقتی داد کشیده بود ... با چگونه انکار کردنش، پرهیز کردنش ...

    دخترک حتی می دانست چه زمانی راست نمی گوید و چه زمانی اغراق می کند ... حتی می دانست چه زمانی حسادت می کند ...
    او همه ی چیزهایی که در قلب این مرد بود را می دانست و آنجا بود .
    می دانست چگونه به زندگی و وجدانش باخته بود ... که چگونه زندگی اش را ... زندگی هر دویشان را به گند کشیده بود و هنوز آنجا بود ... حتی جنگ هایی را که در آن باخته بود را می دانست و همچنان آنجا بود ... آنجا بود و عماد را مرد زندگی اش کرده بود .
    آنجا بود با اینکه می دانست از آخرین باری که در زندگی اش خوشحال بود مدت ها می گذشت . او آن غم ناگفتنی توی چشم هایش را می دید و باز آنجا بود . حتی آن کلماتی را که به زبان نمی آورد را هم ...
    دخترک او را می شناخت ، اوی عـریـان را، اوی خام را ... نه آن کسی که سعی می کرد به دنیا نشان بدهد.
    نه آن کسی که بعد از مردن از آن یاد می کنند . نه آن کسی که به دیگران معرفی می کرد ...
    حنا با همه ی آن چیز ها آنجا بود و عماد این بودن را از صمیم قلب دوست داشت . حالا ... در این شب آرام و کمی سرد که حنا در آن خانه بود ... برای اولین بار بعد از سال ها از صمیم قلب خوشحال بود ... برای اولین بار بعد از سال ها زیر لب خدا را شکر کرده بود ...
    برای اولین بار بعد از سال ها دیگر تنها نبود ... حالا دخترک خانواده اش بود ... تیمش بود ... حالا دیگر اهمیت نداشت چند بار در خانه را باز بگذارد ... او دیگر آنجا را ترک نمی کرد ... از آن در بیرون نمی رفت ... نمی توانست چرا که گاهی وقتی مردم می گویند برای همیشه ، منظورشان برای همیشه است ...



    - چیزی نمی خوری؟

    عماد با دست هایی که در جیبش داشت روی صورت دخترک چشم چرخاند و بعد از لحظه ای مکث در حالی که دستش را از جیبش بیرون می کشید و در هوا نگه می داشت با تکان سرش از حنا خواست که وارد بالکن شود.

    حنا به دست عماد چشم دوخت و بعد لبخند مهربانی زد و در حالی که مثل عماد پا برهنه روی سرامیک سرد راه می رفت درست کنار عماد ایستاد و دست های مرد روی شانه اش نشست .

    در دلش پروانه ها رقصیدند .

    تکیه داد به به نرده ها و به بازتاب تصویرشان در شیشه ی رو به رو نگاه کرد .

    - چرا انقدر کار می کنی؟
    با گیجی سرش را بالا گرفت و به عماد که آنطور آرام حرف می زد نگاه کرد و گفت
    - هوم؟
    - الکی تو خونه راه میری!
    عماد سرش را به سمت حنا چرخاند و در حالی که لبخند با نمکی روی صورتش نشسته بود چشمکی زد و حنا با اخمی تصنعی گفت
    - الکی ؟
    عماد چشم از نگرفت ... حتی پلک هم نزد و حنا این بار سرش را پایین گرفت و بعد از لحظه ای گفت
    - ماهان رو خوابوندم ... ظرف های نهار رو گذاشتم تو ماشین ... لباس های نشستتون روجمع کردم ... آشپز ...
    عماد این بار جوری که انگار سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت


    - خیلی خب ... خیلی خب ...

    حنا نگاهش کرد و آهسته خندید و عماد در حالی که دستش را دور گردن دخترک می انداخت تا پرنده اش را کاملا زیر و بال و پرش داشته باشد گفت
    - چطور بود؟ ... امروز چطور بود؟
    حنا با لبخند شیرینی که روی لب هایش نشست آهسته نفسش را بیرون فرستاد ...
    امروز بهترین روز زندگی اش بود ... ازدواج کرده بود ... با عشق ازدواج کرده بود ... بنیامین به بهانه ی این ازدواج از محضر تا خانه همراهشان آمده بود و نهار را خودش درست کرده بود ... تمام آشپزخانه را ، آن مقدار اندک ظرف و ظروفی که عماد داشت را ... همه را کثیف کرده بود و در آخر هر چهار نفرشان مجبور شده بودند از همان ظرفی که درونش لازانیای عروسی شان را درست کرده بود مشترکا غذا بخورند ... تمام بعد از ظهر را به شوخی های معنادار عماد به بنیامین خندیده بود و متلک های با نمک بنیامین به عماد ... به ماهان که با آهنگ مورد علاقه اش که از تلوزیون پخش شده بود روی مبل بالا و پایین می پرید و می رقصید ... به آن دمنوش سه نفره ای که همین نیم ساعت پیش روی همین بالکن خورده بودند ...
    همه چیز عالی بود ... عالی بود تا زمانی که بنیامین با حرف های زیر گوشی و خنده های بلند عماد خداحافظی کرد و رفت ...
    در که بسته شد ... انگار نفسش سرد شد ... استرس و ترس ... اضطراب و دلهره ... تا می توانست خودش را سرگرم کرد تا از نگاه عماد ... تا از چشم هایش فرار کرده باشد ...
    شاید برای هر بیننده ای که از بیرون به درونشان نگاه می کرد خنده دار بود ... آن تصویری که از این خانواده ی سه نفره وجود داشت با واقعیت نمی خواند ...
    حنا ... از شوهرش خجالت می کشید ...
    خجالت می کشید و گونه هایش سرخ می شد و پشت پلکش می پرید ...

    سرش را آرام بلند کرد . عطر عماد درست زیر بینی اش بود و دخترک می خواست در آن بو حل بشود.
    با صدای ملایمی گفت
    - همش دارم فکر می کنم که بعد از این ما چی ایم؟ بعد از همه ی این چیزایی که اتفاق افتاد؟
    عماد کوتاه مکث کرد و بعد از ثانیه ای گفت
    - فقط دو تا آدم معمولی ...
    - ترسناک نیست؟
    عماد سرش را پایین گرفت و از بالای موهای دخترک بخار نفس هایش در هوا را دید .
    ترسناک بود؟ آدم های معمولی بودن ؟ برای عمادی که مدت ها در انتظار بود تا بداند پایان داستانش چگونه خواهد بود این ترسناک بود؟
    نبود ... برای عماد همین آدم معمولی بودن آخر خوشبختی بود .
    بعد از همه ی آنچه که پشت سر گذاشته بودند ...
    داستانی که یک آدم رمانتیک عاشقانه می دانست و یک آدم بدبین تراژدی ... معمولی بودن خود بردن بود .


    - تو خونه ی ما همیشه بحث بود ... دعوا بود ... بین من و علی ... پدر و مادرم ... نوکر و دربون ...

    سکوت کرد و ساعدش را محکم تر دور گردن دخترک حلقه کرد و ادامه داد
    - همه ...
    دوباره سکوت و اینبار حنا برای لحظه ای سرش را بالا گرفت و به عماد نگاه کرد ... صدای عماد ... آن غم و سنگینی که در آن موج می زد اضطرابی را که از این نزدیکی داشت را از سرش پرانده بود .
    عماد نگاهی به چشم های سیاه دخترک انداخت و گفت
    - ی روز از مادرم پرسیدم راز داشتن ی زندگی خوب چیه ؟
    پوزخندی گوشه ی لب هایش نشست و بعد از ثانیه ای ادامه داد
    - اون موقع نمی دونستم قبلا ازدواج کرده بوده ... اونم چیزی نمی گفت ... یادم نمیره ... تو صورتم نگاه کرد ... خیلی با افتخار نگام کرد ... ی جوری که انگار واقعا می خواست بهم چیزی یاد بده ...
    شانه ای بالا انداخت و حنا می دید که غرق شده است در خاطراتی که می دانست اذیتش می کند ... می دانست ناراحتش می کند ... کمی به سمتش چرخید و دستش را بالا آورد و دست های کوچکش را درون مشت بسته ی عماد که جایی درست پایین چانه اش بود فرو کرد ...
    شاید تنها راهی که می توانست همدردی اش را به او نشان بدهد همین بود .
    پنجه های قدرتمند عماد دور دستان ظریف حنا حلقه شد و به نرمی فشرد .


    - خم شد تو صورتم گفت ازدواج من و پدرت فوق العاده نیست ...هیچ ازدواجی فوق العاده نیست . گاهی از دستش کم میارم ... خیلی وقت ها اونه که از من خسته ست ... مسئله اینه که ما هر دو همزمان تسلیم نمیشیم به این زندگی ... راز اینکه مدت زیادی با هم موندیم اینه ...

    - زندگیشون خوب بود؟

    - پدرم دوستش داشت ...
    - اون چی؟ اون پدرت رو دوست داشت؟
    - مهم نیست چقدر عاشق کسی باشی وقتی ظرفیت عشقت از قدرت بخشیدنت کمتر باشه ... مادرم عاشق پیشه بود اما بخشنده نه ... برای همین با هم نمی ساختن .
    با صدای ملایمی گفت
    - عشق و خوشحالی به هم ربطی ندارن عماد ... هرکدومشون میتونن بدون هم وجود داشته باشن !
    - برای تو چی؟


    حنا برای لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهشان در هم گره خورد . لبخند ملایمی زد و در حالی که دوباره به بازتاب تصویرشان در آن شیشه ی سرتاسری نگاه می کرد گفت

    - همه ی قصه های عاشقانه با داستان های بزرگ شروع میشن ...
    حنا لبخندی که روی لب های عماد می نشست را ندید . در آن سکوت ایستاد و از عطرش بلعید و از لمس دستانش در میان انگشتان عماد لـ*ـذت برد .
    عاشقش شده بود .
    با وجود تمام اختلافاتشان و به محض وقوعش چیزی غریب و زیبا به وجود آمده بود . برای دخترک عشقی مثل آن تنها یک بار اتفاق می افتاد و برای همین هر لحظه ای که از حالا به بعد در کنار هم می گذراندند در ذهنش حک می شد و قول می داد تا ابد فراموش نکند . که حتی یک لحظه اش را از یاد نبرد .

    عماد به آرامی دستش را از دور گردن دخترک پایین انداخت و حنا خودش را کمی عقب کشید و چشم هایش را تا چشم های مردش بالا کشید .
    در چشم های عماد، او زیبا بود و نرم ... صدمه دیده و معصوم ... مثل کسی که شکست خورده بود و این بار نه از آنچه که در گذشته اتفاق افتاده است ... نه .
    زیر بار شرم و خجالتی که از نزدیکی اش به عماد داشت ...
    درست در مقابلش ایستاده بود . زیر نور ماه که درست روی موهایش می تابید و نیمی از صورتش را روشن می کرد .
    آن صورت ظریف و دوست داشتنی که می توانست ساعت ها نگاهش کند .
    دخترک زیبا شکست خورده ی چشم های عماد .
    آن چشم هایی که حرف داشت ... داستان هایی برای گفتن داشت ... چشم هایی که درون روح عماد قلاب شده بود .
    اگر زیر آن نگاه نگهش می داشت! ... آن صورت معصوم و آن چشم های خواستنی مظلوم که هر لحظه بیش از قبل تسلیمش می شد ...

    دستش را بالا برد و موهای روی پیشانی دخترک را کنار زد .
    حنا ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و چشم های عماد تا جایی نزدیک بینی و دهانش پایین آمد.
    حنا دستش را بالا آورد موهایش را پشت گوشش فرستاد .
    مردی که روبه رویش بود . مردی بود پر نیاز ... این را از چشم هایش می خواند . از ترس برهنه و واضحش ...
    مردی که گم شده بود ... جایی در میان تاریکی اش ... چشمان سیاه و خشنی که شکنجه شده بود.
    دخترک می توانست آرامش کند .
    می توانست درون تاریکی اش بخزد و برایش روشنایی بیاورد.
    حالا حوا بود ... حوا در باغ بهشت و عماد ... نمی توانست مقاومت کند .
    دیگر نمی توانست .



    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]
    ***

    تلفن را روی دستگاه کوبید و با عصبانیت از پشت میزش بلند شد و به سمت پنجره رفت ...

    آن صدای دائمی زنگی که درونش میپیچید و این سردرد میگرنی بدی که به سراغش آمده بود و با گریه های بلند سیمین پشت خط بدتر هم شده بود ...
    چقدر باید خودش را کنترل می کرد تا فریاد نکشد و دل سیمین بی نوا را نشکند ... در میان همه ی کلاغ هایی که بودند ... سیمین کلاغ سفیدی بود بی گـ ـناه ... معصوم ترینشان .
    و آخر قصه که می رسید شاید نا امید ترینشان ...
    کی و کجا و چگونه به این حال و روز افتاده بود را به خاطر نداشت ... اما هیچ کس نمی داند که بعد از تحمل چیزهایی که برایت سنگین است چگونه سر از خاکستر در می آوری و بهرام این گونه دوباره متولد شده بود ... پر از کینه ای که جلوی چشمانش را گرفته بود و آتشی که هرکه نزدیکش می شد را می سوزاند .
    تاریخ انگار برایش از روزی که به اسپیلی رفته بود آغاز شده بود ... در آن خانه ی ساده ای که با تصورات کودکی اش تفاوت داشت ... از آن دختری که همسر عماد بود و نبود ... از آن دست های سرخ و کبود ... آن صورت ترسیده ...
    همان جا ... همان جا چیزی در درونش گفته بود که چیزی درست نیست و وقتی به ماشین برگشته بود ... وقتی مشت هایش را محکم به فرمان کوبیده بود و از درد دررفتگی انگشتش خفه فریاد کشیده بود ...
    وقتی کنار جاده ی منتهی به ویلای مادرش متوقف شده بود و بی سر و صدا آن راه باریک را از میان درختان سفید پوش شده تا دریاچه بالا رفته بود ...
    وقتی روی تخته سنگی نشسته بود و به آب یخ زده ای نگاه می کرد که روزی مادرش را در خود بلعیده بود و آن روز هم کسی جز عماد در کنارش نبود ...


    آخ عماد ... همه جا عماد ...

    تاریخ از همان لحظات آغاز شده بود ...

    از همان وقتی که بعد از ساعت ها ... دما که افتاده بود ... با انگشتانی که حالا از دردی که کشیده بود بی حس مانده بود ... راه آمده را برمیگشت ... با پیچیدن ماشینی که به نظرش آشنا می رسید ... پشت درختی ایستاد و از همان بالا حیاط ویلا را زیر نظر گرفت ...

    دود سفیدی که از دودکش بالا می آمد و نور زردی که از میان قاب پنجره برف های روی ایوان را روشن کرده بود ...
    ماشین جایی نزدیکی ماشین عماد متوقف شد ...
    ماشینی که در حیاط درمانگاه مادرش بود ...
    حالا به خاطر آورده بود ...
    بعد از لحظه ای حنا را دید که با پاهای برهنه اش روی ایوان دویده بود ...
    با احتیاط روی برف ها راه رفت و از میان درختان خودش را به ماشینش رساند و بخاری گرفت ...
    حالا نمی دانست که باید خوشحال باشد که همان جا مانده بود و ماشین بنیامین را تعقیب کرده بود یا نه ؟
    تعقیب کرده بود و به داستان حنا رسیده بود ...
    عماد حنا را دوست داشت ... شاید باید میگفت که عاشقش بود و چه پایانی تاثیر گذار تر از اینکه هرکسی به سزای اعمال خودش برسد؟
    چشم در برابر چشم ...
    خون در برابر خون ...
    برای نزدیک شدن به حنا ... برای آزار دادن عماد ... سیمین یک میانبر سریع و امن بود ...
    می دانست در حقش اجحاف می کند اما هر بازی ای قربانی خودش را می گیرد ...


    کمی لای پنحره را باز کرد و روی مبل نشست ...

    مرغ های عشق ازدواج کرده بودند ...
    غافلگیر شده بود؟
    بله ... انتظارش را نداشت ... هرگز کسی اینگونه آتشین دوستش نداشته بود تا بفهمد ... هر زنی که در زندگی اش بود روزی تنهایش گذاشته بود و این جریح ترش می کرد ... این تشنه ترش می کرد ...


    چشم چرخاند و به تقویم روی میز نگاه کرد ...
    امروز چندم بود؟
    چند روز دیگر به سالگرد مرگ مادرش مانده بود؟
    لبخند زهرآگینی زد ...
    احساس خدایی می کرد ...
    مثل فرشته ی مرگ ، کم کم می آمد ...
    می خواست روز مرگ مادرش را تا ابد روی قلب عماد حک کند ...
    روز مرگ مادرشان ... روز مرگ رویایش ...



    زیر لب زمزمه کرد

    « آخرالزمان میشه داداش ... »






    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]
    ***

    لیوان شیر گرمش را در میان دستانش نگه داشت و به کابینت های یکدست سفید تکیه زد ...

    بوی خوش چای تازه دم و نان تازه ای که از چند خیابان پایین تر خریده بود و هنوز بخار نرم و گرمشان در خلوتی فضای آشپزخانه به هوا بلند می شد .

    باور نمی کرد ...

    انگار در خواب راه می رود ... انگار که همه چیز در خواب اتفاق افتاده باشد ...
    به اطرافش نگاه کرد ...
    اینجا خانه اش بود ... از اینجا به بعد باید خانم این خانه می شد ...
    خانم خانه ی عماد ...
    ساعت از هفت نگذشته بود و از حالا دلش برای التهاب چشم های عماد تنگ شده بود ... از مردانگی دست هایی که با ظرافت نوازشش کرده بود ... از زمزمه اش پشت گوش های داغ کرده اش ... از عطر نفس هایش ... از طعمش ...


    دلش برای عماد تنگ شده بود ...

    عمادی که هنوز درون اتاق حالا مشترکشان روی آن خوشخواب یک و نیم نفره ای که روی زمین ... کنار پنجره ای که رو به آسمان بود ... خواب بود .
    خواب بود و خواب را از چشمان دخترک فراری داده بود ...
    همان لحظه ای که رو به سقف دراز کشیده بودند و از پنجره به ماهی که پشت ابرها گیر کرده بود نگاه می کردند ...
    درست همان لحظه بود که فهمید اگر فرشته ی نگهبانش هم قبل از همه ی آن اتفاقات می آمد و هشدار می داد ... اگر می توانست جلوی همه ی آن ها را بگیرد ... در مقابلش می ایستاد و اجازه می داد همه ی این ها اتفاق بیفتد که همه شان می ارزید به آرامشی که حالا داشت ... به امنیتی که حالا داشت ... به خانه ای که حالا داشت !
    همان لحظه ای که عماد به سمتش چرخید و چانه اش را روی موهای دخترک گذاشت و حنا در آغـ*ـوش پهنش گم شد ...
    عشق خالی اش کرد و به شیرینی برای ثانیه ای چشمانش را بست ...

    و با صدای عماد پلک گشوده بود
    - همه چیز رو جبران می کنم ...
    قبلا هم شنیده بود ... بار ها شنیده بود و حالا می خواست که کاش همان موقع مانده بود و فرصت می داد تا جبران کند ...
    حنا چرخید و صورتش را در گودی گردن عماد پنهان کرد ...
    حالا قلب هایشان درست رو به روی هم بود ... در برابر ... انگار که با کد مورس با هم حرف می زدند ...
    و چه چیز از آن زیبا تر بود؟
    برای حنا عماد تنها چیز با ارزشی بود که از گذشته مانده بود ... که دوستش داشت .
    برای حنا دنیا به دور عماد می چرخید ... به دور پسرشان ... به دور زندگیشان !


    - هیچوقت دیگه ولم نکن ...
    صدایش آرام بود و لطیف و جوابش دست های گرم عماد بود که موهایش را به بازی می گرفت .


    از جایش تکان نخورد ... نمی خواست لانه اش را ویران کند ...

    بازی اش گرفته بود که صدای نفس های منظم عماد را می شمرد ... که با انگشتانش بازوی برهنه ی مردش را اندازه می گرفت .
    بازی اش گرفته بود و بی صدا به صورت آرام و خط های روی پیشانی اش نگاه می کرد .
    به آن چشم هایی که حتی از پشت پلک های بسته اش هم زیبا بودند .
    دستش را به آرامی روی گونه اش گذاشت و به آهستگی نوازشش کرد .
    مثل دختر بچه ای که دوست صمیمی اش را بعد از یک تابستان طولانی می بیند ... می خواست برای عماد حرف بزند ...
    نمی خواست این تنها او باشد که از دلدادگی اش گفته بود اما برای عماد که بعد از سال ها خوابیده بود ...




    به آهستگی پاهایش را روی زمین عـریـ*ـان و سرد گذاشت و دستش را به لبه ی پنجره گرفت و بلند شد ...

    خواب به چشمانش نمی آمد ...
    نگاهی به عماد انداخت و آرام پتو را تا روی شانه هایش بالا کشید .
    و به آرامی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست ...
    نور قرمزی که از شب سوز اتاق ماهان به بیرون می تابید و سایه اش روی نیم رخ دخترک که به تصویرش در آینه ی بزرگ رو به رویش ...


    دستش را بالا آورد و موهای نا مرتبش را پشت گوشش برد و به لباسش نگاه کرد ...

    برای ثانیه ای صورتش سرخ شد ...
    دستش را پایین آورد و روی گردنش را پوشاند ...
    برق حلقه ی دستان دخترک رو به رویش ...
    نه نباید خجالت می کشید ... لباسش لباس دخترکی بود که در شب عروسی اش می پوشید ...
    که برای شوهرش می پوشید ...
    نه به آن قشنگی ... نه به آن ظریفی ...
    به سبک حنا ... همانقدر ساده ... همانقدر بی زرق و برق

    با این حال برگشت و جین و تی شرتش را از رخت آویز نصب شده روی در برداشت و وارد حمام شد .


    روزش را از ساعت چهار صبح آغاز کرد ... دوش گرفت ... موهایش را که به زحمت تا پایین شانه هایش می رسیدند با حوله ی عماد خشک کرد و روی کاناپه فرو رفت .
    سپیده که زد ... دلش به هوای پیاده روی طولانی پر کشید به خیابان های سرسبز اطراف ... پالتویش را به تن کرد و شالش را پوشید و همراه با کارمندانی که یکی یکی از خانه هایشان بیرون می زدند پرسه زد در اطراف و هوای تمیز و اول صبح را بلعید.


    نان خرید و پنیرش را از سوپرمارکتی که تازه کرکره اش را بالا می داد ...

    در دلش خندید ...

    شده بود مثل مادرش ...

    صبح های زود از خانه بیرون می زد و با نان گرم بر می گشت ، صبحانه را آماده می کرد ...

    با یادآوری مادرش دلش گرفت اما هیچ وقت ،هیچ وقت دلش برای آن صبح ها تنگ نمی شد ...
    دور آن میز صبحانه هیچ کس با اشتها لقمه ای از گلویش پایین نمی رفت ... تمام صبح هایشان با غر های ناتمام مادرش شروع می شد ... از حرام بودن زحمت هایی که یک تنه برای او و پدرش می کشید ... برای نالایقی دخترش و همسرش ...


    قلبش در هم مچاله شد ...

    هیچ نمی خواست مثل مادرش باشد .


    حالا صبحانه را آماده کرده بود و منتظر بود آن عقربه ها روی هفت بنشیند تا با عشق عماد را بیدار کند ... با مهربانی دستی روی سر ماهان بکشد و بگوید خوشحال هست که از این به بعد همه ی صبح ها را با هم شروع می کنند ...

    که با جان و دلش برایشان هر کاری خواهد کرد تا آب در دل هیچ کدامشان تکان نخورد .

    لیوانش را به دهان نزدیک کرد و جرعه ای از شیرش را نوشید.


    « حنا؟»

    شانه اش بالا پرید از صدای بلند عماد و تکیه اش را از کابینت گرفت و صاف ایستاد

    « حنا؟»

    این بار بلند تر از قبل ... لیوان را روی کانتر رها کرد و با استرس به سمت راهرو حرکت کرد سـ*ـینه به سـ*ـینه ی عماد متوقف شد .

    عماد با چشمانی که ترس و دلهره از آن بیرون می زد با دیدن دخترک انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند با ناباوری به حنا نگاه کرد

    - چی شده ؟

    حنا خیسی پیشانی عماد را دیدو این بار با نگرانی پرسید
    - چی شده عماد ؟


    عماد دستی به پیشانی اش کشید و بعد در حالی که هر دو دستش را پشت سر حنا می گذاشت با یک حرکت ناگهانی دخترک را به خودش فشرد .

    حنا همچنان با گیجی بی حرکت ایستاد و قلبش مثل گنجشک می تپید .

    عماد حلقه ی دستانش را شل کرد و حنا نگاهش کرد

    - ی کم طول می کشه تا عادت کنم به این !
    حنا چشم هایش را روی موهای به هم ریخته ی عماد چرخاند و در حالی که لبخند کم جانی روی صورتش نشسته بود گفت

    - ترسیدی رفته باشم؟

    می ترسید که همه این ها خواب باشد.

    چیزی نگفت و در سکوت به صورت دخترک نگاه کرد و بعد از ثانیه ای در حالی که روی موهای دخترک را به نرمی می بوسید گفت

    - صبح به خیر

    حنا لبخند شیرینی زد.
    - اول دوش می گیری یا صبحانه می خوری؟
    عماد دستی به پلک هایش کشید و گفت
    - چیزی هست تو یخچال ؟ زنگ بزنم مجید بره خرید کنه ...


    بی آنکه منتظر جواب حنا بماند چرخید تا موبایلش را از روی کابینت بردارد که حنا در میانه راه دستش را گرفت

    - همه چی گرفتم !

    عماد ایستاد و در حالی که قفل گوشی اش را باز می کرد بی آنکه سری بلند کند پرسشگرانه زمزمه کرد
    - هوم؟
    - صبح رفتم پیاده روی ... نون تازه گرفتم با پنیر تبریزی... دوست داری؟


    عماد این بار سرش را بالا گرفت
    - رفتی بیرون؟

    حنا سری تکان داد و در حالی که به آشپزخانه اشاره می کرد گفت

    - نونش هنوز گرمه .... میخوای اول دوش بگیری بعد ؟
    عماد برای ثانیه ای روی صورت دخترک نگاه کرد و بعد در حالی که چشم هایش را پایین می انداخت لب هایش را به هم فشرد ... انگار که می خواست چیزی بگوید و با خودش می جنگید


    حنا فاصله شان را کوتاه کرد و در حالی که دستش را روی بازویش می گذاشت با مهربانی گفت

    - چی می خوای بگی ؟
    - هر چی نیاز داری به مجید بگو ... نیاز نیست برای این چیزا بری بیرون ...


    حنا با مهربانی و ابروهای بالا رفته به عماد چشم دوخت

    - اگه بگم دوست دارم نون تو سفرمون رو خودم بخرم چی ؟
    لبخند محوی روی صورت عماد نشست و حنا ادامه داد
    - یا شاید این چیزی نیست که من برداشت کردم هان؟ نکنه از اون مردایی که نمیذارن زنشون بدون اونا از خونه بره بیرون !؟


    لبخند عماد پر رنگ شد و با اخم جذابی که روی صورتش نشسته بود، خواستنی تر.

    - اگه بگم آره چی ؟!
    لحنش مثل حنا مهربان و پر شیطنت بود .


    حنا با ناباوری بلند خندید و در حالی که دستش را از روی دست عماد بر می داشت گفت

    - از این حرفا نداریما ... بذار همین روز اول تکلیفمون رو روشن کنیم ...

    عماد این بار چشمکی زد و در حالی که لبخندش هنوز کنج دهانش نشسته بود و دندان های سفید و براقش را نمایان می کرد به سمت آشپزخانه راه افتاد و گفت

    - تبریزی گرفتی؟
    حنا با اعتراض گفت

    - عماد خان ... من دوست دارم خرید کنم برای خونه ... دوست دارم پیاده روی کنم ... آموزشگاهم رو برم ... گالری برم ...
    عماد تکه نونی جدا کرد و به سمت دهانش برد
    - می دونی چند وقته نون تازه نخوردم من ؟

    - همه ی این کار ها رو هم تنها می کنم ... مثل قبل ...

    عماد جرعه ای از لیوان حنا سر کشید و به کابینت تکیه داد
    - ماهان رو بیدار نمی کنی؟

    دخترک اما همچنان ، لجبازانه ادامه می داد

    - چیزی عوض نشده ... ما دو تا آدمیم با دو تا دنیای مختلف ... می خوای رئیس باشی رئیس باش ولی اینا مسائل شخصیه منه که باید مثل قبل باشه ... یعنی منظورم اینه که هیچ چی نمی تونه جلوی من رو بگیره که یعنی نتونم کارایی که دوست دارم رو انجام بدم ... یعنی درسته که ازدواج کردم ولی اینا جز آزادی فردی هر کسی محسوب می شه و ...

    عماد که تا این لحظه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد با ریزه ریزه و تند تند حرف زدن های حنا بلندتر از قبل خندید

    - خیلی خب خیلی خب ...

    رو به روی دخترک که با چشم های تقریبا بسته حرف می زد ایستاد و گفت

    - فقط برگرد... هرجا که رفتی ... وقتش که شد برگرد تو خونت ...

    انگار همان مار گزیده ای بود که از ریسمان سیاه و سفید می ترسد ... برای حنا این احساس نا امنی ای که خودش تا شب قبل حس می کرد چیز عجیبی نبود ...

    عماد می ترسید که حنا برود و باز از دستش بدهد ...

    حنا با چشم هایی که برق می زدند غرق شد در تیله های عاشق عماد.
    و صدایش که دوباره او را از غرق شدن نجات می داد

    - نذار باز دنبالت بگردم !


    حنا سکوت کرد ... و راستش نفسش بند آمد که سکوت کرد .

    تجسم عشق بود در مقابلش .

    - مامان حنا؟

    هر دویشان به سمت صدای خواب آلوده ی ماهان که دستش را به دیوار گرفته بود و با دست دیگرش چشمش را می مالید نگاه کردند.

    حنا با خوشحالی به سمت ماهان رفت و در حالی که خم می شد تا پسرش را در آغـ*ـوش بگیرد گفت

    - جانم مامان؟ بیدارت کردیم ؟

    ماهان سکوت کرد و سرش را روی شانه های دخترک گذاشت و عماد به آرامی به سمتشان قدم بر داشت ...
    دستانش را باز کرد و حنا با اشتیاق در بغلش جای گرفت ...
    صبح شان ... خوشبختی شان با ماهان تکمیل می شد ...


    خانواده ی کوچک سه نفره شان ...

    انگار که در این دنیا تنها آنها بوند که نفس می کشیدند.
    تنها آنها.


    ***


    در دنج ترین جای کافه نشسته بود .
    در تاریکی ... در این گوشه ی خلوت هیچ کس به او توجهی نداشت و او هم .

    انگار کسی با سوهان زیر دندان هایش می کشید تا تیزشان کند ... آن حس نا خوشایند و آن لـ*ـذت توامان ...

    با رقـ*ـص چوب های بالای در سر بلند کرد و سیمین را در آن بالا پوش زیبا و آن چشم های غمزده دید ... دستی در هوا تکان داد و سیمین به آهستگی به سمتش به راه افتاد و بی آنکه حرفی میانشان رد و بدل شود صندلی را بیرون کشید و نشست و جعبه ی سیگار و فندک بهرام را به سمت خودش کشید .

    با روشن شدن فندک در مقابل چشمانش پکی به سیگارش زد و در حالی که دستی به زیر پلکش می کشید دود حبس شده درون سـ*ـینه اش را بیرون داد .

    - از کی تا حالا؟

    سیمین چشم هایش را بالا کشید و بی آنکه جوابی به سوال بهرام بدهد گفت

    - چرا به حرفت گوش دادم ؟
    پک عمیق دیگری زد و ادامه داد
    - این چه کاری بود من کردم ؟ حنا برای من عزیز بود ...
    - بهت اهانت نکرد با کاری که کرد؟
    - چه اهانتی ؟ ازش بچه داره ... دوستش داره ... من کی ام این وسط!؟
    - اینا رو پشت تلفن رو هم می تونستی بگی !
    سیمین با شوک به بهرام چشم دوخت و گفت
    - این ها دستپخت توئه ... تو باید بهم بگی چرا ... تو باید بهم توضیح بدی ...
    - اگه انقدر سختته که پای غرورت وایسی چرا بهش زنگ نمی زنی؟
    با عصبانیت سیگار را درون زیر سیگاری خاک قهوه خاموش کرد و گفت
    - با چه رویی؟
    بهرام روی میز خم شد و در حالی که در چشمان سیمین نگاه می کرد گفت
    - پس صبر کن ... صبر کن تا خودش با سر برگرده ...

    سیمین به کلافگی سری تکان داد و گفت
    - من احمق به جای اینکه پشتش باشم ... به جای اینکه کنارش باشم اذیتش نکنه ... حنا خواهر من بود ... سبحان باهام حرف نمی زنه ... خودم تو خونه دارم دیوونه می شم ...

    هر دو دستش را به سر گرفت و به میز تکیه زد

    بهرام به کلافگی لبش را به دندان گرفت و در حالی که پوست روی لبش را می جوید با بی حوصلگی به ژست های سیمین نگاه کرد .

    راستش می خواست همین حالا ادا هایش را تمام کند برود تا بهرام با خیال راحت قهوه ای که قرار بود سفارش بدهد را آرام آرام در حالی که برای آخرین بار همه چیز را مرور می کند در آرامش بنوشد ...

    این دم آخری دیدن عجز و لابه ی سیمین برایش صورت خوشی نداشت .

    هرچند در تصمیمش خللی وارد نمی کرد ...
    خللی وارد نمی کرد و از طرفی حتی جریح ترش می کرد ...
    حنا دختر خوبی بود و عماد لایق آن همه خوبی نبود ...
    مگر از کودکی در سرشان فرو نکرده بودند که خدا آدم های خوب را زود تر می برد ؟
    برای او که حالا احساس خدایی می کرد ...
    برای کسی که مثل خیمه شب باز ... عروسک های زیر دستش را به هر طرف که می خواست می چرخاند و بازی می داد ...
    برای کسی مثل او ، حنا ... تنها آدم خوب داستانشان باید می رفت .


    دستش را روی میز گذاشت و در حالی که بی هدف فندک را می چرخاند گفت

    - بهش پیام بده ... شام دعوتش کن ... بگو می خوای بهش توضیح بدی ... می خوای از دلش در بیاری

    سیمین سرش را بالا گرفت و بهرام ادامه داد
    - اگه اونقدری که تو الان داری خودت رو می خوری بهت فکر کنه ... بعید بدونم رد کنه دعوتت رو ...
    سیمین زیر بینی اش کشید و گفت
    - فکر می کنی ببخشه من رو ؟
    بهرام نفس عمیقی کشید و با تومانینه سری تکان داد .
    - آب می شم از خجالت وقتی یاد حرفایی که بهش زدم میوفتم ...
    بهرام که کم کم کلافه گی اش تبدیل می شد به پرخاشگری و عصبانیت گفت
    - بالاخره کاریه که شده ... با خودت کنار بیا و تصمیمت رو بگیر
    سیمین با بغض از کنایه و تلخی بهرام چشمانش را بالا کشید
    سیگار دیگری آتش زد و در حالی که موبایلش را از درون کیف همیشه شلوغش بیرون می کشید لب هایش را تر کرد و پکی به سیگارش زد و آن را لبه ی زیر سیگاری گذاشت
    می دانست که قدرت آن را ندارد که صدای حنا را بشنود و از ترس و اضطرابی که از همین حالا نشسته بود روی گلویش ، حرف بزند .
    لبش را به دندان گرفت
    - دعوتش کن همینجا ... ی قهوه می خورید و حرفاتون رو میزنید
    سیمین نیم نگاهی به بهرام انداخت و بهرام در دلش آرزو کرد که مخالفت نکند .
    سیمین به آرامی سری تکان داد و مثل همیشه که سریع و حرفه ای می نوشت جمله ای برای دخترک نوشت و بعد تلفن را تقریبا روی میز رها کرد و با نفسی که با قدرت بیرون می داد به صندلی اش تکیه زد .



    بهرام با بلند کردن دستش کافه چی را صدا کرد و قهوه ای برای هر دویشان سفارش داد و در سکوت با چشم هایی که روی صفحه موبایل دخترک قفل شده بود سرش را برای حرف های بی محتوا و بی اهمیتی که سیمین یک نفس می گفت تکان می داد .

    زمان نمی گذشت ...

    با وجود هوای سرد کمرش داغ بود از خیسی عرقی که تمام پیراهنش را تر کرده بود .

    کتابی که چند سال قبل باز شده بود حالا به صفحه ی آخر رسیده بود ...

    چند خط به پایان .
    نقطه .


    تمام !


    ***



    زندگی شان چیزی بود که با دست خودشان ساخته بودند . اگر خراب کرده بودند ... اگر همه چیز برایشان خوب پیش رفته بود ... اگر در اشتباه کرده بودند و یا راه درست را انتخاب کرده بودند ... همه اش ... همه ی این چیز ها ...

    یک حقیقت محض که از کائنات سرچشمه می گرفت .
    تنها چیزی که می توانست در آن لحظات به او آرامش بدهد این بود که خودش انتخاب کرده بود چگونه خراب کند ... خودش با اشتیاق پا گذاشته بود به اشتباهی که امیدوار بود از آن چیز خوبی بیرون بیاید و اگر این چیز ها نبود ... اگر این همه سیاهی و تباهی در این مردی که درست رو به رویش ایستاده بود نبود ... می توانست چیز خوبی هم در بیاورد ...

    حالا که آنجا ایستاده بود و صورتش از سوزش بادی که به صورتش می خورد می سوخت می دانست که دیگر نمی تواند همه ی آن کتاب هایی را که می خواهد بخواند . که نمی توانست همه ی آن چیزی باشد / بشود که می خواست باشد / بشود . دیگر نمی توانست کار هایی که می خواهد انجام بدهد را انجام بدهد .

    زنانگی هایی که خرج کند ... مادرانگی هایی که ...

    حالا که آنجا ایستاده بود می دانست که دیگر نمی تواند زندگی کند ...
    حالا که آنجا ایستاده بود و شاید ... شاید برای آخرین بار اطرافش را نگاه می کرد ...

    آخ خوشبختی های کوچکش ... در برزخ متولد شده بود ... یک شب ... تنها یک شب در بهشت امن عماد زندگی کرده بود و حالا آماده ی جهنم بود ...


    - آماده ی مُردنی حنا ؟!







    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]- آماده ی مُردنی حنا ؟!


    صدایش زخم می شد روی تنش ...
    پاهایش ناخودآگاه سست شدند و مثل یک زندانی در شرف اعدام با ترس روی زانو افتاد.
    با پلک هایی که از ترس می پرید و صدای دورگه ای از بغض و دردی که پشت سرش می پیچید
    - این کار رو نکن ... بهت چی میرسه ... از کی انتقام می گیری!؟
    صدایش پر بود از التماس ... چیزی که امیدوار بود نباشد اما بعد از همه ی آن چیز هایی که شنیده بود ... همه ی آن خباثتی که در وجود این مرد بود ...


    نه گریه و زاری نمی کرد ... این رضایت خاطر و لـ*ـذت را به او نمی داد ...
    - پنج دقیقه دیگه همه ی چیز تموم میشه
    خم شد و از درون کیفی که درست زیر پایش بود جعبه ی کوچکی را بیرون کشید و روی قایقی که انگار از قبل به آب انداخته بود پرت کرد ...
    همان قایقی که قبل تر ها همان اطراف رها شده بود .
    حنا آب دهانش را به سختی فرو داد و چشم هایش را از دست بهرام گرفت
    ریه هایش به اکسیژن بیشتری نیاز داشت . مغزش به زمان بیشتری نیاز داشت و قلبش ... قلبش امید می خواست ... زنذگی می خواست ... عشقش را می خواست.
    نه آماده نبود .
    آماده ی مردن نبود .
    نه مثل این

    - بهرام ؟!

    بهرام با صدایی آرام که التهابش را پشتش پنهان می کرد گفت
    - حرف بسه ... خسته نشدی؟ من که کف کردم انقدر گفتم ... حالم داره از داستان منصور ها به هم می خوره

    گوشه ی مانتوی حنا را گرفت و در حالی که دخترک را از روی زانو هایش بلند می کرد درون قایق انداخت ...
    نتوانست مقاومت کند و این بار برای زندگی ای که داشت از دست می داد اشک ریخت .
    از ضربه ای که پیشانی اش به نیمکت انتهای قایق خورده بود ...
    به زحمت دست های سرما زده اش را از زیرش بیرون کشید و در حالی که لبه ی چوبی را می گرفت خودش را بالا کشید .
    بهرام طناب را از سکوی کنار اسکله بیرون کشید و با قدمی بلند وارد قایق شد و همانطور که از آن بالا به حنایی که مثل یک بچه گربه برای سرپا شدن تقلا می کرد نگاه می کرد پاروی بلند را برداشت و با تکانی قایق به راه افتاد ...
    سیاهی شب را ... سیاهی این آب مرده و جلبک بسته را می شکافت و به جلو می رفت .
    حنا چشم از دستان بهرام بر نمی داشت ... دستانی که پر قدرت دور آن چوب بلند مشت شده بود و چشمانی که پر بود از خون و تلخی.
    ناگهان نگاهش نشست روی صورت حنا و دخترک نفس کوتاهی کشید .
    نگاهش رنگ مرگ می داد و آن چوب دستی که زیر پایش افتاد دستانش را تا روی دهانش بالا آورد
    - بهرام ...
    - سی و پنج سالِ من تباه شد ... سی و پنج سال ... نوبت عماد نشده هنوز؟
    و بی آنکه کوچکترین اثری از تغییر در چهره اش پدیدار شود از پشتش کیسه ی سیاهی بیرون کشید و به سمت حنا به راه افتاد .
    حنا این بار بلند حق زد و در حالی که خودش را به عقب می کشید بار دیگر التماسش کرد ...
    التماسش می کرد و بهرام در فاصله ی کوتاهی از او ایستاد .
    - تقصیر عماده؟ تقصیر عماده که مادرت رفت؟
    بهرام با پلک هایی که با حسرت تقریبا روی هم افتاده بودند برای لحظه ای با نفرت به جایی در تاریکی خیره شد
    حنا ادامه داد
    - اون ... اون اصلا به دنیا اومده بود؟ تو فقط می خوای از یکی انتقام بگیری ... ولی ... ولی اون من نیستم ... عماد نیست !
    با صدایی که به زور شنیده می شد گفت
    - خفه شو ... خفه شو ... مادرم ... خانوادم ...
    با خشم آخرین قدم بینشان را برداشت و در حالی که در صورت ترسیده ی حنا خم می شد گفت
    - موقعی که داشت با تو خوش می گذروند من داغ رعنا رو داشتم رو سـ*ـینه ...
    حنا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از گلویش بیرون نیامد و بهرام ادامه داد
    - الان هم داغ تو رو میذارم رو سینش
    حنا نمی خواست آنجا تمام بشود ... نمی خواست و مثل ببری که احساس خطر کرده به سمت بهرام حمله کرد و به عقب هلش داد . اما انگار به کوه سنگ خورده بود .
    بهرام تنها تلویی خورد و این بار با نفرت بیشتری به دخترک نگاه کرد و حنا باز حمله کرد .
    در یک ثانیه ی پر ازدهام پایش به چیزی گیر کرد و با کمر روی سطح نمور و سخت افتاد و دنیا در برابرش سیاه شد ...
    دیگر نمی توانست جایی را ببیند . دستانش را به سمت صورتش برد و آن کیسه ی سیاه پارچه ای ...
    نفسش بند آمد ...
    نفسش از پیچیده شدن چیزی دور گلویش بند آمد .
    تنش یخ کرد .
    آماده ی مردن نبود ...
    آماده ی رویارویی دوباره اش با همه ی از دست داده هایش نبود ...
    هنوز آنقدر جوان بود و آنقدر در سرش رویا داشت و آنقدر درونش پر از شوق زندگی بود که ...
    اما اینجا انگار پایان بود .
    بهرام بدهی اش را با گرفتن جان حنا پس می گرفت .
    ...
    با فشار دست های بهرام روی شانه هایش و سنگینی زانوهایش روی ستون فقرات دخترک ...
    حنا چشمانش را بست ...
    آنقدر ترسیده بود و در شوک بود که حتی صدایی از گلویش بیرون نمی آمد .
    چشمانش را بست و حداخافظی کرد و منتظر مرگ شد که آهسته آهسته از نک انگشتان پاهایش بالا بیاید.

    دوازده ساعت قبل ، بعد از آن صبحانه ی ساده ی سه نفره ...
    عماد که خانه را ترک کرد و ماهان سرگرم بازی اش شد . دخترک روی مبل تک نفره ی کنار بالکن نشست و از پشت پنجره به آسمان ابری نگاه کرد و چشمانش به آرامی گرم شد از بی خوابی شب گذشته اش ...
    شاید تنها چند دقیقه که با حرکت دست های ماهان روی بازویش چشم هایش را از هم باز کرد و کمر صاف کرد.
    ماهان که در مشت کوچکش تعداد زیادی مداد رنگی را به زحمت نگه داشته بود و در دست دیگرش تلفن حنا را به سمتش گرفت .
    - موبایلت زنگ میزنه
    حنا لبخند شیرینی به پسرش زد و در حالی که گوشی را از دستش می گرفت به مهربانی گفت
    - مرسی پسر قشنگم .
    ماهان با دست آزادش زیر گردنش را خواراند و سرخوشانه به سمت کاغذ هایی که روی زمین پهن کرده بود دوید و روی زمین دراز کشید .
    حنا برای ثانیه ای پسرش را نگاه کرد و در حالی که دلش برایش قنج می رفت دوست داشت بلند شود و برود کنارش دراز بکشد ... دوست داشت تا می تواند نزدیکش باشد ...
    سرش را به مبل تکیه داد و در حالی که تلفن را رو به روی صورتش بالا می آورد با دیدن پیامی که از سمت سیمین آمده بود با هیجان و خوابی که از سرش ناگهان پریده بود از جا بلند شد .
    « کافه رستگار ... ساعت ده ... حرف بزنیم »
    قلبش در هم فشرده شد و دلش پر کشید برای سیمین ... فکر کرد دوستی شان عمیق تر از اینی بود که حالا نخواهد برود ... که نخواهد این دلخوری برطرف بشود ...
    تمام داشتی و دارایی اش در زندگی بعد از ماهان و عماد سیمین بود و سبحان ... دلش به همین ها بود که خوش بود .
    لب هایش را تر کرد و در حالی که دست های لرزانش را روی کیبورد فشار می داد با حسی از اعماق قلبش نوشت
    « ساعت ده ... کافه رستگار »
    به ساعت دیواری که روی هشت گیر کرده بود نگاهی کرد و بعد در حالی که به سمت اتاق می رفت شماره عماد را گرفت ... جواب که نداد با صدای بلند ماهان را صدا کرد و ماهان به دو خودش را به مادرش رساند
    - ماهان جون ... مامان باید بره جایی کار داره ... بیا لباس بپوشیم شما رو ببرم پیش بابا بعد زودی بیام دنبالت باشه ؟
    اخم های ماهان که در هم فرو رفت حنا درست درمقابلش زانو زد
    - پیش بابا حوصلم سر میره ... با من بازی نمی کنه ...
    حنا با ناراحتی و استیصال نگاهی به ماهان کرد و ماهان با چشم هایی هیجان زده گفت
    - میشه بریم کلاس بازی ؟ خاله باران همیشه من رو میبره کلاس بازی ... کلی بچه هست ...
    - کلاس بازی؟
    ماهان با خوشحالی سرش را تکان داد و حنا این بار پرسشگرانه گفت
    - من آدرسش رو نمی دونم ماهان جان ... امروز برو پیش بابا من قول می دم ی روز دیگه ببرمت ...
    ماهان لبی ورچید و گفت
    - عمو بنی بلده اونجا رو ...
    حنا از این لجبازی آهی از سر استیصال کشید و در حالی که روی پا می ایستاد گفت
    - باشه ... بدو برو لباس بپوش ... می تونی ؟
    ماهان با خوشحالی به سمت اتاقش دوید و در همان حال گفت
    - من ... همیشه خودم بلدم ...
    لبخند کوچکی روی لب های حنا نشست و بعد در حالی که پالتو اش را از پشت در بر می داشت و به تن می کرد رو به روی آینه ایستاد .
    ماهان را می برد به هر کجا که می خواست ... سیمین را می دید و بعد شاید اگر فرصت داشتند می رفت و کمی برای خودش خرید می کرد ...
    از خانه که بیرون زدند دوباره عماد را گرفت و این بار که جواب نداد بلافاصله با بنیامین تماس گرفت ... صدای خواب آلوده ی بنیامین پشت تلفن و کنجکاوی همزمانش از تماس بی موقع حنا ...
    - فکر نمی کردم خواب باشید ... عماد خیلی وقته رفته سر کار ...
    بنیامین آرام خندیده بود و با آن صدای همیشه مهربان و لحن همیشه با ملاحظه اش گفت
    - خانم من برای عماد کار نمی کنم ...
    حنا لبش را به دندان گرفت و تازه یادش آمد که بنیامین تنها وکیل عماد است و نه کارمندش .
    - معذرت می خوام واقعا !
    - نه ابدا ... جانم مسئله ای هست ؟ باز شیطونی کرده تازه داماد؟
    حنا لبخندی زده بود
    - نه راستش من جایی کار دارم ... عماد جواب نمی ده ... می خواستم بدونم این کلاس بازی ای که ماهان می گـه کجاست ... میگه عمو بنی میدونه !
    بنیامین بلند حندید و در حالی که پدر سوحته ای نثار ماهان می کرد گفت
    - کانون ... خیابون فاطمی ... می خواهید بیام دنبالتون ؟
    حنا که به سر خیابان رسیده بود دستی برای تاکسی ای که از راه می رسید بلند کرد و همزمان گفت
    - نه ... الان ماشین می گیرم
    جلوی شیشه ی ماشین خم شد و گفت
    - دربست آقا ؟ فاطمی!
    مرد سری تکان داد و حنا در را برای ماهان باز کرد و کمکش کرد که سوار شود و همزمان پشت تلفن گفت
    - باز هم ممنونم ... ببخشید اگه بی موقع زنگ زدم ...
    - به هیچوجه ... خوشحال شدم صداتون رو شنیدم
    سوار شد و در را بست .
    ماهان را که رساند نیم ساعتی وقت داشت تا خودش را به کافه برساند ... هوای خوب و خنک و روز خوبی که شروع کرده بود مجبورش می کرد که این چند ایستگاه مانده تا جمهوری را پیاده برود ...
    ویترین ها را تماشا کند ... ازدهام خیابان را ... موش های بازیگوشی که زیر درختان بازی می کرد و جیغ زنی که با دیدنش به بالا پریده بود .
    چقدر همه چیز جور دیگری بود ...
    به کافه که رسید تلفنش را بیرون آورد و شماره سیمین را گرفت . جواب که نداد داخل شد و نگاهی سرسری به اطرافش انداخت و پشت نزدیک ترین میز نشست .
    پسرک کافه چی با لبخند به سمتش آمد و در حالی که صبح به خیر می گفت منو را رو به رویش گذاشت
    حنا لبخند مهربانی زد و در حالی که تشکر می کرد گفت
    - چند دقیقه فرصت میدید؟ منتظر دوستم میمونم
    پسر سری تکان داد و با گفتن “حتما” از میز فاصله گرفت .
    تلفن را در مقابلش نگه داشت و دوباره شماره ی سیمین را گرفت.
    دوست داشت هرچه زودتر سیمین بیاید و محکم در بغلش بگیردش … دوست داشت همه ی آنچه که گمان می کرد سیمین نمی داند و باید بداند به او بگوید ...
    سیمین بیاید و تا می توانند حرف بزنند و بگوید که می خواهد باز هم به گالری بیاید ... که آخر هفته ها وقتی هوا بهتر شد دور میدون محسنی بنشینند و ساز بزنند ... اما ناگهان این تنها ن بهرام بود که رو به رویش ظاهر شد .
    حنا با تعجب چشم چرخاند و این بار تلفن سیمین که صفحه اش هنوز روشن و خاموش می شد در دستانش بود .
    با استرس و نگرانی از جایش بلند شد و با زبانی که تقریبا بند آمده بود به بهرام نگاه کرد .
    چهره ای بهرام برخلاف قبل گرفته و عصبی و ناراحت بود ... انگار چیزی راه گلویش را بند آورده بود و یا از چیزی که می خواست بگوید آنچنان مطمئن نبود .
    - سلام
    - من ... با سیمین قرار داشتم اینجا ... تلفنش دست شما چیکار می کنه ؟
    بهرام دستی به صورتش کشید و صندلی رو به روی دخترک را عقب کشید و نشست .
    حنا همچنان رو به رویش ایستاده بود و با نگرانی چشم دوخته بود به دهان بهرام
    - سیمین نبود که پیام داد ... من بودم !
    حنا با چشم هایی گرد شده به بهرام نگاه کرد و در حالی که روی میز خم شده بود ،
    شوک زده از اتفاقی که ممکن بود افتاده باشد گفت
    - من نمی فهمم ... یعنی چی؟ سیمین کجاست ؟
    - نمی شینید؟
    حنا مثل مسخ شده ها روی صندلی اش نشست .
    - چی شده آقا بهرام ؟
    بهرام لبی تر کرد و در حالی که چشم هایش را بالا می کشید و پر نفوذ به صورت نگران حنا چشم می دوخت گفت
    - قطع کن ...
    حنا برای لحظه ای جا خورد و بعد به تلفنش که همچنان شماره ی سیمین را می گرفت نگاه کرد و بعد در حالی که تماس را قطع می کرد و گوشی را روی میز می گذاشت به استیصال و اضطراب ادامه داد
    - دارید نگرانم می کنید ... می گید چی شده یا نه؟
    - داستانش طولانیه ...
    حنا این بار بلند تر از قبل گفت
    - پس چرا معطلید؟
    نمی دانست چرا بهرام آنقدر عصبی اش می کند ... حضورش به نوعی آزار دهنده بود ... مثل همان حس هایی که وقتی از کسی در نگاه اول خوشت نمی آید به سراغت می آید .
    - تصادف کرده !
    دهان حنا باز ماند و با لکنت گفت
    - تصادف کرده؟
    بهرام دستی میان موهایش کشید و گفت
    - دیشب با هم بحثمون شده ... راه میوفته میره شمال و اونجا تصادف کرده ... به من هم امروز خبر دادن ...
    باور نمی کرد ... سیمین برود شمال؟ امکان داشت ؟
    با تکانی که به میز خورد و لیوان های آبی که از دست کافه چی به زمین افتاد و تکه تکه شد دستش را روی قلبش گذاشت و هین بلندی کشید .
    بهرام از پشت میز بلند شد و حنا همزمان از جا برخاست
    - الان کجاست؟ کی بهتون خبر داد؟ تلفنش پیش شما چیکار می کنه ...
    بهرام پشت کرد به حنا و در حالی که به سمت در می رفت و عذرخواهی کافه چی را بی پاسخ می گذاشت حنا پشت سرش راه افتاد
    - حرف می زنید یا نه؟
    بهرام بیرون در ایستاد و در حالی که دستش را درون جیبش فرو می کرد گفت
    - شماره ی من رو داده به یکی از پرستارا ... تلفنش رو هم دیشب ... جا گذاشته تو دفتر ... اما الان مسئله این نیست ... به کمکتون احتیاج دارم ... باید همراهم بیاین ...
    حنا با اخم هایی در هم به بهرام نگاه کرد و گفت
    - سبحان میدونه؟
    - نه ... اون نباید بفهمه ... فکر میکنه سیمین رفته دامغان دنبال زمینای پدرش ...
    حنا به کلافگی دستی به موهایش کشید و دهان باز کرد تا چیزی بگوید که این بار بهرام جلوتر گفت
    - زیاد طول نمی کشه ... سیمین الان به شما احتیاج داره و در ضمن به هر حال من باهاش نسبتی ندارم اگه ی موقع پلیسی چیزی ...
    حنا دست های لرزانش را در هم گره کرد و در حالی که تا جایی بالای سـ*ـینه اش بالا می آورد به بهرام که به سمت ماشینش می رفت و در جلو را برای حنا باز می کرد نگاه کرد .
    از جایش تکان نخورد
    دلشوره ی عجیبی تمام دلش را در هم می فشرد و احساس می کرد می خواهد بالا بیاورد ...
    سیمین برود شمال ؟ به سبحان دروغ بگوید که دامغان رفته است که چه بشود ؟ چرا وانمود کرده بود که سیمین است و از حنا خواسته بود به آنجا برود ...
    - حنا خانم ... وقت نداریم ... باید زودتر برسیم بهش و کاراش رو بکنیم بیاریم تهران ...
    حنا تکان کوچکی خورد .
    قلبش از درون سـ*ـینه اش را می شکافت و معده اش در هم می پیچید.
    قسم می خورد چیزی در درونش فریاد می زد که سوار ماشین نشود ... که انگار چیزی در این وسط جور نبود .
    بهرام کلافه در را به هم کوبید و در حالی که ماشین را دور می زد با صدای بلند گفت
    - معنی دوستیتون رو فهمیدم ... فکر دیگه ای میکنم ... مرسی از وقتتون ...
    سوار شد و در را بست و استارت زد و خواست از پارک خارج شود که دخترک با شتاب به سمتش دوید و دستگیره را کشید و سوار شد .
    با وجود حس نا خوشایندی که داشت ...
    سوار شد ...
    اما اگر سیمین حالا به او احتیاج داشت چه ؟
    اگر حالا در گوشه ای روی تخت مریضخانه دراز کشیده بود و برای درماندگی و تنهایی اش اشک می ریخت چه؟
    نه ... امکان نداشت او را در چنین شرایطی تنها بگذارد .


    ***



    با صدای کوبیده شدن سر بلند کرد و خودکارش را روی دسته ی کاغذ های روی میز گذاشت .
    با دیدن بنیامین کمر صاف کرد و در حالی که تکیه اش را به صندلی اش می داد به رفیقش نگاه کرد
    بنیامین بی مقدمه گفت
    - چی میگن اون بیرون؟
    عماد کمی سرش را روی شانه اش خم کرد و با صدایی خسته گفت
    - چی میگن؟
    بنیامین دستش را درون جیبش فرو کرد و در حالی که رو به روی عماد می ایستاد گفت
    - دست بردار پسر ... مشکل کارخونه که حل شده ... این تعدیل نیرو چیه این وسط ...
    عماد آرنجش را روی دسته ی صندلی اش گذاشت و در حالی که برای ثانیه ای دستش را در هوا نگه داشته بود و به نقطه ای رو به رویش نگاه می کرد گفت
    - برای هر پوزیشن حداقل سه نفر دارن کار می کنن ... دیگه مثل قبل نیست اوضاع شرکت ... مجبوریم.
    بنیامین دستی به صورتش کشید و به آرامی گفت
    - منصور چی میگه؟
    عماد سری تکان داد و در حالی که دوباره روی میز خم می شد گفت
    - خبر ندارم ... بهش تکست دادم که اوضاع رو به راهه و هرچه زودتر یکی رو پیدا کنه دنبال کاراش رو بگیره ...من دیگه نیستم ...
    بنیامین سری تکان داد و زیر لب چند بار تکرار کرد
    - صحیح ...
    عماد نگاهی به بنیامین که با طعنه نگاهش می کرد انداخت بعد نامه ای که در مقابلش داشت امضا کرد و در حالی که شماره ی خوش خلق را می گرفت گفت
    - نهار خوردی؟
    - فکر نمی کنی شرایط عوض شده؟
    عماد سری تکان داد و بعد از فراخواندن خانم خوش خلق برای رساندن نامه اش به کارگزینی گفت
    - یعنی چی؟
    - الان تو تنها نیستی که تصمیم می گیری ... حنا هم هست ... شاید اون اصلا موافق نباشه ... گفتی بهش چیزی؟
    عماد کلافه دستی به پیشانی اش گرفت و در حالی که شقیقه هایش را فشار می داد گفت
    - فقط موعظه نکن !
    بنیامین روی مبل نشست و گفت
    - پس نگفتی!
    - فراموش کردم ... نه اینکه نخوام ...
    - بهتر نبود قبل از اینکه پای منصور رو بکشی وسط و این تعدیل نیرو رو راه بندازی ازش می پرسیدی؟!
    عماد با پوزخندی که روی صورتش می نشست به صندلی اش تکیه داد و با لبخند گفت
    - راستش رو بگو ... منصور چیزی گفته؟
    بنیامین بلند خندید و در حالی که با لـ*ـذت به عماد چشم دوخته بود گفت
    - اون لبخند پیروزی نیست احیانا؟!
    عماد شانه ای بالا انداخت و گوشه ی شقیقه اش را خواراند و گفت
    - من خیلی وقته پرچم سفیده رو بردم بالا ... چه جنگی!؟
    بنیامین با خنده دستی به هم کوبید و در حالی که سرش را چند بار پشت هم تکان می داد گفت
    - به هر حال از اونجایی که تو اول گند میزنی و بعد دنبال چاره می گردی ... این بار قبل از اینکه دیر بشه بگو به حنا که می خوای بری ... تو عمل انجام شده نذار بچه ها رو !
    لب های عماد به لبخندی کش آمد و کمی روی صندلی اش تاب خورد
    - نگفتی ... چیزی خوردی؟
    بنیامین نگاهی به ساعت دیواری کرد و به نرمی سری به نه تکان داد
    - از صبح که از خونه در اومدم از بچه ها خبر ندارم ... بریم برشون داریم هم ی چیزی بخوریم هم شاید فرصت بشه در مورد شمال حرف بزنم باهاش ...
    - هنوز زنگ نزدی به حنا؟
    عماد با ابروهایی که از سر کنجکاوی در هم فرو می رفت به بنیامین نگاه کرد ... مشخص بود منظور بنیامین را نمی فهمد که با چشم های پرسشگرش به او چشم دوخته بود
    - سه چهار ساعت پیش به من زنگ زد سراغت رو گرفت ... گفت هر چی زنگ می زنه جواب نمی دی ...
    عماد با اخمی که این بار عمیق تر و جدی تر روی صورتش خود نمایی می کرد کشویش را بیرون کشید و در حالی که از زیر برگه ها موبایلش را بیرون می کشید گفت
    - نگفت چی کار داره؟
    - گفت برام کاری پیش اومده و پرسید ماهان رو کجا ببره ... من آدرس کانون رو دادم ...
    عماد ابرویی بالا انداخت و با دیدن تماس های از دست رفته ی حنا عصبی دستی به پیشانی اش کشید و در حالی که به بنیامین نگاه می کرد تلفن را زیر گوشش گذاشت و منتظر ماند تا صدای دخترکش در تلفن بپیجد .
    - جواب نمیده!
    بنیامین که تشویش عماد را از زیر پوستش هم تشخیص می داد با لحنی که به ظاهر آرام بود گفت
    - طوری نیست حتما ... جایی کار داشته !
    عماد با ابروهای همچنان بالا مانده به ساعت روی دیوار که کمی از دو رد شده بود نگاه کرد .
    سعی می کرد آرام به نظر بیاید . تلفن را روی میز گذاشت و به خودش برای این عادت لعنتی سایلنت کردن موبایل لعنت فرستاد .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***

    بیشتر از چند ساعت بود که از تهران خارج شده بودند ... در تمام راه جز چند کلمه در مورد سیمین حرفی میانشان رد و بدل نشد .

    بهرام به شکل عجیبی آرام بود و برای حنایی که مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید و از نگرانی پوست لبش را می جوید ... این آرامش و خونسردی عجیب بود .

    به ساعت روی داشتبورد نگاه کرد .کمی از دو گذشته بود و استرس مثل خوره روحش را می جوید و زیر فشارش نفس های بلند و طولانی می کشید ...

    حتما عماد بار ها تماس گرفته بود و وقتی حنا جواب نمی داد ...

    وقتی تماس هایش را بی پاسخ می گذاشت ... با یادآوری آنچه که همان روز صبح بینشان گذشته بود ... آنکه چطور پریشان از اتاق بیرون آمده و به دنبالش گشته بود دلش بیشتر آشوب می شد . دست های عرق کرده اش را تا جایی زیر گونه اش بالا برد و در حالی که به تابلوی رشت که نزدیک و نزدیک تر می شد نگاه می کرد فکر کرد شاید باید از بهرام بخواهد تا جایی نگهدارد تا دخترک تماسش را بگیرد ... اما از ترس واکنش عماد باز لب بست ... می توانست کمی دیگر تحمل کند و بعد حتما از تلفن بیمارستان استفاده می کرد و با آرامش و به دور از نگاه های گاه و بی گاه و موذب کننده ی بهرام که انگار به صورت موزیانه ای روزه ی سکوت گرفته بود با همسرش حرف بزند .

    اگر کمی دیگر تحمل می کرد .

    برخلاف آنچه قبلا تصور کرده بود تمام روزش بد بیاری بود ...

    نمی دانست کجا و چگونه موبایلش را فراموش کرده بود ... شاید در همان کافه که با نگرانی به دنبال بهرام از آن خارج شده بود؟

    شاید جایی در آن پیاده ی روی پر ازدهام؟
    نمی دانست .


    کمی بعد از کرج بود که دست برد درون جیب پالتو اش تا تلفنش را بیرون بکشد و به عماد پیام بدهد ...

    موبایلش نبود ... درون کیف کوچکش را نگاه کرد و این بار با استرس بیشتری دوباره جیب هایش را چک کرد .

    نه ... نبود .

    - چی شده؟
    - من ... نمی دونم موبایلم ...
    خم شد و زیر صندلی را هر جایی که فکرش می رسید را ...
    نبود .
    - همه جا رو خوب گشتی؟
    حنا جواب نداد و برای ثانیه ای از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه کرد .
    - فکر کنم تو کافی شاپ جا گذاشتم ...
    بهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
    - ایراد نداره ... آشناست ...
    حنا با تعجب گردن کشید و نگاهش کرد ...
    ایراد نداشت؟ عماد زنگ می زد و حنا جواب نمی داد ... عماد زنگ می زد و بی خبر می ماند از اینکه دخترک به دنبال سیمین زده است به جاده ی رشت ...
    - نه من باید حتما زنگ بزنم و اطلاع بدم ... میشه شما تلف...
    بهرام بی خیال وسط حرف دخترک پرید و گفت
    - تو دعوای دیشب تلفنم شکست ... گوشی سیمینم فکر کنم خاموش شده باشه ...
    بعد کمی خودش را بلند کرد و درحالی که موبایل را از جیبش بیرون می کشید نگاهی به صفحه ی تاریکش انداخت و با لحن کشداری گفت
    - بله ... خاموش ... البته بد هم نیستا ... میدونین این اشعه ها چه بلایی سر مغز آدم میاره ؟!
    حنا سردرگم به بهرام چشم دوخت و بعد از مکث کوتاهی مودبانه گفت
    - میشه گوشی رو بدید به من ؟
    بهرام با پوزخندی که کنج دهانش نشسته بود نیم نگاهی به حنا کرد و در حالی که با سر به تابلوی قزوین اشاره می کرد گفت
    - دو سه ساعت دیگه می رسیم ... نهار رو با سیمین می خوری نگران نباش ...
    و حنا چقدر بیزار شد از آن مدل حرف زدن و تن صدایش ...
    اما چشم ندزدید ... همچنان که گستاخانه در چشم های بهرام نگاه می کرد دستش را به سمت تلفن دراز کرد و از میان پنجه های بهرام گوشی را قاپید و دکمه پاورش را فشار داد .


    روشن نشد ...

    بدشانسی از این بیشتر ؟

    - این بی اعتمادیت به من از کجا میاد ؟ عماد راجع به من چی میگه ؟

    بی حوصله سرش را بالا گرفت و بی آنکه جوابش را بدهد از شیشه به بیرون چشم دوخت
    بهرام ادامه داد
    - هان؟ به ریش من حسابی می خندین یا نه ؟


    دخترک با تعجب به سمت بهرام برگشت و در حالی که سعی می کرد آرامشش را حفظ کند گفت

    - چرا فکر می کنید راجع به شما حرف میزنیم !
    بر خلاف تصورش بهرام بلند خندید ... بلند و طولانی و با نک انگشتش قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین می افتاد را پاک کرد
    - خب ... آره ... چرا باید راجع به من حرف بزنید ! چیزی مونده ازم اصلا؟!
    حنا برای لحظه ای گیج و گنگ ماند
    - اگه ممکنه ی جا نگه دارید ... من باید تماس بگیرم
    بهرام برای ثانیه ای به حنا چشم دوخت و در حالی که پایش را روی پدال فشار می داد گفت
    - وسط بیابون؟ نگران عاشق دلخسته نباش ... صبوری رو باید حسابی یاد بگیره!
    نمی توانست ترسی که آرام آرام می آمد تا تمام قلبش را بگیرد پنهان کند.
    خودش را به سمت در نزدیک تر کرد ...
    نمی خواست دیگر حرف بزند ... نمی خواست چون در صدای بهرام چیزی بود غریب ...
    آن کنایه هایی که حتی دختری به سادگی حنا هم متوجه اش می شد ...
    آن انرژی کشنده ای که در آن ماشین بود و خفه اش می کرد .
    آرامی روی لب هایش ضرب گرفت .
    بهرام با پوزخندی که گوشه ی صورتش جا خوش کرده بود نگاهش کرد و در حالی که دست جلو می برد و صدای موسیقی را زیاد می کرد پایش را روی پدال فشار داد ...



    حالا اما به ابتدای کمربندی رسیده بودند .

    به دوراهی ای که می توانست به دو دنیای کاملا متفاوت برسد .
    انگار با دیدن تابلوی رشت آرام تر شده بود که کمرش را صاف کرد و در حالی که موهایش را زیر شال مرتب می کرد گفت
    - کدوم بیمارستانه؟
    بهرام سکوت کرد و حنا این بار با صدای شفاف تری در حالی که قبلش گلویش را صاف می کرد سوالش را تکرار کرد .
    باز سکوت ...
    به اولین تابلوی خروجی نگاه کرد ... به آن فلش سفید در میان فضایی سبز رنگ ...
    بهرام باید می پیچید ... باید می پیچید وگرنه ...
    سرش با عبور از خروجی به عقب برگشت و در حالی که این بار با صدای بلند تری حرف می زد گفت
    - ردش کردین ...
    باز سکوت بهرام و سرعتی که به آن افزوده می شد .
    حنا نگاه سرتاسر سوالش را به نیمرخ بهرام داد و این بار بهرام گفت
    - دیر یا زود ... فرقی می کنه؟
    حنا با گلویی که به خشکی میزد گفت
    - فرق نمیکنه؟!
    - قبلش می خوام بهت چیزی رو نشون بدم !
    حنا با استیصال و ناباوری سری به اطراف تکان داد
    - شما داری بر خلاف میل من این ماشین رو میرونی ... من رو ببر بیمارستان یا همینجا نگه دار!
    بهرام خندید ... آنچنان بلند که به سرفه افتاد و بعد با همان صدا گفت


    - نکنه می ترسی عاشقم شی ؟ ...

    برای لحظه ای به دخترک نگاهی انداخت و بعد با همان لحن تحقیر آمیـ*ـزش ادامه داد
    - ها؟ اینجوریه ؟ ... من هم برادر عمادم دیگه !
    حنا عصبانی از این مزخرفاتی که از دهان بهرام بیرون می آمد با صدای تقریبا بلندی گفت


    - نگه دار ...

    بیچاره سیمینش که دل به همچین حیوانی داده بود

    بیچاره خودش که به همچین حیوانی به اعتبار برادری اش با عماد و ... سیمین ، اعتماد کرده بود .
    و حالا این حرف ها ... این حرف هایی که سرتا سر از روی خشم و بغض و کینه بود ...
    مملو از کثافت و لجنی بود که ...


    با صدایی آهسته و شمرده در حالی که تقریبا خودش را به در چسبانده بود گفت

    - می خوام پیاده بشم ...

    خنده ی بلند و تهوع آور بهرام قطع شد و در حالی که دستانش را دور فرمان محکم می کرد گفت

    - دیره حنا ... چیزای زیادی هست که می خوام بهت نشون بدم !
    قلبش چنان می کوبید که می توانست سـ*ـینه اش را بشکافد.
    - تو ... تو باید همین الان این رو تموم کنی ...
    - می خوام تمومش کنم ...


    چگونه؟ باز چگونه برایش این اتفاق افتاده بود؟

    چگونه باز کل کائنات بر علیه اش شده بود ؟
    از نو ... دو باره .


    بهرام ادامه داد

    - می خوام بازی ای که عماد شروع کرده رو من تموم کنم .
    با هر کیلومتری که از تهران ... از خانه اش دور شده بود ... با هر کیلومتری که بین او و عماد فاصله افتاده بود ...
    مثل تیغه ای فولادی که او را از عماد و امنیتی که داشت دور می کرد . مثل یک هارمونی ناهمگون در سمفونی جدیدی که برایش نواخته می شد .
    فاصله ی خوشبختی و دام تازه ای که برایش پهن شده بود تنها به فاصله ی چند ساعت کوتاه بود.
    چشم های بهرام تمام حرکاتش را زیر نظر داشت . حتی برای لحظه ای تنهایش نمی گذاشت و دخترک با دهانی باز هوا را درونش می کشید.


    هزاران فکر ... هزاران خیال

    - سیمین کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟

    - همونقدری که نشون میدی ساده لوحی حنا ... همونقدر ساده لوح که با ی قاتل ازدواج کردی ... همونقدر ساده که ...

    جا خورد

    با یک قاتل ازدواج کرده بود؟
    با این حال تمام انرژی اش را جمع کرد و با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد گفت


    - بگو سر سیمین چه بلایی آوردی؟

    - الان باید نگران خودت باشی!

    سردرگمی اش مانع از فهمیدنش می شد .

    اصلا این ها چه بود؟
    بهرام به دنبال چه بود؟


    - تصادفی در کار نبوده نه؟ این بازی ها رو درآوردی که به چی برسی؟

    - همه چیز رو می فهمی ... همه ی رازها ... همه ی افسانه ها ... از این جا به بعد فقط در موردِ توئه ... سوال کن ... می دونی ؟ تیک تاک ساعت رو هم در نظر بگیر ... میره ... میره ... میره ... بعد یهو میبینی هزار سال گذشته ...

    با پوزخندی که روی صورتش نشسته بود به حنا نگاهی انداخت و ادامه داد

    - من جات باشم ی کم می خوابم ... وقتی برسیم خیلی کار داریم!

    قسم می خورد که برای لحظه ای نفس نکشید .

    انگار یک کلاف کاموایی بزرگ جایگزین مغزش شده باشد ...
    پشتش تیر کشید ... انرژی اش ناگهان از بین رفت ...
    تمام آن دلشوره ای که داشت حالا به واقعیتی تبدیل شده بود که ترسناک تر از همه ی کابوس هایش بود



    با صدایی که سختی شنیده می شد گفت

    - نگهدار!

    سرش را کاملا به سمت حنا چرخاند و بعد از ثانیه ای مکث گفت

    - دقت کردی هر چی به سرت میاد ... ی جوری برمیگرده به عماد ؟ این آخریشه ... بعد از این آزاد میشی ... رها!

    عماد!؟

    نه ... نه عماد از او مراقبت می کرد ... عماد دوستش داشت !

    عماد بی نهایت عاشق بود ... بی نهایت بود ... بی نهایت زجر می کشید و برادرش سقوطش بود ... بهرام سقوطشان بود


    عماد حالا تنها مانده بود ...
    حنا حالا تنها مانده بود ...
    با این حال چیزی در درونش بود ...
    هنوز زنده بود و نفس می کشید .
    دیگر آن دختر خام و نا پخته ای که یک سال پیش بود نبود .
    حالا زنی بود که عاشق یک منصور بود .
    چیزی تمام نمی شد ... هیچ چیز توسط بهرام تمام نمی شد .

    نمی توانست توام بشود چرا که ...با عشق بزرگترین دشمن بشریت قرار داد بسته بود ...
    عاشق عماد بود و برای خاطر او هم که شده از خودش مراقبت می کرد .

    - بهرام ... من هیچ چیز از تو و گذشتت نمی دونم ... برام اهمیتی هم نداره دونستنش ... همین الان نگه دار ...

    - چرا تعجب نمی کنم؟!

    حنا به خشم لب هایش را به هم فشرد .
    هر چه در آن جاده ی جنگلی جلوتر می رفتند ترس و وحشتش هم بیشتر می شد


    بهرام با همان لحن خاص خودش ادامه داد

    - چون تو هم یکی از اونایی ؟ چه ویروسی دارن این منصور ها که هر کی تنش به تنشون میخوره مثل میکروب چرک و عفونت می شه ؟!

    حنا مثل کسی که کالبد خالی کرده باشد نگاهش کرد . بهرام ادامه داد

    - تو تاوان همه ی بدبختی هایی هستی که کیایی ها کشیدن ... من ... پدرم ... رعنا ... تو به ما بدهکاری دختر جون ...
    - از چی داری ... از چی داری حرف می زنی؟
    - از گناهی که دامنت رو گرفته ...
    - تو عقلت رو از دست دادی ...
    - تو هیچی نمیدونی ... من بهت می گم ... عماد همیشه لجن بود و مریض ... از این دیوونه خونه به اون دیوونه خونه ... می دونی دلم براش می سوخت ... اما کی برای ی احمق دیوونه دل میسوزونه؟ دیوونه هایی که خونت رو آتیش می زنن ... مادرم رو هم اون کشت ... انداختش تو آب چون عصبانی بود ... تو که می شناسیش نه؟ تو رو چند بار کشت ؟ مادر من رو هزار بار کشت و آخرش تو دریاچه غرقش کرد ... خفه اش کرد ...


    قلبش ...
    دست های حنا لرزید

    - این درست نیست ...

    بهرام با عصبانیت فریاد کشید

    - درسته ... درسته ... همینه ...
    باز ادامه داد
    - مادرم تو آب جون داد ... دست و پا زد ... ریه هاش پر شد ... عماد چیکار کرد؟ ایستاد و تماشاش کرد ... لـ*ـذت برد از خفه شدنش !

    دست هایش را روی گوشش گذاشت

    - این درست نیست ... بس کن !
    - باور نمی کنی نه؟


    اشک های دخترک پایین آمدند و در حالی که حالا صورتش را با دستانش می پوشاند گفت

    - نگه دار ... نکهدار ...

    - با ی قاتل ازدواج کردی ... و این یعنی چی ؟ ...

    حنا نگاهش نکرد ... دست هایش را روی گوشش گذاشت و بهرام با بلند ترین صدایی که داشت گفت

    - یعنی تو هم قاتلی ... چرکی ...
    - باور نمی کنم ... دروغ می گی ...
    - جدا؟
    - دروغ میگی کثافت ... دروغ میگی ...
    - مادرم رو کشت ... رعنا رو کشت ... من رو کشت ...
    - ربطی به عماد نداره!
    - آه ببین کی ازش دفاع می کنه ... ی بچه ی تخم حروم گذاشت تو دامنت ... در مورد همون حرومزاده ای حرف می زنم که این کار رو باهات کرده ... فکر می کنی ازش برنمیومده مادرم رو بکشه ؟ بعدش ی داستان تخیلی بسازه که حادثه بوده!


    درست نبود ... عماد ...

    نه حتی نباید به او شک می کرد ... عماد به هیچ وجه ...
    - سرتاپات رو حسادت برداشته ... حسودیت شده برای چیزایی که نداشتی!
    با تغییر محسوسی که در صدایش بود گفت
    - من؟ من چیزی نداشتم ؟ من که درس خوندم و وکیل شدم و هرچی شدم روی پای خودم شدم؟ حسادت؟


    حنا به سختی آب دهانش را فرو داد و با صدای دو رگه ای از ترس گفت

    - خواهش می کنم نگه دار ... این موضوع به من ربطی نداره ... تو خونواده داری ... تو ...
    - خفه شو حنا !
    - اگه بلایی سر من بیاری عماد پیدات می کنه و ...
    پوزخند صدا داری زد .
    صدای بوق های ممتد سرعت سنج ماشینش و دستی که دراز می کرد و از زیر پایش قفل فرمانی که بالا می کشید .


    بعد با صدای سردی که تنها خون را در رگ هایش منجمد می کرد ادامه داد

    - ما خانواده ایم حنا؟ فراموش کردی ؟ همه ی گـ ـناه ها قابل بخششه برای کسایی که همخونن ... مثل ما که عماد رو بخشیدیم ...

    حنا با ترس دست هایش را جلوی دهانش گرفت و در حالی که تلاش می کرد جلوی ریختن اشک هایش را بگیرد با صدای لرزانی گفت

    - اگه ی مو از سر من ...
    - نکنه ترسیدی؟ ... فکر می کردم شجاع تر از این حرفا باشی ...


    لب های لرزانش را روی هم فشار داد .

    جوابش را نداد . نمی توانست و نمی خواست با پاسخ دادن آن رضایتی را که در تحقیر کردن دخترک به دست می آورد را به او هدیه بدهد .

    با اینکه در موقعیتی نبود که بتواند از خودش دفاع چندانی بکند خودش را با لو دادن روحیه و ترسی که داشت تضعیف نمی کرد ...

    - به عمادت مغرور نشو که وقتی رعنای من رو از راه بدر کرد زد زیرش ... زیر تو هم میزنه ... می دونی این خصلت منصور هاست

    - من ترسیدم یا تو؟ تو که جرات نداری انتقامت رو از همون منصور ها بگیری ...

    همه جا سرخ شد ...
    تنها چیزی که دید فوران خونی بود که از پیشانی اش بیرون می زد ...
    آن عصای آبی رنگی که با خشم و بی رحمی روی سرش نشسته بود و نفسی که از درد بند آمد و رنگی که به کبودی می زد .
    دست هایش را روی صورتش گرفت
    درد در تمام تنش پیچید و گرمای خون که از جایی زیر موهایش آرام آرام از نرمی گونه هایش پایین می آمد و راه چانه اش را گرفت و تا زیر گردنش رسید آرام آرام روی لباسش چکه کرد
    سرش سیاهی رفت ...


    جز صدای پلک هایش که با وحشت باز و بسته می شد هیچ چیز دیگری نمی شنید .
    و صدای بهرام که در آن صدای کر کننده ی بیپ بیپ گنگ و محو تاب می خورد

    - چشم در برابر چشم !

    پاهایش را حس نمی کرد دیگر ... وزوزی که درون گوشش می رفت و می آمد ...

    و نور سفیدی که درست مقابلش می دید ... سایه ای شبه وار که تصور بود ... توهم و خیال بود ...

    تصویر زیبای عماد ... که دست های مهربانش را برایش بلند کرده است ...

    عمادی که کیلومتر ها از او دور بود ... حالا درون شرکتش نشسته بود و بی خبر از همه جا سرگرم نقشه هایی بود که برای آینده شان داشت ... عمادی که حالا بینشان ساعت ها فاصله بود ...

    کسی به نجاتش نمی آمد ...

    دست هایش خالی بود ...
    تنها بود ...


    - چند ساعت وقت داری که از زندگی لـ*ـذت ببری ... نیش نزن به من که زخمی ام ...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]

    با صدای بنیامین که جایی در همان اطراف محو می شد و می پرسید « نیست؟» با قدم های بلند از اتاقش خارج شد و در اتاق ماهان را باز کرد و در حالی که هر دو دستش را به کمرش می زد با نفسی که از اضطراب بیرون می داد سکوت کرد و سر جایش ایستاد.

    بنیامین با فاصله ی کمی پشت سرش قرار گرفت و در حالی که در حمام را با احتیاط باز می کرد و از همان جا نگاهی به درونش می انداخت گفت

    - شماره ی کانون ی سره اشغاله ...
    عماد دستی به دور دهانش کشید و در حالی که نیم تنه اش را می چرخاند نگاهی گذری به بنیامین انداخت و گفت
    - نمی دونم الان بچه رو برداشته یا نه ...
    بعد دستش را روی شقیقه اش فشار داد و از فشار خشم و نگرانی ای که در درونش میپیچید با لحن تندی تقریبا داد زد
    - آدم انقدر بی فکر و بی ملاحظه؟
    - تو یا اون؟
    عماد نفسش را پر صدا بیرون داد و بعد در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد گفت
    - بنیامین ...!

    لحنش هشدار آمیز بود
    بنیامین مسیر سالن را در پیش گرفت و در حالی که سوئیچش را از روی کابینت بر می داشت گفت
    - چاره ای نیست ... باید بریم ببینیم چه خبره ... ببینیم اصلا بـرده ماهان رو یا نه ؟!
    عماد به تیزی سر بلند کرد و نگاهش نشست در نگاه بنیامین که با نگرانی دستی به دستگیره ی در گرفته بود و نگاهش می کرد
    - یعنی چی؟
    - اتفاق بدی نیوفتاد بینتون؟
    عماد دستش را روی شقیقه اش کشید و در حالی که با سری فرو افتاده به سمت بنیامین قدم بر می داشت گفت
    - چی یعنی؟ منظورت چیه؟
    بنیامین شانه ای بالا انداخت و به تندی گفت
    - نمی دونم ... نمی دونم تو بگو
    - همه چی خوب بود ...
    بنیامین سرش را چند بار تکان داد و عماد دوباره شماره ی حنا را گرفت ... برای بار صدم


    بنیامین در را باز کرد و در حالی که وارد راهرو می شد گفت

    - نگران نباش ... حتما ...

    - حتما چی؟
    آسانسور رسید و هر دو پشت هم واردش شدند و بنیامین ادامه داد
    - تو چطور آدرس آموزشگاه رو نداری ؟!
    عماد اخمی کرد و در حالی که از صدایش عصبانیت و استرس از این ندانم کاری حنا می بارید زیر لب « چه می دانمی » گفت و بنیامین ادامه داد
    - نگران نباش حالا ...

    اما نگران بود ... حتی به سختی می توانست سر جایش به ایستد ... تکان های مدام ... دستی که دائم به پیشانی اش می کشید و خیسی عرقی که روی گردنش نشسته بود ... بی قرار بود .
    آنقدر که می خواست آینه ی رو به رویش را که پیشانی اش را به آن تکیه داده بود هزار تکه کند ... آنقدر که ...

    - آخ حنا ... آخ ...

    بنیامین به نیم رخش دقیق شدو در حالی که با توقف آسانسور از آن خارج می شد گفت
    - طوری نیست!
    صدایش مطمئن بود اما عماد
    هیچ جوری آرام نمی گرفت ...
    نه تا زمانی که پسرش را در سالن بزرگ بازی مشغول دید . روی میز ایستاده بود و شیپوری که در دستش بود را در هوا تکان می داد و با پسربچه ای که درست زیر پایش ایستاده بود حرف می زد .


    بی توجه به اطراف و مربی ای که مشغول حرف زدن با بنیامین بود به سمت ماهان رفت .

    نگاه ماهان که چرخید روی صورت پدرش و با هیجان لب هایش را به لبخند باز کرد .
    عماد او را از روی میز بلند کرد و در حالی که روی زمین می گذاشت در برابرش زانو زد
    ماهان با خوشحالی شیپورش را بلند کرد و گفت
    - خانم مربی این رو به من جایزه داد بابا ...


    عماد اما در شرایطی نبود که با شادی کودکانه ی پسرش شاد شود ... یا حداقل وانمود کند که خوشحال است.


    - مامان نیومد دنبالت؟
    ماهان سرش راب ه دو طرف تکان داد و گفت
    - من آبی می خواستم ... اما ... اما ...
    عماد دستش را روی موهای پسرش گذاشت و در حالی که صورتش را درست در برابرش داشت گفت
    - ماهان؟


    ماهان سکوت کرد و در حالی که چشم هایش را بالا می آورد و به پدرش نگاه می کرد عماد گفت

    - مامان نگفت کجا میره ؟
    ماهان که این بار به نظر ترسیده می رسید دوباره سری به نه تکان داد و عماد این بار با لحن عصبی تری گفت
    - خوب فکر کن ... به من انقدر سریع جواب نده ...


    با دستی که بنیامین روی شانه اش گذشت سری بلند کرد و با چشم هایی که از آن استیصال می بارید به بنیامینی که از کمر خم شده بود نگاه کرد

    بنیامین دستش را دراز کرد و در حالی که لپ های تپل و سرخ پسرک را می کشید گفت
    - ماهان جان ... برو کاپشنت رو بردار که بریم ...
    ماهان نگاهی به عماد کرد . عماد دست هایش را پایین انداخت و ماهان به دو در راهرویی که انتهای سالن بود گم شد .


    عماد از جا بلند شد و بنیامین بی معطلی گفت

    - بهشون گفته دوازده میاد دنبالش ...

    عماد دستی به سرش کشید
    - کدوم جهنمی رفته پس ... چرا تلفن لعنتیش رو جواب نمی ده ...
    بنیامین نفسش را پر صدا بیرون داد و با آمدن ماهان خم شد و در بغلش گرفت و در حالی که از سالن خارج می شدند گفت
    - باید صبر کنی تا ...

    - تا چی؟
    - تا خودش زنگ بزنه!
    عماد لب های خشک شده اش را برای ثانیه ای روی هم گذاشت .
    در حال انفجار بود ...


    تلفنش که در دستانش لرزید و صفحه ی موبایلش که به روی شماره ای نا آشنا روشن و خاموش شد،
    خون هم در رگ هایش لخته شد .
    خون در رگ هایش منجمد شد ....


    به دنبال نشانه ای که حنا آنچنان که فکر می کرد از او دور نبود ...

    آنچنان که دلش گواه بد می داد اوضاع خارج از کنترلش نبود ...
    تمام آنچه که از این شماره ی ناشناس می خواست همین بود .


    در دلش زمزمه کرد

    « خواهش می کنم خوب باش»

    - بله؟

    - ا ... الو ... آقا عماد ؟
    صدای نا آشنا و نگرانی که پشت تلفن پیچید و ترسی که مدت ها حس نکرده بود انگار در فضا پخش شد.
    - بله ...


    صدایش مثل زمزمه ی باد پشت پنجره ای قدیمی بود

    - من ... سیمین هستم ...
    عماد آن وحشت و آن استرس را از پشت خط می فهمید و خدا می دانست که خودش بهتر نبود .
    آن وحشتی که هر لحظه بیشتر در خونش تزریق می شد .
    سر جایش ایستاد و در حالی که تلفن را زیر گوشش فشار میداد گفت
    - چی شده؟ حنا کجاست؟


    ضربان قلبش از مکث سیمین پشت خط ... از صدای نفس های لرزانش...

    - لطفا بیاید کافه رستگار ... الان آدرس رو میفرستم

    - صبر کن ... صبر کن بگو ببینم چی شده ...

    صدای شکسته و گریه ای که ناگهان از پشت تلفن بلند شد

    - نمی دونم ... نمی دونم ...
    عماد خیسی عرق را روی پیشانی اش حس می کرد و بنیامینی که حالا مضطرب به عماد نگاه می کرد
    عماد قدمی به چپ و بعد به راست برداشت و بعد در حالی که تلاش می کرد خونسرد باشد گفت
    - سیمین ... بهم بگو چه بلایی سر حنا اومده ...
    صدای فریادش و سر های برگشته ی تمام کسانی که در سالن انتظار نشسته بودند
    بنیامین قدمی به سمت عماد برداشت و در حالی که تلفن را از دستان عماد بیرون می کشید به عماد اشاره کرد تا از آنجا بیرون بروند.


    - الو ...

    عماد مکالمه شان را نمی شنید ...

    مثل مرغ سر بریده ای که رهایش کرده باشی تنها به این طرف و آن طرف می رفت و عرق می ریخت
    - راه بیوفت ...
    عماد برای ثانیه ای ایستاد و بعد در حالی که به ماهان که سرش را با ترس روی شانه ی بنیامین گذاشته بود و چشم هایش را محکم روی هم فشار داده بود نگاه می کرد پشت سرش راه افتاد


    - چی شده بنیامین

    - نمی دونم ... دختره تو شرایطی نبود که حرف بزنه ...
    عماد پشت فرمان پرید و بنیامین در حالی که ماهان را روی صندلی عقب می گذاشت گفت


    - بیا بشین این طرف ...

    دستش روی فرمان قفل شد ...

    تمام تنش قفل شد.
    چه چیزی بود که از او پنهانش می کرد ؟


    بنیامین کنار در ایستاد و در حالی که در را باز نگه می داشت تا عماد پیاده شود گفت

    - تا ابد وقت نداریم عماد ... یالا برو اونور ...

    سرش را بالا گرفت و در حالی که التماس را از چشم هایش می شد خواند گفت

    - جان ماهان بگو ...
    - نمی دونم ... فقط نمی خوام با این حالی که داری ده نفر رو بفرستی اون دنیا ...



    حالش از تهران و ترافیکش به هم می خورد ... حالش از این شهر در هم و تو در توی مریض به هم می خورد ...



    قبل از اینکه ماشین کاملا گوشه ی پیاده روی شلوغ نگه دارد در را باز کرد و بنیامین مجبور شد ترمز کند ... تقریبا از ماشین پایین پریده بود .


    با قدم های بلند از روی جوب آب عبور کرده بود و مستقیم ازدر چوبی و طرح قدیمی و فانتزی کافه رستگار عبور کرد.

    با صدای کوبیده شدن در به میزی که درست پشتش بود ... دختر تنهایی که پشت یکی از میزها نشسته بود و با دستمال کاغذی که در دست داشت صورتش را خشک می کرد از جا بلند شد .

    عماد مات به صورت آشنای سیمین چشم دوخت و این بار به کندی جلو رفت
    آن نگاه ... آن نگاه بوی خاک و مرگ می داد ... بوی نا و زخمی که می رفت تا دوباره باز شود ...
    عماد لب های خشکش را باز کرد و سیمین با دیدنش انگار دوباره دردش تازه شده باشد که این بار با صدای بلندی گریه سر داد .


    - چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاده ؟

    صدایش سرشار از التماس بود ... سرشار از ترس
    سیمین سر بلند کرد و در حالی که با دستمال کل صورتش را پاک می کرد گفت
    - نمی دونم ... تمام تنم داره می لرزه ... نمی دونم
    هق می زد و کلماتش نا مفهوم بود ...
    در برای بار دوم باز شد و این بار بنیامین با عجله وارد شد و درست کنار عماد قرار گرفت .
    دخترک مستاصل نگاهی به هر دویشان کرد و اینبار عماد بلند تر در حالی که تقریبا به سمت سیمین حمله می کرد داد کشید
    - حرف بزن .... حرف بزن ...
    بنیامین با قدرت بازوی عماد را کشید و رو به سیمین گفت
    - خانم ... لطفا بگید چی می دونید ... نمی بینید وضعیت رو؟!
    سیمین آب دهانش را پایین داد و گفت
    - از کجا بگم ...
    عماد این بار هیستریک پوزخندی زد ... از آن پوزخند هایی که هزار و یک حرف پشتش داشتند ... از آن پوزخند هایی که اگر حالا یک مرد در برابرش بود مشتش را حواله اش می کرد .


    - من ...

    با صدای سیمین برگشت و چشم هایش را به دهانش دوخت
    سیمین ادامه داد
    - من ... امروز با بهرام قرار ... داشتم !
    عماد با گیجی به سیمین نگاه کرد و دست بنیامین را که به صندلی ستون شد را ندید


    - من ... ما قراره که ازدواج کنیم ...

    عماد چشم هایش را در صورت سیمین چرخاند ...
    هنوز معنی حرف هایش ... ربطش به حنا را نمی فهمید ...
    - باید تبریک بگم؟
    سیمین چشم های پر شده اش را پشت دست پاک کرد . آب دهانش را به سختی فرو داد و با لکنت ادامه داد
    - بهرام گفت ... بهتره ... دلخوری بین من و حنا تموم بشه ... گفت ... قرار بذارم باهاش و باهاش حرف بزنم ...
    عماد قدم کوتاهی به سمت میز برداشت و چشم های حالا تهی بنیامین که روی نیم رخش می نشست و باز صدای سیمین
    صدای یخ زده ی سیمین ...
    - ساعت ده ... بعد ... بعد ...
    باز هق زد
    عماد قدم کوتاه دیگری برداشت
    - بعد گفت ... گفت ... لگنش درد می کنه ... ی چک داشت ... از من خواست برم بانک و بخوابونم به حسابش ... وقتی اومدم نبود ... نبودن ...
    لب هایش را خیس کرد و ادامه داد
    - تلفنش خاموش شده بود از من خواست گوشیم پیشش بمونه تا کارهای دفترش رو انجام بده و حنا که اومد بهش بگه که منتظرم باشه ...
    لب های عماد از هم باز شدند و چهره اش از شدت آنچیزی که در درونش می گذشت به سیاهی میزد .
    سیمین دوباره هق زد ...
    - من ... فقط بیست دقیقه دیر کردم ... قرار بود حنا اینجا باشه ... قرار بود بهرام تلفنم رو بذاره پیشش ... اما ...
    - اما چی ...
    - اما ناصر ... این کافه چی ... می گـه با هم رفتن ... با عجله ...
    عماد با چشم هایی که به رنگ چشم مردگان بود چشم چرخاند و به پسری که زیر چشمی به آن ها نگاه می کرد چشم دوخت ...


    حنا با بهرام چه کاری داشت که برود ؟

    بنیامین قبل از واکنشی از عماد به سمت ناصر رفت و گفت

    - چی دیدی دقیقا؟ چی شنیدی ؟
    پسرک لاغر اندام از جایش بلند شد و در حالی که دستی به موهای درست کرده اش می کشید گفت
    - همش همون بود که سیمین گفت ...
    بنیامین این بار با لحن تهدید آمیز و بلند تری جمله اش را تکرار کرد .
    سرمای تن عماد را حس می کرد ...
    آن رنگی که دیگر روی صورتش نداشت
    آن نگاه خالی که به جایی روی میز روبه رو انداخته بود
    آن شوک
    آن ناباوری
    آن زهری که در رگ هایش نشسته بود
    آن ترس!


    - چی دیدی دقیقا ؟

    پسر در حالی که نگاهی به عماد که گیج و بی حرکت ایستاده بود انداخت

    - اون دختر خانوم که اومد ... آقا کیایی نشست پیشش ... چند دقیقه حرف زدن ... صحبت تصادف بود ... من دقیق نشنیدم ... همون موقع لیوان ها افتادن از دستم ... بعد اونا با عجله رفتن ... ی موبایلی هم جا موند ...
    خم شد و از پشت پیشخوان تلفن آشنای حنا را بیرون کشید و در حالی که روی میز رو به رویش می گذاشت با صدای ترسیده و آرامی گفت
    - همش همین ...

    عماد برگشت ... چشمش به تلفن حنا ... مغزش در تحلیل حرف های پسرک ...
    حنا برای چه با بهرام می رفت؟
    از چه تصادفی حرف زده بودند؟
    چرا منتظر سیمین نمانده بودند ؟
    چرا سیمین حالا مثل ابر بهاری گریه می کرد؟
    چرا حنا موبایلش را جا گذاشته بود؟


    بنیامین تلفن حنا را گرفت و در حالی که به تماس های از دست رفته بنیامین و عماد رویش نگاه می کرد گفت

    - ندیدی هر پنج دقیقه ی بار داره زنگ می خوره که جواب بدی؟
    پسر دستی به گردنش کشید و گفت
    - آقا کیایی پیام دادن گفتن جواب نده ... گفتن بعدا یکی میاد دنبال گوشی ... من فکر کردم شمایین ...
    عماد چشم هایش را تا چشم های پسرک بالا کشید ...
    عرق روی تنش تبدیل به یخ شد ...
    بهرام ...
    بهرام ...
    بهرام ...


    دستش را به لبه ی صندلی گرفت و رو به سیمین برگشت

    - حنا رو کشومدی اینجا که چه بازی باهاش راه بندازی؟
    سیمین دستش را روی پیشانی اش گرفت و در حالی که بلند گریه می کرد گفت
    - من ... من میترسم ... حنا به من گفته بود بین ... بین شما و بهرام چی شده ... به خدا ... به خدا من بی گناهم ...


    باید قوی می ماند ...

    نباید به پاهای سست شده اش اجازه ی افتادن می داد
    نباید ...


    دست های یخ زده اش را مشت کرد و روی لب هایش گذاشت ... دور خودش چرخید و آرام ضربه زد ...

    سرش را به سقف دوخت و دوباره آرام ضربه زد

    بهرام ...
    مادرشان ...
    بهرام ...
    رعنا ...
    بهرام ...

    و حنایی که نبود ...

    دوباره ضربه زد این بارمحکم تر ...
    باز محکم تر ...

    بنیامین سعی داشت آرامش کند ...
    آن رنگی که حالا از نفس نکشیدن به سرخی می زد ...
    از آن فریادی که نمی کشید و گردنی تمام رگ هایش به بی رحمی گره شده بود ...

    دستانش دور همان صندلی ای که چند لحظه پیش ستونش شده بود تا نیوفتد گره خورد و این بار انگار که دشمنش باشد بلندش کرد و به دیوار کوبید و هزار تکه اش روی زمین ریخت ...


    سیمین صورتش را با دست هایش پوشاند و در حالی که به بنیامین که دیگر برای کنترل کردن عماد هیچ کاری نمی کرد و مثل کسی که روح از بدنش جدا شده تنها ایستاده بود و نظاره اش می کرد نزدیک شد و گفت

    - تو رو خدا بگید همه چی خوبه ... بگید من کار بدی نکردم ... من تو دردسرش ننداختم ...

    بنیامین حتی نگاهش نکرد ...
    تنها به عمادی نگاه می کرد که رگ روی کردنش گلوله شده بود و صورتش از فشاری که تحمل می کرد به سرخی خون بود


    - حنا رو بـرده ...

    با مشت های محکم توی سرش کوبید و این بار بلند تر فریاد زد
    - حنا رو بـرده ...


    بنیامین به خودش تکانی داد دست های عماد را به تمام قدرتی که داشت گرفت و با صدای گرفته ای که از ته قلبش می آمد گفت

    - پیداش می کنیم داداش ... پیداش می کنیم ...
    آرام و نا مطمئن ...


    سیمین بلند تر هق زد ...

    بنیامین رو کرد به دخترک

    - می دونی ممکنه کجا رفته باشه؟
    سیمین سری به نه تکان داد ...


    عماد این بار با خشم برگشت و در حالی که به سیمین نزدیک می شد ناصر گفت

    - آقا من شنیدم ... میگفت تصادف تو شمال بوده ...

    بنیامین مسخ ماند به دهان ناصر و عماد از حرکت ایستاد .

    چند ساعت بعد از غروب آفتاب ...
    چند ساعت بعد از غروب آفتاب ، چند سال قبل تر ...
    مادرش ... درست در چنین روزی ...

    این چه تصادفی بود؟

    درست در سالگرد مادرش حنا مفقود شده بود؟
    با تلفنی که نمی دانست کجا و چرا و چگونه جا مانده؟
    که سایه ی سنگین بهرام ؟
    نه نمی توانست تصادفی باشد ...
    بهرام فراموش نکرده بود ...
    اگر پسرِ مادرش بود ...
    کینه ای بودن ... فراموش نکردن هم باید یکی از خصلت هایش بود ...


    که بود !

    بهرام فراموش نکرده بود و در چنین روزی حنای ساده اش را سنگ قلاب کرده بود ...

    حنا را به بهانه ی تصادفی در شمال؟
    چگونه باید سر در می آورد؟
    چگونه باید مطمئن می شد؟
    که به تنها چیزی که در آن لحظه مطمئن بود شکاندن فک دخترکی بود که خواسته یا ناخواسته خوشبختی اش را ... امنیت حنا را از بین بـرده بود ...


    سیمین با زانو روی زمین افتاد و در حالی که صورتش را با کف دستانش می پوشاند گفت
    - باورم نمی شه ... باورم نمیشه بهرام بخواد بلایی سر حنا بیاره ... میدونه من چقدر دوستش دارم ...

    ناباوری و ترس در صدایش نشست و با همان حال زارش ادامه داد
    - تقصیر منه ... گند زدم به زندگیش ... اون از ازدواجش ... از حرفایی که بهش زدم .. از امروز ... تو رو خدا ... تو رو خدا ی کاری کنین ...



    هیچ کس قصد آرام کردنش را نداشت ... انگار همه ... حتی ناصر که آن گوشه ایستاده بود و تقریبا از چیزی که شاهدش بود قبض روح شده بود هم دخترک را متهم می کردند ...

    سیمین آنچه را که می خواست نمی شنید و در عوض به عماد نگاه می کرد که مثل مجنون ها رنگ عوض می کرد ...

    به راستی اگر دیوانه شدن شکل داشت ... اگر می شد شکلش را ترسیم کرد ... آن چشم ها ... آن رنگی گـه حالا به زردی زده بود ...
    آن شکل دیوانگی بود ...



    بنیامین به سمت عماد رفت

    - باید بریم ...
    صدای سیمین که از پس گرفتگی بینی اش آمد.

    - اگه رفته باشن شمال ... خیلی عقبین ... امکان نداره به موقع برسین !

    اگر بهرام حنایش را بـرده بود جایی که مادرش چندین سال پیش از دنیا رفته بود؟
    امکان نداشت به موقع برسند؟
    اگر شمال نرفته بودند چه؟
    بهرام می توانست آن قدر کثیف باشد؟
    که همچنان عماد را مقصر بداند؟
    مگر نباید حالا از او ممنون می بود؟


    - چی میدونی؟

    دنبال یک سرنخ بود ... در درونش می سوخت و در بیرون از آن ذهن لعنتی اش به دنبال یک سر نخ .

    سیمین سری به نه تکان داد ...
    عماد نگاهی به ساعت روی گوشی حنا انداخت ...
    سه و چهل دقیقه !
    ذهنش دیوانه وار می چرخید و نمی دانست باید چه کار کند ...
    برای اولین بار در زندگی اش می دید که دستش به جایی بند نیست ...
    که بر خلاف تصورش این بار کاری از دستش بر نمی آید
    که بازی را او شروع نکرده است وحالا باید با قوانین شخصی دیگر ... قوانین بهرام لعنتی که خیلی بیشتر از آنچه که باید دست کمش گرفته بود بازی کند.


    بهرام حنا را بـرده بود ...

    حنا را بـرده بود و عماد در ذهنش محاسبه می کرد که چگونه قبل از اینکه دیر بشود خودش را به آنها برساند .

    اگر به حنایش دست درازی می کرد؟
    اگر به او آسیب می رساند؟
    قلبش مثل خاکستر فرو ریخت .
    چرا گذشته دست از سرش بر نمی داشت ؟
    چرا بعد از این همه که از سرشان گذشته بود؟
    بعد از این همه عذابی که هر دویشان کشیده بودند؟
    بعد از این همه ...
    چگونه بار دیگر باعث زجر حنا می شد ؟!


    خدا !

    با نفس های بلندی که می کشید تکانی خورد و در حالی که به سمت در می رفت با صدایی که به زور کسی می شنید گفت

    - باید بریم !

    نباید اجازه می داد حنا برای یک دقیقه بیشتر عذاب بکشد .
    لعنت به بهرام ...
    لعنت به این ساعت !
    لعنت به این روز !


    تسلیم نمی شد .

    بنیامین به دنبالش به راه افتاد و سیمین پشت سرشان

    - منم میام !

    کسی به او توجهی نکرد

    سیمین این بار بلند تر گفت
    - منم میام !


    این بار عماد به خشم بر گشت و در حالی که براق در صورت دخترک خم می شد گفت ...

    - برو خودت رو ببند به هر کی و هرچی که بهش اعتقاد داری ... که اگه حنا رو برنگردونم ... میام سراغ تو !
    پلک های سیمین پرید و سر جایش خشکش زد .
    بنیامین دستی به شانه ی عماد زد و عماد به سختی کند از چشم های سیمین .


    با این وجود چیزی در درونش بود ...

    با وجودی که قسم می خورد تا حنا را نجات خواهد داد ...
    که زندگی اش را نجات خواهد داد ...
    یک حقیقت را می دانست ...
    این حقیقت تلخ و تهوع آور را ...


    که دیر کرده است !

    می خواست بهرام را پیدا کند و با دست های خالی جانش را بگیرد .

    می خواست سـ*ـینه ی خودش را بشکافد از خشم ... از درد و آن چیزی که غرورش را به بازی گرفته بود ...
    چرا که با توجه به همه ی کارهایی که انجام می داد ... اگر تا حالا بلایی سر حنا نیامده بود ...دخترکش طعمه ی انتقام بهرام می شد از آن ها ... از همه ی منصور ها!


    و حنایی که اگر بلایی سرش نمی آمد شاید این بار تا ابد از او متنفر می شد ...

    از فکرش ... برای اولین بار در زندگی زانوهایش لرزیده بودند .

    اگر بلایی سر حنایش نمی آمد با آسیبی که به روحش می خورد چگونه کنار می آمد؟
    چرا باید اصلا بعد از آن می خواست که دوباره با عماد باشد؟
    عمادی که نتوانسته تنها بعد از یک روز از زندگی مشترکشان از او مراقبت کند؟
    حنا دیگر مال او نمی شد!
    اما ...
    اما اجازه نمی داد که به دست بهرام تمام بشود ...
    اجازه نمی داد که داستانشان با دستان کثیف او تمام بشود.



    صدای ممتد سرعت سنج ماشین ...

    فک قفل شده اش و خورشیدی که نمی خواست غروب کند ...
    مهم نبود اگر حتی در انتهای دنیا بودند ... به دنبالش می رفت و او را به خانه بر می گرداند .


    آفتابگیر را پایین داد و در آینه به خودش نگاه کرد .
    به «خودی» که «خود» نبود .
    شاید سایه ای در درونش ...

    که مطیع نشسته بود ... در انتهای چشمانش ... در پهنه ی افق، پنهان شده ... نه غمگین ، اما تهدید شده !
    «خودی» که درست در چشم هایش نگاه کرده بود . چشم های سیاهشان در هم قفل بود .
    مضطرب
    آشفتگی اش را می دید ...
    آشفتگی اش را درک می کرد ...
    انگار می دانست می خواهد از آن چشم ها چه بپرسد ...
    می دانست و تعارف نکرد .
    حیوان غول پیکری از آن چشم ها بیرون می آمد ...
    حیوانی آزاد ...
    بی گره ...
    بی طناب ...
    بی هیچ بندی ...
    فقط یک پیوند نا نوشته ی بین او و آن هیولایی که به عشق حنا ... به لطف حنا رام شده بود .
    تا انتهای زمین می رفت و حنا را نجات می داد و اگر نمی توانست ... همه ی دنیا را به آتش می کشید .



    چشمانش را بست و آفتاب گیر را بالا داد ...

    موبایلش را زیر چانه اش گرفت ... هر دقیقه هزار سال می گذشت ... هر دقیقه که درد داشت اما باید انکارشان می کرد ... باید انکارشان می کرد و فکر می کرد به دردی که حالا حنا داشت ... دردهایی که توسط عماد و خانواده اش به حنا وارد شده بود ...


    این آفتاب لعنتی که پایین می رفت ...

    همه چیز تمام می شد ...
    از پس همه چیز برآمده بودند و این یکی هم تمام می شد ...
    حنا دوباره به جایی که به آن تعلق داشت بر می گشت ...
    به آغـ*ـوش عماد و ماهان ...



    بهرام آخرین اشتباهش را مرتکب شده بود .

    اگر اسپیلی جایی بود که همه چیز از آنجا شروع شده بود و جایی بود که بهرام می خواست همه چیز را تمام کند ...

    «دارم میام ... دارم میام !»

    حرف های زیادی برای گفتن داشت ...

    و هر کلمه مجازاتی بود بیشتر ...
    برای بهرامی که گوش هایش را بسته بود ...
    برای بهرامی که حتی لیاقت مکالمه را هم نداشت .
    گم شده بود ...
    قادر نبود ببیند که با وجود نفس کشیدنش مرده است ...که خیلی قبل تر از اینکه با عماد آشنا بشود مرده بود!

    ی معذرت خواهی بزرگ برای این تاخیر طولانی
    نظر سنجی بالای صفحه فراموش نشه لطفا
    مرسی :)

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا