کامل شده رمان عروس بدلی | badri کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوبتون تا این جا؟


  • مجموع رای دهندگان
    70
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
نگاهش را از چشمان متعجب و قیافه‌ی عصبی کارن گرفت و به‌سمت مهیار، پرهام و سایه رفت، به آن‌ها هم شیرینی داد که مهیار نیم نگاهی به سایه و پرهام انداخت و رو به هومن تک‌خنده‌ای کرد.
- چه هماهنگ!
هومن نگاهش را به سایه و پرهام دوخت و لبخندی شیطانی زد.
- ایول بابا! پرهام تو هم؟!
روبه‌رویش ایستاد و اخمی کرد.
- پس شیرینیت کجاست؟!
پرهام تک‌خنده‌ای کرد.
- اگه بفهمم جنابعالی این موقع شب از کجا شیرینی گیر آوردی، منم حتماً میرم از همون‌جا می‌خرم! جدی این موقع شب از کجا شیرینی آوردی؟! همه‌ی مغازه‌ها بستن!
هومن خندید و چشمکی زد.
- من هومنم! یادت که نرفته؟! ولی تو هم فردا باید حتماً بیاری. اگه یه جعبه‌ی بزرگ دستت نبینم، نمی‌ذارم از در اداره بیای تو!
پرهام خندید و ابرویی بالا انداخت‌
- از پنجره چی؟!
همه خندیدند که مهیار جلو آمد و بلند گفت:
- این حرفا رو بی‌خیال! امشب دوتا عروسی افتادیم!
اخمی کرد و رو به پرهام گفت:
- گرچه باید خودم رو واسه تنهایی گردش رفتن آماده کنم...
اخم‌هایش را باز کرد.
- ولی مهم الانه! قراره کلی خوش بگذرونیم!
نگاهش را به هومن دوخت.
- خب آقا هومن، اول شما عروسی می‌گیری یا...
با صدای سرهنگ احمدی، حرفش نصفه ماند.
- این‌همه سروصدا برای چیه؟! عروسیه کیه؟!
همه ساکت ماندند و فقط صدای قدم‌های سرهنگ بود که در فضا می‌پیچید. ایستاد و با انداختن نگاهی به جعبه‌ی شیرینیِ میان دستان هومن، متوجه ماجرا شد. پوزخندی زد و نگاهش را بالا آورد. دل‌خور روی چهره‌ی هومن ثابت ماند. لبخند روی لب هومن ماسید و سریع اما آرام گفت:
- عمو من... من می‌خواستم...
کیوان دستش را به معنای سکوت بالا آورد، نگاهش را از هومن گرفت و به نگار دوخت که سرش را پایین انداخت. عقب‌عقب رفت و در آخر به کارن خیره شد. ازدواج خودسرانه‌ی او را باعث‌وبانی یاغی‌گری امروز هومن می‌دانست و کارن این را از نگاهش فهمید. خواست چیزی بگوید؛ ولی کیوان قبل از اینکه کارن فرصت حرف زدن پیدا کند، چرخید و با قدم‌های تند و محکم که نشان از شدت عصبانیتش بود، به‌سمت اتاقش رفت.
کارن کلافه نفسش را بیرون فرستاد و نیم‌نگاهی حرصی به هومن انداخت. خداحافظی و شب‌ به‌خیر کوتاهی رو به همه گفت و به‌سمت خروجی رفت که هومن پشت‌سرش دوید و پرسید:
- کجا میری؟ تازه می‌خواستم جشن بگیرم!
کارن کلافه به‌سمتش برگشت و توپید:
- من که مثل تو علاف نیستم هومن جان! می‌خوام تو این یه‌ذره وقت اضافه که گیر آوردیم، یه سر برم خونه و امشب رو پیش شیوا باشم.
هومن سریع گفت:
- اِ، میری خونه؟ پس چند لحظه صبر کن!
سریع به‌سمت جعبه‌ی شیرینی رفت، آن را برداشت و نگاهی به نگار کرد.
-تو با پرهام اینا برو، من دنبال کارن میرم!
چشمان نگار درشت شد و بقیه ریز خندیدند. هومن خداحافظی سرسری‌ای کرد و به‌سمت کارن دوید.
- بریم!
کارن متعجب پرسید:
- تو کجا؟!
هومن با چشمانش به جعبه‌ی شیرینی اشاره کرد.
- باید به زن داداشمم شیرینی بدم دیگه!
کارن ابتدا چپ‌چپ نگاهش کرد؛ ولی چون می‌دانست دست‌بردار نیست، پوفی کشید و کلافه گفت:
- خیله‌خب بیا!
همین که کارن وارد پارکینگ شد، توقف کرد. هومن از ماشین پایین پرید و به‌سمت آسانسور دوید. کارن سرش را با تأسف به چپ و راست تکان داد و پیاده شد. بعد از قفل‌کردن ماشین، به طرف هومن رفت و هر دو وارد آسانسور شدند. شیوا به محض اینکه در را باز کرد، چشمانش درشت شد و با تعجب به کارن نگاه کرد. کارن لبخندی زد.
- سلام، اجازه هست؟
شیوا که از شدت تعجب به‌خاطر برگشتن زودتر از موعد کارن اصلاً حواسش نبود جلوی ورودی ایستاده، سریع کنار رفت و لبخندی ساختگی زد.
- معذرت می‌خوام. ب... بیاین تو، بفرمایید آقا هومن.
هومن جلوتر از کارن وارد شد و ذوق‌زده جعبه‌ی شیرینی افسانه‌ایش را باز کرد. شیوا متعجب خیره به تک شیرینی داخل جعبه شد و بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد. هومن خندید و با چشمانش به شیرینی اشاره کرد.
- بردارین دیگه! ناسلامتی برادرشوهرتون داره با بهترین دوستتون ازدواج می‌کنه!
ابروهای شیوا بالا پرید و نگاهش را به جعبه دوخت؛ همان یک عدد شیرینی که باقی مانده بود را برداشت و گیج لبخندی زد.
- مبارکه.چقدر یهویی! نگار هیچی بهم نگفت.
هومن با خوش‌حالی گفت:
- آخه هنوز دو ساعت نیست ازش خواستگاری کردم! حتماً وقت نکرده.
جعبه‌ی خالی را روی عسلی گذاشت و درحالی‌که به‌سمت اتاق کارن و شیوا می‌رفت، گفت:
- کارن من میرم حموم.
ابروهای کارن بالا پرید.
- چی؟!
سریع به‌سمت هومن رفت، دستش را از پشت‌سر کشید و خیره در چشمان پرسشگرش شد و آهسته غرید:
- هومن تو واقعا خجالت نمی‌کشی؟! من ازدواج کردم؛ اینجا دیگه خونه‌ی عموت نیست!
هومن اخمی کرد و غرید:
- بی‌خیال بابا! چرا انقدر رو مخی آخه؟!
کارن پلک‌هایش را بست و نچی کرد. چشمانش را باز کرد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
- خب لااقل از حموم اینجا استفاده کن!
لبخندی شیطانی روی لب هومن نشست و لبش را به دندان گرفت.
- نه‌خیر! می‌خوام از حمام شما استفاده کنم!
چشم‌های کارن درشت شد و با نگاهی وحشتناک روی هومن زوم کرد. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد! هومن بی‌توجه به او، به شیوا نگاه کرد و پرسید:
- زن‌داداش از نظر شما که اشکالی نداره؟!
شیوا که اصلاً حواسش به بحث آن‌ها نبود و نگران نداشتن آمادگی برای صحبت کردن با کارن بود، سرش را بالا آورد و پرسید:
- چی؟
هومن پرروتر از قبل گفت:
- اینکه از حمام اتاقتون استفاده کنم دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    چشمان شیوا درشت شد و گیج لبخندی زد.
    - ا... البته که نه! راحت باشید.
    هومن لبخندی زد.
    - ممنون.
    نگاهش را به کارن دوخت و چشمکی زد. کارن آرام سرش را تکان داد و حرصی و با تهدید گفت:
    - باشه آقا هومن... دارم برات!
    هومن خندید و بعد از فرستادن بوسی هوایی برای کارن، وارد اتاق شد. صدای کشیدن کشوها و بازکردن در کمد بلند شد و چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که هومن داد زد:
    - هی کارن، نمی‌تونم حوله‌ت رو پیدا کنم.
    کارن مردمک چشمانش را در حدقه چرخاند و با عصبانیت گفت:
    - کمد سمت راست، کشوی پایینی!
    پوفی کشید و به‌سمت آشپزخانه رفت. برای خودش آب ریخت؛ ولی هنوز قلپ اول را قورت نداده بود که با صدای دو رگه‌ی شیوا از پشت‌سرش چرخید.
    - کارن... باید باهات حرف بزنم!
    لیوان را روی اپن گذاشت، به شیوا چشم دوخت و لبخندی زد.
    - می‌دونم چی می‌خوای بگی، از اینکه زودتر از موعد اومدم تعجب کردی...
    شیوا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کارن با همان لبخند تلخ گفت:
    - ولی باید فردا صبح دوباره برم. فقط واسه دیدن تو اومدم؛ فکر کردم خوش‌حال میشی!
    شیوا سرش را بالا آورد و با چشمان درشت‌شده خیره به کارن گفت:
    - منظورت چیه کارن؟!
    گیج لبخندی زد.
    - خب... خب معلومه که خوش‌حال شدم! فقط...
    سرش را پایین انداخت.
    - فقط هنوز واسه حرفی که می‌خوام بزنم آماده نیستم!
    کارن جلوتر رفت و آرام چانه‌ی شیوا را گرفت. سرش را بالا آورد و خیره در چشمانش پرسید:
    - چی شده؟ چی می‌خوای بگی؟
    شیوا با وجود تردیدی که داشت، بالاخره لب باز کرد:
    - کارن من...
    اما با صدای لرزان هومن حرفش نصفه ماند.
    - کارن، ای... این دستبند رو از کجا آوردی؟!
    ***
    هومن با دیدن حوله لبخند رضایتی روی لبش آمد؛ اما همین که خواست آن را بردارد، متوجه گیر کردنش به انتهای کشو شد. نچی کرد و برای جدا‌کردن حوله، دستش را تا ته کشو برد که با برخورد پوستش به شی ظریف و سردی متوقف شد؛ چیزی شبیه دستبند! ابروهایش گره خورد و آن را برداشت. دست مشت شده‌اش را بیرون آورد و باز کرد. دستبندی طلایی رنگ، با نوشته‌های مخصوصی که رویش حک شده بود. چشم‌هایش درشت شد و ضربان قلبش بالا رفت. صدای داد‌وفریادهای زجرآلود و دل‌خراش در گوشش پیچید و پلک‌های لرزانش را بست. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود و انگار کسی راه نفسش را بست. با دست لرزانش چنگی به گلویش زد و چند بار سرفه کرد. آب دهانش را به‌سختی قورت داد و کمی که آرام‌تر شد، چشمانش را باز کرد. دوباره نگاهش را به دستبند دوخت و میان ابروهایش چین افتاد. با خود گفت این دستبند نفرین.شده در کشوی کارن چه‌کار می‌کند؟! چرا راجع به آن چیزی به او نگفته بود؟!
    با عصبانیت برخواست و از اتاق خارج شد. وقتی کارن را در آشپزخانه دید، وسط سالن ایستاد و درحالی‌که عصبانی نگاهش می‌کرد با صدای لرزانی گفت:
    - کارن، ای... این دستبند رو از کجا آوردی؟
    کارن نگاهش را از شیوا گرفت و متعجب ‌به دستان لرزان هومن دوخت.
    چشمانش درشت شد و وحشت‌زده لب زد:
    - وای! چطور این رو پیدا کرده؟!
    شیوا گیج نگاهش را به نیم‌رخ کارن دوخت و پرسید:
    - موضوع چیه؟! از کدوم دستبند حرف می‌زنین؟!
    کارن با یادآوری اینکه خودش آن دستبند لعنتی را داخل کشو گذاشته بود، نچی کرد و با اضطراب نفسش را بیرون فرستاد. اخم هومن غلیظ‌ترشد و فریادی زد که شیوا از ترس به خود لرزید.
    - با توام کارن!
    دستش را تکان داد و بلندتر داد زد:
    - میگم این دستبند لعنتی پیش تو چی‌کار می‌کنه؟ از کجا آوردیش؟!
    کارن با پاهایی لرزان از آشپزخانه خارج شد و به‌سمت هومن رفت. روبه‌رویش ایستاد و شانه‌هایش را گرفت.
    - آروم باش...
    هومن عصبی دستان کارن را پس زد و توپید:
    - چطوری توقع داری آروم باشم؟! زود بگو قضیه‌ی این دستبند چیه؟
    کارن دستپاچه و نگران گفت:
    - می... می‌خواستم بهت بگم...
    هومن داد زد:
    - جدی؟! دیگه کی؟ هان؟
    - هومن آروم باش، این شاید فقط یه شباهته!
    ابروهایش را بالا انداخت و عصبی سری تکان داد‌.
    - شباهت، آره؟! پس چرا انقدر برات مهمه که تو کشوت نگه‌ش داشتی؟
    کارن هم عصبی شد و حرصی توپید:
    - نگه داشتم، چون می‌خواستم مقصر بیست سال عذاب و دردم رو پیدا کنم. فهمیدی؟ آره، من نگه‌ش داشتم، چون برام مهم بود، چون می‌خواستم کسی که بی‌خیال سال‌ها کابوس من راحت زندگیش رو کرده به خاک سیاه بشونم! تو چی؟ دلیل عصبانیت تو چیه؟! مگه زندگی و رویاهای شیرین بچگی تو رو هم جلوی چشمات نابود کردن؟! مگه فرشته‌ی تو رو تو دو قدمیت تیکه‌تیکه کردن؟! یا شاید هم خواهری که هنوز حتی یه بارم ندیده بودیش و با بی‌رحمی ازت گرفتن؟! هان؟! تو چه دردی داری؟! چه درکی داری از حال و روز من؟! تو چی...
    یک لحظه مکث کرد و حرف‌هایش را با خود تحلیل. بد حرف زده بود، خیلی!
    تعجب هومن از حرف‌ها و لحن کارن به عصبانیت تبدیل شد و غم چشمانش به قرمزی گرایید. با نگاهی مخلوط از بغض و عصبانیت خیره‌ی چشمان کارن شده و جلوتر آمد.

    - ادامه بده... من چی؟! آره، تو راست میگی! من اون‌روز از همه بی‌خیال‌تر بودم! یه گروگان‌گیری ساده و قطع‌کردن سر ده-بیست نفر آدم بی‌گـ ـناه جلوی چشت، جوری که فقط بتونی تو تاریکی اون دخمه‌ی لعنتی صدای زجرکشیدن و جیغ و ناله‌هاشون رو بشنوی و جوشش خون از بدن بی‌جونشون رو ببینی که چیزی نیست! حق با توئه! بستری‌کردن یه بچه‌ی شیش ساله توی بیمارستان روانی و ترس همه‌ی دوستاش و فرار کردنشون ازش که چیزی نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    اینکه نتونی درد و رنجی که کشیدی رو با دایره لغات یه بچه‌ی تا به امروز سرخوش که فقط میشه کلمات لطیف و قشنگ رو داخلش پیدا کرد، بچه‌ای که تا به حال تو آرامش زندگی کرده رو توصیف کنی که مهم نیست! هیچ‌کس دلیل بغضات رو نفهمه و همه بهت انگ دیوونه بزنن اصلاً اهمیتی نداره! با همه‌ی اینا میشه کنار اومد! فقط تویی که نمی‌تونی با دردات کنار بیای؟ آره؟! چه می‌دونم، شاید من از سنگم یا شاید هم... تو داری راجع به من اشتباه فکر می‌کنی!
    پوزخندی زد و سرش را به تأسف تکان داد. پالتو‌اش را از روی مبل برداشت، دوباره به‌طرف کارن رفت و روبه‌رویش ایستاد.
    - ای کاش می‌فهمیدی کارن! می‌فهمیدی قبل از قضاوت کردن راجع به کسی که خودت شاهد متلاشی‌شدن روح و روانش بودی، باید یه‌ذره فکر کنی!
    به‌سرعت به‌سمت در رفت که کارن هم پشت‌سرش دوید.
    - وایسا هومن! معذرت می‌خوام، دست خودم نبود!
    از خانه خارج شد و در را محکم پشت‌سرش بست. کارن در را باز کرد، کمی جلوتر رفت و از بالا‌ی پله‌ها گفت:
    - وایسا! می‌دونم، من اشتباه کردم! برگرد با هم حرف می‌زنیم!
    هومن روی پاگرد ایستاد، پلک‌هایش را برای لحظه‌ای بست، نفس پرحرصش را بیرون فرستاد و به‌سمت کارن چرخید. بالا را نگاه کرد و انگشت اشاره‌اش را به تهدید سمتش گرفت.
    - دنبالم نیا کارن؛ وگرنه خودت دل‌خور میشی!
    نگاهش را از چهره‌ی متحیر کارن گرفت و به‌سرعت از پله‌ها پایین رفت. کارن تا زمانی که هومن در میدان دیدش بود، با ناراحتی خیره‌اش ماند. بعد از رفتنش پوفی کشید و کلافه و عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد. به‌سمت واحد خودشان رفت و پس از وارد شدن در را پشت‌سرش به هم کوبید و به آن تکیه زد. شیوا که تا آن لحظه ساکت، متعجب و وحشت.زده نظاره‌گر بحثشان بود، نگران به‌سمتش آمد.
    - کارن، موضوع چیه؟ چرا هومن انقدر... انقدر عصبی بود؟ این حرفایی که می‌زدین...
    کارن نگاهش را بالا آورد و با التماس رو به شیوا گفت:
    - الان نه! خواهش می‌کنم عزیزم!
    شیوا سکوت کرد و سری تکان داد. کارن تکیه‌اش را از در برداشت و لبخند کم‌رنگی زد.
    - ممنون...
    به‌سمت کاناپه رفت و خودش را روی آن انداخت. سرش را میان دستانش گرفت و به این فکر کرد که چطور باید از دل هومن دربیاورد؟! اما هر چه فکر کرد به جایی نرسید. او باید فردا صبح اول وقت برای ادامه‌ی مأموریتش آماده می‌شد. حتی نمی‌دانست چه زمانی می‌تواند وقت آزاد گیربیاورد و هومن را راضی کند که با هم حرف بزنند. می‌ترسید! از اینکه هومن به سرش بزند و کار وحشتناکی انجام دهد یا حتی تصمیمی سرخود بگیرد! اصلاً به همین خاطر این موضوع را از او مخفی کرده بود. می‌دانست که حساس است و بی‌فکر، ولی حالا...
    کلافه سری تکان داد و نفسش را بیرون فرستاد. شیوا لیوان آب را میان انگشتان لرزانش فشرد و آهسته به‌سمت کارن آمد. روبه‌رویش ایستاد و مضطرب به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش که از شدت عصبانیت مدام بالا و پایین می‌رفت و دستان لرزانش خیره شد. مسلماً الان شرایط مناسبی برای گفتن حرف‌هایی که داشت نبود؛ او به اندازه‌ی کافی عصبی و گیج بود! مکثی کرد و سپس با تردید روی شانه‌اش زد که کارن دستانش را از روی صورتش برداشت. با دیدن لیوان آبی که جلوی چشمانش قرار گرفته بود، سرش را بالا آورد و خیره در چشمان مهربان شیوا لبخندی زد.
    - ممنون!
    لیوان را از دست شیوا گرفت و قلپی از آب داخلش نوشید. شیوا لبخندی زد و به قصد برگشتن به اتاق، عقب‌گرد کرد که با کشیده شدن دستش توسط کارن ایستاد.
    - یه لحظه!
    چرخید و مهربان خیره‌اش شد.
    - جانم؟
    کارن نگاهش را بالا آورد و در چشمان شیوا قفل کرد.
    - یه خواهشی ازت داشتم!
    شیوا لبخندی زد و هم‌زمان کنارش نشست.
    - هر چی که باشه!
    کارن لبخند متشکری زد و دست دیگر شیوا را هم گرفت. کمی خودش را به‌سمت او متمایل کرد و با اضطراب گفت:
    - می‌خوام به هومن زنگ بزنی و راضیش کنی برگرده... یا... یا بذاره من‌برم پیشش. باید باهاش حرف بزنم؛ اون هیچی نمی‌دونه!
    شیوا سری تکان داد و لبخند زد.
    - الان زنگش می‌زنم.
    به قصد تلفن زدن بلند شد که کارن دوباره دستش را کشید.
    - آم... شیوا!
    شیوا متعجب برگشت و پرسشگر خیره‌ی چشمانش شد.
    - بله؟!
    کارن باهمان اخمی که میان ابروهایش افتاده بود، گفت:
    - تو... تو قبل از دعوای من و هومن می‌خواستی یه چیزی بهم بگی!
    رنگ شیوا پرید و چیزی نگفت‌. کارن نچی کرد و پلک‌هایش را بست.
    - معذرت می‌خوام من...
    چشمانش را باز کرد و با شرمندگی رو به شیوا گفت:
    - من اون‌قدر ذهنم درگیر هومن شد که به کل یادم رفت! هر چی می‌خواستی بگی الان بگو، می‌شنوم.
    شیوا نگاهش را از کارن دزدید و با استرس گفت:
    - خب... راستش... نمی‌خواد! ی... یعنی زیاد مهم نبود! فعلاً قضیه‌ی هومن خیلی مهم‌تره.
    لبخند نصفه‌نیمه‌ای تحویل کارن داد.
    - م... من برم به هومن زنگ بزنم!
    کارن سری تکان داد و دوباره دستانش را روی صورتش قرار داد. ذهنش به قدری درگیر هومن بود که روی حرف‌کشیدن از شیوا کلید نکند! شیوا هم نفسی از سر آسودگی کشید و به‌سمت تلفن رفت.
    ***
    بدون اینکه به کارن نگاه کند، روبه‌رویش نشست و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی از آشپزخانه دوخت‌. آب دهانش را با بغض قورت داد.
    - خب، منتظرم!
    کارن نفسش را بیرون فرستاد و لب گشود:
    - ممنون که اومدی هومن!
    هومن خشک و جدی گفت:
    - باید از زنت تشکر کنی!
    کارن تک‌خنده‌ای آرام کرد و ادامه داد:
    - هومن تو... تو باید به حرفای من گوش کنی! موضوع اصلاً...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ناگهان هومن به‌سمتش برگشت و با عصبانیت میان حرفش پرید.
    - اون چیزی نیست که من فکر می‌کنم؟ نه؟! تو رو خدا بس کن کارن! من دیگه اون بچه‌ی پنج-شیش ساله نیستم که بشه سرش رو شیره مالید! اگه نمی‌خوای راستش رو بگی و همچنان قصد پنهان‌کاری داری، من هم بیکار نیستم که اینجا ور دلت بشینم!
    کارن پوفی کشید.
    - من چیزی برای مخفی کردن ندارم هومن! تمام چیزی که من می‌دونم و تو هم می‌دونی!
    هومن با نگاهی دل‌خور خیره در چشمان کارن پوزخندی زد.
    - بسه کارن! آخه چرا الکی مقاومت می‌کنی؟! هردومون خوب می‌دونیم که تو چقدر پیگیر این پرونده بودی و هستی! از روزی که پات رو تو اداره‌ی پلیس گذاشتی، تا همین امروز و حتی قبل از اون! از وقتی شونزده-هفده سالت بیشتر نبود!
    کارن نیم‌نگاهی به چهره‌ی متعجب و گیج شیوا انداخت و دوباره سرش را به‌سمت هومن چرخاند. پلک‌هایش را برای یک ثانیه بست و نفس عمیقی کشید. هم‌زمان چشم‌هایش را باز کرد و خیره به هومن گفت:
    - آره، درسته! من خیلی سعی کردم از اون پرونده سر در بیارم! خیلی دنبال یه رد و نشونی از اون آدما گشتم، حتی بیشتر از اون‌که فکرش رو بکنی!حق با توئه! اون دستبند رو نگه داشتم؛ چون با پیدا کردنش خیلی امیدوار شدم؛ ولی تهش که چی؟! هان؟ از این‌همه کاراگاه‌بازی به کجا رسیدم؟! دوباره برگشتم به همون جای اولم! یعنی یه دور باطل هومن...
    اشک در چشمانش حلقه زد و آب دهانش را به‌سختی قورت داد.
    - ده سال از عمر و جوونیم رو گذاشتم پای اینکه بفهمم مادر بی‌گـ ـناه من چه نقشی تو اون پرونده‌ی کوفتی داشت که این بلا سرش اومد؟! همیشه می‌خواستم بدونم چرا؟!
    دیگر نمی‌توانست جلوی جاری شدن اشک‌هایش را بگیرد و سرانجام قطره‌ای روی گونه‌ی یخ‌زده‌اش سر خورد.
    - واسه چی این‌طور بی‌رحمانه کشتنش؟! همه‌ی اون شبای پر از کابوس و نحسی رو با این امید به صبح رسوندم که یه نشونه‌ی کوچیک از قاتلش پیدا کنم... همیشه از خودم می‌پرسیدم وقتی پیداش کردم باید چی‌کار کنم؟! چطور خودم رو کنترل کنم تا بتونم قبل از اینکه به سزای اعمالش برسونمش ازش بپرسم چرا؟! به‌خاطر کدوم گـ ـناه نکرده‌ای خون مادر جوون من رو ریخت؟! کجای زندگیش خطا کرده بود که باید با کشته شدن خودش و بچه‌ی توی شکمش و یتیم شدن من تاوانش رو پس می‌داد؟! تو تموم این سال‌ها واسه پیدا کردن جواب سؤالام دنبال مقصر و دلیل گشتم؛ ولی حالا...
    نفسش را عمیق بیرون فرستاد.
    - به کجا رسیدم هومن؟! بعد از این‌همه سال خون‌دل خوردن چی نصیبم شد؟! نهایتاً به همون حرفی رسیدم که پدرم وقتی هفده سالم بود بعد از انداختن اون پرونده‌ی کوفتی جلوی چشمام بهم زد؛ اونا یه مشت قاچاقچی و جانی بودن هومن... آدمایی که واسه حفظ منافعشون و رسیدن به هدفای شومشون از انجام هیچ جرم و جنایتی دریغ نمی‌کنن! قتل آدما و نابود کردن زندگیشون برای اونا هیچ اهمیتی نداره هومن... اونا انسانیتشون رو از دست دادن... درست عین حیوونای وحشی که موقع احساس خطر هر کاری می‌کنن، اونا هم وقتی احساس کنن کار و جونشون در خطره، وحشی و درنده میشن! واسه‌شون فرقی نداره کی، هر کسی که سد راهشون باشه رو نیست و نابود می‌کنن!همون‌طور که من، تو، مادر و خواهرم رو قربانی کردن‌! اینا حرفای پدرم بود هومن... ما هم باید قبول کنیم و باهاش کنار بیایم!
    پوزخند تلخی زد و ابروهایش بالا رفت.
    - آره هومن! ما فقط قربانی این پرونده‌ی سیاه هستیم... این ماجرا به هیچ معمای حل‌نشده‌ای ختم نمیشه‌! باید با حقیقت کنار بیای... همون‌طور که من دارم سعی می‌کنم!
    لبخند کم‌رنگ و تلخی زد و نگاه غمگینش را از هومن دزدید؛ ولی نه برای اینکه غصه‌اش را نبیند و غرورش پیش او حفظ شود، به‌خاطر اینکه نمی‌خواست لرزش نگاهش، دست او را پیش هومن رو کند!
    هومن پوزخند تلخی زد و با صدای آرام و لرزان، اما مطمئنی گفت:
    - دوروغه کارن! هر چقدر هم که بخوای نگاهت رو از من بدزدی فایده‌ای نداره!
    چشم‌های کارن درشت شد و سرش را بالا آورد. نگاهش در نگاه غمگین هومن قفل شد.
    هومن آب دهانش را همراه بغضی که در گلویش سنگینی می‌کرد، قورت داد و گفت:
    - درسته که اون‌قدرا باهوش نیستم؛ اما هر کس دیگه‌ای هم جای من بود و بیشتر از بیست سال با تو زندگی می‌کرد می‌فهمید! تو هیچ‌وقت نخواستی که حرفای پدرت رو قبول کنی کارن! چه اون زمان که هفده سالت بود، چه الان که ده سال از اون موقع می‌گذره. تو فقط داری تظاهر می‌کنی به کنار اومدن با حقیقتی که خودت هم خوب می‌دونی حقیقت نداره! میون تک‌تک صفحه‌های اون پرونده‌ی لعنتی، رازی هست که من و تو ازش بی‌خبریم! حقیقت، پشت کلمات و جمله‌های دوروغینش پنهان شده! این ماجرا فراتر از یه پرونده‌ی جناییه کارن‌! این رو خودت هم خوب می‌دونی!
    هومن راست می‌گفت! کارن خیلی خوب می‌دانست؛ چون صدای لرزان مادرش مدام در گوشش می‌پیچید:«کیوان ما رو فرستاده اینجا تا در امان باشیم! وقتی عکس یه نفرشون رو تو پرونده‌های کیوان دیدم، همه‌چیز یادم اومد و ماجرا رو برای کیوان تعریف کردم. اونا هنوز تو شهر آزادن و شاید متوجه موضوع بشن که من می‌شناسمشون!» شاید اگر این جملات را نشنیده بود، همان ده سال پیش حرف‌های پدرش را باور می‌کرد و کنجکاوی بیشتر را بی‌نتیجه می‌دید؛ اما نه! او هرگز باور نمی‌کرد! می‌دانست که این ماجرا‌ها به مادرش هم ربط دارد؛ اما واقعیت این بود که دیگر از گشتن و به نتیجه نرسیدن خسته و درمانده شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    نمی.خواست هومن هم مثل خودش شود... نمی‌خواست ده سال دیگر اینجا، روبه‌رویش بنشیند و با اندوه از سال‌هایی که با یک امید واهی دنبال حقیقت پنهانی گشت، اما به نتیجه نرسید صحبت کند؛ پس سعی کرد به خودش مسلط شود و با جدیت گفت:
    - نه هومن، تو داری اشتباهی که من ده سال پیش مرتکب شدم رو تکرار می‌کنی! نهایتاً می‌رسی به حرفی که من امروز بهت گفتم! اونا فقط‌وفقط دشمنای بابا بودن... هر بلایی سر خانواده‌مون آوردن به‌خاطر این بوده که پرونده‌ی جرم‌و‌جنایت‌هاشون دست بابا بوده. من اشتباه کردم هومن... دیگه نمی‌خوام پیگیر این قضیه باشم!
    نگاهش را به شیوا دوخت.
    - می‌خوام کنار همسرم یه زندگی آروم داشته باشم...
    سرش را چرخاند و خیره در چشمان هومن گفت:
    - بدون دغدغه‌ی انتقام! تو هم بهتره که به فکر خودت و خواهرت و نگار باشی!
    هومن سرش را آهسته به طرفین تکان داد.
    - نه کارن... تو آدمی نیستی که به این راحتیا پا پس بکشی! نمی‌تونی از خون مادر و خواهرت بگذری؛ همون‌طور که من نمی‌تونم! نمی‌تونم از حیوونی که روزای قشنگ و رنگارنگ بچگیم رو سیاه و تباه کرد بگذرم! اونایی که این بلاها رو سرمون آوردن، نمی‌تونن به این راحتیا از دست پلیس فرار کرده باشن؛ چون هر جایی که بودن بالاخره گیرشون میاوردن! قضیه پیچیده‌تر از این حرفاست... اون پرونده‌ای که سال‌ها واسه فهمیدن حقیقت دنبالش بودی، خودش یه دوروغ بزرگه؛ اما میشه حقیقت رو ازش بیرون کشید. منم همین رو می‌خوام و اگه تو حاضر نیستی کمکم کنی، پس خودم تنهایی این کار رو می‌کنم! ده سال تو دنبالش بودی، بقیه‌ش با من!
    دستبند را از روی میز برداشت و برخواست.
    - این یه دستبند خاصه کارن!
    پوزخندی زد و با طنعه ادامه داد:
    - نمیشه هر کسی بخواد بتونه یه‌دونه ازش داشته باشه که بگیم فقط یه شباهته! حالا که بعد از بیست سال تونستی تو همین شهر پیداش کنی؛ پس حتماً صاحبش هم همین دوروبراست! اگه یه درصد احتمال بدیم حرفای پدرت راسته و اون جانی از دست پلیس فرار کرده، پس با پیدا کردن این نشونی میشه فهمید که اون دوباره برگشته و همین اطرافه... و من پیداش می‌کنم کارن! اون‌موقع هم تو می‌تونی جواب سؤالات رو بگیری، هم من!بارانی‌اش را برداشت، پوشید، به‌سمت در رفت و بعد از باز کردنش دوباره به‌طرف کارن چرخید.
    - و شاید اون روز بتونیم کدورتی که بینمون به وجود اومده رو برطرف کنیم! شاید بتونم فراموششون کنم؛ حرفایی که اصلاً انتظارش رو نداشتم از زبون تو بشنوم...
    نگاهش را از کارن گرفت و به شیوا دوخت.
    - خداحافظ شیوا خانوم.
    بدون اینکه از کارن خداحافظی کند، بیرون رفت و در خانه را بهم کوبید و این کارن بود که با نگاهی پر حسرت به در بسته و جای خالی‌اش خیره ماند!
    ***
    فلش بک به ۲۷ سال قبل
    هوا رو به تاریکی می‌رفت و جنگل، با آن درختان بلند و تنومندش لحظه‌به‌لحظه مخوف‌تر می‌شد. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها و زمزمه‌ی مرموز درختان که حاصل پیج‌و‌تاب خوردن برگ‌هایشان میان باد پاییزی بود، از هر سو به گوش می‌رسید. زن جوان که سوز سرما تا عمق استخوان‌هایش را می‌سوزاند و پاهای لرزان و بی‌جانش دیگر توان دویدن نداشتند؛ اما به اجبار همسرش و بدون اینکه اصلاً دلیل این تعقیب‌وگریز را بداند، دنبالش کشیده می‌شد، برای لحظه‌ای ایستاد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - ص... صبر کن! م... من دی... دیگه نمی‌تونم!
    مرد نگاهش را به‌سمت همسرش چرخاند و نفس‌نفس‌زنان سری تکان داد. زن پتوی نه چندان گرم و نرم را دور تن ظریف و لرزانش محکم‌تر کرد و با نگاهی که وحشت و نگرانی به خوبی در آن مشهود بود، به اطراف نگاه کرد.
    - ن... نکنه گم بشیم؟!
    سرش را بالا آورد. حالا چشمان زیبایش در نور کم‌سوی ماه که از میان شاخ‌وبرگ درختان خودنمایی می‌کرد، می‌درخشید. لبانش را کمی تر کرد و از میان دندان‌هایی که از سرما روی هم می‌خوردند، گفت:
    - دا... داره شب میشه... م... من از ای... اینجا بودن می‌ترسم!‌
    نگاهش را به همسرش که با اتفاقات این چند روز اخیر احساس می‌کرد دیگر حتی او را نمی‌شناسد انداخت و اخمی کرد.
    - ا... اصلاً ما برای چی ای... اینجاییم؟! تو ه... هنوز بهم نگفتی؟!
    مرد نفسش را عمیق بیرون فرستاد و دست همسرش را کشید.
    - بیا بریم، وگرنه پیدامون می‌کنن.
    زن دستش را پس کشید و اعتراض کرد:
    - ت... تا قضیه رو ن... نگی هیچ‌جا نمیام! چند روزه که... که کارمون ترس و فراره! آخه چرا؟! وا... واسه چی داری ا... از پلیسا فرار می‌کنی؟! تو... تو که کار اش... اشتباهی نکردی!
    مرد جوان آب دهانش را قورت داد و غمگین و خجالت‌زده خیره‌ی چشمان همسرش شد. شاید برای اولین بار بود که احساس شرمندگی می‌کرد!جنایت‌های وحشناک و بی‌رحمانه‌ی زیادی انجام داده بود که همسر ساده‌اش از آن بی‌خبر بود! او همیشه به‌خاطر زندگی آرام و مرفهی که داشت، قدردان همسرش بود و همین موضوع بیشتر مرد جوان را شرمنده و پشیمان می‌کرد؛ ولی واقعیت این بود که دیگر پشیمانی سودی نداشت! خیلی دیر شده بود! هرگز نباید این دختر ساده و مهربان را وارد زندگی نکبت‌بارش می‌کرد؛ اما خودخواهی مسخره‌اش اجازه نداد! شاید انتظار چنین موقعیتی را نداشت؛ اما در عمیق‌ترین بخش وجودش، همیشه می‌دانست که سرانجام روزی همسرش واقعیت او را می‌فهمد؛ ولی به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کرد و نمی‌خواست قبول کند؛ چون مطمئن بود اگر او قضیه را بفهمد، از شوهرش متنفر می‌شود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    زندگی این دختر معصوم با مهربانی و کمک به مردم اجین شده بود، پس چطور می‌توانست هضم کند که همسر یک جنایتکار بی‌رحم و نفرت‌انگیز است؟!
    باز هم خودخواهی‌اش پیروز شد و توپید:
    - الان وقت این حرفا نیست! تو رو خدا هیچی نگو و بی‌چون و چرا همراهم بیا! اگه نگران جون خودت نیستی...
    با چشمش به شکم زن اشاره کرد و با لحن آرام‌تری ادامه داد:
    - لااقل یه‌ذره به فکر اون بچه‌ی بی‌گـ ـناه باش! حقش نیست تا عمر داره سرکوفت...
    حرفش را خورد. زن خیره در چشمانش شد و چشمه‌ی اشکش جوشید.
    - ادامه بده... سرکوفت چی رو بخوره؟! اینکه پدرش به دلیلی که حتی مادرش هم نمی‌دونست تحت تعقیب پلیس بود؟!
    مرد قدمی به جلو برداشت و دست‌های لرزان و سرد همسرش را میان دستانش فشرد. خیره در چشمان دریایی‌اش گفت:
    - ببین... من دوروغای زیادی بهت گفتم که... که بابتش خیلی شرمنده‌م؛ ولی الان فقط یه حقیقته که برای من مهمه! اون هم اینه که عاشق زن و بچه‌مم! نمی‌خوام بلایی سرتون بیاد. باید به هر قیمتی شده شما دوتا رو از مرز رد کنم وگرنه حتی اگه من بمیرم هم پلیسا ولتون نمی‌کنن!
    گریه‌ی زن شدت گرفت و دست‌های همسرش را فشرد. نمی‌دانست باید بابت دوروغ‌هایی که گفته بود از او گله داشته باشد یا بر سر جانش نگران؟!بینی‌ش را بالا کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - نه... این‌جوری نگو! آ... آخه مگه چی‌کار کردی که... که این‌جوری حرف می‌زنی؟! چ... چرا پلیس باید...
    با صدای محکم و بلند مردی از فاصله ی دور و پشت‌سرشان حرفش را خورد و چشمانش وحشت‌زده درشت شد.
    - دستا بالا! شما تحت محاصره‌ی پلیس هستین!
    زن خواست سرش را برگرداند که شوهرش بلافاصله مانعش شد و دستش را دو طرف سرش قرار داد. وحشت‌زده خیره به چشمانش گفت:
    - نه! هیچ حرکتی نکن! ما اونا رو نمی‌بینیم؛ ولی اونا حواسشون بهمون هست؛ پس هیچ حرکت اضافه‌ای که تحریکشون کنه انجام نده. فقط وقتی گفتم با بیشترین توانت بدو!
    زن که قلبش از شدت وحشت پر سروصدا خودش را به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوباند و نفس‌نفس می‌زد، تندتند سرش را تکان داد و خیره به چشمانش ماند. مرد آهسته گفت:
    - حالا!
    و هم‌زمان هردو دست در دست هم شروع به دویدن کردند. مأموران پلیس سریع و اسلحه به دست، پشت‌سرشان رفتند و چندین بار اعلام ایست کردند؛ اما هر لحظه از آن‌ها دورتر می‌شدند و سروان جوان و سرکش سرانجام وقتی بی‌اعتنایی آن‌ها را دید، طاقت نیاورد و از دورادور تیری حواله‌ی مچ پای مرد کرد! ستوانی که کنارش بود، وحشت‌زده با چشمان درشت‌شده نگاهش را به‌سمت او چرخاند.
    - قربان...
    اما با نگاه ناگهانی و عصبی سروان به اجبار ساکت شد. زن جیغی کشید و ترسان خیره‌ی همسرش که افتاده روی زمین از درد به خود می‌پیچید شد. مرد نگاه پر دردش را بالا آورد و غرید:
    - چرا وایسادی؟! فرار کن!
    زن سرش را به چپ و راست تکان داد و لرزان گفت:
    - ن... نه! من بدون تو هیچ‌جا نمیرم!
    سروان جوان که در حال حاضر مافوق و سردسته‌ی بقیه بود، کمی جلوتر آمد و بازوی مرد که به زحمت و با کمک همسرش در حال بلند شدن بود، نشانه گرفت و فریاد زد:
    - ایست! وگرنه مجبور به شلیک میشم!
    مرد همان لحظه بلند شد، دست همسرش را کشید و دوید که با شلیک گلوله ایستاد و سکوت همه‌جا را فرا گرفت. برای لحظه‌ای ثابت ایستاد و سپس دستش را به‌سمت سـ*ـینه‌اش برد. افتادنش روی زمین با صدای جیغ همسرش همراه شد و وحشت‌زده کنارش نشست. مرد دست آزادش را بالا آورد و لرزان روی گونه‌های همسرش گذاشت، آب دهانش را قورت داد و با چشمانی نیمه‌باز، دردمند گفت:
    - م... می‌دونم و... وقتی او.. اونا بهت ح... حقیقت رو ب... بگن شو... شوکه م... میشی و از... از م... منم م... متنفر! و...ولی ب... بدون ک... که... ه... همیشه...
    دستش را از روی سـ*ـینه‌اش برداشت که هم‌زمان همسرش با دیدن خون روی پیراهنش هینی کشید و اشک‌هایش سرازیر شدند. مرد اما بی‌توجه به دردش دستش روی شکم همسرش گذاشت و لبخند کم‌رنگی زد.
    - عا... عاشقتونم!
    هم‌زمان دستش رها شد و سرش روی زمین افتاد. زن جوان مات و متحیر به نگاه خیره‌ی همسرش که روی او ثابت مانده بود، خیره شده بود و حتی نفس هم نمی‌کشید! طولی نکشید که سرش گیج رفت و دیدش تار شد، پلک‌هایش آرام‌آرام روی هم افتاد و کنار جسم بی‌جان همسرش از هوش رفت.
    ستوان تازه‌کار وحشت‌زده جلو دوید و خیره به جسم بی‌جان و غرق در خون مرد شد. دستی میان موهای پریشانش کشید و لب زد:
    - خدای من! نه!
    با احساس کردن دستی که روی شانه‌اش قرار گرفت، چرخید و خیره در چشمان بی‌رحم سروان شد.
    - کافیه! لازم نیست خیلی هوچی‌بازی دربیاری!
    ستوان جوان کنترلش را از دست داد و با اخم توپید:
    - هوچی‌بازی؟! شما جلوی چشمای من زدین یه آدم رو کشتین! متوجهین؟!
    سروان در یک حرکت با دست راستش پشت گردن ستوان را گرفت و قدمی به او نزدیک‌تر شد. خیره در چشمان شوک‌زده‌اش غرید:
    - من خوب متوجه کارام هستم! تو هم بهتره که متوجه حدوحدود خودت باشی و صدات درنیاد! تو یه پلیس تازه‌کار و بی‌تجربه‌ای و من مافوقتم، درسته؟! پس می‌تونم فقط با گفتن یه کلمه تمام اون درجه‌های نداشتت رو ازت بگیرم و از کار بیکارت کنم! مفهومه؟! اون‌وقت باید تو خیابون کاسه‌ی گدایی دستت بگیری... پس خوب گوش کن ببین چی میگم! به هیچ‌کس هیچی نمیگی و فقط مطیع حرفای منی! اُکی؟! الان هم به جای اینکه با اون چشمای وزغیت به من زل بزنی، برو بقیه رو خبر کن تا بیان این دوتا رو ببرن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ستوان جوان که ظاهراً کارش را خیلی دوست داشت و به‌هیچ‌وجه حاضر به از دست دادنش نبود، وحشت‌زده چند بار سرش را تکان داد و بله‌ای گفت. سروان سری تکان داد و گردنش را رها کرد.
    - خوبه! زود باش!
    ***
    بالای سر زن جوان ایستاده بود و مشکوک حرکات پرستار را زیر نظر داشت. مثل همیشه طاقت نیاورد و رو به پرستار خانم غرید:
    - فکر نمی‌کنم یه بیهوشی ساده انقدر رسیدگی لازم داشته باشه!
    زن سرش را بالا آورد و با جدیت گفت:
    - بله درسته، اما ایشون حاملن!
    سروان جوان شوک‌زده قدمی به عقب برداشت و برای لحظه‌ای صحنه‌ی مرگ پدرش که همین دو ساعت پیش بود، جلوی چشمانش آمد.
    - حا... حامله؟!
    پرستار سری تکان داد و بعد از چک‌کردن سرم رو به سروان گفت:
    - تا نیم ساعت دیگه به هوش میاد و می‌تونین ازش بازجویی کنین؛ ولی حواستون باشه که زیاد بهش فشار نیارین؛ واسه بچه‌ش خوب نیست.
    سروان سری تکان داد و گیج و درمانده از اتاق بیرون رفت. دستی میان موهایش کشید و خودش را روی یکی از صندلی‌ها انداخت. بدجور عذاب وجدان گرفته بود و از تصور آینده‌ی آن بچه بدون پدری بالای سرش وحشت داشت. گرچه هرازگاهی به خود دلداری می‌داد و عقیده داشت بهتر است صدسال سیاه یک بچه‌ی بی پدر باشد تا اینکه یک جنایتکار برایش پدری کند! برای مدتی در افکارش درگیر بود که بالاخره با صدای پرستار به خود آمد.
    - جناب سروان! جناب سروان!
    سرش را بالا آورد و گیج خیره‌ی چشمان پرستار شد.
    - هوم؟!
    زن جوان کمی عقب‌تر رفت و متعجب از رفتار و طرز صحبت او با نگاهی مشکوک گفت:
    - اون خانم به هوش اومدن. از نظر جسمی الان برای بازجویی حاضرن، اما از نظر روحی...
    یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - می‌دونم که شما دارین وظیفتون رو انجام می‌دین؛ اما... اون واقعاً شرایطش خوب نیست!مدام اسم همسرش رو صدا می‌زد... چه بلایی سر شوهرش اومده؟!
    سروان بدون اینکه جواب پرستار را بدهد، نگاهش را از او گرفت و از جا بلند شد. با قدم‌هایی استوار به‌سمت اتاق زن رفت و بعد از در زدن وارد شد. زن جوان زانوهایش را بغـ*ـل گرفته بود و با چشمانی قرمز به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. سروان نفسش را بیرون فرستاد، به‌سمتش رفت، کنار او نشست و خیره‌ی نیم‌رخ رنگ‌پریده‌اش ماند. زن جوان بدون ذره‌ای تغییر در نگاهش لب زد:
    - اون یه چیزی رو ازم مخفی کرد! می‌گفت اگه بفهمم ازش متنفر میشم...
    اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و با صدایی لرزان گفت:
    - ولی من عاشقش بودم! اون پدر بچه‌م بود...
    سروان آب دهانش را قورت داد.
    - می‌فهمم...‌ باید برای چند تا سؤال راجع بهشون همراه من اداره‌ی اگاهی بیاین! اونجا بهتره.
    زن جوان به‌سمتش برگشت و با اخم توپید:
    - واسه ی چی؟! او... اون هیچ کار اشتباهی نکرده! من مطمئنم!
    سروان سرش را پایین انداخت.
    - می... می‌دونم که درکش براتون چقدر سخته... ولی منم مأمورم و معذور! باید شما رو ببرم.
    زن جوان غم‌زده و حیران نگاهش کرد و چیزی نگفت.
    ***
    از پشت شیشه نظاره‌گر بجثشان بود. مأمور بازجو مدام یک سؤال را تکرار می‌کرد و زن جوان درمانده و گریان فقط واژه‌ی نمی‌دانم را در جوابش داشت. بالاخره عاجز شد و فریاد زد:
    - نمی‌دونم! نمی‌دونم! آخه چند بار باید بگم نمی‌دونم؟! اون فقط بهم گفت یه کارایی کرده که من اگه بدونم ازش متنفر میشم؛ اما نمی‌دونم چی؟! به خدا نمی‌دونم... به جون بچه‌م نمی‌دونم!‌ من خودمم دنبال جواب سؤالای شمام!
    سروان پوفی کشید، گوشی را از گوشش برداشت، به‌سمت اتاق رفت، در را باز کرد و رو به بازجو گفت:
    - کافیه دیگه! به یه نفر از مأمورای خانم بگین بیان ازش مراقبت کنن و برسوننش به هر جایی که می‌خواد. فعلاً فقط زیرنظرش بگیرین تا بعد.
    مأمور اطاعت کرد و سروان از اتاق بیرون رفت. وارد راهرویی که به اتاقش می‌رسید شد که همان لحظه مصیبت جلوی چشمانش ظاهر شد و با آن جعبه‌ی بزرگ شیرینی به زور در آغوشش کشید.
    - وای داداشی گل خودم! تولدت مبارک!
    سروان کلافه پوفی کشید و خودش را از او جدا کرد. اعتقاد داشت بعضی چیزها هرگز عوض نمی‌شوند؛ مثل برادر دیوانه‌اش که هیچ‌وقت آدم نمی‌شد! با تأسف نگاهی به سرتاپایش انداخت و گفت:
    - واسه همین دوتا کلمه کوبیدی تا اینجا اومدی و مزاحم کارم شدی؟! خب صبر می‌کردی برسم خونه بعد می‌اومدی!
    برادر کوچک‌ترش نچی کرد و با لبخند گشادی گفت:
    - بی‌خیال بابا انقدر سگ‌اخلاق نباش! بیا دهنت رو شیرین کن تا بعدش هم به کادو برسیم!
    سروان سریع نگاهی به‌اطراف انداخت و بعد از اینکه به‌خاطر خالی بودن راهرو نفسی از سر آسودگی کشید، عصبی اما آرام توپید:
    - صدبار بهت گفتم تو اداره هر چی از دهنت در اومد به من نگو! من اینجا ابرو دارم! شانس آوردم کسی نبود!
    برادرش بی‌توجه به او شیرینی بزرگی در دهانش گذاشت و لبخند پت‌و‌پهنی زد.
    - بخور که یه سال پیرتر شدی جناب سروان! بابا پیرمرد، انقدر حرص خوردن اصلاً واسه‌ت خوب نیستا!
    این را گفت و خودش خندید! همان لحظه سربازی هول به‌طرفشان امد و گفت:
    - ق...قربان، حال اون دختره دوباره بد شد!
    سروان اخمی کرد.
    - یعنی چی؟! مگه بهتون نسپردم مراقبش باشین؟!
    با قدم‌های تند به‌سمت اتاق رفت که برادرش هم دوان‌دوان پشت‌سرش رفت.
    - وایسا ببینم، کدوم دختر ناقلا؟! چشم زن‌داداشم روشن!
    سروان کلافه و عصبی توپید:
    - خفه شو کامران! بیشتر از این تو دست‌وپای من نپلک و برو خونه!
    کامران مثل بچه‌ها غرید:
    - خونه؟! بابا اونجا حوصله‌م سر میره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    سروان همان‌طور که به‌سمت اتاق بازجویی می‌رفت، گفت:
    - خب برو دیدن نامزدت. دو هفته‌ست ندیدیش، دلتنگش نیستی؟!
    -بی‌خیال بابا، یه ماه دیگه عروسیمونه و تا آخر عمر بیخ ریش همیم! بذار از یه ماه باقی‌مونده‌ی مجردیم لـ*ـذت ببرم!
    سروان عصبی ایستاد و به‌سمتش چرخید که او هم ایستاد.
    - اینجا پارتی نیست که لـ*ـذت ببری!
    پسر جوان لبش را به دندان گرفت.
    - زبونت رو گاز بگیر! من و پارتی؟! بعدش هم اینجا خیلی هم واسه سرگرمی خوبه!
    ابرویی بالا انداخت و با شیطنت چشمکی زد.
    - مخصوصاً حالا که اون دخترم هست و تو نگرانشی!
    سروان پوفی کشید.
    - اون حامله‌ست... واسه همینه نگرانشم!
    دوباره چرخید و به‌سمت اتاق بازجویی رفت که برادرش پشت‌سرش راه افتاد‌.
    - داداش تو هم؟!
    چشمان سروان درشت شد و با عصبانیتی که به بیشترین حد خودش رسیده بود، به‌سمت برادرش چرخید.
    - کامران!
    کامران خندید.
    - خیله‌خب بابا شوخی کردم! ولی جداً کنجکاو شدم ببینمش، تو این شرایط اینجا چی‌کار داره؟!
    برادرش پوفی کشید و دوباره چرخید.
    - خیله‌خب بیا!
    هردو وارد اتاق بازجویی شدند و کامران کنجکاو گوشه‌ای ایستاد. نگاهش را به زن جوان دوخت که از دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده و غمگینش او هم ناراحت شد. برادرش به‌سمتش دوید و نگران گفت:
    - حالتون خوبه؟!
    زن سری تکان داد و بدون نگاه‌کردن، گفت:
    - آره، بچه یه‌کم اذیتم کرد. ل... لطفاً ب... برین ی... یا بذارین من برم‌‌! حضورتون ای... ع... عذابم میده! م... من هی... هیچی برای گفتن ن... ندارم!
    سروان با وجود غرور مزخرفش، برای اولین بار به یک نفر حق می‌داد. سری تکان داد و همراه کامران از اتاق خارج شد. کامران بلافاصله او را روی صندلی نشاند و خودش هم کنارش نشست.
    - وایسا ببینم... جریان چیه؟! این دختره چ... چرا انقدر ناراحت بود؟!
    سروان به صندلی تکیه زد و عادی گفت:
    - شوهرش تو درگیری با پلیس کشته شد!
    کامران هینی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. نگاهش را به‌سمت اتاق بازجویی سوق داد و غمگین گفت:
    - بیچاره... حالاچه‌جوری می‌خواد بچه رو دست‌تنها بزرگ کنه؟! حتماً خیلی گیج و غمگینه...
    به‌سمت برادرش چرخید و جدی گفت:
    - تو... تو باید یه کاری براش بکنی! عادلانه نیست که یه بچه‌ی بی‌گـ ـناه به‌خاطر جرم پدرش...
    سروان کلافه و عصبی وسط حرفش پرید.
    - چی‌کار کنم‌ها؟! نکنه توقع داری باهاش ازدواج کنم و پدر بچه‌ش باشم؟!
    کامران خیره‌ی چشمانش گفت:
    - من اگه جای تو بودم حاضر بودم همچین کاری انجام بدم! تو زندگی خودت رو داری، چی میشه در کنارش این زن بیچاره و بچه‌ش هم باشن؟! این بزرگ‌ترین کار خیریه که میشه در حقشون انجام داد! بعدش هم، هر چی نباشه تو مسئول این پرونده بودی!
    سروان تک‌خنده‌ای کرد و ابرویی بالا انداخت.
    - اِ جدی؟! ببینم اگه انقدر خوبه، پس چرا خودت این کار خیر رو انجام نمیدی؟!
    چشمان کامران درشت شد.
    - م...من؟! دیوونه شدی داداش؟! من تازه دارم عروسی می‌کنم!
    سروان با اخم و طعنه توپید:
    - منم که زن و بچه ندارم... نه؟!
    - خب... خب تو می‌تونی زنت رو راضی کنی!اون... اون فقط قراره زیر سایه‌ی تو باشه، نه هیچ‌چیز دیگه‌ای! حالا یه عقدم می‌کنین تا دهن بقیه بسته شه و اون زن و بچه‌ش هم به مشکل نخورن!
    سروان پوزخندی زد.
    - خوب واسه خودت بریدی و دوختیا داداش!
    با طعنه گفت:
    - فکر خیلی بدی هم نیست! چه عیبی داره؟! پسرم یه هم‌بازی پیدا می‌کنه که از قضا خون کثیف یه مجرم پلیدم تو رگاش جریان داره!خون کسی که برای رفاه بچه‌ی خودش هزاران بچه رو اواره کرده!توام که قراره عروسی کنی، دیگه چه بهتر!‌می‌دونی بچه‌ها هرچی بیشتر دخترعمو پسر عمو داشته باشن، بهتره! مخصوصاً اگه اون ژنی که از بابای حروم‌زادش به ارث رسید رو کنه و با بچه‌هات به اشتراک بذاره! اون‌وقت چند سال دیگه باید خودمون باید با دستای خودمون بچه‌هامون رو دستگیر کنیم! چقدرم عالی؛ مگه نه؟!
    کامران از جا بلند شد و یقه‌اش را مرتب کرد.
    - این نظر توئه! باز هم به نظر من بیشتر روش فکر کن! کسی چه می‌دونه؟! شاید همین بچه‌ای که میگی حرومزاده و نحسه اگه زیر دست پدری مثل تو بزرگ بشه چنان آینده‌ی روشنی در انتظارش باشه که حتی فکرشم نمی‌تونی بکنی! در ضمن،بازم میگم‌!یادت نره تو مسئول این پرونده بودی؛ پس یه جورایی مسئول مرگ پدر اون بچه هم هستی!
    برادرش تک‌خنده‌ای کرد.
    - تو دیوونه‌ای کامران!‌ آخه مگه زندگی بچه‌بازیه؟! برو... برو تو رو جون هر کی دوست داری!
    کامران که رفت او هم غرق در افکارش شد و مدام جمله‌ی او در ذهنش تکرار می‌شد.
    -یادت نره تو مسئول این پرونده بودی؛ پس یه‌جورایی مسئول مرگ پدر اون بچه هم هستی... مسئول مرگ پدر اون بچه... مسئول...
    سرش را میان دستانش پنهان کرد و از تصمیم احمقانه‌ای که داشت، در ذهنش لعنتی به خود فرستاد!
    ***
    باورش نمی‌شد؛ اما بالاخره همان شد که بردارش می‌گفت! بعد از چند ماه بالاخره زن جوان هم با فهمیدن تمام حقیقت و متنفر شدن از مردی که عاشقش بود و به‌خاطر زندگی و امنیت فرزندش حاضر به قبول کردن این ازدواج شد و با شرایطی که سروان گذاشته بود، به عقد او درآمد؛ اما انگار بخت او طلسم شده بود! مسلماً در این ازدواج اجباری دنبال هیچ عشق و علاقه‌ای نمی‌گشت؛ اما ‌چیزی به دنیا امدن پسرش نمانده بود که همه‌چیز به هم ریخت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ***
    زمان حال
    هومن درحالی‌که با حرص و کلافگی میان پرونده‌ها می‌گشت، غرید:
    - اهه، پس کجاست؟!
    همان لحظه صدای متعجب نگار را از پشت‌سرش شنید.
    - هومن، اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
    نگار جلوتر آمد و هومن به‌سمتش چرخید. هول گفت:
    - هی... هیچی! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
    نگار مشکوک نگاهش کرد.
    - سرهنگ یکی از پرونده‌ها رو می‌خواست.
    قدمی به جلو برداشت و اخمی کرد.
    - نگفتی... اینجا چی‌کار داشتی؟!
    هومن که نمی‌توانست به نگار دروغ بگوید، سرش را پایین انداخت و مظلوم، عین بچه‌هایی که پنهانی از بزرگ‌ترهایشان کار اشتباهی انجام داده‌اند، گفت:
    - دنبال یه پرونده‌ی قدیمی می‌گردم؛ باید دوباره و با دقت بیشتری بخونمش!
    نگار ابرویی بالا انداخت.
    - که این‌طور... یه پرونده‌ی قدیمی و مختومه... دقیقاً به چه دردت می‌خوره؟!
    هومن سرش را بالا آورد.
    - قدیمیه... ولی مختومه...
    سرش را به چپ و راست تکان داد و ابرویی بالا انداخت. با شک و تردید گفت:
    - بعید می‌دونم! فقط ظاهرش شبیه یه پرونده‌ی مختومه‌ست!
    نگار قدم دیگری جلو آمد و نگران، خیره در چشمان هومن شد.
    - یعنی چی؟! چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟! داری... داری نگرانم می‌کنی‌ها! حس می‌کنم داری یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنی!
    هومن نفسش را بیرون فرستاد و غم چشمانش برای نگار آشکار شد.
    - این یه پرونده‌ی معمولی نیست... مربوط به... به خودمونه.
    چشم‌های نگار درشت شد.
    - منظورت چیه؟!
    هومن پوفی کشید و چرخید. دوباره مشغول گشتن میان پرونده‌ها شد و آب دهانش را به‌سختی از میان بغضی که در گلویش سنگینی می‌کرد، قورت داد.
    - ازم نخواه برات توضیح بدم؛ چون سخته! فقط بدون اگه بتونم حتی یه سرنخ کوچیک هم از اون کثافتا پیدا کنم، تا عمر دارن راحتشون نمی‌ذارم!
    دستبند را از جیبش بیرون آورد و درحالی‌که با خشم نگاهش می‌کرد، در مشتش فشرد. بینی‌ش را بالا کشید و با صدای دو رگه‌ای گفت:
    - باید تقاص تک‌تک گناهاشون رو پس بدن! نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوشون پایین بره!
    نگار که چند دقیقه‌ای می‌شد بالای سرش ایستاده بود، دست روی شانه‌اش گذاشت و آرام کنارش زانو زد.
    - درکت می‌کنم...
    نگاهش را به دستبند دوخت و ادامه داد:
    - لازم نیست برام توضیح بدی ماجرا چی بوده؛ چون من بدونم یا نه زیاد مهم نیست... اما من تا آخرش باهاتم!
    نگاهش را بالا آورد و به نیم‌رخ گرفته‌ی هومن دوخت. هومن سرش را چرخاند و نگاهش در نگاه پر اطمینان نگار گره خورد. نگار لبخند کم‌رنگی زد و شانه‌ی هومن را فشرد.
    - من نمی‌تونم تو رو تو این حال‌وروز ببینم هومن... حتی واسه یه لحظه! دلم می‌خواد خیلی زود دوباره بتونم اون لبخندای مهربونت رو ببینم و از شوخیا و دلقک‌بازیات حرص بخورم؛ پس تا اون موقعی که به هدفم برسم، کنارتم!
    هومن لبخند کم‌رنگی زد و همان‌طور خیره به چشمان عاشق نگار ماند. نگار اما زودتر به خود آمد و با عجله غرید:
    - پس بجنب! بگو چه‌جوری باید کمکت کنم؟! دنبال چه‌جور پرونده‌ای باید بگردیم؟!
    هومن پوفی کشید.
    - ممنون، ولی گشتنت فایده‌ای نداره! خودم همه‌جا رو زیرورو کردم! انگار آب شده رفته زیر زمین.
    نگار لبخندی زد.
    - نگران نباش! حتی اگه این‌جوری که میگی هم باشه...
    چشمکی زد.
    - باز هم نمی‌تونه از جلوی چشمای تیز من دربره!
    هومن تک‌خنده‌ای کرد.
    - باشه، پس بگرد! پرونده راجع به یه قاچاقچی حرفه‌ایه که هر بار به روشای مختلف از زیر دست پلیس دررفته‌! مختومه‌ست؛ ولی در واقع نیست!
    نگاهش دوباره رنگ غم گرفت و آرام‌تر ادامه داد:
    - با این تفاوت که این بار زهر خودش رو ریخت... انتقام سالایی که به‌خاطر تعقیب پلیس تو سختی زندگی کرده بود و بدجور از عموم و خانواده‌ش گرفت... قرار نبود من قاطی جنایتاشون بشم؛ ولی... شدم!
    پوزخندی زد.
    - به جرم اینکه هم‌بازی پسرعموی بیچاره‌م بودم!من، کارن و مادرش، نباید قربانی عصیانگری و کینه‌توزی اونا می‌شدیم...
    نگار آهسته تکرار کرد:
    - عصیانگری و... کینه‌توزی... پس باید همین باشه!
    پرونده را به‌طرف هومن گرفت و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - عصیانگران کینه‌توز!
    هومن نگاهش را به پرونده دوخت و چشمانش برق زد.
    - خودشه! ممنون.
    سریع آن را از دست نگار گرفت و مشغول بررسی‌ کردنش شد.
    - من مطمئنم...
    انگشتش را روی صفحه زد و ادامه داد:
    -‌ مطمئنم چیزایی که تو این پرونده نوشته شده، کل ماجرا نیست!‌ نمیگم دوروغه، ولی حقیقت هم نیست! یه‌جورایی... به نظرم کامل نیست؛ اما آخرش دیگه واقعاً تخیلیه!
    نگار کمی روی نوشته‌ها دقیق‌تر شد و گفت:
    - چرا همچین فکرایی می‌کنی؟!
    هومن با انگشت به آخرین تاریخ اشاره کرد و گفت:
    - ببین، ماجرای این پرونده چندین سال قبل از تولد من و کارن شروع شده و وقتی ما شیش-هفت ساله بودیم، بعد از کلی مصیبت، بدبختی و چیزایی که چند دقیقه قبل بهت گفتم، تموم شد. یعنی حدودا بیست سال پیش! اون‌موقع عموم، یعنی سرهنگ احمدی، مسئول این پرونده بود، با اینکه جوون و بی‌تجربه بود؛ اما بالاخره تونست کل اعضای باند رو که خیلی وقت بود با روشای زیرکانه از زیر دست پلیس درمی‌رفتن دستگیر کنه و گروهشون رو از هم بپاشونه.
    نگار شانه‌ای بالا انداخت و گیج رو به هومن پرسید:
    - خب؟! الان این کجاش مشکوکه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    هومن نگاهش را به چشمان نگار دوخت.
    - آخرش!
    به پرونده اشاره کرد و ادامه داد:
    - پرونده‌ای که پلیس حدود ده سال درگیرش بوده و روش تأکید داشته، واقعاً عجیبه که همچین پایانی داشته باشه!‌ سردسته‌ی این باند، غیرممکنه فرار کرده باشه؛ چون اگه این‌طور بود، هرگز این پرونده نمی‌تونست پیش بره؛ اما اینجا شواهد و مدارکی هست که نشون میده اون به خارج از کشور فرار کرده و هیچ ردی ازش پیدا نشده. این موضوع نه تنها بعید و عجیبه، بلکه خیلی هم مسخره و مزخرفه! خودت فکرش رو بکن نگار، یه آدمی که همه‌چیزش رو باخته... شغل، پول، افرادش، خونه‌هاش و ... هر چی که فکرش رو کنی! خب، این آدم چطور می‌تونه فرار کرده باشه؟! حتی فرار غیرقانونی از مرز هم یه‌سری شرایط و هزینه داره؛ برای همین من به گفته‌های این پرونده اعتماد ندارم! من...
    انگشت اشاره‌اش را میان دندان‌های بالا و پایینش فشرد.
    - من باید حقیقت ماجرا رو بفهمم! ده سال کارن دنبالش بود... حالا نوبت منه!
    نگار پوفی کشید.
    - قبول! بیا تصور کنیم هر چی که تو میگی درست باشه...
    هومن عصبی میان حرفش پرید:
    - تصور کنیم؟!
    پوزخندی زد.
    - مرسی واقعاً! یعنی تو فقط در حد تصور من رو قبول داری؟!
    نگار حرصی پلک‌هایش را روی هم فشرد و از میان دندان‌های قفل شده‌اش غرید:
    - منظور من این نبود هومن!
    چشمانش را باز کرد و جدی گفت:
    - بهتر نیست به جای این مزخرفات رو کارت تمرکز کنیم؟! بیا تصور...
    کلافه چشمانش را بازوبسته و نچی کرد.
    - مطمئن باشیم حرفای تو درسته! خب، حالا چطور می‌خوای از حقیقت سر در بیاری؟!
    ابرویی بالا انداخت.
    - مدرک دیگه‌ای جز این پرونده داری؟
    هومن نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخت و سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - نه، ولی می‌تونم گیر بیارم!
    - چه‌جوری؟!
    - تنها راهش اینه که برگردیم به بیست سال قبل، برگردیم به اون اتفاقات و از اول ببینیمشون، با دقت!
    نگار متحیر تک‌خنده‌ای کرد.
    - ببینم هومن نکنه دیوونه شدی؟! چندتا کارتون و فیلم تخیلی دیدی فکر کردی واقعاً ماشین زمان وجود داره؟!
    هومن با ابروهای درهم به‌سمتش برگشت و جدی نگاهش کرد که نگار لبانش را برچید و پرسشگر و کنجکاو به او چشم دوخت. هومن در همان حالت گفت:
    - فهمیدن گذشته نیازی به ماشین زمان نداره. فقط کافیه کسایی که شاهد ماجرا بودن رو پیدا کنیم و مجبورشون کنیم اون‌قدر شفاف همه‌چی رو توضیح بدن که انگار خودمون دیدیم!‌
    نگار نفسش را بیرون فرستاد.
    - حرفای تو درست هومن، ولی به نظرت کارنی که به گفته‌ی خودت ده سال دنبال فهمیدن حقیقت بوده، چنین فکرایی به سرش نزده؟! اون حتماً کاری رو که تو می‌خوای انجام بدی ده سال پیش انجام داده و اگه نتیجه داده بود، من و تو الان اینجا نبودیم!‌
    هومن نگاهش را به زمین دوخت و آهسته سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - می‌دونم نگار... می‌دونم؛ ولی یه احساسی... چه می‌دونم، یه ندایی از اون ته‌مه‌های قلبم... از عمق وجودم داره بهم میگه تو قراره موضوعی و بفهمی که کارن با وجود تمام هوش و ذکاوتش، به یه دلیل یا شاید هم دلایلی نتونسته بفهمه! بهم میگه ناامید نباشم... دست نکشم! کارن تمام تلاشش رو کرده درست، ولی بالاخره اون هم آدمیزاده، شاید چیزی از زیر دستش دررفته... شاید... شاید موضوعی در میون باشه که یه پسر بچه‌ی هفده ساله بوده قادر به درکش نبوده؛ پس نمی‌دونه چی به چیه! من به اون ایمان دارم؛ ولی... نمی‌تونم ندای قلبم هم نادیده بگیرم‌!
    مشتش را باز کردو به دستبند طلایی‌رنگ خیره شد.
    - از وقتی این لعنتی رو دیدم، حس کردم قضیه فراتر از اون چیزیه که کارن پیگیرش شده! حالا خودم می‌خوام دنبالش برم... دیگه نمی‌خوام اون پسربچه‌ی ترسویی باشم که پشت کارن قایم می‌شد تا حتی اگه حقیقت آشکار شد نبینتش! نمی‌دونم چه حسیه... نمی‌دونم... فقط می‌دونم که قدرت فوق‌العاده‌ای بهم داده! طوری که حاضرم تموم دردسرای این راه رو به جون بخرم!
    نگار قدمی به جلو برداشت و دست روی شانه‌اش گذاشت.
    - به جون بخری نه... بخریم!
    هومن ذوق‌زده و متعجب نگاهش کرد.
    - ی... یعنی تو حرف... حرفام رو باور داری؟!
    نگار لبخند اطمینان‌بخشی زد.
    - همیشه داشتم!
    خندید.
    - فقط زمان می‌بره تا بتونم باهاشون کنار بیام! خب، حالا نقشه چیه؟!
    هومن لبخند کجی زد و به اسمی که پایین صفحه نوشته شده بود، اشاره کرد.
    - سرهنگ عطایی! اون کسی بوده که به پرونده و کار عموم نظارت می‌کرده... پس باید چیزای زیادی بدونه!
    نگار سری تکان داد.
    - اوم... البته اگه تا حالا جنازش نپوسیده باشه!
    هومن پوفی کشید.
    - ان‌شاءالله که این‌طور نباشه! اون فعلاً تمام امید منه!
    نگار دست‌به‌سـ*ـینه پرسید:
    - خب، حالا می‌خوای از کجا پیداش کنی؟! اگه عمرش رو به من و تو نداده باشه هم حتماً تا حالا بازنشست شده و یه گوشه‌ی دنج و آروم واسه گذروندن باقی عمرش، بدون دغدغه و استرس پیدا کرده!
    هومن نغسش را بیرون فرستاد.
    -‌ آره.
    چشمکی زد.
    - پس با این حساب پیدا کردنش نباید خیلی سخت باشه!
    نگار یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - اگه تو این‌طور میگی... پس باید همین‌طور باشه!‌
    هومن لبخند کجی زد.
    - ممنون!
    نگار اخمی کرد.
    - بابته؟!
    - اعتماد و کمکت! می‌دونی...
    آهی کشید و پشت به نگار ایستاد. نمی‌خواست وقتی جمله‌اش را می‌گوید در چشمانش نگاه کند!
    - من جرئتش رو ندارم! فرقی نداره حقیقت چی باشه؛ در هر صورت من مثل یه غول بزرگ تصورش می‌کنم! من... من تنهایی نمی‌تونم از عهده‌ش بربیام! شاید حقیقت... حقیقت، اون دشمنیه که قراره من رو از پا دربیاره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا