- عضویت
- 2016/10/16
- ارسالی ها
- 172
- امتیاز واکنش
- 33,030
- امتیاز
- 716
دوستای مهربونم ببخشید که فاصله ی این دو پست آخر ی کم زیاد شد . امیدوارم از خوندن این پست لـ*ـذت ببرید. نظراتتون رو هم برام ارسال کنید که کلی انگیزه نوشتن میده بهم .
دوستتون دارم :)
[HIDE-THANKS]***
تهران پشت دود و غبار ... هر از چند گاهی چراغ چشمک زن بالای برج میلاد که از جایی میان سیاهی شب روشن می شد .
پنجره فرانسوی را باز کرد و وارد تراس شد .
در آن گرمکن مشکی و بالا تنه ی برهنه ... پاهای عریانش را روی سنگ باران خورده ی ایوان کشید و آهسته خودش را به حصار رساند . بدنش از سرما منقبض شده بود اما از درون می سوخت .
شاید به همین دلیل بود که در این شب سرد ، سرما را به جان خریده بود تا بلکه کمی ، فقط کمی آرام شود .
حنا که رفت ، بنیامین با اعتراض تاخته بود ... به او خرده نمی گرفت ... او همیشه عاقل بود و عماد همیشه سرکش ...
او همیشه منطقی بود و عماد همیشه کمالگرا ... حق داشتند که آبشان در یک جوب نرود .
ماه ها با زخم هایش مدارا کرده بود ، مثل یک بیماری مزمن و عفونی . خودش را سرکوب کرده بود و حالا عشق او را هم متعجب می کرد ... عشق حنا ... چیز خاصی که در او بود ... در نفس کشیدنش ... در نگاه کردنش ... در سکوتش ... در صدایش ...
حنا ، عماد را از شر دیو سیاه درونش نجات داده بود ... چه با حضورش ، چه با نبودنش ...
دوست داشت همین حالا جایی در این خانه پرسه بزند ، پری وار ...
روی پسرشان پتو بکشد . برایشان قهوه دم کند و بعد پاورچین پاورچین بیاید و لیوان عماد را به سمتش نگه دارد .
می خواست ، صورتش را از پشت بخار های سفید تماشا کند ...
می خواست انگشتانش را به پوست مهتابی اش بکشد و دخترک لبخند بزند .
پس نکشد ... با ایستد و هر دو به آسمان سیاه نگاه کنند . به صدای شب گوش بدهند . دوباره و دوباره عاشق بشوند ... هر روز و هر شب !
کاش دخترک می فهمید که می توانست عماد را در هر سلام و خداحافظ و هر چه که بینش بود ، داشته باشد .
دستش را به آرامی روی سرش کشید و سرش را به سمت آسمان خم کرد .
در این لحظه هیچ چیز جز حنا اهمیت نداشت ... هیچ چیز .
نگرانش بود ... عاشقش بود ... مالکش بود .
حنا از عماد آدم بهتری ساخته بود .
- چه میکنی ؟
برگشت و نیم نگاهی به بنیامین تازه از راه رسیده کرد
سرش را به نرمی تکان داد و بنیامین به آهستگی پا به تراس گذاشت
- حالت خوبه ؟
عماد گلویش را صاف کرد
- کی اومدی ؟
- هر چی در زدم باز نکردی ... کلید انداختم !
کمی مکث کرد و ادامه داد
- چته؟
عماد نگاهی به رفیقش کرد و در حالی که نیم خند کجی کنج دهانش نشست ، بنیامین ابرویی بالا انداخت و با لحن سرزنده تری ادامه داد
- میگن عاشقی مثل چاقی میمونه ... نمیشه پنهونش کرد !
عماد خندید و بنیامین چشمکی زد .
- چه خبر؟
- خبر که زیاده ... کدوم رو بگم ؟
- بده رو اول بگو!
بنیامین پوزخندی زد و گفت
- مگه دور تو اتفاق خوب هم میوفته؟
لبخند ماسیده روی لب های عماد و سری که به آرامی به اطراف تکان می داد . بنیامین با خنده گفت
- من تا کی باید راه تو رو آسفالت کنم ؟
عماد نگاهی به بنیامین انداخت و گفت
- میگی چی شده یا نه ؟!
- شاید بشه جلوی ورشکستگی رو گرفت
- این که خوبه ...
- مسئله اینِ که جمالیِ فرودگاه داره بدقلقی میکنه ...
- جمالی؟
بنیامین سری تکان داد و گفت
- میگه باید پنج درصد بزاریم رو حق الحسابش ...
با کنایه گفت
- پنج درصد ؟ نکنه رو منقل بوده !
بنیامین ابروهایش را بالا انداخت و گفت
- به هرحال کوتاه نمیاد ... یا پنج درصد و میدیم یا اینکه کلا همه چی میره رو هوا ! ... تو میمونی و منصور!
عماد چرخید و در حالی که به حفاظ تکیه می زد گفت
- پنج درصد بدیم به اون چیزی از اون قرار داد برای ما نمیمونه ... همش رفت بابت کارخونه یخ !
بنیامین سری به تایید تکان داد
- شرایط خوبی نیست ... باید ی سال از جیب خرج کنین ولی می ارزه ... موقع تمدید گوشش رو حسابی می پیچیونیم تا دیگه از آب گل آلود ماهی نگیره ...
عماد دستی به گردنش کشید و در حالی که به نرمی عضلات گردنش را ماساژ می داد به جایی روی سرامیک ها خیره شد . بنیامین با فاصله کنارش ایستاد و کلاه پلیورش را روی سرش کشید .
عماد نیم نگاهی به چهره ی خسته ی بنیامین انداخت و گفت
- چکی که دست یگانه داره به دردت می خوره !؟
بنیامین سر بلند کرد
- چکی که دست یگانه داره چه ربطی داره به ما!
- بیشتر از اون ها به ما بدهکاره ...
بنیامین خودش را از حفاظ جدا کرد و در حالی که دست هایش را درون جیبش فرو می کرد گفت
- خب؟
- چک یگانه رو میدیم بهش در عوض پورسانت!
- رو کاغذ جواب میده ولی امکان نداره یگانه چک رو کنه برامون ... دنبال جلبشه!
- خودش میدونه نه میتونه جلبش رو بگیره ... نه اون چک پول میشه ...
- فکر میکنی بتونی قانع اش کنی؟
- گفتم که بیشتر از این ها بدهکاره به ما ... سر داستان آقا زادش ... منصور نجاتش داده!
بنیامین چانه ای برچید و در حالی که روی حفاظ خم میشد گفت
- در این صورت که همه چی ختم به خیر میشه ...
عماد صاف ایستاد و در حالی که سرش را به تایید تکان می داد گفت
- میتونی یا خودم ...
بنیامین از همان جایی که ایستاده بود نگاهش را به عماد داد
- انجام شده بدون ...
عماد قدرشناسانه به رفیق با معرفتش نگاهی کرد و بنیامین که معنی آن نگاه را می دانست بلند خندید گفت
- بی خیال ... هیچ مشکلی رو کسی نصفه شب نتونسته حل کنه .... نصف شب برای حسرت خوردنه !
عماد پوزخندی زد و دندان های یک دست سفید و ردیفش در سیاهی شب برق زد
- بلدم چطور با احساس گـ ـناه زندگی کنم ...
بنیامین بلند خندید .
عماد با همان پوزخند کنج دهانش ادامه داد
- جدی میگم ... ندیدی تو فیلما ؟
گلویش را صاف کرد و ادامه داد
- همیشه آدم خوب ها می برن ... زندگی اینجوریه واقعا ؟ ...
بنیامین در حالی که سرش را روی یکی از شانه هایش خم کرده بود و دستش را به حفاظ گرفته بود لبخند بزرگی زد و گفت :
- فیلم بازنده های خوب رو نمی سازن برادر ...
- همش نشده شعار ؟... شعارِ جنگِ علیه آدم بدا ... هیچ فیلمی برای ما نمی سازن ...
بنیامین این بار بلند خندید و عماد در حالی که لبخند بزرگی روی دهانش داشت دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت .
بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت
- هی می خوام دخالت نکنم اما ...
عماد دستش را از شانه ی بنیامین پایین انداخت و گفت
- راجع به حناست ؟
بنیامین سرش را به تایید تکان داد و بعد از کمی مکث گفت
- نمی دونم کاری که می کنی چقدر درسته!
- نگران چی هستی ؟
بنیامین لب هایش را به هم دوخت و در حالی که دستی به گوشه ی بینی اش می کشید گفت
- حنا دختر خوبیه ، عماد ... گـ ـناه داره ... حیفِ ...
پلک های عماد پایین افتاد . حنا تنها به یک مرد،تنها به عماد نیاز داشت که دوستش داشته باشد ... مردی که مثل آتشفشان آزادانه بخواهدش ، دیوانه وار ، ناگهانی و هر لحظه ... تنها یک مرد و همه ی این ها ...
ذات عشق سروسامان دادن نبود برایش ... آب خوردن نبود از نگاهش ... مفهمومی که عشق نشانش داده بود با آنچه که در کتاب ها می نوشتند زمین تا آسمان فرق داشت . عشقی که هستی به باد می داد ، سرنگون می کرد .برای عماد در آن لحظه خبر خوب آن بود که نجات پیدا کرده بود ... خبر بد آنکه آسیب دیده بود و هیچ کس نتوانسته بود نجاتش بدهد جز خودش . واقعیت این بود که خودش را همان گونه که بود پذیرفته بود . خوبی و بدی اش را ... و درست بعد از آن لحظه بود که قادر بود خودش را با دیگری تقسیم کند .
- حیفِ که می خوام تو خونم باشه ... حیفِ که نمی خوام از دستش بدم !
- مطمئنی اینجوری به دستش میاری؟
سرش را با حسرت به اطراف تکان داد
- دوستم داره ...
بنیامین چشم کشید
عماد سرش را چند بار دیگر تکان داد و گفت
- می دونم داره ...
چشم های پر از حرفش ...
بنیامین لب هایش را روی هم فشار داد و عماد ادامه داد
- می خوام یاد بگیرم چطور این دختر رو بخندونم ... می خوام بدونم چی اشکش رو در میاره ... می خوام بدونه که من همون کسی ام که نجاتش می دم ... همونم که نجاتم داده ...
بنیامین سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت
- کاری رو انجام بده که درسته ... نه این که چی ساده تره! می فهمی منظورم رو ؟ مثل قبل حماقت نکن!
حماقت می کرد ... برای حنا هزار بار دیگر حماقت می کرد ... نه فقط برای حنا که برای هر سه شان ...
بنیامین ادامه داد
- می خوای من زنگ بزنم بهش یا خودت ...
عماد در حالی که به سمت پنجره ی فرانسوی راه می رفت و در را برای بنیامین که جلوتر از خودش وارد شود باز نگه داشته بود گفت
- بهش پیام میدم ... نمیخوام بترسونمش!
بنیامین کفشش را با فرش کوچکی که جلوی در بود پاک کرد و در حالی که پوزخند تلخی روی لب هایش نشسته بود گفت
- برنامت چیه؟
عماد حوله ی آویزان کرده روی درختچه ی کنار در را برداشت و در حالی که روی شانه اش می انداخت وارد شد .
- هر وقت که دلش می خواد ... هر ساعتی که راحته ... فقط قبلش هماهنگ کنه ...
بنیامین خودش را روی مبل رها کرد و در حالی که پاهایش را روی میز می گذاشت گفت
- به خدا بعضی وقت ها نمیشناسمت !
عماد با لبخندی که پشت چشم هایش پنهان کرده بود گفت
- قرار نیست بهش سخت بگیرم !
بنیامین ساعدش را روی کوسن گذاشت و در حالی که انگشت اشاره اش را روی چانه اش می کشید گفت
- نه تا جایی که باب میل تو رفتار کنه ها؟!
عماد روی مبل تک نفره نشست و حوله را به کف پاهای خیسش کشید و به رفیقش نگاه کرد.
درست بود ... با وجود بار منفی که حرفش داشت اما درست بود . نه تا جایی که باب میلش رفتار کند . برای همه ی عمر دست از سرش بر می داشت اگر باب میلش رفتار می کرد . برای همه ی عمر خودش را سرکوب میکرد اگر باب میلش رفتار می کرد . تنها حضور فیزیکی اش بود که مهم بود ... تنها ، بودنش .
خیال از دست ندادنش و همین بس بود .
…
بطری آبش را یک نفس سر کشید و از زیر چشم به سیمین و بهرام نگاه کرد که آهسته حرف می زدند و آرام تر می خندیدند.
سعید احتشامی هم بود . با وجود نگاه شکاک و ناراضی بعد از ظهر حالا که در گالری را بسته بودند و محیای آماده کردن همه چیز برای فردا ، آرام تر بود و از نتیجه ی کارشان راضی .
سبحان روی صندلی نشسته بود و به نرمی ساز ناکوکش را کوک می کرد و حنا از پیامی که کمی قبل روی صفحه ی موبایلش خودنمایی کرده بود آنقدر داغ شده بود که انگار تمام آب بدنش را بخار کرده بود و به آسمان فرستاده بود ...
« عماد »
تنها ، عماد !
شماره اش را فرستاده بود و حنا فکر می کرد که این یعنی چه؟
که دیگر بنیامین میانشان نبود؟
بطری را پایین گرفت و به سبحان که همچنان به آرامی مشغول کارش بود نگاهی کرد
- خیلی مونده؟
سبحان برای لحظه ای سرش را بالا گرفت
- نه ... چی شده؟
حنا لبی برچید و در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد گفت
- هیچی!
موبایلش را در دست گرفت و صفحه اش را باز کرد ، نگاهی به شماره عماد انداخت . به نامش ... خدایا اسمی که زمانی لرزه به اندامش می انداخت و حالا انقدر برایش دوست داشتنی بود . آنقدر شیرین و زیبا .
دستش را روی اسم عماد کشید . فکر کرد جایی در این شهر ... سیگنال های مخابراتی را که دنبال می کرد می رسید به او ...
- خسته نباشین خانم!
حنا سرش را بلند کرد و به بهرام که حالا درست رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد .
لبخند جمع و جوری زد و به آرامی تشکر کرد
- هیچوقت، وقت نکرد بگه انقدر هنرمندین ...
حنا نفس عمیقی کشید .
نمی دانست باید چه واکنشی نشان بدهد ، نمی دانست اصلا تا چه اندازه از او می داند ...
- نظر لطفتونه!
سرش را به نرمی خم کرد و ادامه داد
- کم لطفی می کنید در حق خودتون !
دخترک راحت نبود . آن حس لعنتی ای که بهرام از او زیاد می داند و لحنش ... نحوه ی نگاه کردنش ... آن چشم های بی حالتِ پر سایه ...
کاش می توانست به جای آن لبخند احمقانه ای که روی صورتش نشسته بود اخم کند . کاش می توانست حالا که عصبی و ناراحت بود از حضورش حرف دلش را بگوید و این گفتگوی مسخره را تمام کند . به جای وانمود کردن به این که همه چیز وفق مراد است حقیقت را بگوید که نه می خواهد خودش و نه سیمین و نه ... نه حتی عماد در نزدیکی بهرام باشند .
نه این که چیز زیادی از او بداند نه ... اما حسش ...
- خسته اید؟
حنا با صدای بهرام سرش را بلند کرد ...
لب هایش را به هم دوخت و در حالی که سرش را به اطراف می چرخاند گفت
- کمی !
بهرام لبخندی زد و گفت
- متاسفانه چند روزی اجراتون رو از دست می دم!
ابرویی بالا انداخت و بهرام ادامه داد
- برنامه های خوبی چیدم برای برگشتن ... ی غافلگیری حسابی
صدایش ناخودآگاه او را می برد به اسپیلی ... به آن روز برفی که زندگی اش را عوض کرده بود.
« غافلگیر شدی از دیدنم ؟ »
- حدس می زنم غافلگیر کردن رو دوست دارید!
پوزخندی کنج دهان بهرام نقش بست
- ی عمری غافلگیر شدم ... مدتیِ دوست دارم سورپرایز کنم ... شاعر چی میگه ؟ آن قصر که جمشید در او جام گرفت ...
آهو بچه کرد و روباه آرام گرفت ...
- شما کدومی ؟ جمشید یا روباه ؟
بهرام لبخند دندان نمایی زد و برای ثانیه ای چشم هایش را روی سرامیک زیر پایش دوخت .
شاید باز غافلگیر شده بود؟
- بهش فکر نکردم ...
حنا نگاه کوتاهی به چشم های بهرام که موشکافانه روی صورت حنا می کاوید انداخت و گفت
- ادامه ی بیتی که خوندین میگه ... بهرام که گور می گرفتی همه عمر ... دیدی چگونه گور بهرام گرفت؟
لبخند ماسیده ی روی لب های بهرام و برق چشم های حنا!
دنیا بینشان ثانیه ای ایستاد .
- مشاعره می کنین؟
سیمین با لحنی شاد و هیجان زده از ارتباطی که بین بهرام و حنا ایجاد شده بود کنار بهرام ایستاد .
حنا نگاهی به سیمین کرد و بهرام در حالی که دستش را درون جیبش فرو می کرد رو به حنا گفت
- تو بگو حنا خانم ... تو که راجع به ما خیلی میدونی ... مشاعره می کنیم؟!
نه ... قسم می خورد که مشاعره نبود ... حتی شبیه مشاعره هم نبود ... این لحن و این حس آشنای ترس که دوباره به جانش افتاده بود .
به لطف عماد آنقدر تجربه های گوناگونی داشت که حالا بوی خطر را از چند فرسخی احساس کند.
سیمین لبخند شیرینی به حنا زد و حنا چشم از آن تیله های پر کینه گرفت
- راستش نه ... مشاعره نبود !
بهرام نگاه سرتاسر تحسینی به حنا انداخت و در حالی که لبش از خنده ی کجی که روی صورتش نقش بسته بود به بالا می رفت، دخترک فکر کرد که سیمین چه چیزی در او دیده که با وجود این تنش عجیب و غریب همچنان دلبسته اش است .
بهرام رو به سیمین کرد و با لحن نرم تری گفت
- فکر کنم من و حنا خانم خوب می فهمیم هم رو!
سیمین قدمی به سمت حنا برداشت و در حالی که دستش را دور گردن دخترک می انداخت گفت
- گفتم که ...
حنا به زور لبخندی به روی سیمین پاشید و بهرام با سری که به آرامی تکان می داد نگاهش را بین هردوی آن ها می چرخاند .
- بریم ؟
حنا این بار بدون معطلی به سمت سبحان پرواز کرد و در حالی که کولی اش را روی دوشش می انداخت زیر لب گفت
« فرار کنیم ».
[/HIDE-THANKS]
دوستتون دارم :)
[HIDE-THANKS]***
تهران پشت دود و غبار ... هر از چند گاهی چراغ چشمک زن بالای برج میلاد که از جایی میان سیاهی شب روشن می شد .
پنجره فرانسوی را باز کرد و وارد تراس شد .
در آن گرمکن مشکی و بالا تنه ی برهنه ... پاهای عریانش را روی سنگ باران خورده ی ایوان کشید و آهسته خودش را به حصار رساند . بدنش از سرما منقبض شده بود اما از درون می سوخت .
شاید به همین دلیل بود که در این شب سرد ، سرما را به جان خریده بود تا بلکه کمی ، فقط کمی آرام شود .
حنا که رفت ، بنیامین با اعتراض تاخته بود ... به او خرده نمی گرفت ... او همیشه عاقل بود و عماد همیشه سرکش ...
او همیشه منطقی بود و عماد همیشه کمالگرا ... حق داشتند که آبشان در یک جوب نرود .
ماه ها با زخم هایش مدارا کرده بود ، مثل یک بیماری مزمن و عفونی . خودش را سرکوب کرده بود و حالا عشق او را هم متعجب می کرد ... عشق حنا ... چیز خاصی که در او بود ... در نفس کشیدنش ... در نگاه کردنش ... در سکوتش ... در صدایش ...
حنا ، عماد را از شر دیو سیاه درونش نجات داده بود ... چه با حضورش ، چه با نبودنش ...
دوست داشت همین حالا جایی در این خانه پرسه بزند ، پری وار ...
روی پسرشان پتو بکشد . برایشان قهوه دم کند و بعد پاورچین پاورچین بیاید و لیوان عماد را به سمتش نگه دارد .
می خواست ، صورتش را از پشت بخار های سفید تماشا کند ...
می خواست انگشتانش را به پوست مهتابی اش بکشد و دخترک لبخند بزند .
پس نکشد ... با ایستد و هر دو به آسمان سیاه نگاه کنند . به صدای شب گوش بدهند . دوباره و دوباره عاشق بشوند ... هر روز و هر شب !
کاش دخترک می فهمید که می توانست عماد را در هر سلام و خداحافظ و هر چه که بینش بود ، داشته باشد .
دستش را به آرامی روی سرش کشید و سرش را به سمت آسمان خم کرد .
در این لحظه هیچ چیز جز حنا اهمیت نداشت ... هیچ چیز .
نگرانش بود ... عاشقش بود ... مالکش بود .
حنا از عماد آدم بهتری ساخته بود .
- چه میکنی ؟
برگشت و نیم نگاهی به بنیامین تازه از راه رسیده کرد
سرش را به نرمی تکان داد و بنیامین به آهستگی پا به تراس گذاشت
- حالت خوبه ؟
عماد گلویش را صاف کرد
- کی اومدی ؟
- هر چی در زدم باز نکردی ... کلید انداختم !
کمی مکث کرد و ادامه داد
- چته؟
عماد نگاهی به رفیقش کرد و در حالی که نیم خند کجی کنج دهانش نشست ، بنیامین ابرویی بالا انداخت و با لحن سرزنده تری ادامه داد
- میگن عاشقی مثل چاقی میمونه ... نمیشه پنهونش کرد !
عماد خندید و بنیامین چشمکی زد .
- چه خبر؟
- خبر که زیاده ... کدوم رو بگم ؟
- بده رو اول بگو!
بنیامین پوزخندی زد و گفت
- مگه دور تو اتفاق خوب هم میوفته؟
لبخند ماسیده روی لب های عماد و سری که به آرامی به اطراف تکان می داد . بنیامین با خنده گفت
- من تا کی باید راه تو رو آسفالت کنم ؟
عماد نگاهی به بنیامین انداخت و گفت
- میگی چی شده یا نه ؟!
- شاید بشه جلوی ورشکستگی رو گرفت
- این که خوبه ...
- مسئله اینِ که جمالیِ فرودگاه داره بدقلقی میکنه ...
- جمالی؟
بنیامین سری تکان داد و گفت
- میگه باید پنج درصد بزاریم رو حق الحسابش ...
با کنایه گفت
- پنج درصد ؟ نکنه رو منقل بوده !
بنیامین ابروهایش را بالا انداخت و گفت
- به هرحال کوتاه نمیاد ... یا پنج درصد و میدیم یا اینکه کلا همه چی میره رو هوا ! ... تو میمونی و منصور!
عماد چرخید و در حالی که به حفاظ تکیه می زد گفت
- پنج درصد بدیم به اون چیزی از اون قرار داد برای ما نمیمونه ... همش رفت بابت کارخونه یخ !
بنیامین سری به تایید تکان داد
- شرایط خوبی نیست ... باید ی سال از جیب خرج کنین ولی می ارزه ... موقع تمدید گوشش رو حسابی می پیچیونیم تا دیگه از آب گل آلود ماهی نگیره ...
عماد دستی به گردنش کشید و در حالی که به نرمی عضلات گردنش را ماساژ می داد به جایی روی سرامیک ها خیره شد . بنیامین با فاصله کنارش ایستاد و کلاه پلیورش را روی سرش کشید .
عماد نیم نگاهی به چهره ی خسته ی بنیامین انداخت و گفت
- چکی که دست یگانه داره به دردت می خوره !؟
بنیامین سر بلند کرد
- چکی که دست یگانه داره چه ربطی داره به ما!
- بیشتر از اون ها به ما بدهکاره ...
بنیامین خودش را از حفاظ جدا کرد و در حالی که دست هایش را درون جیبش فرو می کرد گفت
- خب؟
- چک یگانه رو میدیم بهش در عوض پورسانت!
- رو کاغذ جواب میده ولی امکان نداره یگانه چک رو کنه برامون ... دنبال جلبشه!
- خودش میدونه نه میتونه جلبش رو بگیره ... نه اون چک پول میشه ...
- فکر میکنی بتونی قانع اش کنی؟
- گفتم که بیشتر از این ها بدهکاره به ما ... سر داستان آقا زادش ... منصور نجاتش داده!
بنیامین چانه ای برچید و در حالی که روی حفاظ خم میشد گفت
- در این صورت که همه چی ختم به خیر میشه ...
عماد صاف ایستاد و در حالی که سرش را به تایید تکان می داد گفت
- میتونی یا خودم ...
بنیامین از همان جایی که ایستاده بود نگاهش را به عماد داد
- انجام شده بدون ...
عماد قدرشناسانه به رفیق با معرفتش نگاهی کرد و بنیامین که معنی آن نگاه را می دانست بلند خندید گفت
- بی خیال ... هیچ مشکلی رو کسی نصفه شب نتونسته حل کنه .... نصف شب برای حسرت خوردنه !
عماد پوزخندی زد و دندان های یک دست سفید و ردیفش در سیاهی شب برق زد
- بلدم چطور با احساس گـ ـناه زندگی کنم ...
بنیامین بلند خندید .
عماد با همان پوزخند کنج دهانش ادامه داد
- جدی میگم ... ندیدی تو فیلما ؟
گلویش را صاف کرد و ادامه داد
- همیشه آدم خوب ها می برن ... زندگی اینجوریه واقعا ؟ ...
بنیامین در حالی که سرش را روی یکی از شانه هایش خم کرده بود و دستش را به حفاظ گرفته بود لبخند بزرگی زد و گفت :
- فیلم بازنده های خوب رو نمی سازن برادر ...
- همش نشده شعار ؟... شعارِ جنگِ علیه آدم بدا ... هیچ فیلمی برای ما نمی سازن ...
بنیامین این بار بلند خندید و عماد در حالی که لبخند بزرگی روی دهانش داشت دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت .
بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت
- هی می خوام دخالت نکنم اما ...
عماد دستش را از شانه ی بنیامین پایین انداخت و گفت
- راجع به حناست ؟
بنیامین سرش را به تایید تکان داد و بعد از کمی مکث گفت
- نمی دونم کاری که می کنی چقدر درسته!
- نگران چی هستی ؟
بنیامین لب هایش را به هم دوخت و در حالی که دستی به گوشه ی بینی اش می کشید گفت
- حنا دختر خوبیه ، عماد ... گـ ـناه داره ... حیفِ ...
پلک های عماد پایین افتاد . حنا تنها به یک مرد،تنها به عماد نیاز داشت که دوستش داشته باشد ... مردی که مثل آتشفشان آزادانه بخواهدش ، دیوانه وار ، ناگهانی و هر لحظه ... تنها یک مرد و همه ی این ها ...
ذات عشق سروسامان دادن نبود برایش ... آب خوردن نبود از نگاهش ... مفهمومی که عشق نشانش داده بود با آنچه که در کتاب ها می نوشتند زمین تا آسمان فرق داشت . عشقی که هستی به باد می داد ، سرنگون می کرد .برای عماد در آن لحظه خبر خوب آن بود که نجات پیدا کرده بود ... خبر بد آنکه آسیب دیده بود و هیچ کس نتوانسته بود نجاتش بدهد جز خودش . واقعیت این بود که خودش را همان گونه که بود پذیرفته بود . خوبی و بدی اش را ... و درست بعد از آن لحظه بود که قادر بود خودش را با دیگری تقسیم کند .
- حیفِ که می خوام تو خونم باشه ... حیفِ که نمی خوام از دستش بدم !
- مطمئنی اینجوری به دستش میاری؟
سرش را با حسرت به اطراف تکان داد
- دوستم داره ...
بنیامین چشم کشید
عماد سرش را چند بار دیگر تکان داد و گفت
- می دونم داره ...
چشم های پر از حرفش ...
بنیامین لب هایش را روی هم فشار داد و عماد ادامه داد
- می خوام یاد بگیرم چطور این دختر رو بخندونم ... می خوام بدونم چی اشکش رو در میاره ... می خوام بدونه که من همون کسی ام که نجاتش می دم ... همونم که نجاتم داده ...
بنیامین سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت
- کاری رو انجام بده که درسته ... نه این که چی ساده تره! می فهمی منظورم رو ؟ مثل قبل حماقت نکن!
حماقت می کرد ... برای حنا هزار بار دیگر حماقت می کرد ... نه فقط برای حنا که برای هر سه شان ...
بنیامین ادامه داد
- می خوای من زنگ بزنم بهش یا خودت ...
عماد در حالی که به سمت پنجره ی فرانسوی راه می رفت و در را برای بنیامین که جلوتر از خودش وارد شود باز نگه داشته بود گفت
- بهش پیام میدم ... نمیخوام بترسونمش!
بنیامین کفشش را با فرش کوچکی که جلوی در بود پاک کرد و در حالی که پوزخند تلخی روی لب هایش نشسته بود گفت
- برنامت چیه؟
عماد حوله ی آویزان کرده روی درختچه ی کنار در را برداشت و در حالی که روی شانه اش می انداخت وارد شد .
- هر وقت که دلش می خواد ... هر ساعتی که راحته ... فقط قبلش هماهنگ کنه ...
بنیامین خودش را روی مبل رها کرد و در حالی که پاهایش را روی میز می گذاشت گفت
- به خدا بعضی وقت ها نمیشناسمت !
عماد با لبخندی که پشت چشم هایش پنهان کرده بود گفت
- قرار نیست بهش سخت بگیرم !
بنیامین ساعدش را روی کوسن گذاشت و در حالی که انگشت اشاره اش را روی چانه اش می کشید گفت
- نه تا جایی که باب میل تو رفتار کنه ها؟!
عماد روی مبل تک نفره نشست و حوله را به کف پاهای خیسش کشید و به رفیقش نگاه کرد.
درست بود ... با وجود بار منفی که حرفش داشت اما درست بود . نه تا جایی که باب میلش رفتار کند . برای همه ی عمر دست از سرش بر می داشت اگر باب میلش رفتار می کرد . برای همه ی عمر خودش را سرکوب میکرد اگر باب میلش رفتار می کرد . تنها حضور فیزیکی اش بود که مهم بود ... تنها ، بودنش .
خیال از دست ندادنش و همین بس بود .
…
بطری آبش را یک نفس سر کشید و از زیر چشم به سیمین و بهرام نگاه کرد که آهسته حرف می زدند و آرام تر می خندیدند.
سعید احتشامی هم بود . با وجود نگاه شکاک و ناراضی بعد از ظهر حالا که در گالری را بسته بودند و محیای آماده کردن همه چیز برای فردا ، آرام تر بود و از نتیجه ی کارشان راضی .
سبحان روی صندلی نشسته بود و به نرمی ساز ناکوکش را کوک می کرد و حنا از پیامی که کمی قبل روی صفحه ی موبایلش خودنمایی کرده بود آنقدر داغ شده بود که انگار تمام آب بدنش را بخار کرده بود و به آسمان فرستاده بود ...
« عماد »
تنها ، عماد !
شماره اش را فرستاده بود و حنا فکر می کرد که این یعنی چه؟
که دیگر بنیامین میانشان نبود؟
بطری را پایین گرفت و به سبحان که همچنان به آرامی مشغول کارش بود نگاهی کرد
- خیلی مونده؟
سبحان برای لحظه ای سرش را بالا گرفت
- نه ... چی شده؟
حنا لبی برچید و در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد گفت
- هیچی!
موبایلش را در دست گرفت و صفحه اش را باز کرد ، نگاهی به شماره عماد انداخت . به نامش ... خدایا اسمی که زمانی لرزه به اندامش می انداخت و حالا انقدر برایش دوست داشتنی بود . آنقدر شیرین و زیبا .
دستش را روی اسم عماد کشید . فکر کرد جایی در این شهر ... سیگنال های مخابراتی را که دنبال می کرد می رسید به او ...
- خسته نباشین خانم!
حنا سرش را بلند کرد و به بهرام که حالا درست رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد .
لبخند جمع و جوری زد و به آرامی تشکر کرد
- هیچوقت، وقت نکرد بگه انقدر هنرمندین ...
حنا نفس عمیقی کشید .
نمی دانست باید چه واکنشی نشان بدهد ، نمی دانست اصلا تا چه اندازه از او می داند ...
- نظر لطفتونه!
سرش را به نرمی خم کرد و ادامه داد
- کم لطفی می کنید در حق خودتون !
دخترک راحت نبود . آن حس لعنتی ای که بهرام از او زیاد می داند و لحنش ... نحوه ی نگاه کردنش ... آن چشم های بی حالتِ پر سایه ...
کاش می توانست به جای آن لبخند احمقانه ای که روی صورتش نشسته بود اخم کند . کاش می توانست حالا که عصبی و ناراحت بود از حضورش حرف دلش را بگوید و این گفتگوی مسخره را تمام کند . به جای وانمود کردن به این که همه چیز وفق مراد است حقیقت را بگوید که نه می خواهد خودش و نه سیمین و نه ... نه حتی عماد در نزدیکی بهرام باشند .
نه این که چیز زیادی از او بداند نه ... اما حسش ...
- خسته اید؟
حنا با صدای بهرام سرش را بلند کرد ...
لب هایش را به هم دوخت و در حالی که سرش را به اطراف می چرخاند گفت
- کمی !
بهرام لبخندی زد و گفت
- متاسفانه چند روزی اجراتون رو از دست می دم!
ابرویی بالا انداخت و بهرام ادامه داد
- برنامه های خوبی چیدم برای برگشتن ... ی غافلگیری حسابی
صدایش ناخودآگاه او را می برد به اسپیلی ... به آن روز برفی که زندگی اش را عوض کرده بود.
« غافلگیر شدی از دیدنم ؟ »
- حدس می زنم غافلگیر کردن رو دوست دارید!
پوزخندی کنج دهان بهرام نقش بست
- ی عمری غافلگیر شدم ... مدتیِ دوست دارم سورپرایز کنم ... شاعر چی میگه ؟ آن قصر که جمشید در او جام گرفت ...
آهو بچه کرد و روباه آرام گرفت ...
- شما کدومی ؟ جمشید یا روباه ؟
بهرام لبخند دندان نمایی زد و برای ثانیه ای چشم هایش را روی سرامیک زیر پایش دوخت .
شاید باز غافلگیر شده بود؟
- بهش فکر نکردم ...
حنا نگاه کوتاهی به چشم های بهرام که موشکافانه روی صورت حنا می کاوید انداخت و گفت
- ادامه ی بیتی که خوندین میگه ... بهرام که گور می گرفتی همه عمر ... دیدی چگونه گور بهرام گرفت؟
لبخند ماسیده ی روی لب های بهرام و برق چشم های حنا!
دنیا بینشان ثانیه ای ایستاد .
- مشاعره می کنین؟
سیمین با لحنی شاد و هیجان زده از ارتباطی که بین بهرام و حنا ایجاد شده بود کنار بهرام ایستاد .
حنا نگاهی به سیمین کرد و بهرام در حالی که دستش را درون جیبش فرو می کرد رو به حنا گفت
- تو بگو حنا خانم ... تو که راجع به ما خیلی میدونی ... مشاعره می کنیم؟!
نه ... قسم می خورد که مشاعره نبود ... حتی شبیه مشاعره هم نبود ... این لحن و این حس آشنای ترس که دوباره به جانش افتاده بود .
به لطف عماد آنقدر تجربه های گوناگونی داشت که حالا بوی خطر را از چند فرسخی احساس کند.
سیمین لبخند شیرینی به حنا زد و حنا چشم از آن تیله های پر کینه گرفت
- راستش نه ... مشاعره نبود !
بهرام نگاه سرتاسر تحسینی به حنا انداخت و در حالی که لبش از خنده ی کجی که روی صورتش نقش بسته بود به بالا می رفت، دخترک فکر کرد که سیمین چه چیزی در او دیده که با وجود این تنش عجیب و غریب همچنان دلبسته اش است .
بهرام رو به سیمین کرد و با لحن نرم تری گفت
- فکر کنم من و حنا خانم خوب می فهمیم هم رو!
سیمین قدمی به سمت حنا برداشت و در حالی که دستش را دور گردن دخترک می انداخت گفت
- گفتم که ...
حنا به زور لبخندی به روی سیمین پاشید و بهرام با سری که به آرامی تکان می داد نگاهش را بین هردوی آن ها می چرخاند .
- بریم ؟
حنا این بار بدون معطلی به سمت سبحان پرواز کرد و در حالی که کولی اش را روی دوشش می انداخت زیر لب گفت
« فرار کنیم ».
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: