کامل شده رمان ردیف کلاغ ها | مهسا.الف کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از موضوع ونحوه نگارش رمان راضی هستید ؟

  • بله

    رای: 193 84.3%
  • تقریبا

    رای: 30 13.1%
  • خیر

    رای: 6 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    229
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهسا.الف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/16
ارسالی ها
172
امتیاز واکنش
33,030
امتیاز
716
[HIDE-THANKS]
***

درست کمی آن طرف تر از جایی که یک سال قبل ماهان پاهای کوچکش را درون آب فرو می کرد و کودکانه می خندید . زیر پایه ی اسکلت چوبی، با دست هایی که با آن طناب زرد رنگ در هم بسته شده بود نشسته بود ، پشت به بهرامی که در کمال آرامش روی زمین سرد نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و دست هایش را پشتش ستون کرده بود به غروب آفتاب که آهسته آهسته جایی در افق پنهان می شد نگاه می کرد .

- اگه ی بار دیگه به دنیا بیای چی میشی؟ کی میشی؟

با صدایش سرش را بالا گرفت .
سکوت کرد ... نمی خواست جوابش را بدهد ...
آنجا نشستن ... زیر پای کسی که قاتلش خواهد بود ... به اندازه ی کافی سخت بود !


اگر فقط عماد آنجا بود ...

چهره اش ... آن معصومیتی که صبح به نگرانی از اتاق بیرون زده بود و اسمش را بلند صدا کرده بود ... تمام لحظات با هم بودنشان ... همه چیز جلوی چشمانش رقصیدن گرفت.
دوست داشت دست هایش را بلند کند و انگشتانش را به زبری پوست صورتش بکشد ... به خط های عمیق پیشانی اش ... می خواست انگشتانش را به سایه ی ساعت پنج عصری که آن غروب چند ماه قبل ، همین اطراف ، روی صورتش جا خوش کرده بود و هنوز هم دلهره و آن حالتی که اسمش را نمی داست ... آن جور شیرینی که دلش را به شور می آورد ...


خدا ...

اگر عماد آنجا بود ...

- چی شد ؟ می خوای همینقدر بی خاصیت بمونی؟
این بار با نفرت گردنش را چرخاند و به بهرام چشم دوخت .
چقدر از او بیزار بود ... از او بیزار و از خودش عصبانی ...
تمام بدنش روی آتش بود.
خون درون رگ هایش به سرعت می دوید .
پوست صورتش از حجم آدرنالین به سرخی می زد .
و ترسش مانند مسمومیتی کشنده آهسته آهسته تنها با قیمانده ی قدرتش را از بین می برد .
- نه به اندازه ی تو ...
بهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
- من؟ من بی خاصیتم؟ منی که درس خوندم و روی پای خودم وایسادم ؟
پوزخندی زد و بعد در حالی که کف دستانش را روی زمین جا به جا می کرد ادامه داد
- تنت خورده به تن عماد ... می دونی ؟ تو درست مثل عماد بی خاصیتی ... چی داره جز نام فامیلش که بهش بنازه ؟ هوم؟ ... هیچی ... ی پسر بچه ی بزدل و همیشه مریض ...
حنا صورتش را بار گرداند و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد ...
- نگفتی! ... بالاخره چی کار می کنی؟
دخترک لب های خشکش را خیس کرد
- فیزیکدان!
- فیزیکدان؟!
حنا سکوت کرد و چشمانش را از دردی که از زخم پشت سرش می کشید برای ثانیه ای بست .


- چرا؟

گردن کشید و کمی چرخید . در برابرش دشت وسیعی بود که آرام آرام می رفت تا تاریک شود و این سرمایی که زیر تنش می دوید ...

بیشتر در خودش فرو رفت و آهسته گفت
- که بفهمم چرا بعضی چیزها اتفاق میوفته ... چرا زمین می چرخه ... چرا آسمان نمیوفته ...
به بهرام که حالا دقیق نگاهش می کرد چشم دوخت و بهرام بعد ثانیه ای گفت
- همونقدر که به نظر میاد احمق و ساده لوحی!


و بلند خندید و در حالی که دستش را به معده اش می کشید ادامه داد

- ده بار دیگه هم برگردی هیچی نمیکنی ... میدونی بعضی آدم ها همیشه قربانی ان ... دوست دارن نقش قربانی رو بازی کنن ... تو این مدت با آدم های زیادی آشنا شدم که درست مثل تو خودآزاری داشتن ...
دخترک حتی پلک نمی زد و با نفرتی که در پس چشمانش آشکار بود به بهرامی نگاه می کرد که سعی داشت با حرف هایش آزارش دهد .
آب دهانش را پایین فرستاد و در حالی که موهایش را کنار می فرستاد گفت
- چرا اینجا رو دوست داری؟
بهرام برای لحظه ای به حنا نگاه کرد و دخترک که با سکوت بهرام جسور تر شده بود ادامه داد
- می خوام بدونم . چرا ... چرا اینجا ... گفتی می تونم هر چی بخوام بدونم ... الان می خوام این رو بدونم .
و به دهان نیمه باز بهرام چشم دوخت ...
حنا می خواست که بهرام او را ببیند .
صدایش را بشنود
احساسش کند و بعد شاید به او آسیبی نرساند .
خوش خیالی ای که شاید ... فقط شاید می توانست اتفاق بیوفتد .
بهرام گلویی صاف کرد
- دنبال چی هستی؟
حنا به چشم های مرد چشم دوخت و ادامه داد
- چرا بهرام ؟ چون اینجا مال عماده و تو حق خودت می دونی؟
- نه ... چون می خوام جون تو رو جایی بگیرم که عماد جون مادرم رو گرفت .
حنا یخ کرد اما ادامه داد
- اون ی حادثه بود ...
دستش را روی شالش گذاشت و در حالی که سعی می کرد ترسش را پس بزند ادامه داد
- عماد کم عذاب نکشید ... تقاصش رو پس داد ...
بهرام ناگهان منفجر شد و در حالی که از جایش می پرید با نفرت داد زد
- خفه شو ... خفه شو ... تقاصش رو تو پس می دی و عماد میبینه و تا ابد میسوزه ...


دخترک چشم هایش را بالا کشید و به او که سیگاری از پاکتش بیرون می کشید نگاه کرد
بهرام می توانست به او آسیب بزند ...
اما نمی توانست انکار کند ...
نمی توانست انکار کند که سال ها انکار شده بود ... توسط پدرش ... مادرش ... رعنا ، زنی که دوست داشت ...
سال ها انکار شده بود و حالا حسادت به عماد ... عزیز کرده ی منصور ها ...عمادی که رعنا عاشقش شده بود ... عمادی که وارث دارایی مادرشان بود ...
شاید می توانست درکش کند ...
درون سـ*ـینه اش پسربچه ی کوچکی بود که احساس ناخواسته بودن داشت ...
پسر بچه ای که هر کاری کرده بود تا پذیرفته بشود و ناکام مانده بود.
این غایت شباهت به عماد و این غایت تفاوت که در نهایت ، عماد به خودش اجازه ی تغییر داده بود ... آن خود واقعی اش را بیرون کشیده بود و به انسان بهتری تبدیل شده بود اما بهرام درست برعکس او ...

- خودت میدونی که جای اشتباهی دنبال مقصر می گردی ... میدونی که عماد هنوز دوستت داره ... برات به عنوان برادرش احترام قائله ... باید برای عقب ... خیلی عقب ... دنبال این کثافتی که الان هستی باید توی پدر و مادرت بگردی نه عمادی که ...
بهرام فندکی زیر سیگارش روشن کرد و با کینه و شمرده شمرده با دهانی که به خشم روی هم فشار می داد گفت
- من. از. همه. متنفرم ....
حنا کمر صاف کرد و دستانش را زیر پلکش کشید
- حتی از پدرت؟ از مادرت ؟
داد زد
- از همه !
- سیمین تو رو دوست داره اما ...
بهرام برای ثانیه ای بی آنکه چیزی بگوید به حنا نگاه کرد ...
انگار غرق شده باشد در افکارش ...
حنا ادامه داد
- بهش بد کردی ولی میدونم دوستت داره ... دوست داشتنش هم واقعیه ... این بس نیست ؟ شاید اصلا ... اصلا همه ی این اتفاق ها افتاده که برسی به سیمین !
پوزخند زهر داری که در آن چشم های غمگین روی صورتش نشست و از چشم های حنا دور نماند .
- چرا دهنت رو نمی بندی و از هوا لـ*ـذت نمی بری؟
- چرا ... چرا از پدرت نفرت داری ؟ پسرها معمولا درست عین پدراشونن!؟
حنا برای ثانیه ای نگاهش کرد و دوباره با صدای لرزان تری گفت
- باهات چیکار کرده؟
- گذاشت ... گذاشت مادرم بدون من بره ... بعد دوباره ازدواج کرد . گفت ... گفت مادرم مرده و وقتی فهمیدم زنده بوده مرده بود ...
شانه های حنا در هم جمع شدند . شاید عماد تنها کسی نبود که از وضغیت آشفته شان آسیب دیده بود .
نفس عمیقی کشید و لب هایش را برای ثانیه ای روی هم فشار داد و بعد به آرامی گفت
- وقتی بچه بودی ... شده بود بهت بگن مثلا این به صلاحتِ و اون چیزی نبوده که دوست داشته باشی... مثلا سبزی خوردن یا ... یا زود خوابیدن ؟
- بهرام پوکی از سیگارش را درون ریه اش فرستاد
- میخوای بگی حق داشته در مورد مادرم دروغ بگه؟
حنا سرش را به دو طرف تکان داد
- نه ، نه باید بهت راستش رو می گفت ... اما کاری رو کرد که فکر می کرد درست تره ... شاید اصلا نمی خواسته مادرت ترکتون کنه ... شاید هیچوقت با نبودنش کنار نیومده ... شاید قلب اون هم همینقدر شکسته بوده ...
- به اندازه ی کافی زود ازدواج کرد که به این چیزا فکر نکنم خالا
- شاید ... شاید این کار رو هم به خاطر تو کرده ... تو فقط ی پسر بچه ی کوچیک بودی ... به مادر احتیاج داشتی .
بهرام پوزخندی زد
- آره فریده هم هیچوقت دوستم نداشت !
- این تقصیره پدرت نیست ! شاید ... شاید فریده فکر کرد که پدرت فقط به خاطر تو باهاش ازدواج کرده ... شاید ... شاید اصلا سعی کرد دوستت داشته باشه و تو بهش اجازه ندادی ... هرچقدر بهت نزدیک شده تو ازش بیشتر فاصله گرفتی ... اگه الان که بالغی انقدر نا پخته و بچه گانه رفتار می کنی وقتی جوون تر بودی... تو ... تو همیشه مقاومت کردی که دیگران بهت نزدیک شن ... که دوستت داشته باشن ... عماد هرکاری کرد ... من میدونم ... حتی میتونم رعنا رو حدس بزنم ... بهرام تو نباید اینجا دنبال مقصر بگردی ... باید اول خودت رو ...


بهرام براق شد در صورت حنا و در حالی که کمی به آب نزدیک میشد گفت

- تو هیچی نمیدونی!
- بهرام تو باید به قلبت اجازه بدی که ببخشه ...
با نفرتی که در صدایش بود به صورت حنا نگاه کرد و گفت
- فکر می کنی باید عماد رو ببخشم؟
قدمی به سمت حنا آمد و بعد با بغضی که از ته سـ*ـینه اش جا مانده بود ادامه داد
- آره؟ زنی که دوست داشتم رو از چنگم در بیاره و من ببخشمش؟ به خاطر کشتن مادرم ببخشمش؟
- این کاریه که میکنی؟ من رو بکشی چون نمی تونی عماد رو ببخشی؟
- مردن از زندگی کردن با عماد آسون تره!
- من ... همه ی عمرم با عصبانیت و کینه نمیشینم ی گوشه . اگه اجازه ندی مسائل بگذرن و برن ... تا لحظه ای که از عماد یا پدرت یا هر کس دیگه ای متنفر یاشی ... اونان که کنترلت میکنن . این به این معنی نیست که حق با اوناست ... این به این معنی نیست که باید بهشون بگی بخشیدیشون ... نبخش اما نمی تونی بری جلو تا از دست گذشته نجات پیدا نکردی بهرام ...


نفس لرزان دیگری کشید و بعد از مکث کوتاهی دوباره ادامه داد

- منم مثل تو ... تو از پدرت عصبانی هستی چون فکر می کنی در حقت تصمیم اشتباهی گرفت ... که گرفت و این موجود کثیفی که هستی رو درست کرد ... از فریده عصبانی ای چون مادری نبوده که می خواستی ... از رعنا عصبانی ای چون به اعتمادت خــ ـیانـت کرد و از من عصبانی ای چون عماد رو بخشیدم ... برای همین هم این کار رو میکنی ... برای اینکه من عماد رو بخشیدم ... چیزهایی هست که من نه می خوام ... نه می تونم به تو بگم ... نمی خوام به تو بگم چقدر زجر کشیدم ... چقدر درد کشیدم ... که چند بار چه جوری پوست انداختم و دوباره روی پام ایستادم ... به اندازه ای که تو از من عصبانی ای پدر و مادرم هم بودن ... چون بهشون نگفتم برام چه اتفاقی افتاد ... چون نمی خواستم فکر کنن که من خودم بودم که مقصر بودم ... که به اندازه ی کافی نجنگیدم ... من فقط می خواستم اون چیزا تموم بشن ... تموم بشن اما نمی دونستم به اندازه ی کافی تلاش کردم یا نه ... این چیزیه که من باید تا ابد باهاش زندگی کنم ... نمی تونم به کسی بفهمونم که چه حسی داشته ... که چی از سرم گذشته ... من هنوزم یادمه وقتی بهم نگاه می کرد چطور وحشت تمام تنم رو می لرزوند اما بخشیدم ...

- دیره حنا ... خیلی دیره برای این موعظه ها!

دستش را دراز کرد و به آخرین تکه ی باقی مانده ی خورشید که در افق بود اشاره کرد و ادامه داد
- قشنگ نیست؟


حق با بهرام بود ... تلالو نور... رقـ*ـص باد روی سطح آب ... انگار صفحه ای طلایی در میان یک مرتع بزرگ و هموار پهن شده باشد .

نفس گیر بود اگر در شرایط دیگری بود ... اگر این حس ترس و خطر لعنتی تا زیر گلویش بالا نیامده بود .
می خواست بدود ... دوست داشت درِ آن ویلا که زمانی برای فراراز آنجا به هرکاری دست زده بود باز باشد و به آن پناه ببرد . می خواست حصار های بی رحمی بهرام را بشکند و دندان های مثل شیرش را در قلبش فرو کند و به آنجا پناه ببرد.


از بهرام ... از این دریاچه که گویی تنها زن ها را می بلعید.

- کری یا خودت رو زدی به کری؟

حنا به بهرام نگاه کرد ...
و بهرام با همان لحن نحقیر آمیـ*ـزش ادامه داد
- اینجا منفی صفره ... می دونی؟ جایی که بعدش برای تو آینده ای نداره ...
حنا منزجر به بهرام چشم دوخت
- فکر می کنی غیر قابل دسترسی هان؟ نیستی ... احساس خدایی می کنی؟ نکن ... هنوز شب نشده بهرام!


انتظار داشت همان تکه چوبی را که زیر پایش بود بردارد و روی صورتش فرود بیاورد اما بر خلاف تصورش این بار بلند خندید .

- چه دختر احمقی هستی ... نکنه هنوز فکر میکنی کسی میاد و نجاتت میده هان؟ نکنه فکر میکنی اون عماد کوچولوی روانیت میاد و تو رو با خودش می بره؟
این بار بلند تر از قبل خندید و ادامه داد
- حالا ... می خوای بدونی من چه فکری می کنم ؟
دستش را بالا گرفت و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت
- ی جون بی ارزش از تو می گیرم ... میشم عزرائیل تو و بعدش هر روز جون عماد رو میگیرم، من به این فکر میکنم !


اشک های دخترک از تجسم بی رحمی که بهرام برایش تصویر کرده بود پایین ریخت . این جا آن خانه ای نبود که عماد با عشقش به دخترک درونش گم می شد ...
آن خانه ای که اگر پای حرف هایش می نشستی هزاران داستان داشت .
بهرام ، عماد نبود و این دیگر یک بازی نبود .

حقیقت محضی که نمی تواست خودش را پنهان کند و حنایی که تا گرن در لجنزار فرو رفته بود.
به خودش می لرزید اما وانمود کردن به قوی بودن ... به نترسیدن را خوب آموخته بود اما به خودش که نمی تواست دروغ بگوید ...
آنجا ... آن مکان ... بیشتر از خانه ی تابستانه مادرشان بود ... بیشتر از ملک خصوصی منصور ها ... این خانه حالا سکه ای بود که به هوا پرتش می کردی تا شیر بیاید یا خط ...


و شاید گورستان ابدی اش .

بهرام گوشه ی مانتو اش را گرفت و حنا به زحمت روی پاهایش ایستاد .

- آماده ی مُردنی حنا ؟!

صدایش زخم می شد روی تنش ...

پاهایش ناخودآگاه سست شدند و مثل یک زندانی در شرف اعدام با ترس روی زانو افتاد.
با پلک هایی که از ترس می پرید و صدای دورگه ای از بغض و دردی که پشت سرش می پیچید
- این کار رو نکن ... بهت چی میرسه ... از کی انتقام می گیری!؟
صدایش پر بود از التماس ... چیزی که امیدوار بود نباشد اما بعد از همه ی آن چیز هایی که شنیده بود ... همه ی آن خباثتی که در وجود این مرد بود ...
نه گریه و زاری نمی کرد ... این رضایت خاطر و لـ*ـذت را به او نمی داد ...

- پنج دقیقه دیگه همه ی چیز تموم میشه
خم شد و از درون کیفی که درست زیر پایش بود جعبه ی کوچکی را بیرون کشید و روی قایقی که انگار از قبل به آب انداخته بود پرت کرد ...
همان قایقی که قبل تر ها همان اطراف رها شده بود .
حنا آب دهانش را به سختی فرو داد و چشم هایش را از دست بهرام گرفت
ریه هایش به اکسیژن بیشتری نیاز داشت . مغزش به زمان بیشتری نیاز داشت و قلبش ... قلبش امید می خواست ... زنذگی می خواست ... عشقش را می خواست.
نه آماده نبود .
آماده ی مردن نبود .
نه مثل این
- بهرام ؟!
بهرام با صدایی آرام که التهابش را پشتش پنهان می کرد گفت
- حرف بسه ... خسته نشدی؟ من که کف کردم انقدر گفتم ... حالم داره از داستان منصور ها به هم می خوره
گوشه ی مانتوی حنا را گرفت و در حالی که دخترک را از روی زانو هایش بلند می کرد درون قایق انداخت ...
نتوانست مقاومت کند و این بار برای زندگی ای که داشت از دست می داد اشک ریخت .
از ضربه ای که پیشانی اش به نیمکت انتهای قایق خورده بود ...
به زحمت دست های سرما زده اش را از زیرش بیرون کشید و در حالی که لبه ی چوبی را می گرفت خودش را بالا کشید .
بهرام طناب را از سکوی کنار اسکله بیرون کشید و با قدمی بلند وارد قایق شد و همانطور که از آن بالا به حنایی که مثل یک بچه گربه برای سرپا شدن تقلا می کرد نگاه می کرد پاروی بلند را برداشت و با تکانی قایق به راه افتاد ...
سیاهی شب را ... سیاهی این آب مرده و جلبک بسته را می شکافت و به جلو می رفت .
حنا چشم از دستان بهرام بر نمی داشت ... دستانی که پر قدرت دور آن چوب بلند مشت شده بود و چشمانی که پر بود از خون و تلخی.
ناگهان نگاهش نشست روی صورت حنا و دخترک نفس کوتاهی کشید .
نگاهش رنگ مرگ می داد و آن چوب دستی که زیر پایش افتاد دستانش را تا روی دهانش بالا آورد
- بهرام ...
- سی و پنج سالِ من تباه شد ... سی و پنج سال ... نوبت عماد نشده هنوز؟
و بی آنکه کوچکترین اثری از تغییر در چهره اش پدیدار شود از پشتش کیسه ی سیاهی بیرون کشید و به سمت حنا به راه افتاد .
حنا این بار بلند حق زد و در حالی که خودش را به عقب می کشید بار دیگر التماسش کرد ...
التماسش می کرد و بهرام در فاصله ی کوتاهی از او ایستاد .
- تقصیر عماده؟ تقصیر عماده که مادرت ترکت کرد؟
بهرام با پلک هایی که با حسرت تقریبا روی هم افتاده بودند برای لحظه ای با نفرت به جایی در تاریکی خیره شد
حنا ادامه داد
- اون ... اون اصلا به دنیا اومده بود؟ تو فقط می خوای از یکی انتقام بگیری ... ولی ... ولی اون من نیستم ... عماد نیست !
با صدایی که به زور شنیده می شد گفت
- خفه شو ... خفه شو ... مادرم ... خانوادم ...
با خشم آخرین قدم بینشان را برداشت و در حالی که در صورت ترسیده ی حنا خم می شد گفت
- موقعی که داشت با تو خوش می گذروند من داغ رعنا رو داشتم رو سـ*ـینه ...
حنا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از گلویش بیرون نیامد و بهرام ادامه داد
- الان هم داغ تو رو میذارم رو سینش
حنا نمی خواست آنجا تمام بشود ... نمی خواست و مثل ببری که احساس خطر کرده به سمت بهرام حمله کرد و به عقب هلش داد . اما انگار به کوه سنگ خورده بود .
بهرام تنها تلویی خورد و این بار با نفرت بیشتری به دخترک نگاه کرد و حنا باز حمله کرد .
در یک ثانیه ی پر ازدهام پایش به چیزی گیر کرد و با کمر روی سطح نمور و سخت افتاد و دنیا در برابرش سیاه شد ...
دیگر نمی توانست جایی را ببیند . دستانش را به سمت صورتش برد و آن کیسه ی سیاه پارچه ای ...
نفسش بند آمد ...
نفسش از پیچیده شدن چیزی دور گلویش بند آمد .
تنش یخ کرد .
آماده ی مردن نبود ...
آماده ی رویارویی دوباره اش با همه ی از دست داده هایش نبود ...
هنوز آنقدر جوان بود و آنقدر در سرش رویا داشت و آنقدر درونش پر از شوق زندگی بود که ...
اما اینجا انگار پایان بود .
بهرام بدهی اش را با گرفتن جان حنا پس می گرفت .
...
با فشار دست های بهرام روی شانه هایش و سنگینی زانوهایش روی ستون فقرات دخترک ...
حنا چشمانش را بست ...
آنقدر ترسیده بود و در شوک بود که حتی صدایی از گلویش بیرون نمی آمد .
چشمانش را بست و خداخافظی کرد و منتظر مرگ شد که آهسته آهسته از نک انگشتان پاهایش بالا بیاید.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]

    ***

    نه هیچ میان بری ... نه هیچ بیراهه ای که او را هرچه سریعتر به مقصدش برساند ...

    نه حتی اطمینان از اینکه بهرام حنا را با خودش به اسپیلی بـرده باشد ... اما چاره ی دیگری نداشت ...
    تنها حدسش ... تنها روزنه ی امیدش آن بود که بهرام ساده لوحانه حنا را بـرده باشد جایی که مادرشان را سال ها پیش از دست داده بودند .
    سرش تیر کشید و در حالی که به تابلوی لاهیجان که با سرعت از کنارش عبور می کردند نگاه می کرد در دلش زمزمه کرد
    « دارم میام حنا ... »
    - داریم می رسیم پسر ... ایشالا که به خیر میگذره ...
    دستش را روی پلکش گذاشت ...
    نشستن در آن ماشین با وجود ترسی که برای جان و سلامتی و امنیت حنا داشت به اندازه ی کافی سخت بود .
    در تمام آن پیچ و تاب جاده ... در صدای گریه ماهان که ترس و خطر را حس کرده بود و به بهانه های واهی گریه می کرد ... در آن فکری که خوره شده بود و روحش را می خورد ... تنها به بهرامی فکر می کرد که قسم می خورد زنده اش نخواهد گذاشت .
    - اگه طوریش بشه حنا ؟!

    بنیامین لب هایش را تر کرد و در حالی که به آهستگی روی فرمان ضرب می گرفت فشار بیشتری روی پدال گاز داد .

    زمان مثل تکان دادن دست برای قطاری که می رفت و می خواست سوارش باشد ، سریع می گذشت .

    عماد می خواست همیشه برنده باشد . هر روز برنده باشد . از زمانی که تنها یک کودک بود .
    و زمان کسی را تغییر نمی دهد .
    کسی را تغییر نمی دهد تنها کمک می کند تا همه چیز را حساب شده سر جای خودش قرار بدهی .
    حتی در این سی سالگی .

    حتی در این سی سالگی از باختن بیزار بود ... از بازنده بودن ... از ازدست دادن ...

    وارد فرعی رو به روستا که شدند ... پیراهنش از عرق خیس شد ... ماشینی که درست جایی در گودی جاده پارک کرده بود ...

    دستش را به محکم به داشتبورد کوبید با صدای بلندی گفت
    - نگه دار ... نگهدار ...
    بنیامین محکم روی ترمز کوبید و همزمان ترمز دستی را کشید .
    عماد از ماشین پایین دوید ...
    و به سمت آن ماشین کلاسیک به راه افتاد .
    دست هایش می لرزید ...
    دست هاش می لرزید و رگ شقیقه اش می زد ...
    بنیامین حالا کنارش بود ...
    عماد دستگیره را کشید و در قفل بود ... دوباره کشید ...
    حسش شبیه چیزی مثل خفگی بود ...
    چیزی مثل خفگی وقتی کیف کوچک حنا را زیر صندلی دید ...
    زیر لب ... زیر لب جوری که بنیامین به سختی می شنید گفت
    « حنا اینجاست ... بوده »
    دستش را جلوی دهانش گرفت و برای ثانیه ای طولانی به کیف دخترک نگاه کرد ...
    بریده بریده نفس می کشید ...
    بنیامین به سمتش می رفت که در حرکتی ناگهانی سنگ بزرگی که درست زیر پایش بود را برداشت و به شیشه کوبید ...


    صدای شکستن و پرواز کلاغ هایی که قارقار کنان به آسمان می پریدند.


    تعلل نکرد ...
    گلویش درد می کرد از آن چیزی که درونش گیر کرده بود ... آن ... آن حس عجیبی که از وقتی مادرش را از دست داده بود به سراغش نیامده بود ...
    چه کسی می گوید که مرد ها گریه نمی کنند ...
    چه کسی می گوید ... که آن لحظه آن بغض و آن چشم های خشکیده ...


    دستش از تیزی شیشه برید اما این باعث نمی شد تا کیف حنایش را از آن ماشین بیرون نکشد ...

    همه چیز حنا به بهرام ... به دارایی بهرام حرام بود ...
    حرام!


    بنیامین دستی به موهایش کشید و برای لحظه ای سرش را در میان پنجه هایش فشار داد

    - عماد ... عماد ... طوری نیست ... باید عجله کنیم ...
    و به سمت ماشین دوید و عماد به دنبالش ...
    کیف دخترک را درون مشتش نگه داشته بود و آرام روی پایش ضرب گرفته بود ... دهانش کاملا خشکیده بود و قلبش...

    - ماشینش رو دیدی ... اون ماشین شاسیش خیلی پایینه ... اگه جاده رو میومد بالا بعید نبود گیر کنه تو خاکی ... زود میرسم بهشون عماد ... نگران نباش داداش ...


    عماد اما سکوت کرده بود ... دست بریده اش را به شلوارش فشار میداد تا از خونریزی اش کم کند و با دست دیگرش آرام آرام روی پایش ضربه می زد ...

    گویی دیگر در این دنیا نبود و بنیامین فکر کرد که اگر به راستی بلایی سر حنا بیاید چه اتفاقی برای عماد می افتد .

    - عماد ... عماد؟

    عماد جواب نمی داد ... تمام تنش بی حس بود ...
    برای اولین بار با تمام وجودش ترسیده بود
    بنیامین تلفنش را از جیبش بیرون کشید و بی آنکه دیگر نظری از عماد بخواهد شماره پلیس را گرفت


    « آدم ربایی ، باجگیری ... اسپیلی ، دریاچه ی خورشید»

    امید داشت ... امید داشت به پلیس و ماموران خبره ای که می آمدند ...
    امید داشت به رحمت خدا ...
    به قلب عماد ...
    به معصومیت ماهان که با اسم حنا به خواب رفته بود ...
    امید داشت !



    ***

    - بهرام؟!

    اکسیژن حبس شده اش تمام شده بود ...

    - بهرام؟!

    این مردن بود؟
    به جای تونل سفید که باید درونش پرواز می کرد با صدایی که شبیه صدای عماد بود، می مرد ؟... حالا که دهانش را برای ذره ای هوا باز می کرد و راه گلویش سد بود؟
    حالا که اشک گیر کرده ی گوشه ی چشمانش قصد سر خوردن نداشت ؟
    حالا که قلبش به تندی می زد؟
    چقدر دلش برای عمادش تنگ بود ...
    در این لحظات آخر جان دادن ...
    جان کندن ...
    عمادش را می خواست ...
    می خواست برای آخرین بار ببیندش ...
    می خواست به او بگوید چقدر برایش با ارزش است ...
    که برای او جان دادن را دوست دارد .



    در میان تقلاهایش برای نفس ... دستی که دور گلویش سست شد ...

    به سرفه افتاد و این بار صدای بنیامین که بهرام را صدا می کرد ...
    دوباره نفس کشید و دست هایش را تا روی کیسه بالا آورد ... می خواست خودش را از بندش جدا کند ... می خواست بار دیگر آسمان را ببیند ... می خواست مطمئن شود که عماد آمده است ...
    که نمی میرد ...
    بهرام بالای سرش ایستاده بود و پارویی که زیر پایش بود را برداشت ومحکم چسبید ...


    حنا بلند سرفه کرد ... گلویش سوخت ... خراش گرفت و حس می کرد درون دست و پایش خونی جریان ندارد .

    خودش را بالا کشید ... از آن فاصله جسمی را دید که به سمتشان شنا می کرد و بنیامین که تلفنش زیر گوشش بود و با نگرانی با کسی حرف میزد.

    عماد به آن ها رسیده بود ...

    دست هایش را به لبه قایق گرفت و با یک حرکت قبل از اینکه بهرام پشت پارو را روی شانه اش فرود بیاورد خودش را درون قایق انداخته بود .

    بهرام بار دیگر پارو را بالا آورد و خواست ضربه ی دیگری به عماد که با لباس های خیس و سنگینش به سختی می توانست تکان بخورد ، بزند .
    تنها کاری که حنا توانست انجام بدهد با پاهایش به پشت زانوهای بهرام زد و بهرام که تعادلش را از دست داد و درست در همان لحظه ای که سعی می کرد تعادلش را حفظ بکند پارو را درون دریاچه انداخت .


    قبل از اینکه دحترک به خودش بیاد صورتش از ضربه ی سهمگینی که خورد سوخت ... عماد که تازه توانسته بود پایش را از زیر نیمکتی بینش افتاده بود بیرون بکشد با دیدن آن صحنه چنان به جوش آمد که خیز برداشت به سمت بهرامی که حالا چاقویی از پشت شلوارش بیرون کشیده بود و چشم در چشم عماد و رو به حنا نگه داشته بود ...

    عماد ایستاد ...

    اشک گیر کرده ی چشم های دخترک حنا سر خورد از دیدن عمادی که آن جور از سرما می لرزید ... لب های سرخش ... لباسی که به تنش چسبیده بود و بخاری که از نفس های تندش در هوا پخش می شد.

    - بندازش بهرام ...
    صدایش آرامش و امنیت را به جانش تزریق می کرد

    - بشین و از مهمونی لـ*ـذت ببر برادر ...

    - بهرام ... بندازش ... بزار بره بعد با هم حرف می زنیم ...
    بهرام سری به تاسف تکان داد
    - جیبت رو خالی کن ...
    - بهرام!
    - سخته نه؟ ببینی فرمون دست یکی دیگست؟ خالی کن جیبت رو ...


    عماد با تعلل دستی درون جیبش فرو کرد .

    چند کلید و تلفن همراه و مقداری پول نقد و همه شان را پرت کرد زیر پای بهرام
    - نگاه کن حنا ... ببین شوهر بزدلت اومده تو رو نجات بده ... خوشحالی؟
    حنا لب های لرزانش را روی هم فشار داد و به عماد که برای لحظه ای نگاهشان در هم گره خورده بود چشم دوخت .


    خوشحال بود ...

    خدا می دانست که چقدر خوشحال بود

    عماد آهسته قدمی به سمت بهرام برداشت و در حالی که دستش را به سمت برادرش دراز می کرد گفت

    - بزار حنا بره ... مشکلت منم ...

    بهرام نگاه دیگری به حنا انداخت و گفت
    - از مردن می ترسی؟ نصفش رو رفتی ... چطور بود؟
    آدرنالینی که درون خونش بود با سرعت بیشتری حرکت کرد و سعی کرد آن نکبتی که راه گلویش را گرفته بود پایین بدهد.
    بهرام ادامه داد
    - از مردن بدتر می دونی چیه؟
    حنا چشم هایش را از عماد گرفت و به بهرام دوخت
    - موندن با عماد !
    و بعد بلند خندید .
    -من ی جورایی از تو خوشم میاد حنا ... وقتی اولین بار دیدمت شبیه ی گوزن ترسیده بودی ... می دونی برای عماد هیچی نبودی ... اما عماد از کسایی که بر علیه اش می ایستن خوشش میاد ... برای همین نکند ازت ...


    - بهرام این چیزا ربطی به این دختر نداره ... ولش کن بره و بعد با هم حرف می زنیم

    بهرام چاقو را از صورت حنا گرفت و به سمت عماد نگه داشت
    - حنا رو میفرستم پیش مامان و بعد حرف می زنیم چطوره؟
    - اون چاقو روو بزار زمین و بزار اون دختر بره ... دارم بهت هشدار می دم
    صدای عماد که از جایی میان فک بسته اش می آمد حنا را می ترساند اما برای بهرامی که انگار دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت افاقه نمی کرد .


    - مامان رو خفه کردی ... زندگی من رو نابود کردی ... پدرت زندگی ما رو نابود کرد ...

    - برای همین می خوای زندگی حنا رو نابود کنی؟!
    - جز این برابر نمیشیم برادر
    عماد قدم دیگری به سمت بهرام برداشت و این بار بهرام در حالی که چاقو را دوباره به طرف حنا می گرفت گفت
    - فقط ی تکون دیگه بخور تا چاقو رو فرو کنم تو گلوش ...


    عماد ایستاد و در حالی که لب هایش را تر می کرد نیم نگاهی به حنا که دست هایش را تا روی صورتش بالاآورده بود پاهایش را در شکمش جمع کرده بود نگاه کرد .

    - من هر کاری کردم که مامان رو نجات بدم ... هر کاری از دستم برمیومد ... اصلا چرا باید می کشتمش ... چرا ؟
    - تو انداختیش تو آب ...
    عماد با استیصال سری به نه تکان داد و در حالی که سعی می کرد منطقی به نظر برسد گفت
    - بهرام بهت اطمینان میدم ... من تو مرگ مامان بی تقصیر بودم ... وقتی رسیدم بهش رفته بود ... من همونجوری پیداش کردم ...
    بهرام نفس عمیقی کشید و عماد ادامه داد
    - هیچ کس هیچ وقت نفهمید حادثه بود .. یا ... یا خودکشی ...
    بهرام با دهان باز در حالی که اشک هایش شروع کرده بودند به سرازیر شدن به عماد که دوباره دست هایش را برای گرفتن چاقو بالا آورده بود نگاه کرد
    - باور نمی کنم ... تو همونی هستی که رعنا رو از من گرفتی ... فهمیده بودی دنبال مادرم می گردم و گفتی بکشمش ... تو همیشه از من متنفر بودی ... چون من پسر مامان بودم ... اولین پسرش بودم ... من رو از همتون بیشتر دوست داشت .


    عماد با دهان باز پوزخند تلخی زد ...

    - بهرام ... به خودت بیا ... مامان جزخودش هیچ کس رو دوست نداشت ... همیشه خودش بود ... اول خودش ... دوم خودش ... سوم خودش ...
    - برای تو که کم نکرد ...
    عماد دستی به موهای خیسش کشید.
    باید هر طور شده حنا را از آن شرایط دور می کرد ...
    دست های بسته ی دخترک خون را در رگش می خشکاند .
    - چرا انقدر از من متنفری؟
    و نگاه خیره ی بهرام ...
    عماد ادامه داد
    - پلیس ها دارن میان ... قبل از اینکه دیر بشه ... تمومش کن !
    - من آخر خطم ... فکر می کنی به فردا فکر می کنم ؟
    - بهرام ...
    - رعنا ...
    - قسم می خورم ... قسم می خورم من حتی یک لحظه ... حتی یک ثانیه به رعنا کاری نداشتم ... به روح مامان قسم می خورم بهرام ... رعنا وصله ی تو نبود ...
    بهرام دستش را بالا گرفت و در حالی که با لبه ی آستینش صورتش را پاک می کرد عماد گفت
    - بنداز اون چاقو رو ...
    بهرام لب هایش را با نفرت جمع کرد و در حالی که آب دهانش را به سمت عماد می انداخت به سمت حنا برگشت از ساعدش گرفت و بلندش کرد ...
    - بعد از اینکه جلوت پرپر زد ...

    و در یک کوتاه لحظه ... حنا را به درون دریاچه پرت کرد...
    زمان ایستاد ...
    برای هر سه شان ...
    حتی برای بنیامین که همچنان با تلفن حرف میزد
    با عصبانیت ... با صدای بلند ...
    دست های حنا بسته بود ... تنش درد می کرد ...

    لباس هایش خیس و سنگین بود ...
    تا همین چند لحظه ی قبل برای نفس کشیدن مثل ماهی دهان باز می کرد ...


    برای عماد دما از هرآنچه که بود سرد تر شد ... باران بارید ... هوا طوفانی شد ... مادرش را می دید که روی آب شناور است ... صورتش مثل الماس براق بود و می درخشید ... به آب زد ... مادرش را تا روی ساحل کشاند ... سعی کرد هوا را درون ریه هایش فشار بدهد ... سعی کرد آب را از درون سـ*ـینه اش خالی بکند ... نتوانسته بود ... نتوانسته بود!

    نور آبی و قرمزی که سطح آب را روشن کرد ... صدای همهمه ای که انگار او را از کابوسش بیرون کشیده بود .
    « حنا » ...
    نه ... نمی توانست .
    امکان نداشت او را به همین سادگی از دست بدهد ...
    کفش های سنگین و پر از آبش را از پایش خارج کرد و می خواست درون آب بپرد که با برخورد جسمی سخت ... سرش گیج رفت و روی زمین افتاد ...
    بهرام با دسته ی سنگی چاقویش بالای سرش ایستاده بود ...
    و با لحن نفرت انگیزی گفت
    - امکان نداره !


    امکان نداشت ... بله ... امکان نداشت باید حنا را ... همسرش را بر می گرداند ... به خانه اش ... به زندگیشان ... از جایش بلند شد و با وجود چاقویی که درست روی سـ*ـینه اش نشانه رفته بود خودش را روی بهرام پرت کرد ...

    داغی خون را روی تنش حس کرد ...
    اما داغی اش از داغی که روی جانش می ماند داغ تر نبود ...
    داغی اش از آن صدای آب که دخترک برای زنده ماندن در آن چنگ می کشید داغ تر نبود ...
    روی بهرام افتاد و با تمام قدرتی که برایش مانده بود مشت هایش را روی صورتش فرود آورد ...
    یک بار
    دو بار
    سه بار ...
    حسابش ار دستش خارج شده بود ...
    آنقدر که از بینی بهرام خون بیرون زد و چاقو از دستانش افتاد .
    عماد خودش را بالا کشید و به جای خالی حنایی که دیگر روی آب نبود نگاه کرد ...


    پرید ...

    در آن تاریکی زیر آب کجا را به دنبالش می گشت ...
    دست هایش را بی هدف در اطرافش تکان میداد ...
    حنایش نبود ...
    آب او را ربوده بود ...
    بالا آمد و دوباره نفس گرفت ... اطرافش پر بود از سربازهای پلیس ... روی آب روشن بود از نور چراغ های ماشین
    حنا نمی رفت ...
    امکان نداشت تنهایش بگذارد ...
    دخترک تنها و خسته ی عماد ...
    بالا آمد و نفس گرفت
    همهمه بیشتر شد ...
    همان لحظه ای که می خواست دوباره پایین برود کسی حنا را بالا کشید ...

    کسی حنایش را بالا کشید و همزمان قایق بادی ای که تازه همان موقع باد شده بود به آب افتاد و به سمتشان حرکت کرد ...
    عماد با ترس به حنا نزدیک شد ...
    جرات نگاه مردن به چشم های بسته ی دخترک را نداشت ...
    وحشت ...
    وحشت تمام وجودش را پر کرده بود ...
    پلک هایش را که روی هم می گذاشت تصویر مرده ی مادرش در برابرش نقش می بست
    اگر حنا مرده بود چه؟
    سرباز ها حنا را روی قایق انداختند و قایق به سرعت به ساحل رفت .


    عماد همان جا ماند ...

    نای حرکت کردن نداشت ...

    نای تکان خوردن نداشت ...
    نباید حنا را از دست می داد و صورت دخترک رنگ باخته بود.


    انگار خونی درونش دویده باشد که به سمت ساحل شنا کرد ... دور دخترک شلوغ بود و کسی بر سر بقیه فریاد میزد ...

    بنیامین دست هایش را به سرش گرفته بود و با شوک و ترس به عماد نگاه می کرد ...

    عماد پاهای بی قدرتش را از آب بیرون کشید اولی کسی که در برابرش بود را کنار زد و صورت بی جان حنا درست در برابرش ظاهر شد ...

    براق ...

    مثل الماس ...
    معصوم ...


    - حنا ...

    روی زانو افتاد ... دستی روی شانه اش نشست ...

    حنایش مرده بود ...
    - حنا ...
    خودش را به دخترک رساند و دست هایش را دور صورتش گرفت ...
    - حنا ... حنا ... حنا ...
    بنیامین با صدای بلند هق زد و عماد با ناباوری سر بلند کرد.


    بنیامین رو برگرداند و عماد دوباره به صورت ظریف حنا ... که انگار هزاران سال بود به خواب رفته است چشم دوخت


    - حنا؟
    حنا تکان نمی خورد ...
    این بار بلند فریاد زد
    فریاد زد و نام زیبای دخترکش را صدا کرد ...
    مشت هایش در هم گره خورد و با تمام قدرتش روی سـ*ـینه ی حنا کوبید
    « نکن آفا گـ ـناه داره»
    دوباره دستش را پایین آورد و باز روی سـ*ـینه ی دخترک کوبید .
    بنیامین به سمتش آمد و سعی می کرد تا جلویش را بگیرد و این بار عماد با درد فریاد می کشید و گریه می کرد و به سـ*ـینه ی حنا می کوبید ... بنیامین دست های عماد را نگه داشت .
    - ماهان اینجاست ... بچه رو نترسون ...
    با خشونت خودش را از بنیامین رها کرد و باز به سـ*ـینه ی حنا کوبید .
    حنا تکان نخورد ... نفس نکشید .
    عماد دست هایش را روی صورت حنا گرفت و در حالی که سرش را پایین می آورد بلند زار زد
    - حنا؟ حنا جان؟ حنا پاشو ... پاشو حنا ...
    صدای رعدی که پهنه ی زمین را لرزاند ...
    حنایش رفته بود...
    نتواسته بود نجاتش بدهد...
    نتوانسته بود او را از این نفرین نجات بدهد ...
    آخ حنای کوچک معصومش

    سرش را در آغوشش نگه داشت و صورتش را در موهای خیس دخترک فرو کرد ...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]
    ***

    به دست هایش نگاه کرد ... به دست بند هایی که دور دستش بود ... به اتاق سبز و مرد میانسال و آن ته ریش سفید و سیاه که او را عجیب به یاد پدرش می انداخت .
    نمی دانست چه احساسی دارد ...
    پشیمان بود؟
    ناراحت بود؟
    یا ترسیده؟
    به زندگی اش که فکر می کرد جز سیاهی و تاریکی ای که خودش برای خودش درست کرده بود چیزی نبود ...
    یکی از اولین نشانه هایی که دیگر نمی خواست زندگی کند ... که حالا ... بعد از حنا ... بعد از همه ی آن هایی که از دست داده بود ... آرزوی مردن داشت .
    این زندگی نکبت غیر قابل تحمل ...
    دیگر از مردن نمی ترسید ...
    نمی ترسید همانطور که از جان گرفتن نترسیده بود .
    کاش اعدامش می کردند ...
    کاش اصلا همین جا جانش را می گرفتند .
    برای بهرام مردن دیگر یک استعاره نبود ... دیگر شکست نبود ... از این زندانی که برای خودش ساخته بود و دیر یا زود به واقعیتی حقیقی بدل می شد نجات پیدا می کرد ... در زندگی اش پیروز نبود و با مردن چرخه ی انسانی اش را حداقل کامل می کرد .
    حالا تنها در جستجوی رحمانه ی فرار ... که نه از جامعه ... نه از کار های بدی که کرده بود ... بلکه از خودش ...
    همیشه در این کالبد آشغال مادی اش محدود بود ... محدود بود و همیشه بیش از حد می ترسید و بیش از حد از این تصویر منفوری که از خودش ساخته بود بیزار می شد ...

    پشیمان اما نه!
    ناراحت اما نه !
    - اینجا خونه ی خالت نیست ... حرف بزن ... از انگیزت ... از برنامه ریزیت ... مو به مو بگو و بنویس!
    بهرام سرش را بالا گرفت و نگاهی به افسر تحقیق انداخت ...
    چه چیزی برای گفتن داشت؟
    چه حرفی ؟
    غیر از این بود که هیچکس دردش را نمی فهمید؟

    مرد با سر اشاره ای به خودکار کرد و بهرام با اکراه دست های بسته اش را تا روی میز بالا کشید .
    دست های حنا هم بسته بود ...
    دست های حنا هم وقتی برای زندگی اش می جنگید بسته بود ...
    نبض زیر پلکش زد .
    کاش همه چیز جور دیگری آغاز می شد .

    دست از نوشتن که برداشت به کاغذهای سیاه کرده ی بیشماری که روی هم انباشته بود چشم دوخت ...
    باید از خستگی انگشتان و گردنش می فهمید ...
    اما حرف های زیادی داشت ...
    حرف های زیادی که آنجا می زد و بعد همه شان را با خود به گور می برد .

    دوباره صدای مرد مسن رو به رو ...
    - سرباز احمدی ...
    با صدای بلند افسر شانه اش تکان خورد و به آهستگی دستانش را در بغلش گرفت .
    - میره بازداشگاه تا فردا!

    سرباز احترام نظامی به مافوقش نشان داد و بعد در حالی که به او نزدیک می شد زیر بازویش را گرفت .
    پاهایش بی حس بود ...
    قوتش را از دست داده بود و گویی بدنش خالی کرده باشد ، نای بلند شدن نداشت.

    بیرون از آن اتاق ...

    عماد روی صندلی چوبی سالن نشسته بود و پاهایش را مدام تکان می داد و لب هایش را به دندان گرفته بود و به بیلبورد نصب شده روی دیوار خیره بود .
    مسخ ... در شوک ... سـ*ـینه اش به تندی بالا وپایین می رفت و سیب گلویش بیرون آمده بود وپوست گردنش را می کشید ...
    موهای نم دارش هنوز روی پیشانی اش بود ...
    پاهای برهنه اش که دیگر سرما را حس نمی کرد .
    رقت انگیز بود ...
    بی حس ...
    نمی دانست باید چه کار کند ...
    حالا باید چه کار می کرد تا آرام بگیرد ...
    دنیایش ، دنیایش زیر و رو شده بود ...
    زیر ور و شده بود و حتی دیگر نمی توانست چشم هایش را ببندد که اگر می بست سرتاسر کابوس بود ...
    که دوباره و دوباره حنا را از دست دادن بود ...
    دوباره و دوباره دست و پا زدن در آن آب راکد مانده ...
    دوباره و دوباره صدای آن مشت هایی بود که روی سـ*ـینه اش کوبیده بود ...
    کمی قبل بنیامین برایش قرص آرام بخش آورده بود ...
    اما نمی خواست آرام باشد ...
    نمی توانست آرام باشد ...
    قلبش آتش بود ...
    خونش شعله بود ...
    می سوزاند هر چه درونش بود و هر چه در برابرش قرار می گرفت

    با باز شدن در اتاق به آهستگی نفس را درون ریه اش فرو داد و کمر صاف کرد.
    بهرام با سری پایین افتاده با بینی ای ورم کرده ای که گواه از شکستگی اش می داد ...
    بهرامی که حنایش را شکنجه کرده بود ...
    دستانش را به دور گردن دخترک حلقه کرده بود و فشار داده بود ...
    بهرامی که ...

    ایستاد و چشم های بنیامین که حالش بهتر از خودش نبود با او بالا آمد ...

    برای بهرام اما همه چیز ناگهانی ... همه چیز به کوتاهی یک پلک زدن ساده از زمانی که چشم هایش به عماد افتاد و آن دردی که در صورت و سرش پیچید ...

    دست های به هم گره خورده اش را در برابر صورتش نگه داشته بود و زیر مشت و لگد های عماد و سربازانی که قصد جداکردنشان را داشتند ، خودش را روی زمین جمع کرده بود.
    بیش از هرچیز به آن حس تحقیر آمیزی که زیر پای عماد بود فکر می کرد ...
    نه آن دردی که وارد کرده بود ...
    نه آن جانی که گرفته بود ...
    آن حس تحقیری که باعث می شد نتواند سر بلند کند .
    باید برای برادرش بزرگتری می کرد و در عوض زندگی اش را در آن آب های سرد آتش زده بود.
    آن حس تحقیر آمیزی که در صدای برادرش بود ... که مدام در سرش اکو می شد

    « این برای زنم »
    برای زنش ...
    عماد نمی دانست که با این جمله اش چه آتشی را در دل بهرام دوباره شعله ور می کند ...
    شاید اگر خودش هم مانند عماد آن چنان متعصب بود و برای دارایی اش می جنگید ...
    اگر که زمانی که باید، مثل مرد می ایستاد و مثل یک بزدل فرار نمی کرد ...
    اگر همانطور که عماد برای دادخواهی حنا او را این چنین زیر مشت و لگدش گرفته بود ... از آنچه که حقش می دانست دفاع می کرد شاید هیچ یک از این اتفاق ها نمی افتاد ...


    با صدای فریاد های کسی که می گفت « بازداشتش کنید » . سربازهایی که تا آن لحظه مدارا کنان قصد داشتند بهرام را از زیر دست و پای عماد بیرون بکشند به سمت عماد حجوم آوردند . با این حال برایشان راحت نبود مهار کردن عمادی که عقل از سرش پریده بود ...
    عمادی که با هر ضربه ای که پایین می آورد، صورت رنگ پریده ی حنا را در مقابلش می دید.
    عمادی که حنایش درست در برابر چشمانش برای زندگی جنگیده بود ...
    برای زنده ماندن ...

    در حالی که سعی می کرد خودش را از دستان سربازهای که دست هایش را گرفته بودند آزاد کند فریاد می زد .
    - بی شرف ...
    فریاد میزد وقتی صورت حنا را تصور می کرد ... فریاد می زد وقتی ماهان روی صندلی چمبره زده بود و با شصتی که به عادت کودکی در دهانش نگه داشته بود ...
    و مثل حنا ... آرام ... مظلومانه ... بی صدا ... اشک می ریخت .

    بنیامین درست در برابرش ایستاد و در حالی که از سربازها خواهش می کرد که رهایش کنند رو به عماد گفت
    - عماد ... آروم باش ... جمع کن خودت رو !


    بهرام به کمک افسر تجسس و یکی از کادری ها از جایش بلند شد . عماد تا چشمانش به او افتاد خواست دوباره به سمتش حمله کند که این بار بنیامین محکم در برابرش ایستاد .

    و به آرامی گفت
    - تمومش کن ... بازداشتت میکنن ...
    عماد برای لحظه ای به صورت مصمم بنیامین نگاه کرد و بعد در حالی که هر دو دستش را روی صورتش می کشید از بهرام فاصله گرفت
    فاصله گرفت اما از او چشم بر نمی داشت.
    از او که ...


    با صدای بنیامین به سمتش چرخید
    - منصور داره میاد ...
    با استیصال سرش را به دلخوری تکان داد و دهان باز کرد تا چیزی بگوید که بنیامین گفت
    - خواهش می کنم عماد ... خواهش می کنم از این پیچیده ترش نکن! برو بشین سر جات تا ببینم تکلیف چیه!
    عماد سرش را کمی بالا گرفت ...
    نگاهش را بین بنیامین و جای خالی بهرام چرخاند.
    و بعد ماهانی که با چشم های ریز شده از گریه مداوم و خستگی نگاهش می کرد.
    به آهستگی سرش را تکان داد .
    بنیامین پشت سر افسر تحقیقات وارد اتاق شد و در که پشتشان بسته شد برای لحظه ای همان جا ایستاد .
    چشمانش می سوخت و انگشتانش از ضربه هایی که به بهرام زده بود درد می کرد .
    نگاه دیگری به ماهان انداخت و با قدم های آهسته به سمتش رفت و به نرمی کنارش نشست .
    می خواست با او حرف بزند .
    می خواست به او بگوید که همه چیز درست می شود .
    که همه ی این ها ... این دردها و این مصیبت ها بالاخره روزی تمام می شود اما دهانش باز نمی شد .
    راه گلویش بند آمده بود ...
    راه گلویش از فشار سنگینی که به قلبش وارد شده بود ...

    با تکیه سر ماهان به بازویش چشمهایش را باز کرد
    نباید فراموشش می کرد ... نباید در این لحظه که بیش از هر چیزی و هر کسی به او احتیاج داشت فراموشش می کرد.
    دستش را دورش حلقه کرد و ماهان بی آنکه حرف بزند سرش را روی پای پدرش گذاشت .
    عماد دست های زخمی و کرختش را روی سرش کشید .
    آرام ... آرام نوازشش کرد .
    شصتش را با فشار به پلکش فشار داد تا مانع از اشکی بشود که می خواست پایین بیوفتد .
    و بعد با صدایی که سعی می کرد گرفتگی و خشم و بغضش را پنهان کند زمزمه کرد .
    « ی خرس کوچولو بود که ... »


    آسیبی که خورده بود ...
    آن چیزی که درونش از بین رفته بود و یا حداقل تکان خورده بود ... همه ی آن ها ... همه ی آن هایی که حالا مثل رود ... درونش شناور بود و مثل اسید حلش می کرد در هم ... می سوزاندش ... دردی که از بین نمی رفت ... دردی که به هیچ وجه نمی رفت ... حالا تا ابد می دانست که حتی اگر روزی بتواند همه چیز را فراموش کند ... حتی اگر بتواند روزی دوباره از نو آغاز هم بکند . این سکوت لعنتی ای که روحش را گروگان گرفته بود تا ابد فریاد خواهد کشید . و سنگینی این فریاد گوش خراش لعنتی تا ابد روی شانه هایش خواهد بود ...

    یاد گرفته بود ...
    در همه ی این سوختن ها ... در همه این تخریب ها و بازسازی ها ... یاد گرفته بود که درد ، دردآور ترین بخش انسان بودن است ... چیزی شبیه زخم چاقو ...
    که درد، یک درد ناگهانی است که نمی شود از آن فرار کرد و درست در همان لحظه این درد بود که کمک می کرد تا بخواهد دوباره روی پا شود ...
    درد چیزی شبیه زخم چاقو به قلب بود و روی پا شدن مثل وزش باد روی صورت وقتی بال هایت را باز کرده ای ...
    شاید بال نداشت و نمی توانست پرواز کند ولی روی پا شدن ... دوباره قوی شدن برایش بیشترین شباهت را داشت به پرواز و آن نسیم خنک که خدا می دانست در این خفگی ... در این کثافتی که گرفتارش بود ، محتاجش است.


    - عماد ؟ بابا ؟
    سرش را بالا گرفت .
    منصور بزرگ درست در سرسرای کلانتری ایستاده بود .
    به خودش تکانی داد و ماهان به آهستگی سرش را از روی پای پدرش بلند کرد .
    منصور به سرعت خودش را به آن ها رساند
    - خوبی پسر؟
    عماد به رخوت از جایش بلند شدو منصور نگاهش را بین او و ماهان چرخاند.
    - تا شنیدم خودم رو رسوندم ... بهش گفته بودم دست از سرت برداره ... مثل مادرش کله شقه و نفهم!

    عماد بی حوصله دستی به پیشانی اش کشید و منصور که فهمیده بود زیاده روی کرده است دستی روی شانه ی عماد گذاشت و در حالی که سرش را پایین می آورد تا از زیر سر خم شده ی عما صورتش را ببیند گفت
    - باید قوی تر از این ها باشی ...
    عماد به کلافگی سرش را صاف کرد و دست هایش را درون جیبش فرو کرد. دیدن پدرش در این وضعیت ... در این شرایطی که حال خودش را نمی فهمید و هر آن امکان داشت چیزی بگود ... کاری بکند ...
    منصور ادامه داد
    - به یکی دو تا از آشناهایی که داشتم تماس گرفتم ...
    به نرمی سری تکان داد
    - همه چی مرتبِ ... به آشنا نیازی نیست !
    - بالاخره اگه چند تا آشنا به ...
    - ممنونم که اومدی ... میدونم که می خوای کمک کنی ...
    منصور به تلخی سری به تاسف تکان داد و گفت
    - تو این شرایط هم دست بر نمی داری؟!
    عماد کلافه دست هایش را از جیبش بیرون کشید و در حالی که سعی می کرد صدایش را پایین نگه دارد گفت
    - لطفا!
    منصور در چشم های عمگین و حسته ی عماد نگاه کردو عماد با همان لحن ادامه داد
    - اگه می خوای کمک کنی ... یکی دوساعت ماهان رو ببر پیش خودت ...تنها چیزی که می خوام اینه !
    برگشت و نگاهی به پسرک که حالا سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشم هایش را به زور باز نگه می داشت انداخت و گفت
    - چیزای بدی دیده ... !
    منصور با تعلل گفت
    - شاید اینجا کاری از دستم بربیاد ...
    عماد سری به نه تکان داد
    چند بار دهانش را باز و بسته کردو در نهایت گفت
    - بزرگترین لطفت اینه که پسرم رو دور کنی از اینجا!
    منصور سـ*ـینه اش را خالی کرد و در حالی که با ناامیدی به عماد و بعد به ماهان نگاه می کرد گفت
    - عماد ...
    عماد چشم هایش را از سنگ های زیر پایش گرفت و منصور ادامه داد
    - بابا ... با من غریبه نباش ...
    دستش را به سـ*ـینه اش گرفت و ادامه داد
    - همه چی دارم اما وقتی پسرام رو ندارم ... هیچی رو نمی خوام ....
    عماد به دست های پدرش نگاه کرد و بعد آرام آرام چشم هایش را تا چشم های پدرش بالا کشید
    - دست بردار از این کینه ای که به پدرت داری ... مثل من نباش ... حداقل تو این شرایط نباش ...
    عماد به نرمی لب هایش را خیس کرد و به صورت غمگین و تکیده ی پدرش چشم دوخت.
    برای اولین بار حس می کرد که چقدر به او احتیاج داشته است ... که چقدر حالا به او احتیاج دارد .

    نیمی از کودکی اش را تلاش کرده بود که مثل پدرش نباشد ... شاید برخلاف همه ی همسن و سالانش ... در حقیقت آخرین چیزی که در زندگی می خواست این بود که کسی بشود شبیه پدرش ... اما حالا ... حالا که بر خلاف کودکی و سال های جوانی ای که پشت سر گذاشته بود می دید که در نهایت چقدر به او محتاج است ... درست در همان لحظه ای که منصور بزرگ با آن صلابت و شکوه در برابرش ایستاده بود چشمانش با نگرانی برای عماد دودو می زد فهمید ... زمان بُرده بود ...انگار باید مشت های محکمی از زندگی می خورد تا بفهمد اما در نهایت فهمید که در تمام زندگی اش چقدر خوش شانس بوده است که تنها چیزی که پدرش از او در این سال ها می خواسته این بود که به او شانس این را بدهد که مرد بهتری باشد از آنچه که خودش بوده.

    با دست های منصور که روی شانه اش می نشست آرام لب زد

    - ممنونم که اومدی!

    منصور با برقی که در چشمش دوید سری تکان داد .
    عماد را خوب می شناخت ... همین جمله ی ساده ی کوتاه که هزار و یک حرف داشت .سری فرود آورد و در حالی که به سمت ماهان که حالا کاملا خوابیده بود قدم بر می داشت گفت
    - نمی خوام اینجا تو دست و پا ...
    - تو دست و پا نیستی ...
    شانه ای تکان داد وبعد از مکثی گفت
    - کاری نیست ... منتظر بنیامینم ... شما ماهان رو که ببری لطف بزرگی می کنی ...
    منصور به آهستگی ماهان را در آغـ*ـوش گرفت و صاف ایستاد
    عماد قدمی به آن ها نزدیک شد و در حالی که دستی به موهای پسرش می کشید گفت
    - تماس می گیرم باهاتون ...
    - من هتل می مونم ... آدرسش رو میفرستم !
    عماد دستش را بالا گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت
    - فکر نمی کنم تا صبح بیدار شه ... اگر طوری شد با من تماس بگیر!
    منصور برای ثانیه ای به عماد چشم دوخت . شاید در دلش پدریِ پسرش را تحسین می کرد ...
    - میدونم نمی خوای توی کارت دخالت کنم ... می دونم هنوز عصبانی ای از من ... حق داری ... اما به خداوندی خدا قلبم درد گرفت از اتفاقی که افتاد ... به خداوندی ...
    دوست نداشت پدرش را در آن حال ببیند .
    هر دویشان لجباز بودند .
    هر دویشان یکه کلام بودند و مغرور اما خدا می دانست که دوست نداشت غرور پدرش را اینگونه زیر پا بگذارد .
    نه حالا که می دانست جایی در اعماق قلبش وجدانی بود که سخت درد می کرد .
    - بابا ...
    منصور سکوت کرد
    - برو و استراحت کن ... دیر وقته.
    منصور سری تکان داد و
    رفت و عماد رفتنش را تماشا کرد .
    شاید باید به پدرش فرصت جبران می داد .
    شاید که نه ... باید به او فرصت جبران می داد!




    زمان می گذرد ... مهم نیست چقدر وحشیانه ... چقدر دردناک ... چقدر ترسناک ...چقدر سخت و کند ... برای همه ... از میان تمام زندگی ها، با مصائب مختلف ... زمان برای همه یکسان می گذرد ...

    حقیقت خنده دار این است که گمان می کنی در گذر از این سختی ها ، باقی چیزها متوقف خواهد شد ... که همه چیز جریانش را از دست خواهد داد ... که دنیا می ایستد برای تو ...
    حس تلخی بود وقتی می دید دخترک جایی برای زندگی اش جنگیده بود و آدم ها فارق از داستان یکدیگر در میان کوچه پس کوچه ها پرسه می زنند .
    که آن زن آن سوی خیابان بساط سبزی هایش را جمع می کند و آن پسر بچه ، پول فال های فروخته شده اش را می شمرد ... یا آن مردی که سرش را از ماشین بیرون بـرده و برای کسی آن سوی خیابان سوت می زند ...
    شاید خیلی از آن آدم هایی که بیرون از آن ماشین ... بیرون از آن دایره ی فرضی و ذهنی اش حضور داشتند . می توانستند تا ابد صبر کنند ... شاید برایشان فردایی بود ... شاید برایشان هزاران فردا بود . آنقدر که بگذارند مثل این بارانی که حالا تند می بارید از سر انگشتانشان سر بخورد و هدر برود .
    حسرت این بود که برایش تنها امروز مانده بود و هزاران فردایی که شاید هرگز نمی آمد.
    تلفنش را برای بار چندم نگاه کرد . از سرمایی که توی تنش نشسته بود بخاری را زیاد کرد و سرش را به پشتی صندلی اش تکیه داد و چشم هایش را بست .
    نمی دانست بنیامین در آن بطری آب چه زهرماری حل کرده بود که احساس سبکی می کرد ...
    یک جور خاصی معلق .
    با این حال هنوز همه جا سیاه بود ...


    حنا تکان نخورده بود ...
    نفس نکشیده بود ...
    عماد دست هایش را روی صورت حنا گرفت و در حالی که سرش را پایین آورده بود بلند زار زده بود .
    بعد از سال ها ...
    بعد از همه ی آن سال های سیاه که فکر می کرد همه چیز رنگ و روی دیگری خواهد گرفت ...
    زیر گوش دخترک فریاد زده بود
    - حنا؟ حنا جان؟ حنا پاشو ... پاشو حنا ...
    صدای رعدی که پهنه ی زمین را لرزاند ...
    حنایش رفته بود...
    نتواسته بود نجاتش بدهد...
    همانطور که مادرش را نتوانسته بود نجات بدهد ...
    آخ حنای کوچک معصومش...
    سرش را در آغوشش نگه داشته بود و صورتش را در موهای خیس دخترک فرو کرده بود...
    بویش کرده بود ... عطرش را نفس کشیده بود ...
    این شب قصد روشن شدن نداشت.
    انگار زندگی شان هرگز نمی رفت که شکل بگیرد ...

    انگار همان چشمه ای بود که می دویدی ... سخت ... می رسیدی و می دیدی سراب بوده است.

    اما این زمین لعنتی خدا که هر بار او را تا دم سخره می برد اما سقوط نمی کرد
    به مو میرسید اما پاره نمی شد ...
    مگر غیر از این بود که بارها معجزه را به چشمش دیده بود ...

    صدای سرفه ی خفه ای که از زیر دستان قدرتمندش که حلقه شده بود دور صورت حنا ...
    با ترس و ناباوری فاصله گرفت ...
    سرفه ای بلند تر و آبی که از گوشه ی دهان دخترک بیرون می ریخت ...
    دیگر هیچ چیز نفهمید ...
    کسی از پشت او را عقب کشید و مردی که بلند فریاد می زد.
    بنیامین روی صورت حنا خم شده بود و به پهلو نگهش داشته بود و بعد ...
    حنا بالا آورد ...
    نشانه ی خوبی بود؟
    ترسیده از جایش بلند شده بود و بنیامین را دور زده بود و روبه روی حنا ایستاد ...


    می خواست در برابرش زانو بزند اما صدای آژیر های بلند آمبولانس که با نور های گردان آبی اش نزدیک می شد ... باید راه را باز می کرد ...

    برانکارد آمد ... دستگاه اکسیژن و بعد ... بعد چشم هایش که باز شدند ...
    چشم هایش با نفسی که پر صدا و عمیق درون ریه های خیسش فرو کرده بود ...
    باور نمی کرد ...

    حقیقت بود؟
    چشم هایش باز بود و به عماد نگاه می کرد؟
    عماد با یک دستش موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زد و با دست دیگرش انگشتان دخترک را در پنچه هایش نگه داشته بود ... محکم ...
    انگار نمی خواست اجازه بدهد که ترکش کند
    پرستار ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت
    - خوب میشه؟
    - برای چکاپ منتقلش می کنیم اما به نظر آب رو تخلیه کرده ...
    بنیامین نگاهی به حنا که چشمانش را از ضعف روی هم گذاشته بود انداخت
    - برای وارد کردن شوک چند بار روی سـ*ـینه اش کوبیدیم ... بعد از اون بوده که سرفه کرده ...
    - شما پزشکید؟
    بنیامین سری به نه تکان داد و عماد سکوت کرد.

    - خدا رو شکر که کوتاهی نکردید ... وگرنه از دست رفته بود ... خیلی ها این جور مواقع می ترسن ...
    بعد نگاهی به فشار سنج انداخت و گفت
    - فشارش ی کم پایینه ... اما خوب میشه ... الان هم ...
    و صداهایی که محو می شد در سرش ... دور می شد
    حنا زنده بود ...
    حنا زنده بود و نفس کشیده بود ...
    کسی دستی به پشتش زده بود و آفرین گفته بود برای شجاعتی که به خرج داده بود ... کسی بهرام را از قایق بیرون می کشید و کسی به دست هایش دستبند می زد . کسی حنا را درون ماشین می گذاشت و کسی روی کاغذ هایش تند تند چیزی می نوشت ...


    یک سرگیجه ی تمام !

    با صدای تقه ای که به پنجره خورد چشم هایش را باز کرد ...

    بنیامین زیر باران مانده بود و با اشاره می خواست که در را باز کند .
    سوار که شد کیسه ای که در دست داشت را به سمتش گرفت و گفت
    - ببین اندازست؟
    عماد بی هیچ حرفی کفش ها را بیرون کشید و زیر پا انداخت .
    - چطوره؟
    - زنگ نزدن ؟
    - نه ... بهتره بری هتل ... من میرم بیمارستان ... ی کم استراحت کن
    با صدای گرفته ای گفت
    - نه ... بیدار میشه و میبینه نیستم!
    بنیامین دستی روی فرمان گذاشت و در حالی که به سمتش بر می گشت گفت
    - تا صبح بیدار نمیشه ... حالش هم که خوب بود ...
    نگاه تیز عماد حرفش را قطع کرد و بعد در حالی که سرش را تکان می داد دوباره به روبه رو خیره شد
    - عماد ...
    عماد با همان صدای دو رگه وسط حرفش پرید و گفت
    - عجیبه ... همه چیت یهو از دستت سر بخوره ...
    - از کجا باید می دونستی ...
    عماد انگشتش را تا زیر پلکش بالا آورد و محکم دستی به چشمش کشید .
    - فکر می کردم همه چیز درست شده ...

    - زندگی منصفانه نیست اما خطر رفع شده ... تو زندگیش رو نجات دادی ... تو با کاری که کردی برش گردوندی ... الان باید به این فکر کنی که ی عمر طولانی دارید جلوتون ... فردا هم که مرخص میشه به امید خدا ... اون نامرد هم که بازداشته ...
    ... همه چی تحت کنترله ...

    عماد چشم هایش را بست ..

    چقدر باید خدا را شکر می کرد که حنا هنوز زنده بود ... هنوز نفس می کشید ...

    با خستگی دستی به صورتش کشید و دوباره تلفنش را بالا آورد و نگاهی به صفحه اش انداخت ...
    - من رو ببر پیش حنا


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    [HIDE-THANKS]***

    این درست شبیه تمام داستان هایی بود که در بیمارستان به پایان می رسد ...
    نه با برخورد بیمار و پزشک به هم ... نه با صدای آژیر آمبولانس ... نه منتظر ماندن پشت در های شیشه ای و بسته ی اتاق عمل ... بلکه با یک اتاق خالی ... یک ملحفه سفید و سکوت .
    اتاقی سرد مثل سرمای تنی که دیگر جان ندارد ... راهرویی پر از ارواح ...
    لب هایش خشک بود و گلویش درد می کرد .
    سـ*ـینه اش سنگین بود و سرگیجه داشت ...
    صداهایی که می رفت و می آمد ... صداهایی که مهربان نبود ... مادرش را می دید که به او لبخند می زند و پدرش با آن ابروهای پر و همیشه درهم دست به سـ*ـینه ایستاده است ...
    چشم هایش را بست و دوباره باز کرد ...

    دیوار سفید رو به رویش و این نسیمی که می پیچید زیر پتویش ... سردش بود اما آنقدر جان نداشت تا کسی را صدا کند ... تا حتی آن پتو ی نازک را تا زیر گردنش بالا بکشد ...

    دوست داشت مثل بچگی پاهایش را درون سـ*ـینه اش جمع کند و نک انگشتانش را در میان دست هایش بگیرد ...
    اما چیزی حس نمی کرد ...
    جز سنگینی آن تن ...
    هیچ چیز دیگری نبود ...

    سرش را به رخوت چرخاند و از پشت شیشه های مه گرفته سیاهی شب را دید ... دستگاهی که درست کنار سرش بود ... سیم هایی که از جایی روی تخت پایین رفته بودند ...
    دست هایش را تکان داد و به زحمت تا روی صورتش بالا کشید ...
    برای لحظاتی هنوزگیج بود و چیزی به خاطر نمی آورد ... اما خیلی طول نکشید ... آن آب ... آن سیاهی که در آن زیر با چشم هایی که سعی می کرد چیزی را بیابد و به آن چنگ بزند اما هیچ چیز نبود ...

    مردن درد داشت ...

    دردی که نمی توانست توصیفش کند اما جانش را دیده بود که ذره ذره راهش را می گیرد و می رود ... که سـ*ـینه اش پر می شود از آب در عین سنگینی رفته رفته سبک می شود .

    کسی وارد اتاق شد و با دیدن چشم های باز دخترک نزدیک آمد
    - بیدار شدی ؟
    حنا نگاهش کرد ...
    - خانم سهرابی میدونی کجایی؟
    صدایش ... آن دیوار های سفید و آن زمزمه ... این بوی الـ*کـل و مواد ضد عفونی کننده ... حدس زدنش سخت نبود.
    - جاییت درد می کنه؟
    حنا همچنان ساکت ... صامت ... سرد!
    - دختر جون حرف بزن بگو جاییت درد نمیکنه ؟
    صدای مردی که با دستگاه فشار بالای سرش ایستاده بود و رو به کسی که حرف میزد ،می گفت
    - جواب سی تی اش رو دکتر دید ... وضعیت ریه اش خوبه ... سرش هم که دکتر پیمان بخیه کرده!
    سرش تیر کشید ...
    حنا به آهستگی دستش را تا روی ماسکش بالا آورد و در حالی که به آهستگی پایین می کشید با دردی که در سـ*ـینه اش پیچید گفت
    - عماد ... اینجاست؟!
    صدایش آنقدر ضعیف بود که پرستار سرش را روی صورت حنا خم کرد و گفت
    - چی؟
    و بعد در حالی که تند تند حرف می زد ماسک را دوباره روی صورت دخترک برگرداند و گفت
    - بخواب عزیزم ... خودت رو خسته نکن الان به دکتر میگم بیاد بالا سرت
    حنا خسته چشم هایش را روی هم گذاشت .


    دکترش آمد و عماد نبود ... این زمان لعنتی ... این دلی که نازک شده بود ...
    دکتر حرف می زد و چیزهایی را توضیح می داد که دخترک هیچ سر در نمی آورد ...
    همه ی آنچه که می خواست عماد بود .
    دکتر به صدای ریه اش گوش می داد و حنا فکر می کرد به چیزهایی که در این چند ساعت از سرش گذشته بود . به نفس کشیدنش ...
    ضربان قلبش ...
    اشک هایش ...
    به این که در آن ثانیه های پر دلهره بدنش آخرین هایش را زندگی کرده بود
    رنج برد ه بود و منتظر آن تعریف عرفانی ای بود که در آن روحش رها شود و آزادانه بالای آن دریاچه پرواز کند ...
    بعد دیگر معلق نبود ... نه در آسمان پروار می کرد و نه در آب که روی زمین سرد ...
    صدای عماد را شنید ...
    می خواست دست هایش را تکان بدهد ...
    می خواست بگوید که حالش خوب است اما آب راه هوایش را راه گلویش را بسته بود ...
    صدایش را شنیده بود ...
    گرمی دست هایش را روی صورت سرد و مرده اش را ...
    که بود جز یک آدم معمولی که ویژگی خاصی نداشت ... یک زندگی معمولی که بالا و پایینش کرده بود ... و نامش ...
    که بعد از آن لحظات جان دادن نامش هم برای همیشه فراموش می شد ...

    می ترسید.

    مردن درد داشت .

    می خواست آنقدر زنده بماند تا دوباره دست های عماد را در دستش بگیرد ... تا دوباره ماهان را در بغلش آرام کند .
    می خواست زنده بماند و آن ضربه ها نجاتش بدهد ...
    می خواست زنده بماند و حالا که به سقف سفیدو نم گرفته ی بالای سرش نگاه می کرد ...
    خدا زندگی ای دوباره به او داده بود ... زندگی ای دوباره و تنها کاری که از دستش بر می آمد آن بود که با ناباوری باور کند که نفس می کشد.

    زنده است و که کسی را با جسم و روحش دوست دارد و برایش همین کافی ست.




    چشم هایش را که باز کرد خورشید درست وسط آسمان بود.
    موهایش را از مقابل صورتش کنار زد و نفسش را بیرون داد.
    سرش را چرخاند و بنیامین همزمان وارد شد .
    چهره اش خسته و ظاهرش پریشان بود ...
    دلش لرزید ...
    بنیامین با دیدن حنا دستش را به دیوار گرفت و در حالی که به طرز شیرینی سرش را روی شانه اش می انداخت برای ثانیه ای نگاهش کرد .
    از آن نگاه هایی که حس رهایی دارد ... آسودگی خیال !
    حنا به نرمی لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد خودش را بالا بکشد بنیامین با قدم های بلند خودش را به او رساند .
    - نه ... خواهش می کنم !
    حنا نگاهش را بین او و در نیمه باز اتاق چرخاند .
    بنیامین رد نگاهش را گرفت و گفت
    - ترسوندیمون حنا خانم
    - خوبم!
    بنیامین با مهربانی پلک هایش را برای لحظه ای روی هم فشرد و بعد در حالی که به چشم های منتظر حنا نگاه می کرد گفت
    - عماد نیست .
    با نگرانی چشم هایش را روی صورت بنیامین چرخاند
    - نگران نباش ... حالش خوبه اما خیلی ... چطور بگم ... بهش فشار اومده بود ! با ی آرام بخش کوچیک خوابید ... بردمش ویلا و اومدم دنبال تو ...
    - خودت هم خسته ای ...
    بنیامین اخم کوچکی کرد و در حالی که سعی می کرد لبخندش را حفظ کند گفت
    - شب خیلی بدی بود برای هممون !
    - حالش واقعا خوبه؟
    بنیامین سرش را به تایید تکان داد
    - هنوز توی شوکه ... مجبور شدم توی بطریش ی زاناکس بندازم ... قبل از اینکه برسیم بیمارستان خوابید و منم بردمش خونه ...
    - عصبانیه از من؟
    بنیامین این بار خندید
    - فکر نکنم !
    حنا لبخند محزونی زد و بنیامین در حالی که کاغذی که در دستش بود را بالا می آورد گفت
    - آماده ای بریم؟
    حنا چشم هایش را از بنیامین گرفت و در حالی که با انگشتانش به گوشه ی ملحفه بازی می کرد گفت
    - بهرام چی شد؟
    - دیوونگی وحشتناکی کرد ... جرمش سنگینه ... نباید نگرانش باشی ...
    حنا به نرمی سرش را تکان داد و به سیمینی فکر کرد که عاشقش شده بود .
    با ورود بهیاری که کیسه ای در دست داشت، هر دو به سمتش نگاه کردند و بنیامین گفت
    - اومدین خانم؟
    زن بله ای گفته بود و در حالی که کیسه را روی تخت می گذاشت گفت
    - اگه قشنگ نیست شما به خوش سلیقگی خودتون ببخشید !
    بنیامین لبخندی زد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت
    - من بیرون منتظر میمونم !


    خوشحال بود که زودتر از آنچه که فکرش را می کرد از این چهاردیواری نمور رها می شود .
    به کمک بهیار مانتوی گشاد را به تن کرد و شال را روی سرش کشید
    زن در حالی که دستش را درون جیبش می کرد تا بقیه پولی که بنیامین برای تهیه لباس به او داده بود را پس بدهد دخترک دستانش را روی دستش گذاشته بود و اجازه نداده بود .
    پاهایش را درون دمپایی های بیمارستان فرو کرد و کمک بهیار را برای راه رفتن رد کرد .
    حالش خوب بود .
    فقط کمی خسته بود که آن هم بعد از همه ی آنچه که اتفاق افتاده بود چیز عجیبی نبود

    در تمام طول راه تا اسپیلی سرش را به شیشه چسبانده بود . جاده ای که با وجود زیبایی اش در این زردو نارنجی های پاییز ... به طرز عجیبی معذبش می کرد و در عین حال دوستش داشت ...

    آفتاب روی کوهستان زیباست ... آن زرد کم جان پاییزی که پهنه ی کوه ها را به آتش می کشید .
    پاهایش را روی زمین گذاشت و به اطرافش نگاه کرد ...
    به طرز باشکوهی زیبا و ساده ...
    چشم هایش را بست و عمیق نفس کشید .
    ریه هایش سوخت اما باز نفس کشید .
    با وجودی که در سرما می لرزید و دندان هایش به هم می خورد باز هوا را درون ریه هایش فرو کرد و عماد را ... ماهان را ... یک تخت گرم را آرزو کرد و باز نفس کشید .
    دیگر هیچ چیز برای ترسیدن نداشت .
    به آن شیشه ی سرتاسری ای که باز می شد به روی کوه های روبه رو نگاه کرد ...
    به جایی که برای اولین دلش لرزیده بود ...
    جایی که اولین بار عماد را شنیده بود .
    به آهستگی به سمت خانه به راه افتاد ...
    دوست داشت وقتی عماد را می بیند باز پشت همان پنجره باشد ...
    دوست داشت دوباره پشت آن پنجره هر روز عاشق شود ...
    که هر روز بی هیچ قید و شرطی عاشق ...
    انگار فقط آنجا قلبش آرام بگیرد .

    بنیامین در را برای دخترک باز کرد و حنا وارد شد ... همه چیز درست شبیه آخرین تصویری که داشت ...
    همان فضای گرم ... همان نور ملایم ...
    دستش هنوز روی دستگیره بود که عماد به سرعت در حالی که تلفنش را با شانه اش زیر گوشش نگه داشته بود و سعی می کرد دکمه های پیراهنش را ببندد از پشت دیوار ظاهر شد .

    زمان ایستاد .
    تنها خودشان بودند و نگاه هایشان ...
    حنا پلک زد و با صدای افتادن گوشی روی زمین و تکه تکه شدنش دستش را از روی دستگیره پایین آورد .
    چشم هایش را از دست های عماد که هنوز روی دکمه ی پیراهنش خشک شده بود بالا کشید .
    - حنا!
    حنا با شنیدن نامش از دهان عماد چشم هایش را برای لحظه ای بست ... پر شد از حس آرامش ... از عشق ...
    و لحظه ای بعد سرش ... مغزش ... تمام زیر و بمش ... صدای تپش های قلب عماد بود ...
    دست عماد که جایی روی موهایش نشسته بود و سرش را به سـ*ـینه اش فشار می داد...
    انگار می خواست دخترک را درونش درونش هضم کند ...
    و حنا عطرش را ... این نزدیکی را ...

    چشم های ترش را بست و پیشانی اش را روی سـ*ـینه ی عماد گذاشت ...
    دوست داشت زمان بایستد ... دنیا بایستد ... دوست داشت بقیه عمرش را همان جا زندگی کند ...
    صدای نفس های عمیق عماد که آنچه که درونش محبوس کرده بود را بیرون می کرد ... آن حس لعنتی ... آن ترس از دست دادن دوباره ... آن تراژدی که می رفت که پایان نداشته باشد ...
    دست هایش دور صورت دخترک قاب شد و در حالی که صورتش را درست در برابر صورتش می گرفت با صدایی که هم نگران بود هم معترض ... هم وحشی بود و هم پر از التماس
    - دیگه ... هرگز ... این جور ی نرو ...
    دخترک پلک زد و لبخند تلخی پشت چشم های غمگینش نقش بست .
    - دیگه نمی تونم تو کابوس زندگی کنم حنا ...
    حنا پلک هایش را بست .
    عماد حرف زده بود و حنا جز صدایش هیچ چیز نمی شنید ... جز این نزدیکی به هیچ چیز فکر نمی کرد ... جز داشتن او ...
    با دستی که بنیامین روی شانه اش گذاشت ... با اکراه چشم هایش را از حنا گرفت .
    - بذار استراحت کنه ...

    عماد به حنا نگاه کرد و حنا می خواست بگوید که نمی خواهد استراحت کند ... می خواست بگوید که حالا که اینجاست ... حالا که دوباره در هوای خانه ای نفس می کشد که هوای عماد را به سرش می اندازد می خواهد تا ابد بیدار بماند ... که تا ابد حالش خوب خواهد بود ...

    در این خانه ... جایی که روزی ترک کرده بود و دلش را جا گذاشته بود ...

    با صدای چرخ هایی که روی سنگریزه های حیاط کشیده شد ... هر سه از در نیمه باز به بیرون نگاه کردند ... بنیامین در حالی که نگاهی به عماد می انداخت به سمت ایوان حرکت کرد و صدای آشنای سیمین که در سرش پیچید ...
    دستان یخ زده اش را در بغلش گرفت و قدمی از روی کنجکاوی به عقب برداشت که دست عماد روی بازویش نشست .
    حنا از حرکت ایستاد و در حالی که به عماد چشم می دوخت به اخم های درهم رفته اش نگاه کرد.

    - عماد !

    برای ثانیه ای به دهان نیمه باز حنا نگاه کرد . میخواست چیزی بگوید ... لب هایش که باز میشدند و بسته ... آن حرفی که تا نوک زبانش می آمد و بعد صدای سیمین و تکان سختی که حنا خورد ...

    سیمین دستانش را دور دخترک حلقه کرده بود و بلند اشک می ریخت و عذرخواهی می کرد ...
    از اینکه بازی خورده بود ... از اینکه آنقدر شرمنده بود که نمی دانست باید چه بگوید ...
    بر خلاف عماد که خودخوری می کرد و هر آن آماده ی حمله بود حنا دستش را آرام پشت سیمین می کشید و با صدای ملایمی سعی می کرد آرامش کند ...
    می دانست ... ایمان داشت که در این دیوانگی کوچکترین تقصیری نداشته ...
    دلش برای بهرام هم می سوخت ...
    هر کدامشان در زندگی ... در تجربه هایشان ، در تمام چیز هایی که بر سرشان آمده بود یک درد مشترک داشتند .... همه شان ...
    عماد ، خودش ، سیمین و بهرام ...
    خودش را از بغـ*ـل سیمین بیرون کشید و سیمین اشک های درشتش را با پشت دستش پاک کرد ...
    - سیمین ؟
    صدایش مهربان بود ...
    - همه چی خوبه سیمین ... این ها تقصیر تو نیست ...
    سیمین سرش را با خشمی که از خودش داشت تکان داد
    - اگه طوریت می شد چطور می بخشیدم خودم رو ؟
    حنا لبخندی به رویش زد و در حالی که موهای سیمین را از جلوی صورت دوستش کنار می زد گفت
    - حالا که طوری نشد سیمین جا..

    صدای نفس های عصبی عماد و بعد شانه ای که در برابر دخترک قرار گرفت و چشم هایش را با دلخوری به بنیامین که هنوز جایی بیرون از آن در ایستاده بود داد .
    - حنا باید استراحت کنه ....
    حنا به آرامی دستش را روی بازوی عماد گذاشت و عماد بُرنده نگاهش کرد ...
    دخترک اما نمی توانست ... سیمین بی گـ ـناه بود ... شاید زیاده روی کرده بود ... شاید دل حنا را برای ازدواجش شکسته بود اما در رابـ ـطه با بهرام ...
    با لحن ملایمی که عماد را عصبانی نکند گفت
    - من دوست دارم همه با هم نهار بخوریم ... من خوبم ... نمی خوام استراحت کنم !

    لبخند محوی که روی لب های بنیامین نشست و صدای سیمن که باز اتاق را پر می کرد

    - نه ... نه من نمیخوام مزاحم باشم ... فقط ... می خواستم مطمئن باشم که خوبی ... آقای شریفی گفتن اما تا خودم ... به چشم خودم نمی دیدم ...

    عماد دست هایش را به هم کوبید و در حالی که به در اشاره می کرد گفت
    - خوبه ... حالش خوبه ...

    حنا با ناراحتی به عمادی که نگاهش نمی کرد چشم دوخت .
    نمی خواست ناراحتش کند ... نمی خواست حتی با او مخالفت کند ... از این که ترسانده بودتش ... از اینکه کار اشتباهی کرده بود ... از اینکه همه شان را به دردسر انداخته بود ... شرمنده بود ... اما همه ی شان را با هم و در کنار هم می خواست ...
    عماد نباید فراموش می کرد که اگر همه ی این ها در این بیست و چهار ساعت گذشته اتفاق افتاده است برای آن عشقی بوده که حنا به سیمین داشته ... برای سیمین بوده ...
    - مزاحم نیستی سیمین .... خواهش می کنم بمون .

    عماد دستی به پیشانی اش کشید و در حالی که بعد هر دو دستش را به کمرش می زد به بنیامینی که حالا با لبخند دندان نمایی از آن بیرون به مجادله شان نگاه می کرد چشم دوخت .


    پلیور کلاه دار عماد را پوشیده بود و موهای بافته شده اش که کنار صورتش رها شده بود معصومیتش را بیشتر می کرد ...
    سیمین و سبحان ... بنیامین و عماد و منصور خان و ماهان ...
    همه ی شان ... زیر یک سقف ...
    به هر کدامشان که نگاه می کرد ... از آن دنیای بزرگی که درونش بود غرق می شد در زندگی تک تک شان ...

    سیمین را دوست داشت ... سبحان مثل برادرش بود و بنیامین برایش همچنان مجهول مانده بود ... شاید هیچوقت درکش نمی کرد ... شاید هیچ وقت نمی فهمیدش اما همین که برای عماد برادر بود ... همینکه در بزنگاه ها هوای همه شان را داشت ... کافی نبود؟
    منصور بزرگ که تکیه داده بود به ستون ایوان و با آرامش پیپش را روشن می کرد و با محبت به نوه اش چشم دوخته بود که به دنبال توپی که به هوا می انداخت می دوید ... شاید در سرش هزار و یک امید داشت هزار و یک نقشه ...
    حتی زمانی که در چشم های حنا نگاه کرده بود و برایش آرزوی خوشبختی و سلامتی کرده بود ... وقتی پدرانه پیشانی عروسش را بوسیده بود ... کسی چه می دانست به چه چیز فکر می کند؟
    همه ی آدم هایی که حالا درون ملک خصوصی منصور ها به دور آن منقل کهنه ای که بوی ذغالش عجیب خوش بود جمع بودند ... هزار و یک حرف داشتند ... هزار و یک داستان ...

    عماد اما نگاهش نمی کرد ...
    جایی درونش گم شده بود ...
    ساکت ...
    حنا از دیدن آن صورت در هم ... آن اخم های گره خورده ... احساس خفگی می کرد ... بیشتر از آن زمانی که درون آن آب دست و پا زده بود ...
    نگاهش می کرد تا نگاهش کند ... اما عماد ...
    خدا می دانست اگر همچنان آن جا نشسته بود و از غم و استرس گریه نمی کرد فقط به خاطر آن بود که چیزی را خراب نکند ...
    حال خوش منصور خان را ... خنده های ماهان را ... بنیامین که با وجود خستگی ذغال ها را آماده می کرد و سبحان که درست زیر پای حنا نشسته بود و به منظره ی مقابلش نگاه می کرد ...

    تمام بعد از ظهر را همان جا ماند ...
    عماد مثل سایه بود ... شاید روح سرگردان ...
    می رفت و می آمد ...
    حرف نمی زد ...
    نگاهش نمی کرد ...
    کنارش نمی نشست ...
    ماهان را بغـ*ـل گرفته بود و خودش را با او سرگرم کرده بود .
    در صدای خنده ی بنیامین و سبحان صدایش شنیده نمی شد ... سیمین جایی درون خانه بود و ظرف های نهار را تمیز می کرد . عماد بدون آنکه چیزی بگوید با پدرش قدم زنان آن اطراف را ترک کرده بود .
    حنا تنها بود ... به اندازه صد سال تنهایی آن نویسنده ی کلمبیایی که حالا اسمش را به خاطر نمی آورد ...
    به آهستگی در حالی که ماهان را روی زمین می گذاشت از جایش بلند شد .
    - کی میریم خونه ؟
    دستی به موهای پسرک کشید و در حالی که دستش را می گرفت گفت
    - میخوای بریم توی اتاقت؟
    با چشم های خسته اش به حنا نگاه کرد و به هیجان گفت
    - اینجا میمونیم؟
    - دوست داری اینجا رو ؟
    ماهان سرش را تکان داد و در حالی که پشت سر حنا وارد می شد و به سمت اتاقش می رفت گفت
    - میشه ... شب اینجا بمونیم؟
    حنا در حالی که روی تخت می نشست و به ماهانی که با قدم های کوتاه خودش را به او می رساند نگاه می کرد گفت
    - می خوای ی کم بخوابی تا وقتی بابا برگشت ازش بپرسیم؟
    ماهان با مشت های بسته چشم هایش را مالید و در حالی که خمیازه ی کوچکی می کشید گفت
    - خسته نیستم ...
    حنا لبخندی به رویش زد و در حالی که دستش را می گرفت و به خودش نزدیکش می کرد گفت
    - می خوای فقط ی کم دراز بکشیم با هم ؟
    ماهان بدنش را انداخت روی پاهای حنا و صدای از ته گلویش در آورد و حنا این بار با خنده بغلش کرد و روی تخت گذاشت و در حالی که پتو را رویش می کشید کنارش دراز کشید ...
    کمتر از ده دقیقه ی بعد ماهان خواب بود ...
    به نیم رخ معصوم پسرش نگاه می کرد و به آرامی موهایش را نوازش می کرد ...
    خودش خوب می دانست که پسرک را بهانه کرده است ...
    دلش گرفته بود ...

    چرا عماد آنقدر سرد بود ؟
    چرا آنقدر تلخ بود؟

    - حنا جون ؟
    با صدای سیمین سر چرخاند و در حالی که سعی می کرد بنشیند سیمین گفت
    - بخواب ... بخواب ...
    - بیدار بودم ... ماهان رو خوابوندم !
    سیمین لبخند مهربانی زد و در حالی که کنار حنا می نشست گفت
    - بهت نگفتم چقدر مادر بودن بهت میاد .
    حنا به آرامی خندید و سیمین ادامه داد
    - فکر کنم به خاطر من افتادی تو دردسر ...
    شانه ای بالا انداخت و ادامه داد
    - عماد ی کلمه هم باهات حرف نزد ...
    حنا لبخند محزونی زد و گفت
    - نه ... خب احتمالا هنوز ...
    سیمین دستش را روی دست های حنا گذاشت گفت
    - لازم نیست هوای همه رو داشته باشی ... لازم نیست همه رو توجیح کنی ...
    حنا دهان باز کرد تا چیزی بگوید که سیمین ادامه داد
    - جلوی عماد از من ... جلوی من از عماد ... فقط خودت رو از بین می بری ... بذار از من بدش بیاد و به خاطرش باهات سر سنگین باشه ... بذار ازش بدم بیاد و هر بار که می بینمش کهیر بزنم ...

    حنا لبخند دندان نمایی زد و در حالی که از پشت شیشه به آسمان نارنجی نگاه می کرد گفت
    - نمی دونم چش شده ... اما ... فکر نمی کنم به خاطر شما باشه ...
    - می دونی چیه؟ اصلا برام مهم نیست ... بهتره به من عادت کنه ... چون دیگه قرار نیست ولت کنم ... حنا من معذرت میخوام ... به خاطر حرفایی که بهت زدم ... به خاطر همه چی ... از دیشب که با بنیامین حرف زدم ... وقتی تعریف کرد بهرام چه غلطی کرده ... همش با خودم فکر می کنم اگه من جات بودم این کار رو می کردم؟
    - تو چه می دونستی قراره چه اتفاقی بیوفته ...
    - باورم نمیشه ... باور کن هنوز نمی تونم درک کنم چی شد اصلا !
    حنا با مهربانی به سیمین نگاه کرد و با نوک انگشتش گوشه پلکش را خواراند
    و سیمین در حالی که چشمانش آشکارا تیره می شد ادامه داد
    - وقتی فکر می کنم چقدر ساده بودم ... حنا ... اون همه نشونه داشتم که بدونم این آدم فکرای مریضی توی سرشه اما انگار چشمام بسته بود ... نمی دیدم ... وقتی برگشتم کافه و دیدم نیستی ... ناصر گفته با بهرام رفتی ... حنا قلبم تیر کشید ... با هزارجور تهدید منشی هولدینگ رو راضی کردم شماره ی عماد رو بده بهم ... حنا اگه بلایی سرت میاورد؟
    دخترک از یادآوری آنچه که اتفاق افتاده بود چشمانش را با انزجار بست و همزمان با ضربه ای که به در خورد سبحان سرش را داخل آورد و در حالی که لبخند مهربانی به روی دخترک می پاشید گفت
    - میدونم احتمالا میخوای بالا بیاری از شنیدن همدردی و این حرفا ... اما واقعا خوشحالم که خدا دوباره تو رو برگردوند به ما ...
    حنا از جایش بلند شد و در حالی که با مهربانی به سبحان لبخند میزد گفت
    - میدونم چقدر خوشحالی !
    سبحان خندید و این بار رو به سیمین گفت
    - بریم خواهر؟
    سیمین سری به تایید تکان داد و حنا در حالی که با ناراحتی نگاهشان می کرد گفت
    - میخواهید برید؟ انقدر زود؟
    سبحان دستش را درون جیبش فرو کرد و گفت
    - همچین زود هم نیست ... باید بریم تهران !
    سیمین دستی روی شانه ی حنا گذاشت و در حالی که او را محکم در آغـ*ـوش می گرفت گفت
    - بی خبرم نذار ... برگشتی بگو که ببینیم هم رو
    - منتظر نمی مونید عماد برگرده؟!
    سیمین در حالی که شالش را دور سرش محکم می کرد گفت
    - نه حنا جان ... اون احتمالا انقدر معطل می کنه تا ما بریم ...
    حنا با ناراحتی ابرویی بالا برد و با اعتراض گفت
    - اینطوری نیست ...
    سبحان به سیمین نگاه کرد و بعد چشمکی به حنا زد و گفت
    - راستش به نظرم عماد آدم باهوشیه ...
    سیمین چشم هایش را برای برادرش تنگ کرد و سبحان ادامه داد
    - مردم معمولا وقتی تو رو بشناسن ازت بدشون میاد ... اون از همون اول آب پاکی رو ریخته دستت!
    - اشتباه نکن ... اونی که از اون یکی بدش میاد منم ... نه اون عصا غورت داده نکبت !
    سبحان لب هایش را به حالتی از تمسخر برگرداند و حنا که این بار با چشم هایش می خندید گفت
    - زمان همه چیز رو درست میکنه!
    سیمین چشم غره ای رفت و گونه ی دخترک را دوباره بوسید و حنا تا جلوی در همراهی شان کرد ...
    نمی توانست انکار کند که با رفتنشان احساس تنهایی کرد و بغض نشست روی گلویش ...
    بنیامین با دیدن چهره ی گرفته اش لبخند تلخی زد و گفت
    - یهو خلوت شد نه؟
    حنا سری تکان داد و گفت
    - خسته این ... چرا ی کم استراحت نمی کنین؟
    - دارم بیهوش میشم ...
    - می تونم حدس بزنم ...
    - شما چیزی احتیاج ندارین تا عماد برگرده؟
    عماد ...
    چطور می توانست به او بگوید تا زمانی که عماد برگردد فقط به عماد است که احتیاج دارد؟
    سرش را به نه تکان داد بنیامین به سمت پله هایی که پشت دیوار پنهان بود رفت و بعد باز این سکوت دوست داشتنی و این خانه ای که با تمام وجود دوست داشت کشفش کند اگر آنقدر خسته نیود .
    نگاهی به اطرافش کرد و دستش را به دیوار کشید و آهسته به سمت سالن به راه افتاد ...
    دوست داشت دوباره پشت آن شیشه ی سرتاسری روی همان مبل شاهانه ی مرجانی رنگ بنشیند و از پنجره بیرون را تماشا کند .
    گذشته ای که درونش مثل قلب دوم می تپید و خدا ... این تپش را دوست داشت ...


    مقابل پنجره ایستاد ... پلک های سنگینش را برای لحظه ای روی هم فشار داد ... نباید می خوابید ... باید سال ها بیدار می ماند و زندگی می کرد ...
    پنجره را باز کرد و نسیم خنکی که داخل اتاق پیچید ... اما آن هم کافی نبود ...
    چشم هایش را بست و خیلی زود در رویاهایش غرق شد ...
    رویاهای شیرین ... رویاهای تلخ ... رویای مرگ و نابودی و بعد عشق و بعد زندگی ...


    « حنا»

    صدایی که دور روحش چمبره میزد و او را می کشید درست به جایی که باید می بود ...

    پلک هایش باز شد و نگاهش را سر کشید .
    نوری که از پشت به او می تابید صورتش را تیره کرده بود ...
    مردانه ... جذاب !

    لب های حنا به آرامی از هم باز شد .
    عماد بی صدا ایستاده بود و نگاهش می کرد ...
    چشم هایش شراره ی آتش بود و تن دخترک را می سوزاند .
    حنا چشم های نگرانش را به چشم های عماد داد و با صدای آرامی گفت
    - کی اومدی؟
    صدایش مثل کرم شب تاب چشمک زن ... دورشان به پرواز درآمد و تن یخ زده ی عماد را گرم کرد.

    چشم های غمگینش ... آن فک به هم فشرده ای که وقتی عصبانی بود و خودخوری می کرد ... آن شانه های افتاده ... مگر می شد همه ی آن حال ها را با هم داشت؟ مگر می شد همه ی آن حس ها را با هم زندگی کرد؟
    عمادی را به خاطر می آورد که با چشم هایش می خندید و این یکی ... با آن چشم هایی که غم و آتش را توامان داشت اخم کرده بود ... که در جایی درونش گم شده بود ...
    چیزی در او بود که غلط بود ... چیزی که نه به خاطر موقعیت حالایشان ...
    چیزی عمیق ...
    کاملا برگشت و در حالی که حالا رخ به رخش می ایستاد با همان لحن ملایم گفت
    - چرا انقدر ... تلخی !؟

    عماد می خواست همان جا این فاصله را بردارد ... تمام روز می خواست که آن فاصله را بردارد اما ...

    - پیش میاد ... چند بار . برای هر کسی .
    قدمی به سمت حنا برداشت و با همان صدایی که خوب می دانست قلب دخترک را نشانه گرفته ادامه داد
    - وقتی می دونی ... با ی تصمیم دیگه نه قبل داری نه بعد . وقتی می دونی هیچ برگشتی وجود نداره ...
    - چی میخوای بگی؟
    صدای گرفته ی حنا روی مغزش خراش می شد
    آب دهانش را به سختی پایین داد و دخترک از سیب گلویش چشم بر نمی داشت
    - این ...
    نفسش را پر صدا بیرون داد و بعد در این سکوتی که جان حنا را می گرفت ... به دخترک معصومی نگاه کرد که خیلی بدهکارش بود .

    - این ... ما ... این من و تو ... این چیز خوبی نیست!
    - چی؟
    حنا با گیجی نگاهش می کرد و عماد ادامه داد
    - چی میشد اگه نمی رسیدم؟ چی میشد اگه هیچوقت نمی فهمیدم چه بلایی سرت اومد؟ چطور می تونم از این بعد ازت مراقبت کنم؟ چطور می تونم وقتی دلیل همه ی این چیزا منم ؟!

    برای عماد مردن به همان اندازه طولانی بود که زندگی کردن.می خواست چشم هایش را ببندد و اجازه بدهد ترس هایش سر بخورند . از بین بروند .
    اما در عوض در تمام روز به آن فکر کرده بود که چه کسی است؟ که آیا هرگز ... بعد از آن می تواند با این سوال زندگی کند که “ چه می شد اگر؟ “ که آیا می تواند بدون آنکه به کسی آسیب بزند "دوست" داشته باشد؟ که چگونه شیرینی حنا را امروز بچشد و از فردا نامطمئن باشد؟

    - داری بهم میفهمونی که می خواهی همه چیز رو تموم کنی؟ به خاطر آسیبی که یکی دیگه به من زده تو می خوای ولم کنی ؟ ...
    عماد چشم هایش را از دخترک دزدید و در حالی که مستاصل سرش را تکان می داد گفت
    - حنا؟
    حنا اما نگذاشت ادامه بدهد ... نه حالا که بعد از همه ی آن چیز ها ... بعد از همه ی آن سبک و سنگین کردن ها ... اعتراف ها ... به هم رسیده بودند و عماد می خواست برگردد به سر خط!

    - این که زندگی کردن قبل از تو رو یادم نمیاد من رو می ترسونه و تو به تصمیمی فکر میکنی که گیرت میندازه بین قبل و بعد؟ تو انقدر خودخواهی؟!
    چشم های لرزانش را در آن صورت مصمم چرخاند ...
    این شوخی کثیفی که دوستش نداشت و عماد در باره اش جدی به نظر می رسید .
    ادامه داد
    - حتما ... منم باید مثل دختر بچه ها قهر کنم و بگم باشه هر جور راحتی آره؟
    - تو متوجه نیستی ...
    - باورت نمی کنم!
    عماد با استیصال گفت
    - حنا؟
    حنا تقریبا داد زده بود
    - باور نمی کنم عماد ...
    - تو کنار من خوشبختی؟
    دخترک دستش را برای لحظه ای روی سـ*ـینه اش گذاشت
    - این قلب منه عماد ... گرفتم تو دستم وگذاشتم تو مشت تو ... پسش نمی گیرم ... نه الان!
    عماد سرش را به آهستگی تکان داد و مثل محکومی منتظر اعدام به حنایش نگاه کرد.
    - دیر رسیدم ...
    نمی توانست جدی باشد ...

    نمی توانست به این راحتی همه چیز بینشان را نادیده بگیرد ...
    حنا قدمی به سمتش برداشت
    - به موقع رسیدی ... اگه این چیزیه که ناراحتت کرده من بهت می گم به موقع رسیدی عماد!
    عماد برای ثانیه ای لب هایش را روی هم فشار داد
    - باید اولین باری که دیدمت ... نباید این اتفاق ها میفتاد ... باید نجاتت می دادم!
    - نجاتم دادی ... همون اولین بار!
    دیگر فاصله ای بینشان نبود ... سـ*ـینه به سـ*ـینه ی هم ... گردن کشیده بود و به عمادی نگاه می کرد که با وجود آن حس شرم و خجالتی که همچنان از او داشت در برابرش محکم ایستاده بود و حرفش را زده بود .

    عماد دست هایش را روی صورت حنا گذاشت و در چشم های دخترک نگاه کرد.
    حنا به آرامی لب زد

    - عاشقم شدی !

    چشم های عماد رنگ باخت ... نفسش به شماره افتاد ...
    اشک های دخترک سر خورد و بین انگشتان عماد گیر کرد .

    در زندگی تنها یک بار پیش خواهد آمد ... فقط یک بار که کسی را پیدا کنی که دنیایت را تغییر بدهد . که چیزهایی را به او بگویی که تا به حال به کسی نگفته ای ... امیدهایت را با او قسمت کنی ... رویاهایی که هرگز واقعی نمی شوند را ... چیزهایی که هرگز به آن نرسیده ای ... نا امیدی ات را ...
    کسی که پا به پای درد هایت اشک بریزد ... کسی که در کنارش احساس امنیت می کنی .

    - نگاهت رو میفهمم عماد ... من این رازِ ... این ... این چیزی که توی صدات هست رو میشنوم ... من این گرمایی که از چشمات میاد رو حس می کنم عماد . به من ... به من نگو دیگه دوستم نداری ... باور نمی کنم ... ما زندگیمون رو با هم تقسیم کردیم ... دوست داشتن بخشیدنه و ما قبل از اینکه دیر بشه هم رو بخشیدیم ... ما دست از گذشته کشیدیم و ببین که چقدر آزادیم ... عماد؟ اگه زمان به عقب برگرده و باز همه این چیز ها تکرار شه من ... من با پای خودم باهات میام ...


    در چشمهایش عماد پازلی ناهمگون و زیبا با آن گوشه های صاف و کشیده و ناخوشایند ... خشن ... فریبنده ... این غریبه ای که بی نهایت آشنا بود!
    کسی که دخترک را دوست داشت و کسی که او عاشقش بود .

    - به خودم هر روز لعنت میفرستم که چرا دوستت دارم ... که چرا عذابت دادم ...
    حنا به گیجی ... با ناباوری به عماد نگاه کرد ... نگاه می کرد و نمی توانست حرف بزند ... جوابش را داشت ... می دانست چه می خواهد بگوید اما اگر این چیزی بود که عماد نمی خواست بشنود چه؟

    شاید چند ثانیه ی بیشتر و بعد عمادی که فاصله گرفت از دخترک ... فاصله گرفت و سرش را برگرداند
    حنا چشم هایش را تا نگاه عماد بالا کشید
    - باید احمق باشم که فکر کنم زندگی افسانه ی شاه پریانه ...

    نفس گرفت و بعد ادامه داد
    - بدترین ها رو تجربه کردیم ... امسال و همه سال های قبل سخت ترین هامون رو پشت سر گذاشتیم ... اما ... وقتی جلوت می ایستم ... از ی چیز مطمئنم ... که ... که تو رو همین لحظه ... بیشتر از همه ی روزایی که گذشت و روزایی که نیومده دوست دارم .

    عماد سرش را به تاسف تکان داد و در حالی که قدمی به عقب بر میداشت گفت
    - آزارم میده این که وانمود می کنی ... وانمود میکنی همه چی خوبه ... که ...
    حنا فاصله شان را برداشت و این بار او بود که دستش را به صورت مردانه ی عماد می گرفت
    - تو عذابم دادی ... اما یادم نمیاد اگه کسی این حسی رو به من داده باشه که وقتی تو نگام می کنی حس می کنم ! الان ... به این فکر نمی کنم که چطوری باهات آشنا شدم ... فکر می کنم که چقدر خوشحالم که باهات آشنا شدم عماد ...

    عماد با لب های نیمه باز در برابرش ایستاده بود .
    حنا به او آرامش می داد . این حس سبک از صلح ... از آزادی ... برای همین هر زمان که در خیالش غرق می شد ... طولانی ... زیاد ... عمیق، نگاهش می کرد !
    جوری که در این دنیا هیچ کس به دیگری اینگونه خیره نمی شد ...


    ناگهان انگشتانش در دست های عماد کشیده شد و لحظه ای بعد در آغوشش بود
    نفس کشید ... عمیق ...

    دخترک ستاره و بهشت و اقیانوسش بود . جز او ... جز این لحظه از تاریخ و این عشقی که در دلشان جوانه زده بود ... هیچ چیزی وجود خارجی نداشت .

    - حنای من!

    لبخندی روی لب هایش نشست و سرش را در سـ*ـینه ی عماد پنهان کرد ... از پشت پنجره ... آن درخت های عـریـ*ـان و آن برگ های زرد که با وزش باد روی زمین می رقصیدند ...

    دنیا باید به احترامشان می ایستاد ...
    دست های مردانه ی عماد روی موهای دخترک نشست و در حالی که به آرامی نوازشش می کرد چانه اش را روی سرش گذاشت
    حنا چشم هایش را بست و از گرمای نفس های عماد غرق آرامش شد .
    خانه اش آن جا بود ...
    درست همان جایی که ایستاده بود!
    - ی خونه ی شلوغ می خوام ... بچه هامون توی همین سالن از درو دیوار بالا برن و تو براشون داستان بخونی ... توی حیاط ی استخر کوچولو درست کنیم و تابستونا ...
    حنا به آرامی خندید
    - بچه هامون؟
    - بچه هامون حنا!
    لبخند کوچکی روی لب های دخترک نشست
    - منم دامن های گلی بپوشم ... روسری ام رو ببندم روی سرم ...
    - دامن گلی بپوشی و روی موهات نرگس بزاری ...
    حنا با اشتیاق لبش را به دندان گرفت
    - قشنگه!
    - پنج سال ... پنج سال تو رو خواستم و فکر کردم هرگز اتفاق نمی افته ... تو رو برای هزار دلیل خواستم و...
    با سکوتش حنا گردن کشید و در حالی که با چشم های مهربان و براقش با شیطنت نگاهش می کرد ، عمادسرش را پایین گرفت و درست در چشم های دخترک نگاه کرد.
    در اجزای صورتش ...
    - نه، تو رو بدون هیچ دلیلی دوست دارم حنا ...

    حنا لبخند زد ...
    شیرین ترین چیزی بود که شنید ...
    در تمام عمرش ...
    این شیرین ترین چیزی بود که شنیده بود.
    چشم های جذاب و مهربان عماد .... آن نگاهی که آتش و ابر و باد بود ... چشمانی که می درخشید و حنا درونشان فرو می رفت.
    هیچ کدام از آن کوه های بلند و ناهموار ... هیچ دریای بی پایان ... هیچ اشک و هیچ حرفی ... هیچ ترس و هیچ سکوتی ... نمی توانست مانع اش شود که به عماد برگردد ... که عماد را نخواهد ... که برایش نجنگد ... که پایش نایستد ... که دوستش نداشته باشد!
    - ولم نکن! نگو که می خوای ولم کنی !
    صدای عماد که مثل لالایی زیر گوشش نجوا می شد.
    - ولت نمی کنم ... قلبت رو پس نمیدم !

    دو آدم ...
    یک عشق ...
    یک تعهد ...

    حس عجیب و خاصی که از قلبش می آمد و دلش را خالی می کرد .

    صورتش که از هم باز می شد و لب هایش به لبخندی به اطراف کشیده می شد .
    در چشم های حنا او خاص ترین بود ... زیبا ترین بود!
    این داستان آن ها بود ...
    داستان تازه شان ...
    داستانی که از حالا به بعد هر سطر و هر جمله اش را دوتایی ... در کنار هم می نوشتند.
    حنا سهرابی
    عماد منصور
    دو نفر
    یک آینده
    یک خانواده ...

    پشت آن پنجره ایستادند ... در سکوتی که هزاران حرف و تمنا بود ...
    که حتی در این سکوت هم به هم متصل بودند ... سکوتی که خالص بود ... کامل و مقدس.

    پایان.



    [/HIDE-THANKS]
     

    مهسا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/16
    ارسالی ها
    172
    امتیاز واکنش
    33,030
    امتیاز
    716
    دوستای نازنینم ... شما ها بدون شک بی مثال ترین ... با معرفت ترین و با محبت ترین خواننده هایی بودین که ی نویسنده می خواست ... ازتون ممنونم ... در این مسیر ... من و حنا و عماد رو دنبال کردین و به قلمم اعتماد به نفس دادین ... ازم حمایت کردین با پیام های پر از مهرتون ... با نظر هاتون ... با بودناتون ... هرچقدر ازتون تشکر کنم باز هم کمه ...
    سال نوتون پیشاپیش مبارک
    برای تک تکتون سال پر از آرامش و شادی آرزو می کنم ... و امیدوارم عشق در تک تک لحظاتتون قل قل بزنه ...
    اگر دوست داشتید زیر همین پست برام یادگاری بنویسد ...
    به امید دیدار .

    مهسا.الف:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    ava1999

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2019/03/09
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    23
    امتیاز
    16
    خیییییلی خوب بود خییییلی
    دلم براش تنگ میشه دوست نداشتم تموم شه
    مرسی ازشجا با این عاشقانه خوبتون
    سال نوتون مبارک
    امیدوارم بازم با قلمت غافلگیرمون کنی...
    به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست...
     

    Ayla200

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/05
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    543
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    تهران
    سلام مهسا جان ..خداقوت:aiwan_lggight_blum:
    ناراحتم از اینکه دیگه حنا و عمادی نیست تا وقتی خسته از دنیای واقعی و بدو بدو کردناش هستم...بیام یه گوشه بشینم و چای مزه مزه کنمو غرق شم تو دنیاشون،بالا پاییناشون،با شادیاشون بخندم و با غصه هاشون اشک بریزم و گاهی یه سری از جملاتشون هزار بار تو سرم چرخ بخوره و بهشون فکر کنم...
    از طرفی خوشحالم که این قصه هم به سرانجامی یا شاید سراغازی رسید و حال حنای قصه خوبه و کاش اخرش حال همه خوب باشه وامیدی که زمزمه میکنه بعد سختیا اسونیه...
    و در اخر مرسی که اومدیو حنا و عماد رو نصفه رها نکردی...مرسی برای احترامی که به خواننده ها گذاشتی...صبوری ای که در برابر غرغرهامون داشتی ومن خودم خیلی جاها انقدر غرق داستان میشدم فراموش میکردم که خودتم دغدغه هایی داریو غر پشت غر که کمه و کاش زودتر و زیادتر پست بذاریو اینا...و کمن رمان هایی که این جوری بر دل بشینند و عواطف حداقل من نوعی رو درگیر کنن...راستی بعد از اون وقفه ای که بین رمان افتاد قلمت بسی جذابتر شد :)
    امیدوارم باز قدرتمند تر و با یه روایت دلنشین دیگه برگردی:)دلم تنگ خواهد شد...
    قلمت سبز :aiwan_lggight_blum:
    سال نو هم پیشاپیش مبارک..امیدوارم سالی پر از حال خوب،سلامتی،شادی،ارامش،موفقیت و برکت داشته باشید شما و همه ی دوستای خوبم در اینجا
    در پناه حق:aiwan_light_heart:
     

    Afrooz00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/16
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    51
    سن
    30
    عزيز خسته نباشي ،از خوندن رمانت خيلي لـ*ـذت برم ،رمانت متفاوت و پر از هيجان بود ،برات ارزو موفقيت دارم ،منتظر رمان هاي ديگه از شما نويسنده عزيز هستيم
     

    lilii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/07
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    171
    سن
    25
    خیلیییییی زیبا بود دلم برای عماد و حنا تنگ میشه،امیدوارم خبر چاپ شدن ردیف کلاغ ها رو بشنوم و اینکه منتظر کارای بعدی شما هستم و سال نو هم پیشاپییش مبارک
     

    yegane127

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/11
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    106
    سلام نوسینده عزیز رمانت عالی بود عاشق شخصیت حنا بودم به خاطر گدشت و بخششی که داشت و عماد که به خاطر عشقش و بچه اش هر کاری کرد و از روند کلی داستانم خیلی خوشم امد چون الکی داستان و کش نداد و هیجانش از همون پارت های اول تا اخر داستان باقی مانده بود خیلی رمانتون را دوست داشتم یک دنیا ممنون نوسینده جااان :aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lighfffgt_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا