- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
بهسمت نگار چرخید و لبخندی زد.
- ولی وقتی تو باشی... دیگه ترسی ندارم!
نگار هم لبخندی زد، صورت هومن را با دستانش قاب کرد، پیشانی اش را به پیشانی هومن چسباند و هردو همزمان و آرام چشمانشان را بستند.
- من همیشه کنارتم... چون من دیگه جرئی از تو شدم! بخوام هم نمیتونم ازت جدا شم!
هومن دستانش را دو طرف صورت نگار گذاشت، آب دهانش را قورت داد و لبخندی زد.
- هی، مراقب باش! اگه عشقمون از عشق کارن و شیوا پیشی بگیره چی؟! کارن کلهم رو میکنه!
نگار لبخند کجی زد.
- میگیره؛ چون من و تو چیزی رو داریم که کارن و شیوا ندارن؛ یه احساس مشترک... یه درد عمیق!
ابروهایش در هم رفت و افکارش در گذشته و آیندهاش غوطهور شد.
- عمیق و کهنه... قدیمیه، ولی عذابآور! مثل یه زخم که هربار سر باز میکنه و بیشتر از قبل آزارت میده... باید التیامش بدی؛ ولی این آسون نیست! باید یه نفر کنارت باشه... درکت کنه... بدونه دردت از جنس چیه! شیوا هر چقدرم که عالی و بینقص باشه، نمیتونه تو این یه مورد با کارن همراه باشه و بفهمتش؛ ولی من و تو... میتونیم!
هومن اخمی کرد، چشمانش را باز، سرش را کمی عقب کشید و متعجب به چشمان خیس و قرمز نگار خیره شد.
- منظورت چیه؟! تو... تو گریه کردی؟!
نگار سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخندی ساختگی زد.
- فراموشش کن! حرفام رو نشنیده بگیر!
لبخند روی لبش ماسید.
- بذار مثل راز تو، راز منم مخفی بمونه! اینطوری برای هردومون بهتره! در ضمن، هر رازی، بالاخره به وقتش فاش میشه!
***
دورهمی کوچک و جمعوجوری گرفته بودند؛ شاید برای خودشان که از صبح تا شب در اداره با پروندهها و آدمهای جورواجور دستوپنجه نرم میکردند، راهکار جالب و سرگرمکنندهای به منظور رفع خستگی بود؛ اما برای سایه که به تازگی با پرهام نامزد کرده بود، جو تازه و جذابی داشت!چند ماهی میشد که در زندگیش همهچیز تیرهوتار شده و این دلخوشیهای کوچک را فراموش کرده بود؛ ولی حالا نگاه سرشار از عشقش را به مردی که کنارش ایستاده بود دوخت. پرهام؛ شخصی که همراه با ابراز عشقش به سایه، او را وارد مرحلهی جدیدی از زندگی کرده بود احساسات رنگارنگ و مختلفی به سراغش میآمدند که توصیفی برای آنها نداشت! انگار که دوباره به زندگی بازگشته بود؛ اما پرشورتر از قبل! حالا خانواده، دوستان و مشغلههای جدیدی داشت. احساس میکرد سایهی نحس و شوم گذشته، هرلحظه محوتر و در عوض روشنایی بود که جایگزین آن میشد. همهچیز را به فراموشی سپرده بود جز یک چیز؛ انتقام از میلاد! هر چقدر هم که آیندهی روبهرویش رنگارنگ و زیبا به نظر میآمد، نمیتوانست ظلمی را که این مرد در حقش کرده بود، فراموش کند! هنوز هم چهرهی نحس و نیشخند نفرتانگیزش جلوی چشمان سایه بود. اگر میلاد نبود، هیچوقت هم سپهری نبود که او را وابستهی خود کند و سپس با رها کردنش و بدتر از آن، فرار به همراه کثافتی که از خواهر به او نزدیکتر بود، تیری بر قلب کوچک و سادهاش بزند! با صدای کارن از افکارش بیرون آمد و سرش را بالا آورد.
- سلام به همگی. خوب جمعتون جمعهها!
فرزین سریع بهسمتش رفت و با هم دست دادند.
- چرا انقدر دیرکردی؟! ما خیلی وقته منتظرتیم!
کارن چشمان خستهاش را بازوبسته کرد و نفس عمیقی کشید.
- میدونم...
نگاهش را به بقیه دوخت و لبخندی زد.
- شرمنده که منتظر موندین؛ باید قبل از رفتن یهسری کارای نیمهتموم رو تموم میکردم.
خندید.
-بهتون که گفتم منتظر من نمونین؛ ولی خودتون خواستین!
مهیار خندید و ابرویی بالا انداخت.
- حرفا میزنیا جناب سروان! مگه بدون شما هم میشه؟! بعدش هم، ما تازه رفیق شدیم!
پرهام خندید.
- راست میگه. آم... به خانمتون زنگ نمیزنین که بیان؟! اینجوری هم تنهایی حوصلهشون تو خونه سر نمیره هم اینکه...
نگاهش را به سایه دوخت و ادامه داد:
- سایه دیگه تنها نیست.
کارن لبخندی زد.
- چرا، زنگش زدم اون هم تو راهه.
سایه نگاهش را از کارن گرفت و به هومن که با اخم گوشهای ایستاده بود و درحالیکه زیر چشمی به کارن نگاه میکرد، تنها شنونده و نظارهگر بحثشان بود، دوخت. برایش عجیب بود. پرهام و بقیه، هومن را جور دیگری برایش توصیف کرده بودند؛ یک آدم شوخطبع و وراج!
- ولی وقتی تو باشی... دیگه ترسی ندارم!
نگار هم لبخندی زد، صورت هومن را با دستانش قاب کرد، پیشانی اش را به پیشانی هومن چسباند و هردو همزمان و آرام چشمانشان را بستند.
- من همیشه کنارتم... چون من دیگه جرئی از تو شدم! بخوام هم نمیتونم ازت جدا شم!
هومن دستانش را دو طرف صورت نگار گذاشت، آب دهانش را قورت داد و لبخندی زد.
- هی، مراقب باش! اگه عشقمون از عشق کارن و شیوا پیشی بگیره چی؟! کارن کلهم رو میکنه!
نگار لبخند کجی زد.
- میگیره؛ چون من و تو چیزی رو داریم که کارن و شیوا ندارن؛ یه احساس مشترک... یه درد عمیق!
ابروهایش در هم رفت و افکارش در گذشته و آیندهاش غوطهور شد.
- عمیق و کهنه... قدیمیه، ولی عذابآور! مثل یه زخم که هربار سر باز میکنه و بیشتر از قبل آزارت میده... باید التیامش بدی؛ ولی این آسون نیست! باید یه نفر کنارت باشه... درکت کنه... بدونه دردت از جنس چیه! شیوا هر چقدرم که عالی و بینقص باشه، نمیتونه تو این یه مورد با کارن همراه باشه و بفهمتش؛ ولی من و تو... میتونیم!
هومن اخمی کرد، چشمانش را باز، سرش را کمی عقب کشید و متعجب به چشمان خیس و قرمز نگار خیره شد.
- منظورت چیه؟! تو... تو گریه کردی؟!
نگار سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخندی ساختگی زد.
- فراموشش کن! حرفام رو نشنیده بگیر!
لبخند روی لبش ماسید.
- بذار مثل راز تو، راز منم مخفی بمونه! اینطوری برای هردومون بهتره! در ضمن، هر رازی، بالاخره به وقتش فاش میشه!
***
دورهمی کوچک و جمعوجوری گرفته بودند؛ شاید برای خودشان که از صبح تا شب در اداره با پروندهها و آدمهای جورواجور دستوپنجه نرم میکردند، راهکار جالب و سرگرمکنندهای به منظور رفع خستگی بود؛ اما برای سایه که به تازگی با پرهام نامزد کرده بود، جو تازه و جذابی داشت!چند ماهی میشد که در زندگیش همهچیز تیرهوتار شده و این دلخوشیهای کوچک را فراموش کرده بود؛ ولی حالا نگاه سرشار از عشقش را به مردی که کنارش ایستاده بود دوخت. پرهام؛ شخصی که همراه با ابراز عشقش به سایه، او را وارد مرحلهی جدیدی از زندگی کرده بود احساسات رنگارنگ و مختلفی به سراغش میآمدند که توصیفی برای آنها نداشت! انگار که دوباره به زندگی بازگشته بود؛ اما پرشورتر از قبل! حالا خانواده، دوستان و مشغلههای جدیدی داشت. احساس میکرد سایهی نحس و شوم گذشته، هرلحظه محوتر و در عوض روشنایی بود که جایگزین آن میشد. همهچیز را به فراموشی سپرده بود جز یک چیز؛ انتقام از میلاد! هر چقدر هم که آیندهی روبهرویش رنگارنگ و زیبا به نظر میآمد، نمیتوانست ظلمی را که این مرد در حقش کرده بود، فراموش کند! هنوز هم چهرهی نحس و نیشخند نفرتانگیزش جلوی چشمان سایه بود. اگر میلاد نبود، هیچوقت هم سپهری نبود که او را وابستهی خود کند و سپس با رها کردنش و بدتر از آن، فرار به همراه کثافتی که از خواهر به او نزدیکتر بود، تیری بر قلب کوچک و سادهاش بزند! با صدای کارن از افکارش بیرون آمد و سرش را بالا آورد.
- سلام به همگی. خوب جمعتون جمعهها!
فرزین سریع بهسمتش رفت و با هم دست دادند.
- چرا انقدر دیرکردی؟! ما خیلی وقته منتظرتیم!
کارن چشمان خستهاش را بازوبسته کرد و نفس عمیقی کشید.
- میدونم...
نگاهش را به بقیه دوخت و لبخندی زد.
- شرمنده که منتظر موندین؛ باید قبل از رفتن یهسری کارای نیمهتموم رو تموم میکردم.
خندید.
-بهتون که گفتم منتظر من نمونین؛ ولی خودتون خواستین!
مهیار خندید و ابرویی بالا انداخت.
- حرفا میزنیا جناب سروان! مگه بدون شما هم میشه؟! بعدش هم، ما تازه رفیق شدیم!
پرهام خندید.
- راست میگه. آم... به خانمتون زنگ نمیزنین که بیان؟! اینجوری هم تنهایی حوصلهشون تو خونه سر نمیره هم اینکه...
نگاهش را به سایه دوخت و ادامه داد:
- سایه دیگه تنها نیست.
کارن لبخندی زد.
- چرا، زنگش زدم اون هم تو راهه.
سایه نگاهش را از کارن گرفت و به هومن که با اخم گوشهای ایستاده بود و درحالیکه زیر چشمی به کارن نگاه میکرد، تنها شنونده و نظارهگر بحثشان بود، دوخت. برایش عجیب بود. پرهام و بقیه، هومن را جور دیگری برایش توصیف کرده بودند؛ یک آدم شوخطبع و وراج!
آخرین ویرایش توسط مدیر: