کامل شده رمان طمع زندگی | کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
جمع یه‌خرده شلوغ بود و من هم حوصله نداشتم. بیشتر ترجیح می‌دادم برم بغـ*ـل کمند و کوروش بشینم و تا وقتی بیدار میشن، بهشون نگاه کنم. خواستم دهن بازکنم که مژگان، زِبِل‌تر از من گفت:
- اصلاً از کنارم جُم نمی‌خوری.
با غَبغَبی بادکرده، با تعجب بهش نگاه کردم. خداروشکر یکی از مزایای تو جمع‌بودن با خانواده میلاد، همین بود. دهن مژگان بیخ‌تابیخ دوخته می‌شد و نمی‌تونست حرفی بزنه. خیلی ریز گفتم:
- میرم و تو هم نمی‌تونی حرفی بزنی.
و در مقابل قیافه سکته‌ای مژگان، بلند شدم. با بلندشدنم، نظرها به من جمع شد. پدرشوهر مژگان که پیرمرد نسبتاً مهربونی بود، پرسید:
- کجا دخترم؟ بد می‌گذره بهت؟
لبخند مسخره‌ای زدم که معنی‌اش رو فقط همون مژگان سکته‌ای درک می‌کرد. با همون مسخرگی جواب دادم:
- نه حاج‌آقا، یه‌کم می‌خوام برم بیرون قدم بزنم.
در ازای جواب، سری به معنای تفهیم تکون داد. خوب بود که میلاد کنار مژگان بود وگرنه خدا می‌دونست کی می‌خواد مژگان رو نگه داره و من چطوری قرار بود از دستش نجات پیدا کنم. وارد حیاط شدم و نفس عمیقی کشیدم. با اون جمع حسابی غریب بودم و واقعاً دلم نمی‌خواست بیشتر از اون اونجا بمونم.
- تازه نِشسته بودین.
به‌طرفش برگشتم. اونم داشت به من نگاه می‌کرد. کم‌کم اخم کردم و روم رو ازش گرفتم.
- خواهرهای دمدمی‌مزاجی هستین.
به طور عجیبی، ازش خوشم نمی‌اومد؛ انگار که تنفر مژگان، به من هم انتقال داده شده بود.
- همیشه انقدر کم‌حرف هستین؟
خیلی صادقانه و رُک به زبون آوردم:
- بله. مشکلی هست؟
فهمید بهم برخورده و حرفاش عصبیم کردن؛ اما یه درصد هم به این فکر نکرد شاید حضورش من رو اذیت می‌کنه. کمی دستپاچه گفت:
- چه مشکلی آخه؟ شرمنده‌م.
سری تکون دادم. از همون‌هایی که پدرش برای من تکون داد. توی دلم، حسابی به مژگان صفا دادم. این هم جا بود که من رو آورده بود؟ ترجیح می‌دادم کنار مژگان بشینم و بی‌حرف، به بقیه زل بزنم تا اینکه با این موجود به اصطلاح انسان، یه جا باشم.
- من میرم داخل.
منتظر جوابش نشدم. در اصل، حوصله‌ای برای صبر براش نداشتم. مژگان چشم‌به‌راه من بود! تا من رو دید، لبخندی به بزرگی یه وال دریایی زد و زمانی که اون وال دریایی خُشکید، فهمیدم بازهم دنبالم کرده. پوفی کردم و بدون معطلی، کنار مژگان جا گرفتم.
- چی گفت؟
بهش نگاه کردم. کنار پدرش جا گرفت و مشغول حرف‌زدن با بقیه شد. به‌طرف مژگان برگشتم.
- چی؟ چی می‌خواستی بشه؟
مژگان چشم ریز کرد و پرسید:
- بدوبیراه در موردم نگفت؟
- والا نه تو، نه اون عفریته می‌ذارین به حال خودم باشم. چتونه شما؟
- چه آمپرت زده بالا مژده. پس گفته بهت، آره؟
مژگان مشکوک بود و مشکوک‌تر شد. بی‌مهابا به زبون آوردم:
- یه چیزیت هست تو یکی.
و بدترین چیزی بود که گفتم. با اون حرفم، تمام راه‌هایی که می‌تونستم از مژگان حرف بکشم رو سد کردم. همون‌طور که انتظار می‌رفت، جواب داد:
- نه.
- انقد از اون بیچاره بد جلوم گفتی که ناخودآگاه ازش تنفر پیدا کردم. کلاً تو تخصص بسزایی تو تغییر افکار عمومی داری.
- اون بیچاره‌ست؟ اون؟ ندیدیش تو. یه چیزیه که لنگه نداره. نصفش زیر خاکه لامصب.
شونه ای بالا انداختم.
- مگه اینکه خودت بتونی نظرم رو درباره‌ش تغییر بدی.
میلاد یه‌کم حواسش به مژگان جمع شد و فقط حرف آخرش رو شنید و با ابهام، پرسید:
- نظرت در مورد چی؟
مژگان هول کرده، چرت‌وپرت گفت:
- ها؟ هیچی. میوه می‌خوری؟
میلاد چشم‌هاش از هول‌کردن ضایع مژگان، چهارتا شد! آخه میوه‌ای در کار نبود، فقط شیرینی روی میز گذاشته بودن.
- اِم! من میرم بچه‌ها رو چک کنم.
این دفعه مژگان واقعاً پاش گیر میلاد بود که چطوری بتونه بپیچوندش. آخه در مورد کم کسی هم بد نمی‌گفت. آخه بدگویی از خواهرشوهر در ملاءعام؟ کنار شوهر؟ خودش یه نوع خودکشی به حساب میاد. البته میلاد هم زیادی در این‌جور روابط شوت بود. شوت که چه عرض کنم؟ خیلی شوت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    در گوش مژگان، طوری که میلاد نشنوه، زمزمه کردم:
    - من میرم پیش بچه‌ها.
    فقط سری تکون داد و من هم رفتم‌. کنار کوروش و کمند نشستم و به صورت‌هاشون نگاه کردم. براشون متأسف بودم. متأسف بودم که توی این جامعه قراره زندگی کنن. جامعه‌ای که خواسته و ناخواسته ازش حرف می‌شنوی. حرف‌هایی که اون‌قدری دگرگونِت می‌کنن تا دیگه فرد قبل نباشی! شاید من دلم پرشده از ناراحتی، شاید! لرزش گوشیم رو حس کردم. از توی جیبم درآوردمش و به صفحه‌ش نگاه کردم. ناراحت نبودم که زنگ زده، فقط ناراحت بودم که این تنهایی رو، اگرچه کم بود از من گرفت. تماس رو جواب دادم:
    - سلام.
    - سلام. خوبی عمو؟ دیگه خبری از ما نمی‌گیری.
    عمو حق داشت. چند وقتی بود که بی‌وفا شده بودم. شاید داشتم جواب بی‌وفایی بقیه رو می‌دادم!
    - ببخشید عمو. چند وقته که درگیرم.
    انگار خودش متوجه شد که چه چیزی گفته.
    - می‌دونم. خب، خوش می‌گذره با کمند و کوروش؟
    - شما چطوری فهمیدین؟
    بی تفاوت گفت:
    - اومده بودم خونه‌تون. می‌خواستم باهات حرف بزنم که نبودی.
    - بازم شرمنده‌م. مژگان به‌زور من رو آورد. البته هرسال باید چند باری من رو بیاره وگرنه دلش آروم نمی‌گیره.
    تک‌خنده‌ای کرد که شنیدم. دروغ چرا؟ منم لبخندی زدم.
    - عیبی نداره. بشین باهاش در مورد خواهرشوهرش غیبت‌کن.
    - وا! عمو؟
    کوروش کمی تکون خورد. ترسیدم از اینکه بیدار بشه. کمی ازشون فاصله گرفتم.
    - چیه خب؟ حقیقت محض در مورد خانم‌ها همینه دیگه.
    - اصلاً هم این‌طور نیست.
    - والا من که فقط همین یه مورد رو از دورهمی خانم‌ها دیدم.
    - باشه، اصلاً هرچی شما بگین.
    گلوش رو صاف کرد و منم روی حرف‌هایی که قرار بود بزنه، سعی کردم دقیق‌تر بشم.
    - از مسیر اصلی منحرف شدیم. کارِت داشتم.
    - بله.
    - قرار بود بیای اینجا، خونه‌مون. یادت رفت؟
    به‌طور غیرارادی، هِین کوتاهی کشیدم و کمی شرمنده شدم.
    - ببخشید به خدا. اصلاً یادم نبود.
    - عیبی نداره‌. مهم الانه که دوباره بهت گفتم و برات یادآوری شد.
    - چشم. یه روزی هماهنگ می‌کنم و میام.
    - نظرت درمورد فردا چیه؟
    - فردا؟
    - آره، فردا. مشکلش چیه؟
    - هیچی. انتظار حداقل یکی دو هفته فاصله رو داشتم.
    خوشش نیومد و طلبکار شد.
    - یعنی چی؟ من الان یه ماهه که منتظرم.
    - ببخشید، واقعاً ببخشید.
    - مژده، بعضی‌اوقات یه حرفایی می‌زنی دختر.
    - چشم‌. فردا میام.
    - خوبه.
    - فقط باید به بابام بگم.
    - نگران فریبرز نباش. رفته بودم خونه‌تون، بهش گفتم.
    - مشکلی که نداشت؟
    - مژده!
    این دفعه، واقعاً لحنی سرشار از اخطار رو از حرفش دریافت کردم. نمی‌دونستم چرا دارم الکی و بی‌مورد، روی اعصاب خودم و عمو، راه میرم. سکوت کرده بودم و چیزی نمی‌گفتم. عمو سکوت رو شکوند و ملایم گفت:
    - می‌دونم این چند وقت چی بهت گذشته. فریبرز یه‌کم باهام حرف زده.
    - چیا گفته؟
    - نگران چیزی نباش مژده. همون‌که می‌دونم فرزاد هنوزم اذیتت می‌کنه، برای من کافیه که بهت حق بدم.
    کمی وجودم سوخت، سوخت و آتیش گرفت، آتیش گرفت و خاکستر شد. عمو می‌دونست و دلداری نمی‌داد؟ می‌دونست و کاری نکرد؟ من این عمو رو نمی‌شناسم. کمی سرد گفتم:
    - حالا چه اصراری دارین که من بیام؟
    این سؤالی بود که باید همون اول می‌پرسیدم. اما انگار ‌که تازه به ذهنم رسیده بود. چرا عمو باید به من یادآوری کنه که برم خونه‌ش؟ اصلاً اون که تا الان برام کاری نکرده! کسی که همیشه ادعا داره که من رو مثل دختر خودش می‌دونه.
    - چیزی شده مژده؟
    متوجه لحن بد و وحشتناکم شده بود. برام مهم نبود. کمی خودخواهانه داشتم رفتار می‌کردم. خودم هم متوجه بودم؛ ولی می‌خواستم بیشتر از این‌ها تلافی کنم. نمی‌دونم چرا، مدام حس می‌کردم به من پشت کرده! عجیب بود ولی من این‌طور حس می‌کردم. درهرصورت، سردتر از قبل گفتم:
    - نه، چرا باید چیزی بشه؟
    مشکوک گفت:
    - پس من فردا می‌بینمت.
    - چشم.
    - خداحافظ‌.
    - خداحافظ.
    و تماس قطع شد‌. اعصابم به‌هم‌ریخته بود و اصلاً حوصله نداشتم. یه بالش برداشتم و کنار کمند دراز کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    دست کوروش که بالا اومد، نیم‌خیز شدم و بهش نگاه کردم. عزیزکم! خواب بود. یه‌کم دیگه هم تکون خورد که فهمیدم بهتره نخوابم. ممکن بود بیدار بشه.
    - مژده؟
    به مژگان نگاه کردم که داشت طرف وسایلش می‌رفت.
    - بله؟
    - ما الان داریم می‌ریم. میای؟
    ازخداخواسته همچین چیزی بودم. بدون اینکه جوابی بدم، بلند شدم و وسایلم رو سروسامون دادم. به بچه‌ها که خواب بودن نگاه کردم. دلم نمی‌اومد بیدارشون کنم. انگار نظر مژگان هم همین بود. چون لباس‌هاشون رو چپوند توی ساکشون. چند تقه به در خورد.
    - آماده این؟
    - آره، آره. بیا کوروش رو ببر.
    در هم باز شد و میلاد بدون گفتار خاصی، کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام داد. خودش هم کمند رو بغـ*ـل کرد و منم درنهایت، وسایل بچه‌ها رو حمل کردم.
    ***
    - آماده‌ای؟
    - آره مادر من.
    همون‌طور که کیف به دست به‌طرفم می‌اومد، غر زد.
    - من نمی‌دونم تو به کی رفتی. الان زوده بچه. چرا گوش نمیدی؟
    کیف رو ازش گرفتم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ش کاشتم.
    - عزیز من، ازم خیلی دلخوره. حس می‌کنم همین‌الانش هم دیرکردم.
    پوفی کرد و به من خیره شد.
    - نه تو رو خدا، می‌خواستی ناهار هم مهمون اونا باشی؟
    بی‌خیال، شونه‌ای بالا انداختم.
    - شاید، ناسلامتی ازم ناراحته.
    سری از تأسف تکون داد و چند اسکناس بهم داد.
    - این برای چیه باز؟
    - برای دربست.
    - مامان!
    لب گزید. می‌دونستم خودش هم از اینکه این‌طور به من پول بده ناراحته. به‌عنوان خداحافظی، بغلش کردم.
    - می‌دونی که فقط واحد و بی.آر.تی (BRT) سوار میشم.
    اون هم متقابلاً، بغلم کرد. دلم نمی‌خواست بعد اون مزاحمت‌های تاکسی مانند، دوباره سوار بشم! حس ناامنی بهم دست می‌داد و یه‌جورایی، دیوونه می‌شدم.
    - می‌دونم.
    - خداحافظ.
    از همدیگه جدا شدیم و وقتی ازش جواب گرفتم، از خونه و ساختمون خارج شدم. یه‌کم تا نزدیک‌ترین ایستگاه راه بود؛ اما من برای چندمین بار، نیازمند تنهایی بودم! لازم بود به هیچ‌کس و به هیچی فکر نکنم و راحت باشم. گوشیم صدایی داد و توجهم رو جلب کرد. از توی کیفم بَرِش داشتم.
    - برای برگشت بهم زنگ بزن.
    تایپ کردم.
    - چشم.
    می‌دونستم وقت نمی‌کنه پیامم رو نگاه کنه؛ ولی بازم هرچی که بود، فرستادم. اصلاً بابا، به فردی که کلاً وقت نداره، توی جهان یه شخصیت معروفه. واحد اومده بود و مسافر‌ها داشتن سوار می‌شدن. من هم برای اینکه از دستش ندم، مجبور شدم بدوئم. آخرش هم نفس‌نفس‌زنان، یه جایی پیدا کردم و نشستم. باید تا ایستگاه مترو هم می‌رفتم و از اونجا یه‌کم پیاده‌روی داشتم. حدود نیم ساعت برای رسیدن به ایستگاه مترو و نیم ساعت هم برای خلاص‌شدن از مترو و جَو شلوغ و پرتحرکِش تلف کردم. در آخر هم، با قدم‌های خسته و آهسته که ناشی از ایستادن و خط عوض‌کردن داشتم، خودم رو به ساختمون موردنظرم رسوندم. هوا گرم بود و این، ناشی از فصلی بود که دَرِش قرار داشتیم. یه‌کم به در فلزی تکیه دادم و نفسی تازه کردم. بعد، آیفون رو زدم و منتظر شدم. بی‌هیچ حرفی، در فلزی باز شد و من هم بدون استفاده از آسانسور، خودم رو به خونه رسوندم. درباز بود. زنگ خونه رو زدم تا بدونن رسیدم. خاله زودتر از بقیه، به استقبالم اومد. سریع، هم رو بغـ*ـل کردیم.
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    - سلام. خوبم، مرسی. شما خوبین؟
    - بیا تو.
    - چشم.
    کفش‌هام رو در آوردم و با خاله وارد شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    عمو روی یکی از کاناپه‌ها نشسته بود. من رو که دید، بلند شد و با خوش‌رویی فناناپذیری بهم گفت:
    - سلام بر مژده‌خانم گلِ‌گلاب! خوبی عمو؟
    یه‌کم از خودم خجالت کشیدم. چه چیزهایی که درباره‌ی عمو فکر نکرده بودم.
    - سلام. خوبم. خوبین؟
    با هم نشستیم و خاله هم کنارمون نشست. کم‌کم داشتم با این زوج مهربون و غیرقابل وصف جوش می‌خوردم. خاله یه‌کم بعد برای آوردن چایی بلند شد که پیش‌قدم شدم. انگار واقعاً منتظر این بود که تعارف کنم که خودم برم، چون دو دستش رو به زانوهاش زد و خیلی راحت تکیه داد.
    - دستت درد نکنه. پاهام دیگه یاریم نمی‌کنن!
    و من لبخندی زدم. این پیری و کهن‌سالی چه‌کارهایی که با آدم نمی‌کرد. حداقلش این بود که خاله و عمو قدر خودشون رو بیشتر از هرلحظه می‌دونستن و از هر ثانیه‌شون لـ*ـذت می‌بردند. نگاهم که به کتری و قوری قدیمی آشپزخونه افتاد، لبخندم پررنگ‌تر شد. خاله هنوز هم اینا رو داشت. عاشقشون بود؛ چون تنها جهاز و یادگاری‌هایی بودن که از مادرش داشت. میگن وقتی عاشقانه دل به کار بدی، در ازاش هم جواب و مُزد می‌گیری. خاله واقعاً عاشقانه آب جوش می‌کنه، چای دم می‌کنه و برات میاره. کسی هست که بتونه از چایی‌های خاله چشم بگیره؟ مراقب خودم بودم تا مبادا قوری از روی کتری، روی خودم بریزه یا جایی بیفته. یه‌کم سختی داشت این‌جور چایی ریختن؛ ولی ارزشش رو داشت. سه لیوان ریختم و با آگاهی از اینکه عمو همیشه با استکان چایی می‌خوره، یه استکان هم کنار لیوان‌ها گذاشتم. خواستم سینی رو بلند کنم که زنگ زده شد. ذوق کردم. ذوق کردم از اینکه کسی اومده باشه که خیلی‌وقته ندیدمش. خاله از پذیرایی بلند گفت:
    - مژده‌جان، یه چایی دیگه هم بریز.
    منم بلند گفتم:
    - به روی چشمم!
    یه لیوان دیگه هم ریختم که خاله وارد آشپزخونه شد.
    - زحمت نکش دیگه دختر! مهمونی مثلاً! خودم می‌برم.
    اخم ساختگی‌ای کردم
    - چه زحمتی؟ وظیفه‌ست.
    لبخندی زد از صداقتی که شاید شنیده بودش. گفته بودم؟ گفته بودم چقدر عاشق این زوج و خانواده‌شون بودم؟ عاشق ساده بودنشون؟ عاشق راحت‌بودنشون؟ عاشق همه‌چی‌شون؟
    - مژده‌جان! اون قندونی که توش نُقل هست رو بردار و بذارش توی سینی.
    - چشم.
    می‌دونست وقتی اینجا میام، فقط چایی با نقل بهم می‌چسبه و چقدر خوب بود که همیشه برام همه‌چی داشت و داره. هموطور که باهم از آشپزخونه بیرون می‌رفتیم تا وارد پذیرایی بشیم، آروم بهش گفتم:
    - نگفتی که برگشته!
    خاله تعجب کرد.
    - کی؟
    - سلام.
    سرم رو بالا گرفتم تا مخاطبی که بهم «سلام» کرد رو ببینم؛ اما حس کردم خشک شدم. خشک شدم از دیدن فردی که روبه‌روی من قرار داشت و به‌خاطر وارد شدنم، از جاش بلند شده بود. از شدت تعجب پلک نمی‌زدم و حرکت نمی‌کردم. از شدت شوکی که بهم وارد شده بود، نفس نمی‌کشیدم. از شدت ناگهانی بودن این موضوع و یا اتفاق افتادنش، دیدم خاله باعجله سینی رو روی میز عسلی گذاشت و دستم رو گرفت و من رو روی کاناپه نشوند. عمو مضطرب پرسید:
    - خوبی مژده‌جان؟
    چشم بستم و سری تکون دادم چند نفس عمیق کشیدم تا دوباره خودم رو پیدا کنم. خودی که خودش رو به‌خاطر این مرد باخته بود. باید می‌فهمیدم چطور پاش به اینجا باز شده. خودش هم خیلی راحت به نظر نمی‌رسید. با کلی چشم چرخوندن بین من، خاله و عمو، نشست. اخم کرده بودم و به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بودم. خاله که وضع موجود رو دید، بلند شد و گفت:
    - من میرم میوه بیارم.
    این‌دفعه به گوشش نرسید که من بهش تعارف کنم و خودم بلند بشم. خودم بلند بشم و برم و اون رو برای چند لحظه‌ای مهمون استراحت کنم. نمی‌دونستم عمو و پژمان حرفی‌نزدن یا من چیزی نشنیدم؛ اما هرچی که بود، چیزی به گوش من نرسید تا وقتی که خاله من رو مخاطب قرار داد. اصلاً خاله کی برگشت؟
    - مژده‌جان! چاییت سرد شد، عوضش کنم؟
    به صورتش نگاه کردم. می‌دونستم خسته شده و به روی خودش نمیاره. آروم گفتم:
    - می‌خورم.
    و بعد یه نُقل برداشتم و تو دهنم انداختم. چایی سرد نشده بود؛ ولی گرم نبود. ملایم بود. جوری می‌خوردم که اون نُقل خوش‌مزه و شیرین، توی اون موقعیت تلخ و دلهره‌آور بهم بچسبه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    خاله یه‌کم جا‌به‌جا شد و گفت:
    - با اجازه!
    و رفت. کجاش رو نمی‌دونستم؛ ولی حداقل فهمیده بودم همه‌چیز از پیش تعیین شده بود. همه‌چیز! حرفی نزدم. در حقیقت حرفی نداشتم که بزنم. چاییم که تموم شد، عمو آروم گفت:
    - مژده‌جان؟
    نگاهش کردم. چهره‌ش خواهشمند بود یا من این‌طور تفسیر کردم؟ عمو معذب شد. به‌خاطر من یا پژمان رو نمی‌دونم، فقط می‌دونم معذب شد. چون مثل خاله یه‌کم جابه‌جا شد و آروم و شمرده شروع کرد.
    - مژده‌جان! ایشون پژمان آرایی هستند.
    - از قبل آشنا شدیم.
    بهم دقیق‌تر نگاه کرد.
    - می‌دونم.
    دوست داشتم یکی هرچند بی‌ربط، بیاد و مزه‌پرونی کنه. من هیچ‌وقت این‌جور موقعیت‌ها رو دوست نداشتم.
    - چطور پاتون اینجا کشیده شد؟
    طرف مقابلم پژمان بود؛ اما عمو جوابم رو داد.
    - اون روز وقتی داشتی از خونه میلاد برمی‌گشتی، کیفت رو توی خیابون جا گذاشتی. من اون لحظه بهت زنگ زده بودم؛ اما آقا پژمان جواب داد.
    جوابی از جانب من نشنید. نفس عمیقی کشید.
    - آقا پژمان سر موضوعی می‌خواستن باهات حرف بزنن.
    بی‌ادبانه توی حرفش پریدم.
    - عمو!
    می‌دونست دست رو چیزی گذاشته که مستقیم یا غیرمستقیم، ماجرای تلخ دوماه پیش رو یادم می‌آورد. دوست نداشتم مطرح بشه. اونم در حضور این غریبه تازه‌وارد. پژمان فهمید یه چیزی شده. هرکسی هم که بود، می‌فهمید. گلوش رو صاف کرد. می‌خواست مسئولیت سنگین حرف زدن رو از روی دوش عمو برداره و خودش شروع کنه. یه‌کم کمرش رو صاف کرد و تکیه‌ش رو برداشت.
    - مژده‌خانم! می‌دونم ورود خوب و جالبی نداشتم؛ ولی بذارین حرف‌هام رو بزنم و با خیال راحت برم.
    دندون تیز کردم برای جواب دادن.
    - حس نمی‌کنید ورودتون بیش از اندازه باشکوه بود؟
    - بازم من معذرت می‌خوام!
    - نه نه! شما نمی‌تونی درک کنی من توی چه موقعیتی بودم و هستم. می‌دونی اگه یه نفر تو رو توی ساختمون، جلو در خونه‌مون، با من می‌دید، چی می‌شد؟ واقعاً می‌تونی درک کنی؟ می‌تونی بفهمی؟
    داشتم عصبی می‌شدم و این اصلاً برای من خوب نبود. به‌هیچ‌وجه! مخصوصاً الان. چی بدتر از شروع دوباره مرض توی دوران درمانش؟ عمو می‌دونست؛ ولی بازم چیزی نگفت. شاید می‌خواست این ماجرایی که شروعش کرده، به روش طبیعی خودش جلو بره. نفس‌های عمیق پی‌درپی کشیدم. همون‌طور که دکترم بهم پیشنهاد کرده بود. شاید مراعات من رو کرد که آروم جواب داد:
    - من همه‌چی رو می‌دونم خانم گودرزی!
    چشم‌هام درشت و نفس‌هام تند شد. از عصبانیت؟ از ضعف؟ از لو رفتن داستانم؟ به عمو نگاه کردم. شرمنده نبود. به‌هیچ‌وجه! نمی‌خواستم به هیچ‌چیز فکر کنم. باید از اونجا می‌رفتم. هر جوری که می‌شد! بلند شدم که هر دوتای اون‌ها بلند شدند. ترس! ترس بود که به هر سوی وجودم زبونه می‌کشید و داشت با اعصاب ضعیف من بازی می‌کرد. چطور باید به همه می‌فهموندم که بی‌اعتمادم؟ چطور؟ عمو دستش رو به علامت آرامش، بالا و پائین کرد. خودش هم آهسته بهم نزدیک شد.
    - مژده! آروم! نفس عمیق.
    و همین دوجمله رو مدام تکرار می‌کرد. وضع روحیم رو نمی‌دونست. وضعی که در اون گیر کرده بودم. حس دیوونگی داشتم. دلم می‌خواست دیوانه‌وار خودم رو به درودیوار بکوبم و همه‌چیز رو نابود کنم. منشأ این حس شاید ترس یا شاید هم مقدار زیاد درموندگیم بود. چشم‌هام رو بستم. آرامش می‌خواستم و به دستش آوردم. از اون دنیای سیاه پشت پلک‌هام که هیچ‌کس توش نبود. فقط خودم بودم و خودم! زمان از دستم در رفت. وقتی پاهام حس خستگی هر چند کمی رو کردن، چشم باز کردم. یه‌کم اذیت شدم. این‌بار با اطمینان سر جای قبلیم نشستم. پا روی پا انداختم. شاید بازم دیوونگی بود؛ اما این یکی رو بیشتر دوست داشتم. یه‌جورایی جنگ با اعصاب بود. اینکه دیوونگی کنی و کسی نتونه چیزی به کسی بگه. چرا اصلاً تا الان نفهمیده بودم؟ چرا عمو و پژمان باید راحت و به قولی ریلکس باشن؛ اما من نه؟ مگه من چیم کم بود؟ با حرف پژمان رشته افکارم از دستم در رفت.
    - می‌تونم ادامه بدم؟
    فقط بهش نگاه کردم. احساس اعتمادبه‌نفس زیر پوستم دویده بود و از این حس خوش‌حال بودم. عمو و پژمان نشستند.
    - نمی‌خوام تو حاشیه باشم.
    - منم علاقه‌ای برای شنیدن حاشیه ندارم!
    می‌خواستم با حرف‌هام، چه بی‌ادبانه و چه با‌ادبانه، حرصش بدم. نمی‌دونم چرا؛ فقط می‌خواستم اطرافیانم رو اذیت کنم و لـ*ـذت ببرم. دوست داشتم اذیت شدن اون‌ها رو هم ببینم، وقتی اون‌ها اذیت شدن من رو می‌بینند.
    - همه‌چیز زیر سر برادر بزرگ‌تر شماست. فرزاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    نابودی خودم رو حس کردم. نابودی تموم عقایدم. در هر صورت خودم رو نگه داشتم و با تموم مقاومتی که برام باقی مونده بود، توی چشم‌هاش زل زدم.
    - با چه مدرکی این حرف رو می‌زنی؟
    سرش رو پایین انداخت. از خجالت؟ از ناراحتی؟ برای چی؟ با صدای تحلیل‌رفته‌ای جواب داد:
    - من اگه مدرک نداشتم، اینجا نبودم.
    به عمو نگاه کردم که ساکت و بی‌حرکت به پژمان نگاه می‌کرد.
    - عمو؟
    بی‌حرف بهم خیره شد. داشتم کفری می‌شدم.
    - عمو؟
    - درست میگه.
    ندید که تاییدش با من چه کرد. دیگه دست خودم نبود مقدار تأسفی که تو دلم ریشه زد. ریزش تمام احساساتم رو از درون قلبم حس می‌کردم. چشم‌هام رو محکم بستم و روی زمین نشستم. با دست‌هام سرم رو گرفتم و زمزمه کردم:
    - چرا؟
    چشم‌هام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. دیدم عمو رو که اومد کنارم نشست. دوست داشت دلداریم بده، دوست داشت مثل هر عمویی من رو در آغـ*ـوش بگیره و دلداریم بده؛ ولی نمی‌تونست. عقایدش بر خواسته‌ش برتری داشت. پژمان هم وقتی دید من و عمو هر دو روی زمین نشستیم، با فاصله روی زمین نشست.
    - اشکان رو می‌دونم می‌شناسین. اون تا دوماه پیش دوست مشترک من و فرزاد بود. الان از موقعی که این جریان رو فهمیدم، ازش خبری ندارم و ارتباطم رو باهاش قطع کردم.
    عمو بلند شد و رفت؛ اما من نگاهم فقط به پژمان بود. پژمانی که انگار فراتر از دونسته‌های من می‌دونست.
    - اشکان از همون اولش هم آدم زیاد درستی نبود. دوست‌هاش هم دست‌کمی از خودش نداشتن. در هر صورت انگار من بین دوست‌هاش متفاوت بودم. او‌ن‌قدری متفاوت که وقتی کنار هم بودیم، کسی باورش نمی‌شد حتی ما همدیگه رو بشناسیم.
    و از سر تأسف سری تکون داد. با تأسفی که توی لحنش آشکار بود، گفت:
    - و کاش از همون موقعی که متوجه تفاوت‌هامون شدم، از دوستی باهاش کنار می‌کشیدم.
    عمو با لیوانی که مرتباً با قاشق هَمِش می‌زد، اومد. لیوان رو بهم داد و منم تشکر آرومی کردم. دوباره سر جای قبلیش نشست و پژمان هم ادامه داد:
    - بماند با چه شرایطی از زبون اشکان این‌ها رو شنیدم.
    و سرخ شد. به عمو نگاه کردم که سرش تا یقه‌ش رفته بود و رنگ صورتش بهتر از پژمان نبود.
    - از همون موقع بود که افتادم دنبال یه نشونی از شما. دیدار اول رو که یادتون هست؟ همون روز اشکان رو به هزار دردسر دنبال کرده بودم تا بتونم بفهمم فرزاد کجا زندگی می‌کنه. صبر نکردم. تا رفت سراغ شما اومدم.
    یه‌کم بهم نگاه کرد و گفت:
    - ولی شما نمی‌دونستین برای اینکه خونه‌تون رو پیدا کنم، مجبور شدم زنگ خیلی از خونه‌ها رو به صدا در بیارم. بماند وقتی می‌پرسیدم «خونه جناب گودرزی کجاست» به بدترین نوع نگاهم می‌کردند.
    ناباور گفتم:
    - شما همون موقع همه رو از وجود خودتون مطلع کردین. وای! خدای من!
    و برای اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم، چند قلپ از آب‌قند خوردم.
    - واقعاً معذرت می‌خوام مژده‌خانوم؛ ولی چاره‌ای نداشتم. پیدا کردن این خونه هم به کمک تماس تلفنی انجام شد. معلوم نبود اگه اون روز توی خیابون کیفتون رو جا نمی‌ذاشتین، چقدر باید دنبال این خونه می‌گشتم.
    خجالت کشیدم. خجالت کشیدم اگه همه حرف‌هاش درست بوده باشند. به‌خاطر ندونسته حرف‌زدن‌هام خجالت کشیدم. بیشتر روی چهره اش دقیق شدم. هنوز هم ردهایی از ناخن‌هام روی صورتش معلوم بود و خودنمایی می‌کرد. این‌دفعه همه آب‌قند رو سر کشیدم. نمی‌دونستم باید چی بگم. عمو که کلاً سکوت کرده بود و این یعنی تمام گفته‌شده‌ها درست و با دلیل و مدرک بوده. من نیازی به مدرک نداشتم. همین که عمو تأیید می‌کرد، خودش هزاران مدرک بود.
    - من...
    نفس عمیقی کشیدم و جمله‌م رو کامل کردم.
    - من واقعاً نمی‌دونم باید چی بگم.
    سری به معنای تأیید تکون داد.
    - من شما رو مجبور به حرف‌زدن نمی‌کنم؛ اما به‌خاطر واکنش‌هاتون درکتون می‌کنم؛ چون ورود من همیشه بد و وحشتناک بود.
    سرم رو به طرفین تکون دادم و حرفش رو رد کردم.
    - همه‌ی تقصیر گردن شما نیست. منم نباید در اون حد واکنش نشون می‌دادم.
    عمو مهر سکوتی که به لب‌هاش زده بود، شکست و گفت:
    - مژده! خودت رو اذیت نکن. آقا پژمان درک می‌کنن تو چطور چیزایی رو در همون دوران تجربه کردی.
    زمزمه کردم:
    - درسته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    تمایل زیادی به تنها بودن داشتم. اینکه تو خلسه وحشتناکی بری و برای خودت توی دنیای سیاه چشم‌های بسته‌ت غرق بشی. پژمان بلند شد.
    - با اجازه‌‌تون من دیگه رفع زحمت کنم.
    عمو هم بلند شد و بهش تعارف کرد.
    - بمون برای شام.
    - نه ممنون! یه سری کار دارم که باید انجام بدم.
    - باشه. اصراری ندارم. هرجور خودت می‌خوای.
    و بعد هم به‌طرف راهرو رفتن و بساط همیشگی خداحافظی. خاله هم گویا رفته بود برای یه استراحت حسابی. عمو اومد و همون‌طور که ایستاده بود، پرسید:
    - حالا میگی چی‌کار کنیم؟
    ***
    کیفم رو روی دوشم جابه‌جا کردم. استرسی که داشتم، فوق‌العاده زیاد بود و غیرقابل وصف. از شدت استرس، دسته کیف رو همه‌ش زیر دست‌هام لِه می‌کردم؛ ولی ذره‌ای از اون استرس مرگبار کم نمی‌شد.
    - مژده‌جان؟
    بهش نگاه کردم.
    - نمی‌خوای کیفت رو از روی دوشِت برداری؟
    لبخند احمقانه‌ای زدم و با وجود همون لبخند کیفم رو کنارم گذاشتم. یه‌کم خودم رو به سمتش متمایل کردم.
    - عمو؟
    - جانم؟
    - نمی‌شد امشب این کارو نکنیم؟ دوهفته هم نگذشته!
    کمی ازم فاصله گرفت و بهم نگاه کرد.
    - مژده؟ انصاف داشته باش. حداقل برای خودت!
    سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    - انصاف برای خودم!
    و از هم فاصله گرفتیم. بیچاره پژمان! این‌دفعه از شدت معذب بودن، مچاله‌تر شده بود تا دفعه پیش! زیرپوستی بهش خندیدم. خواستم دوباره به عمو نزدیک بشم تا بتونم باهاش حرف بزنم؛ اما گویا پژمان خیلی معذب بود. اون‌قدری که پیش دستی کرد و از عمو پرسید:
    - چقدر دیگه طول می‌کشه؟
    عمو نگاه گذرایی به ساعت دیواری انداخت و جواب داد:
    - اگه بخوایم خوش‌بین باشیم، حدود ده دقیقه دیگه.
    پژمان رو دیدم که بیشتر مچاله شد. خواستم دوباره به عمو نزدیک بشم که ایست کردم. یه‌کم به پژمان نگاه کردم. گناهی نداشت که بخواد معذب باشه. دستم اومده بود که دوست نداشت به من نگاه کنه. دوست نداشت مستقیم به من چیزی بگه. دوست نداشت با من زیاد راحت باشه. خیلی ریز عمو رو صدا زدم.
    - عمو؟
    - بله؟
    - آقا پژمان خیلی معذب شده.
    عمو نگاه گذرایی بهش کرد و در جواب به من گفت:
    - فهمیدم چی میگی.
    سری تکون دادیم و من گذاشتم آقایون به هوای خودشون باشن. روی پژمان دقیق شده بودم. دست خودم نبود. شاید به‌خاطر قدردانی از او. اگه اون نبود نمی‌تونستم اطمینان پیدا کنم از فرزادی که بی‌رحمانه علیه من کارهای وحشتناکی انجام داد. همهمون دیدیم چطور هنوز هم به کارهاش ادامه میده. دلم می‌خواست بخوابم. به لطف این پلیس‌بازی‌های یکی-دوهفته‌ای، خواب کافی و خوبی نداشتم. یه‌کم سرم رو روی کاناپه جا‌به‌جا کردم تا بتونم زاویه خوبی برای خوابیدن پیدا کنم. عمو که متوجه حرکاتم شده بود، گفت:
    - مژده‌جان! خوابت میاد عمو؟
    تکیه‌م رو برداشتم. دروغ چرا؟ از کارم و افشاشدنش جلو پژمان خجالت کشیدم. خودم رو سروسامون دادم و گلویی صاف کردم. با صداقت جواب دادم:
    - واقعاً خوابم میاد.
    عمو تک‌خنده‌ای کرد. لبخند کج پژمان رو دیدم. انگار که «شانس» هنوز هم زیاد هم با من یار نبود؛ ‌چون که سوت بلبلی زنگ خونه به صدا در اومد. مضطرب، سریع بلند شدم. عمو و پژمان هم بلند شدند. عمو من رو به آرامش دعوت کرد. تصمیم از قبل به این بود که پژمان همین‌جا بمونه و من و عمو به استقبال بریم. سرعتمون رو کمی زیاد کردیم تا خدایی نکرده بابا عصبی نشه و همه‌چیز خراب بشه. همون که تونسته بودیم مامان رو با کمک خاله دست‌به‌سر کنیم، خودش یه دردسر عظیم بود. قبل از اینکه عمو در رو باز کنه، رو به من گفت:
    - آروم و کم‌‌حرف. یادت می‌مونه؟
    سری تکون دادم.
    - یادم می‌مونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    عمو در رو باز کرد. طبق معمول خیلی خودمونی احوالپرسی کردن و بابا هم پیشونیم رو بوسید. همون‌طور که از راهرو خارج می‌شدیم، عمو و بابا مشغول حرف بودند. عمو رو به من کرد و ملایم گفت:
    - مژده! ممنون می‌شم چایی بیاری.
    سری تکون دادم و بی‌حرف، جلوتر از اونا به آشپزخونه رفتم. خداروشکر آشپزخونه به پذیرایی دید نداشت؛ ولی برعکس این حرف، کاملاً صدق می‌کرد. راحت می‌تونستم محیط پذیرایی رو ببینم؛ ولی دیدن من برای اونا یه‌کم مشکل بود. در حین چایی ریختن اونا رو نگاه می‌کردم. دیدم پژمان بلند شد و با بابا احوالپرسی کرد. دوست داشتم جو بیشتر صمیمی بشه و بعد شروع کنیم. یه‌کم کارم رو طول دادم. هر لحظه ممکن بود چایی رو از همسایه بخوان تا من. به همه‌شون تعارف کردم و چایی آخر هم نصیب خودم شد. دستم رو دور لیوان قلاب کردم و لیوان رو به صورتم نزدیک کردم. از گرماش خوشم می‌اومد. عمو هم این اجازه رو داد تا جو صمیمی‌تر بشه؛ چون تا آخر با حرف و چونه‌زنی، چایی‌هاشون رو خوردن و وقتی که خواستم برای جمع کردن لیوان‌ها بلند بشم، عمو پیش دستی کرد و من رو دعوت به نشستن کرد. الان وقت، وقت اضطراب و استرس بود.
    - خب، بریم سر اصل مطلب.
    بابام نگاهی به عمو کرد.
    - مگه همین الانش سر اصل مطلب نبودیم؟
    و خنده کوتاهی کرد. وقتی درصد جدی بودن عمو رو دید، خنده‌ش رو خورد و سرفه کوتاهی کرد. عمو قدرت خوبی روی بابا داشت. کلاً این خانواده کنترل عالی‌ای روی خانواده من داشتند. عمو بلند شد و به پژمان اشاره کرد.
    - این آقا یه چیزایی به ما گفته که مطمئنم از شنیدنشون اصلاً خوشحال نمیشی.
    و به من اشاره کرد.
    - و اون خانومی که اونجا نشسته دختر توئه. باید از همون اول پیگیر ماجرا می‌شدی و بعد دخترت رو افسردگی می‌دادی.
    روی «خانوم» تأکید زیادی کرد. به بابا یادآوری کرد من اون دختربچه نفهم و لوس چندین‌سال پیش نبودم؛ اما در رابـ ـطه با افسردگی، کاش عمو این رو زودتر به بابا می‌گفت. نه الان، نه دوماه قبل، نه یه سال قبل، بلکه از چندین‌سال پیش.
    - محم...
    عمو دستش رو بالا آورد و بابا سکوت کرد.
    - بذار حرفام تموم بشه فریبرز.
    بابا سری تکون داد و تکیه‌ داد.
    - از همین الان باهات اتمام حجت می‌کنم. نبینم یهو وسط حرفام عصبانی بشی، هم خودتو داغون کنی، هم ما رو.
    بابا لبخندی زد و در جواب سری تکون داد. خودم به لبخندش ایمانی نداشتم، چه برسه به پژمان بیچاره که تازه با بابام دیدار کرده بود.
    - امیدوارم شوکه نشی؛ اما طبق مدارک و شواهد، همه‌چی برعلیه شازده پسرته. همه‌چی! از اون بَلبَشو دوماه پیش تا به امروز. نگو مدرک از کجا آوردم که فیلم بهت تحویل میدم. فیلمی که ما سه‌تا با کلی دردسر از فرزاد جور کردیم تا بتونیم بهت ثابت کنیم.
    شاید حدود چندین دقیقه‌ای عمو حرف زد و با هر کلمه‌ای که عمو از دهنش در می‌اومد، بابا قرمزتر و عصبی‌تر می‌شد. هر لحظه امکان فوران بابا میسر بود. حرف‌های عمو که ته کشید، بابا سکوت کرده بود. براش نگران بودیم که خدایی نکرده سکته نکنه، از شدت فشاری که بهش وارد شده بود. شاید پنج دقیقه ساکت نگاهش کردیم که با صدای لرزونی گفت:
    - مدرک!
    عمو فقط منتظر بود. منتظر یه چیزی که از دهن بابا بیرون بیاد و انجامش بده. البته ناگفته نماند که همه‌ی وسایل هم دم دست بودند. فیلم‌ها توی گوشی خودش بود و عکس‌ها هم چاپ شده بودند. همه رو که دید، همه‌مون رو پس زد و با عجله بیرون رفت. بیرون رفت و همگی خشک شدیم. با سردرگمی به همدیگه نگاه می‌کردیم. دست روی دست گذاشته بودیم و به هرکاری جز حرف‌زدن مشغول بودیم. حتی من حدود ۵ سیب رو قاچ کردم و فقط یکیش نصیب خودم شد. در خونه که زده شد، همه با عجله وحشتناکی به در خونه هجوم بردیم. همون‌طور که انتظار می‌رفت، بابا بود. بی‌حرف وارد شد و سر جای قبلیش نشست. نفس‌های عمیق کشید. عصبانیتی که داشت، غیرقابل کنترل بود؛ اما سعی داشت با نفس‌های عمیق خودش رو کنترل کنه. بدون اینکه به کسی نگاه کنه، گفت:
    - اول از اینکه انقدر تک‌رونده‌بازی درآوردین، ناراحتم. دوم از اینکه مژده با یه پسر غریبه این‌ور و اون‌ور می‌گشته دنبال چندتا مدرک. سوم از اینکه از خودم ناراحتم. از خودی که دخترم رو، ته‌تغاریم رو نگاه نمی‌کردم و چسبیده بودم به شوهردادن مژگان و دنبال فرزاد دویدن‌هام. چهارم از اینکه فرزاد به همون یه ذره پولی که برای مژده نگه داشتم، رحم نداشته.

    بَلبَشو: جنجال
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    بابا کلی از عمو و پژمان تشکر کرد. حس می‌کردم باهام کمی معذب شده. خب راستش ته دلم خنک بود که بالاخره از پسرش ضربه خورد.
    ***
    - هیس!
    به تبعیت از من سکوت کرد و بیشتر توی خودش جمع شد.
    - کجایین؟
    خودم رو بهش نزدیک‌تر کردم و توی گوشش گفتم:
    - نباید پیدامون کنه. باشه؟
    سرش رو تکون داد. من هم براش سرم رو تکون دادم و بی‌حرکت همون‌جا ایستادیم. امیدوار بودم پیدا نشیم.
    - پیداتون کردم.
    و بعد از این حرفش پتو رو از روی ما برداشت. کمند ناراحت دست‌به‌سـ*ـینه شد.
    - من چشم نمی‌ذارم.
    پوفی کردم. کوروش هم از دستش کفری شده بود؛ ولی چیزی نمی‌گفت. یه‌کم بی‌صدا به کمند نگاه کردیم که با قهر پا کوبید و به‌طرف اتاقش دوید.
    - آخیش!
    خندیدم و بهش نگاه کردم.
    - راحت شدی پس؟
    کنارم نشست و خودش رو توی بغلم جا داد.
    - آخه خاله همه‌ش که نمیشه قهر کنه و تو بری چشم بذاری. بازی که این‌جوری نیست!
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی لپ آویزونش زدم و به خودم فشارش دادم.
    - تو با این فسقل‌بودنت این چیزا رو از کجا یاد می‌گیری عزیزکم؟
    - اول باید گوشِت رو بیاری تا من بگم.
    سرم رو کج کردم و با نچ‌نچ گفتم:
    - درگوشی؟
    خودشو مظلوم کرد.
    - آخه نمی‌خوام مامان بشنوه!
    بازم خندیدم که اعتراض کرد. کوتاه اومدم و گوشم رو نزدیکش کردم. آروم و ریز گفت:
    - عمو پژمان گفته نباید با کمند دعوا کنم؛ چون خواهرمه و باید دوستش داشته باشم.
    و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه ام زد. دروغ چرا؟! از پژمان و این کارهاش خیلی خوشم می‌اومد و به قولی رفتارهاش باعث پدید اومدن علاقه‌ای خاص بهش شده بود.
    - مژده؟
    به مژگان طلب‌کار که کمند رو بغـ*ـل کرده بود، نگاه کردم. من و کوروش به همدیگه نگاه کردیم و نفس عمیقی کشیدیم. بدون اینکه به مژگان جوابی بدم، به کوروش گفتم:
    - کوروش! تو از دست این مامانت چی می‌کشی؟
    - خیلی چیزا مژده‌جون!
    و غش‌غش خندیدیم. مژگان توپید:
    - مگه نگفتم خاله رو به اسم کوچیک صدا نزن؟
    برای دفاع از کوروش جواب دادم:
    - من و کوروش یه قرارایی باهم داریم. مگه نه فسقل خاله؟
    - آره!
    مژگان از کلافگی پوفی کرد و با نگاه‌های پی‌درپی به کمند گفت:
    - چرا کمند گریه می‌کنه؟
    کوروش سریع جبهه گرفت.
    - مامان! نمیشه که خاله همه‌ش چشم بذاره به‌جای کمند.
    هیچ جوابی از مادرش نگرفت. مژگان در کمال بی‌حوصلگی کمند رو برد و من رو با کوروش تنها گذاشت.
    - باید به پژمان بگیم به کمند هم چیزای خوب‌خوب یاد بده.
    سری تکون داد.
    - عمو دیگه نمیاد اینجا؟
    تعجب کردم.
    - چرا نباید بیاد؟ کسی چیزی گفته؟
    - مامان میگه اگه پسر بدی باشم عمو دیگه نمیاد.
    لبخندی زدم.
    - مگه تو پسر بدی هستی؟
    - نه؛ ولی چندبار بهم گفت که پسر بدیَم.
    موهاش رو به هم ریختم و با مهربونی گفتم:
    - تو همیشه خوبی! سعی کن همیشه خوب بمونی و ثابت باشی.
    - یعنی چی؟
    - منظورم اینه که وقتی بزرگ‌تر شدی، پسر بدی نشی.
    - یعنی الان نیستم؟
    خندیدم و گفتم:
    - آخه چرا تو باید پسر بدی باشی؟ تو به این خوبی! اصلاً می‌دونی چیه؟ فراموشش کن! تو هنوز بچه‌ای و باید هرجور که می‌خوای باشی.
    - یعنی هرجوری؟
    کمی هلش دادم و با خنده گفتم:
    - بَسِته دیگه پسر! چرا انقدر سؤال و جواب می‌کنی؟
    - مگه بَده؟
    - بلند شو ببینم. نبینمتا!
    خندید و دلم برای اون چال‌گونه قشنگش ضعف رفت.
    - عمو میگه همیشه باید سؤال بپرسیم.
    بلندتر خندیدم و جواب دادم:
    - پژمان منظورش این نبوده که طرف رو در این حد با سؤال‌هات کچل کنی. حالا هم برو دل کمند رو به‌دست بیار. آفرین!
    خندید.
    - باشه. بای‌بای!
    و دست‌هاش رو با حالت جالبی بازوبسته کرد. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو به عقب پرت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    دوست نداشتم باز با مامان تنها بشم. انقدر ناراحتی‌هاش رو در رابـ ـطه با فرزاد نشون می‌داد که حالم از خودم به هم می‌خورد. بابا خوددارتر و منطقی‌تر بود؛ ولی مامان نه. سایه‌ش رو دیدم که داشت می‌اومد. سریع ژست خواب به خودم گرفتم. با دیدنم چندثانیه ایستاد و بعدش هم رفت. دلم می‌خواست برم یه جایی تنها باشم. از اون تنهایی‌هایی که گاه و بیگاه خودش رو می‌چسبونه به ته دلت و ول نمی‌کنه. دوباره نشستم و خمیازه‌ای کشیدم. واقعاً دلم می‌خواست بخوابم؛ ولی موقعیت خوبی نبود‌. از طرف میلاد و مژگان برای دورهمی دو خانواده دعوت شده بودیم. بعد از این چندسال تنها چیز خوبی که می‌تونست برای مژگان اتفاق بیفته، این بود که رابـ ـطه‌ش با خواهرشوهرش تقریباً جوش بخوره. حتی خودش هم برای اون رابـ ـطه داغونش با محیا دلتنگ می‌شد و خنده‌دارترین صحنه اون موقعی بود که مژگان با قیافه حق به جانبی ادعا می‌کرد از اولش هم با محیا مشکلی نداشته و معتقد بود من باید نظرم رو در موردش تغییر بدم. یکی نبود بهش تنه بزنه و بگه «چغندرجان! خودت رو دریاب!»
    - بیداری؟
    جاش نبود تا بتونم با کف دستم محکم به پیشونیم بزنم. اگه یه‌کم بیشتر دراز می‌کشیدم، واقعاً چی می‌شد؟ با بی‌میلی گفتم:
    - آره.
    کنارم جا گرفت و با انگشت‌های دستش بازی کرد.
    - چیزی شده محیاجان؟
    خیلی خجالتی و سربه‌زیر بود و من فقط لحظات عصبانیت و ذوق‌کردنش رو دوست داشتم. به قدری صداش رو بلند می‌کرد که به محیا بودنش شک می‌کردی.
    - می‌دونی مژده؟ من واقعاً نمی‌دونم باید برای آخر هفته چه جوابی بدم.
    و این‌دفعه جاش نبود تا زیر خنده بزنم. آشکارا طعنه زدم:
    - واقعاً داری ناز می‌کنی؟ اونم برای اون؟
    بیشتر خجالت کشید و بیشتر توی یقه‌ش فرو رفت. ای خدا از دست این دختر! آروم در حد زمزمه گفت:
    - همه میگن خوبه. از همه پرسیدم، حتی مژگان. خواستم نظر تو رو هم بدونم.
    تعجب کردم و به صراحت پرسیدم:
    - چرا من؟ از بین این همه آدم فقط من ازدواج نکردم و باید نظر اونایی که ازدواج کردن برات مهم باشه.
    با همون حالت گفت:
    - راستش آدمای مجرد ملاک‌ها رو بهتر می‌بینن از نظرم.
    آروم رو شونه‌ش زدم و جواب دادم:
    - مطمئن باش ملاک‌هاش عالی و خوب بودن!
    خیلی دوست داشتم بپرونم «مژگان از دیدنش پس افتاد»؛ اما موقعیت اجازه نمی‌داد.
    - آهان.
    به قدری آروم گفت که شک کردم واقعاً این رو گفت یا نه. یه‌کم دیگه هم نشست و بعد هم رفت. می‌دونستم خودش هم راضیه. جدیداً داشت سعی می‌کرد خودش رو بهتر کنه و همه هم متوجه این کارش شده بودند. خیلی هم از کارش استقبال شده بود. کاش منم همچین طرفدارهایی برای خوب شدنم داشتم!
    - مژده!
    به مامان نگاه کردم. دستپاچه گفتم:
    - الان میرم پیش بقیه. بذار شال سرم کنم. الان‌الان!
    فهمید نمی‌خوام باهاش تنها باشم. شال رو سریع سر کردم و رفتم. کوروش بلند گفت:
    - خاله!
    و کمند به‌جای من محکم به پیشونیش زد. همه به حرکت این دو دوقلو خندیدند. کمند و کوروش فکر کردن کار بدی کردند؛ ولی با لبخندی که زدم، دلشون آروم گرفت. کمند با لبخند موزیانه‌ای بیشتر به مژگان چسبید و کوروش هم اومد بغلم. سرش رو روی شونه‌م گذاشت و نفس عمیقی کشید. جایی برای من روی مبل نبود. روی زمین به پُشتی تکیه دادم و کوروش خودش رو توی بغلم جا داد. هر دوتاشون می‌خواستن بخوابن.
    - مژده‌جان! کم‌پیدایی.
    لبخند مسخره‌ای زدم. کوروش سیخ شد و به بابابزرگش گفت:
    - نخیرم.
    - کوروش!
    مژگان به کوروش اخطار داد؛ ولی حاج‌آقا طبق معمول گفت:
    - مژگان‌جان! باید بذاری این نوه‌ی عزیزم راحت باشه. مگه نه بابایی؟
    کوروش هم که از خدا خواسته سرش رو با نیش باز تکون داد. همه خندیدند. فکر کنم نمک مجلس همین دوتا وروجک بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا