کامل شده رمان عروس بدلی | badri کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوبتون تا این جا؟


  • مجموع رای دهندگان
    70
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
- کار خاصی نیست... فقط باید همه چی رو عادی جلوه بدین! جی.اس همیشه چندتا رو دنبالم می‌فرسته...
سرش را کج کرد و ابرو بالا انداخت.
- که ظاهراً این دفعه نوبت شماست!
***
فلش بک: بیست‌ودو سال قبل
همین که در اتاق را باز کرد، همه ایستادند و احترام نظامی گذاشتند. لبخند پر غروری زد، همان‌طور که دستانش را پشتش در هم گره کرده بود، سری تکان داد و با این کار به همکارانش اجازه‌ی نشستن داد. جلوتر آمد و نگاهی به تک‌تکشان انداخت.
- کارتون عالی بود! الان دیگه خیلی به هدفمون نزدیکیم!
همه با خوش‌حالی سر تکان دادند و یکی از ستوان‌ها گفت:
- بعد از تموم شدن این پرونده، مسلماً سرهنگ بهتون ترفیع درجه میده! تبریک میگم قربان!
سروان جوان سری تکان داد و لبخند زد.
- ممنون! فعلاً می‌تونین استراحت کنین؛ اما خیلی زود باید برای پیروزی بعدیمون آماده بشیم!
سرش را به معنای خداحافظی تکان داد و از اتاق خارج شد. با غرور به‌سمت اتاق خودش قدم برداشت و همین که در را باز کرد، تلفن به صدا در آمد.
به‌سمت میزش رفت و گوشی را برداشت.
- الو؟
صدای خنده‌ای ناآشنا از پشت تلفن به گوشش خورد.
- به‌به! چه عجب افتخار دادین و گوشی رو برداشتین! اجازه بدین پیروزیتون رو تبریک عرض کنم جناب سروان!
اخم‌هایش در هم رفت.
- ممنون، شما؟!
مرد دوباره خندید.
- من رو نمی‌شناسی؟!
نچ‌نچی کرد.
- بده... واقعاً خیلی بده! از آدم باهوش و موفقی مثل شما انتظار نداشتم! راستی، حال همسر و پسرت چطوره؟!
سروان جوان با خشم غرید:
- منظورت چیه؟ گفتم... خودت رو معرفی کن!
مرد باز هم خندید.
- چه اصراریه؟! این‌جوری بازی خیلی بی‌مزه میشه! فکر کن با تمام نیروهات دنبال یه آدم مشکوک باشی، بعد یهو همه‌ی مشخصاتش لو بره!
تک‌خنده‌ای کرد.
- اصلاً نمی‌چسبه!
بلندتر ادامه داد:
- مگه نه آقا کامران؟!
سروان جوان که چشم‌هایش از تعجب درشت شده بود، به‌سختی لب زد:
- ک... کامران...
مرد با لحنی جدی گفت:
- موضوع جالب‌تر شد جناب سروان... نه؟!
سروان جوان که بدجور رودست خورده بود، حتی توان حرف زدن هم نداشت؛ اما مرد ادامه داد:
- چیه؟! چرا لال شدی؟! نکنه فکر کردی فقط خودت تو کل دنیا باهوش و زرنگی؟!
تک‌خنده‌ای کرد.
- نه‌خیر جناب! این بار آدمایی باهوش‌تر از خودت به پستت خوردن که متأسفانه، به اندازه‌ی هوششون صبور نیستن؛ بنابراین اگه هر چه سریع‌تر بی‌خیالشون نشی و دست از این موش و گربه بازی نکشی، مجبوری واسه همیشه با بردارت کوچیک‌ترت و زنش خداحافظی کنی!تصمیم با خودته! اگه تا دو ساعت دیگه خبر آزادی رفیقام نرسه...
خندید.
- خب... می‌دونی که صبر منم تموم میشه؛ پس عجله کن! جناب سروان، کیوانِ، احمدی!
این را گفت و با خنده قطع کرد! سروان جوان که از شدت عصبانیت قرمز شده بود و رگ‌هایش متورم، گوشی را با غیظ به طرفی پرت کرد و دو دست مشت شده و لرزانش را محکم روی میز کوبید! از جا بلند شد و با شتاب از اتاق بیرون زد، به‌سمت همان اتاق قبلی رفت و در را با شدت باز کرد. هم‌زمان، صدای همهمه و خنده به یک باره خاموش شد و نگاه ها به‌سمت او برگشت.
با همان اخم غلیظ و چشمان به خون نشسته، بلند و رسا گفت:
- استراحت کافیه! همین الان وارد مرحله‌ی بعدی می‌شیم!
***
همین که سردی لوله‌ی اسلحه را حس کرد، پوزخندی زد و لب گشود:
- اشتباه بزرگی کردی سروان! انگار یادت رفته جون عزیزات دست ماست!
صدای بی‌رحم و جدی سروان در گوشش پیچید.
- دستات رو بالا ببر!
مرد خندید و دست‌هایش را بالا برد، هم‌زمان، دو نفر غول‌پیکر درحالی‌که جسم نیمه‌جان کامران و همسرش را دنبال خود می‌کشیدند، جلو آمدند، آن‌ها را با بی‌رحمی روی زمین پر از خاک و کلوخ انداختند و بی‌توجه به ناله‌ی ضعیف و تقلای بی‌نتیجه‌شان، به سروان خیره شدند.
کامران به‌سختی سرش را بالا آورد، نگاه سرخش را به برادرش دوخت و از میان لب‌های خونین و خشکیده‌اش لب زد:
- ک... کیوان!
کیوان نگاهش را از او گرفت، دوباره به مرد دوخت و ضربه‌ای به کمرش زد.
- یالا زر بزن! بگو همدستات کجان؟
مرد تک‌خنده‌ای کرد.
- برادرت و زنش تو دردسرن، بعد تو هنوز به فکر مأموریتتی؟!
کیوان بی‌توجه به حرفش غرید:
- جواب سؤال من رو بده!
مرد نفسش را بیرون فرستاد و سرش را پایین انداخت.
- درسته، باید حدس می‌زدم از آدمی مثل تو، توقع بیشتری نیست!
سروان پوزخندی زد.
- خوبه که اشتباهت رو فهمیدی! حالا... زود بگو همدستات کجان!
مرد قهقهه‌ای سر داد که سروان عصبانی شد و هلش داد. محکم روی زمین سرد و سخت خرابه‌ی بیرون شهر افتاد؛ اما همچنان قهقهه می‌زد! سروان که خونش به جوش آمده بود، اسلحه‌اش را بیرون آورد و به‌سمت مرد گرفت.
- تو فکر کردی من باهات شوخی دارم؟!
مرد که از خندیدن خسته نشده بود، با گوشه‌ی چشم به بادیگارد‌هایش که اسلحه به دست، بالای سر کامران و همسرش ایستاده بودند، اشاره کرد.
- مراقب رفتارت باش سروان!
سروان پوفی کشید و اسلحه را آماده تیر‌اندازی کرد.
- دیگه واقعاً خسته‌م کردی!
چشم‌هایش را بست و هم‌زمان با کشیدن ماشه، صدای شلیک سه گلوله در فضا پخش شد.
***
زمان حال
هومن عصبی دور خودش چرخید و همان‌طور که موهایش را جنگ می‌زد، تک‌خنده‌ای حرصی سر داد.
- مسخره‌ست! دو ماهه اینجاییم؛ ولی هنوز هیچی به هیچی!
ضربه‌ای محکم به سنگ کوچک جلوی پایش زد و غرید:
- این روستای کوفتی طلسم شده‌ست! هر چی بیشتر پیش می‌ریم بیشتر گیج می‌شیم!
نگار نفسش را کلافه بیرون فرستاد و از روی تخته‌سنگ بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    به‌سمت هومن رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت.
    - آروم باش! شا... شاید راه و اشتباه اومدیم! اصلاً تو مطمئنی عطایی اینجا زندگی می‌کنه؟!
    هومن به‌سمت نگار چرخید و نگاه خسته‌اش را به چشمان او دوخت.
    - معلوم هست چی میگی نگار؟! آره، مطمئنم! من کلی تحقیق کردم. هر چی می‌خواستم و از زیر زبون کل قدیمیای ادارمون کشیدم؛ ولی...
    ناخودآگاه اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
    - من... من فقط دنبال یه اسمم نگار... یه نشونه؛ آخه... آخه چرا باید انقدر عذاب بکشم؟!
    نگار غمگین نگاهش کرد، به‌آرامی تن لرزانش را به آغـ*ـوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
    - نگران نباش... همه‌چی درست میشه!
    چند لحظه بیشتر نگذشته بود که هومن خودش را از آغـ*ـوش نگار بیرون کشید و انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، رو به نگار گفت:
    - به نظرت بهتر نیست جدی‌تر برخورد کنیم؟!
    ابروهای نگار در هم رفت.
    - منظورت چیه؟!
    - عطایی، این‌طور که ما فهمیدیم، آدم پرحاشیه‌ای بوده؛ پس... پس شاید اهالی روستا سعی دارن هویتش رو مخفی نگه دارن. باید این بار جدی‌تر بشیم. دیگه پرس‌وجو بسه، باید مجبورشون کنیم!
    نگار گیج پرسید:
    - م... منظورت چیه؟!
    هومن ذوق‌زده گفت:
    - منظورم واضحه نگار؛ ما پلیسیم، چرا از قدرتمون استفاده نکنیم؟!
    نگار نگران گفت:
    - و... ولی این‌طوری... این‌طوری ممکنه اوضاع بدتر بشه! شاید بترسن و دیگه عمراً حرف بزنن!
    هومن نفسش را بیرون فرستاد.
    - دیگه برام مهم نیست چی بشه! دوماهه داریم با پرسیدن و التماس و گشتن پیش می‌ریم، بسه دیگه! این آخرین راهمونه.
    پیشانی نگار را به پیشانی‌اش چسباند و لب زد:
    - بهم اعتماد کن نگار! کمکم کن!
    لبخندی زد و به‌سمت مرکز روستا راه افتاد؛ جایی که فروشنده‌های محلی همیشه آنجا بساط می‌کردند. نگار پشت‌سرش دوید و داد زد:
    - وایسا هومن! کجا داری میری؟!
    هومن بی‌توجه به نگار میان جمعیت اندکی که آنجا بودند، رفت و دست روی شانه‌ی پیرمردی زد.
    - ببخشید آقا، سرهنگ عطایی می‌شناسی؟!
    پیرمرد سرش را به چپ و راست تکان داد. هومن عصبی پوفی کشید و از چند نفر دیگر هم پرسید. وقتی جواب منفی همه‌شان را شنید، میان جمعیت ایستاد و داد زد:
    - یعنی هیچ‌کس تو این خراب شده نیست که سرهنگ عطایی رو بشناسه؟!
    همه‌ی نگاه‌ها به‌سمت او برگشت و سکوت برقرار شد. هومن عصبی سری تکان داد:
    - بسیار خب...
    نگاهش را به نگار دوخت که با نگرانی سرش را به چپ و راست تکان داد تا هومن را منع کند؛ اما فایده‌ای نداشت و هومن کار خودش را کرد!کارتش را از جیب لباسش بیرون کشید و بالا گرفت.
    -من ستوان احمدی هستم از اداره ی اگاهی! از این لحظه هرکس بخواد چیزی رو ازم مخفی کنه، به‌خاطر همکاری نکردن با پلیس باید منتظر عواقبش هم باشه!
    هومن با صدای بلند سخنرانی می‌کرد و در چند متری او، مرد میانسالی که سعی داشت پشت جمعیت پرهمهمه و کوچک پنهان شود، با تعجب و شاید ترس به او می‌نگریست و هنوز هم در دلش حسرت سال‌های دور را می‌خورد! خودش را خیلی پست می‌دانست. نفرین به روزی که فریب نجواهای شیطانی هوا و هوسش را خورد و حفظ جایگاهش را به افشا کردن حقیقت ترجیح داد! حالا دیگر نمی‌توانست؛ آنقدر غرق در گناهانش شده بود که جرئت بازگشت را نداشت! تنها کاری که از دستش برمی‌آمد سر زدن به سرهنگ عطایی و خانواده‌اش و کمک به آن‌ها بود، تا شاید کمی بتواند اشتباهاتش را جبران کند؛ شاید!
    با تردید و وحشت زمزمه کرد:
    - احمدی... ستوان احمدی!
    سرش را به گوش مرد کناری‌اش نزدیک کرد و آهسته پرسید:
    - اینجا چه خبره؟! اون کیه؟!
    مرد کلافه نفسش را بیرون فرستاد.
    - این پسر شهریه دوماهه که اومده اینجا و در‌به‌در دنبال یکی به اسم عطایی می‌گرده؛ باور نمی‌کنه که ما اینجا عطایی نداریم، خیلی سیریش و کنس!
    نگاهش را به مرد دوخت و آب دهانش را قورت داد. چه خوب بود که این همه سال هیچ‌کس چیزی نمی‌دانست! این برای سرهنگ عطایی و خانواده‌اش بهتر بود! بعد از جنایت بزرگی که آن سروان حریص و روان‌پریش در حقشان مرتکب شد، دیگر فقط به آرامش احتیاج داشتند! خانواده کوچک و از هم پاشیده‌ی آن‌ها دیگر طاقت تشویش و استرس را نداشت! باید هر طور که شده سر از کار این ستوان احمدی درمی‌آورد تا مبادا دست به کاری بزند و دوباره آرامش این خانواده به هم بریزد!
    زمزمه کرد:
    - لعنتیا... باز چه نقشه‌ای واسه این خانواده‌ی بیچاره دارین؟!
    باید قصد و هدفش را از آمدن به این روستا می‌فهمید. اصلاً چطور فهمیده بود سرهنگ عطایی اینجاست؟! نه، باید هر چه سریع‌تر جلویش را می‌گرفت! اعتقاد داشت به خانواده‌ی احمدی‌ها، هرگز نباید مجال و فرصت داد. نمی‌خواست اشتباهی را که چندین سال پیش مرتکبش شده بود، دوباره تکرار کند.
    ***
    دستی میان موهای همیشه پریشانش کشید و رو به هر چهار نفرشان گفت:
    - خب، پس همون‌طور که قبلاً گفتم، من و پرهام می‌ریم سراغ طرف معامله‌ی جی.اس و حسابشون رو می‌رسیم، هم‌زمان شما سه تا هم میرین و محموله رو تحویل خریدارا میدین، حله؟!
    پویا با استرس گفت:
    - ح... حله. ف... فقط شما د... دوتا، تنهایی می‌تونین از... از پسشون بربیاین؟!
    پسر نگاهی به پرهام انداخت و با اخم رو به پویا گفت:
    - نگران ما نباش... ببینم تو با این قیافه و اوضاع می‌خوای واسه معامله بری؟!
    نچ‌نچی کرد و با تأسف نگاهش کرد.
    - جمع کن خودت رو بچه! این‌همه ترس واسه چیه؟! اگه بخواین این‌جوری پیش برین، همه چی رو خراب می‌کنین.
    نفس عمیقی کشید و نگاهش را به پرهام دوخت.
    - بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    با پرهام هم قدم شدند؛ اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که پسر به‌سمت آن سه نفر برگشت و انگشتش را به تهدید بالا رفت.
    - و یه چیز دیگه! خوب یادتون باشه، اگه بخواین به من کلک بزنین...
    پوزخند زد.
    - فقط خودتون ضرر می‌کنین! متوجهین که؟!
    ناصر سری تکان داد.
    - نگران نباش پسر جون! امگه احمقیم؟! بحث صد میلیون پوله!
    پسر سری تکان داد.
    - خوبه.
    نگاهش را به پرهام دوخت و به ماشین اشاره کرد.
    - زودباش، وگرنه دیر می‌رسیم.
    ***
    ماشین را پشت درخت‌ها متوقف کرد و هر دو پیاده شدند. از میان برگ‌ها نگاهی به فربد و افرادش که دورتادور ماشین‌های گران‌قیمتشان ایستاده و انتظار می‌کشیدند، انداختند. پسر به پرهام اشاره کرد و درحالی‌که اسلحه‌هایشان را پشت‌سرشان پنهان کرده بودند، با احتیاط جلو رفتند، آهسته از پشت درخت‌ها بیرون آمدند و پسر با تک‌سرفه‌ای حواسشان را جمع کرد.
    - متأسفم که منتظر موندین!
    نگاه‌ها به‌سمت آن‌ها برگشت، لبخندی زد و جلوتر رفت، روبه‌روی سردسته‌ی گروه ایستاد، دستی که با آن اسلحه‌اش را حمل می‌کرد، پشت سرش نگه داشت و دست دیگرش را جلو آورد.
    - سلام.
    مرد که مشکوک شده بود، قدمی به عقب برداشت و با تردید اطراف را نگریست و اخمی کرد.
    - محموله کجاست؟
    پسر دستش را آهسته پایین آورد و نفسش را بیرون فرستاد، سرش را پایین انداخت و تک‌خنده‌ای کرد، هم‌زمان لبش را به دندان گرفت، دوباره سرش را بالا آورد و در چشم‌های مرد خیره شد.
    - یاد نگرفتی قبل از هر کاری باید سلام کرد؟!
    مرد غرید:
    - پرسیدم... محموله کجاست؟ اینجا چه خبره؟
    آب دهانش را قورت داد و آهسته‌تر گفت:
    - این دیگه چه بازی‌ایه؟! باید به جی.اس زنگ بزنم.
    همین که دست‌ به سمت جیب بارانی‌اش برد، پسر به پرهام اشاره کرد و هر دو اسلحه‌های آماده به تیراندازیشان را بالا آوردند. پسر داد زد:
    - هی تو! دست از پا خطا کنی مردی!
    مرد آهسته سرش را بالا آورد، در چشمان پسر خیره شد، پوزخندی زد، سرش را کمی به‌سمت افرادش متمایل کرد و همین برای آن‌ها کافی بود تا اسلحه‌هایشان را بالا بیاوردند و به‌سمت آن دو نشانه بگیرند. خیره در چشمان پسر قدمی جلوتر آمد و نفسش را با حرص بیرون فرستاد.
    - بگو... کی هستی؟!
    اما با شنیدن صدای آژیر چشمانش درشت شد و سریع پشت‌سرش را نگاه کرد. خودش و افرادش وحشت‌زده نیروهای پلیس را از نظر گذراندند و با اشاره‌ی آن‌ها به اجبار اسلحه‌هایشان را انداختند. پسر اسلحه‌اش را پایین گرفت؛ همانند خودش پوزخندی زد و قدمی جلوتر آمد.
    - اسمم کارنه...
    چشمکی زد.
    - واسه آشنایی بیشتر هم وقت زیاده!
    جدی شد و با چشم به آن‌ها اشاره کرد.
    - ببرینشون!
    نگاهش را به پرهام دوخت و لبخندی زد.
    - کارت عالی بود؛ مثل همیشه!
    پرهام تک‌خنده‌ای کرد.
    - ممنون. در ضمن...
    چشمکی زد.
    - تو هم شطرنجت عالیه!
    کارن لبخند زد و نفسش را بیرون فرستاد.
    - دیگه باید بریم؛ احتمالاً تا الان اون سه تا هم محموله رو تحویل مهیار دادن و پولش رو گرفتن!
    پرهام همان‌طور که دنبال کارن به‌سمت ماشین می‌رفت، چینی به پیشانی‌اش داد و با لحن غمگینی گفت:
    - وای اسمش رو آوردی، دلم براش تنگ شد!
    کارن خندید و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
    - واسه نامزدت چی؟! بهش بگم مهیار رو بیشتر از اون دوست داری؟!
    پرهام خندید.
    - نه تو رو خدا! سایه می‌کشتم!
    کارن ابرو بالا انداخت.
    - حق داره!
    هر دو خندیدند و سوار ماشین شدند.
    ***
    جی‌.اس بعد از آن ضربه‌ی عالی، لبخند کجی زد و نگاهش را به کارن دوخت.
    - نوبت توئه... ببینم چه میکنی!
    کارن میز بیلیارد را دور زد، خم شد، چشمانش را ریز کرد تا یک هدف‌گیری دقیق داشته باشد و بعد از مطمئن شدن، سرانجام ضربه زد. هم‌زمان، گوشی جی.اس زنگ خورد و با دیدن شماره‌ی روی آن، سریع جواب داد:
    - الو؟
    - ...
    از شنیدن حرف‌های فرد پشت خط، چشمانش درشت شد و تقریباً داد:
    - چی؟! لو رفته؟! لعنتی آخه چطوری؟
    مشت محکمی به میز بیلیارد زد.
    - لعنتی... لعنتی!
    از کارن فاصله گرفت و کمی آن طرف‌تر مشغول بحث با فرد پشت خط شد. کارن پوزخندی نامحسوس زد و از همان‌جا زیرنظرش گرفت. پرهام که نزدیک به آن‌ها مشغول بازی بود، با رفتن جی.اس به‌سمت کارن آمد، کنارش ایستاد، چوب کنار دستش را برداشت و آهسته گفت:
    - می‌بینم که بدجور زدی به هدف!
    کارن بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
    - حالا کجاش و دیدی؟! بازی اصلی تازه داره شروع میشه! این بار دیگه رئیس مرموز مجبوره برگرده ایران... مطمئنم!
    پرهام سری تکان داد و خم شد.
    - بی‌صبرانه منتظرم!
    بعد از زدن ضربه‌ای به توپ، چشمکی رو به کارن زدو از آنجا دور شد. کارن نگاهش را از پرهام گرفت و به جی.اس، که همچنان با عصبانیت مشغول بحث با فرد پشت خط بود، دوخت و لب زد:
    - کارتون تمومه!
    بعد از چند لحظه جی.اس بالاخره دست از بحث کردن کشید و با خشم به‌سمت کارن برگشت. کارن خودش را به نگرانی زد و سریع پرسید:
    - چی شده قربان؟
    جی.اس نفسش را پرحرص بیرون فرستاد.
    - یکی دیگه از انبارا لو رفته! در ضمن، بعد از معامله‌ی دیروزمون، فربد و افرادش هم گیر پلیس افتادن و محموله لو رفته! البته... خوشبختانه نفهمیدن طرف معاملشون ما بودیم و هنوز پلیس از وجود ما خبر نداره؛ ولی باید زودتر موضوع رو به رئیس بگم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    کارن سر تکان داد و چشمانش را ریز کرد.
    - ولی... آخه چطوری؟!
    جی.اس اخم غلیظی کرد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد.
    - نمی‌دونم... ولی مسلماً تو گروهمون یه مأمور‌مخفی داریم!
    دستانش را از زیر کتش داخل جیب شلوارش فرو برد و لبش را با حرص به دندان گرفت.
    - فقط گیرش بیارم... کاری کنم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن!
    کارن چیزی نگفت و همان‌طور خیره‌اش ماند.
    جی.اس ناگهان از حالت بهت‌زده‌اش در آمد، نفسش را عمیق بیرون فرستاد و نگاهش را به کارن دوخت.
    - من دیگه میرم...
    کارن سر تکان داد.
    - فعلاً.
    همان‌طور که جی.اس به‌سمت در خروجی می‌رفت، کارن تا زمانی که در دیدرسش بود، از پشت‌سر با پوزخند بدرقه‌اش کرد، بعد از رفتن او کف دو دستش را روی میز قرار داد و در فکر فرو رفت؛ مأموریت تقریباً تمام بود! بعد از لو رفتن دوتا از انباری‌ها و چند نفر از افراد باند، که البته هنوز حاضر به اعتراف نشده بودند؛ اما در نهایت مجبور به این کار می‌شدند، حالا فقط باید منتظر می‌نشستند تا بالاخره رئیس بزرگ از چهره‌اش رونمایی کند! آن موقع بود که همه‌چیز تمام می‌شد و کارن چه بی‌صبرانه انتظار روزهایی که در همین نزدیکی‌ها بودند را می‌کشید... غافل از اینکه سرنوشت، چیز دیگری را برای او رقم زده بود!
    ***
    زانوهایش را بغـ*ـل گرفته و بی‌هدف به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود که بالاخره بعد از چندین بار صدا زدن نامش، حواسش جمع شد. بی‌میل از روی تخت دو نفره‌شان بلند شد، به‌سمت در اتاق رفت و همین که در را باز کرد، چهره‌ی عصبانی شوهرش مقابل چشمان بی‌فروغش نمایان شد. اخم غلیظی کرد و توپید:
    - چرا هر چی صدات می‌زنم جواب نمیدی؟!
    دخترک که از فریاد ناگهانی او جا خورده بود، نگاهش را دزدید و با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت:
    - ب... ببخشید! خ... خواب بودم.
    مرد دندان‌هایش را روی هم سایید، عصبی سری تکان داد و نگاهی به سرتاپایش انداخت؛ در این مدتی که ازدواج کرده بودند خیلی لاغر و بی‌جان شده بود! نگاهش از پاهای استخوانی‌اش بالاتر رفت و بعد از گذشتن از لباس خواب صورتی و گل‌گلی‌ای که تا روی زانوهایش آمده بود، سرانجام روی صورتش ثابت ماند. موهای بلند و قهوه ایش به هم ریخته شده و زیر چشمان زیبایش که به همان رنگ بودند، از زور گریه گود افتاده و سیاه شده بود، لب‌های خشکیده و غنچه‌مانندش، دیگر به رنگ نوشید*نی سرخ نبود و پوستش، آن درخشش و سرزندگی سابق را نداشت و مرد، دلیل همه‌ی این‌ها را به خوبی می‌دانست؛ برای همین نفسش را با حرص بیرون فرستاد و دفترچه‌ی مخصوصی که داخل دستش بود را به‌سمت او گرفت.
    - بگیرش... این هویت جدیدته!
    دخترک با تردید سرش را بالا آورد و نگاهش روی شناسنامه ثابت ماند. شوهرش شناسنامه را جلوتر گرفت و غرید:
    - چرا این‌جوری نگاش می‌کنی؟! بگیرش دیگه!
    به اجبار شناسنامه را گرفت و آرام با دست لرزانش باز کرد. نگاهش روی اسم جعلی‌اش که به زبان لاتین نوشته شده بود ثابت ماند؛ ویکتوریا آرون!
    یعنی از حالا به بعد هویت جدیدش را داشت و باید برای همیشه با زندگی قبلی‌اش خداحافظی می‌کرد؟!
    اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده بود، با رو برگرداندن شوهرش، به‌آرامی بر روی گونه‌ی رنگ‌پریده‌اش جاری شد. مرد به‌سمت مبل‌های قرمز مخملی و مجلل پذیرایی رفت و روی آن لم داد. هم‌زمان، سیب قرمزی از دیس بزرگ و پر از میوه‌های رنگارنگ روی عسلی برداشت و نفسش را عمیق و کلافه بیرون فرستاد.
    - پوف! نمی‌دونم چرا جور کردنش انقدر طول کشید!
    گاز بزرگی به سیب زد و بعد از جویدن و قورت دادنش، نگاهش را به همسرش دوخت.
    - ببین؛ چقدر واسه‌ت تو سختی می‌افتم و زحمت می‌کشم؟! اون‌وقت حقمه که این‌جوری باهام رفتار کنی؟! این سرد بودن و کم حرفیت واقعاً رو اعصابمه.
    دختر جوان همان جا میان لولای در ایستاده بود و بی‌هیچ حرفی، تنها با نفرت نگاهش می‌کرد.
    مرد از جا برخواست و با قدم‌هایی آرام به‌سمتش آمد، روبه‌رویش ایستاد و با چشمان به رنگ شبش، خیره در چشمانی که رگه‌های قرمز میان سفیدی‌اش پدیدار شده بودند، گفت:
    - دست از این مسخره‌بازی بردار!
    سیب داخل دستش را جلوی چشمان دختر گرفت و ادامه داد:
    - می‌خوام لبا و لپات، دوباره به قرمزی این سیب بشه!
    دستش را پایین آورد و با دست دیگرش، شانه‌های دختر را گرفت.
    - فهمیدی؟
    دختر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. شوهرش خواست حرفی بزند که زنگ موبالش مانع شد. با دیدن شماره‌ی روی صفحه از دختر فاصله گرفت و جواب داد.
    - چی می‌خوای؟
    - ...
    چشمانش درشت و قرمز شد و توپید:
    - لعنتی؟! دوباره؟! کِی؟
    - ...
    به‌سمت اتاق رفت و دخترک را با عصبانیت از جلوی در کنار زد. در کمد دیواری را باز کرد، چند دست لباس از خودش و همسرش روی تخت ریخت و هم‌زمان غرید:
    - احمق! پس تو اونجا چه غلطی می‌کنی؟ فرستادمت که عین مترسک سر شالیزار وایسی و به نابود شدن همه‌چی نگاه کنی؟!
    با حرص و عصبانیت کشو‌ها را باز کرد، از هر کدام لوازم ضروری را بیرون آورد و با فریاد توپید:
    - با معذرت خواهی چیزی درست نمیشه‌! فقط دعا کن وقتی رسیدم اونجا بتونم خودم رو کنترل کنم و یه تیر تو اون کله‌ی پوکت خالی نکنم!
    تلفن را قطع کرد و نگاه عصبی‌اش را به دخترک، که از رفتار و حرف‌های او وحشت‌زده و متعجب ایستاده و نگاهش می‌کرد دوخت.
    - زود وسایلت رو جمع کن و حاضر شو! باید بریم!
    دخترک که از اضطراب و عجله‌ی او جا خورده بود، نگران پرسید:
    - ک... کجا؟!
    مرد در آخرین کمد را باز کرد.
    - برمی‌گردیم ایران!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    چشمان دخترک درشت شد.
    - چ... چرا؟!
    شوهرش چمدان‌هایشان را از کمد بیرون کشید و روی تخت گذاشت، خیره در چشمان دختر شد و غرید:
    - فعلاً هیچی نپرس! فقط کاری رو که بهت میگم انجام بده!
    با سرعت از اتاق بیرون رفت و مشغول شماره گرفتن شد. بعد از چند لحظه خطاب به فرد پشت خط گفت:
    - Two tickets to Iran, please urgently!
    (دو تا بلیط به ایران، فوری لطفاً!)
    ***
    دانه‌های درشت و درخشان برف به آرامی روی زمین خانه می‌کرد و انگار قصد نداشت به این زودی‌ها دست بردارد! سرش را به‌آرامی بالا آورد و به آسمانی که رو به تاریکی می‌رفت، چشم دوخت. دانه‌های برف، یکی‌یکی روی صورتش می‌نشستند و از حرارت پوستش، به‌سرعت آب می‌شدند. نفسش را خسته و درمانده بیرون فرستاد و قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید، به‌سرعت میان خیسی صورتش گم شد. با قرار گرفتن دستی گرم روی شانه‌اش به خود آمد و نگاهش را به نگار، که صورتش میان دانه‌های برف سفید‌تر به نظر می‌رسید، دوخت. نگار لبخند کم‌رنگی زد.
    - ناراحت نباش... درست میشه!
    پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت.
    - درست میشه؟! دیگه کی؟!
    چانه‌اش لرزید و سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست نگار باز هم شکست و نامیدی‌اش را، در میان رگه‌های سرخ چشمانش ببیند. بغضی که راه گلویش را بسته بود به‌سختی قورت داد و زمزمه کرد:
    - دیگه بریدم نگار... خسته شدم.
    نگار کنارش، روی تخته سنگ، نشست و درحالی‌که به نیم‌رخ غمگینش خیره شده بود، به‌آرامی شانه‌اش را فشرد.
    - این کار رو نکن هومن... وقتی تو ناراحت و ناامیدی، منم اعتماد‌به‌نفسم رو از دست میدم!
    هومن چشمانش را بست و دستانش را روی صورتش قرار داد.
    - نمی‌دونم باید چی‌کار کنم... نمی‌دونم...
    نگار آهی کشید و نگاهش را بالا آورد. روی صورت متین، که چند متر آن طرف‌تر نظاره‌گرشان بود، ثابت ماند و به‌آرامی چشمانش را باز و بسته کرد که ناگهان صدایی از پشت‌سر، توجه هر سه نفرشان را به خود جلب کرد.
    - تهدیدات کارساز نبود، نه؟!
    هومن به‌سرعت چرخید و نگاه متعجبش، روی چهره‌ی بی‌خیال مرد میانسال ثابت ماند. تخته‌سنگ را دور زد و خیره در چشمان هومن شد.
    - به‌خاطر اینکه کسی اینجا سرهنگی که تو می‌خوای رو نمی‌شناسه؛ پس چرا دست برنمی‌داری؟!
    هومن اخمی کرد و آهسته از جا برخواست، چشمانش را ریز کرد و با همان نگاه مشکوک گفت:
    - نشناختن... دلیل بر نبودن نیست! من مطمئنم که عطایی اینجاست!
    مرد دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد و نفسش را بیرون فرستاد.
    - از کجا انقدر مطمئنی؟!
    هومن یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - خب... تو اداره‌ی پلیس هر چی که بخوای پیدا میشه و پیدا کردن مشخصات سرهنگی به معروفی اون...
    شانه بالا انداخت.
    - اصلاً کار سختی نبود!
    مرد میانسال که جا خورده بود، به روی خودش نیاورد و با اخم توپید:
    - واسه چی دنبالشی؟! چرا کل این روستا رو به‌خاطر پیدا کردنش به هم ریختی؟!
    هومن پوزخندی زد و خونسرد پرسید:
    - شما واسه چی انقدر نگرانی؟!
    ابرو بالا انداخت، صورتش را به صورت مرد نزدیک کرد و چشمکی زد.
    - می‌ترسی پیداش کنم؟!
    مرد حرصی‌تر شد و ریتم نفس‌هایش تند. دیگر طاقت نیاورد و توپید:
    - واسه چی انقدر پیگیری؟! می‌خوای پیداش کنی که عذابش بدی؟! کار خانواده‌ی شما همینه؛ مگه نه؟!
    از میان دندان‌های کلید شده از حرص و عصبانیتش غرید:
    - ستوان... احمدی!
    هومن که از حضور ناگهانی و رفتارش، تقریباً مطمئن شده بود کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست، حالا دیگر با این حرفش جای هیچ شک و تردیدی برایش نمانده بود. ابروهایش بالا پرید و با چشمان درشت‌شده لب زد:
    - چی؟!
    مرد سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌اش ایستاد و خیره در چشمان متحیرش، انگشت اشاره‌اش را به تهدید بالا آورد.
    - نمی‌ذارم همچین اتفاقی بیفته... نمی‌تونی بلایی سرش بیاری! فهمیدی؟!
    از هومن فاصله گرفت و نفسش را بیرون فرستاد. نگاهی به متین و نگار انداخت و سرش را با حرص تکان داد.
    - حواسم به همه‌تون هست... هیچ کاری نمی‌تونین بکنین!
    نگاه غضبناک دیگری به هومن انداخت و به‌سرعت از آنجا دور شد. متین و نگار متعجب بهم نگاه کردند؛ اما هومن، به‌سرعت چرخید و داد زد:
    - صبر کن! باید حرف بزنیم!‌
    مرد ایستاد و بدون اینکه به‌سمت آن‌ها برگردد، گفت:
    - من حرفی با تو ندارم!
    هومن به‌سمتش رفت و درست پشت‌سرش ایستاد.
    - ولی من کلی حرف دارم! کلی علامت سؤال تو ذهنمه و تو، کلید همه‌شونی! من واسه جواب سوالام اومدم اینجا ولی تو، یه چند تا معمای دیگه هم رو اون قبلیا گذاشتی! حالا نمی‌تونی همین‌جوری ولم کنی و بری! باید... به سؤالام جواب بدی! منظورت از... از اینکه این... این کار خانواده‌ی ماست... چی... چیه؟!
    مرد با عصبانیت چرخید و رو به هومن توپید.
    - این بازی مسخره رو تمومش کن! می‌دونم که از طرف پدرت اومدی؛ ولی این‌جوری به جایی نمی‌رسی!
    چشمان هومن درشت شد و ابروهایش درهم.
    - پ... پدرم؟!
    مرد با عصبانیت بازوی هومن را گرفت، میان انگشتان قدرتمندش فشرد و خیره در چشمان گیجش فریاد زد:
    -‌ چقدر؟! چقدر دیگه می‌خواین عذابش بدین تا بالاخره رضایت بدین و دست از سرش بردارین؟! ها؟! چقدر؟!
    به عقب هلش داد و فریاد زد:
    - جواب بده لعنتی! بگو چقدر؟!
    اشک در چشمان هومن حلقه زد و آب دهانش را به‌سختی قورت داد.
    - پدر من... خیلی وقته که مرده!‌ فکر می‌کردم تو، باید از همه چی خانواده ما خبر داشته باشی! بعد از رفتنش... من و خواهرم خیلی عذاب کشیدیم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش جاری شد و درمانده ادامه داد:
    - تو... تو حتی نمی‌تونی تصور کنی تو اون دخمه‌ی تاریک چی به من گذشت! روزا به جای آب و غذا، جلوم سر و گوشت و خون آدمای بی‌گـ ـناه و می‌ذاشتن و شب، به جای لالایی مادرم، ناله‌ی پر درد آدمایی که قرار بود فردا صبح تیکه‌های بدنشون رو جلوم بذارن، توی گوشم می‌پیچید...
    گریه‌اش شدت گرفت و نفس‌نفس‌زنان ادامه داد:
    - و من، تو این بیست سال فقط یه سؤال توی ذهنم بود؛ چرا؟!
    خیره به چشمان مرد شد و دست لرزانش را روی سـ*ـینه‌ی خود گذاشت.
    - چرا من؟! چرا من باید بابت درگیری عموم با اون آدما عذاب می‌کشیدم؟! مگه گـ ـناه من چی بود؟!
    مرد با شنیدن این حرف چشمانش درشت شد و متحیر خیره‌ی هومن ماند! دیگر نشانه‌ای از عصبانیت در چهره‌اش دیده نمی‌شد و فقط، جملات هومن در سرش تکرار می‌شد. هومن پاهای لرزان و سستش را به‌سختی تکان داد و بدن یخ‌زده‌اش را روی تخته سنگ انداخت. نگار به‌سمتش دوید، دست‌های سردش را میان دستان ظریفش فشرد و با نگرانی پرسید:
    - هومن! هومن خوبی؟
    هومن بی‌توجه به سؤال او خیره به مرد ادامه داد:
    - من... همه‌چیزم رو باختم! چیزی واسه از دست دادن ندارم که... که بخوام بابتش کسی رو عذاب بدم‌! نمی‌دونم شما راجع به چی حرف می‌زنی؛ ولی... ولی من فقط دنبال جواب سؤالامم! هنوزم...
    دست لرزانش را بالا آورد و به سرش اشاره کرد.
    - هنوزم... صدای داد و زجه‌هاشون، توی گوشم می‌پیچه! هر روز، هر ساعت و هر لحظه! بعد از گذشتن این همه سال... هنوزم اون تصویرا... اون نگاهایی که با وحشت رو من ثابت مونده بودن، عین روز اول جلوی چشامن! من... من فقط یه گوشه کز کرده بودم و گوشام رو گرفته بودم... فریاد می‌زدم، جیغ می‌کشیدم، گریه می‌کردم... اما صدای جیغ و فریاد و گریه‌ی اونا از من بیشتر بود!می‌دونی چرا؟! چون من فقط یه بچه شیش ساله‌ی ضعیف و ترسو بودم و اونا... اونا تعدادشون خیلی زیاد بود! صدای ناله‌هاشون، تا اسمون می‌رفت؛ ولی من؟! بلندترین فریادم هم فقط تو گوش خودم می‌پیچید! من تاوان پس دادم! تاوان داشتن عمویی که همه به شجاعتش افتخار می‌کردن! من و پسرش عذاب کشیدیم، بابت تک‌تک لحظه‌هایی که اون از پیروزیش لـ*ـذت می‌برد!
    اشک‌هایش را پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید.
    - و من اومدم اینجا، چون حق دارم بدونم چرا؟ کدوم بی‌شرفی به‌خاطر حفظ خودش و قدرتش، انتخاب کرد همچین بلایی سر ما بیاره؟! و عطایی... تنها کسیه که همه چی رو می‌دونه! اون... اون کارای عموم رو زیر نظر داشته.
    مرد نزدیک‌تر آمد و خیره در چشمان هومن شد.
    - ت... تو پسر کامرانی؟! درسته؟! من... من متأسفم!‌
    روی زمین، روبه‌روی هومن زانو زد و ادامه داد:
    - چه کمکی می‌تونم بهت بکنم؟! من... من به پدرت مدیونم!
    هومن پوزخندی زد.
    - همون‌طور که به عطایی مدیونی؟! واسه همینه که نمی‌خوای من ببینمش؟!
    مرد نفسش را عمیق بیرون فرستاد و هم‌زمان سرش را پایین انداخت.
    - خیلی... بیشتر از اون! من... من به دوستیمون وفادار نبودم! شاید با کمک به تو... بتونم یه‌کم جبران کنم!
    هومن نفس عمیقی کشید.
    - که این‌طور... قضیه جالب شد!
    از جا بلند شد که هم‌زمان، مرد هم سرش را بالا آورد و ایستاد. هومن خیره در چشمانش شد و جدی گفت:
    - واقعاً می‌خوای کمکم کنی؟! پس بهم بگو عطایی کجاست؟ من رو پیشش ببر!
    مرد آهی کشید و آب دهانش را قورت داد.
    - با دیدن و پرسیدن از اون، به جایی نمی‌رسی! وقتی من از چیزی خبر ندارم... اون هم نمی‌دونه!
    هومن یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - تو از چیزی خبر نداری؟!
    سرش را به چپ و راست تکان داد و پوزخندی زد.
    - بعید می‌دونم! اما اول باید عطایی رو ببینم و بعدش، می‌رسیم به شما!
    با طعنه ادامه داد:
    - دوستِـ.بابا!
    مرد لبخند کم‌رنگی زد.
    - بهت حق میدم که بهم مشکوک باشی؛ اما نه من، نه سرهنگ عطایی، جوابی واسه‌ت نداریم! تو...
    می‌خواست بگوید! بگوید چه کسی مقصر تمام این بدبختی‌هاست وخودش را از این عذاب وجدان خلاص کند؛ اما نمی‌توانست! وقتی به چشم‌های این پسر جوان نگاه می‌کرد، دلش نمی‌آمد بار دیگر زندگی‌اش را با گفتن چنین حرفی نابود کند! علاوه بر این، ممکن نبود هومن حرف‌هایش را باور کند! اصلاً چرا باید باور می‌کرد؟! پس باید به پسر کامران کمک می‌کرد! شاید این کار کامران را هم خوش‌حال می‌کرد و باعث می‌شد او را به‌خاطر ظلم بزرگی که در حقش کرده بود، ببخشد! بیست‌ودو سال پیش، نباید اجازه می‌داد این‌طور بی‌رحمانه کشته شود؛ اما کاری نکرد؛ ولی حالا، قصد نداشت اشتباهات گذشته‌اش را دوباره تکرار کند! باید قدمی برمی‌داشت! هر چه سریع‌تر! خیلی دیر شده بود! شاید آمدن هومن به اینجا، هشداری از طرف کامران بود!
    با صدای هومن به خود آمد.
    - من چی؟!
    ابرو بالا انداخت.
    - نمی‌تونم عطایی رو ببینم؟! چرا؟
    مرد آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - چون... چون اون عادی نیست! حتی اگه ببینیش، جوابی واسه سؤالات نداره! اون خودش هم... خودش هم قربانیه؛ مثل تو!
    هومن که با این حرف از قبل کنجکاوتر شده بود، پافشاری کرد.
    - مهم نیست چی پیش میاد؛ می‌خوام ببینمش!
    مرد آهی کشید و سرش را تکان داد.
    - درست عین پدرت یه دنده و لج‌بازی! باشه.
    هومن لبخندی زد.
    - خوبه! پس معطل چی هستی؟! راهش خیلی طولانیه؟ باید با ماشین بریم؟
    مرد نفسش را بیرون فرستاد و سرش را به نشانه‌ی نه به چپ و راست تکان داد.
    هومن نفس عمیقی کشید:
    - پس بریم!
    مرد نیم.نگاهی به هومن انداخت و با تردید گفت:
    - دنبالم بیا!
    هومن دست‌هایش را داخل جیب کاپشنش جا داد و با او هم قدم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ***
    هومن و نگار منتظر ایستادند تا مرد که حالا فهمیده بودند نامش عماد است، همسر سرهنگ عطایی را راضی به این ملاقات کند. زن میان در ایستاده بود و نگاه گیج و نگرانش مدام بین عماد و هومن و نگار می‌چرخید. برای راه‌دادن آن‌ها به خانه اش تردید داشت. نگران خودش و همسرش نبود. به‌خاطر آن پسر می‌ترسید. ده سال پیش هم دقیقاً همین اتفاق، با این تفاوت که آن پسر کوچک‌تر و تنها بود، افتاد. در آن هوای سرد و برفی مسیر زیادی را آمده بود تا شوهرش را ببیند؛ اما نمی‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد. می ترسید امشب هم مثل همان شب شود؛ اما وقتی پافشاری آن‌ها و اصرار تنها کمک حال این چندسالشان را دید، سرانجام راضی شد و در خانه‌اش را به روی آن‌ها باز کرد. ابتدا عماد، سپس هومن و نگار وارد شدند. بعد از سلام و احوالپرسی با زن، هر دو خانه‌ی کوچک و حقیرانه‌ی آن‌ها را از نظر گذراندند که با صدای زن به خود آمدند.
    - بفرمایین بشینین.
    هومن لبخندی زد و سر تکان داد.
    - ممنون... که اجازه دادین بیایم داخل.
    هر سه نشستند و زن کنارشان نشست. هومن نگاهی به اطراف انداخت و سرانجام پرسید:
    - ببخشید؟ می‌تونم بپرسم شوهرتون کجاست؟ من با ایشون کار دارم.
    لبخند از روی لب زن محو شد و با بی‌میلی گفت:
    - بیرونه. یه‌کم دیگه برمی‌گرده. اگه سؤالی دارین می‌تونین از من بپرسین.
    هومن که انتظار چنین حرفی را نداشت، لبخندی ساختگی زد و با تته‌پته گفت:
    - آم... خب... فکر کنم بهتره اول از همه خودم رو معرفی کنم. من هومن احمدی هستم.
    نگاه مشکوکش و نافذش را به عماد دوخت و ابرویی بالا انداخت.
    - ظاهراً فامیلیم واسه همه آشناست.
    با صدای زن به‌سمت او برگشت.
    - متأسفم! اما به جا نمیارمتون.
    هومن آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - خب... بذارین این‌جوری بگم. عموی من و همسرتون، حدوداً بیست سال پیش باهم همکار بودن و... و یه پرونده‌ی مشترک باهم داشتن که سؤالم راجع به اونه.
    زن چشمانش را ریز کرد و با دقت چهره‌ی هومن را از نظر گذراند.
    - راستش... من همکارای شوهرم رو زیاد نمی شناختم. حالا که دیگه این‌همه سال هم گذشته؛ ولی... ولی ته‌چهره‌ی آشنایی دارین.
    هومن ذوق‌زده گفت:
    - منظورتون اینه که شما عموم رو دیدین؟ یعنی... یعنی یادتون اومد؟
    زن به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و به فکر فرورفت. بعد از چند لحظه انگار که چیزی یادش آمده باشد، با چشمان درشت‌شده به هومن نگاه کرد و گفت:
    - درسته! فکر کنم عموتون و...
    چهره‌اش رنگ غم گرفت و نفسش را بیرون فرستاد. بغض کرد.
    - یه بار تو مراسم ختم دیدم. چهره‌تون خیلی شبیهشه.
    هومن جا خورد و سریع گفت:
    - متأسفم خانوم! نمی‌خواستم ناراحتتون کنم.
    زن بغضش را به‌سختی قورت داد و سرش را بالا آورد.
    - مشکلی نیست. اون روز اصلاً حواسم سر جاش نبود، واسه همینم خیلی به بقیه توجه نمی‌کردم.
    هومن لبخند کم‌رنگی زد.
    - بله. متوجهم. چیز دیگه‌ای هست که راجع به عموم بدونین؟ راجع به همکاریش با شوهرتون و... و پرونده‌ای که باهاش سروکار داشتن؟
    زن نفسش را عمیق بیرون فرستاد و گفت:
    - سروان احمدی... یادمه شوهرم تعریفش رو زیاد می‌کرد. می گفت با اینکه جوون و کم تجربه‌ست؛ ولی توی اداره‌مون تکه و... و خیلی بهش اعتماد داشت؛ اما راجع به پرونده‌ای که میگی... من چیزی نمی‌دونم.
    هومن ناامید سر تکان داد و پوفی کشید.
    - که این‌طور! بابت کمکتون ممنونم!
    زن که به‌سختی خودش را کنترل می‌کرد تا بغضش نشکند، با صدای لرزان و بمش گفت:
    - با پسرم خیلی صمیمی بود. بهادر می‌خواست تو یه فرصت مناسب دعوتش کنه تا بیشتر بشناسیمش؛ ولی... ولی نشد.
    چشم های هومن درشت شد و سریع پرسید:
    - باهم صمیمی بودن؟! چقدر؟
    - خیلی زیاد! پسرم می‌گفت اون... اون تنها کسیه که تمام رازای زندگیش رو می‌دونه و بهادرم... چیزای زیادی ازش می‌دونست.
    هومن که نور امیدی در دلش روشن شده بود، با خوش‌حالی گفت:
    - یعنی... یعنی اینکه پسرتون ممکنه راجع به اون پرونده چیزی بدونه؟ می‌تونم... می‌تونم ایشون رو ببینم؟
    زن نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت.
    - پسرم... اینجا نیست.
    - پس... پس آدرسشون رو به من بدین. خواهش می‌کنم خانوم! این خیلی واسه‌م مهمه. اگه...
    زن به آرامی سرش را بالا آورد و هومن با دیدن چشمان خیس و قرمزش ساکت شد. عماد سکوت میانشان را شکست و به آرامی گفت:
    - بهادر... فوت کرده. یه نفر بهش شلیک کرده بود؛ ولی... ولی وقتی آمبولانس و پلیسا رسیدن، اثری ازش نبود. هیچ‌وقت معلوم نشد قاتلش کیه.
    هومن متحیر به عماد خیره شد و لب زد:
    - چ... چی؟
    هومن که بدجور شوکه شده بود، نگاهش را به زن دوخت و با تته‌پته گفت:
    - من... من خیلی متأسفم! این... این واقعاً...
    زن بینی‌اش را بالا کشید و میان حرف هومن پرید.
    - مهم نیست. آدرس خونه‌ش رو بهت میدم. همسرش... هنوز اونجا زندگی می‌کنه. فکر می‌کنم بهادرم تو اون پرونده باهاشون بود. شاید بتونی اونجا چیزی پیدا کنی.
    هومن آب دهانش را قورت داد و سرش را شرمنده پایین انداخت.
    - ممنون!
    زن کاغذ و قلمی آورد و آدرسی روی آن نوشت. آن را به‌سمت هومن گرفت. هومن خم شد تا کاغذ را بگیرد که زن خیره‌اش شد و آهسته گفت:
    - تو همون پسری، آره؟ مگه بهت نگفته بودم برنگردی؟
    هومن متعجب سرش را بالا آورد و به چشمان غمگین زن خیره شد.
    - ج... جان؟
    زن لبخند کم‌رنگ و تلخی زد.
    - نترسیدی بازم اون بلا سرت بیاد؟ اون چیه که به‌خاطرش حاضر شدی بعد از ده سال دوباره خطر اینجا اومدن رو به جون بخری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    هومن که انگار تازه متوجه ماجرا شده بود، لب زد:
    - کارن... کارن قبلاً اینجا اومده. می‌دونستم!
    صاف نشست و ادامه داد:
    - فکر می‌کنم... من رو با پسرعموم اشتباه گرفتین.
    سرش را پایین انداخت. دلش برای روزهایی که مسخره‌بازی در می‌آوردند و یکدیگر را اذیت می‌کردند، بدجور تنگ شده بود. به‌خاطر رفتاری که دوماه پیش با او داشت، پشیمان و شرمنده بود. دلش می‌خواست دوباره همه‌چیز مثل قبل شود؛ اما صدایی نفرت‌انگیز مدام در گوشش می‌پیچید که می‌گفت:
    «آن روز‌ها هرگز تکرار نخواهند شد.»
    آهی کشید.
    - من چه پسرعموی بی‌معرفتیم! حتی نمی‌دونم ده سال پیش چه اتفاقی واسه کارن افتاده و چه بلایی سرش اومده که انقدر از اومدن من به اینجا وحشت داشت.
    صدای زن در گوشش طنین انداخت.
    - اون خیلی جوون بود؛ اما پر از حس نفرت و انتقام. شوهرم... خیلی اذیتش کرد. من نتونستم جلوش رو بگیرم. وقتی شناختش، کلی کتکش زد. بیچاره داشت جون می‌داد.
    هومن متحیر سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه زن قفل شد. زن نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - نتونستم تو این حال ببینمش و هر جوری بود از زیر دست شوهرم نجاتش دادم. خیلی ترسیده بود. منم همین‌طور. بهش گفتم دیگه هیچ‌وقت اینجا برنگرده و دست از کاراگاه‌بازیش برداره؛ وگرنه بیشتر از اینا صدمه می‌بینه. دلیل رفتار اون روز شوهرم رو نمی‌دونم؛ ولی مطمئنم اگه تو رو ببینه، بازم همون کار رو تکرار می‌کنه. ما... از شهر و آدماش فاصله گرفتیم تا آروم شیم؛ ولی...
    پوزخندی زد.
    - یادم رفته بود هرجا که بریم، قرار نیست هویتیمون عوض بشه.
    اشک‌هایش را سریع پاک کرد و از جا بلند شد.
    - حالا که هر چی می‌خواستی رو فهمیدی، باید زودتر از اینجا بری. اون کمکت نمی‌کنه... همو‌ن‌طور که به پسرعموت کمک نکرد.
    هومن از جا بلند شد و سریع پرسید:
    - ولی آخه... دلیل این رفتارش چیه؟
    - بعد از رفتن پسرمون دیگه اون آدم سابق نشد. رفتارش دست خودش نبود. دیوونه شده بود.
    نگاهی به ساعت انداخت و با اضطراب گفت:
    - شما باید برین. هر چی می‌خواستین رو شنیدین.
    هومن ملتمس گفت:
    - خواهش می‌کنم بذارین یه ذره بیشتر بمونم. من... من باید حتماً تا ته این ماجرا برم. اون روز کارن تنها بود. بچه بود. از هدفش دور شد؛ چون می‌ترسید.
    نگاهش را به نگار دوخت و لبخندی زد.
    - اما من تنها نیستم. خواهش می‌کنم خانوم!
    زن با گریه گفت:
    - از اینجا برو! اون چیزی رو که می‌خوای، بهت نمیگه.
    - ولی...
    زن لبه‌ی آستین هومن را گرفت و به‌سمت در کشیدش.
    - خواهش می‌کنم! دیگه تحمل آشوب و دعوا رو ندارم.
    هومن آهی کشید و دستش را به‌سمت دست‌گیره‌ی در برد.
    - باشه. من نمی‌خوام اذیتتون کنم.
    اما همین که در را باز کرد، با دیدن تصویر روبه‌رویش خشکش زد. نگار با دیدن مردی که اسلحه به دست روبه‌روی هومن ایستاده بود، جیغی زد و بازوی هومن را کشید.
    - بیا عقب هومن!
    مرد همان‌طور که با اسلحه هومن را نشانه گرفته بود، وارد خانه شد و خیره به چشمان متحیر هومن غرید.
    - کی هستی؟ واسه چی اومدی اینجا؟
    زن که از ترس به خود می‌لرزید، سریع به‌سمت همسرش رفت و دستش را کشید.
    - چی‌کار می‌کنی؟ بیارش پایین!
    مرد همسرش را با عصبانیت به گوشه‌ای هل داد و فریاد زد:
    - تو خونه‌ی من چه غلطی می‌کنی؟
    هومن که انگار به اندازه‌ی آن سه نفر نترسیده بود، چهره‌ی مرد را از نظر گذراند. هیکل قدرتمندی داشت؛ اما چهره‌اش شکسته و زیر چشمانش گود افتاده بود. خونسرد قدمی به جلو برداشت که نگار جیغ زد.
    - چی‌کار می‌کنی هومن؟ مگه نشنیدی اون دیوونه‌ست؟
    هومن نیم‌نگاهی به نگار که دست‌های لرزانش را جلوی صورتش گرفته بود و وحشت‌زده خیره‌اش شده بود، انداخت.
    - نگران نباش!
    دوباره نگاهش را به سرهنگ داد.
    - این دفعه با دفعه‌ی پیش فرق داره.
    مرد لوله‌ی اسلحه را به پیشانی هومن چسباند که هم‌زمان صدای جیغ نگار و همسرش درآمد. با عصبانیت گفت:
    - واسه چی اومدی اینجا؟ باید همون روز می‌مردی! ده سال پیش. نمی‌دونم کدوم احمقی فراریت داد‌.
    - چرا می‌خوای من رو بکشی؟ مگه خونواده‌م چی‌کارت کردن؟
    عماد فریاد زد:
    - بسه هومن! این‌جوری فقط تحریکش می‌کنی. اون چیزی که می‌خوای رو به زبون نمیاره.
    هومن داد زد:
    - میاره؛ چون مجبوره!
    نگار با صدای لرزان و گریه گفت:
    - دست از لجبازی بردار هومن! بیا کنار.
    هومن نفسش را عمیق بیرون فرستاد.
    - امشب یا می‌میرم... یا به جواب سؤالام می‌رسم.
    دست مرد آرام‌آرام روی ماشه رفت و هومن چشم‌هایش را بست. شاید به فاصله‌ی یک ثانیه مانده به شلیک گلوله، عماد بازوی هومن را کشید و از مرگ حتمی نجاتش داد. نگار آرام لای چشمانش را باز کرد و با دیدن هومن نفس راحتی کشید. عماد اسلحه را از دست مرد کشید و داد زد:
    - تمومش کن سرهنگ! می‌خوای به اتهام قتل اعدام بشی؟
    هومن از جا بلند شد و رو به عماد توپید:
    - چرا نذاشتی ماشه رو بکشه؟ چرا جلوش رو گرفتی؟
    قطره‌‌اشک جمع‌شده گوشه‌ی چشمش، پایین چکید و عقب‌عقب رفت.
    - تو... تو نمی‌دونی من چی کشیدم. هیچ‌کدوم نمی‌دونین.
    نگار به‌سمتش رفت و به آرامی شانه‌اش را فشرد.
    - حق با توئه هومن؛ ولی باید از اینجا بریم.
    هومن را با خود همراه کرد و نگاهش را به عماد که به‌سختی سرهنگ را کنترل می‌کرد، دوخت. لبخند کم‌رنگی زد.
    - ممنون!
    بعد از خارج‌شدن از خانه دست هومن را کشید و تا جایی که می‌توانستند، از آنجا دور شدند. نگار او را تا پشت درختی کشید و بازویش را با عصبانیت رها کرد. توپید:
    - معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    اشک از چشمانش سرازیر شد و تن صدایش را پایین آورد.
    - اگه... اگه عماد به موقع نکشیده‌بودت... نکنه دیوونه شدی؟
    موبایلش را بیرون آورد و سریع مشغول شماره‌گرفتن شد. هومن تکیه‌اش را از تنه‌ی درخت برداشت و غرید:
    - چی‌کار می‌کنی؟ لازم نیست به کسی خبر بدی.
    نگار گوشی را کنار گوشش گرفت و توپید:
    - نمی‌خواد نگران اون روانی باشی. دارم به متین زنگ می‌زنم. باید هر چه زودتر به این آدرسی که زنه داد بریم و قائله رو ختم به خیر کنیم.
    - منم همراهتون میام.
    هر دو نگاهشان را به عماد دوختند که تک‌خنده‌ای کرد و رو به هومن ادامه داد:
    - باید یکی باشه که بتونه جلوی دیوونه‌بازیای تو رو بگیره یا نه؟
    ***
    متین راهنما زد و به‌سختی از میان مه و برف، دوباره جاده را پیدا کرد. هومن سکوت سنگینی را که بینشان بود، شکست.
    - واسه چی خونواده‌ی عطایی رو می‌پاییدی؟
    دستش را از روی پیشانی‌اش برداشت و سرش را بالا آورد.
    - حتماً به‌خاطر اشتباهات گذشته‌ت؟
    عماد که کنار متین نشسته بود، از آینه به چهره‌ی بازجویانه‌اش خیره شد و بعد از چند لحظه گفت:
    - آره.
    هومن سری تکان داد.
    - چرا وقتی من رو دیدی و فکر کردی پسر کیوانم، انقدر عصبی شدی؟ مگه عموم چی‌کار کرده؟ فکر کنم توضیح‌دادن اینا، جزئی از حقیقتیه که دنبالشم.
    عماد لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت.
    - تو بازجویی استادی.
    هومن پوزخندی زد.
    - همه همین رو میگن. با این وجود نتونستم از زیر زبون عطایی حرف بکشم.
    نگار با خشم چشمانش را بست و حرصی غرید:
    - انقدر اسم اون آدم روانی رو تکرار نکن هومن.
    به‌سمت هومن خم شد و خیره به نیم‌رخ بی‌خیالش گفت:
    - اون داشت می‌کشتت، می‌فهمی؟
    هومن پوفی کشید و سرش را به شیشه‌ی سرد و بخار‌گرفته تکیه داد. چشمانش را به آرامی بست و به حقیقتی که حالا مطمئن شده بود مربوط به عمویش است، اما هنوز نمی‌دانست چیست، فکر کرد.
    ***
    چند ساعت قبل
    کارن همان‌طور که پشت‌سرش می‌رفت، کنجکاو و مشکوک پرسید:
    - کجا داریم می‌ریم قربان؟
    جی‌.اس بی‌هیچ حرفی از پله‌های عمارت بالا رفت و سرانجام روبه‌روی در اتاقی ایستاد. به کارن نگاه کرد و لبخندی زد.
    - از وقتی آقا میلاد اومده، کلی پیشش ازت تعریفت کردم. واسه همین می‌خواد ببینتت.
    چشم‌های کارن درشت شد.
    - واقعاً؟
    جی‌.اس سری تکان داد و در زد. صدایی بم و ناواضح از پشت در به گوش رسید.
    - بیا تو!
    در را باز کرد و به کارن اشاره کرد جلوتر برود. کارن لبخندی زد و وارد اتاق شد؛ اما با دیدن شخص روبه‌رویش، لبخند روی لبش ماسید. میلاد لبخند کجی زد.
    - بالاخره اومدی؟ خیلی وقته منتظرتم!‌
    دستانش را داخل جیب‌هایش فرو برد و قدمی جلو آمد. محو چهره‌ی متحیر کارن شد.
    - چقدر این قیافه بهت میاد... کارن!
    کارن که زبانش بند آمده و هنوز شوکه بود، بالاخره به خود آمد و لب زد:
    - جهان؟
    جهان خنده‌ای سر داد و سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌ی کارن ایستاد.
    - سورپرایز!
    ابرو بالا انداخت.
    - چیه؟ فکر نمی‌کردی میلاد بزرگ، سردسته‌ی کل این باند، جهان خودتون باشه؟ هوم؟
    تک‌خنده‌ای کرد و دور کارن چرخید. پشت‌سرش ایستاد و دستش را چندبار روی شانه‌اش زد.
    - عیب نداره. عادت می‌کنی!
    نفسش را بیرون فرستاد. درحالی‌که دستانش را پشت‌سرش درهم گره کرده بود، دور دیگری زد.
    - می‌دونی؟ جی‌.اس خیلی تعریفت رو کرد. زودتر از خودت عکست رو نشونم داد. منم فکر کردم شروع یه بازی هیجان‌انگیز با تو...
    روبه‌روی کارن ایستاد و لبخند کجی زد.
    - باید خیلی جالب باشه. برای همینم امشب همه‌مون یه پارتی پر سروصدا و توپ دعوتیم. من، تو...
    شیطنت‌آمیز نگاهش کرد و چشمکی زد.
    - و شیوا!
    همین که این را گفت، کارن از کوره در رفت و با دو دستش یقه‌ی جهان را گرفت. با چشمان سرخ‌شده از خشمش خیره‌اش شد و از میان دندان‌های قفل‌شده‌اش توپید:
    - توی کثافت... حق نداری شیوا رو قاتی بازیت کنی.
    داد زد:
    - فهمیدی؟
    همان لحظه دونفر غول‌پیکر بازوهایش را گرفتند و به زحمت از جهان جدایش کردند. جهان لبه‌ی کتش را مرتب کرد و با لبخند حرص‌دراری به‌سمت کارن رفت. موهای پریشانش را میان مشتش فشرد و سرش را به‌سمت خود متمایل کرد. کارن برای لحظه‌ای از درد چشمانش را بست و سپس باز کرد. نفس‌نفس‌زنان به جهان نگاه کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. جهان خیره به نگاه پر نفرت کارن، با خونسردی گفت:
    - آروم! آروم! گربه‌ی وحشی!
    موهایش را رها کرد.
    - تو الان تو موقعیتی نیستی که به من دستور بدی. فقط باید اطاعت کنی؛ وگرنه...
    قدمی عقب رفت و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - ‌خب اون‌موقع اوضاع یه ذره متفاوت میشه. متوجهی دیگه؟
    به افرادش اشاره کرد.
    - واسه مهمونی آماده‌ش کنین. زود باشین. زیاد وقت نداریم.
    به ساعت مچی‌اش که عقربه‌های آن هشت و پنج دقیقه را نشان می‌دادند، نگاه کرد و سرش را بالا آورد.
    - فقط دو ساعت.
    ***
    از وقتی آن پیام کوفتی را دریافت کرد، لرزه بر تمام اندامش افتاده بود و لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. چندین‌بار با کارن تماس گرفت؛ اما در دسترس نبود. نگاهش را به ساعت‌دیواری که انگار عقربه‌هایش امروز سریع‌تر از همیشه جلو می‌رفتند، دوخت و زیر لب لعنتی فرستاد. کمتر از دو ساعت فرصت داشت. وارد اتاق‌خواب شد و نگاهش روی کاغذی که از ظهر تا حالا سفید و بدون نوشته روی میز آرایش بود، ثابت ماند. بالاخره که چه؟ آهی کشید و به‌سمت میز رفت. پشت آن نشست و با دست لرزانش به آرامی خودکار را برداشت. شروع به نوشتن کرد. نوشتن چیزهایی که مدت‌ها پیش باید می‌نوشت؛ اما نتوانست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    وقتی تمام شد، سریع تایش کرد و بعد از گذاشتن در پاکت و نوشتن جمله‌ای روی آن، به ساعت نگاه کرد. نه شده بود. از جا پرید و اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. به‌سمت چوب لباسی رفت و مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. باید کمی زودتر از خانه خارج می‌شد تا قبل از شروع مهمانی بتواند خودش را به اداره‌ی کارن برساند و نامه را تحویل فرزین بدهد.
    ***
    پشت در ایستاد و نفسش را عمیق بیرون فرستاد. با تردید دست لرزانش را جلو برد و بعد از چند لحظه این‌پا و آن‌پاکردن بالاخره در زد. صدای فرزین از پشت در به گوشش خورد.
    - بفرمایین!
    آهسته در را باز کرد و وارد شد.
    - سلام.
    فرزین با دیدنش دست از کار کشید و از جا برخاست. لبخندی زد.
    - سلام. حالتون چطوره؟
    به صندلی اشاره کرد.
    - خواهش می‌کنم بشینین.
    شیوا لبخندی ساختگی و کم‌رنگ زد و جلو آمد.
    - ممنون! لازم نیست. راستش... یه خواهشی ازتون دارم.
    فرزین متعجب و منتظر نگاهش کرد که جلوتر آمد و پشت میزش ایستاد. نامه را به‌سمتش گرفت و با صدای لرزانی که هر لحظه ممکن بود بغض پنهان‌شده‌ی پشت آن بشکند و راز قلبش را فاش کند، گفت:
    - می‌خوام این نامه رو به کارن بدین.
    فرزین خندید و گفت:
    - هر چی که هست، خودتون می‌تونین بهش بدین؛ چون خیلی زود این پرونده تموم میشه و برمی‌گرده خونه پیشتون.
    شیوا لبخند کج و تلخی زد و سرش را پایین انداخت. کسی چه می‌دانست؟ شاید دیگر فرصت این کار را نداشت. بغضش را به‌سختی قورت داد و دوباره سرش را بالا آورد.
    - می‌دونم؛ اما دلم می‌خواد زودتر به دستش برسه و اینکه... نمی‌خوام خودم مستقیم این کار رو انجام بدم.
    فرزین متعجب سری تکان داد و نامه را گرفت.
    - چشم! اگه شما این‌طور می‌خواین، من نامه رو بهش میدم.
    شیوا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
    - ممنون!
    فرزین خواهش می‌کنمی گفت و برای خداحافظی آماده شد؛ اما وقتی متوجه شد انگار شیوا هنوز قصد رفتن ندارد، سرش را کج کرد تا چهر‌ه‌اش را بهتر ببیند. پرسید:
    - شیواخانوم؟ موضوع دیگه‌ای هست؟
    شیوا سرش را بالا آورد و هول گفت:
    - آها! آره. واقعاً شرمنده‌م؛ اما یه زحمت دیگه‌م واسه‌تون دارم.
    فرزین سریع گفت:
    - خواهش می‌کنم! این چه حرفیه؟ چه کمکی ازم برمیاد؟
    شیوا کیفش را باز کرد و عکسی از آن بیرون آورد. با دستی که همچنان می‌لرزید، عکس را به‌سمت فرزین گرفت.
    - این چهره باید براتون آشنا باشه.
    فرزین نگاهش را پایین آورد و به عکس دوخت. با دیدن دختر جوان داخل عکس، چشمانش چهارتا شد و متعجب عکس را از دست شیوا گرفت. سرش را بالا آورد و به شیوا خیره شد.
    - ش... شما... از ک... کجا...
    شیوا نفس عمیقی کشیدو لرزان گفت:
    - می‌خوام کمکش کنین آقا فرزین!‌ شما اینجا تنها آدمی هستین که می‌تونم بهش اعتماد کنم.
    تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و به‌سمت فرزین گرفت.
    - این آدرسشه. لطفاً زودتر برین دنبالش!
    ملتمس ادامه داد:
    - خواهش می‌کنم هر کاری که از دستتون برمیاد براش انجام بدین. می‌دونم! می‌دونم که خواسته‌ی زیاد و حتی غیرممکنیه؛ ولی...
    بالاخره اشک چشمانش سرازیر شد و به‌سختی ادامه داد:
    - ولی اون خواهرمه. نمی‌تونم تحمل کنم سختی بکشه. اون بی‌گناهه. هر کاری کرده واسه محافظت از خودش بوده. نمی‌خواسته به کسی آسیب بزنه. شیما از اون روز خیلی... خیلی عذاب کشید و هنوزم داره می‌کشه.
    فرزین سری تکان داد:
    - من شرایطش رو درک می‌کنم. حتماً هر کاری از دستم بربیاد، براش انجام میدم. در ضمن! لازم نیست نگران باشین؛ چون مردی که بهش شلیک کرد، خوشبختانه زنده موند.
    شیوا ذوق‌زده تک‌خنده‌ای کرد.
    - جدی؟ وای! چه خبر خوبی! ممنون!
    - درسته. اگه بلایی سرش میومد، واقعاً شرایط واسه خواهرتون پیچیده می‌شد؛ ولی حالا...
    لبخندی زد.
    - مطمئن باشین خیلی زود خلاصش می‌کنم. لازم نیست نگران باشین.
    شیوا سری تکان داد و شالش را درست کرد.
    - ممنون! من... من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظ.
    به‌سمت در رفت که با صدای فرزین دستش روی دست‌گیره ماند.
    - ولی چرا انقدر دیر گفتین؟
    شیوا نفسش را عمیق و دردناک بیرون فرستاد و بدون اینکه به سمت فرزین برگردد، گفت:
    - نمی‌دونم... خودمم نمی‌دونم چرا چیزای به این مهمی رو مخفی کردم. شاید... شاید خیلی آدم ترسوییم. واسه همینم انقدر زندگیم به‌هم‌ریخته‌ست. نمی‌دونم!
    فرزین از پشت میزش بیرون آمد و نگران به‌سمت شیوا رفت.
    - شما... شما حالتون خوبه؟
    اشکش چکید و دستش را جلوی دهانش گذاشت. به‌سرعت در را باز کرد و از اتاق خارج شد. راهروی طولانی اداره را با دو طی کرد و همین که از در خروجی بیرون رفت، بغضش ترکید. به‌سمت آژانسی که بیش‌از‌حد منتظرش مانده بود، دوید و خودش را روی صندلی انداخت. راننده‌ی میانسال متعجب از آینه نگاهش کرد و با دیدن حال و اوضاع خرابش ترجیح داد دیرکردنش را نادیده بگیرد. ماشین را روشن کرد و پرسید:
    - کجا برم خانوم؟
    شیوا بینی‌اش را بالا کشید و با صدای دورگه‌ای آدرس را گفت. سرش را به شیشه‌ی سرد چسباند و غم‌زده محو تماشای خیابان‌های باران‌زده شد که با صدای راننده به خود آمد.
    - رسیدیم.
    شیوا نگاهش کرد و سریع حساب کرد. از ماشین پیاده شد و عمارت چندین طبقه را از نظر گذراند. نفسش را بیرون فرستاد و وارد شد. از میان جمعیت پر سروصدایی که می‌خندیدند و به سلامتی هم می‌نوشیدند، گذشت و همان‌طور که جهان خواسته بود، گوشه‌ای منتظرش ماند. ماتم‌زده محو تماشای رقصنده‌ها بود که با صدای نکره‌ی جهان نگاهش به‌سمت او کشیده شد.
    - می‌بینم که اون‌قدرا هم بی‌عقل نیستی. می‌دونستم میای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا