- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
- کار خاصی نیست... فقط باید همه چی رو عادی جلوه بدین! جی.اس همیشه چندتا رو دنبالم میفرسته...
سرش را کج کرد و ابرو بالا انداخت.
- که ظاهراً این دفعه نوبت شماست!
***
فلش بک: بیستودو سال قبل
همین که در اتاق را باز کرد، همه ایستادند و احترام نظامی گذاشتند. لبخند پر غروری زد، همانطور که دستانش را پشتش در هم گره کرده بود، سری تکان داد و با این کار به همکارانش اجازهی نشستن داد. جلوتر آمد و نگاهی به تکتکشان انداخت.
- کارتون عالی بود! الان دیگه خیلی به هدفمون نزدیکیم!
همه با خوشحالی سر تکان دادند و یکی از ستوانها گفت:
- بعد از تموم شدن این پرونده، مسلماً سرهنگ بهتون ترفیع درجه میده! تبریک میگم قربان!
سروان جوان سری تکان داد و لبخند زد.
- ممنون! فعلاً میتونین استراحت کنین؛ اما خیلی زود باید برای پیروزی بعدیمون آماده بشیم!
سرش را به معنای خداحافظی تکان داد و از اتاق خارج شد. با غرور بهسمت اتاق خودش قدم برداشت و همین که در را باز کرد، تلفن به صدا در آمد.
بهسمت میزش رفت و گوشی را برداشت.
- الو؟
صدای خندهای ناآشنا از پشت تلفن به گوشش خورد.
- بهبه! چه عجب افتخار دادین و گوشی رو برداشتین! اجازه بدین پیروزیتون رو تبریک عرض کنم جناب سروان!
اخمهایش در هم رفت.
- ممنون، شما؟!
مرد دوباره خندید.
- من رو نمیشناسی؟!
نچنچی کرد.
- بده... واقعاً خیلی بده! از آدم باهوش و موفقی مثل شما انتظار نداشتم! راستی، حال همسر و پسرت چطوره؟!
سروان جوان با خشم غرید:
- منظورت چیه؟ گفتم... خودت رو معرفی کن!
مرد باز هم خندید.
- چه اصراریه؟! اینجوری بازی خیلی بیمزه میشه! فکر کن با تمام نیروهات دنبال یه آدم مشکوک باشی، بعد یهو همهی مشخصاتش لو بره!
تکخندهای کرد.
- اصلاً نمیچسبه!
بلندتر ادامه داد:
- مگه نه آقا کامران؟!
سروان جوان که چشمهایش از تعجب درشت شده بود، بهسختی لب زد:
- ک... کامران...
مرد با لحنی جدی گفت:
- موضوع جالبتر شد جناب سروان... نه؟!
سروان جوان که بدجور رودست خورده بود، حتی توان حرف زدن هم نداشت؛ اما مرد ادامه داد:
- چیه؟! چرا لال شدی؟! نکنه فکر کردی فقط خودت تو کل دنیا باهوش و زرنگی؟!
تکخندهای کرد.
- نهخیر جناب! این بار آدمایی باهوشتر از خودت به پستت خوردن که متأسفانه، به اندازهی هوششون صبور نیستن؛ بنابراین اگه هر چه سریعتر بیخیالشون نشی و دست از این موش و گربه بازی نکشی، مجبوری واسه همیشه با بردارت کوچیکترت و زنش خداحافظی کنی!تصمیم با خودته! اگه تا دو ساعت دیگه خبر آزادی رفیقام نرسه...
خندید.
- خب... میدونی که صبر منم تموم میشه؛ پس عجله کن! جناب سروان، کیوانِ، احمدی!
این را گفت و با خنده قطع کرد! سروان جوان که از شدت عصبانیت قرمز شده بود و رگهایش متورم، گوشی را با غیظ به طرفی پرت کرد و دو دست مشت شده و لرزانش را محکم روی میز کوبید! از جا بلند شد و با شتاب از اتاق بیرون زد، بهسمت همان اتاق قبلی رفت و در را با شدت باز کرد. همزمان، صدای همهمه و خنده به یک باره خاموش شد و نگاه ها بهسمت او برگشت.
با همان اخم غلیظ و چشمان به خون نشسته، بلند و رسا گفت:
- استراحت کافیه! همین الان وارد مرحلهی بعدی میشیم!
***
همین که سردی لولهی اسلحه را حس کرد، پوزخندی زد و لب گشود:
- اشتباه بزرگی کردی سروان! انگار یادت رفته جون عزیزات دست ماست!
صدای بیرحم و جدی سروان در گوشش پیچید.
- دستات رو بالا ببر!
مرد خندید و دستهایش را بالا برد، همزمان، دو نفر غولپیکر درحالیکه جسم نیمهجان کامران و همسرش را دنبال خود میکشیدند، جلو آمدند، آنها را با بیرحمی روی زمین پر از خاک و کلوخ انداختند و بیتوجه به نالهی ضعیف و تقلای بینتیجهشان، به سروان خیره شدند.
کامران بهسختی سرش را بالا آورد، نگاه سرخش را به برادرش دوخت و از میان لبهای خونین و خشکیدهاش لب زد:
- ک... کیوان!
کیوان نگاهش را از او گرفت، دوباره به مرد دوخت و ضربهای به کمرش زد.
- یالا زر بزن! بگو همدستات کجان؟
مرد تکخندهای کرد.
- برادرت و زنش تو دردسرن، بعد تو هنوز به فکر مأموریتتی؟!
کیوان بیتوجه به حرفش غرید:
- جواب سؤال من رو بده!
مرد نفسش را بیرون فرستاد و سرش را پایین انداخت.
- درسته، باید حدس میزدم از آدمی مثل تو، توقع بیشتری نیست!
سروان پوزخندی زد.
- خوبه که اشتباهت رو فهمیدی! حالا... زود بگو همدستات کجان!
مرد قهقههای سر داد که سروان عصبانی شد و هلش داد. محکم روی زمین سرد و سخت خرابهی بیرون شهر افتاد؛ اما همچنان قهقهه میزد! سروان که خونش به جوش آمده بود، اسلحهاش را بیرون آورد و بهسمت مرد گرفت.
- تو فکر کردی من باهات شوخی دارم؟!
مرد که از خندیدن خسته نشده بود، با گوشهی چشم به بادیگاردهایش که اسلحه به دست، بالای سر کامران و همسرش ایستاده بودند، اشاره کرد.
- مراقب رفتارت باش سروان!
سروان پوفی کشید و اسلحه را آماده تیراندازی کرد.
- دیگه واقعاً خستهم کردی!
چشمهایش را بست و همزمان با کشیدن ماشه، صدای شلیک سه گلوله در فضا پخش شد.
***
زمان حال
هومن عصبی دور خودش چرخید و همانطور که موهایش را جنگ میزد، تکخندهای حرصی سر داد.
- مسخرهست! دو ماهه اینجاییم؛ ولی هنوز هیچی به هیچی!
ضربهای محکم به سنگ کوچک جلوی پایش زد و غرید:
- این روستای کوفتی طلسم شدهست! هر چی بیشتر پیش میریم بیشتر گیج میشیم!
نگار نفسش را کلافه بیرون فرستاد و از روی تختهسنگ بلند شد.
سرش را کج کرد و ابرو بالا انداخت.
- که ظاهراً این دفعه نوبت شماست!
***
فلش بک: بیستودو سال قبل
همین که در اتاق را باز کرد، همه ایستادند و احترام نظامی گذاشتند. لبخند پر غروری زد، همانطور که دستانش را پشتش در هم گره کرده بود، سری تکان داد و با این کار به همکارانش اجازهی نشستن داد. جلوتر آمد و نگاهی به تکتکشان انداخت.
- کارتون عالی بود! الان دیگه خیلی به هدفمون نزدیکیم!
همه با خوشحالی سر تکان دادند و یکی از ستوانها گفت:
- بعد از تموم شدن این پرونده، مسلماً سرهنگ بهتون ترفیع درجه میده! تبریک میگم قربان!
سروان جوان سری تکان داد و لبخند زد.
- ممنون! فعلاً میتونین استراحت کنین؛ اما خیلی زود باید برای پیروزی بعدیمون آماده بشیم!
سرش را به معنای خداحافظی تکان داد و از اتاق خارج شد. با غرور بهسمت اتاق خودش قدم برداشت و همین که در را باز کرد، تلفن به صدا در آمد.
بهسمت میزش رفت و گوشی را برداشت.
- الو؟
صدای خندهای ناآشنا از پشت تلفن به گوشش خورد.
- بهبه! چه عجب افتخار دادین و گوشی رو برداشتین! اجازه بدین پیروزیتون رو تبریک عرض کنم جناب سروان!
اخمهایش در هم رفت.
- ممنون، شما؟!
مرد دوباره خندید.
- من رو نمیشناسی؟!
نچنچی کرد.
- بده... واقعاً خیلی بده! از آدم باهوش و موفقی مثل شما انتظار نداشتم! راستی، حال همسر و پسرت چطوره؟!
سروان جوان با خشم غرید:
- منظورت چیه؟ گفتم... خودت رو معرفی کن!
مرد باز هم خندید.
- چه اصراریه؟! اینجوری بازی خیلی بیمزه میشه! فکر کن با تمام نیروهات دنبال یه آدم مشکوک باشی، بعد یهو همهی مشخصاتش لو بره!
تکخندهای کرد.
- اصلاً نمیچسبه!
بلندتر ادامه داد:
- مگه نه آقا کامران؟!
سروان جوان که چشمهایش از تعجب درشت شده بود، بهسختی لب زد:
- ک... کامران...
مرد با لحنی جدی گفت:
- موضوع جالبتر شد جناب سروان... نه؟!
سروان جوان که بدجور رودست خورده بود، حتی توان حرف زدن هم نداشت؛ اما مرد ادامه داد:
- چیه؟! چرا لال شدی؟! نکنه فکر کردی فقط خودت تو کل دنیا باهوش و زرنگی؟!
تکخندهای کرد.
- نهخیر جناب! این بار آدمایی باهوشتر از خودت به پستت خوردن که متأسفانه، به اندازهی هوششون صبور نیستن؛ بنابراین اگه هر چه سریعتر بیخیالشون نشی و دست از این موش و گربه بازی نکشی، مجبوری واسه همیشه با بردارت کوچیکترت و زنش خداحافظی کنی!تصمیم با خودته! اگه تا دو ساعت دیگه خبر آزادی رفیقام نرسه...
خندید.
- خب... میدونی که صبر منم تموم میشه؛ پس عجله کن! جناب سروان، کیوانِ، احمدی!
این را گفت و با خنده قطع کرد! سروان جوان که از شدت عصبانیت قرمز شده بود و رگهایش متورم، گوشی را با غیظ به طرفی پرت کرد و دو دست مشت شده و لرزانش را محکم روی میز کوبید! از جا بلند شد و با شتاب از اتاق بیرون زد، بهسمت همان اتاق قبلی رفت و در را با شدت باز کرد. همزمان، صدای همهمه و خنده به یک باره خاموش شد و نگاه ها بهسمت او برگشت.
با همان اخم غلیظ و چشمان به خون نشسته، بلند و رسا گفت:
- استراحت کافیه! همین الان وارد مرحلهی بعدی میشیم!
***
همین که سردی لولهی اسلحه را حس کرد، پوزخندی زد و لب گشود:
- اشتباه بزرگی کردی سروان! انگار یادت رفته جون عزیزات دست ماست!
صدای بیرحم و جدی سروان در گوشش پیچید.
- دستات رو بالا ببر!
مرد خندید و دستهایش را بالا برد، همزمان، دو نفر غولپیکر درحالیکه جسم نیمهجان کامران و همسرش را دنبال خود میکشیدند، جلو آمدند، آنها را با بیرحمی روی زمین پر از خاک و کلوخ انداختند و بیتوجه به نالهی ضعیف و تقلای بینتیجهشان، به سروان خیره شدند.
کامران بهسختی سرش را بالا آورد، نگاه سرخش را به برادرش دوخت و از میان لبهای خونین و خشکیدهاش لب زد:
- ک... کیوان!
کیوان نگاهش را از او گرفت، دوباره به مرد دوخت و ضربهای به کمرش زد.
- یالا زر بزن! بگو همدستات کجان؟
مرد تکخندهای کرد.
- برادرت و زنش تو دردسرن، بعد تو هنوز به فکر مأموریتتی؟!
کیوان بیتوجه به حرفش غرید:
- جواب سؤال من رو بده!
مرد نفسش را بیرون فرستاد و سرش را پایین انداخت.
- درسته، باید حدس میزدم از آدمی مثل تو، توقع بیشتری نیست!
سروان پوزخندی زد.
- خوبه که اشتباهت رو فهمیدی! حالا... زود بگو همدستات کجان!
مرد قهقههای سر داد که سروان عصبانی شد و هلش داد. محکم روی زمین سرد و سخت خرابهی بیرون شهر افتاد؛ اما همچنان قهقهه میزد! سروان که خونش به جوش آمده بود، اسلحهاش را بیرون آورد و بهسمت مرد گرفت.
- تو فکر کردی من باهات شوخی دارم؟!
مرد که از خندیدن خسته نشده بود، با گوشهی چشم به بادیگاردهایش که اسلحه به دست، بالای سر کامران و همسرش ایستاده بودند، اشاره کرد.
- مراقب رفتارت باش سروان!
سروان پوفی کشید و اسلحه را آماده تیراندازی کرد.
- دیگه واقعاً خستهم کردی!
چشمهایش را بست و همزمان با کشیدن ماشه، صدای شلیک سه گلوله در فضا پخش شد.
***
زمان حال
هومن عصبی دور خودش چرخید و همانطور که موهایش را جنگ میزد، تکخندهای حرصی سر داد.
- مسخرهست! دو ماهه اینجاییم؛ ولی هنوز هیچی به هیچی!
ضربهای محکم به سنگ کوچک جلوی پایش زد و غرید:
- این روستای کوفتی طلسم شدهست! هر چی بیشتر پیش میریم بیشتر گیج میشیم!
نگار نفسش را کلافه بیرون فرستاد و از روی تختهسنگ بلند شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: