- عضویت
- 2016/10/16
- ارسالی ها
- 172
- امتیاز واکنش
- 33,030
- امتیاز
- 716
[HIDE-THANKS]
***
درست کمی آن طرف تر از جایی که یک سال قبل ماهان پاهای کوچکش را درون آب فرو می کرد و کودکانه می خندید . زیر پایه ی اسکلت چوبی، با دست هایی که با آن طناب زرد رنگ در هم بسته شده بود نشسته بود ، پشت به بهرامی که در کمال آرامش روی زمین سرد نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و دست هایش را پشتش ستون کرده بود به غروب آفتاب که آهسته آهسته جایی در افق پنهان می شد نگاه می کرد .
- اگه ی بار دیگه به دنیا بیای چی میشی؟ کی میشی؟
با صدایش سرش را بالا گرفت .
سکوت کرد ... نمی خواست جوابش را بدهد ...
آنجا نشستن ... زیر پای کسی که قاتلش خواهد بود ... به اندازه ی کافی سخت بود !
اگر فقط عماد آنجا بود ...
چهره اش ... آن معصومیتی که صبح به نگرانی از اتاق بیرون زده بود و اسمش را بلند صدا کرده بود ... تمام لحظات با هم بودنشان ... همه چیز جلوی چشمانش رقصیدن گرفت.
دوست داشت دست هایش را بلند کند و انگشتانش را به زبری پوست صورتش بکشد ... به خط های عمیق پیشانی اش ... می خواست انگشتانش را به سایه ی ساعت پنج عصری که آن غروب چند ماه قبل ، همین اطراف ، روی صورتش جا خوش کرده بود و هنوز هم دلهره و آن حالتی که اسمش را نمی داست ... آن جور شیرینی که دلش را به شور می آورد ...
خدا ...
اگر عماد آنجا بود ...
- چی شد ؟ می خوای همینقدر بی خاصیت بمونی؟
این بار با نفرت گردنش را چرخاند و به بهرام چشم دوخت .
چقدر از او بیزار بود ... از او بیزار و از خودش عصبانی ...
تمام بدنش روی آتش بود.
خون درون رگ هایش به سرعت می دوید .
پوست صورتش از حجم آدرنالین به سرخی می زد .
و ترسش مانند مسمومیتی کشنده آهسته آهسته تنها با قیمانده ی قدرتش را از بین می برد .
- نه به اندازه ی تو ...
بهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
- من؟ من بی خاصیتم؟ منی که درس خوندم و روی پای خودم وایسادم ؟
پوزخندی زد و بعد در حالی که کف دستانش را روی زمین جا به جا می کرد ادامه داد
- تنت خورده به تن عماد ... می دونی ؟ تو درست مثل عماد بی خاصیتی ... چی داره جز نام فامیلش که بهش بنازه ؟ هوم؟ ... هیچی ... ی پسر بچه ی بزدل و همیشه مریض ...
حنا صورتش را بار گرداند و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد ...
- نگفتی! ... بالاخره چی کار می کنی؟
دخترک لب های خشکش را خیس کرد
- فیزیکدان!
- فیزیکدان؟!
حنا سکوت کرد و چشمانش را از دردی که از زخم پشت سرش می کشید برای ثانیه ای بست .
- چرا؟
گردن کشید و کمی چرخید . در برابرش دشت وسیعی بود که آرام آرام می رفت تا تاریک شود و این سرمایی که زیر تنش می دوید ...
بیشتر در خودش فرو رفت و آهسته گفت
- که بفهمم چرا بعضی چیزها اتفاق میوفته ... چرا زمین می چرخه ... چرا آسمان نمیوفته ...
به بهرام که حالا دقیق نگاهش می کرد چشم دوخت و بهرام بعد ثانیه ای گفت
- همونقدر که به نظر میاد احمق و ساده لوحی!
و بلند خندید و در حالی که دستش را به معده اش می کشید ادامه داد
- ده بار دیگه هم برگردی هیچی نمیکنی ... میدونی بعضی آدم ها همیشه قربانی ان ... دوست دارن نقش قربانی رو بازی کنن ... تو این مدت با آدم های زیادی آشنا شدم که درست مثل تو خودآزاری داشتن ...
دخترک حتی پلک نمی زد و با نفرتی که در پس چشمانش آشکار بود به بهرامی نگاه می کرد که سعی داشت با حرف هایش آزارش دهد .
آب دهانش را پایین فرستاد و در حالی که موهایش را کنار می فرستاد گفت
- چرا اینجا رو دوست داری؟
بهرام برای لحظه ای به حنا نگاه کرد و دخترک که با سکوت بهرام جسور تر شده بود ادامه داد
- می خوام بدونم . چرا ... چرا اینجا ... گفتی می تونم هر چی بخوام بدونم ... الان می خوام این رو بدونم .
و به دهان نیمه باز بهرام چشم دوخت ...
حنا می خواست که بهرام او را ببیند .
صدایش را بشنود
احساسش کند و بعد شاید به او آسیبی نرساند .
خوش خیالی ای که شاید ... فقط شاید می توانست اتفاق بیوفتد .
بهرام گلویی صاف کرد
- دنبال چی هستی؟
حنا به چشم های مرد چشم دوخت و ادامه داد
- چرا بهرام ؟ چون اینجا مال عماده و تو حق خودت می دونی؟
- نه ... چون می خوام جون تو رو جایی بگیرم که عماد جون مادرم رو گرفت .
حنا یخ کرد اما ادامه داد
- اون ی حادثه بود ...
دستش را روی شالش گذاشت و در حالی که سعی می کرد ترسش را پس بزند ادامه داد
- عماد کم عذاب نکشید ... تقاصش رو پس داد ...
بهرام ناگهان منفجر شد و در حالی که از جایش می پرید با نفرت داد زد
- خفه شو ... خفه شو ... تقاصش رو تو پس می دی و عماد میبینه و تا ابد میسوزه ...
دخترک چشم هایش را بالا کشید و به او که سیگاری از پاکتش بیرون می کشید نگاه کرد
بهرام می توانست به او آسیب بزند ...
اما نمی توانست انکار کند ...
نمی توانست انکار کند که سال ها انکار شده بود ... توسط پدرش ... مادرش ... رعنا ، زنی که دوست داشت ...
سال ها انکار شده بود و حالا حسادت به عماد ... عزیز کرده ی منصور ها ...عمادی که رعنا عاشقش شده بود ... عمادی که وارث دارایی مادرشان بود ...
شاید می توانست درکش کند ...
درون سـ*ـینه اش پسربچه ی کوچکی بود که احساس ناخواسته بودن داشت ...
پسر بچه ای که هر کاری کرده بود تا پذیرفته بشود و ناکام مانده بود.
این غایت شباهت به عماد و این غایت تفاوت که در نهایت ، عماد به خودش اجازه ی تغییر داده بود ... آن خود واقعی اش را بیرون کشیده بود و به انسان بهتری تبدیل شده بود اما بهرام درست برعکس او ...
- خودت میدونی که جای اشتباهی دنبال مقصر می گردی ... میدونی که عماد هنوز دوستت داره ... برات به عنوان برادرش احترام قائله ... باید برای عقب ... خیلی عقب ... دنبال این کثافتی که الان هستی باید توی پدر و مادرت بگردی نه عمادی که ...
بهرام فندکی زیر سیگارش روشن کرد و با کینه و شمرده شمرده با دهانی که به خشم روی هم فشار می داد گفت
- من. از. همه. متنفرم ....
حنا کمر صاف کرد و دستانش را زیر پلکش کشید
- حتی از پدرت؟ از مادرت ؟
داد زد
- از همه !
- سیمین تو رو دوست داره اما ...
بهرام برای ثانیه ای بی آنکه چیزی بگوید به حنا نگاه کرد ...
انگار غرق شده باشد در افکارش ...
حنا ادامه داد
- بهش بد کردی ولی میدونم دوستت داره ... دوست داشتنش هم واقعیه ... این بس نیست ؟ شاید اصلا ... اصلا همه ی این اتفاق ها افتاده که برسی به سیمین !
پوزخند زهر داری که در آن چشم های غمگین روی صورتش نشست و از چشم های حنا دور نماند .
- چرا دهنت رو نمی بندی و از هوا لـ*ـذت نمی بری؟
- چرا ... چرا از پدرت نفرت داری ؟ پسرها معمولا درست عین پدراشونن!؟
حنا برای ثانیه ای نگاهش کرد و دوباره با صدای لرزان تری گفت
- باهات چیکار کرده؟
- گذاشت ... گذاشت مادرم بدون من بره ... بعد دوباره ازدواج کرد . گفت ... گفت مادرم مرده و وقتی فهمیدم زنده بوده مرده بود ...
شانه های حنا در هم جمع شدند . شاید عماد تنها کسی نبود که از وضغیت آشفته شان آسیب دیده بود .
نفس عمیقی کشید و لب هایش را برای ثانیه ای روی هم فشار داد و بعد به آرامی گفت
- وقتی بچه بودی ... شده بود بهت بگن مثلا این به صلاحتِ و اون چیزی نبوده که دوست داشته باشی... مثلا سبزی خوردن یا ... یا زود خوابیدن ؟
- بهرام پوکی از سیگارش را درون ریه اش فرستاد
- میخوای بگی حق داشته در مورد مادرم دروغ بگه؟
حنا سرش را به دو طرف تکان داد
- نه ، نه باید بهت راستش رو می گفت ... اما کاری رو کرد که فکر می کرد درست تره ... شاید اصلا نمی خواسته مادرت ترکتون کنه ... شاید هیچوقت با نبودنش کنار نیومده ... شاید قلب اون هم همینقدر شکسته بوده ...
- به اندازه ی کافی زود ازدواج کرد که به این چیزا فکر نکنم خالا
- شاید ... شاید این کار رو هم به خاطر تو کرده ... تو فقط ی پسر بچه ی کوچیک بودی ... به مادر احتیاج داشتی .
بهرام پوزخندی زد
- آره فریده هم هیچوقت دوستم نداشت !
- این تقصیره پدرت نیست ! شاید ... شاید فریده فکر کرد که پدرت فقط به خاطر تو باهاش ازدواج کرده ... شاید ... شاید اصلا سعی کرد دوستت داشته باشه و تو بهش اجازه ندادی ... هرچقدر بهت نزدیک شده تو ازش بیشتر فاصله گرفتی ... اگه الان که بالغی انقدر نا پخته و بچه گانه رفتار می کنی وقتی جوون تر بودی... تو ... تو همیشه مقاومت کردی که دیگران بهت نزدیک شن ... که دوستت داشته باشن ... عماد هرکاری کرد ... من میدونم ... حتی میتونم رعنا رو حدس بزنم ... بهرام تو نباید اینجا دنبال مقصر بگردی ... باید اول خودت رو ...
بهرام براق شد در صورت حنا و در حالی که کمی به آب نزدیک میشد گفت
- تو هیچی نمیدونی!
- بهرام تو باید به قلبت اجازه بدی که ببخشه ...
با نفرتی که در صدایش بود به صورت حنا نگاه کرد و گفت
- فکر می کنی باید عماد رو ببخشم؟
قدمی به سمت حنا آمد و بعد با بغضی که از ته سـ*ـینه اش جا مانده بود ادامه داد
- آره؟ زنی که دوست داشتم رو از چنگم در بیاره و من ببخشمش؟ به خاطر کشتن مادرم ببخشمش؟
- این کاریه که میکنی؟ من رو بکشی چون نمی تونی عماد رو ببخشی؟
- مردن از زندگی کردن با عماد آسون تره!
- من ... همه ی عمرم با عصبانیت و کینه نمیشینم ی گوشه . اگه اجازه ندی مسائل بگذرن و برن ... تا لحظه ای که از عماد یا پدرت یا هر کس دیگه ای متنفر یاشی ... اونان که کنترلت میکنن . این به این معنی نیست که حق با اوناست ... این به این معنی نیست که باید بهشون بگی بخشیدیشون ... نبخش اما نمی تونی بری جلو تا از دست گذشته نجات پیدا نکردی بهرام ...
نفس لرزان دیگری کشید و بعد از مکث کوتاهی دوباره ادامه داد
- منم مثل تو ... تو از پدرت عصبانی هستی چون فکر می کنی در حقت تصمیم اشتباهی گرفت ... که گرفت و این موجود کثیفی که هستی رو درست کرد ... از فریده عصبانی ای چون مادری نبوده که می خواستی ... از رعنا عصبانی ای چون به اعتمادت خــ ـیانـت کرد و از من عصبانی ای چون عماد رو بخشیدم ... برای همین هم این کار رو میکنی ... برای اینکه من عماد رو بخشیدم ... چیزهایی هست که من نه می خوام ... نه می تونم به تو بگم ... نمی خوام به تو بگم چقدر زجر کشیدم ... چقدر درد کشیدم ... که چند بار چه جوری پوست انداختم و دوباره روی پام ایستادم ... به اندازه ای که تو از من عصبانی ای پدر و مادرم هم بودن ... چون بهشون نگفتم برام چه اتفاقی افتاد ... چون نمی خواستم فکر کنن که من خودم بودم که مقصر بودم ... که به اندازه ی کافی نجنگیدم ... من فقط می خواستم اون چیزا تموم بشن ... تموم بشن اما نمی دونستم به اندازه ی کافی تلاش کردم یا نه ... این چیزیه که من باید تا ابد باهاش زندگی کنم ... نمی تونم به کسی بفهمونم که چه حسی داشته ... که چی از سرم گذشته ... من هنوزم یادمه وقتی بهم نگاه می کرد چطور وحشت تمام تنم رو می لرزوند اما بخشیدم ...
- دیره حنا ... خیلی دیره برای این موعظه ها!
دستش را دراز کرد و به آخرین تکه ی باقی مانده ی خورشید که در افق بود اشاره کرد و ادامه داد
- قشنگ نیست؟
حق با بهرام بود ... تلالو نور... رقـ*ـص باد روی سطح آب ... انگار صفحه ای طلایی در میان یک مرتع بزرگ و هموار پهن شده باشد .
نفس گیر بود اگر در شرایط دیگری بود ... اگر این حس ترس و خطر لعنتی تا زیر گلویش بالا نیامده بود .
می خواست بدود ... دوست داشت درِ آن ویلا که زمانی برای فراراز آنجا به هرکاری دست زده بود باز باشد و به آن پناه ببرد . می خواست حصار های بی رحمی بهرام را بشکند و دندان های مثل شیرش را در قلبش فرو کند و به آنجا پناه ببرد.
از بهرام ... از این دریاچه که گویی تنها زن ها را می بلعید.
- کری یا خودت رو زدی به کری؟
حنا به بهرام نگاه کرد ...
و بهرام با همان لحن نحقیر آمیـ*ـزش ادامه داد
- اینجا منفی صفره ... می دونی؟ جایی که بعدش برای تو آینده ای نداره ...
حنا منزجر به بهرام چشم دوخت
- فکر می کنی غیر قابل دسترسی هان؟ نیستی ... احساس خدایی می کنی؟ نکن ... هنوز شب نشده بهرام!
انتظار داشت همان تکه چوبی را که زیر پایش بود بردارد و روی صورتش فرود بیاورد اما بر خلاف تصورش این بار بلند خندید .
- چه دختر احمقی هستی ... نکنه هنوز فکر میکنی کسی میاد و نجاتت میده هان؟ نکنه فکر میکنی اون عماد کوچولوی روانیت میاد و تو رو با خودش می بره؟
این بار بلند تر از قبل خندید و ادامه داد
- حالا ... می خوای بدونی من چه فکری می کنم ؟
دستش را بالا گرفت و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت
- ی جون بی ارزش از تو می گیرم ... میشم عزرائیل تو و بعدش هر روز جون عماد رو میگیرم، من به این فکر میکنم !
اشک های دخترک از تجسم بی رحمی که بهرام برایش تصویر کرده بود پایین ریخت . این جا آن خانه ای نبود که عماد با عشقش به دخترک درونش گم می شد ...
آن خانه ای که اگر پای حرف هایش می نشستی هزاران داستان داشت .
بهرام ، عماد نبود و این دیگر یک بازی نبود .
حقیقت محضی که نمی تواست خودش را پنهان کند و حنایی که تا گرن در لجنزار فرو رفته بود.
به خودش می لرزید اما وانمود کردن به قوی بودن ... به نترسیدن را خوب آموخته بود اما به خودش که نمی تواست دروغ بگوید ...
آنجا ... آن مکان ... بیشتر از خانه ی تابستانه مادرشان بود ... بیشتر از ملک خصوصی منصور ها ... این خانه حالا سکه ای بود که به هوا پرتش می کردی تا شیر بیاید یا خط ...
و شاید گورستان ابدی اش .
بهرام گوشه ی مانتو اش را گرفت و حنا به زحمت روی پاهایش ایستاد .
- آماده ی مُردنی حنا ؟!
صدایش زخم می شد روی تنش ...
پاهایش ناخودآگاه سست شدند و مثل یک زندانی در شرف اعدام با ترس روی زانو افتاد.
با پلک هایی که از ترس می پرید و صدای دورگه ای از بغض و دردی که پشت سرش می پیچید
- این کار رو نکن ... بهت چی میرسه ... از کی انتقام می گیری!؟
صدایش پر بود از التماس ... چیزی که امیدوار بود نباشد اما بعد از همه ی آن چیز هایی که شنیده بود ... همه ی آن خباثتی که در وجود این مرد بود ...
نه گریه و زاری نمی کرد ... این رضایت خاطر و لـ*ـذت را به او نمی داد ...
- پنج دقیقه دیگه همه ی چیز تموم میشه
خم شد و از درون کیفی که درست زیر پایش بود جعبه ی کوچکی را بیرون کشید و روی قایقی که انگار از قبل به آب انداخته بود پرت کرد ...
همان قایقی که قبل تر ها همان اطراف رها شده بود .
حنا آب دهانش را به سختی فرو داد و چشم هایش را از دست بهرام گرفت
ریه هایش به اکسیژن بیشتری نیاز داشت . مغزش به زمان بیشتری نیاز داشت و قلبش ... قلبش امید می خواست ... زنذگی می خواست ... عشقش را می خواست.
نه آماده نبود .
آماده ی مردن نبود .
نه مثل این
- بهرام ؟!
بهرام با صدایی آرام که التهابش را پشتش پنهان می کرد گفت
- حرف بسه ... خسته نشدی؟ من که کف کردم انقدر گفتم ... حالم داره از داستان منصور ها به هم می خوره
گوشه ی مانتوی حنا را گرفت و در حالی که دخترک را از روی زانو هایش بلند می کرد درون قایق انداخت ...
نتوانست مقاومت کند و این بار برای زندگی ای که داشت از دست می داد اشک ریخت .
از ضربه ای که پیشانی اش به نیمکت انتهای قایق خورده بود ...
به زحمت دست های سرما زده اش را از زیرش بیرون کشید و در حالی که لبه ی چوبی را می گرفت خودش را بالا کشید .
بهرام طناب را از سکوی کنار اسکله بیرون کشید و با قدمی بلند وارد قایق شد و همانطور که از آن بالا به حنایی که مثل یک بچه گربه برای سرپا شدن تقلا می کرد نگاه می کرد پاروی بلند را برداشت و با تکانی قایق به راه افتاد ...
سیاهی شب را ... سیاهی این آب مرده و جلبک بسته را می شکافت و به جلو می رفت .
حنا چشم از دستان بهرام بر نمی داشت ... دستانی که پر قدرت دور آن چوب بلند مشت شده بود و چشمانی که پر بود از خون و تلخی.
ناگهان نگاهش نشست روی صورت حنا و دخترک نفس کوتاهی کشید .
نگاهش رنگ مرگ می داد و آن چوب دستی که زیر پایش افتاد دستانش را تا روی دهانش بالا آورد
- بهرام ...
- سی و پنج سالِ من تباه شد ... سی و پنج سال ... نوبت عماد نشده هنوز؟
و بی آنکه کوچکترین اثری از تغییر در چهره اش پدیدار شود از پشتش کیسه ی سیاهی بیرون کشید و به سمت حنا به راه افتاد .
حنا این بار بلند حق زد و در حالی که خودش را به عقب می کشید بار دیگر التماسش کرد ...
التماسش می کرد و بهرام در فاصله ی کوتاهی از او ایستاد .
- تقصیر عماده؟ تقصیر عماده که مادرت ترکت کرد؟
بهرام با پلک هایی که با حسرت تقریبا روی هم افتاده بودند برای لحظه ای با نفرت به جایی در تاریکی خیره شد
حنا ادامه داد
- اون ... اون اصلا به دنیا اومده بود؟ تو فقط می خوای از یکی انتقام بگیری ... ولی ... ولی اون من نیستم ... عماد نیست !
با صدایی که به زور شنیده می شد گفت
- خفه شو ... خفه شو ... مادرم ... خانوادم ...
با خشم آخرین قدم بینشان را برداشت و در حالی که در صورت ترسیده ی حنا خم می شد گفت
- موقعی که داشت با تو خوش می گذروند من داغ رعنا رو داشتم رو سـ*ـینه ...
حنا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از گلویش بیرون نیامد و بهرام ادامه داد
- الان هم داغ تو رو میذارم رو سینش
حنا نمی خواست آنجا تمام بشود ... نمی خواست و مثل ببری که احساس خطر کرده به سمت بهرام حمله کرد و به عقب هلش داد . اما انگار به کوه سنگ خورده بود .
بهرام تنها تلویی خورد و این بار با نفرت بیشتری به دخترک نگاه کرد و حنا باز حمله کرد .
در یک ثانیه ی پر ازدهام پایش به چیزی گیر کرد و با کمر روی سطح نمور و سخت افتاد و دنیا در برابرش سیاه شد ...
دیگر نمی توانست جایی را ببیند . دستانش را به سمت صورتش برد و آن کیسه ی سیاه پارچه ای ...
نفسش بند آمد ...
نفسش از پیچیده شدن چیزی دور گلویش بند آمد .
تنش یخ کرد .
آماده ی مردن نبود ...
آماده ی رویارویی دوباره اش با همه ی از دست داده هایش نبود ...
هنوز آنقدر جوان بود و آنقدر در سرش رویا داشت و آنقدر درونش پر از شوق زندگی بود که ...
اما اینجا انگار پایان بود .
بهرام بدهی اش را با گرفتن جان حنا پس می گرفت .
...
با فشار دست های بهرام روی شانه هایش و سنگینی زانوهایش روی ستون فقرات دخترک ...
حنا چشمانش را بست ...
آنقدر ترسیده بود و در شوک بود که حتی صدایی از گلویش بیرون نمی آمد .
چشمانش را بست و خداخافظی کرد و منتظر مرگ شد که آهسته آهسته از نک انگشتان پاهایش بالا بیاید.
[/HIDE-THANKS]
***
درست کمی آن طرف تر از جایی که یک سال قبل ماهان پاهای کوچکش را درون آب فرو می کرد و کودکانه می خندید . زیر پایه ی اسکلت چوبی، با دست هایی که با آن طناب زرد رنگ در هم بسته شده بود نشسته بود ، پشت به بهرامی که در کمال آرامش روی زمین سرد نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و دست هایش را پشتش ستون کرده بود به غروب آفتاب که آهسته آهسته جایی در افق پنهان می شد نگاه می کرد .
- اگه ی بار دیگه به دنیا بیای چی میشی؟ کی میشی؟
با صدایش سرش را بالا گرفت .
سکوت کرد ... نمی خواست جوابش را بدهد ...
آنجا نشستن ... زیر پای کسی که قاتلش خواهد بود ... به اندازه ی کافی سخت بود !
اگر فقط عماد آنجا بود ...
چهره اش ... آن معصومیتی که صبح به نگرانی از اتاق بیرون زده بود و اسمش را بلند صدا کرده بود ... تمام لحظات با هم بودنشان ... همه چیز جلوی چشمانش رقصیدن گرفت.
دوست داشت دست هایش را بلند کند و انگشتانش را به زبری پوست صورتش بکشد ... به خط های عمیق پیشانی اش ... می خواست انگشتانش را به سایه ی ساعت پنج عصری که آن غروب چند ماه قبل ، همین اطراف ، روی صورتش جا خوش کرده بود و هنوز هم دلهره و آن حالتی که اسمش را نمی داست ... آن جور شیرینی که دلش را به شور می آورد ...
خدا ...
اگر عماد آنجا بود ...
- چی شد ؟ می خوای همینقدر بی خاصیت بمونی؟
این بار با نفرت گردنش را چرخاند و به بهرام چشم دوخت .
چقدر از او بیزار بود ... از او بیزار و از خودش عصبانی ...
تمام بدنش روی آتش بود.
خون درون رگ هایش به سرعت می دوید .
پوست صورتش از حجم آدرنالین به سرخی می زد .
و ترسش مانند مسمومیتی کشنده آهسته آهسته تنها با قیمانده ی قدرتش را از بین می برد .
- نه به اندازه ی تو ...
بهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
- من؟ من بی خاصیتم؟ منی که درس خوندم و روی پای خودم وایسادم ؟
پوزخندی زد و بعد در حالی که کف دستانش را روی زمین جا به جا می کرد ادامه داد
- تنت خورده به تن عماد ... می دونی ؟ تو درست مثل عماد بی خاصیتی ... چی داره جز نام فامیلش که بهش بنازه ؟ هوم؟ ... هیچی ... ی پسر بچه ی بزدل و همیشه مریض ...
حنا صورتش را بار گرداند و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد ...
- نگفتی! ... بالاخره چی کار می کنی؟
دخترک لب های خشکش را خیس کرد
- فیزیکدان!
- فیزیکدان؟!
حنا سکوت کرد و چشمانش را از دردی که از زخم پشت سرش می کشید برای ثانیه ای بست .
- چرا؟
گردن کشید و کمی چرخید . در برابرش دشت وسیعی بود که آرام آرام می رفت تا تاریک شود و این سرمایی که زیر تنش می دوید ...
بیشتر در خودش فرو رفت و آهسته گفت
- که بفهمم چرا بعضی چیزها اتفاق میوفته ... چرا زمین می چرخه ... چرا آسمان نمیوفته ...
به بهرام که حالا دقیق نگاهش می کرد چشم دوخت و بهرام بعد ثانیه ای گفت
- همونقدر که به نظر میاد احمق و ساده لوحی!
و بلند خندید و در حالی که دستش را به معده اش می کشید ادامه داد
- ده بار دیگه هم برگردی هیچی نمیکنی ... میدونی بعضی آدم ها همیشه قربانی ان ... دوست دارن نقش قربانی رو بازی کنن ... تو این مدت با آدم های زیادی آشنا شدم که درست مثل تو خودآزاری داشتن ...
دخترک حتی پلک نمی زد و با نفرتی که در پس چشمانش آشکار بود به بهرامی نگاه می کرد که سعی داشت با حرف هایش آزارش دهد .
آب دهانش را پایین فرستاد و در حالی که موهایش را کنار می فرستاد گفت
- چرا اینجا رو دوست داری؟
بهرام برای لحظه ای به حنا نگاه کرد و دخترک که با سکوت بهرام جسور تر شده بود ادامه داد
- می خوام بدونم . چرا ... چرا اینجا ... گفتی می تونم هر چی بخوام بدونم ... الان می خوام این رو بدونم .
و به دهان نیمه باز بهرام چشم دوخت ...
حنا می خواست که بهرام او را ببیند .
صدایش را بشنود
احساسش کند و بعد شاید به او آسیبی نرساند .
خوش خیالی ای که شاید ... فقط شاید می توانست اتفاق بیوفتد .
بهرام گلویی صاف کرد
- دنبال چی هستی؟
حنا به چشم های مرد چشم دوخت و ادامه داد
- چرا بهرام ؟ چون اینجا مال عماده و تو حق خودت می دونی؟
- نه ... چون می خوام جون تو رو جایی بگیرم که عماد جون مادرم رو گرفت .
حنا یخ کرد اما ادامه داد
- اون ی حادثه بود ...
دستش را روی شالش گذاشت و در حالی که سعی می کرد ترسش را پس بزند ادامه داد
- عماد کم عذاب نکشید ... تقاصش رو پس داد ...
بهرام ناگهان منفجر شد و در حالی که از جایش می پرید با نفرت داد زد
- خفه شو ... خفه شو ... تقاصش رو تو پس می دی و عماد میبینه و تا ابد میسوزه ...
دخترک چشم هایش را بالا کشید و به او که سیگاری از پاکتش بیرون می کشید نگاه کرد
بهرام می توانست به او آسیب بزند ...
اما نمی توانست انکار کند ...
نمی توانست انکار کند که سال ها انکار شده بود ... توسط پدرش ... مادرش ... رعنا ، زنی که دوست داشت ...
سال ها انکار شده بود و حالا حسادت به عماد ... عزیز کرده ی منصور ها ...عمادی که رعنا عاشقش شده بود ... عمادی که وارث دارایی مادرشان بود ...
شاید می توانست درکش کند ...
درون سـ*ـینه اش پسربچه ی کوچکی بود که احساس ناخواسته بودن داشت ...
پسر بچه ای که هر کاری کرده بود تا پذیرفته بشود و ناکام مانده بود.
این غایت شباهت به عماد و این غایت تفاوت که در نهایت ، عماد به خودش اجازه ی تغییر داده بود ... آن خود واقعی اش را بیرون کشیده بود و به انسان بهتری تبدیل شده بود اما بهرام درست برعکس او ...
- خودت میدونی که جای اشتباهی دنبال مقصر می گردی ... میدونی که عماد هنوز دوستت داره ... برات به عنوان برادرش احترام قائله ... باید برای عقب ... خیلی عقب ... دنبال این کثافتی که الان هستی باید توی پدر و مادرت بگردی نه عمادی که ...
بهرام فندکی زیر سیگارش روشن کرد و با کینه و شمرده شمرده با دهانی که به خشم روی هم فشار می داد گفت
- من. از. همه. متنفرم ....
حنا کمر صاف کرد و دستانش را زیر پلکش کشید
- حتی از پدرت؟ از مادرت ؟
داد زد
- از همه !
- سیمین تو رو دوست داره اما ...
بهرام برای ثانیه ای بی آنکه چیزی بگوید به حنا نگاه کرد ...
انگار غرق شده باشد در افکارش ...
حنا ادامه داد
- بهش بد کردی ولی میدونم دوستت داره ... دوست داشتنش هم واقعیه ... این بس نیست ؟ شاید اصلا ... اصلا همه ی این اتفاق ها افتاده که برسی به سیمین !
پوزخند زهر داری که در آن چشم های غمگین روی صورتش نشست و از چشم های حنا دور نماند .
- چرا دهنت رو نمی بندی و از هوا لـ*ـذت نمی بری؟
- چرا ... چرا از پدرت نفرت داری ؟ پسرها معمولا درست عین پدراشونن!؟
حنا برای ثانیه ای نگاهش کرد و دوباره با صدای لرزان تری گفت
- باهات چیکار کرده؟
- گذاشت ... گذاشت مادرم بدون من بره ... بعد دوباره ازدواج کرد . گفت ... گفت مادرم مرده و وقتی فهمیدم زنده بوده مرده بود ...
شانه های حنا در هم جمع شدند . شاید عماد تنها کسی نبود که از وضغیت آشفته شان آسیب دیده بود .
نفس عمیقی کشید و لب هایش را برای ثانیه ای روی هم فشار داد و بعد به آرامی گفت
- وقتی بچه بودی ... شده بود بهت بگن مثلا این به صلاحتِ و اون چیزی نبوده که دوست داشته باشی... مثلا سبزی خوردن یا ... یا زود خوابیدن ؟
- بهرام پوکی از سیگارش را درون ریه اش فرستاد
- میخوای بگی حق داشته در مورد مادرم دروغ بگه؟
حنا سرش را به دو طرف تکان داد
- نه ، نه باید بهت راستش رو می گفت ... اما کاری رو کرد که فکر می کرد درست تره ... شاید اصلا نمی خواسته مادرت ترکتون کنه ... شاید هیچوقت با نبودنش کنار نیومده ... شاید قلب اون هم همینقدر شکسته بوده ...
- به اندازه ی کافی زود ازدواج کرد که به این چیزا فکر نکنم خالا
- شاید ... شاید این کار رو هم به خاطر تو کرده ... تو فقط ی پسر بچه ی کوچیک بودی ... به مادر احتیاج داشتی .
بهرام پوزخندی زد
- آره فریده هم هیچوقت دوستم نداشت !
- این تقصیره پدرت نیست ! شاید ... شاید فریده فکر کرد که پدرت فقط به خاطر تو باهاش ازدواج کرده ... شاید ... شاید اصلا سعی کرد دوستت داشته باشه و تو بهش اجازه ندادی ... هرچقدر بهت نزدیک شده تو ازش بیشتر فاصله گرفتی ... اگه الان که بالغی انقدر نا پخته و بچه گانه رفتار می کنی وقتی جوون تر بودی... تو ... تو همیشه مقاومت کردی که دیگران بهت نزدیک شن ... که دوستت داشته باشن ... عماد هرکاری کرد ... من میدونم ... حتی میتونم رعنا رو حدس بزنم ... بهرام تو نباید اینجا دنبال مقصر بگردی ... باید اول خودت رو ...
بهرام براق شد در صورت حنا و در حالی که کمی به آب نزدیک میشد گفت
- تو هیچی نمیدونی!
- بهرام تو باید به قلبت اجازه بدی که ببخشه ...
با نفرتی که در صدایش بود به صورت حنا نگاه کرد و گفت
- فکر می کنی باید عماد رو ببخشم؟
قدمی به سمت حنا آمد و بعد با بغضی که از ته سـ*ـینه اش جا مانده بود ادامه داد
- آره؟ زنی که دوست داشتم رو از چنگم در بیاره و من ببخشمش؟ به خاطر کشتن مادرم ببخشمش؟
- این کاریه که میکنی؟ من رو بکشی چون نمی تونی عماد رو ببخشی؟
- مردن از زندگی کردن با عماد آسون تره!
- من ... همه ی عمرم با عصبانیت و کینه نمیشینم ی گوشه . اگه اجازه ندی مسائل بگذرن و برن ... تا لحظه ای که از عماد یا پدرت یا هر کس دیگه ای متنفر یاشی ... اونان که کنترلت میکنن . این به این معنی نیست که حق با اوناست ... این به این معنی نیست که باید بهشون بگی بخشیدیشون ... نبخش اما نمی تونی بری جلو تا از دست گذشته نجات پیدا نکردی بهرام ...
نفس لرزان دیگری کشید و بعد از مکث کوتاهی دوباره ادامه داد
- منم مثل تو ... تو از پدرت عصبانی هستی چون فکر می کنی در حقت تصمیم اشتباهی گرفت ... که گرفت و این موجود کثیفی که هستی رو درست کرد ... از فریده عصبانی ای چون مادری نبوده که می خواستی ... از رعنا عصبانی ای چون به اعتمادت خــ ـیانـت کرد و از من عصبانی ای چون عماد رو بخشیدم ... برای همین هم این کار رو میکنی ... برای اینکه من عماد رو بخشیدم ... چیزهایی هست که من نه می خوام ... نه می تونم به تو بگم ... نمی خوام به تو بگم چقدر زجر کشیدم ... چقدر درد کشیدم ... که چند بار چه جوری پوست انداختم و دوباره روی پام ایستادم ... به اندازه ای که تو از من عصبانی ای پدر و مادرم هم بودن ... چون بهشون نگفتم برام چه اتفاقی افتاد ... چون نمی خواستم فکر کنن که من خودم بودم که مقصر بودم ... که به اندازه ی کافی نجنگیدم ... من فقط می خواستم اون چیزا تموم بشن ... تموم بشن اما نمی دونستم به اندازه ی کافی تلاش کردم یا نه ... این چیزیه که من باید تا ابد باهاش زندگی کنم ... نمی تونم به کسی بفهمونم که چه حسی داشته ... که چی از سرم گذشته ... من هنوزم یادمه وقتی بهم نگاه می کرد چطور وحشت تمام تنم رو می لرزوند اما بخشیدم ...
- دیره حنا ... خیلی دیره برای این موعظه ها!
دستش را دراز کرد و به آخرین تکه ی باقی مانده ی خورشید که در افق بود اشاره کرد و ادامه داد
- قشنگ نیست؟
حق با بهرام بود ... تلالو نور... رقـ*ـص باد روی سطح آب ... انگار صفحه ای طلایی در میان یک مرتع بزرگ و هموار پهن شده باشد .
نفس گیر بود اگر در شرایط دیگری بود ... اگر این حس ترس و خطر لعنتی تا زیر گلویش بالا نیامده بود .
می خواست بدود ... دوست داشت درِ آن ویلا که زمانی برای فراراز آنجا به هرکاری دست زده بود باز باشد و به آن پناه ببرد . می خواست حصار های بی رحمی بهرام را بشکند و دندان های مثل شیرش را در قلبش فرو کند و به آنجا پناه ببرد.
از بهرام ... از این دریاچه که گویی تنها زن ها را می بلعید.
- کری یا خودت رو زدی به کری؟
حنا به بهرام نگاه کرد ...
و بهرام با همان لحن نحقیر آمیـ*ـزش ادامه داد
- اینجا منفی صفره ... می دونی؟ جایی که بعدش برای تو آینده ای نداره ...
حنا منزجر به بهرام چشم دوخت
- فکر می کنی غیر قابل دسترسی هان؟ نیستی ... احساس خدایی می کنی؟ نکن ... هنوز شب نشده بهرام!
انتظار داشت همان تکه چوبی را که زیر پایش بود بردارد و روی صورتش فرود بیاورد اما بر خلاف تصورش این بار بلند خندید .
- چه دختر احمقی هستی ... نکنه هنوز فکر میکنی کسی میاد و نجاتت میده هان؟ نکنه فکر میکنی اون عماد کوچولوی روانیت میاد و تو رو با خودش می بره؟
این بار بلند تر از قبل خندید و ادامه داد
- حالا ... می خوای بدونی من چه فکری می کنم ؟
دستش را بالا گرفت و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت
- ی جون بی ارزش از تو می گیرم ... میشم عزرائیل تو و بعدش هر روز جون عماد رو میگیرم، من به این فکر میکنم !
اشک های دخترک از تجسم بی رحمی که بهرام برایش تصویر کرده بود پایین ریخت . این جا آن خانه ای نبود که عماد با عشقش به دخترک درونش گم می شد ...
آن خانه ای که اگر پای حرف هایش می نشستی هزاران داستان داشت .
بهرام ، عماد نبود و این دیگر یک بازی نبود .
حقیقت محضی که نمی تواست خودش را پنهان کند و حنایی که تا گرن در لجنزار فرو رفته بود.
به خودش می لرزید اما وانمود کردن به قوی بودن ... به نترسیدن را خوب آموخته بود اما به خودش که نمی تواست دروغ بگوید ...
آنجا ... آن مکان ... بیشتر از خانه ی تابستانه مادرشان بود ... بیشتر از ملک خصوصی منصور ها ... این خانه حالا سکه ای بود که به هوا پرتش می کردی تا شیر بیاید یا خط ...
و شاید گورستان ابدی اش .
بهرام گوشه ی مانتو اش را گرفت و حنا به زحمت روی پاهایش ایستاد .
- آماده ی مُردنی حنا ؟!
صدایش زخم می شد روی تنش ...
پاهایش ناخودآگاه سست شدند و مثل یک زندانی در شرف اعدام با ترس روی زانو افتاد.
با پلک هایی که از ترس می پرید و صدای دورگه ای از بغض و دردی که پشت سرش می پیچید
- این کار رو نکن ... بهت چی میرسه ... از کی انتقام می گیری!؟
صدایش پر بود از التماس ... چیزی که امیدوار بود نباشد اما بعد از همه ی آن چیز هایی که شنیده بود ... همه ی آن خباثتی که در وجود این مرد بود ...
نه گریه و زاری نمی کرد ... این رضایت خاطر و لـ*ـذت را به او نمی داد ...
- پنج دقیقه دیگه همه ی چیز تموم میشه
خم شد و از درون کیفی که درست زیر پایش بود جعبه ی کوچکی را بیرون کشید و روی قایقی که انگار از قبل به آب انداخته بود پرت کرد ...
همان قایقی که قبل تر ها همان اطراف رها شده بود .
حنا آب دهانش را به سختی فرو داد و چشم هایش را از دست بهرام گرفت
ریه هایش به اکسیژن بیشتری نیاز داشت . مغزش به زمان بیشتری نیاز داشت و قلبش ... قلبش امید می خواست ... زنذگی می خواست ... عشقش را می خواست.
نه آماده نبود .
آماده ی مردن نبود .
نه مثل این
- بهرام ؟!
بهرام با صدایی آرام که التهابش را پشتش پنهان می کرد گفت
- حرف بسه ... خسته نشدی؟ من که کف کردم انقدر گفتم ... حالم داره از داستان منصور ها به هم می خوره
گوشه ی مانتوی حنا را گرفت و در حالی که دخترک را از روی زانو هایش بلند می کرد درون قایق انداخت ...
نتوانست مقاومت کند و این بار برای زندگی ای که داشت از دست می داد اشک ریخت .
از ضربه ای که پیشانی اش به نیمکت انتهای قایق خورده بود ...
به زحمت دست های سرما زده اش را از زیرش بیرون کشید و در حالی که لبه ی چوبی را می گرفت خودش را بالا کشید .
بهرام طناب را از سکوی کنار اسکله بیرون کشید و با قدمی بلند وارد قایق شد و همانطور که از آن بالا به حنایی که مثل یک بچه گربه برای سرپا شدن تقلا می کرد نگاه می کرد پاروی بلند را برداشت و با تکانی قایق به راه افتاد ...
سیاهی شب را ... سیاهی این آب مرده و جلبک بسته را می شکافت و به جلو می رفت .
حنا چشم از دستان بهرام بر نمی داشت ... دستانی که پر قدرت دور آن چوب بلند مشت شده بود و چشمانی که پر بود از خون و تلخی.
ناگهان نگاهش نشست روی صورت حنا و دخترک نفس کوتاهی کشید .
نگاهش رنگ مرگ می داد و آن چوب دستی که زیر پایش افتاد دستانش را تا روی دهانش بالا آورد
- بهرام ...
- سی و پنج سالِ من تباه شد ... سی و پنج سال ... نوبت عماد نشده هنوز؟
و بی آنکه کوچکترین اثری از تغییر در چهره اش پدیدار شود از پشتش کیسه ی سیاهی بیرون کشید و به سمت حنا به راه افتاد .
حنا این بار بلند حق زد و در حالی که خودش را به عقب می کشید بار دیگر التماسش کرد ...
التماسش می کرد و بهرام در فاصله ی کوتاهی از او ایستاد .
- تقصیر عماده؟ تقصیر عماده که مادرت ترکت کرد؟
بهرام با پلک هایی که با حسرت تقریبا روی هم افتاده بودند برای لحظه ای با نفرت به جایی در تاریکی خیره شد
حنا ادامه داد
- اون ... اون اصلا به دنیا اومده بود؟ تو فقط می خوای از یکی انتقام بگیری ... ولی ... ولی اون من نیستم ... عماد نیست !
با صدایی که به زور شنیده می شد گفت
- خفه شو ... خفه شو ... مادرم ... خانوادم ...
با خشم آخرین قدم بینشان را برداشت و در حالی که در صورت ترسیده ی حنا خم می شد گفت
- موقعی که داشت با تو خوش می گذروند من داغ رعنا رو داشتم رو سـ*ـینه ...
حنا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از گلویش بیرون نیامد و بهرام ادامه داد
- الان هم داغ تو رو میذارم رو سینش
حنا نمی خواست آنجا تمام بشود ... نمی خواست و مثل ببری که احساس خطر کرده به سمت بهرام حمله کرد و به عقب هلش داد . اما انگار به کوه سنگ خورده بود .
بهرام تنها تلویی خورد و این بار با نفرت بیشتری به دخترک نگاه کرد و حنا باز حمله کرد .
در یک ثانیه ی پر ازدهام پایش به چیزی گیر کرد و با کمر روی سطح نمور و سخت افتاد و دنیا در برابرش سیاه شد ...
دیگر نمی توانست جایی را ببیند . دستانش را به سمت صورتش برد و آن کیسه ی سیاه پارچه ای ...
نفسش بند آمد ...
نفسش از پیچیده شدن چیزی دور گلویش بند آمد .
تنش یخ کرد .
آماده ی مردن نبود ...
آماده ی رویارویی دوباره اش با همه ی از دست داده هایش نبود ...
هنوز آنقدر جوان بود و آنقدر در سرش رویا داشت و آنقدر درونش پر از شوق زندگی بود که ...
اما اینجا انگار پایان بود .
بهرام بدهی اش را با گرفتن جان حنا پس می گرفت .
...
با فشار دست های بهرام روی شانه هایش و سنگینی زانوهایش روی ستون فقرات دخترک ...
حنا چشمانش را بست ...
آنقدر ترسیده بود و در شوک بود که حتی صدایی از گلویش بیرون نمی آمد .
چشمانش را بست و خداخافظی کرد و منتظر مرگ شد که آهسته آهسته از نک انگشتان پاهایش بالا بیاید.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: