پارت نهم:
طبق معمول همیشه بعد از پایان مدرسه به طرف خانه حرکت کردم. در راه رو به عسل گفتم:
-امروز وقت داری بریم کیف اون پسره رو پس بدیم؟ حتما تا حالا سه تا سکته ناقص زده و صورتش یه وری شده!
عسل خنده ای سر داد و گفت:
- قربون قیافه سکته ایش برم من.
-بسه بسه! چندش حال بهم زن! به مگس نر هم رحم نمی کنه دختره خیره! حالا میای یا نه؟
- والله خیلی دوست داشتم اون رب النوع زیبایی رو دوباره ببینم ولی جشن تولد پسرخالمه اگه نرم مامانم عاقم می کنه!
-باشه حالا یه کاریش می کنم. فعلا خدافظ عزیزم.
- خدافظ ببخش که نیومدم مارال.
بـ..وسـ..ـه ای در هوا برایش فرستادم و به سمت خانه حرکت کردم، نزدیک خانه مهتاب را دیدم، قدم هایم را تند کرده و به سمتش دویدم. سپس ماجرای کیف را برایش تعریف کردم.
-پس میای دیگه؟
- آره، امروز کلاس ندارم فقط بریم تو که از گشنگی دارم تلف می شم.
باهم وارد خانه شدیم و بعد از عوض کردن لباس هایمان به سرمیز رفتیم. مادر برای ناهار خورش مرغ و آلو درست کرده بود. با میـ*ـل شروع به خوردن کردم، پدر در سکوت مشغول خوردن ناهارش بود که لقمه ام را با لیوانی آب پایین داده و گفتم:
-بابایی؟ دیروز یه کیف پول پیدا کردم اگه اجازه بدی با مهتاب امروز بریم پس بدیم؟
- حتما باباجان، کار خوبی می کنی. ممکنه بنده خدا کلی به دردسر افتاده باشه به خاطرش آفرین به تو.
مادر هم نگاهی به من انداخت و گفت:
- زود برگردینا، هوا تو این فصل زود تاریک میشه.
-چشم مامان جون، غذا هم خیلی خوب بود ممنون.
با قدم های تند وارد اتاق شدم و یک مانتو پاییزه و شال مشکی برداشتم، تیشرت صورتی و ساپورت مشکیم را هم پوشیدم.
مهتاب به خانواده پدری شباهت داشت، چشم های سبز کشیده ای داشت، بینی قلمی خوش فرم و ل*ب های ب*ر*جسته. پوستش نسبت به من روشن تر بود، در کل صورت زیبا و دوست داشتنی داشت. او هم مثل من زیاد اهل آرایش نبود، بعد از بهم خوردن نامزدیش با کامران خیلی تمایلی به تیپ زدن نداشت.
هر دو از مادر و پدر که در حال دیدن شبکه خبر بودند خداحافظی کردیم و از خانه خارج شدیم.
برای اولین تاکسی دست تکان دادیم و بعد از سوار شدن آدرس روی کارت را به راننده نشان دادیم . مسیر نسبتا دور بود و به طرف شمال شهر می رفت .
تاکسی روبروی یک برج خیلی شیک نگه داشت ، یک شرکت مهندسی سازه در بهترین قسمت شهر بود، نمای بیرونی ساختمان آدم را یاد فیلم های زمان آینده می انداخت!
- این یارو فک نکنم اصلا یادش بیاد کیفش گم شده!
در جواب حرف های مهتاب سری به نشانه ی تایید تکان دادم و به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. یک مرد مسن با لباس رسمی در اتاقک شیشه ای نشسته بود، نگاهی به سرتاپایمان انداخت.
-ببخشید با آقای پارسا کار داریم.
نگهبان با لهجه غلیظی گفت:
-بهتان نمی خوره قرار کاری داشته باشینا ، پس کارتون چیه دخترجان؟!
-کار شخصی داریم و حتما باید خودشون رو ببینیم.
نگهبان سری به نشانه تایید تکان داد و ما را به سمت آسانسور راهنمایی کرد. اتاقک آسانسور شیشه ای بود و با دیدنش ترس به دلم افتاد، دست مهتاب را چنگ زدم و گفتم:
-مهتابی! بیا از پله ها بریم خب؟!
نگهبان خنده ای کرد و گفت:
-بیست طبقه رو می خوای از پله بری بالا؟! نترس دخترجان آسانسورهای اینجا ایمنی بالایی دارنا، خیالت راحت باشه.
و دکمه آسانسور را زد.
مهتاب بازویم را نوازش کرد و گفت :
-نگران نباش من حواسم بهت هست عزیزم.
با ترس و اضطراب وارد آسانسور شدم. چشم هایم سیاهی می رفت و حال خوبی نداشتم، من که از فضای بسته آسانسور می ترسیدم دست مهتاب را محکم در دستم فشار دادم و گفتم:
-یا جد سادات ما رو سالم برسون ...وای..
با بالا رفتن آسانسور ترس من هم بیشتر شد و یکباره بر زانوانم افتادم! نفس های تند و منقطع می کشیدم و دستم را روی گلویم گذاشتم.
-مهتاب خیلی بالا رفتیم، اکسیژن نیست دارم خفه می شم!
سرفه شدیدی کردم و چشم هایم گرد شده بود، مهتاب نمی دانست نگران باشد یا که بخندد!
با خنده لگدی حواله من کرد و زیر لب با صدای خفه ای گفت:
-پاشو آبرومون رو بردی!
که صدای خنده ی پسری بلند شد! مهتاب با صدای بلندی رو به من گفت:
-عزیزم داری به خودت تلقین می کنی! پاشو چشماتو وا کن پاشو!
گوشه چشمم را باز کردم و نگاهی به پشت سرم انداختم، یک پسر با تیپ رسمی و قد بلند انتهای آسانسور ایستاده بود و می خندید!
*من چرا اینو ندیدم پس؟
خودم را از تک وتا نینداختم و گفتم:
-هر هر به چی می خندی؟
میان خنده هایش گفت :
-چی شد؟! خون به مغزت رسید؟
و دوباره شروع به خندیدن کرد! نگاه عصبی به او انداختم که با سرفه ای خنده اش را خورد و گفت:
-معذرت می خوام ولی تا حالا همچین موردی ندیده بودم! دختر خیلی فیلمی!
دستش را جلو آورد که با من دست بدهد.
-من آرمین راد هستم، معاون آقای پارسا.
همین طور که به دستش خیره شده بودم گفتم:
-منم مارال صالحی هستم، ایشون هم خواهرم مهتاب...
آقای راد دستش را پس کشید و با مهتاب هم سلام و احوال پرسی کرد.
- می تونم کمکتون کنم؟
-با آقای پارسا کار داریم، بهادر پارسا.
آسانسور در طبقه ی مورد نظر متوقف شد و من تقریبا خودم را به بیرون پرتاب کردم و نفس راحتی کشیدم و زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
-مهتاب پایین رفتنی از پله ها بریم باشه؟ شده خودم کولت می کنم تا پایین!
ل*ب هایم را جمع کردم و به مهتاب خیره شدم.
راد با یک لبخند عریض گفت:
-بعد مدت ها یه دل سیر خندیدم! واقعا از آشنایی با شما خوشحالم.
زیر لب به مهتاب گفتم:
-مرتیکه فکر کرده ما دلقکیم! بزنم فکلش بریزه؟! لامصب چه مدلی هم زده!
- هیس الان می شنوه!
به همراه راد وارد سالن شرکت شدیم، یک سالن خیلی بزرگ و شیک با نورپردازی عالی که حس آرامش و راحتی را در عین مدرن بودن به آدم القا می کرد. در میانه ی سالن یک میز بزرگ گذاشته شده بود با ماکت یک ساختمان که با معماری مدرن ساخته شده بود، بر روی آن قرار داشت. دیوارها همه به رنگ خاکستری و سفید بودند و یک میز گرانیتی خیلی زیبا کنار دیوار قرار داشت که میز منشی بود.
روی یک دست مبل سرخ رنگ از جنس چرم نشستیم که دختری با کفش های پاشنه بلند و موهای پریشان با صدای گرفته و عشــوه ای گفت:
-عزیزم می تونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم که هماهنگه!
دخترک با آن آرایش غلیظ و چشم های آبی که مشخص بود لنز است، قری به سرو گردن خود داد و گفت:
-بدون هماهنگی من هیچ قرار ملاقاتی صورت نمیگیره.
بعد با پوزخند اضافه کرد:
-اینجا مقررات داره خانوم! باید قبلش تماس بگیرید، من تایم ملاقات براتون تنظیم کنم.
دستی در موهایش کشید که از زیر مقنعه اش بیرون زده بود و معلوم بود برای حالت دادنش کلی وقت گذاشته است. به مانیتور نگاهی انداخت و گفت:
- البته آقای مهندس تا یه ماه دیگه تایمشون پره عزیزم!
من که این دخترک حسابی حوصله ام را سر بـرده بود، بلند شدم تا چیزی بگویم که راد در را باز کرد و گفت:
- بفرمایید آقای پارسا منتظر شما هستن.
منشی که از برخورد تند ما عصبانی بود با صدای بلند و صورت برافروخته گفت:
- کجا؟! با من هماهنگ نشده!
راد ابرویی بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
-ببخشید! از این به بعد آقای پارسا از شخص شما اجازه کتبی می گیره برای قرار ملاقات هاش! هه.!
منشی هم زیرلب ایشی گفت و سرجاش نشست.
طبق معمول همیشه بعد از پایان مدرسه به طرف خانه حرکت کردم. در راه رو به عسل گفتم:
-امروز وقت داری بریم کیف اون پسره رو پس بدیم؟ حتما تا حالا سه تا سکته ناقص زده و صورتش یه وری شده!
عسل خنده ای سر داد و گفت:
- قربون قیافه سکته ایش برم من.
-بسه بسه! چندش حال بهم زن! به مگس نر هم رحم نمی کنه دختره خیره! حالا میای یا نه؟
- والله خیلی دوست داشتم اون رب النوع زیبایی رو دوباره ببینم ولی جشن تولد پسرخالمه اگه نرم مامانم عاقم می کنه!
-باشه حالا یه کاریش می کنم. فعلا خدافظ عزیزم.
- خدافظ ببخش که نیومدم مارال.
بـ..وسـ..ـه ای در هوا برایش فرستادم و به سمت خانه حرکت کردم، نزدیک خانه مهتاب را دیدم، قدم هایم را تند کرده و به سمتش دویدم. سپس ماجرای کیف را برایش تعریف کردم.
-پس میای دیگه؟
- آره، امروز کلاس ندارم فقط بریم تو که از گشنگی دارم تلف می شم.
باهم وارد خانه شدیم و بعد از عوض کردن لباس هایمان به سرمیز رفتیم. مادر برای ناهار خورش مرغ و آلو درست کرده بود. با میـ*ـل شروع به خوردن کردم، پدر در سکوت مشغول خوردن ناهارش بود که لقمه ام را با لیوانی آب پایین داده و گفتم:
-بابایی؟ دیروز یه کیف پول پیدا کردم اگه اجازه بدی با مهتاب امروز بریم پس بدیم؟
- حتما باباجان، کار خوبی می کنی. ممکنه بنده خدا کلی به دردسر افتاده باشه به خاطرش آفرین به تو.
مادر هم نگاهی به من انداخت و گفت:
- زود برگردینا، هوا تو این فصل زود تاریک میشه.
-چشم مامان جون، غذا هم خیلی خوب بود ممنون.
با قدم های تند وارد اتاق شدم و یک مانتو پاییزه و شال مشکی برداشتم، تیشرت صورتی و ساپورت مشکیم را هم پوشیدم.
مهتاب به خانواده پدری شباهت داشت، چشم های سبز کشیده ای داشت، بینی قلمی خوش فرم و ل*ب های ب*ر*جسته. پوستش نسبت به من روشن تر بود، در کل صورت زیبا و دوست داشتنی داشت. او هم مثل من زیاد اهل آرایش نبود، بعد از بهم خوردن نامزدیش با کامران خیلی تمایلی به تیپ زدن نداشت.
هر دو از مادر و پدر که در حال دیدن شبکه خبر بودند خداحافظی کردیم و از خانه خارج شدیم.
برای اولین تاکسی دست تکان دادیم و بعد از سوار شدن آدرس روی کارت را به راننده نشان دادیم . مسیر نسبتا دور بود و به طرف شمال شهر می رفت .
تاکسی روبروی یک برج خیلی شیک نگه داشت ، یک شرکت مهندسی سازه در بهترین قسمت شهر بود، نمای بیرونی ساختمان آدم را یاد فیلم های زمان آینده می انداخت!
- این یارو فک نکنم اصلا یادش بیاد کیفش گم شده!
در جواب حرف های مهتاب سری به نشانه ی تایید تکان دادم و به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. یک مرد مسن با لباس رسمی در اتاقک شیشه ای نشسته بود، نگاهی به سرتاپایمان انداخت.
-ببخشید با آقای پارسا کار داریم.
نگهبان با لهجه غلیظی گفت:
-بهتان نمی خوره قرار کاری داشته باشینا ، پس کارتون چیه دخترجان؟!
-کار شخصی داریم و حتما باید خودشون رو ببینیم.
نگهبان سری به نشانه تایید تکان داد و ما را به سمت آسانسور راهنمایی کرد. اتاقک آسانسور شیشه ای بود و با دیدنش ترس به دلم افتاد، دست مهتاب را چنگ زدم و گفتم:
-مهتابی! بیا از پله ها بریم خب؟!
نگهبان خنده ای کرد و گفت:
-بیست طبقه رو می خوای از پله بری بالا؟! نترس دخترجان آسانسورهای اینجا ایمنی بالایی دارنا، خیالت راحت باشه.
و دکمه آسانسور را زد.
مهتاب بازویم را نوازش کرد و گفت :
-نگران نباش من حواسم بهت هست عزیزم.
با ترس و اضطراب وارد آسانسور شدم. چشم هایم سیاهی می رفت و حال خوبی نداشتم، من که از فضای بسته آسانسور می ترسیدم دست مهتاب را محکم در دستم فشار دادم و گفتم:
-یا جد سادات ما رو سالم برسون ...وای..
با بالا رفتن آسانسور ترس من هم بیشتر شد و یکباره بر زانوانم افتادم! نفس های تند و منقطع می کشیدم و دستم را روی گلویم گذاشتم.
-مهتاب خیلی بالا رفتیم، اکسیژن نیست دارم خفه می شم!
سرفه شدیدی کردم و چشم هایم گرد شده بود، مهتاب نمی دانست نگران باشد یا که بخندد!
با خنده لگدی حواله من کرد و زیر لب با صدای خفه ای گفت:
-پاشو آبرومون رو بردی!
که صدای خنده ی پسری بلند شد! مهتاب با صدای بلندی رو به من گفت:
-عزیزم داری به خودت تلقین می کنی! پاشو چشماتو وا کن پاشو!
گوشه چشمم را باز کردم و نگاهی به پشت سرم انداختم، یک پسر با تیپ رسمی و قد بلند انتهای آسانسور ایستاده بود و می خندید!
*من چرا اینو ندیدم پس؟
خودم را از تک وتا نینداختم و گفتم:
-هر هر به چی می خندی؟
میان خنده هایش گفت :
-چی شد؟! خون به مغزت رسید؟
و دوباره شروع به خندیدن کرد! نگاه عصبی به او انداختم که با سرفه ای خنده اش را خورد و گفت:
-معذرت می خوام ولی تا حالا همچین موردی ندیده بودم! دختر خیلی فیلمی!
دستش را جلو آورد که با من دست بدهد.
-من آرمین راد هستم، معاون آقای پارسا.
همین طور که به دستش خیره شده بودم گفتم:
-منم مارال صالحی هستم، ایشون هم خواهرم مهتاب...
آقای راد دستش را پس کشید و با مهتاب هم سلام و احوال پرسی کرد.
- می تونم کمکتون کنم؟
-با آقای پارسا کار داریم، بهادر پارسا.
آسانسور در طبقه ی مورد نظر متوقف شد و من تقریبا خودم را به بیرون پرتاب کردم و نفس راحتی کشیدم و زیر ل*ب به مهتاب گفتم:
-مهتاب پایین رفتنی از پله ها بریم باشه؟ شده خودم کولت می کنم تا پایین!
ل*ب هایم را جمع کردم و به مهتاب خیره شدم.
راد با یک لبخند عریض گفت:
-بعد مدت ها یه دل سیر خندیدم! واقعا از آشنایی با شما خوشحالم.
زیر لب به مهتاب گفتم:
-مرتیکه فکر کرده ما دلقکیم! بزنم فکلش بریزه؟! لامصب چه مدلی هم زده!
- هیس الان می شنوه!
به همراه راد وارد سالن شرکت شدیم، یک سالن خیلی بزرگ و شیک با نورپردازی عالی که حس آرامش و راحتی را در عین مدرن بودن به آدم القا می کرد. در میانه ی سالن یک میز بزرگ گذاشته شده بود با ماکت یک ساختمان که با معماری مدرن ساخته شده بود، بر روی آن قرار داشت. دیوارها همه به رنگ خاکستری و سفید بودند و یک میز گرانیتی خیلی زیبا کنار دیوار قرار داشت که میز منشی بود.
روی یک دست مبل سرخ رنگ از جنس چرم نشستیم که دختری با کفش های پاشنه بلند و موهای پریشان با صدای گرفته و عشــوه ای گفت:
-عزیزم می تونم کمکتون کنم؟
- با آقای پارسا کار داریم که هماهنگه!
دخترک با آن آرایش غلیظ و چشم های آبی که مشخص بود لنز است، قری به سرو گردن خود داد و گفت:
-بدون هماهنگی من هیچ قرار ملاقاتی صورت نمیگیره.
بعد با پوزخند اضافه کرد:
-اینجا مقررات داره خانوم! باید قبلش تماس بگیرید، من تایم ملاقات براتون تنظیم کنم.
دستی در موهایش کشید که از زیر مقنعه اش بیرون زده بود و معلوم بود برای حالت دادنش کلی وقت گذاشته است. به مانیتور نگاهی انداخت و گفت:
- البته آقای مهندس تا یه ماه دیگه تایمشون پره عزیزم!
من که این دخترک حسابی حوصله ام را سر بـرده بود، بلند شدم تا چیزی بگویم که راد در را باز کرد و گفت:
- بفرمایید آقای پارسا منتظر شما هستن.
منشی که از برخورد تند ما عصبانی بود با صدای بلند و صورت برافروخته گفت:
- کجا؟! با من هماهنگ نشده!
راد ابرویی بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
-ببخشید! از این به بعد آقای پارسا از شخص شما اجازه کتبی می گیره برای قرار ملاقات هاش! هه.!
منشی هم زیرلب ایشی گفت و سرجاش نشست.
مهتاب
آخرین ویرایش: