کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
به نام خدا

نام رمان : گفته بودی دوستم داری بی اندازه
نام نویسنده : ariel کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه ،اجتماعی،کل کلی
بدون ویراستاری
داستان قصه ما درباره دختری به اسم نیلوفره .. زندگی خوب وخوشی داره سال آخررشته پزشکیه دوستی به اسم میتراداره که خیلی دوستش داره از بچگی باهم دوست بودن ومثل دوتا خواهرن... بارفتن ناگهانی میترا از زندگی نیلوفر آمدن نامزد میتراتوزندگی اون باعث اتفاقاتی میشه .... که دست تقدیر چه کار خواهد کرد

gofte_boodi_doostam_dari.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد می تونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    به نام خدا

    نمی دانم دلیل انتقامت چی بود
    توفقط به فکرانتقامت بودی که گرفتی
    رفتی حتی پشت سرت رانگاه نکردی
    نفهمیدی بادلم من چه کردی
    هرچی فکرمی کنم من سزاواراین انتقام نبودم
    چیزی نگفتی فقط انتقام گرفتی
    اونم به جرم نکرده....
    شعله هایی انتقامت دلم راسوزاند...
    توفقط نظاره گرسوختن دلم بودی
    ومن فقط بازنده این زمانه....
    که دلم رابه توباخته بودم....
    حالا حقم این انتقام بود...





    -از دفتر دکتر زمانی امدیم بیرون ...هی میترا غرمی زد به جونم ونق نق می کرد..که این زمانی چقدرحرف می زنه ....چیزی نداشتم بگم یه لبخند تحویلش دادم واین که بدبخت داشت همش راهنمایمون می کرد...
    خوب حالا....
    حرف حساب که جواب نداره تحویلش دادم..اون فقط ادای منو درآورد قیافش بس که بامزه شده بود زدم زیرخنده..
    انگار او حرصی ترشده بود از این خندیدنم سفت لُپ بدبختمو کشید...
    +دختره لوس منو مسخره می کنی...؟
    چی بهت بگم آخه ......؟
    میترا رو کرد طرفم گفت حالا این هارو ولش کن، راستی شبنم با داییش صحبت کرده ..
    من خوشحال شدم ..واقعا خوشحالی هم داشت ..ازاین که دوباره باهم هستیم....
    میترا انگار چیزی یادش آمده باشد مثل بچه ها دستاش زد بهم گفت که امروز نیما از مسافرت برمی گرده ...چقدردلم براش تنگ شده
    می خواستم بگم اونم همین قدر دلش برات تنگ شده... ولی دلم نیامد بزنم شادیشو خراب کنم....
    ولبخندی براش زدم ...
    میترادوباره حرفشوادامه داد گفت حالا باید برای مهمونی عمه مریم چی بپوشم.؟
    گفتم: میترا کمدهای بدبختت،دارن منفجر میشن...مدلی نیست که تاحالا نخریده باشی
    +امشب یه شب خاصه می خوام توچشم نیما زیبا باشم...
    دقیقا حرف همیشگی میترا ...
    نیمایی که عجیب همیشه تو پراین دخترمی زنه بابی توجه بودنش...
    من زیادمیترا را از بر بودم ..من اشک ها بعد خنده هاشم دیدم زیاد....
    -عزیزم نمی خواد این قدربه خودت سخت بگیری ..توکه همیشه خوشگل عالی هستی ونیما اینو مثل کف دست می دونه .... تواین موردنباید این قدر حرص بخوری....
    اونم ساکت بود انگارچیزی نداشت جوابموبده...
    رسیدیم کنارماشین ومن به میترا اصرارکردم ... خودش زودتر بره چون کارداره من تنهایی خودم می رم خونه..
    -مثل همیشه که همراه همیشگی بودگفت مگه من می ذارم تواین طوری تنها بری ...
    من همیشه عاشق این محبت هاش برای خودم بودم
    توراه هی از نیما و این که آخر چی بپوشه گفت ....من فقط سرتکون می دادم...
    هیچ وقت توی مسئله اون نیماخودمو محق ندونستم دخالت کنم ... وهمیشه شنونده بودم
    رسیدیم درخونه ..تشکری کردم بابت این که تواین شلوغی سرش منو رسونده ....
    واون مثل همیشه عزیزدلمی رانثارم کرد......وپیاده شدم دستی براش تکان دادم ..واونم برایم بوقی زد...
    خیلی سال که باهم دوستیم، درست ازهمون روزاول مهدکودک که میتراباچشم گریون یه گوشه بغ کرده بود دوستیمون شروع شده تاالان برای همیشه ..برای من قبل ازدوست بودن مثل خواهری که همیشه آرزوش داشتم....وابستگی میترابه من قابل توصیف نیست به خاطرتنهابودن زیادیش، به خاطر ازدنیارفتن مادرش ..
    رفیق گرمابه گلستان هستیم وخواهیم بود ..
    دنبال کلیدم می گشتم هرچی بیشترمی گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم انگار،مجبورشدم زنگ خونه را بزنم ومن همیشه درست سرقضیه این کلید حواس پرت بودم
    -سلام کبری خانم ...
    -کبری خانم :سلام دخترگلم حتما بازم کلیدتو جاگذاشتی ؟..
    -آره
    کبری خانم زودایفون زد...
    واردخونه شدم کبری خانم هنوز کنار ایفون بود ......دوباره بهش یه سلام کوچولوکردم واونم مثل همیشه بامحبت جوابم را دادخیلی گرسنه بودم....زودازکبری خانم پرسیدم
    نهارچی داریم ؟کبری خانم جون خیلی گرسنمه ...
    -همون غذایی که دوستداری زرشک پلو با مرغ ...
    -خیلی عاشقشم پس من می رم لباسمو عوض کنم زود میام
    -باشه گلم ...
    -نیلوفر:کبری خانم زن خیلی خوبیه ازبچگیم توخونمون کارمی کنه کسی نداره....توشهرستان چندتا فامیل دور داره..... از پله ها رفتم بالا آخه اتاقم طبقه بالاست.....
    -عاشق اتاقمم یه آرامش خاصی داره بارنگ فیروزه ای روشن باپرده های سفید.... تختمم همین رنگ و یه تابلو که درست بالاتختمه.... کمدمو بازکردم لباسم بایه دست لباس راحتی عوض کردم ...... برم که دارم از گرسنگی می میرم از پله ها اومدم پایین رفتم آشپزخونه ....
    -نیلوفر:کبری خانم چرامامانم هنوز نیومده ؟؟....
    -کبری خانم :گلم مامانت امروز جلسه داره ....به این خاطره که گفته امروز یه کم دیرمیاد.....
    -نیلوفر :باشه مرسی ...
    -غذایی که دوست داشتم خوردم رفتم اتاقم استراحت کنم وقتی دراز کشیدم چشمام گرم شد و زود به خواب رفتم چشامو که باز کردم همه جا تاریک بود .........وای چقدرخوابیدم رفتم یه آب زدم به صورتم خیلی سرحال شدم ورفتم طبقه پایین.......
    -دیدم مامانم سرگرم حرف زدن باتلفنه وقتی تموم شد ازپشت دستم دور شونه هاش انداختم مامان روشو برگردوند ........
    -نیلوفر:سلام مامان گلم ...
    -سلام دخترخوابلو خودم ....
    -نیلوفر:خوب مامان جون خسته بودم ......
    -مامان :خسته نباشی گلم چه خبرا چیکار کردی امروز؟
    -نیلوفرهیچی دیگه امروز رفتیم با استا دزمانی صحبت کردیم......و میتراگفت که شبنم با داییش صحبت کرده که قراره بریم دوره هامون اون جا بگذرونیم....
    -مامان:خوبه ازکی باید مشغول بشین ؟
    -ازفردا...
    -مامان :پس دیگه داری واسه خودت خانم دکتری میشی من بهت افتخارمی کنم
    -مرسی مامان همش به خاطر کمک های شماست.....
    -مامان:نه عزیزم همش تلاش های خودته ..
    -نیلوفر:مامان بابا کی میاد؟دلم براش یه ذره شده ....
    -مامان: دوروز دیگه میاد.......
    -نیلوفر:دلم می خواد وقتی ازدواج کردم مثل مامان وبابام باشم که همدیگرو این قدر دوست داشته باشیم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -برای همدیگه ارزش قائل بشیم بابام برای خودش مجنونی بوده......
    -فردای آن روز قرار بود با میترا بریم بیمارستان بهش زنگ زدم که گفت ........
    حالش خوب نیست نمی تونه بیاد همرام خداحافظی کردم راه افتادم که برم بیمارستان داشتم باخودم فکرمی کردم چقدرصدای میترا گرفته بود مثل این که گریه کرده باشه حتما"بازم این پسره یه کاری کرده ......
    -میترادخترخیلی خوشگله با چشماش خاکستری هستن که ارثیه بیشتر فامیلا شون چشاشون رنگی موهای به رنگ بلوطی درکل صورتی زیبا ودل نشینی داره ...میترا یه پسر عمه داره ازبچگی عاشقش بود و هست من تا حالا تو مهمونی هایی که میترا گرفته ندیدمش کلا"خیلی پسرمغرور وازخودراضی می گن هست..... تاحالا درست ندیدمش فقط یه بارگذری عکسشو دیدم پسرعمه اش یکی ازمعمارهای معروفه.....میتراخیلی دوستش داره با اون که پسره زیادتحویلش نمی گیره وهمش پسش می زنه اما میترا دست
    بردارنیست.......
    تا این که یه جورایی باهم نامزدشدن ....
    -یادم نمیره اون روزی که میترا اینو بهم گفت ازخوشحالی روی پاهاش بند نبود ....
    -من خودم براش خوشحالم اما نمی تونم توی این موضوع زیاد درکش کنم چون اصلا" اهل عشق و عاشقی نیستم تا حالا ازکسی خوشم نیامده که برام مهم باشه، آرزو رسیدن بهش راداشته باشم...ولی من اگه به جای میترابودم بااین همه بی توجه ای و پس زدن ولش می کردم ....
    - کارهای لازم بودانجام دادم رفتم خونه کلیدانداختم داشتم از سالن ردمی شدم که برم تواتاقم یکی دیدم که ازدیدنش ازخوشحالی داشتم بال در می آوردم ..... مامان و بابا سرگرم صحبت کردن باهم بودن اصلا متوجه من نشدن چه رمانتیک الان می رم خلوت عاشقانشون به هم میزم خوب چکارکنم دلم برای بابایم حسابی تنگ شده ....
    - با صدای بلند طوری که بشنون گفتم من امد م خونه کسی نیست ...؟
    -که صدای بابا راشنیدم ........
    -بابا:خوش آمدی قندعسل بابا ..................
    -با این حرفش لبخند روی لبم نشست برای رفتن توی آغـ*ـوش پرازمهرش که امن ترین جای دنیا هست برای من این قدر سریعی پریدم توی بغلش که بابای بیچارم شک زده شده بابا یه بـ..وسـ..ـه به پیشانیم زد منم لپشو بوسیدم .....
    -سلام بابا جون خوبین کی رسیدین ؟
    -نمی دونی چقدردلم براتون تنگ شده بود شما که قرار بود فردا بیاین چه خوب که الان امدین ....
    - بابا:علیک سلام مرسی گلم منم دلم برای یکی یدونم یه ذره شده بوده تمام فکرذهنم پیش تو مامانت بود کارم زودترانجام شد منم زودی امدم خونه ....
    -حالا بابای بگو دلت برای من تنگ شده یاخانمت .....
    -بابا :معلومه برای هردوتون زیاد .....
    -ای بابا خوب بگو دیگه معلومه برای مامان جون نبود ببینین مامان چقدر دلش براتون تنگ شده بودهرروز منتظر بودکه شما برگردین
    -مامان: ای نیلوفر ببین چقدرداره خودشو برای باباش لوس می کنه ....
    - من هم گونه بابا یه ماچ کردم خوب دیگه دوهفته ندیدم بابا جونم رو مامان حسود ......
    - مامان:من حسودم یا این که شما تا بابا تون دیدی منو فراموش کردی ....
    -بابا: مثل این که من وسط باعث دعوا مادر و دختر شدم...
    - و بابا شروع کردن به خندیدم من ومامان همین طور....
    - رفتم اتاقم روی تختم نشستم یه لحظه یاد میترا افتادم اصلا یادم نیود که بهش زنگ بزنم ...
    - زودشمارشو گرفتم به ازچندتا بوق جواب دادبازباهمون صدای گرفته...
    - سلام
    میترا:سلام عزیزم خوبی چه خبرا؟
    - اون که خبرها بیش شماست میترا به من راستشو بگو چرا این قدر صدات گرفته خسته ؟به نظرمیاد گریه کردی توکه دیروز حالت خوب بو د قبل ازاون روزکه رفتی مهمونی من که تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوارمی خورم ....
    میترا :چیزی نیست عزیزم همین طوری دلم گرفته ..
    -همین طوری حتما یه چیزی شده که دلت گرفته زود بهم بگو ..
    - میترا :باز همون بحث های تکراری با نیما ...
    - من که می دونستم باز این شازده یه کاری کرده گلم این قدر خودتو اذیت نکن ارزششو نداره ...
    - میترا :من که دیگه عات کردم ولی این دفعه....
    این برخورد سرد نمیخواستم بعد از یه ماه ندیدنش ...اصلاً ولش کن بی خیال خودت خوبی .........
    - من که خوبم نگران توبودم........................
    -میترا:نترس بادمجان بم افت نداره ...
    - خوب نیلوفرچه خبرازکارهای بیمارستان...؟
    -هیچی من رفتم امروز چیزهای که لازم بودم تحویل دادم....
    -میترا:خوبه پس من فرداد حتما میام....
    -نیلوفر: میتراگلم ناراحت نباش................ راستی بابام ازسفربرگشته
    -میترا:اه چه خوب عمو آمد کی رسیدن.؟
    -صبح ازبیمارستان برگشتم دیدم آمده خونه خیلی خوشحال شدم..... دلم براش یه ذره شده بود............
    - میترا:بابا ماکه یه سال به سال یادش میادکه دخترداره........ نیلوفرامروز ازهمه دلم گرفته اولا از بابام اصلامن براش مهم نیستم
    - این چه حرفه میتراهیچ پدری بچش براش بی اهمیت نیست.......... فقط طرز محبت کردنشون فرق داره ....
    -میترا: مرسی ازت نیلوفر خوبه که هستی یعنی تو نبودی من تا حالادق کرده بودم ......
    -نیلوفر: خدا نکنه ....... خوب عزیزم فردا می بینمت یه دفعه مثل امروز نشه که نیامدی میترا ..
    -میترا: نه بابا حتما میام خودمو سرگرم کنم شاید ازاین فکرها بی خود خلاص شدم ...
    - میترا:شب بخیرگلم
    -شب توهم بخیر عزیزم..
    - فردا اون روز با میترارفتم بیمارستان میترا دیگه چیزی دراین موضوع نگفت و منم چیزی ازش نپرسیدم ....
    - حالا یه ماه که توی بیمارستان مشغول شودیم کارمو دوست دارم وهمین طور فضاشو همکاری خوبی دارم...... میترا ولی یه چندروزی همش توی خودشه زیاد حرف نمی زنه زیاد به کارش نمی رسه هرچی ازش پرسیدم جوابه درستی نمی ده .........نمی دونم چش شده
    -امروز تولد میترا یه با این که دوستش دارم ولی از تولدش زیاد خوشم نمیاد توی مهمو نیاش زیاد راحت نیستم آخه فامیل های اون ها زیادی راحتن مهمانیشون مختلطه من زیاد دوست ندارم برم.....
    - با اصرارهای میترا همیشه مجبور میشم که برم ..
    -دخترهای فامیلشون ازخود راضین اهل پوشیدن لباس های خیلی باز، زیادی راحتاًپسراشون خیلی جلف وخیلی آزاد برخورد می کنن ...
    -نمی دونم چرا این دفعه میترازیاد اصرار داره برم تولدش.؟
    -خوب بایدبرم یه لباس مناسب برای مهمونی بخرم حالا کجا برم ؟
    - آهان همون پاساژه که با میترا بیشتر می ریم خرید
    - چون طراح پاساژه عشقشه ....
    -وای خدایا یه لباس به درد بخور پیدا نمی شه همشون یا خیلی بازنن یا کوتاه من که از این لباسها نمی پوشم ..
    - خوب باید یه لباسی انتخاب کنم هم پوشیده باشه وخوشگل خوب حالاچکارکنم.؟
    -کل پاساژه رو زیرو رو کردم تاچشمم به یه لباس ماکسی فیروزه ای با طرح گیپور خورد........ خوبه همینه که می خواستم هم پوشیده هست هم خوشگل ...
    - پس همین رو می خرم ... لباس خریدمو از مغازه آمدم بیرون................ خوب حالا مانده کفش وشال بخرم اونم فیروزه ای ....
    - خوب اول کفش برم بخرم همین طور چشمم دنبال کفش توی ویترین ها می گشتم نمیدنم چرا یک دفعه پخش زمین شدم ..
    - به خودم امدم که ولو شده بودم کف پاساژ......
    -هی خانم چراحواستو جمع نمی کنی؟ زدی لبا س هامو به گند کشیدی
    -چی می گی آقا خودت حواست کجابود..............که به من می گین
    -وای نگاه به جای معذرت خواهی کردنشه
    -چراباید معذرت بخوام اونی که باید معذرت بخواد شماین نه من بعدشم شماخوردین به من نه من
    ای چه پررویی دختر من خوردم به تو یاتو به من خوردی
    -اصلاً من حواسم نبود حواس شما کجابود
    - خیلی خیلی حاضرجوابی یادت باشه معذرت نخواستی .........
    وای این پسره ازکجا پیداش شد یک دفعه مثل منگلاگذاشت رفت اصلا باخودش خود درگیری داشت حالمو خراب کرد پسره مسخره......
    -خوب برم دنبال کارها خودم خوب می خواستم چکارکنم ؟اره بایدبرم کفش بخرم ........رفتم توی مغازه کفش فروشی یه کفش فیرزه ای ده سانتی خریدم کفش خوب وساده بود یه پاپیون بزرگم کنارش بعدم یه شال فیرزهای خریدم چه ستی کنم امشب....
    -رفتم خونه یه دوش سریعی گرفتم خوب دیگه باید آماده بشم ....
    -خوب نوبت رسیدن به خودمه آرایشمو تموم کردم یه نگاه به خودم کردم خوبه قشنگ شدم....
    -سایه فیروزهای وسیاه به چشمام میامد چشمامو بزرگ وخوشگل تر می کنه یه کم ریمل یکم رژگونه صورتی ودرآخرهم یه رژلب صورتی زدم...
    -قیافم بدنیست به نظرم که متوسط ولی دوستام ازتعریف می کنن چشمام قهوهای تیره هستن پوستم نه زیادی سفید نه سیاه متوسطه بینی خوب وصافی دارم لب های قلوه ای ولی ازچشمام بیشترتعریف می کنن...
    - خوبم دیگه زودی لباسامو پوشیدم موهاموساده روی سرم یه کلیپس جمع کردم اندازه موهامتوسطه ...کفش هایم راپوشیدم شالم روی سرم انداختم از اتاقم امدم بیرون.....
    -وای دخترم چقدرناز شده
    -مرسی مامان جونم
    -خوب دیگه آماده شدی بریم ...؟
    -آره مامان
    تولدتا ساعت چند ه عزیزم ؟وقتی تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت
    -باشه مامان
    -مامانم منورسوند ازش خداحافظی کردم ....
    -پیش به سوی مهمونی ...یه نفس عمق کشیدم......
    -واردخونه شدم صدای آهنگشون تا توی کوچه هم میامد....
    - وقتی واردشدم چی بگم دخترشون با اون لباس های بازشون که فرقی با نپوشیدن نداشتن درحال دلبری برای پسرها بودن پسرهاشون درحال چشم چرونی و برانداز کردن دخترها......
    -به خاطرهمین زیاد دوست نداشتم بیام تولدش ....
    - دنبال میترابودم که شنیدم کسی اسمم را صدامی زنه ....
    -رو برگردونم ببینم کیه ...
    -وای من چقدرازاین پسره پروبدم میاد رادین پسرخاله میترایه دخترباز حرفه ای
    -چندبارمی خواست به من نزدیک بشه به خیال خودش بامن دوست بشه .....
    -منم بابی محلی بهش روشو کم کردم ....ولی این آدم از رو نمی ره که نمی ره...
    - من نمی دونم پیش خودش چه فکری کرده درباره من؟ ..........که می تونه بامن دوست بشه
    رادین:سلام نیلوفرخانم کم پیداشدین ؟
    -دلیلی برای دیدن همدیگه نمی بینم
    رادین:مثل همیشه حاضرجواب...عاشق این اخلاقتم.......
    دقیقا من هیچ علاقی به اخلاق شماندارم ....خوب دیگه من برم
    -رادین:مثل همیشه ازحرف زدن بامن تفره می ری ..؟
    هرچی دوست داشتی برداشت کن...
    رادین:اون که بله............................
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    - من چقدر از این رادین متفرم یکی ازدلیلش که دوست نداشتم بیام تولد..............همین رادین مسخره بود هرمهمونی که میترا میگیره بایداین آدمو تحمل کنم
    -از اول تا آخرش گیرمیده به من .....
    -پسره خوش قیافه ایه خانواده سرشناسی داره خودشم خیرسرش تحصیل کرده وآدم موفقیه ....
    - توی همین مهمونی دخترهای زیادی هستن که آرزوشو دارن که بهشو ن توجه کنه........
    -میترا میگه رادین منو دوست داره
    -امامن خودم می دونم ازاین که من تحویلش نمی گیرم دنبال منه اگه منم مثل بقیه دختر فامیلشون بودم دیگه براش فرقی نداشتم .....
    -میترا:سلام عزیزم ......خوش آمدی ...فکرمی کردم دیگه نمیایی
    -نیلوفر:سلام گلم.....
    - مگه می شه تولد خواهرم نیام ....
    مرسی گلم که امدی ........می دونم زیاد این طور تولدها رو دوست نداری
    نه عزیزم این چه حرفیه خوشحالی تو برام از هرچیزی مهم تره.....
    - میترا:امسالم فکرکنم نمیاد تولدم همه فامیلو دوستام امدن.. من برای اون هیچ ارزشی ندارم که حاضرنیست یه باربیاد تولدم......
    -میتراگرفتم توی بغلم.............گفتم این چه حرفیه عزیزم توکه می دونی همیشه این طور بوده حتما کارداشته حرفی که زدم به نظرم خودم خیلی خنده دارمی آمد
    -آدم تولدکسی که دوستش داره هیچ وقت ازدست نمی ده
    -میترا:من دیگه به توجه نکردنش عادت کردم .......من توراچرا سرپا نگه داشتم بروعزیزم لباستو عوض کن
    پس من می رم لباسموعوض کنم آخه من روی لباسم مانتو پیوشیده بودم
    -دلم برای میترا می سوزه این پسره چقدراذیتش می کنه ....
    من که ندیدم تاحالا تولدش بیادبعد یه روز ازتولدش بهش کادو می ده .....
    من میترا ازلحاظ ظاهری هیچ شباهتی به هم نداریم میترا زیاد توقیدو بندحجاب نیست امشبم یه لباس مشکی دوبنده تا زانوهاش پوشیده موهاشم یه شنیون خوشگل کرده خیلی خوشگل شده....
    -خوب دیگه لباسم عوض کردم درحال پایین آمدن از پله ها .............که دیدم رادین چندتا پسرهای دیگه اون جا ایستادن دارن حرف می زنن
    - که صدای یکشون به وضوح می آمد که به رادین می گفت واقعا سلیقت عالیه رادین.....
    -که یک دفعه سرم گرفتم بالا که با دوتا چشم خوشگل آبی روبه روشدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    من این چشم ها را کجادیدم آهان یادم آمد....
    -مثل این که امروز من بایدتو را همه جا ببینم نکنه منو تعقیب می کنی....؟
    -نیلوفر:اولاً تو نه شما دوماً به چه دلیلی بایدشما را تعقیب کنم هان....؟
    نه خوشم امد چه زبون درازی داری تو دختر .................
    -می خواست حرفشو ادامه بده که با آمدن رادین حرفشو نصفه گذاشت
    -رادین:وای چی می بینم جناب مهندس نیما کیان ازاین ورا پارسال دوست امسال آشنا دیگه داشت قیافت کم کم ازیادم می رفت.....
    -ولی انگاربه شماکه بدنمی گذره همه چیزبروفق مرادته نه ....
    -رادین:توی این زبونه تند نداشتی چکارمی کردی..؟
    -هیچی توکارهایی که بهم مربوط نیست دخالت نمی کردم
    -نیلوفر:واقعاً جواب رادین مسخره را داد یه لحظه ساکت شد.....
    -رادین :خوب چی شده که میترابرات مهم شده آمدی تولدش......
    -مهم بودن یانبودن آدم ها به خودم مربوطه که دلیلی نمی بینم که به جنابعالی توضیح بدم....
    -این رادین چی گفت نیماکیان پسرعمه میتراکسی که دوستش داره همینه......
    -که همون موقعه صدایه میترا آمد....
    -نیلوفرجان تو که بادیدن نیما بقیه حرفشو خورد....
    میترا:سلام نیما تو امدی ؟چراخبرندادی نمی دونی.. چقدرخوشحال شدم ازدیدنت....
    -نیما:تازه رسیدم دیدم وقتم آزاده گفتم یه توکه پا بیام کادو مو بدم برم...
    -وای چقدرسرد ویخ رفتارکرد این یخچال به نظرمن میترا رادرست به عنوان دختردایش نمی بینه چه برسه به نامزدش .....
    -چقدردلم برای میترا می سوزه سرافکنده شدجلوی ما.....
    - میترا مرسی که آمدی یه وقت مزاحم کارت نباشم ؟
    -گفتم کاری نداشتم بیکاربودم ....
    -وای خدا ی من اگه به منه می خوام صدسال سیاه عاشق این طور مردایی نشم .....نتونستم خودمو کنترل کنم یه پوزخند زدم که از چشمایه بابا قوریش دور نموند ازاین رفتارش معلومه که اخلاقش صفره هرچند آدم نمی تونه توی برخورد اول درباره یه نفرقضاوت کنه ...
    -میترا:بچه ها ازخودتون پذیرایی کنید من برم به مهمون ها خوش آمد بگم.....
    - ومن می دونم که بازم میترا پراز بغض شد ....
    رادین:نیامده بودی بهتر بود تا این که بیایی این حرف هارا بهش بزنی
    -نیما:اولاً به تو ربطی نداره دوماً بعدشم لازم نمی بینم توی مسائل شخصی ما دخالت کنی جناب ......
    -تاحالاندیده بودم که رادین این قدر عصبانی بشه یه طورخاص زل زدن به هم انگار می خوان که سربه تن هردو شون نباشه معلومه که خیلی ازهم بدشون میاد.....
    -که رادین روش کرد طرف من وگفت ....
    - ببخشید نیلوفرجون یه خورده عصبانی شدم
    ایش این پسره ننر چرایک دفعه این قدر بامن صمیمی شد ...
    رادین داشت می رفت که یک دفعه گفت....خانمی نمیایی بریم پیش میترا ....
    -این الان با من بود....؟
    -نیما:نه پس بامن بود؟
    -این یخچاله چی می گـه این وسط ؟
    -نیما:منتظرته راه بیفت برو خانمی
    - این یخچال الان دقیقا داشت منو مسخره می کرد ؟
    -راه افتادم برم با یه اخم نگاهش کردم ...که بهم یه پوزخند زد
    این چرا این طور رفتارمی کنه انگار من ارث باباشو خوردم پسر ننر...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -باشه حالتو می گیرم پسره مسخره منو دست می ندازی ....
    -داشتم می رفتم پیش میترا که دیدم داره بایه پسره حرف می زنه که پشتش به منه ....
    وقتی روش برگردوند یه قیافه آشنادیدم...
    سلام نیلوفرخانم خوبی....؟
    -سلام مرسی شماخوبین ..؟
    -مرسی اس بد نیستم ...خوشحال شدم ازدیدنتون همین که رسیدم فرودگاه یه راست آمدم این جا...دلم برای هردوتاتون تنگ شده بود
    میترا:مرسی مهران جان توخیلی به من لطف داری که خسته ازمسافرت یه سره آمدی این جا.....
    -واقعا چقدر آدم ها باهم فرق دارن یکی مثل مهران که یه راست از یه مسافرت خسته کننده آمده این جا یکی مثل اون یخچاله که توی همین شهرزندگی می کنه براش آمدم به این جا سخته آخه آقاهمش سرش شلوغه مثلا......
    -خیلی وقته ندیدمتون نیلوفرخانم ازمیتراشنیدم که مشغول شدین توی بیمارستان .........
    نیلوفر:آره یه ماه که مشغولیم .........
    -پس همه چیز روبه راهه دیگه........؟
    -آره من که خیلی کارمو رادوست دارم....
    -عالیه خوبه که به شغلتون علاقه دارین ............
    -مرسی ...
    -به نظرمن تنها پسره باشخصیت بامتانت باجنبه توفامیل میترا فقط همین مهران هست حد خودشو می دونه بااین که سال های زیادی توی کانادا زندگی می کنه ولی به خیلی چیزها پای بنده ....
    میترا:مهران جان چراسرپا وایستادی عزیزم بروروی مبل بشین.....خسته ای
    -مهران:خوبه گلم زیادخسته نیستم ...
    -میترا هرجورراحتی عزیزم ...
    -که همون لحظه یکی از پسره های آمدو مشغول احوالپرسی وبامهران شدمنم ازفرصت استفاده کردم گفتم ....
    -میتراجان چرا این قدرناراحتی عزیزم ...؟
    -نه چیزی نیست فقط یه کم خسته شدم .....
    -عزیزم اگه به خاطرحرف پسره عمته که
    میترا نذاشت حرفمو تموم کنم ....
    -نه گلم خیلی وقته دیگه ازاین کاراش ناراحت نمی شم .....ببخشیدنیلوفرجان من برم پیش دریا داره صدام می کنه
    -ولی به نظرم من هیچ وقت میترارا این قدر توی مهمونیاش ناراحت نبود ....که همون لحظه مهران صدام کرد....
    -نیلوفرخانم..... می شه بیاین این جا ....؟
    من رفتم روی مبل کناریش نشستم ..؟
    -مهران:یه سوالی داشتم ازتون شرمنده که مزاحمتون شدم
    -نه این چه حرفیه بفرمایید ....
    -شما می دونین چرامیترا این قدرناراحته ...؟
    -چی بگم می خواستم ادامه بدم ....که صدای یه کسی نذاشت....
    -خوش آمدین آقای دکتر از این طرفا ...؟
    -بازم که این پیداش شد....
    مهران:سلام مرسی چه شده خورشید از کدوم طرف درآمده که شما این جا هستین .....؟
    -مثلا این که تولد دخترداییمه باید جواب همتون بدم ...
    -نه که این حرف زد منظورخوبه که بعدازچندسال یه بارآمدی تولد ما شمارا این جادیدم
    -واقعا....؟
    -این پسره معلومه که بامن مشکل داره با اون پوزخندهای مسخره اش .....و زل زدباعصبانیت به من...
    بااون نگاهش انگارمی خواد آدم توی آبی چشماش غرق کنه ....
    من نمی دونم مشکل این بامن چیه نکنه به خاطره برخوردمون توی پاساژهه..؟
    -که مهران روشو برگردوند طرف من ....گفت
    -خوب نیلوفرجان داشتی می گفتی ...می دونستم با این کارش میخوادموضوع راعوض کنه ...
    دیدم که نیما درست رفت روی مبل روبه روی مانشست ....داشتم حرف میزدم که یه دفعه سرموبالا گرفتم ....که دیدم به مازل زده باپوزخند داره نگاهمون می کنه ...
    -نه مثل این که این زیادی رو داره ...بااخم نگاهش کردم روم برگردونم ....که دیدم نه که ازرو نرفت پوزخندش هم بیشترشد...این بشرکه از رو نمیره .....چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    فکرنمی کردم نیمااین جورآدمی باشه...فکرمی کردم مغرورباشه ولی نه تااین حدناسلامتی میترانامزدشه ولی اصلاًبه روی خودش نمیاره فکرمی کنی ازصدنفرغریبه تره..
    -انگارهمشون البته به غیرازدخترابااین آدم مشکل دارن...
    حس کردم کسی کنارم نشسته روموبرگردوندم ...بله مثل همیشه این کنه بازم پیداش شد..
    -رادین عزیزم افتخاریه دوررقص رابهم می دی...؟؟؟
    -نه خیرهنوزشما به این افتخارنرسیدن ..ایش پسره پرور...
    -مهران:رادین جان توهنوزنفهمیدی نیلوفرخانم اهل رقـ*ـص واین جورچیزانیست....؟؟
    رادین :وامهران جان حالامن یه چیزی گفتم حالاتوهم بیاشلوغش کن ....
    مهران :رادین چرابهت برمی خوره گفتم که بفهمی...
    رادین:آره بابا فهمیدم استاد امر دیگه باشه...؟؟؟
    این کنه هنوز داشت حرف می زد دیگه کم کم داشت حوصله ام سرمی رفت می خواستم برم پیش میترا....آقامهران بااجازتون من برم پیش میتراجان ...
    که صدای رادین شنیدم مثل این که مااین وسط بوقیم...من خودموبه نشنیدن زدم بلندشدم که برم .. یک دفعه همه جاتاریک شد.. همون لحظه کیک تولدآوردن .....کیکش خیلی قشنگ بودهمه جمع شدن دورکیک ..که چهره گرفته میترا درکنارنورکم شمع هم پیدا بود..یک دفعه صدای کسی را نزدیک گوشم احساس کردم....شنیدم گفت می خواستی نشان بدی که خیلی متفاوتی آیا..؟؟؟
    -یه لحظه جاخوردم اصلاً این کی آمدچی گفت؟ ...رومو برگردونم که همون موقعه لوستربالا سرمون روشن شد....همه آوازتولدمبارک میخوندن و دست می زدن..ومیتراهم مشغول بریدن کیکش شد..که دیدم بله آقاتکیه داده به دیواراون پوزخندمسخره اش روی لبشه
    این منظورش ازاین حرف چی بود ؟داشتم به این فکرمی کردم کارهای من به این چه ربطی داره ....؟
    خداکنه این مهمونی زودتموم بشه راحت شم بعدازبریدن کیک وهمه مشغول خوردن کیک شدن...
    من رفتم پیش میترا بغـ ـلش کردم تولدش تبریک گفتم هدیه ام که براش یه دستبد بودبهش دادم ....می خواستم ازش خداحافظی کنم زودتربرم....که میتراگفت کجا ؟هنوزکه زودتازه هنوزشام مونده بایدباشی....من هم که نمی خواستم بمون گفتم نه گلم من دیگه می رم بازم بهت تبریک می گم امیدوارم همیشه شادخوشحال باشی .....
    -میترا مرسی عزیزم خوشحال شدم ازآمدنت ازبابت هدیه اتم مرسی ....
    بامیترا خداحافظی کردم داشتم می رفتم که مانتو رابپوشم ...که صدای نیما راشنیدم که به میترامی گفت دیگه می رم امروز کارزیادداشتم خسته ام تولدمبارک بای امیدوارم ازهدیه ام خوشت بیاد...
    میترا :توچرامی خوای بری به این زودی ؟نیماتوراخدایکم بیشتربمون ....
    -نیما:نه گفتم خسته ام می رم .....
    باشه ببخشید...مرسی که آمدی به عمه ونگین سلام برسون.....
    باشه خداحافظ.....
    -رفتم مانتو پوشیدم از ازبقیه خداحافظی کردم....زنگ زدم به مامان هرچی گرفتم جواب نمی دادنگران شدم
    به خونه زنگ زدم که کبری خانم تلفن جواب دادزود از ش پرسیدم که گفت مامانت رفته پیش خانم سارمی ....
    ازکبری خان خداحافظی کردم ...که دیدم همون لحظه موبایل زنگ خورد دیدم مامانه زود جواب دادم که گفت حال خانم سارمی بهم خورده بیمارستانه نمی تونه بیاددنبالم .....گفت زنگ می زنه به محمد کسی که برای بابا کارمی کنه ..بیاددنبالم نمی خواستم قبول کنم گفتم باآژانس میام که مامان گفت این وقت شب توهم بااون سروضع ............. گفتم به محمد می گم بیاددیگه حرف نباشه .....منم قبول کردم رفتم دم در منتظرمحمد که این یخچاله پیداش شد...وانگاه چطورراه می ره انگار مثل اینکه مدله ... اصلا به من چه ...والاً
    نیما:خوب نیست یه دخترخانم این وقت شب دم درایستاده باشه..
    منم می خواستم به حرفش بی توجو باشم روبرگردوندم.....زیرلب گفتم به بعضها مربوط نیست ....
    نیما : خیال برت نداره که واسم مهمی که نگرانتم این وقت شب این جا ایستادی .....؟؟
    سکوت کردم چیزی نگفتم توی دلم گفتم جواب ابلهان خاموشیست ....
    که صدای حرص خوردنشو شنیدم....خیلی خوب شدحالشو گرفتم حالا فکرمی کردمن جوابش می دم موردتوجه قرارمی گیره ...دلم خنک شد
    -نیما :توبامن مشکلی داری ....؟؟؟
    -اول تو نه شما دوم من اصلا به شمافکرنمی کنم که بخوام باهتون مشکل داشته باشم ..
    -نیما:ای پس من بودم که داشتم با چشام قورت می دادم ....؟؟
    نه مثل این که این خیلی رو داره ببین چطورداره حرف توی دهن من میزاره ....
    نه خیرآقا فکرکنم شمادچارخودبینی زیادهستین چشماتو حتما عوضی دیده
    -نیما:نه خیرم خیلی هم واضح دیدم .....
    نذاشتم ادامه حرفشو بزنه بهش گفتم کافرهمه رابه کیش خود می پندارد ....
    -که دیدم خیلی ازاین حرف عصبانی شدامدنزدیکتر می خواست یه چیزی بگه ....که یک دفعه یه ماشین کنارمون ایستاد.....که دیدم بله آقا محمده ...حالا درباره من چه فکرمی کنه ؟؟؟پرو زیادی به من نزدیک شده بود..
    که محمد شیشه ماشین کشید پایین گفت سلام نیلوفرخانم ...
    سلام خوب هستین ؟ببخشیدکه مزاحمتون شدم ...
    نه این چه حرفیه وظیفمه
    داشتم سوارماشین می شدم ....که نیما گفت پس بگو چرا ایستاده دم در منتظر بوده .....مثلاً
    -اف خدایا این یکی راکم داشتم ... جوابشو ندادم سوارشدم دیدم که با پوزخندداره نگاهم می کنه ....
    -اصلا هرچی فکرکنه به من ربطی نداره والا .........
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -صبح رفتم بیمارستان ولی از میتراخبری نبود .....به موبایلش زنگ زدم برنداشت خیلی نگرانش شدم زنگ زدم به خونه شون بازم کسی جواب ندادن.....
    -خیلی نگران شدم تصمیم گرفتم بعدازتموم شدن کارم برم خونه شون.......
    -بعدبیمارستان سریع رفتم درخونه شون هرچی زنگ خونه زدم کسی جوابی نداد خیلی نگران شدم .....آخه سابقه نداشت میتراتلفنشو جواب نده
    -به بقیه دوستامون زنگ زدم ببینم کسی ازش خبرداره که اونها هم گفتن چیزی نمی دونن.....
    -واخدایعنی چه اتفاقی افتاده ؟؟.....ازان جا رفتم خونه رفتم توی اتاق استراحت کنم ...که مامان صدام کرد برای شام ....به خاطراین موضوع تو فکربودم ...
    مامان گفت چیزی شده دخترم؟؟؟ .....
    مامان ..امروزهرچی به میترازنگ زدم جواب ندادحتی درخونه اشون هم رفتم اما کسی جوابی نداد
    -مامان:یعنی چی چرانکنه اتفاقی افتاده؟؟؟
    -نمی دونم ازهرکی هم پرسیدم نمی دونستن ....
    نگران نباش گلم ایشاالله که چیزی بدی اتفاق نیفتاده باشه ....
    -خداکنه مامان......
    -یه هفته گذشته بود ولی هیچ خبری ازمیترانشد....از مسئولهای بیمارستانم پرسیدم که گفتن میترا تمام کارشو کرده مدرکاشو گرفته رفته ......
    -داشتم دیوانه می شم یعنی کجابدون خبررفته چطوربه من نگفته ؟؟اون که ازکوچک ترین وبزرگ ترین مسئالشوبهم می گفت چی شده که الان نگفته ....؟؟؟توذهنم پرازسوال شده بود
    پس بگو چرااینقدراصرارداشت که برم تولدش و همه را دعوت کرده بود می خواسته این طوری به خیال خودش باهمه خداحافظی کنه .....
    -واقعا میترافکرنمی کردم این قدربی فکری باشه همش این چیزها فکرمی کردم که یکی از پرستاری که توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود... گفت ...خانم دکتر یه آقای با شماکارداشت ......
    -تعجب کردم یعنی کی می تونه باشه؟؟ گفتم اون آقای خودشون رامعرفی نکردن ...؟؟
    -نه فقط خیلی عصبانی بودن .....گفتن که برمی گردن ....
    مرسی من می رم یکم استراحت کنم هروقت آمدن به من خبربدین .. رفتم توی اتاق استراحت روی تخـ ـت دراز کشیدم وای چقدرخسته شدم یعنی کی بامن کارداشته ؟؟که
    یک دفعه در باشتاب بازشد....یهو قلـ ـبم آمدتوی دهنم .....صدای پرستار می آمدکه می گفت آقا یه لحظه صبرکنید شما بااجازه کی سرتون می اندازین میرین توی ......که اون گفت ببین خانم من کاری به کسی ندارم فقط ازاین خانم دکتریه سوالی دارم پس به پرو پای من گیرنده امروزاخلاقم سگیه پس تااون روم بالانیامده بزاربرو .....
    -که درراپشت سرش کوبید....
    -یک دفعه خیلی ترسیدم وای خدایا نگاه چشماش ....عقب تررفتم اونم آمد جلوتر...نمی دونم چراین طوری شدم مثل آدمی که یه کاری اشتباه کرده باشه ....اونم هی میامد جلوتر به خودم آمدم گفتم ...شمااینجا چکار می کنید ...؟؟؟که چشماش خشمگین ترشد...ومنم خوردم به دیوار که اونم امد نزیک تر .....می خواستم برم یه طرف دیگه که دستاشو به دیوارتکیه داد..منم توی حصارش قرارگرفتم....گفتم دلیل این کارتون چیه بامن چکاردارین ....؟؟؟
    من کاری به تو ندارم درصورتی که درست جوابمو بدی ...من هیچ علاقه ای به بودن درکنارتو ندارم ....
    شما اول برین عقب تر ..بعدش من بایدجواب چی به شمابدم ....؟؟؟که گفت یعنی تو نمی دونی جواب سوال من چیه ..... ؟؟؟گفتم من ازکجابدونم سوال شما چیه ...؟
    -یعنی تونمی دونی ....آره ؟
    آب دهانم راقورت دادم گفتم نه .....
    -یعنی تو نمی دونی میتراکدوم گوری رفته ....هان ....؟؟؟
    این حرف رابلند گفت ومن ازترس چشمامو بستم..
    -چی میترامگه کجارفته ؟منم چندوقتی که ....نزاشت حرفموادامه بدم
    توگفتی من باور کردم شما که رفیق گرمابه گلستان هم بودین یعنی خبرنداری میتراکجا رفته .....؟؟
    -باورکن من نمی دونم کجارفته بعدازتولدش ندیدمش ....یه هفته هست ازش بی خبرم .....
    آره تو فکرمی کنی من هالوم ......؟؟
    نه باورکنین ..چراازمن میپرسین ناسلامتی میترانامزدتون بوده شما باید خبرداشته باشین کجاست .....؟؟
    ببین بچه بامن بازی نکن من خودم ختم روزگارم بامن بازی کنی بد می بینی پس مثل یه دخترخوب بگو میترا کجاست...؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -نیلوفر:ببین جناب خودم خبرندارم که میتراکجا رفته پس واسه من دادبیدادنکن.....
    -درضمن اینجامحل کارمه صداتون بیارین پایین اگرازاین جانریدزنگ می زنم به علت مزاحمت بیان بگیرنتون....
    -نیما:هه کوچولوببینن کی من را ازپلیس این چیزامی ترسونه ....؟؟
    -من فقط دوکلمه می خوام بشنوم بله یانه .....
    -نیلوفر:گرچه نمی دونم کجاست ولی مطمئن باش اگربلدبودم به تویکی نمی گفتم ....
    -چی شده میترااین قدر واست مهم شده که دنبالش می گردی .....؟؟اون موقع ها یه نگاه بهش نمی انداختی ....
    -قبلاًاین قدراذیتش می کردی حالا واسه من میترا....میترامی کنی....
    -نیما:اینها که گفتی به تو مربوط نمی شه نه خودتو اذیت کن نه من را فقط بگو کجاست...؟؟
    -نیلوفر:هی من نمی خوام هیچی نگم هی می گم نمی دونم کجاست بازم می گـه بگو.....
    -نیما :یعنی تو فکرمی کنی من اینقدرساده ام بچه جون .....؟
    - من نیما کیان هستم کسی که ازتحقیرشدن متنفره .....
    -پس خوب گوشها تو بازکن به اون دوستتم بگوخیلی بدمی بینه .....بهش بگو هرچی سریعتربرگرده از هرجهنم دره ای که هست ..
    تا فردا بهت وقت می دم اگه میترا برگشت که هیچی ...اگه نه توبدمی بینی ....
    -نیلوفر:من منظورتون ازاین حرفهانمی فهمم من که گفتم ازمیتراخبرندارم ....چراباورنمی کنی ..؟؟؟
    -نیما:من هم گفتم من بچه نیستم که توگفتی نمی دونم باورکنم ........میتراخودش گفته بودکه همه چیززندگیشو بهت می گـه پس چطورممکنه که چیزی به دوست عزیزش نگفته یاشه .....آره؟؟
    -نیلوفر:خوب باورنکن برام مهم نیست میترابه غیرمن دوستایی زیادی داره.....اصلاشماکه نامزدش بودین چراخبرندارین هان ..؟؟؟
    -نیما:من نمی دونم ...گفتم تا فردا ازش خبری نشد اون وقت ........توتاوان پنهان کردنشوتو می دی .....فهمیدی؟؟
    - پس اگه نمی خوای تو درسربیفتی مثل یه دخترخوب می گی کجاست...
    -نیلوفر:هی تو فکرمی کنی که هستی که راحت منو تهدید می کنی مثلاًمی خوای چکارکنی فکرکردی من این قدربی کس و کارم که توراحت هرکاری خواستی بکنی ....؟؟
    -نیما:ببین برای من شاخ نشوگفتم اگه بگی تورا به خیرومارابه سلامت .....من باتو مشکل ندارم ...پس کاری نکن که پیداکنم ......
    -نیلوفر:برو هرکاری دلت خواست انجام بده .....من ازهیچی نمی ترسم....
    من آدمهای مثل توراخوب میشناسم همیشه دوستدارین یه آدمی آرزویه لحظه توجه ازطرفتون به خودش داشته باشه همیشه خودشوجلوتون کوچیک کنه ....نه؟؟
    -میترابد بخت چقدردوستت داشت آرزوداشت فقط یه باراز طرفت محبت ببینه .....امادرعوض چی می دید بی توجهی ،سردی ،یک نواختی
    - نیما:ببین من نیامدم این جا پندونصحیت بشم اخلاقم به خودم مربوط می شه.....من هیچ وقت نخواستم کسی راتحقیرکنم ....
    -اگه رفتاری کردم به خاطرخودمیترابوده....
    -نیلوفر:خوب دقیقا بگین کجاش به خاطرخودش بوده...؟؟این که همیشه ناراحت باشه خودشو ازشماکمتر ببینه ...؟؟
    - می دونین چندسال که دوست داره ...؟؟نه تونمی دونی اگه می دونستی عشق چیه این کارها نمی کردی
    -گفتم درعجبم که دنبالش می کردی شماکه بایدخوشحال باشی .....؟
    -که بایه سیلی که به صورتم خورد ساکت شدم ........
    -باعصبانیت نفس نفس میزدچشماش قرمز شده بود ............
    -دستمو گذاشتم روی گونه که داشت می سوخت اون چطورجرات کردبه من سیلی بزنه ....؟
    - نیما:اینو زدم که بفهمی درباره چیزهای که نمی دونی الکی قضاوت نکنی .....فهمیدم خیلی هنوز بچه ای تااین چیزها رابفهمیی .....
    -چه دست سنگی داشت جای دستش هنوز روی صورتم بود......
    -نیلوفر:اره من نمی دونم..... به نظرم بچه باشم چیزی ندونم بهتره که بادل یه آدم بازی کنی همیشه بازیچه قرارش بدم .
    -آره تو بزرگ ....حالا بزرگتو بازدن یه سیلی بهم ثابت کردی مردونگیت همین بود.....؟
    -توباچه حقی وچه جراتی این کارو کردی ......؟
    -نیما: گفتم بامن بازی نکن بد می بینی اینم نتیجه اش .......پس حالا فهمیدی باکی طرفی با یه آدمی که اگه حرفی بزنه بهش عمل می کنه
    -می خواستم چیزی بگم که راه افتاد رفت درم پشت سرش کوبوند.....
    -ومن همون جای که ایستاده بودم لیز خوردم تکیه دادم به دیوار پاهامو توی شکمم جمع کردم .....وهنوز صورتم می سوخت ازجای دستش حالامن چکارکنم بااین آدم ..............؟
    - باید فردادچه جوابی بهش بدم......؟؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا