کامل شده رمان الماس جاودانگی ‍| Niloofar_hd کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Niloofar_hd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/28
ارسالی ها
106
امتیاز واکنش
5,881
امتیاز
516
***
ارداد:
با وردی جادوگر روبرویم مانند چوبی خشک شد و روی زمین افتاد. قدمی برداشتم تا با نفر بعدی روبرو شوم که با فریاد دلخراش تایگرس، از حرکت ایستادم:
-نه!
سرم به تندی چرخید که تایگرس را زانوزده کنار بدن بی‌جان مردی، نزدیک به مارلین دیدم. بریانت به طرفش قدم تند کرد که قبل از رسیدن، تایگرس از جا بلند شد و غرش بلندی کرد. البته ناگفته نماند ترسی در اعماق دلم جولان می‌داد؛ اگر تایگرس موفق نمی‌شد و مارلین جانش را می‌گرفت چه؟!
نوارهای نورانی قهوه‌ای و سفید و نارنجی دور بدنش به چرخش درآمد. مارلین توجه‌اش به او جلب شد و درحالی که نور بنفش‌رنگ دستش پرنورتر می‌شد، به طرفش خیز برداشت. تایگرس غرش دیگری سر داد و دستی که به طرف قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌رفت، به شدت پس زد. پای راستش را به سرعت بالا آورد و ضربه‌ای محکم به فک مارلین نواخت که او را وادار به عقب رفتن کرد. همان موقع تغییر شکل داد و به داخل جنگل پا تیز کرد. مارلین که مشخص بود به روح قدرتمند او علاقه‌مند شده، به دنبالش دوید.
از ضربه‌ی سرباز بنفش پوش روبرویم جا خالی دادم و فریاد زدم:
-بازی شروع شد.
بریانت زودتر، سپس من و مهسان به دنبالشان دویدیم.
از میان درختان عبور می‌کردیم و مارلین را در فاصله‌ی ده‌متری خود می‌دیدیم که پرسرعت به دنبال تایگرس می‌رفت. بریانت رو به ما فریاد زد:
-باید بهش بگیم اون رو به سمت دریاچه بکشونه.
مهسان: من میگم.
لحظه‌ای بعد مهسان غیب شد و با قدرت طی‌الارض کنار تایگرس رفت. برسرعتمان افزودیم تا بالاخره به دریاچه‌ی بزرگ و آبی جنگل رسیدیم. تایگرس و مهسان کنار هم ایستاده بودند و مارلین را برانداز می‌کردند. مارلین سرجایش ایستاد با چشمان ریزشده‌ای سرش را به طرف ما برگرداند. پوزخندی زدم که گفت:
-تلاشتون قابل تحسینه؛ اما کافی نیست!
غرش و سپس پنجه‌های تایگرس بود که به سمت او حمله کرد. نوارهای قهوه‌ای‌رنگ اطرافش به پرواز در آمده بود و او را نیمی ببر و نیمی انسان نشان می‌داد. ضربه می‌زد و حمله می‌کرد و گاهی هم مجبور بود عقب بکشد تا روحش در امان بماند.
خنجر را به دست گرفتم و نشانه رفتم. قبل از پرتاب آن، مارلین فریادی زد و لگدی پرقدرت و محکم به شکم تایگرس نواخت که او را به شدت عقب راند. تایگرس دستش را به دلش گرفت و با خشم و کینه مارلین را برانداز کرد. پرتوی بنفش‌رنگی دور مارلین شروع به چرخش کرد و نور درخشان دستش بیش از پیش جلوه‌گر شد. پایش را به زمین کوبید و چند حرکت نمایشی زد که همان موقع مهسان وردی خواند و به طرفش یورش برد. قبل از آنکه تیغ‌های فلزی حاصل از جادو نزدیک مارلین شوند، خنثی‌کننده‌اش را زمزمه کرد و مشتی را به طرف صورت مهسان برد. مهسان جا خالی داد و مچ دستش را گرفت و به سرعت پیچاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    بهترین لحظه بود؛ نشانه رفتم و با قدرت پرتاب کردم؛ اما قبل از آنکه فکر پیروزی در ذهنم جان بگیرد، با نیرویی غیرقابل باور و با همان دست در بندش، مهسان را به کناری انداخت و با دستش دیگرش خنجر را در هوا قاپید. بریانت به طرفش خیز برداشت که به سرعت خنجر را به طرف او پرتاب کرد. بریانت به ناچار از حرکت ایستاد و فشار قوی آب را در مسیر حرکت خنجر قرار داد که او را از مسیرش منحرف ساخت. دست مارلین بالا آمد و با جادو خنجر را کنترل کرد و بعد به سرعت به طرف تایگرس هدایتش کرد. تایگرس غرشی سر داد و قبل از نزدیک‌شدن بیش از حد خنجر، پرید و لگدی به آن زد که در درختی در نزدیکی مهسان فرو رفت. همان لحظه درخشش بنفش دستانش آبی شد و وردی خواند که یخ از پای درخت شروع به رشد کرد و کل درخت را یخ در برگرفت و خنجر نیز داخل یخ باقی ماند. تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -خب دوستان کوشای من! وسیله‌ی دیگه‌ای هم دارین؟
    مهسان نگاهم کرد و لب زد:
    -این با من!
    سر تکان دادم و حمله کردم. لگدی به ساق پا و پهلویش زدم و بعد چرخش و لگد بعدی در سر که خم شد و با وردی من را عقب پرتاب کرد. با فرودآمدن بر روی زمین، درد در تمام بدنم پیچید.
    نیم‌خیز شدم و با صورت در هم نگاهش کردم که بریانت حمله کرد. از جایم برخاستم و نگاهی به مهسان انداختم که سعی در شکستن جادوی یخ داشت.
    بریانت سخت مبارزه می‌کرد و در برابر ضربات او مقاومت. قدمی جلو برداشتم تا من هم کمکش کنم که مارلین با جادو او را به وسط دریاچه پرت کرد. از جادو و حرکتش و ناتوانی بریانت در برابرش، لحظه‌ای خشکم زد. همان موقع وردی خواند که نور درخشان بنفش را دوباره به آبی تبدیل کرد و سطح دریاچه به طور کامل یخ بست. همان موقع فریاد تایگرس نیز بلند شد:
    -بریانت!
    و به سرعت به طرف نقطه‌ای که بریانت در آب فرو رفته بود، دوید. جلو رفتم که نگاهم به صورت مارلین افتاد. پوزخندی زد و شروع به وردخواندن کرد. نگاه تیزش روی تایگرس میخ شده بود و معلوم بود نقشه‌ای در سر دارد. نور درخشان دستش این‌بار به رنگ زرد درآمد و زمزمه‌هایی زیر لب کرد. از زمزمه‌هایش به راحتی توانستم ورد آتش را بشناسم. چشمان گردشده‌ام را به تایگرس دوختم که همان موقع باری دیگر زمین شروع به لرزیدن کرد. خواستم به تایگرس اخطار دهم که مهسان فریاد زد:
    -ارداد!
    چرخیدم و او خنجر درآمده از یخ را برایم انداخت. به سرعت آن را در هوا قاپیدم و قبل از آنکه تعادلم را از دست دهم، با قدرت به طرف مارلین پرتاب کردم که درست در قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی او نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    تایگرس:
    زمین زیر پایم لرزید و تعادلم را بر هم زد. محکم روی زمین افتادم و مسافتی را روی یخ‌ها لیز خوردم. پنجه‌هایم را روی یخ کشیدم تا از سرعتم بکاهم و در آخر در نزدیکی مکانی که بریانت در آب افتاده بود، توقف کردم.
    درحالی که ضربان قلبم به وضوح در گوشم می‌پیچید، فریادی زدم و مشتم را در یخ عجیب و غریب فرود آوردم؛ اما بی‌تاثیر بود. بار دیگر ضربه زدم و دوباره... قدرتم را فرا خواندم که نوار باریک نور دور دست و بدنم شروع به چرخیدن کرد، سپس با تمام قدرت مشتم را بر روی یخ کوبیدم. یخ ترک برداشت که همان موقع لایه‌ی نازک اشک دیدم را تار کرد. بغض سمج را قورت دادم و نامش را با فریاد صدا کردم. حسی مانند کنده‌شدن قلبم از سـ*ـینه، گریبانم را گرفته بود و می‌دانستم منشا آن مردی‌ست که زیر یخ قرار دارد.
    ضربه‌ی بعدی و یخ جادویی شکست و به اندازه‌ی یک حفره از بین رفت. بار دیگر نامش را فریاد زدم که سرش از آب بیرون آمد. شروع کرد به سرفه‌کردن و به سختی نفس کشید. دست‌هایش را به تندی گرفتم و کمکش کردم تا از آب بیرون بیاید. وقتی کنارم روی یخ دراز کشید، گلوله‌ی اشک از چشمم فرو ریخت. رویش خم شدم و با استرس گفتم:
    -خوبی؟
    پلک‌هایش از هم باز شد و مروارید آبی‌رنگ درونش را هویدا ساخت. دست چپش بالا آمد و موهای پریشانم را لمس کرد. من نیز بی‌اختیار دست جلو بردم و موهای چسبیده به صورتش را کنار زدم. نفسی گرفتم که با جیغ گوش‌خراش زنی، سرم بالا رفت و چشم‌هایم به صحنه‌ی روبرو خیره شد.
    از محل برخورد خنجر، بدن مارلین شروع کرد به سوختن و به ناگه کل بدنش آتش گرفت. دور خود می‌چرخید و خود را تکان می‌داد و فریاد می‌زد. یاقوت خنجر درخشید که صدایی سوت مانند در فضا منتشر کرد. دستم را روی گوشم گذاشتم که گلوله‌های نور از بدن مارلین، یک به یک خارج شدند و به سمت آسمان پرواز کردند. پس از چند ثانیه، آتش بدنش فروکش کرد و بی‌جان روی زمین زانو زد. ناله‌هایش هنوز بلند بود و پوست بدنش به طور کامل سوخته و تاول زده بود؛ اما انگار هنوز کار داشت و نمی‌خواست به این راحتی بمیرد.
    از جا جستم که بریانت نامم را بلند فریاد زد. خشم، وجودم را شعله‌ور می‌ساخت و ببر درونم را به غرش وا می‌داشت. چشمانم برق می‌زد و نوارهای نور را در اطرافم می‌دیدم که به چرخش در آمده بودند. فریادی زدم و به طرف مارلین خیز برداشتم.
    یک روزی در سه خانه سه انسان متفاوت به دنیا آمدند؛ این دست ما نبود! شاید بهتر است بگویم که سرنوشت و یا تقدیر و یا هر چه که نامش را می‌گذارید، ما را به این سمت سوق داد. مارلین روح‌خوار یک شیطان از زمان گذشته بود که باید به دست یک نفر از بین می‌رفت. ما سه‌نفر برای این کار انتخاب شدیم. ما قهرمان نیستیم؛ بلکه فقط وسیله‌ای هستیم تا نسل آیندگان حفظ شود. شاید تاریخ در آینده حرفی از ما به میان نیاورد؛ اما مهم تاثیری‌ست که در دوران خود به جای گذاشته‌ایم. خشم درونم از یک جرقه شروع کرد به فعالیت و اکنون مانند یک ببر توانایی نابودکردن شیطان روبرویم را دارد. انتقام خون ریخته‌شده‌ی اِدی تنها دلیل پیش رویم نبود؛ خون انسان‌های زیادی بر زمین ریخته شده بود و مسببش این شیطان برخاسته از خواب بود.
    قدم‌هایم کند شد و مقابل زن حقیر پیش رویم ایست کرد. پوزخندی کنج لبم نقش بست که با صدای ارداد، نیم‌نگاهی به او انداختم:
    -تایگرس!
    شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و برایم پرت کرد. دسته‌ی شمشیر را در هوا قاپ زدم که مارلین به سختی روی پاهای خود ایستاد. با صدایی که هر لحظه بیش از پیش تحلیل می‌رفت، گفت:
    -نه! این امکان نداره! شماها نمی‌تونین من رو از بین ببرین! من جاودانه‌ام!
    پوزخندم تبدیل به لبخند شد:
    -دیگه نه!
    شمشیر را کاملا در قلبش فرو کردم و سپس بدون مکث آن را خارج ساختم و ضربه‌ی بعدی را به گردن و شانه‌اش زدم. جیغی کشید و مقابلم زانو زد. چشمان بی‌فروغش را به نگاهم داد و لحظه‌ی بعد با همان چشمان باز روی زمین افتاد.
    ضربان قلبم بلند و تند می‌کوبید. حس کسی را داشتم که مسافت‌ها دویده بود تا به هدفش برسد. نفس‌نفس‌زنان قدمی عقب برداشتم که پایم در آب فرو رفت. دور خود چرخیدم که متوجه شدم جادویی که بر روی دریاچه خوانده بود، باطل شده است. نگاهم را به وسط دریاچه دوختم؛ جایی که بریانت شناکنان به سمت ساحل می‌آمد. جیغ خوشحالی مهسان گویی شیپور پیروزی بود که به صدا در آمد:
    -موفق شدیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    ارداد:
    با لبخندی کج نگاهم را سرتاسر اتاق گرداندم و آرام به طرف میز وسط اتاق حرکت کردم. صندلی را عقب کشیدم و پشت میز نشستم. دکوراسیون را به سلیقه‌ی مهسان تغییر داده بودم و تقریبا به اتاق مورد علاقه‌ی من تبدیل شده بود. لوستر کوچکی از سقف آویزان بود که شمع‌های متعدد درونش اتاق را روشن می‌کرد. رنگ دیوارها را به سفید تغییر دادیم و قفسه‌ی کتابی گوشه‌ی اتاق گذاشتیم. کاغذ پوستی به دیوار سمت راست میخ شده بود که قوانین جدید را خوانا و زیبا روی آن نوشته بودیم؛ قوانینی که اکثر جادوگران به آن علاقه‌مند شده بودند. البته خب، چند تا از ریش سفیدان شهرک اعتراض کردند؛ اما زور آن‌ها به تغییرات و تحولات جدید نمی‌رسید. روزی که به عنوان رئیس جادوگران انتخاب شدم، گویی مسیری تازه پیش رویم قرار گرفت. هیچ‌چیز مانند گذشته نبود و همه‌چیز عوض شده بود.
    ***
    «گذشته»
    به چشمان پر از خشم و کینه‌ی باب خیره ماندم. نمی‌دانم دقیقا چه شد که از کشتنش صرف نظر کردم؛ اما او و گروهی از سربازان وفادارش که زنده ماندند، به دستور شاه محکوم به حبس ابد شدند.
    سربازها نیزه به دست آن‌ها را به سمت سلولشان هدایت کردند. اتاق نسبتا بزرگ سنگی که انتهای راهرویی طویل قرار داشت و با باقی سلول‌ها متفاوت بود. باب فریاد زد:
    -تو به سزای عملت می‌رسی!
    ابروهایم بالا پرید؛ سزای عملم؟!‌ مگر من آدم بدی بودم؟! یا کار اشتباهی انجام داده بودم؟‌! شاید هم عقلش را به طور کامل از دست داده بود که این‌گونه می‌گفت و یا شاید هم تلاش‌های آخرش برای آزادی بود.
    در آهنی بسته شد و جادوگران در پشت آن محبوس شدند. مهسان جلو رفت و دو دستش را بالا برد. زمزمه‌وار گفتم:
    -این آخرین باریه که بهت اجازه میدم از جادوی سیاه استفاده کنی.
    لبخند کجی زد و زیر لب وردها را خواند. فرمانده‌ی لشکر و نزدیک بیست سرباز پشت سرمان ایستاده بودند و حرکات ما را چک می‌کردند. بعضی‌شان هم با ترس عقب می‌رفتند تا دچار نفرینی نشوند. این که انسان‌ها و جادوگران بی‌تشویش کنار یکدیگر بایستند، چیزی بود که یک بار در کل تاریخ اتفاق می‌افتاد.
    مهسان بی‌حال دستانش را پایین آورد و دستی به بینی‌اش کشید. سرم را از تاسف تکان دادم و نزدیکش شدم. چند قطره خون از بینی‌اش جاری شده بود و وردی که بر روی سلول جادوگران خوانده بود، بیش از حد انرژی‌اش را گرفته بود. دستم را زیر بازویش گرفتم و کمکش کردم تا از آن‌جا خارج شویم. فرمانده نزدیکم شد و گفت:
    -شاه تمایل دارند تا ملاقاتی کوتاه با شما داشته باشند.
    نگران به مهسان نگاه کردم که گفت:
    -تو محوطه منتظرت می‌مونم.
    -مطمئنی؟
    سر تکان داد که فرمانده خدمتکاری را صدا زد و دستور داد تا مهسان را تا محوطه‌ی قصر همراهی کند.
    به همراه فرمانده تا اتاق شاه رفتیم و سپس پشت در اتاق، من را تنها گذاشت. یکی از نگهبانان جلوی در حضورم را به اطلاع شاه رساند و پس از دعوت، وارد اتاق بزرگ شاه شدم.
    روی صندلی سلطنتی‌اش نشسته بود و کتابی کوچک در دستانش بود. نگاهم را از چین و چروک‌ها و موهای سپیدش گرفتم و به چشمان سبزش دوختم. نگاهش را از کتاب گرفت و به صورتم دوخت. ادای احترام کردم و گفتم:
    -در خدمتم!
    کتاب را بست و روی دسته‌ی پهن صندلی قرار داد. نفسی عمیق گرفت و گفت:
    -چندان از نحوه‌ی حکمرانی شما جادوگران اطلاع ندارم؛ اما می‌دونم حالا که رئیس قبلی دستگیر شده، جادوگرها به رهبر جدیدی نیاز دارن.
    -درسته!
    سرش را آرام تکان داد و از جایش برخاست. با طمانینه حرکت کرد و کنار پنجره‌های بزرگ اتاق ایستاد و خیره به منظره‌ی بیرون نگاه کرد. دو دستم را پشتم گره کردم و منتظر ادامه‌ی حرفش ماندم.
    ‌-تا جایی که یادم میاد، جادوگران همیشه با ما در جنگ بودند؛ البته که ما هیچ‌وقت علت این جنگ رو نفهمیدیم. مردم عادی از عجایب ناشناخته هراس دارند و همین‌طور از جادوگران. می‌خوام تو و گروهت رو به نیکی دعوت کنم.
    کمی به طرفم متمایل شد و نگاهم کرد:
    -می‌تونین تو دل جنگل مخفی باقی بمونین و به کشورتون خدمت کنین؛ محافظت از مرزها و همچنین از مردم. می‌تونم مزد خوبی هم براتون در نظر بگیرم.
    نگاهم را به زیر انداختم و گفتم:
    -این لطف شما رو می‌رسونه عالیجناب؛ اما من رئیس اون گروه نیستم. حداقل نه الان و برای قبول امرتون، نیاز به تائید دیگر جادوگران دارم.
    سر تکان داد:
    -می‌فهمم؛ پس بهت مهلت میدم تا به پیشنهادم فکر کنی. خوشحال میشم تا با ما همراه باشین. تو ثابت کردی که هیچ جادوگری ذاتا بد نیست.
    لبخند محوی لبم را پوشاند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    «حال»
    محل مخفی خنجر یاقوت را خالی گذاشته بودیم. البته فکرهایی برای آن داشتم؛ اما فعلا توانایی اجرایش را نداشتم. خنجر یاقوت پس از فانی‌کردن مارلین با آتش‌گرفتن او، از بین رفت. با فانی‌شدن او، تمامی سربازانش فانی شدند و از بین رفتند؛ درست مانند آن که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. جادوگران زیادی تسلیم شدند و اعلام پشیمانی کردند؛ اما خیلی از آن‌ها هم همچنان بـرده‌ی باب باقی ماندند که البته سزایش را هم دیدند!
    وقتی از قصر به شهرک بازگشتیم، اوضاع خیلی درهم بود. خیلی از جادوگرها قصد کوچ گرفته بودند و می‌خواستند شهرک را ترک کنند و خیلی دیگر نیز قصد گرفتن جایگاه باب را داشتند. همان روز همه را جمع کردم و از تصمیماتم با آن‌ها صحبت کردم و حتی خود را نیز به طور کامل معرفی کردم. خیلی‌ها که از زورگویی و بدی خسته شده بودند، با من موافقت کرده و پیرو من شدند. این‌گونه بود که با ایجادشدن موجی در شهرک، من به ریاست جادوگران درآمدم.
    در با تقه‌ای باز شد و مهسان قدم به داخل اتاق گذاشت. لبخندی تحویلش دادم که گفت:
    -تنهایی حوصله‌ت سر نمیره؟
    تا خواستم جوابش را بدهم، ادامه داد:
    -برای همین گفتم بیام هم حوصله‌ت سر نره، هم پیغام برسونم.
    دست به سـ*ـینه طلبکار نگاهم کرد که گفتم:
    -پیغام؟!
    -آره، پیغام!
    نفسی گرفت و روبروی میز ایستاد و کمی به طرفم خم شد:
    -قبل از اون باید بگم چون زنتم، دلیل نمیشه تموم کارهای ریاست رو بندازی گردن من و خودت این‌جا بشینی به در و دیوار لبخند بزنی.
    لبخندم پهن‌تر شد و صورتم را مماس با صورتش قرار دادم:
    -جدی؟!
    عقب کشید و یک تای ابرویش را بالا انداخت:
    -بله، جدی! این در و دیوار که ولت کرد، یه سر تو شهرک هم بچرخ و سر و گوش آب بده و اوضاع رو بررسی کن!
    به صندلی تکیه دادم و دست به سـ*ـینه شدم:
    -اوضاع مهیار چه‌طوره؟
    سر تکان داد:
    -زیاد خوب نیست؛ تو یادگیری وردها مشکل داره. در ادامه‌ی بحث در و دیوار...
    حرفش را قطع کردم:
    -چشم!‌ به اون هم سر می‌زنم. دیگه؟
    -دیگه این که رفیق‌هات پایین منتظرتن.
    دو دستش را روی میز قرار داد که نگاهم خیره‌ی حلقه‌اش شد و گوشم حرف‌هایش را شنید:
    -این رفیق بازی‌هات رو تعطیل کن؛ وگرنه خودم از ریاست عزلت می‌کنم!
    سرم بالا رفت و با ابروهای درهم نگاهش کردم که نیشخندی تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت. یاد روز ازدواجمان افتادم که با وساطت‌های بسیار بریانت در کلیسای شهر برگزار شده بود. آن روز، بهترین روز زندگی‌ام بود؛ به علاوه‌ی اینکه اولین بارم بود که مهسان را در لباسی به جز مشکی می‌دیدم!‌
    از جا برخاستم و از اتاق و سپس از عمارت خارج شدم. عمارتی را که زمانی فقط متعلق به باب بود، قسمت بندی کرده بودیم. اکثر بخش‌هایش اداری بود و فقط یک قسمتش متعلق به خودمان بود. یک اتاق برای مهیار و یک اتاق نیز برای خودمان در نظر گرفته بودیم.
    کنار عمارت، بریانت و تایگرس کنار یکدیگر ایستاده بودند. دستی به لباسم کشیدم و جلو رفتم. دقیقا نمی‌دانم از چه زمانی بود؛ اما دیگر دشمن یکدیگر نبودیم. حالا تبدیل دوستانی شده بودیم که برای پیشرفت یکدیگر تلاش می‌کردیم و در برابر دشمنان، از همدیگر محافظت. شاید شروع داستانمان چندان خوب نبوده است؛ اما با گذشت زمان، ورق برگشت و همه‌چیز تغییر کرد. هیچ‌چیز هیچ‌وقت ثابت نمی‌ماند؛ نه شخصیت و افکار انسان‌ها و نه زمانه و روزگار! چه کسی فکرش را می‌کرد که روزی جادوگران با انسان‌ها همراه شوند؟!‌ و یا حتی ما سه موجود عجیب از طرف جامعه پذیرفته شویم؟! در هیچ‌گاه روی یک پاشنه نمی‌چرخد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    «گذشته»
    تایگرس:
    سربازهای تشریفاتی دو طرف تابوت را گرفتند و به آرامی در قبر نهادند. یکی از فرماندهان با صدای رسایی گفت:
    -درست است که استاد بزرگ از میان ما رفته است؛ اما یادش همیشه در ذهن‌ها باقی خواهد ماند. او جانش را فدا کرد تا از مردمش محافظت کند.
    بی‌اختیار زیر لب نالیدم:
    -می‌تونست هوشمندانه‌تر عمل کنه تا نمیره.
    بازوی کیانا به بازویم زده شد. آهی کشیدم و چشمانم را بستم. آخرین تصویر باقی‌مانده از او در ذهنم، تصویر بی‌جان روی زمین افتاده‌اش بود. او حتی فرصت این را پیدا نکرد تا آخرین حرف‌هایش را بزند. مردی که اقتدار و صلابتش مثال‌زدنی بود، به بدترین شکل ممکن مرده بود. کسی که از کودکی من را بزرگ کرده بود و مانند دختر خودش با من رفتار کرده بود. گاهی با خود فکر می‌کنم راهی بود تا نمیرد؛ می‌توانست به فریادی که کشیدم توجه نشان دهد؛ می‌توانست کمی کمتر مغرور باشد؛ مگر او نبود که می‌گفت غرور تنها چیزیست که می‌تواند انسان را به زمین بزند؛ چرا خودش گفته‌اش را فراموش کرد؟!‌
    -رائیکا! تو داری گریه می‌کنی؟!
    پلک‌هایم را به سرعت گشودم و با دست اشک‌های سرد را از صورتم زدودم. بغض گیرکرده در گلویم را پس زدم و به سختی گفتم:
    -نه، خوبم.
    کیانا لبخند تلخی زد و به آرامی من را در آغـ*ـوش کشید. کم‌کم افراد سلطنتی و همچنین عامه‌ی افراد پراکنده شدند. کتی کنارمان قرار گرفت:
    -حالا بدون استاد چیکار کنیم؟
    کیانا از من فاصله گرفت و گفت:
    -یعنی چی که چیکار کنیم؟! استاد یه دختر شجاع و کار کشته داره که به راحتی می‌تونه بعد از اون مدرسه رو اداره کنه.
    متعجب چشم به صورتش دوختم که مطمئن پرسید:
    -مگه نه؟!
    -تایگرس!
    سرم چرخید و نگاهم در نگاه آبی‌رنگ دوست‌داشتنی‌ام نشست. وقتی نزدیک‌تر آمد، بی‌اختیار گفتم:
    -رائیکا!
    متعجب پرسید:
    -چی؟
    نفسی گرفتم:
    -اسم من رائیکاست!
    لبخند مهربانی به صورتم پاشید که کیانا گفت:
    -فکر کنم بهتر باشه ما به مدرسه برگردیم.
    گونه‌ام را بوسید و ادامه داد:
    -دیر نکنی!
    نگاهم را به عوامل مدرسه‌ای که همیشه در آن زندگی می‌کردند و کنارمان بودند، دوختم که بریانت گفت:
    -متاسفم!
    -برای چی؟
    -خب استاد یه جورایی پدرت محسوب می‌شد.
    آهی از نهادم برخاست:
    -آره.
    نگاه از نگاهش گرفتم و از کنارش رد شدم. همگام با من حرکت کرد که گفتم:
    -من هم متاسفم.
    -چرا؟!
    -مرگ برادرت.
    سکوت کرد و کمی صورتش در هم رفت. کنجکاو به صورتش چشم دوختم که گفت:
    -ممنون!
    به طرف در خروجی قبرستان حرکت کردیم.
    -خانواده‌ت بالاخره تو رو پذیرفتن؟
    -خب، آره انگار!
    مشتی در بازویش زدم:
    -تو هم سلطنتی شدی قربان.
    خنده‌ی کوتاهی کرد:
    -ولی من بودن توی اون کتابخونه و بین مردم رو بیشتر دوست دارم.
    -اوه جدی؟!
    -نه!
    با ابروهای بالارفته تماشایش می‌کردم که لبخند زد:
    -بودن با یه ببرخشن رو بیشتر دوست دارم.
    هر کاری کردم تا لبخندم حداقل جمع و جورتر شود، نشد!‌ نگاهم را به مسیر پیش رویمان دوختم که گفت:
    -اشکالی نداره تا مدرسه همراهیت کنم؟
    شانه بالا انداختم:
    -نه، چه اشکالی؟!
    از کوچه و خیابان‌هایی که خانه‌هایشان درحال تعمیر توسط کارگران قصر بود، گذشتیم؛ درحالی که قلبم از حضور مرد قدبلند کنارم غنج می‌رفت!
    این روزها نیز می‌گذشتند و به زودی مردم تمامی اتفاقات عجیب و غریب این چند وقت اخیر را فراموش می‌کردند؛ مانند آن که هرگز چنین اتفاقاتی نیفتاده است. همان‌طور که روزی فراموش شد تولد سه کودکی که عجیب به دنیا آمدند. کار این مردم همین است؛ فراموشی! حتی پس از مرگت فراموش می‌کنند بودنت را!‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    «حال»
    قدمی عقب برداشتم و با لبخند به تابلوی جدید مدرسه چشم دوختم. درست است که مردها و زن‌ها گاهی با چپ‌چپ به سر و وضعم نگاه می‌کردند؛ اما به نظر من باید عادت می‌کردند. تابلو همانی شده بود که می‌خواستم. درحالی که لـ*ـذت رئیس‌بودن را در تک‌تک سلول‌هایم احساس می‌کردم، دست به سـ*ـینه شدم و به داخل مدرسه رفتم. باری دیگر شاگردانی در مدرسه حضور داشتند و مشغول یادگیری رزم بودند. با همان لبخند سمج روی لبم، به سمت شاگرد جدید رفتم و گفتم:
    -خب! اسمت چیه؟
    دخترک موقهوه‌ای، دو دستش را پشتش گره زد و جدی گفت:
    -مولان استاد.
    -خانواده‌ت چه‌طور راضی شدند که تو رزم یاد بگیری؟
    با همان جدیت بانمک گفت:
    -عموم از مدرسه شما خیلی تعریف می‌کرد؛ به علاوه ما جز خانواده‌ی سلطنتی هستیم.
    -عموت کیه؟
    -عمو بریانت استاد.
    لبخند کجی زدم و گفتم:
    -باید بدونی که تو تنها شاگرد دختری و نباید هیچ‌وقت خودت رو با پسرها مقایسه کنی. اولین قدرتت توی مبارزه هم هوش و ذکاوتته؛ پس سعی نکن در مبارزه با یک پسر از زور بازوت کمک بگیری؛ متوجه شدی؟
    -بله استاد!
    دستی روی موهای لختش کشیدم و گفتم:
    -آفرین دختر خوب!
    از کنارش گذشتم و به سمت دفترم حرکت کردم. ثبت نام بچه‌ها به کیانا سپرده بودم و خودم را از سر و کله زدن با مردم آزاد کردم. دو استاد جدید به جمعمان اضافه شدند. البته در ابتدا با زن‌بودن مدیریت مدرسه مشکل داشتند؛ اما به‌خاطر خوش‌نامی مدرسه ترجیح دادند کوتاه بیایند. این مردم روزی باید حضور زن را در تمامی مقام‌ها بپذیرند.
    پشت میزم قرار گرفتم و کلاس‌ها و شاگردها را چک کردم. تمام تلاشم این بود تا درست راهی را که ادی در این مدرسه طی کرد، طی کنم؛ بی‌کم و کاست! تصویر بزرگ نقاشی‌شده‌اش را در حیاط مدرسه زده بودیم تا همه بدانند چه کسی این مدرسه‌ی بزرگ را تاسیس کرده است؛ هرچند که در برابر کارهای او چندان به چشم نمی‌آید.
    قلم پر را کنار دفترم قرار دادم و به چند جمله‌ای که در انتهای آن یادداشت کرده بودم، چشم دوختم:
    «گذشته‌ی تلخ سه انسان، تبدیل به آینده‌ای روشن شد. هر چند که جامعه و انسان‌های دیگر نیز در زندگی دخیلند؛ اما در انتها، این ما هستیم که میزان تاثیرگذاری آنها را تعیین می‌کنیم. مشکلات تنها حریفانی هستند که ما را به مبارزه می‌طلبند!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    بریانت:
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به رفت و آمدهای مردم دوختم. این اولین‌باری بود که بدون کلاه در انظار عمومی ظاهر می‌شدم و متاسفانه مجبور بودم گاهی نگاه‌های عجیب و غریبشان را تحمل کنم.
    شلوار قهوه‌ای‌رنگ که در چکمه‌های بلند مشکی فرو رفته، به همراه پیراهن سفیدی که انتهایش درون شلوار قرار گرفته بود، لباس‌هایی بودند که سعی کردم معقولانه انتخاب کنم که بین مردم نیز پذیرفته شده باشد؛ اما این از شدت عجیب‌بودن رنگ موهایم کم نمی‌کرد.
    -خب من حاضرم؛ بریم!
    در جا چرخیدم و چشم در چشمان عسلی‌رنگ پیش رویم دوختم. قدش به اندازه‌ی یک سر از من کوتاه‌تر بود؛ اما با این حال نگاه گستاخ و شجاعش اصلا ریزه میزه نشانش نمی‌داد. پیراهن دخترانه‌ی آبی‌رنگی پوشیده بود و موهایش را پشت سرش بافته بود؛ انگار قصد داشت دخترانگی‌اش را رخ بکشد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -بریم!
    به راه افتادیم و به سمت قصر حرکت کردیم. در افکارم غرق بودم که دستش درون دستم قرار گرفت و فشار کوچکی به آن آورد. نگاهی به چشمان مغرورش انداختم که لبخندی زد. لرزش خفیف اعماق قلبم را احساس کردم. محکم‌تر از قبل دستش را گرفتم و کمی او را به خود نزدیک کردم. قلبم دوری از او را دوست نداشت. دختری که چشمانش به راحتی می‌توانست شعف را در دلم ایجاد کند؛ حتی اگر خشم درون آن دو عسل زبانه بکشد.
    ***
    «گذشته»
    نفسم را حبس کردم و سعی کردم با قدرتم راهی از میان آب‌ها درست کنم؛ اما درست قبل از آنکه به سطح دریاچه برسم، یخ ضخیمی من را در زیر آب محبوس کرد. با بی‌قراری دو دستم را به یخ کوبیدم؛ اما بی‌فایده بود. تنها کاری که می‌توانستم بکنم، کم‌کردن فشار آب از روی ریه‌هایم بود. نمی‌دانستم چه کنم. هر لحظه که می‌گذشت، بیش از پیش هوای درون ریه‌هایم تخلیه می‌شد و کم‌کم دچار خفگی می‌شدم. مضطرب فریادی زدم که فقط باعث شد حباب‌هایی از هوا از دهانم خارج شود؛ اما همان لحظه یخ ترک برداشت؛ مانند آن بود که امید را به قلبم بازگردانند!‌ سایه‌ای روی یخ افتاده بود؛ اما قادر به تشخیص آن نبودم. وقتی که یخ شکست، به سرعت خود را کنار کشیدم تا تکه یخ شکسته‌شده روی صورتم فرود نیاید. در کمال تعجب یخ در اعماق دریاچه فرو رفت. سرم را به سرعت از حفره‌ی ایجاد شده بیرون بردم. با رسیدن هوا به ریه‌هایم به سرفه افتادم. دو دستم را لبه‌های یخ جادویی قرار دادم؛ اما بدنم کاملا ضعیف و بی‌جان شده بود. دستی پرقدرت کمکم کرد و من را از آب بیرون کشید. وقتی آرام گرفتم، با مکث چشم‌هایم را باز کردم که در چشم‌های عسلی‌رنگی نشست که گریان به من چشم دوخته بود. قلبم بی‌قرار خود را به در و دیوار سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. آهسته دست پیش بردم و موهای پریشان، اما لطیفش را لمس کردم. با لمس لطافت موهایش، گویی آرامش باری دیگر به قلبم بازگشت.
    ***
    «حال»
    -چرا ازم خواستی همراهت بیام؟
    حرف رائیکا رشته‌ی خاطراتم را پاره کرد و من را به زمان حال برگرداند. نگاهی به چهره‌ی کنجکاوش انداختم و گفتم:
    -می‌خوام بعد از این ملاقات جایی ببرمت.
    ابروهایش بالا پرید:
    -کجا؟
    لبخندی زدم:
    -صبر کن تا ببینی!
    سکوت کرد و متفکر به روبرو چشم دوخت. نگاهم به دروازه‌ی بزرگ قصر افتاد که چندین سرباز در قسمت ورودی‌اش نگهبانی می‌دادند. یاد آخرین باری که به اینـجا آمده بودم، افتادم. شاه هر سه‌ی ما را به قصر دعوت کرده بود تا از ما تقدیر کند.
    ***
    «گذشته»
    شاه لبخندی پرغرور زد و از جا برخاست. چند قدم از تخت سلطنتی‌اش فاصله گرفت و گفت:
    -بریانت، ارداد و تایگرس! ما پیروزی در این جنگ رو به شما مدیونیم. با درایت و قدرت شما سه‌نفر، ما تونستیم اون شیطان رو مغلوب کنیم. آیا چیزی مدنظرتونه که من بتونم برآورده کنم؟
    هرسه نگاهی با یکدیگر رد و بدل کردیم و که تایگرس گفت:
    -من از شما می‌خوام استاد بزرگ رو اون‌جور که شایسته هست، به خاک بسپارین. اون خدمات باارزشی هم برای شما و هم برای مردمش داشته.
    شاه با همان لبخند جواب داد:
    -ما قطعا این کار رو خواهیم کرد. این کمترین کاریه که میشه برای استاد انجام داد.
    ارداد: من هم از شما می‎خوام که ورود انسان‌ها رو به منطقه‌ی ما ممنوع کنین تا مجبور به صدمه‌زدن به اون‌ها نشیم؛ منطقه و اسرار جادوگران باید مخفی بمونه.
    نگاه طولانی که شاه به ارداد انداخت، کمی نگرانم کرد. این‌طور به نظر می‌رسید که تا دقایق پیش تنها تظاهر به پذیرش ارداد به عنوان یک جادوگر داشت. پس از لحظاتی، شاه لب گشود:
    -بسیار خب! ممنوعیت ورود به منطقه‌ی شما رو به زودی در شهر اعلام می‌کنیم. بهتره با فرمانده‌ی کل به جنگل بری و مرزها رو مشخص کنی.
    ارداد به آرامی گفت:
    -اطاعت!
    شاه پس از نگاه معنادار دیگری، به سمت من چرخید و گفت:
    -خب بریانت! فقط تو موندی. فکر می‌کنم دلت خیلی برای قصر و همین‌طور خانوادت تنگ شده. حتما دوست داری دوباره به این‌جا برگردی.
    در فکر فرو رفتم؛ خانواده‌ام؟! آیا واقعا دوست داشتم تا به این‌جا برگردم؟! با صورتی درهم رفته از احساسات ناخوشایند، آرام گفتم:
    -خیر، در واقع فکر می‌کنم خواسته‌ی حقیقی هر سه‌ی ما پذیرش از طرف جامعه باشه. چون هیچ‌کدوم از ما نخواستیم که عجیب به دنیا بیایم و این، فقط سرنوشت ما بود!
    شاه سری تکان داد و با مکث گفت:
    -ولی من نمی‌تونم در این مورد کاری انجام بدم. این افکار مردمه که باید شما رو بپذیره.
    -اما اگه شما ما رو معرفی کنین و ما رو بپذیرید، باقی مردم هم از شما تبعیت می‌کنند.
    شاه: همین‌طوره! اما قولی در این باره نمی‌تونم به تو بدم.
    آهی کشید و چرخید تا روی تخت خود بنشیند. سر به زیر انداختم و تمام خاطرات تلخ گذشته را از نظر گذراندم. قلبم در سـ*ـینه بی‌تابی می کرد. یک امیدی همراه با ناامیدی برای دیدن خانواده‌ام در دلم جولان می‌داد. حالا که برادرم از دنیا رفته بود، می‌توانستند من را بپذیرند؟ یا همچون گذشته من را طرد می‌کردند؟ شاید اصلا دیدن آن‌ها درست نبود. پس از آن اتفاق خانواده‌ام برای من مرده بودند؛ زندگی من کاملا دگرگون شده بود و هیچ راه بازگشتی هم وجود نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    وقتی دستی بر روی شانه‌ام قرار گرفت، سر بلند کردم و به تایگرس که روبرویم ایستاده بود، چشم دوختم. غمگین پلک زد و گفت:
    -ارداد برای حبس‌کردن جادوگرای باقی‌مونده رفت. منم دارم برای خاکسپاری ادی میرم. تو این‌جا می‌مونی؟
    به سختی نفسی گرفتم که دستی دور گردنم حلقه شد و جولیان جوابش را داد:
    -بله خانم، ایشون فعلا این‌جا می‌مونه.
    و لبخند گرمی به من زد. بی‌حوصله به تایگرس گفتم:
    -مواظب خودت باش!
    به آرامی لب زد:
    -تو هم!
    پس از کسب اجازه از شاه، به آرامی از سالن خارج شد. درحالی که دهان جولیان کنار گوشم بود، با صدای بلند رو به شاه گفت:
    -اگر اجازه بدین سرورم، قصر رو به بریانت نشون بدم.
    اخمی کردم و با آرنج به پهلویش کوبیدم؛ زیر لب گفتم:
    -گوشم درد گرفت.
    صورت در هم رفته‌اش را پایین انداخت که شاه گفت:
    -آزادین که برین.
    دست جولیان رو از دور گردنم آزاد کردم و از سالن خارج شدم. در راهروی خارجی، به طرف پلکان قدم تند کردم که بازویم به شدت کشیده شد. اخمو به طرف جولیان برگشتم:
    -چیکار داری؟
    جولیان: کجا داری میری؟
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار منفی را از ذهنم پاک کنم. آرام‌تر گفتم:
    -دارم برمی‌گردم کتابخونه.
    جولیان ابروهایش را بالا انداخت:
    -یعنی نمی‌خوای بمونی قصر رو نشونت بدم؟!
    -فکر نمی‌کنم احتیاجی باشه.
    خواستم برگردم و از او دور شوم که مردد گفت:
    -وایسا کارت دارم.
    به پاشنه‌ی پا چرخیدم و به صورت بی‌قرارش چشم دوختم:
    -می‌شنوم.
    نگاهش را به زیر انداخت و چندبار دو دستش را مشت و سپس باز کرد. صورت پر از تردیدش قلبم را نگران می‌ساخت. لب باز کردم:
    -چیزی شده؟!
    نگاهی گذرا به چشمانم کرد:
    -آره! راستش...
    حرفش را خورد و آب دهانش را به سختی قورت داد. لب‌هایم را محکم به هم فشردم و مضطرب گفتم:
    -خب بگو چیـ...
    -بریانت!
    خشک‌شدن بدنم در یک لحظه، برای وصف آن وضعیت کافی نبود. انگار جایی در بین ابرها قرار داشته باشم و به سمت زمین سقوط کنم؛ یا نه! انگار در خواب عمیقی باشم و کسی آب یخ را روی سرم خالی کرده باشد.
    صدای زنی که با بغض نامم را خواند، حس خوشحالی و ناراحتی را در یک ثانیه به قلبم سرازیر کرد. دهان نیمه‌بازم را بستم و به آرامی در جایم چرخیدم. نگاهم به صورت پرچینش افتاد که اندوه، بی‌رحمانه بر روی آن سایه انداخته بود. لبم لرزید و زمزمه‌وار کلمه‌ای مانند «مادر» را ادا کرد؛ اما آن‌قدر صدایم پایین بود که بعید می‌دانم حتی جولیان که پشت سرم قرار داشت، آن را شنیده باشد.
    نگاهم از چشمان اشکی زن پیش رویم، حرکت کرد و پایین آمد. درست روی قدم‌هایی که حتی برای جلو آمدن هم تردید داشتند، ثابت ماند. شنیدن شکسته‌شدن قلبم راحت بود. چند قدم جلو آمد؛ اما ترسان ایستاد و نالید:
    -پسرم!
    لب فشردم؛ اما هیچ‌چیز نتوانست مانع فروریختن اشک از چشمان پر از آبم شود. نفس سختی گرفت و فاصله‌یمان را به سه قدم کاهش داد. پوزخندی به وضعیتم زدم؛ نمی‌دانم چرا در لحظه‌ی اول تصور کردم که مادری که سال‌ها پیش من را دور انداخته بود، حالا می‌تواند من را بپذیرد؛ حتی اکنون که من را به عنوان یک قهرمان می‌دانستند نیز، از من واهمه داشت.
    نگاهم به زیر کشیده شد که گفت:
    -چه‌قدر بزرگ و قوی شدی!
    نگاهش نکردم تا تردید و ترس را از صورتش نیز بخوانم. برخلاف تصور من، پس از چند ثانیه فاصله‌مان را به صفر رساند و سخت من را در آغـ*ـوش کشید. دو دستش دور گردنم حلقه و هق‌هق آرامش در شانه‌ام خفه شد. چشم بستم و اجازه دادم تا اشک‌هایم بریزند؛ چشم بستم تا نبینم که مادرم هنوز هم من را قبول ندارد!‌
    به آرامی کمی از من فاصله گرفت و دو دستش را روی گونه‌هایم قرار داد. لبخند پربغضی زد:
    -اومدی که برای همیشه پیشمون بمونی؟
    خواستم بگویم این من نبودم که شما را ترک کردم، بلکه شما بودید که من را طرد کردید؛ اما ساکت ماندم که جولیان گفت:
    -بانو، بریانت توی کتابخونه‌ی بزرگ شهر مشغول به کاره.
    مادر: از اون‌جا راضی هستی؟ حالا که همه‌چیز تموم شده، می‌تونی برگردی پیش ما؛ می‌تونی به شاه خدمت کنی.
    آهی کشیدم:
    -من حالم خوبه!
    دو دستش بی‌حس کنارش افتاد و سر به زیر انداخت:
    -درسته!‌ سالم‌تر و قوی‌تر از هر موقع دیگه‌ای. خواهش می‌کنم به‌خاطر نادونی ما کینه به دل نگیر!
    جولیان باز هم جواب داد:
    -این چه حرفیه بانو؟! حتما بریانت می‌تونه این رو درک کنه!
    همین طور سر به زیر، سرش را تکان داد. پس از چند لحظه، سر بلند کرد و گفت:
    -مزاحم کارتون نمیشم.
    جولیان: شما مراحمید بانو!‌
    لبخند تلخی کنج لبش نقش بست و به آرامی از ما فاصله گرفت. آب دهانم را قورت دادم و صورتم را پاک کردم. جولیان به آرامی گفت:
    -به نظر خیلی ناراحت می‌اومد.
    سرم را به طرفش چرخاندم و بعد از چشم‌غره‌ای گفتم:
    -چیز دیگه‌ای هم هست که بخوای بگی؟
    بی‌حرف خیره‌ی صورتم ماند و من حس کردم چیز دیگری هم وجود دارد. به طرف پلکان قدم تند کردم تا زودتر از این قصر بیرون بزنم که جولیان هم پشت سرم حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    وارد محوطه‌ی بزرگ قصر شدم و به سمت دروازه‌ی اصلی حرکت کردم. همان‌طور که در ذهنم خاطرات گذشته جولان می‌داد، با صدای زنانه‌ی آشنایی قدم‌هایم سست شد:
    -جولیان!
    زیرچشمی متوجه شدم که جولیان ایستاد و درجا چرخید:
    -آه، سلام!
    از حرکت متوقف شدم و گوش‌هایم را تیز کردم. صدای آشنا نزدیک‌تر شد و شروع به حرف‌زدن کرد:
    -سلام!. بدموقع مزاحم شدم؟ کار داشتی؟
    جولیان: راستش... خب... نه، یعنی آره!
    نفس سختی گرفتم و با تردید به طرف آن‌ها برگشتم. با دیدن او که بزرگ و بالغ شده بود و با پیراهنی از جنس ابریشم در قصر می‌چرخید، قلبم فرو ریخت. او نیز با دیدن من چشمانش گرد شد و متعجب نامم را خواند. جولیان معذب کنارم قرار گرفت و زیر لب گفت:
    -از وقتی برادرت مرد، حالش چندان مساعد نیست.
    صدایش را صاف کرد و گفت:
    -بانو دیانا، بریانت همون قهرمان جنگ پیشینه.
    دیانا، کسی که زمانی او را می‌پرستیدم، اکنون با کودکی کنارش، مقابلم ایستاده بود. کودکی که پدرش برادرم بود. برادر!
    دیانا به آرامی گفت:
    -خوشحالم که می‌بینمت.
    تنها کاری که توانستم انجام دهم، این بود که لب‌هایم را محکم به هم بفشارم. دیانا با مکث به دختربچه‌ی کنار دستش گفت:
    -مولان، این آقا عموی تو هستن.
    دختر نگاه پر از شیطنتش را به من دوخت و به آرامی ادای احترام کرد. با صدای نازک و بچگانه‌ای گفت:
    -من مولان هستم عمو جان.
    لبخندی سرتاسری روی لبانم نقش بست. به آرامی جلو رفتم و قد خود را کوتاه کردم:
    -مولان چند سالته؟
    لبانش را غنچه کرد:
    -شیش‌سال.
    دیانا به سرعت گفت:
    -پنج.
    مولان جیغ‌مانند اعتراض کرد:
    -خیر، شیش‌سالمه!
    خنده‌ای کردم:
    -دوست داری تو هم مثل جنگجوها قوی و قدرتمند بشی؟
    ذوق‌زده چشمانش برق زد:
    -یعنی میشه منم رزم رو یاد بگیرم؟!
    -البته!
    کمی از آن دو فاصله گرفتم که دیانا گفت:
    -ولی فکر نکنم یادگیری رزم برای اون لازم باشه.
    به چشمانش خیره شدم؛ چشمانی که زمانی برایم حکم هوا را داشت؛ اما درست قبل از آنکه غرق گذشته شوم، عکس چشمان عسلی‌رنگی در ذهنم نقش بست. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -ناتوانی در دفاع از خود، دخترها رو آسیب‌پذیر می‌کنه. مطمئنم اگه برادرم هم زنده بود،‌ همین تصمیم رو می‌گرفت!
    ***
    «حال»
    دو نگهبان جلوی در، در را باز کردند و من به آرامی قدم درون اتاق بزرگ و پرشکوه نخست وزیر، پدر جولیان، گذاشتم. پشت میز کارش مشغول یادداشت‌کردن چیزهایی بود که به محض ورود من دست از کار کشید با لبخند به صورتم خیره شد. ادای احترام کردم و گفتم:
    -خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینمتون.
    دستش را به طرف یکی از صندلی‌های دور میزش گرفت و گفت:
    -خواهش می‌کنم بنشین.
    سر به زیر جلو رفتم و پشت میز قرار گرفتم. نفسی گرفت و گفت:
    -خب، از دفعه‌ی آخری که به این‌جا اومده بودی، خیلی وقته که می‌گذره! چرا؟ دوست نداری به قصر بیای؟
    نگاهم را به کاغذها و طومارهای مقابلش دوختم:
    -در واقع، دلیلی برای اومدن نمی‌بینم.
    سرش را تکان داد و چند ثانیه متفکر به قلم پرش چشم دوخت.
    دیروز بود که جولیان خبر داد پدرش اصرار دارد تا من را ملاقات کند. از دفعه‌ی پیش که به این‌جا آمدم و بعد از دیدار با مادر و دیانا، دیگر علاقه‌ای نداشتم تا پا در این‌جا بگذارم. من زندگی جدیدی را شروع کرده بودم و دوست نداشتم تا گذشته مداخله‌ای در آن داشته باشد.
    صدایم را صاف کردم که گفت:
    -عدم تمایلت برای اومدن به قصر رو درک می‌کنم؛ اما مشتاقیم تا تو در پست و مقامی همراه با ما باشی. تو قوی، باهوش و زرنگ هستی.
    مکثی کرد و دو دستش را در هم قلاب کرد:
    -من با شاه صحبت کردم. ما از تو می‌خوایم که اطلاعات و خبرهای بین مردم رو برای ما بیاری.
    -یعنی از من می‌خواین که جاسوسی کنم؟
    خنده‌ی کوتاهی کرد و سر تکان داد:
    -نه، این صد در صد نمی‌تونه جاسوسی باشه. ممکنه مشکلی بین مردم باشه که ما از اون بی‌خبریم. می‌تونه جریانی توی شهر به وجود بیاد که خطرآفرین باشه. به علاوه‌ی اینکه تو توی کتابخونه‌ی مرکزی مشغول به کاری و بیشتر با مردم در ارتباطی.
    در چشمانش زل زدم و کمی فکر کردم. با تردید گفتم:
    -من در برابر این دستور، حق انتخاب دارم؟
    کمی خودش را جلو کشید:
    -می‌خوای مخالفت کنی؟ گوش کن؛ اگه با ما همراه باشی، آینده‌ی خوبی در انتظارته. خیلی راحت از خیلی چیزها بی‌نیاز میشی و همین‌طور هم می‌تونی به مردمت کمک کنی؛ به علاوه‌ی اینکه تو از خود مایی. ابتدا خواستیم تو رو جایگزین برادرت کنیم؛ اما تمایلی برای اومدن به قصر نشون ندادی. خب،‌ چی میگی؟
    دهان باز کردم تا جواب دهم که دوباره گفت:
    -پاداش خوبی هم در ازای کارت می‌گیری!
    مکث کردم و در فکر فرو رفتم. چندان بد به نظر نمی‌رسید؛ اما ممکن بود زندگی آرام من را پر از تلاطم کند. این‌طور بیش از پیش مورد پذیرش کشورم قرار می‌گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -بسیار خب! قبول می‌کنم.
    خنده‌ی کوتاهی کرد وگفت:
    -خوشحالم که این رو می‌شنوم.
    فکرم به سمت رائیکا رفت که در محوطه‌ی قصر منتظر من ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا