کامل شده رمان عروس بدلی | badri کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوبتون تا این جا؟


  • مجموع رای دهندگان
    70
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
به‌سمت نگار چرخید و لبخندی زد.
- ولی وقتی تو باشی... دیگه ترسی ندارم!‌
نگار هم لبخندی زد، صورت هومن را با دستانش قاب کرد، پیشانی اش را به پیشانی هومن چسباند و هردو هم‌زمان و آرام چشمانشان را بستند.
- من همیشه کنارتم... چون من دیگه جرئی از تو شدم! بخوام هم نمی‌تونم ازت جدا شم!‌
هومن دستانش را دو طرف صورت نگار گذاشت، آب دهانش را قورت داد و لبخندی زد.
- هی، مراقب باش! اگه عشقمون از عشق کارن و شیوا پیشی بگیره چی؟! کارن کله‌م رو می‌کنه!
نگار لبخند کجی زد.
- می‌گیره؛ چون من و تو چیزی رو داریم که کارن و شیوا ندارن؛ یه احساس مشترک... یه درد عمیق!
ابروهایش در هم رفت و افکارش در گذشته و آینده‌اش غوطه‌ور شد.
- عمیق و کهنه... قدیمیه، ولی عذاب‌آور! مثل یه زخم که هربار سر باز می‌کنه و بیشتر از قبل آزارت میده... باید التیامش بدی؛ ولی این آسون نیست! باید یه نفر کنارت باشه... درکت کنه... بدونه دردت از جنس چیه!‌ شیوا هر چقدرم که عالی و بی‌نقص باشه، نمی‌تونه تو این یه مورد با کارن همراه باشه و بفهمتش؛ ولی من و تو... می‌تونیم!‌
هومن اخمی کرد، چشمانش را باز، سرش را کمی عقب کشید و متعجب به چشمان خیس و قرمز نگار خیره شد.
- منظورت چیه؟! تو... تو گریه کردی؟!
نگار سریع اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی ساختگی زد.
- فراموشش کن! حرفام رو نشنیده بگیر!
لبخند روی لبش ماسید.
- بذار مثل راز تو، راز منم مخفی بمونه! این‌طوری برای هردومون بهتره! در ضمن، هر رازی، بالاخره به وقتش فاش میشه!
***
دورهمی کوچک و جمع‌وجوری گرفته بودند؛ شاید برای خودشان که از صبح تا شب در اداره با پرونده‌ها و آدم‌های جورواجور دست‌وپنجه نرم می‌کردند، راهکار جالب و سرگرم‌کننده‌ای به منظور رفع خستگی بود؛ اما برای سایه که به تازگی با پرهام نامزد کرده بود، جو تازه و جذابی داشت!چند ماهی می‌شد که در زندگیش همه‌چیز تیره‌وتار شده و این دل‌خوشی‌های کوچک را فراموش کرده بود؛ ولی حالا نگاه سرشار از عشقش را به مردی که کنارش ایستاده بود دوخت. پرهام؛ شخصی که همراه با ابراز عشقش به سایه، او را وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی کرده بود‌ احساسات رنگارنگ و مختلفی به سراغش می‌آمدند که توصیفی برای آن‌ها نداشت! انگار که دوباره به زندگی بازگشته بود؛ اما پرشورتر از قبل! حالا خانواده، دوستان و مشغله‌های جدیدی داشت. احساس می‌کرد سایه‌ی نحس و شوم گذشته، هرلحظه محوتر و در عوض روشنایی بود که جایگزین آن می‌شد. همه‌چیز را به فراموشی سپرده بود جز یک چیز؛ انتقام از میلاد! هر چقدر هم که آینده‌ی روبه‌رویش رنگارنگ و زیبا به نظر می‌آمد، نمی‌توانست ظلمی را که این مرد در حقش کرده بود، فراموش کند! هنوز هم چهره‌ی نحس و نیشخند نفرت‌انگیزش جلوی چشمان سایه بود. اگر میلاد نبود، هیچ‌وقت هم سپهری نبود که او را وابسته‌ی خود کند و سپس با رها کردنش و بدتر از آن، فرار به همراه کثافتی که از خواهر به او نزدیک‌تر بود، تیری بر قلب کوچک و ساده‌اش بزند! با صدای کارن از افکارش بیرون آمد و سرش را بالا آورد‌.
- سلام به همگی. خوب جمعتون جمعه‌ها!
فرزین سریع به‌سمتش رفت و با هم دست دادند.
- چرا انقدر دیرکردی؟! ما خیلی وقته منتظرتیم!
کارن چشمان خسته‌اش را بازوبسته کرد و نفس عمیقی کشید‌.
- می‌دونم...
نگاهش را به بقیه دوخت و لبخندی زد.
- شرمنده که منتظر موندین؛ باید قبل از رفتن یه‌سری کارای نیمه‌تموم رو تموم می‌کردم.
خندید.
-بهتون که گفتم منتظر من نمونین؛ ولی خودتون خواستین!
مهیار خندید و ابرویی بالا انداخت.
- حرفا می‌زنیا جناب سروان! مگه بدون شما هم میشه؟! بعدش هم، ما تازه رفیق شدیم!
پرهام خندید.
- راست میگه. آم... به خانمتون زنگ نمی‌زنین که بیان؟! این‌جوری هم تنهایی حوصله‌شون تو خونه سر نمیره هم اینکه...
نگاهش را به سایه دوخت و ادامه داد:
- سایه دیگه تنها نیست.
کارن لبخندی زد.
- چرا، زنگش زدم اون هم تو راهه.
سایه نگاهش را از کارن گرفت و به هومن که با اخم گوشه‌ای ایستاده بود و درحالی‌که زیر چشمی به کارن نگاه می‌کرد، تنها شنونده و نظاره‌گر بحثشان بود، دوخت. برایش عجیب بود. پرهام و بقیه، هومن را جور دیگری برایش توصیف کرده بودند؛ یک آدم شوخ‌طبع و وراج!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    سقلمه‌ای آرام به پهلوی پرهام زد.
    - هی پرهام!
    با چشمانش به هومن اشاره کرد.
    - این رفیقتون چشه؟! تو که گفتی آدم پرشور و شریه!
    پرهام نگاهش را به هومن دوخت و با خنده گفت:
    - هی ستوان، خجالت نکش اون چهره‌ی واقعیت رو رو کن!
    هومن نگاه چپ‌چپی به پرهام انداخت که همان لحظه فرزین برای عوض‌کردن جو سنگین بینشان، رو به پرهام گفت:
    - خب تاریخ عروسیه شما دوتا شترمرغ عاشق که مشخص شده!
    نگاهش را به هومن دوخت و ادامه داد:
    - شما کی قراره دست زنتون رو بگیرین و به سلامتی سر خونه زندگیتون برین؟!
    هومن جوابی نداد که مهیار کنار فرزین آمد و دستش را دور گردنش حلقه کرد. چند بار آهسته روی شانه‌ی فرزین زد و آهی کشید.
    - زمانش چه اهمیتی داره آقا فرزین؟! مهم اصل کاره که جور شده! همه دارن مزدوج میشن، غیر از من و توی بدبخت!
    فرزین تک‌خنده‌ای کرد، دستش را دور گردن مهیار حلقه کرد و با لحنی که مشخص بود حرفش کاملاً برعکس است، گفت:
    - بی‌خیال داداش، مجردی رو عشقه.
    همه خندیدند که با صدای زنگ موبایل هومن، ساکت شدند و توجه‌ها به او جلب شد. هومن با دیدن اسم روی صفحه، سریع تماس را برقرار کرد.
    - الو نگار، حاضری؟
    - ...
    - خیله‌خب، پس من اومدم.
    تماس را قطع کرد و رو به بقیه گفت:
    - ببخشید بچه‌ها، من باید برم!
    نگاهی سرسری به همه به‌جز کارن که گیج و متعجب از تماس کوتاهش خیره به او نگاه می‌کرد، انداخت و بعد از خداحافظی سریع به‌سمت خروجی پارک رفت. مهیار و پرهام که از ابتدا متوجه بی‌تفاوتی‌اش نسبت به کارن شده بودند، نگاهی پرسشگر به هم انداختند و با وجود کنجکاویشان ساکت ماندند؛ اما فرزین تحمل نیاورد، نامحسوس سقلمه‌ای به پهلوی کارن زد و آهسته گفت:
    - این چش بود؟! واسه چی امروز انقدر عصبانی بود؟! اصلاً... اصلاً یهو کجا گذاشت رفت؟!
    کارن نفسش را پرحرص بیرون فرستاد و لب زد:
    - قضیه‌ش مفصله...
    به پرهام و مهیار اشاره کرد.
    - اینجا جاش نیست! اونا به اندازه‌ی تو به من و هومن نزدیک نیستن.
    فرزین سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. سایه که انگار تازه یاد قرارش افتاده بود، نگاهش را به ساعت مچی‌اش دوخت و هول رو به بقیه گفت:
    - اِ... ببخشید،م... منم دیگه باید برم! ممنون از دعوتتون... ممنون از همه‌تون. دورهمی خیلی خوبی بود!
    پرهام سریع گفت:
    - میری خونه؟ بذار برسونمت.
    سایه کیفش را روی دوشش انداخت و لبخندی ساختگی رو به پرهام زد. احساس بدی از دروغی که قرار بود تحویلش بدهد داشت؛ اما چاره‌ی دیگری نداشت! سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کند و با لحنی طبیعی گفت:
    - آره‌، اما لازم نیست تو برسونیم!
    سوییچ ماشینش را بیرون آورد، جلوی چشمان پرهام تکان داد و ابرویی بالا انداخت.
    - خودم میرم؛ تو پیش رفقات بمون.
    پرهام با چشمان درشت‌شده پرسید:
    - مطمئنی؟!
    سایه لبخندی زد و سر تکان داد.
    پرهام خندید.
    - فکر کنم تو اولین زنی هستی که از اینکه شوهرت وقتش رو با دوستش بگذرونه عصبی نمیشی!
    سایه خندید.
    - آخه چرا باید عصبی بشم عزیزم؟! خوش بگذره.
    رو به همه خداحافظی کرد و با سرعت به‌سمت خروجی رفت. کارن هم که از رفتار هومن دل‌گیر شده و از طرف دیگر قبل از آماده شدن برای فردا نیاز به استراحت داشت، نگاهی به بقیه انداخت و لبخندی ساختگی زد.
    - بچه‌ها شرمنده؛ ولی منم دیگه باید برم!
    فرزین اعتراض کرد.
    - اِ، کارن! تو دیگه چرا؟! الان رسیدی!
    کارن خندید.
    - فقط الزایمر رو کم داشتی که اون هم اضافه شد!فردا روز مهمیه، یادت رفته؟!
    فرزین غرید:
    - نه‌خیر، خیلی هم خوب یادمه. حالا قرار نیست فردا شاخ غول بشکنی که از الان می‌خوای بری مسلح بشی! بابا بمون دیگه!
    کارن دوباره خندید و دستی روی شانه‌اش زد.
    - باشه واسه یه روز دیگه که همه باشن و کل روز رو کنار هم جمع شیم.
    نگاهش را به مهیار و پرهام دوخت.
    - مگه نه؟!
    هردو سر تکان دادند. کارن هم بعد از خداحافظی از آن‌ها دور شد و به‌سمت خروجی رفت که شیوا در دیدرسش قرار گرفت. با چشمان درشت‌شده به‌سمتش آمد و روبه‌رویش ایستاد.
    - کجا؟! معلوم هست چته کارن؟! دعوتم می‌کنی بعد خودت داری میری؟!
    کارن کلافه و عصبی نچی کرد، دستان شیوا را میان دستانش فشرد و لبخندی زورکی زد.
    - شرمنده عزیزم، اصلاً یادم نبود خبرت کردم بیای!‌
    نگاه شیوا رنگ نگرانی به خود گرفت و خیره‌ی چشمان خسته و غمگین کارن شد. یک دستش را از میان دستانش بیرون کشید و روی گونه‌ی سرد کارن قرار داد.
    - چی شده کارن؟! واسه چی انقدر آشفته و کلافه‌ای؟!
    کارن پوفی کشید.
    - هومن... کلافم کرده شیوا! معلوم نیست می‌خواد چی‌کار کنه... من خیلی نگرانشم!
    شیوا نفسش را آهسته بیرون فرستاد و نچی کرد.
    - الان کجاست؟!
    دستانش را به پهلویش زد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - نمی‌دونم... با نگار قرار داشت.
    - نگار؟
    شیوا سریع موبایلش را از کیفش بیرون آورد و گفت:
    - خب این که نگرانی نداره عزیزم! من الان به نگار زنگ می‌زنم ازش می‌پرسم قضیه چیه.
    شماره گرفت و روی اسپیکر گذاشت.
    - الو!
    شیوا سریع گفت:
    - ا... الو نگار، کجایی؟ با هومنی؟
    صدای نگار رنگ نگرانی به خود گرفت.
    -‌ خونه، نه هومن قرار بود بیاد؛ اما هنوز نرسیده. چطور مگه؟! ا... اتفاقی افتاده؟!
    - نه... نه نگران نباش. ببینم هومن امروز با تو حرف زده؟ چیزی هست که ما ندونیم؟ شما واسه چی با هم قرار گذاشتین؟!
    - راستش هنوز خودم هم دقیق نمی‌دونم! هومن رو امروز توی بایگانی دیدم... داشت دنبال یه پرونده‌ی قدیمی می‌گشت!
    چشمان کارن درشت شد.
    - وای... نه، نه، نه! هومن دیوونه نشو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    گوشی را از دست شیوا کشید و جلوی دهانش گرفت.
    - نگار اون بهت چی گفت؟ واسه چی داره میاد پیشت؟
    نگار با تعجب گفت:
    - وا... والله خودم هم نمی‌دونم! گ... گفتم که یه پرودنده‌ی قدیمی پیدا کرد و یه اسم نشونه هم داد. گ... گفت باید سراغش بریم!
    - اون اسم... سرهنگ عطایی نبود؟!
    نگار کمی فکر کرد و سپس گفت:
    - نه، گمون نمی‌کنم!
    کارن نچی کرد.
    - خیله‌خب، قراره کجا برین؟
    - نمی‌دونم، هومن فقط بهم گفت آماده بشم. البته خودم ازش خواستم باهاش برم که تنها نباشه.
    کارن پوفی کشید.
    - خیله‌خب، پس وقتی رسید حتماً ازش بپرس و خبرم بده. نذار کار اشتباهی انجام بده نگار! اون الان خیلی عصبیه... نمی‌دونه چی‌کار داره می‌کنه!
    نگار چشمی گفت و کارن بعد از تشکر و خداحافظی قطع کرد. همراه شیوا به‌سمت ماشین رفتند و سوار شدند. کارن دستی میان موهایش کشید و استارت زد. شیوا دستش را روی دست کارن گذاشت و ناراحت پرسید:
    - چرا انقدر نگرانی آخه؟! حرص نخور کارن! حالا که دیگه فهمیدیم نگارم دنبالشه؛ پس نگران چی هستی؟!
    کارن فرمان را میان دستانش فشرد و درحالی‌که نگاهش روی نقطه‌ای از خیابان خیره مانده بود، سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - نباید این‌طور می‌شد شیوا... نباید! هومن... اون تازه جایی وایساده که من ده سال پیش بودم‌! اون عصبیه... به هم ریخته‌ست... من می‌شناسمش؛ تو این شرایط هر آن ممکنه که کار اشتباهی ازش سر بزنه! اصلاً... اصلاً نسبت به این کاری که شروع کرده احساس خوبی ندارم! من ده سال از عمر و جوونیم رو روی اون پرونده گذاشتم... نمی‌خوام هومن هم اشتباه من رو تکرار کنه! نباید بکنه! ***
    از ماشین پیاده شد و قفل را زد. حالا برای دومین بار روبه‌روی این عمارت بزرگ و شاهانه ایستاده و محو تماشای معماری زیبایش شده بود! سعی کرد روی کارش تمرکز کند و به‌سمت در ورودی رفت، نفس عمیقی کشید و زنگ را به صدا در آورد. بادیگاردها و خدمتکارها دیگر او را می‌شناختند؛ پس گیر الکی ندادند و چند دقیقه بعد روی مبل داخل پذیرایی نشسته بود. خدمتکار برایش نوشیدنی گرمی آورد که همان لحظه با صدای سرحال و رسای شهاب نگاهش، به‌سمت راه‌پله‌ی منتهی به طبقه‌ی دوم کشیده شد.
    - به‌به سایه خانوم! نمی‌دونستم انقدر بدقولی، وگرنه تو رو همکار خودم نمی‌کردم!
    سایه لیوان نوشیدنی را روی عسلی قرار داد و از جایش بلند شد.
    - سلام‌، ببخشید! پیش پرهام و دوستاش بودم؛ برای همین زمان از دستم در رفت!
    شهاب سری تکان داد و درحالی‌که دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود، با وقار از پله‌ها پایین آمد، روبه‌روی سایه ایستاد، چند لحظه‌ای با اخم نگاهش کرد و سپس نگاهش را به خدمتکار دوخت و گفت:
    - تو می‌تونی بری!
    زن جوان چشمی گفت و به‌سرعت از پذیرایی خارج شد. شهاب نگاهش را از زن گرفت و به سایه دوخت.
    - اولین اشتباهت، میشه اولین درست! هیچ‌وقت نذار بقیه تو رو از هدفت دور کنن! اگه می‌خوای موفق بشی، باید دور خوش‌گذرونی و وقت کشی با فک‌وفامیل و رفقات یه خط قرمز بکشی! کاری که می‌خوایم انجام بدیم خاله‌بازی نیست؛ پس لطفاً خوب روش تمرکز کن!
    سایه نگاهش را به زمین دوخت و سرش را تکان داد. شهاب لبخند کم‌رنگی زد.
    - خوبه.
    به مبل اشاره کرد.
    - بشین، باهات حرف دارم!
    سایه سریع نشست و درحالی‌که نگاهش را به زمین دوخته بود، منتظر ماند تا شهاب لب باز کند.
    - چقدر دوستش داری؟!
    سایه متحیر سرش را بالا آورد و با چشمان گرد‌شده به چهره‌ی بی‌تفاوت شهاب خیره شد. شهاب لبخندی زد.
    - خیلی بهش وابسته‌ای، نه؟!
    سایه اخمی کرد.
    - منظورت چیه؟! فکر نمی‌کنم این چیزا به شما ربطی داشته باشه!
    شهاب پوزخندی زد، لیوان نوشیدنی‌اش را روی عسلی قرار داد و دوباره خیره به چشمان عصبی سایه شد.
    - اتفاقاً ربط داره! خیلی هم ربط داره!
    سایه یک تای ابرویش را بالا انداخت. شهاب ادامه داد:
    - عشق خوبه... وابستگی به شخصی که عاشقشی قشنگه... ولی نه برای دختری با شرایط تو! این وابستگی و علاقه... ممکنه کار دستت بده؛ برای همین می‌خوام حد و اندازش رو بدونم.
    ابرو بالا انداخت.
    - آخه زیاد اهل ریسک نیستم!
    سایه سری تکان داد و نفسش را بیرون فرستاد.
    - می فهمم... اما لازم نیست نگران چیزی باشی!شاید خیلی جالب نباشه؛ اما زندگی عاشقانه‌ی من و اهدافم از هم جداست و مطمئن باش قبل از اینکه بیام اینجا و روبه‌روت بشینم، فکر این چیزا رو کردم!
    شهاب سری تکان داد.
    - هوم... یعنی از اینکه قرار نیست شوهرت چیزی راجع به این موضوع بدونه... ناراحت نیستی؟!
    - معلومه که نه! تو فقط همکارمی... نه یه دوست و نه هیچ‌چیز‌ دیگه‌ای! پس چه لزومی داره ناراحت باشم؟! کاری که من دارم انجام میدم درست شبیه کار پرهام و تمام همکاراشه! مگه اونا همکاری و جزئیات پرونده‌هاشون رو با خانوادشون در میون می‌ذارن؟! نه... این موضوع هم دقیقاً برای من مثل یه پرونده‌ی پر از جنایته، پرونده‌ای که قراره با مردن میلاد بسته بشه... پس لزومی نداره که پرهام بدونه! از طرف دیگه، اگه اون موضوع رو بفهمه، مسلماً سعی می‌کنه جلوم رو بگیره، همون طور که من اگه بفهمم اون قراره مأموریت خطرناکی بره، سعی می‌کنم هرجور شده مانعش بشم؛ ولی من این رو نمی‌خوام! خودت الان گفتی که نباید بذارم هیچ‌کس مانع هدفم بشه!
    شهاب پوزخندی زد.
    - جالبه... پس تو هم خدا رو میخوای، هم خرما رو!
    سایه نفسش را بیرون فرستاد و نگاهش را به سرامیک‌ها دوخت.
    - نمی‌دونم... شاید حق با توئه! شاید از خودخواهیم بوده که پرهام رو وارد زندگیم کردم! اما من...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    نگاه پر معنایش را به چشمان شهاب دوخت.
    - من نمی‌تونستم اون رو از خودم برونم!
    تک‌خنده‌ای کرد.
    - می‌دونی... وقتی برای اولین بار نگاه عجیبش رو خودم احساس کردم... وقتی اون حرفا رو از زبونش شنیدم... اون ابراز احساسات... اون با همه فرق داره! چشماش... با من حرف می‌زنن و لبخندش... لبخند روی لب من میاره! این... این خیلی عجیبه! من هیچ‌وقت... هیچ‌وقت همچین حسی نسبت به سپهر نداشتم!
    شهاب لبخند کم‌رنگی زد و سر تکان داد.
    - که این‌طور!
    از جا بلند شد و دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد.
    - قانع شدم، همراهم بیا!
    سایه از جایش بلند شد و متعجب پشت‌سر شهاب راه افتاد. شهاب از در پشتی خانه خارج شد و وارد باغ بزرگ ساختمان شد. درختانی که با وجود سرمای هوا هنوز هم سبز و زیبا مانده بودند، همراه با استخر بزرگی که فواره‌ای وسط آن نصب شده بود، جلوه ی خاصی به محیط وسیع آنجا می‌داد. حیاط جلویی زیبا بود؛ اما اصلاً قابل مقایسه با اینجا نبود. سایه که از دیدن این‌همه زیبایی انگشت به دهان مانده بود، با صدای شهاب به خود آمد.
    - هی تو! می‌خوای تا شب اونجا وایسی؟!
    سایه سری تکان داد و به‌سمت شهاب دوید. شهاب چند قدم دیگر جلوتر رفت و سپس در انباری را باز کرد. سایه قبل از اینکه وارد شود، اخمی کرد و پرسید:
    - واسه چی داری تو انباری می‌بریم؟!
    شهاب از جلوی در کنار رفت که تازه فضای داخل انباری جلوی چشمان سایه ظاهر شد.
    - چون نمیشه این تجهیزات رو تو خونه نگه داشت!
    پوزخندی زد.
    - ممکنه یه ترسو مثل تو بیاد سراغشون و خودش و بقیه رو به فنا بده!
    سایه که از دیدن آن‌همه اسلحه، با طرح‌ها و اندازه‌های مختلف، متحیر و هم چنین وحشت‌زده شده بود، لب زد.
    - چ... چقدر زیاد! با... با اینا چی‌کار می‌کنی؟!‌
    شهاب سایه را به داخل هدایت کرد و خودش هم وارد شد. دستی روی یکی از تفنگ‌های شکاری کشید و لبخند کجی رو به سایه زد.
    - شکار حیوون، انسان و حیوونای انسان‌نما!
    سایه چرخی دور خود زد که ناگهان اسلحه‌ای را در فاصله‌ی چند میلی متری صورتش دید. جیغ بلندی کشید و عقب پرید که شهاب اسلحه را پایین آورد. سایه دست روی قبلش که هزار می‌زد، گذاشت و نفس‌نفس‌زنان توپید.
    - معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟! نزدیک بود سکته کنم!
    شهاب اسلحه را کنار گذاشت.
    - درس دوم، یک لحظه غفلت، مساوی با نابودی!
    سایه که کمی آرام‌تر شده بود، دل‌خور غرید:
    - می‌تونستی یه‌ذره مهربون‌تر آموزش بدی!
    شهاب پوزخندی زد و اسلحه‌ی دیگری برداشت، آن را به‌طرف سایه گرفت که دوباره وحشت‌زده عقب پرید. شهاب با همان حالت، نگاه معناداری به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش انداخت‌
    - آماده‌ای؟
    سایه با شک به اسلحه نگاه کرد و سری تکان داد. شهاب اسلحه را جلوتر گرفت.
    - پس بگیرش!
    سایه دست لرزانش را جلو آورد و بدنه‌ی سرد اسلحه را میان انگشتان یخ‌زده‌اش فشرد. شهاب توپید:
    - درست بگیرش!
    سریع به حرف شهاب گوش کرد و اسلحه را درست گرفت. شهاب دست سایه را گرفت و بالا آورد، بالا و بالاتر، تا اینکه سرانجام خودش را نشانه گرفت! سایه با چشمان گردشده لب زد:
    - چی... چی‌کار می‌کنی؟!
    شهاب جدی خیره‌ی چشمانش شد.
    - من رو بزن!
    سایه توپید:
    - چی؟!
    شهاب دستش را محکم‌تر گرفت و با صدای بلند‌تری گفت:
    - چرا دستات می‌لرزن؟! محکم باش... بی‌رحم!
    فریاد زد:
    - شلیک کن!
    سایه که از داد شهاب جا خورده بود، چشمانش را بست و اشک‌هایش جاری شد.
    - خواهش می‌کنم شهاب! اذیتم نکن...
    شهاب بلندتر فریاد زد:
    - گریه دردی رو دوا نمی‌کنه! گریه انتقام تو و پگاه رو از میلاد نمی‌گیره... پس شلیک کن!
    سایه به خود لرزید؛ اما کاری انجام نداد. شهاب بلندتر داد زد:
    - مگه نشنیدی چی گفتم؟! بزن! تمام عصبانیتت رو روش بذار!
    سایه سرش را تکان داد و هق زد
    - نمی‌تونم شهاب... نمی‌تونم!
    - باید بتونی!
    دست سایه را کشید و لوله‌ی اسلحه را روی پیشانی خود قرار داد. سایه چشمانش را باز کرد و وحشت‌زده جیغ زد.
    - چی‌کار می‌کنی؟!
    شهاب توپید:
    - گفتم بزن!
    سایه سرش را به چپ و راست تکان داد. شهاب با بلندترین صدای ممکن فریاد زد:
    - بزن!
    سایه چشمانش را بست و با شک و تردید ماشه را فشرد؛ اما همان لحظه شهاب محکم دستش را همراه با دست سایه کشید و سقف را هدف گرفت. با صدای شلیک گلوله، سایه جیغی زد و چشمانش را باز کرد. شهاب با لحن تمسخر‌آمیزی غرید:
    - هی شازده! مواظب باش به خودت شلیک نکنی کوچولو!
    سایه نگاه وحشت‌زده و خیسش را به شهاب که صحیح و سالم روبه‌رویش ایستاده بود، انداخت و بریده‌بریده پرسید:
    - ت... تو خوبی؟!
    شهاب پوفی کشید.
    - با این سرعت‌عملی که تو داری، میلاد حتی اگه مثل من، تو فاصله‌ی چند سانتی متریت هم باشه، نه تنها سالم می‌مونه، بلکه راحت یه شصت-هفتاد متری هم ازت دور میشه!
    سایه نفس راحتی کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. شهاب لبخندی زد.
    - این درسته! خودت باید اشکای خودت رو پاک کنی... هیچ‌کس مرحم دردت نیست!
    جلوتر آمد و اسلحه را به دست سایه داد، پشت سرش ایستاده، با دو دست دستانش را گرفت و انگشت سایه را همراه انگشت خودش روی ماشه قرار داد، فضای بیرون را هدف گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
    - دردات... غصه‌ها و عصبانیتت... هیچ‌کدوم و توی خودت نریز! همه رو یه‌جا جمع کن و با شلیک این گلوله فریادش بزن! تردید نکن... این سلاح، تنها رفیق و همدم واقعیه توئه؛ بذار باهات هم صدا بشه... بذار غمای وجودت رو فریاد بزنه! حالا، با من تکرار کن! زندگی من...
    سایه همچنان سکوت کرده بود. شهاب توپید:
    - تکرار کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    سایه با صدای لرزانی گفت:
    - ز... زندگی م... من...
    شهاب غرید:
    - بریده‌بریده نه، کامل و واضح!
    سایه آب دهانش را قورت داد.
    - زندگی من...
    - زندگی من، به‌خاطر اون بی‌شرف به کثافت کشیده شد...
    بغض گلویش، حرف زدن را برایش دشوار کرده بود. به‌سختی تکرار کرد:
    - به‌خاطر اون بی‌شرف به کثافت کشیده شد...
    - کسی که لایق نیست، حتی تو آتیش جهنم بسوزه!
    سایه بینی‌اش را بالا کشید و صدای دورگه، اما رسایش، در فضای کوچک انباری پیچید.
    - کسی که لایق نیست، حتی تو آتیش جهنم بسوزه!
    - اون خانواده‌ی من و خوشیای من رو ازم گرفت...
    سایه بغضش را قورت داد و انگشتش را روی ماشه فشرد. شهاب از این حرکتش لبخند رضایتمندی زد و منتظر ماند تا جمله‌اش را تکرار کند.
    - خانواده‌ی من و خوشیام رو ازم گرفت...
    - تمام روزای سیاه و نفرت‌انگیز عمرم رو اون برام رقم زد...
    سایه پلک‌هایش را باز و بسته کرد تا جلویش را واضح‌تر ببیند و اخم غلیظی کرد.
    - تمام روزای سیاه و نفرت‌انگیر عمرم رو اون برام رقم زد...
    - اون یه آشغاله، که حتی لایق یه مرگ طبیعی نیست!
    - یه آشغال... که حتی لایق مرگ طبیعی نیست...
    - پس باید به دست من کشته بشه!
    - باید به دست من کشته بشه...
    - خوبه، تکرار کن! مثل من که بارها و بارها، هر روز و هر شب تکرار کردم! اون‌قدر تکرار کن تا ملکه‌ی ذهنت بشه... هیچ جمله‌ای غیر از این نباید روی لبا و افکارت نقش ببنده! تکرار کن و ماشه رو بکش!
    - باید به دست من کشته بشه...
    - بگو، دوباره بگو!‌ باز هم بگو... مهم نیست چند بار؛ ده بار، صد بار، هزار بار... ده هزار بار!
    - باید کشته بشه... به دست من! کشته... باید کشته بشه! کشته بشه... باید! باید کشته بشه!
    از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد. چشمانش را بست و در یک‌آن ماشه را فشرد. صدای شلیک گلوله لبخند رضایتمندی روی لب‌های شهاب آورد. خوش‌حال از اینکه تدریسش موثر واقع شده، دست سایه را رها کرد، عقب‌عقب رفت، شروع کرد به دست‌زدن و با صدای بلند گفت:
    - خیلی خوب بود... آفرین!
    سایه که حالا دیگر اشک‌هایش روی صورتش خشک شده بود، به‌سمت شهاب برگشت، خیره‌ی چشمانش شد و آهسته لب زد:
    - ممنون...
    شهاب لبخندش را خورد و جدی شد.
    - اما این کافی نیست! باید بارها شلیک کنی... بارها تکرار کنی! هر جمله‌ای که میگی، باید همراه با فریاد تفنگت باشه! باید خیلی بیشتر تمرین کنی... خیلی خیلی بیشتر! دوباره هدف بگیر، تکرار کن!
    سایه سرش را تکان داد، دوباره دست روی ماشه گذاشت، چشمانش را بست و جملاتی که همراه شهاب گفته بود، زیر لبش تکرار کرد؛ بارها و بارها و هر بار که می‌خواست شلیک کند، این جمله‌ها در ذهنش تکرار می‌شد.یک تیر، دو تیر، سه تا... و در نهایت وقتی به خود آمد که خشاب اسلحه‌اش خالی شده بود!
    ***
    فلش بک: بیست سال قبل
    از پشت دستش را به‌سمت کمری شلوارش برد و قدمی به جلو برداشت.
    - اشتباه خیلی بزرگی کردی... خیلی! تو مثلاً دوست من بودی... هیچ فکرش رو نمی‌کردم به‌خاطر خودشیرینی، پیش بابا جونت انقدر راحت من رو بفروشی!
    مردمک طوسی‌رنگ چشمان بهادر لرزید و نگاه سرخ‌شده از اشک و پر نفرتش را به نگاه بی‌رحم کسی که تا دیروز بهترین دوستش بود، دوخت. پوزخندی پر تأسف زد.
    - دوست؟! می‌دونی، از خودم متنفرم که این‌همه سال دوست و همدم آدم پست و نفرت‌انگیزی مثل تو بودم! من خودشیرینی نکردم، فقط کاری که لازم بود رو انجام دادم! دوتا از بزرگ‌ترین جرمای یه آدم شرور و بد ذات رو کردم!
    قطره‌های اشک روی گونه‌هایش جاری شد‌.
    - چندتا دیگه جرم رو نشده داری‌؟ ها؟! کسی چه می‌دونه... شاید رو دست مجرمایی که دستگیرشون هم می‌کنی زده باشی!
    خون جلوی چشمانش را گرفت و در یک حرکت، اسلحه‌اش را از کمری‌اش بیرون کشید، بهترین دوستش را نشانه گرفت و توپید:
    - خفه شو!‌ من خیلی باهات مدارا کردم... بارها ازت خواستم دهنت رو ببیندی تا رابـ ـطه‌مون مثل همیشه باقی بمونه‌؛ اما تو چی؟! هه! با لو دادن من و حرفای امروزت رسماً گور خودت رو کندی! من فکر می‌کردم اگه رابـ ـطه‌ی دوستیمون جلودارت نشه...
    ابرویی بالا انداخت.
    - لااقل به‌خاطر بیوه نشدن نوعروست و دل پدر بیچاره‌ت هم که شده، دست از لج‌بازی برمی‌داری!
    بهادر سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد.
    - سکوت می‌کردم که چی؟!
    ابرویی بالا انداخت و با صدایی لرزان و دورگه گفت:
    - که یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم؟! یا نکنه فکر کردی منم مثل توام؟! به‌خاطر منافع خودم دست به هر کاری می‌زنم و آخر شب با خیال راحت سرم رو می‌ذارم رو بالشتم و می‌خوابم؟!
    مرد خشاب اسلحه‌اش را کشید و نفسش را پر حرص بیرون فرستاد.
    - دیگه داری زیادی وراجی می‌کنی! رفیق عزیزم کشتنت برام خیلی سخته، ولی مجبورم!
    بهادر پوزخندی زد.
    - هه! سخت؟! واسه کسی که به‌خاطر منافع خودش حاضره جون تنها برادرش هم به خطر بندازه و مرگش هیچ اهمیتی براش نداشته باشه، هیچ محدودیتی وجود نداره! کلمه‌ی سخت، تو رسیدن به خواسته‌های حقیر آدمای پستی مثل تو معنایی نداره؛ پس راحت باش!
    مرد پوفی کشید و شروع به قدم زدن دورتادور بهادر کرد.
    - تو همیشه لج‌باز بودی؛ ولی خب راست میگی! برای من خیلی بد نشد! با کشتن تو می‌تونم با یه تیر دو نشون می‌زنم! هم یه آدم خاله‌زنک و بی‌معرفت رو اون دنیا می‌فرستم، هم دیگه کسی باقی نمی‌مونه که بخواد متهمم کنه!
    خندید و حالا که دوباره سر جای اولش رسیده بود، جلوی بهادر ایستاد و ابرویی بالا انداخت.
    - آخه کدوم احمقی حرفای یه آدم روانی رو باور می کنه؟! ها؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    بهادر متعجب و گیج از حرف‌هایش نگاهش کرد. مرد پوزخند زد.
    - شرمنده، ولی زحماتت به هدر رفت!
    آهی ساختگی و سوزناک کشید و دوباره مشغول چرخیدن دور بهادر شد.
    - چقدر غم‌انگیز! از فردا ماجرای روانی شدن یه پدر به‌خاطر مرگ هولناک تنها فرزندش، پسری که سال‌ها منتظر اومدنش بود و بیش از حد وابسته‌ش، سر زبونا می‌افته! اون همین‌جوریش هم با مرگ تو نابود میشه، ولی...
    دوباره روبه‌روی بهادر ایستاد و نیشخندی زد.
    - من می‌تونم به واقعی‌تر نشون دادن و سرعت بخشیدن این کار کمک کنم! راه حلش فقط یه جام نوشیدنی همراه با یه‌کم روان گردانه!
    چشمان بهادر درشت شد و به خود لرزید. مرد مسـ*ـتانه خندید.
    - واو! عجب فیلمی بشه! سرهنگ اسم و رسم‌دار و پر افتخار اداره، دچار اختلالات اعصاب و روان شده...
    نچ‌نچی کرد.
    - دیگه اصلاً واسه موندن تو این شغل مناسب نیست! هیچ‌کس نمی‌تونه به حرفا و تصمیماتش اعتماد کنه...
    بهادر که از این همه پستی و شرارت زبانش بند آمده بود، فقط می‌توانست با چشمان درشت‌شده و قلبی شکسته، خیره نگاهش کند. مرد ادامه داد:
    - مرگ تو همه‌ی مشکلاتی که به وجود آوردی رو همراه خودش به گور می‌بره؛ اما هیچ دلم نمی‌خواست تو خونه‌ی خودت خونت رو بریزم؛ ولی... تو مجبورم کردی!
    مرد آرام‌آرام ماشه را فشرد و لب زد:
    - خداحافظ رفیق...
    بهادر آهسته پلک‌های لرزانش را بست و صدای شلیک گلوله سکوت بینشان را شکست.
    ***
    هنوز برای تفریح و جوانی خیلی پیر نشده بود؛ اما اصلاً حوصله‌ی این‌جور مهمانی‌های پر سروصدا و بی‌حریم را نداشت. مخصوصاً حالا که حرف‌های پسرش راجع به یکی از بهترین همکارانش، مدام در ذهنش تکرار می‌شد و هنوز هم توانایی هضمشان را نداشت! پسرش را خوب می‌شناخت!مطمئن بود از آن دسته افرادی نیست که به‌خاطر خصومت شخصی یا حسادت به برتر بودن شخصی نسبت به خودش، به دنبال عیب و ایراد گذاشتن روی او، آن هم چنین عیب بزرگ و وحشتناکی باشد! فکرش حسابی به هم ریخته بود و از طرفی باید این مهمانی کوفتی را به‌خاطر مأموریت مهمی که داشتند، تحمل می‌کرد! با صدای پسری که منتظرش بود به خود آمد و سرش را بالا آورد.
    - قربان با من کاری داشتین؟
    با اخم خیره‌اش شد.
    - آره، باهات حرف دارم. بهادر... راجع بهت یه چیزایی می‌گفت؟!
    مرد اخمی کرد.
    - چی می‌گفت؟!
    با دیدن خدمتکاری که با یک سینی حاوی چند عدد جام نوشیدنی به‌سمتشان می‌آمد، بشکنی زد.
    - بیا اینجا!
    خدمتکار به‌سرعت به‌سمتشان آمد و سینی را جلویشان گرفت. مرد زیر چشمی نگاهش کرد.
    - بدون الکلن دیگه؟!
    خدمتکار بله‌ای گفت و مرد هم لبخندی زد.
    - خوبه!
    جام خودش را که برداشت، نامحسوس به خدمتکار اشاره کرد که جام باقی‌مانده و تعیین شده از قبل را به کناریش تعارف کند. مرد میانسال بعد از برداشتن نوشیدنی و رد کردن خدمتکار، خیره به چشمان کم‌رنگ شخص مقابلش پرسید:
    - خب... می‌دونم که می‌دونی بهادر چیا راجع بهت، بهم گفته! توضیحی واسه حرفاش داری یا اینکه... منتظر روز دادگاه می‌مونی؟!
    مرد پوزخندی زد، جرعه‌ای از مایع قرمزرنگ را نوشید و آهی کشید.
    - امروز احتمالاً بدترین روز عمر من هست و... تا ابد خواهد بود؛ چون مشوق من... مردی که من رو ساخت و هر لحظه کنارم بود... امروز خیلی راحت من رو قضاوت کرد! اون پسرتونه، درست... اما هیچ فکرش رو نمی‌کردم باور کردن دو کلام حرف بی‌سند و مدرکش رو به باورکردن درستکاری و روراستی آدمی که چند سال دست راستتون بوده، ترجیح بدین! سرهنگ... شما با این کار دل من رو شکستین؛ بد جور!
    سرهنگ با حرص نفسش را بیرون فرستاد، یک نفس نوشیدنی‌اش را سر کشید، لیوانش را روی میز کوبید و با چشمان عصبی خیره‌ی نگاه غمگین مرد شد.
    - بهادر هیچ‌وقت به من دروغ نمی‌گـه... اصلاً تو ذاتش نیست! تو بهترین رفیقش هستی؛ پس خوب این موضوع رو می‌دونی. اون بی‌دلیل حرفی نمی‌زنه؛ حتماً یه چیزی دیده!
    مرد غم بیشتری در چشمان فریب‌دهنده‌اش ریخت.
    - قربان...
    با صدای هول و وحشت‌زده‌ی ستوان محمدی حرفش نصفه ماند.
    - جناب سرهنگ!
    سرهنگ که حالت عجیب و جدیدی داشت؛ اما کاملا هوشیار بود، سریع به‌سمتش چرخید.
    - چی شده؟!
    ستوان جوان که در گفتن حرفش تردید داشت، ایستاد و سرش را پایین انداخت.
    سرهنگ اخمی کرد.
    - پرسیدم چی شده؟! کسی از بچه‌ها لو رفته؟!
    ستوان با تردید سرش را بالا آورد و لب زد:
    - پ... پسرتون...
    چشمان سرهنگ درشت شد.
    - پسرم چی؟!
    مرد با نگرانی توپید:
    - بهادر؟! چی شده؟!
    ستوان با دستانی لرزان و چشمانی نگران لب زد:
    - ه... همراه من بیاین!
    سرهنگ به‌سرعت پشت‌سر جوان راه افتاد و مرد درحالی‌که جامش را روی میز قرار می‌داد، پوزخندی نامحسوس زد.
    - منتظر بزرگ‌ترین شوک زندگی‌ت باش... جناب سرهنگ!
    نفسش را بیرون فرستاد و پشت‌سر آن‌ها رفت.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    همیشه این‌جور مراسم‌ها برایش خسته‌کننده و طاقت‌فرسا بود؛ یک جور شکنجه! صدای هق‌هق و فریاد بقیه روی مخش بودند و اعتقاد داشت برای کسی که رفته دیگر نباید خودمان را اذیت کنیم! البته حق هم داشت! قلب سنگی و سیاه او معنای این اشک‌ها و عزاداری‌ها را نمی‌فهمید! پست‌فترتی که نزدیک‌ترین اشخاص زندگی‌اش را بهخاطر منافع خودش به کام مرگ کشانده بود، چرا باید به خاطر رفتن آدم‌ها از این دنیا اندوهگین می‌شد؟! مخصوصاً که این بار، در مراسم ختم بزرگ‌ترین تهدید زندگی‌اش حضور داشت؛ بهترین دوست سابقش! پس نه تنها اندوه نداشت، بلکه به‌خاطر پنهان کردن خوش‌حالی‌اش از جمع کناره گرفته بود! گوشه‌ای برای خود ایستاده بود و همان‌طور که به چشمان سرخ سرهنگ می‌نگریست، از تصور ادامهی ماجرا، پوزخندی روی لبانش نقش بست؛ اما صدای آرام و دلنشین ان زن، که البته برای او جز خراشی بر قلب سنگی‌اش نبود، او را به خود آورد. خیره به صورت کشیده‌ی همسرش، که حالا در میان آن چادر مشکی‌رنگ، سفیدتر به نظر می‌رسید شد و منتظر ماند تا حرفش را بزند.
    - بچه یه‌کم حوصله‌ش سر رفته، بریم؟
    مرد زیر چشمی به پسربچه که چادر مادرش را میان مشتش گرفته بود و با ان تیله‌های آبی‌رنگ منتظر به پدرش خیره شده بود، نگاه کرد. نفسش را بیرون فرستاد و دوباره نگاهش را به چشمان همسرش دوخت.
    - از اول هم که بهتون گفتم نیاین!
    زن جوان اخم کم‌رنگی کرد و غرید:
    - منم گفتم که زشته نیایم!
    مرد نگاه چپ‌چپی به او انداخت.
    - شما برین! من باید بمونم... سرهنگ ازم خواسته منتظر بمونم که راجع به پرونده صحبت کنیم. می‌دونی که چقدر مهمه نه؟! پس شما با آژانس برین.
    همسرش با تردید سری تکان دادو بعد از خداحافظی، نگاهش را به پسربچه‌اش دوخت.
    - بریم عزیزم.
    پسربچه دست مادرش را گرفت و رو به پدرش گفت:
    - خدافظ بابایی... زود خونه بیا.
    مرد لبخندی از روی اجبار زد و سرش را به آرامی تکان داد. بعد از رفتن آن‌ها دوباره با همان پوزخند، خیره به سرهنگ منتظر ماند. کم‌کم هوا رو به تاریکی می‌رفت و مردم یکی‌یکی پس از تسلیت گفتن مجدد، راهی خانه‌هایشان می‌شدند. حالا دیگر فقط فامیل‌های درجه یک باقی مانده بودند. مرد جلو رفت و آرام دست روی شانه‌ی سرهنگ گذاشت. سرهنگ رویش را برگرداند و با چشمان به خون نشسته‌اش خیره به مرد شد. مرد با تردید گفت:
    - باید باهاتون صحبت کنم قربان.
    سرهنگ آب دهانش را به‌سختی از میان بغضش قورت داد.
    - الان نه...
    مرد پافشاری کرد.
    - خواهش می‌کنم سرهنگ! شما هیچ فرصتی واسه اثبات خودم به من ندادید! می‌دونم که الان تو شرایط خوبی نیستین... پسرتون ک...
    سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
    - کشته شده و شما هنوز نتونستین هضمش کنین و قاتلش هم که... که معلوم نیست کیه و کجاست؟! می‌دونم چقدر گیج و آشفته‌این؛ ولی لطفاً... لطفاً درکم کنین! من نمیخوام اعتماد شما رو از دست بدم!
    سرهنگ که او را مثل پسر از دست‌رفته‌اش می‌دانست، نتوانست در مقابل اصرارش نه بیاورد و از جا برخواست.
    - خیله‌خب... بگو!
    مرد لبخند کم‌رنگی زد.
    - ممنون سرهنگ... ولی اینجا نه! لطفاً بریم اتاقتون!
    سرهنگ سری تکان داد و به‌سمت اتاقش راه افتاد. مرد پشت‌سرش وارد اتاق شد و نامحسوس در اتاق را قفل کرد. سرهنگ همان‌طور که به‌سمت میزش می‌رفت، گفت:
    - چرا خواستی بیایم اینجا؟!
    برگشت و ابرویی بالا انداخت.
    - خواستی پیش همکارات ابروت نره؟! نکنه به خودت شک داری سروان؟!
    مرد لبخند کجی زد و درحالی‌که دو دستش را پشتش گرفته بود، جلوتر آمد.
    - نه قربان... این‌جوری خواستم آخه...
    یک متری سرهنگ ایستاد و خیره به چشمانش شد.
    - می‌دونی، شما خیلی کار درستی سرهنگ! یه عالمه بپا داری؛ واسه همین هم...
    سرهنگ مشکوک از لحنش اخمی کرد.
    - منظورت چیه سروان؟!
    مرد نزدیک‌تر شد و پوزخندی زد.
    - واسه همین... نمیشه به اون راحتیا که پسرت رو کشتم بکشمت!
    همان لحظه دستش را که سرنگ بزرگی در آن نگه داشته بود جلو آورد، درحالی‌که با دست دیگر گردن سرهنگ را می‌فشرد، محکم سوزن را در پوستش فرو برد.
    - این هم از دومیش!
    سرهنگ با چشمان گردشده و وحشت‌زده‌اش خیره به آبی کم‌رنگ چشمان بی‌رحم سروان شد و ناباور از کرده‌اش، به آرامی لب زد.
    - ت... تو...
    سروان پوزخندی زد و با حرص گفت:
    - آره من! همونی که نباید راجع بهش تردید می‌کردی!
    سرهنگ که رنگ از رخش پریده بود و آرام‌آرام پاهایش سست می‌شد، لب زد:
    - ای... این چی بود؟! م... من به ت... تو اعتماد...
    سروان خندید و همراه با خم شدن سرهنگ، خم شد.
    - مشکل همینه سرهنگ... اعتماد! می‌خوام یه درس خیلی خیلی بزرگ، به بزرگ‌ترین استاد و مشوقم بدم! گوش میدی؟ ها؟! نباید به هیچ‌کس اعتماد کرد... هیچ‌کس! این هم یه نصیحت... گرچه دیگه خیلی واسه گفتنش دیر بود!
    خنده‌ای هیستیریک سر داد و پیرمرد را به گوشه‌ای پرت کرد.
    - دیگه خیلی کار کردی سرهنگ! باید از این به بعد رو استراحت کنی!
    پوزخندی زد و با چشمکی نگاهش را از چهره‌ی رنجور سرهنگ گرفت. قفل در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. در را به هم کوبید و گوشه‌ای دیگر، برای ادامه‌ی نمایش منتظر ماند.
    هنوز نیم ساعت نشده بود که به مراد دلش رسید؛ همه‌ی اقوام دورتادور سرهنگ ایستاده بودند و متعجب و وحشت‌زده از رفتار عجیبش، سعی در آرام کردنش داشتند؛ اما او که انگار دیگر خودش نبود و هرلحظه از لحظه قبل بدتر می‌شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    همسرش وحشت‌زده دستانش را گرفت و خیره به چشمانش گفت:
    - تو... تو چت شده مرد؟! چرا حرف نمی‌زنی؟! یه چیزی بگو! نکنه دیوونه شدی؟!
    سروان که از دور نظاره‌گر ماجرا بود، پوزخندی زد.
    - آره، دیوونه شده! از مرگ تنها پسرش!
    تکیه‌اش را از دیوار برداشت و درحالی‌که با قدم‌های محکم به‌سمت در خروجی می‌رفت، لب زد:
    - و هرگز قرار نیست که خوب بشه!
    ***
    بار دیگر موفق شده بود و از این موفقیت حقارت‌آمیز، لبخند کریحی روی لبانش نقش بست! حالا دیگر، هیچ‌کس مردی را که سال‌ها برای همه اسطوره بود، باور نداشت! همه می‌گفتند دیوانه شده است؛ اما هنوز شرمشان می‌شد جلوی چشمانش حرفی بزنند. کنار گوش هم پچ‌پچ می‌کردند:«روانی! بیچاره مرگ تنها پسرش مجنونش کرده!» انقدر با دقت کار کرده بود که مو لای درزش نمی‌رفت! هیچ‌کس تشخیص نمی‌داد برای چه به این روز افتاده، حتی نگاه‌های وحشت‌زده‌اش به سروان جوان را پای حال خرابش می‌گذاشتند و دیگر او را ازدست‌رفته می‌دانستند! طولی نکشید که از کار مرخصش کردند و این حق مردی که سال‌ها برای امنیت مردمانش زحمت کشید نبود؛ اما زمین هم گرد بود و سروان جوان نمی‌دانست که باید منتظر عواقب وحشتناک گناهانش بماند!
    ***
    زمان حال
    زنگ در به صدا درآمد. نگار نگاه کوتاهی به شخص روبه‌رویش انداخت و به‌سمت آیفون رفت. چهره‌ی آشفته و عصبی هومن جلوی چشمانش ظاهر شد، گوشی را برداشت و بعد از دادن سلام، در را باز کرد. هومن به‌سرعت از پله‌ها بالا دوید و در را گشود.
    - زود باش نگا...
    اما با دیدن چهره‌ی جدی آن مرد، حرفش نصفه ماند و همان جا ایستاد. نگاه متعجب و پرسشگرش را از مرد گرفت و به نگار دوخت. نگار لبخندی نصفه‌نیمه زد و جلوتر آمد.
    - چرا میون در وایسادی؟! بیا تو.
    به مرد اشاره کرد و رو به هومن گفت:
    - این متینه؛ پسرعموم.
    نگاهش را به متین دوخت.
    - و ایشون هم همون آقایی که راجع بهشون برات گفتم؛ آقا هومن.
    متین لبخند کجی زد و جلوتر آمد، خیره به هومن شد و دستش را جلو برد.
    - خوش‌حالم از دیدارتون... نگار خیلی از شما برام تعریف کرده!
    هومن همان‌طور که خیره‌ی قهوه‌ای چشمان آهویی متین شده بود، با تردید دست داد و لبخندی زورکی زد.
    - منم همین‌طور!
    نگاه پرسشگر و منتظرش را به نگار دوخت که زود متوجه شد و شروع به توضیح‌دادن کرد.
    - راستش متین رو خبر کردم که همراهمون بیاد؛ آخه اون طرفا رو مثل کف دست می‌شناسه و علاوه بر اون، ماشین هم داره؛ پس دیگه لازم نیست با اتوبوس بریم.
    هومن نیم‌نگاهی اخم‌آلود به متین انداخت و سری تکان داد.
    - اُکی... ممنونم!
    متین لبخند کجی زد و سرش را تکان داد.
    - پس من میرم ماشین رو چک کنم... زود بیاین.
    نگار سری تکان داد و بعد از رفتن متین رو به هومن گفت:
    - شیوا زنگم زد، کارن هم همراهش بود.
    هومن اخمی کرد‌.
    - واسه چی؟! ببینم چیزی که بهشون نگفتی؟!
    نگار سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - نه... کارن ازم پرسید می‌ریم سراغ عطایی؟ اما من بهش گفتم گمون نمی‌کنم.
    هومن سری تکان داد.
    - خوب کاری کردی!
    نگار بازوی هومن را فشرد و نگران خیره‌ی چشمانش شد.
    - من واسه خاطرجمعی تو بهش دوروغ گفتم هومن؛ ولی تا کی می‌خوای این‌جوری ازش دوری کنی؟! آخه چرا کارن نباید چیزی بدونه؟! اون نزدیک‌ترین شخص زندگیته!
    هومن کلافه غرید.
    - چون اون همیشه شبیه ماماناست! بیش از حد نگرانمه و این یعنی دردسر؛ یعنی اگه بفهمه می‌خوام چی‌کار کنم هر کاری می‌کنه که جلوم رو بگیره؛ منم این رو نمی‌خوام! من دیگه بچه نیستم که بقیه دستورم بدن، می‌فهمی نگار؟!
    نگار سری تکان داد و حرفی نزد. با صدای متین به خودشان آمدند.
    - هی بچه‌ها؟ بیاین دیگه!
    هومن دستی میان موهایش کشید، نفسش را عمیق بیرون فرستاد و لبخندی زورکی زد.
    - ممنون که درک می‌کنی... بریم؟
    نگار لبخند کم‌رنگی زد و سر تکان داد.
    - بریم.
    هرسه سوار ماشین متین شدند که پرسید:
    - خب اقا هومن، مقصد کجاست؟
    هومن سرش را به‌سمت صندلی عقب متمایل کرد و رو به نگار گفت:
    - حدست درست بود! وقتی پرس‌وجو کردم، فهمیدم تو یه ده کوره زندگی می‌کنه؛ اما حرفایی که راجع بهش می‌زدن اصلاً جالب و امیدوارکننده نبود!
    ابروهای نگار درهم رفت.
    - منظورت چیه؟!
    هومن نفسش را پر سروصدا بیرون فرستاد.
    - سرهنگ بنام و کاربلدی بوده؛ اما ظاهراً بعد از مرگ پسرش دیگه مثل سابق نشده! عذرش رو تو اداره خواستن و خونواده‌ش هم ترجیح دادن دور از شهر و اعصاب‌خوردیاش زندگی کنن!
    نگار سری تکان داد و ابرو بالا انداخت.
    - که این‌طور... پس راه سختی در پیش داریم!
    هومن چشمانش را باز و بسته کرد.
    - هوم... ولی به فهمیدن حقیقت می‌ارزه!
    نگار لبخندی زد.
    - درسته!
    دست هومن را میان دستش فشرد و با مهربانی خیره‌اش شد.
    - من تا آخرش پیشتم... هیچ‌کدوم حق نداریم جا بزنیم!
    هومن دست نگار را فشرد و با عشق خیره‌ی چشمانش شد.
    - ممنون... به‌خاطر همه چی!
    ***
    راوی
    کارن آرام و قرار نداشت. از طرفی آن مأموریت مهم و خطرناک و از طرف دیگر لج‌بازی و پنهان‌کاری هومن فکرش را مشغول کرده بود. از این سر سالن به آن طرفش می‌رفت و نمی‌توانست افکار به هم ریخته‌اش را متمرکز کند. از تصور اینکه هومن هم گرفتار همان مصیبتی که خودش چندین سال پیش گریبان‌گیرش شده بود شود، تمام بدنش به یک باره یخ می‌زد! لحظه‌ای خودش را دلداری می‌داد که ترس و اضطرابش بی‌مورد است. هومن که مثل آن زمان کارن، یک بچه‌ی هفده ساله نبود؛ می‌توانست از پس خودش بربیاید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    تازه نگار هم که همراهش رفته؛ اگر مشکلی پیش بیاید، حتماً کمکش می‌کند! اما لحظه‌ی بعد دوباره آن صحنه‌های وحشتناک جلوی چشمانش رژه می‌رفتند و او را بیش از پیش به هم می‌ریختند. شیوا نگران به‌سمتش آمد و به‌آرامی دست روی شانه‌ی لرزانش گذاشت. کارن درمانده به‌سمتش برگشت و خیره‌ی چشمان خسته و خواب‌آلودش شد. شیوا ناراحت و نگران گفت:
    - بسه دیگه کارن! الان بیشتر از چهار ساعته که داری این کار رو انجام میدی! اگه نگران خودت نیستی لااقل نگران اون ماموریت کوفتی باش! فردا صبح زود باید بری؛ ولی هنوز نخوابیدی! این‌جوری که نمیشه، باید استراحت کنی عزیزم.
    کارن نچی کرد و سر تکان داد.
    - می‌دونم شیوا جان... می‌دونم؛ ولی خودت که می‌دونی من تو چه حالیم! یه لحظه خودت رو جای من بذار... ببین می‌تونی بخوابی؟!
    شیوا آهی کشید.
    - می‌فهمم کارن... می‌دونم هومن چقدر برات مهمه؛ ولی اون که دیگه بچه نیست!
    کارن نالید:
    - می‌دونم شیوا... می‌دونم! ولی...
    - ولی چی؟! با من حرف بزن کارن، بگو چه‌جوری می‌تونم آرومت کنم؟!
    کارن خیره‌اش شد، چند ثانیه مکث کرد، با یک حرکت دست شیوا را کشید، او را در آغوشش انداخت، محکم به خود چسباندش و با چشمان بسته کنار گوشش زمزمه کرد:
    - عطایی یه آدم روانیه شیوا! نمی‌دونم چطور شده که به اینجا رسیده؛ ولی... ولی هومن باید ازش دور بمونه! اون فقط عذابش میده... قرار نیست کمکش کنه! اون حتی از خودش هم فراریه! از اینکه راجع به گذشته‌ی خودش حرف بزنه! نمی‌دونم چشه... فقط همین رو می‌دونم که هومن با دیدن اون قرار نیست به جایی برسه! تازه اگه اوضاع بدتر نشه، که اگه بشه...
    شیوا موهای کارن را نوازش کرد و آهسته گفت:
    - نمیشه عزیزم... نمیشه... نمی‌دونم چی بهت گذشته و نمی‌خوام هم بدونم؛ آخه طاقتش رو ندارم؛ ولی مطمئن باش که همچین اتفاقی واسه هومن نمی‌افته... اون بیست‌وشش سالشه کارن!
    کارن آهی کشید.
    - آره، بیست‌وشش... یه بچه‌ی بیست‌و‌شش ساله‌ی لج‌باز و یه دنده! از این پنهان‌کاری متنفرم شیوا... متنفر!
    شیوا ساکت ماند. صدای کارن مدام در ذهنش اکو می‌شد.
    - پنهان‌کاری... از این پنهان‌کاری متنفرم!
    با خود گفت، ای کاش تمام پنهان‌کاری‌ها مثل پنهان‌کاری هومن بود! اگرکارن می‌فهمید او چه موضوع مهمی را پنهان کرده... نه!
    کارن را محکم‌تر به خود فشرد و چشمانش را بست. حتی از تصور روزی که او قرار بود همه‌چیز را بفهمد هم می‌ترسید! نمی‌خواست از دستش بدهد... به‌هیچ‌وجه!
    ***
    دوماه بعد
    بعد از چند لحظه تفکر، سرانجام مهره‌ی مورد نظرش را جابه‌جا کرد و با این کار طرف مقابلش را کیش و مات. نگاه پر رمزوراز و مغرورش را بالا آورد و به صورت جی.اس که محو صفحه‌ی شطرنج شده بود و شدت عصبانیتش به‌خاطر شکست در مقابل زیردست جوانش، در ابروهای گره خورده و چهره‌ی درهمش به خوبی مشهود بود، دوخت. پوزخندی زد.
    - تموم شد رئیس! حالا هم کیشی، هم مات!
    جی‌.اس که گویا عصبانیتش در آن واحد فروکش کرده بود، خنده‌ای سر داد و سرش را بالا آورد، نگاه مملو از تحسین و خوشی‌اش را به چهره‌ی جوان، که موهای آشفته و پخش‌وپلایش به طرز عجیبی به چهره‌ی تخس و شرورش می‌آمد، دوخت و ابرویی بالا انداخت.
    - واو! بازیت عالیه پسر! تا حالا هیچ‌کس نتونسته بود جی.اس رو این‌جوری شکست بده!
    پسر تک‌خنده‌ای کرد و سرش را پایین انداخت.
    - نظر لطفتونه قربان‌!
    لبخند جی.اس پررنگ‌تر شد و چشمانش ریز‌تر الحق که این پسر در چرب‌زبانی همتا نداشت! در همان حالت از روی صندلی‌اش بلند شد و با قدم‌های استوار به پسر نزدیک شد. پسر جوان سرش را بالا آورد و خیره به جی.اس شد. جی.اس پشت‌سرش ایستاد و کف دو دستش را روی شانه‌های پسر قرار داد، خم شد، دستش را به‌سمت مهره‌ها دراز کرد، مهره‌ی شاهش را لمس کرد و کنار گوش پسر زمزمه کرد:
    - ولی یه پادشاه، هیچ‌وقت شکست و پایان خودش نمی‌بینه!
    مهره‌ی شاه را ول کرد و دستش را روی مهره‌ی سرباز طرف مقابل گذاشت.
    - و یه سرباز، همیشه یه سرباز می‌مونه! اینا رو همیشه یادت باشه!
    پسر جوان سری تکان داد.
    - چشم قربان!‌
    جی.اس در مقابل لبخند کجی زد، صاف ایستاد و با یک دست چندین بار محکم روی شانه‌ی پسر زد.
    - آفرین سرباز! ازت خوشم میاد! امروز رو خوش بگذرون که فردا کلی کار داریم؛ قراره بار جدیدمون از ترکیه برسه.
    این را گفت و دستانش را در جیب‌هایش فرو برد، از پسر فاصله گرفت و همان‌طور که با سرعت می‌رفت، لبخند کج و مغرورانه، اما نامحسوسی زد. در دلش به‌خاطر داشتن چنین زیر‌دست زبده‌ای به خود افتخار می‌کرد! هر کسی به این آسانی‌ها در مرکز توجه جی.اس قرار نمی‌گرفت؛ اما این پسر، تنها در دو ماه توانسته بود اعتمادش را جلب کند! او زیرک، بی رحم و مرموز بود! درست مثل خودش! با رفتنش پسر جوان از جا بلند شد و به‌سمت پرهام، که چند دقیقه‌ای می‌شد دست‌به‌سـ*ـینه و پا روی پا انداخته، به دیوار تکیه داده و در همان حالت خیره‌اش شده بود، رفت. لبخند کجی زد و همان‌طور که به‌سمتش می‌رفت با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - چی شده آقا پرهام؟! نکنه عاشقم شدی که این‌طور خیره‌م موندی؟!
    پرهام خندید و تکیه‌اش را از دیوار برداشت‌.
    - هر کس دیگه‌ای هم بود مثل من محو بازیت می‌شد؛ تو بی‌نظیری پسر!
    پسر لبخند کجی زد و کنار پرهام ایستاد.
    - چه خبرا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    پرهام نفسش را بیرون فرستاد و با ابروهایش به جی.اس که خیلی دورتر از آن‌ها گرم صحبت و نوشید*نی خوردن با مرد کت‌شلواری و جا افتاده‌ای، درست شبیه خودش شده بود، اشاره کرد.
    - خبرا که پیش شماست!
    نگاهش را به پسر دوخت.
    - می‌بینم که جی.اس بدجوری شیفته‌ت شده!
    پسر لبخند کجی زد، دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برد، چرخید، تن صدایش را بالاتر برد و ابرویی بالا انداخت.
    - چیه؟! حسودیت میشه؟!
    قبل از اینکه نگاهش با نگاه جی.اس برخورد کند، چرخید و خیره به پرهام یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - هوم؟!
    پرهام خندید.
    - دیگه زیادی خودت رو تحویل گرفتی پسر جون!این‌طور فکر نمی‌کنی؟!
    پسر سری تکان داد و تک‌خنده‌ای کرد.
    - باید برم... فردا خیلی کار دارم!
    پرهام سری تکان داد و با نگاهش، دور شدن او را تماشا کرد!
    ***
    ایستاد و از میان در نظاره‌گر داخل اتاق شد؛ هر چهار نفرشان دورتادور یک میز چوبی دایره شکل نشسته بودند و پرهام با لحنی عصبی و ناراحت مشغول بحث و اعتراض بود. کمی از در فاصله گرفت و گوش‌هایش را برای شنیدن صدای پرهام تیز کرد.
    - اون جی.اس فرصت‌طلب و رئیس آشغالش دارن از ما سوءاستفاده می‌کنن! تازه فکر می‌کنن ما هم احمقیم و نمی‌فهمیم! تاحالا هیچ‌وقت شده با خودتون فکر کنین این معامله‌های بزرگ و خطرناک چقدر سود توشه؟! همه‌ی سختی و خطرش رو ما به جون می‌خریم، اون‌وقت جی.اس و رئیسش همه‌ی پولش رو بالا می‌کشن! حق ما این نیست، ما جونمون رو واسه کار اونا وسط می‌ذاریم، اون‌وقت چی نصیبمون میشه؟! چندرغاز پول، اون هم با هزار تا منت! نه... این‌جوری نمیشه!
    لب‌هایش را برچید، از روی صندلی بلند شد، کف دو دستش را با عصبانیت روی میز کوبید و غرید:
    - باید باهاش صحبت کنیم، اگه اوضاع بخواد همین‌جوری پیش بره... من دیگه واسه‌ش کار نمی‌کنم!
    نگاهش را به بقیه دوخت و لب زد:
    - شما رو نمی‌دونم!
    پویا دستش را کشید و با لحنی که سعی داشت پرهام را آرام کند، گفت:
    - آروم باش! بشین.
    نادر سرش را تکان داد.
    - درست میگی! باید با جی.اس حرف بزنیم... این وضعیت دیگه واقعاً رو اعصابه!
    پسر دست از فالگوش ایستادن کشید و بدون در زدن، وارد اتاق شد.
    - چرا حرف زدن؟!
    با شنیدن صدایش تمام نگاه‌ها شوکه و ترسیده به‌سمت او برگشت. دستی به موهای پریشانش کشید و چشمکی زد.
    - وقتی میتونی خودت وارد عمل بشی؟!
    پرهام اخمی کرد.
    - منظورت چیه؟!
    پسر با قدم‌های استوار و آهسته به آن‌ها نزدیک شد و جدی گفت:
    - منظورم واضحه! منم مثل شماها از این اوضاع خسته شدم...
    تک‌خنده‌ای کرد و ادامه داد:
    - تنها فرقم با شما اینه که ازتون باهوش‌ترم!
    پرهام اخمش را غلیظ‌تر کرد.
    - خر خودتی!
    چند قدم به‌سمتش آمد، دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - دست راست جی.اس و خــ ـیانـت بهش؟!
    پوزخند زد.
    - محاله!
    پسر نفسش را با حرص بیرون فرستاد.
    - واقعاً که احمقی! فکر کردی اگه واقعاً به جی.اس وفادار بودم، اینجا منتظر می‌موندم تا تو تیکه بارم کنی؟!
    خندید.
    - مسلماً نه! می‌رفتم همه‌ی حرفاتون رو کف دستش می‌ذاشتم!
    پرهام ابرو بالا انداخت.
    - شاید هم قصدت همینه؟!
    پسر خندید و سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌اش ایستاد.
    - اگه یک ماه پیش این رو ازم می‌پرسیدی، حتماً جوابت آره بود؛ ولی حالا...
    رویش را از آن‌ها برگرداند و نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
    - دیگه از پادویی کردن واسه جی.اس خسته شدم! من همه‌چی رو واسه معامله‌هاش ردیف می‌کنم، اون‌وقت جی.اس...
    سرش را به تأسف تکان داد.
    - مثل یه سگ باهام رفتار می‌کنه!
    چرخید و دست‌به‌سـ*ـینه ادامه داد:
    - خلاصه اینکه... از طرف اون بودن خسته شدم! می‌خوام اون‌قدری که حقمه سود ببرم؛ ولی...
    ابرو بالا انداخت و پر توقع نگاهشان کرد.
    - تنهایی نمی‌تونم!
    پرهام گیج پرسید:
    - م... منظورت چیه؟! چه نقشه‌ای تو اون سر کوفتیت داری؟!
    - این‌جوری نمیشه، اول...
    نگاهی به هر چهار نفرشان انداخت.
    - باید بهم قول بدین کمکم می‌کنین!
    پرهام نگاهی به آن سه نفر انداخت و آن‌ها هم با تکان دادن سرشان، البته با شک و تردید، مواقفت کردند. پرهام نگاهش را از آن‌ها گرفت و به آن دو تیله‌ی مشتاق آبی‌رنگ دوخت.
    - قبوله، حالا... نقشه‌ت چیه؟!
    پسر لبخند کجی زد و روی صندلی پرهام نشست.
    - جی.اس مسئولیت معامله‌ی امروز رو به من سپرده. مبلغی که تو قرار داد نوشته پونصد میلیونه؛ ولی...
    زیر چشمی نگاهی به تک‌تکشان انداخت.
    - کسی رو می‌شناسم که حاضره با ششصد تا معامله کنه، چطوره؟!
    پرهام ابرویی بالا انداخت.
    - جالبه!
    صابر با ترس گفت:
    - مشکلی پیش نمیاد؟! ا... اگه جی.اس بفهمه چی؟!
    پسر نگاهش را به چشمان ترسیده‌ی صابر دوخت و لبخند کجی زد.
    - نترس! جی.اس بیشتر از این حرفا به من اعتماد داره!
    نفسش را عمیق بیرون فرستاد.
    - معامله رو انجام می‌دیم و پونصد تا رو تحویل جی.اس می‌دیم؛ طبق قرار دادمون.
    چشمکی زد.
    - بقیه‌ش هم بین خودمون تقسیم می‌کنیم و می‌ریم عشق و حال!
    پرهام اعتراض کرد.
    - صبر کن ببینم؛ پس... پس طرف معامله‌ی جی.اس چی؟! به ساعت نمی‌کشه که خبر نرسیدن محموله رو به جی.اس میدن!
    پسر پا روی پا انداخت و ابروهایش بالا پرید و پوزخندی شیطانی زد.
    - اوپس! چه مصیبتی! پس باید قبل از اینکه واسه خبر دادن به جی.اس دستشون بره رو دکمه تماس، کارشون رو بسازیم!
    چشم‌های هر چهار نفرشان درشت شد و خیره به پسر ماندند. کمی بعد پرهام به خود آمد و سری تکان داد.
    - عالیه! خب، حالا ما باید چی‌کار کنیم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا