- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
نگاهش را از چشمان متعجب و قیافهی عصبی کارن گرفت و بهسمت مهیار، پرهام و سایه رفت، به آنها هم شیرینی داد که مهیار نیم نگاهی به سایه و پرهام انداخت و رو به هومن تکخندهای کرد.
- چه هماهنگ!
هومن نگاهش را به سایه و پرهام دوخت و لبخندی شیطانی زد.
- ایول بابا! پرهام تو هم؟!
روبهرویش ایستاد و اخمی کرد.
- پس شیرینیت کجاست؟!
پرهام تکخندهای کرد.
- اگه بفهمم جنابعالی این موقع شب از کجا شیرینی گیر آوردی، منم حتماً میرم از همونجا میخرم! جدی این موقع شب از کجا شیرینی آوردی؟! همهی مغازهها بستن!
هومن خندید و چشمکی زد.
- من هومنم! یادت که نرفته؟! ولی تو هم فردا باید حتماً بیاری. اگه یه جعبهی بزرگ دستت نبینم، نمیذارم از در اداره بیای تو!
پرهام خندید و ابرویی بالا انداخت
- از پنجره چی؟!
همه خندیدند که مهیار جلو آمد و بلند گفت:
- این حرفا رو بیخیال! امشب دوتا عروسی افتادیم!
اخمی کرد و رو به پرهام گفت:
- گرچه باید خودم رو واسه تنهایی گردش رفتن آماده کنم...
اخمهایش را باز کرد.
- ولی مهم الانه! قراره کلی خوش بگذرونیم!
نگاهش را به هومن دوخت.
- خب آقا هومن، اول شما عروسی میگیری یا...
با صدای سرهنگ احمدی، حرفش نصفه ماند.
- اینهمه سروصدا برای چیه؟! عروسیه کیه؟!
همه ساکت ماندند و فقط صدای قدمهای سرهنگ بود که در فضا میپیچید. ایستاد و با انداختن نگاهی به جعبهی شیرینیِ میان دستان هومن، متوجه ماجرا شد. پوزخندی زد و نگاهش را بالا آورد. دلخور روی چهرهی هومن ثابت ماند. لبخند روی لب هومن ماسید و سریع اما آرام گفت:
- عمو من... من میخواستم...
کیوان دستش را به معنای سکوت بالا آورد، نگاهش را از هومن گرفت و به نگار دوخت که سرش را پایین انداخت. عقبعقب رفت و در آخر به کارن خیره شد. ازدواج خودسرانهی او را باعثوبانی یاغیگری امروز هومن میدانست و کارن این را از نگاهش فهمید. خواست چیزی بگوید؛ ولی کیوان قبل از اینکه کارن فرصت حرف زدن پیدا کند، چرخید و با قدمهای تند و محکم که نشان از شدت عصبانیتش بود، بهسمت اتاقش رفت.
کارن کلافه نفسش را بیرون فرستاد و نیمنگاهی حرصی به هومن انداخت. خداحافظی و شب بهخیر کوتاهی رو به همه گفت و بهسمت خروجی رفت که هومن پشتسرش دوید و پرسید:
- کجا میری؟ تازه میخواستم جشن بگیرم!
کارن کلافه بهسمتش برگشت و توپید:
- من که مثل تو علاف نیستم هومن جان! میخوام تو این یهذره وقت اضافه که گیر آوردیم، یه سر برم خونه و امشب رو پیش شیوا باشم.
هومن سریع گفت:
- اِ، میری خونه؟ پس چند لحظه صبر کن!
سریع بهسمت جعبهی شیرینی رفت، آن را برداشت و نگاهی به نگار کرد.
-تو با پرهام اینا برو، من دنبال کارن میرم!
چشمان نگار درشت شد و بقیه ریز خندیدند. هومن خداحافظی سرسریای کرد و بهسمت کارن دوید.
- بریم!
کارن متعجب پرسید:
- تو کجا؟!
هومن با چشمانش به جعبهی شیرینی اشاره کرد.
- باید به زن داداشمم شیرینی بدم دیگه!
کارن ابتدا چپچپ نگاهش کرد؛ ولی چون میدانست دستبردار نیست، پوفی کشید و کلافه گفت:
- خیلهخب بیا!
همین که کارن وارد پارکینگ شد، توقف کرد. هومن از ماشین پایین پرید و بهسمت آسانسور دوید. کارن سرش را با تأسف به چپ و راست تکان داد و پیاده شد. بعد از قفلکردن ماشین، به طرف هومن رفت و هر دو وارد آسانسور شدند. شیوا به محض اینکه در را باز کرد، چشمانش درشت شد و با تعجب به کارن نگاه کرد. کارن لبخندی زد.
- سلام، اجازه هست؟
شیوا که از شدت تعجب بهخاطر برگشتن زودتر از موعد کارن اصلاً حواسش نبود جلوی ورودی ایستاده، سریع کنار رفت و لبخندی ساختگی زد.
- معذرت میخوام. ب... بیاین تو، بفرمایید آقا هومن.
هومن جلوتر از کارن وارد شد و ذوقزده جعبهی شیرینی افسانهایش را باز کرد. شیوا متعجب خیره به تک شیرینی داخل جعبه شد و بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد. هومن خندید و با چشمانش به شیرینی اشاره کرد.
- بردارین دیگه! ناسلامتی برادرشوهرتون داره با بهترین دوستتون ازدواج میکنه!
ابروهای شیوا بالا پرید و نگاهش را به جعبه دوخت؛ همان یک عدد شیرینی که باقی مانده بود را برداشت و گیج لبخندی زد.
- مبارکه.چقدر یهویی! نگار هیچی بهم نگفت.
هومن با خوشحالی گفت:
- آخه هنوز دو ساعت نیست ازش خواستگاری کردم! حتماً وقت نکرده.
جعبهی خالی را روی عسلی گذاشت و درحالیکه بهسمت اتاق کارن و شیوا میرفت، گفت:
- کارن من میرم حموم.
ابروهای کارن بالا پرید.
- چی؟!
سریع بهسمت هومن رفت، دستش را از پشتسر کشید و خیره در چشمان پرسشگرش شد و آهسته غرید:
- هومن تو واقعا خجالت نمیکشی؟! من ازدواج کردم؛ اینجا دیگه خونهی عموت نیست!
هومن اخمی کرد و غرید:
- بیخیال بابا! چرا انقدر رو مخی آخه؟!
کارن پلکهایش را بست و نچی کرد. چشمانش را باز کرد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
- خب لااقل از حموم اینجا استفاده کن!
لبخندی شیطانی روی لب هومن نشست و لبش را به دندان گرفت.
- نهخیر! میخوام از حمام شما استفاده کنم!
چشمهای کارن درشت شد و با نگاهی وحشتناک روی هومن زوم کرد. کارد میزدی خونش در نمیآمد! هومن بیتوجه به او، به شیوا نگاه کرد و پرسید:
- زنداداش از نظر شما که اشکالی نداره؟!
شیوا که اصلاً حواسش به بحث آنها نبود و نگران نداشتن آمادگی برای صحبت کردن با کارن بود، سرش را بالا آورد و پرسید:
- چی؟
هومن پرروتر از قبل گفت:
- اینکه از حمام اتاقتون استفاده کنم دیگه!
- چه هماهنگ!
هومن نگاهش را به سایه و پرهام دوخت و لبخندی شیطانی زد.
- ایول بابا! پرهام تو هم؟!
روبهرویش ایستاد و اخمی کرد.
- پس شیرینیت کجاست؟!
پرهام تکخندهای کرد.
- اگه بفهمم جنابعالی این موقع شب از کجا شیرینی گیر آوردی، منم حتماً میرم از همونجا میخرم! جدی این موقع شب از کجا شیرینی آوردی؟! همهی مغازهها بستن!
هومن خندید و چشمکی زد.
- من هومنم! یادت که نرفته؟! ولی تو هم فردا باید حتماً بیاری. اگه یه جعبهی بزرگ دستت نبینم، نمیذارم از در اداره بیای تو!
پرهام خندید و ابرویی بالا انداخت
- از پنجره چی؟!
همه خندیدند که مهیار جلو آمد و بلند گفت:
- این حرفا رو بیخیال! امشب دوتا عروسی افتادیم!
اخمی کرد و رو به پرهام گفت:
- گرچه باید خودم رو واسه تنهایی گردش رفتن آماده کنم...
اخمهایش را باز کرد.
- ولی مهم الانه! قراره کلی خوش بگذرونیم!
نگاهش را به هومن دوخت.
- خب آقا هومن، اول شما عروسی میگیری یا...
با صدای سرهنگ احمدی، حرفش نصفه ماند.
- اینهمه سروصدا برای چیه؟! عروسیه کیه؟!
همه ساکت ماندند و فقط صدای قدمهای سرهنگ بود که در فضا میپیچید. ایستاد و با انداختن نگاهی به جعبهی شیرینیِ میان دستان هومن، متوجه ماجرا شد. پوزخندی زد و نگاهش را بالا آورد. دلخور روی چهرهی هومن ثابت ماند. لبخند روی لب هومن ماسید و سریع اما آرام گفت:
- عمو من... من میخواستم...
کیوان دستش را به معنای سکوت بالا آورد، نگاهش را از هومن گرفت و به نگار دوخت که سرش را پایین انداخت. عقبعقب رفت و در آخر به کارن خیره شد. ازدواج خودسرانهی او را باعثوبانی یاغیگری امروز هومن میدانست و کارن این را از نگاهش فهمید. خواست چیزی بگوید؛ ولی کیوان قبل از اینکه کارن فرصت حرف زدن پیدا کند، چرخید و با قدمهای تند و محکم که نشان از شدت عصبانیتش بود، بهسمت اتاقش رفت.
کارن کلافه نفسش را بیرون فرستاد و نیمنگاهی حرصی به هومن انداخت. خداحافظی و شب بهخیر کوتاهی رو به همه گفت و بهسمت خروجی رفت که هومن پشتسرش دوید و پرسید:
- کجا میری؟ تازه میخواستم جشن بگیرم!
کارن کلافه بهسمتش برگشت و توپید:
- من که مثل تو علاف نیستم هومن جان! میخوام تو این یهذره وقت اضافه که گیر آوردیم، یه سر برم خونه و امشب رو پیش شیوا باشم.
هومن سریع گفت:
- اِ، میری خونه؟ پس چند لحظه صبر کن!
سریع بهسمت جعبهی شیرینی رفت، آن را برداشت و نگاهی به نگار کرد.
-تو با پرهام اینا برو، من دنبال کارن میرم!
چشمان نگار درشت شد و بقیه ریز خندیدند. هومن خداحافظی سرسریای کرد و بهسمت کارن دوید.
- بریم!
کارن متعجب پرسید:
- تو کجا؟!
هومن با چشمانش به جعبهی شیرینی اشاره کرد.
- باید به زن داداشمم شیرینی بدم دیگه!
کارن ابتدا چپچپ نگاهش کرد؛ ولی چون میدانست دستبردار نیست، پوفی کشید و کلافه گفت:
- خیلهخب بیا!
همین که کارن وارد پارکینگ شد، توقف کرد. هومن از ماشین پایین پرید و بهسمت آسانسور دوید. کارن سرش را با تأسف به چپ و راست تکان داد و پیاده شد. بعد از قفلکردن ماشین، به طرف هومن رفت و هر دو وارد آسانسور شدند. شیوا به محض اینکه در را باز کرد، چشمانش درشت شد و با تعجب به کارن نگاه کرد. کارن لبخندی زد.
- سلام، اجازه هست؟
شیوا که از شدت تعجب بهخاطر برگشتن زودتر از موعد کارن اصلاً حواسش نبود جلوی ورودی ایستاده، سریع کنار رفت و لبخندی ساختگی زد.
- معذرت میخوام. ب... بیاین تو، بفرمایید آقا هومن.
هومن جلوتر از کارن وارد شد و ذوقزده جعبهی شیرینی افسانهایش را باز کرد. شیوا متعجب خیره به تک شیرینی داخل جعبه شد و بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد. هومن خندید و با چشمانش به شیرینی اشاره کرد.
- بردارین دیگه! ناسلامتی برادرشوهرتون داره با بهترین دوستتون ازدواج میکنه!
ابروهای شیوا بالا پرید و نگاهش را به جعبه دوخت؛ همان یک عدد شیرینی که باقی مانده بود را برداشت و گیج لبخندی زد.
- مبارکه.چقدر یهویی! نگار هیچی بهم نگفت.
هومن با خوشحالی گفت:
- آخه هنوز دو ساعت نیست ازش خواستگاری کردم! حتماً وقت نکرده.
جعبهی خالی را روی عسلی گذاشت و درحالیکه بهسمت اتاق کارن و شیوا میرفت، گفت:
- کارن من میرم حموم.
ابروهای کارن بالا پرید.
- چی؟!
سریع بهسمت هومن رفت، دستش را از پشتسر کشید و خیره در چشمان پرسشگرش شد و آهسته غرید:
- هومن تو واقعا خجالت نمیکشی؟! من ازدواج کردم؛ اینجا دیگه خونهی عموت نیست!
هومن اخمی کرد و غرید:
- بیخیال بابا! چرا انقدر رو مخی آخه؟!
کارن پلکهایش را بست و نچی کرد. چشمانش را باز کرد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
- خب لااقل از حموم اینجا استفاده کن!
لبخندی شیطانی روی لب هومن نشست و لبش را به دندان گرفت.
- نهخیر! میخوام از حمام شما استفاده کنم!
چشمهای کارن درشت شد و با نگاهی وحشتناک روی هومن زوم کرد. کارد میزدی خونش در نمیآمد! هومن بیتوجه به او، به شیوا نگاه کرد و پرسید:
- زنداداش از نظر شما که اشکالی نداره؟!
شیوا که اصلاً حواسش به بحث آنها نبود و نگران نداشتن آمادگی برای صحبت کردن با کارن بود، سرش را بالا آورد و پرسید:
- چی؟
هومن پرروتر از قبل گفت:
- اینکه از حمام اتاقتون استفاده کنم دیگه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: