کامل شده رمان باغ ممنوعه|پردیس شریعتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*pardis*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/16
ارسالی ها
197
امتیاز واکنش
3,754
امتیاز
416
«به نام خداوند بخشنده مهربان »
66.png
نام رمان:باغ ممنوعه
ژانر:ترسناک،ماجراجویی و هیجانی
نویسنده:پردیس
تایید کننده :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه: داستان درمورد دختریه که به باغ روبه روییشون مشکوک می شه و از سر شیطونی و کنجکاوی می خواد سر از راز این باغ دربیاره که چرا همیشه درش با زنجیر و قفل بسته اس؟ چرا تو این سالها تا حالا ندیده کسی حتی یه بار واردش بشه؟ اصلا داخل این باغ چی هست؟ وکلی سوال دیگه که دختر نمی دونسته که پشت در این باغ چه اتفاق هولناکی درحال وقوعه و وقتی میف همه که دیگه توی دردسر افتاده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg
    نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از اعتماد به " نگاه دانلود " و منتشر کردن رمان خود در انجمن

    *** ***
    خواهشمندم موارد زیر را انجام دهید :
    پست تایید شده را ویرایش و تغییر ندهید .
    لطفا از فونت های خوانا استفاده کنید و از فونت بزرگتر از 4 و پست کمتر از 20 خط خود داری فرمایید .
    اطلاعات جامع و نحوه ی قرار دادن رمان در انجمن
    جهت ارائه ی رمان شما با کیفیت برتر تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    مراجعه فرمایید
    اعلام اتمام رمان به همراه قرار دادن لینک آن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در خواست طراحی جلد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    اعلام نام رمان و توضیحاتی از آن جهت آشنایی با رمان ( به یکی از مدیران کتاب اطلاع دهید ) :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در صورت تمایل برای ایجاد صفحه ی نقد قوانین را در اینجا :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    خوانده
    سپس بعد از قرار دادن 7 پست در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    تا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    را ایجاد کنید
    سوالات و مشکلات خود را در بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    مطرح کنید .

    ** لطفا قوانین را رعایت کنید ، از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین جدا خود داری کنید ، از کشیدن حروف و تکرار آن ها خود داری کنید . *
    درخواست حذف تاپیک رمان خلاف قوانین است !
    ( با تشکر تیم کتاب نگاه دانلود )
     
    آخرین ویرایش:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    *به نام کسی که ذهن بشر را کنجکاو آفرید*
    -آخ جون!
    از خوشحالی کف دوتا دستامو به هم زدم و پریدم هوا. بابا از حرکتم خنده اش گرفته بود.
    بابا_خیلی خب حالا دختره ی گنده خجالت بکش مثل بچه ها بالا و پایین می پره.
    -آخه خیلی خوشحالم خیلی وقت بود که دلم هوای باغو کرده بود.‌ در ضمن دلمم واسه ی گلنار و الهه خانوم و حاج حسین خیلی تنگ شده.
    مامان که از آشپزخونه اومده بود بیرون گفت:
    -راست می گـه منم خیلی دلم تنگ شده براشون. خوب شد که برنامه گذاشتیم بریم باغ درسته که امسال تنهاییم و خاله اینا نیستن باهامون، ولی هم ما دلمون تازه می‌شه هم الهه و حسین آقا.
    یاد سال قبل افتادم که با خاله اینا رفته بودیم باغ. چه تعطیلات مسخره ای، با وجود اون رهای افاده ای اصلا بهم خوش نگذشت چه خوبه که امسال خاله اینا نیستن. از فکر خودم خنده ام گرفته. بود که بابا گفت:
    -پس وسایلو کم کم آماده کنید که پس فردا راه بیافتیم. هر چیزی که لازم دارید بردارید چون به احتمال زیاد نصف تابستونو اونجا بگذرونیم.
    خوشحالیم دو برابر شد. من هیچ وقت از اون ده قدیمی و باغش خسته نمی شم. درسته که باغ ما تقریبا یه جای دور افتاده بود، یعنی از کل ده جدا بود وتقریبا پیاده نیم ساعت طول می کشید، ولی کسالت بار نبود بلکه یه هیجان خاصی داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    بعد از شام برای خواب به اتاقم رفتم ولی مگه خوابم می برد؟ از ذوق رفتن به ده و دیدن گلنار خواب از سرم پریده بود. از بچگی با گلنار دوست بودم. هر تابستون که به باغ و ده پدریم می رفتیم، یا گلنار به باغ ما می اومد، یا من به خونه اونا می رفتم و چند روز رو با هم می گذروندیم. دختر ساده و دوست داشتنی هست و همیشه باهاش احساس راحتی دارم. همیشه باهم کنجکاوی می کردیم و تو همه چیز سرک می کشیدیم ولی یادمه که گلنار همیشه موقع فوضولی می ترسید و می گفت:
    -نجلا تورو خدا بیا برگردیم، ول کن من می ترسم.
    منم ریز ریز به ترسش می خندیدم و می گفتم:
    -گلنار قرار نشد بترسیا!
    با یادآوری خاطراتمون لبخند محوی روی لب هام نشست. شیطنتامون برای دوران کودکی بود. ولی از۱۷ سالگی به بعد هر دوتامون به طرز عجیبی آروم شدیم .دیگه نه فوضولی می کردیم و نه بقیه رو اذیت م یکردیم. کلا همه شیطنتارو گذاشتیم کنار و شدیم دوتا خانوم. البته خانوم شدن گلنار بیشتر به علی مربوط می شد. علی پسر باغ همسایه گلنار اینا بود که برای درس خوندن به شهر رفته بود وحالا که درسش تموم شده بود به ده و پیش خانواده اش برگشته بود. گلنار هم یه دل نه صد دل عاشق علی شده بود و البته علی هم بی میل نبود نسبت بهش. اینو از نگاه های خجالتی و سر به زیری که به هم می انداختند متوجه شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    مطمئنم پام به باغ که برسه گلنار سریع به دیدنم میاد تا برخورداش با علی رو تو این چند وقته که نبودم برام تعریف کنه. همیشه بلافاصله بعد از رسیدنم می اومد سراغم و منو باخودش می برد تو باغ که قدم بزنیم و تا خود شب درباره علی و حرفایی که زده بود و کارایی که که کرده بود حرف می‌زد. منم فقط می خندیدم به این همه خواستنی که پشت خجالت ذاتی این پسر پنهان شده بود. نمی‌دونم چرا با این که توی شهر درس خونده بود و دانشگاه رفته بود، ولی وقتی که به ده برمی گشت دوباره همون خجالت و شرم و حیای ذاتیش بهش برمی گشت .که فکر کنم گلنار دقیقا عاشق همین حیایش شده بود. آخرین چیزهایی که قبل از خواب در ذهنم بود گلنار و علی و عشقشون بود و بعد تاریکی که خواب منو به داخلش کشید.
    صبح با صدای مامان بیدار شدم که داشت صدام می‌زد:
    مامان-نجلا؟ نجلا؟پاشو دیگه دختر لنگه ظهره مگه نمی خواستی بری کتاب بخری؟
    با شنیدن اسم کتاب صاف توی جام نشستم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم.
    -وای!!! ساعت ۱ ظهره.
    با ناراحتی از جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    قرار بود صبح برم چند تا کتاب بخرم ولی الان که ظهر شده بود، پس خریدن کتابو به بعد از ظهر موکول کردم. رفتم دستشویی و صورتمو شستم و اومدم بیرون. همین طور که خمیازه می کشیدم وارد آشپزخونه شدم. مامان با دیدنم فنجون روی میز رو برداشت تا برام چایی بریزه.
    -صبح بخیر
    مامان-ظهر بخیر خانوم خانوما، ساعته خواب؟ هرچی صدات می زدم که پا نمی شدی. مگه نمی خواستی بری کتاب بخری؟
    صندلی رو کشیدم عقب و پشت میز نشستم. چاییمو گذاشت جلوم و شکر پاش رو داد دستم.
    -چرا ولی الان دیگه دیر شده، بعد از ظهر می‌رم.
    مامان-بعد از ظهر باید وسایلتو جمع کنی.
    شکر توی چاییم ریختم و همینط ور که هم می زدم گفتم:
    -خب وسایلمو الان جمع می کنم تا بعد از ظهر با خیال راحت به خریدم برسم.
    لقمه ای برای خودم گرفتم و گذاشتم دهنم.
    مامان-اینم حرفیه، من برم چند تا وسیله بخرم و بیام.
    همین طور که داشت می رفت از آشپزخونه بیرون گفتم:
    -چه وسیله ای؟
    از تو پذیرایی با صدای بلند گفت:
    مامان-چند تا وسیله برای توی راهمون و اینا.
    -آهان!
    وبه خوردن مشغول شدم. بعد از چند دقیقه صداش اومد که گفت:
    مامان-تو چیزی لازم نداری؟
    منم از تو آشپزخونه داد زدم:
    -نه
    مامان-باشه، پس من رفتم. خداحافظ.
    -خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    صبحونمو که خوردم میز رو جمع کردم. رفتم سر قابلمه ای که روی گاز بود و درشو برداشتم.
    -اوم به به!!
    چشمامو بستم و بوی قرمه سبزی رو به مشامم کشیدم. با این که همین الان صبحونه خورده بودم ولی باز گشنم شد. در قابلمه رو گذاشتم روش و به سمت تلوزیون رفتم. روی مبل روبه روییش نشستم و روشنش کردم. مشغول بالا و پایین کردن کانال ها شدم. تقریبا یه یه ربعی باهاش کلنجار رفتم و بعد خاموشش کردم.
    -با این برنامه های بی خودتون.
    کنترلو انداختم روی مبل و از جام بلند شدم وبه سمت اتاقم رفتم. وسط اتاق ایستادم و گنگ به این طرف و اون طرف نگاه کردم.
    -حالا باید چه وسایلی رو با خودم ببرم؟
    و بعد خودم جواب خودمو دادم:
    -هر وسایلی که لازمت می‌شه نجلا.
    به سمت تخت رفتم و ساک چرخ دار زرشکیمو از زیرش بیرون آوردم و بازش کردم و روی تخت گذاشتم. به سمت کمدم رفتم و لباس هایی که فکر می کردم لازمم بشه رو بیرون آوردم و تاکردم و توی ساک چیدم. بعدش رفتم سراغ میز آرایشم و هرچیزی که روش بودو ریختم توی ساکم. من حتی یه لحظه ام نمی تونم از وسایلم دور بمونم. صدای در نشون از برگشتن مامان بود و بعد صداش که گفت:
    مامان-من اومدم، سلام.
    منم از تو همون اتاق گفتم:
    _سلام. خوش اومدی!
    تقریبا جمع کردن وسایلم نیم ساعتی طول کشید. بعد از این که مطمئن شدم همه چیزو برداشتم زیپ ساکو بستم و گذاشتمش گوشه ی اتاق و اومدم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    بابا هم اومده بود و روی مبل نشسته بود و داشت اخبار می دید. رفتم سمتش:
    -سلام بابا. کی اومدید؟ من متوجه نشدم.
    با صدام برگشت به سمتم و خندید:
    بابا-سلامم بابا جون. تازه اومدم.
    لبخند زدم و از کنارش رد شدم و رفتم به آشپزخونه. مامان داشت وسایل نهار رو آماده می کرد. رفتم کمکش و میز رو چیدیم. نهار رو تو یه فضای صمیمی خوردیم و بعد میز رو جمع کردم و ظرفارو شستم. برای خودم و مامان و بابا چایی ریختم و از آشپزخونه اومدم بیرون. هر دوشون روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بودن و درباره سفر فردا صحبت می کردند. منم به جمعشون ملحق شدم و سینی رو روی میز گذاشتم و روی مبل روبه رویی شون نشستم. بابا به سمتم برگشت و گفت:
    بابا-وسایلاتونو جمع کردید که؟ آماده اید برای فردا؟
    چاییمو برداشتم و به لبم نزدیک کردم و گفتم:
    -آره من که وسایلم آماده اس.
    بابا هم خم شد و چایی مامان رو داد دستش و چایی خودش رو برداشت:
    بابا:مطمئنی؟ چیزی جا نذاری بعد اون جا که رسیدیم کچلمون کنیا؟!
    یه جرعه از چاییمو نوشیدم و فنجون رو از لبم فاصله دادم و خندیدم:
    -نه نه مطمئنم.
    مامان که داشت کنترل رو از روی میز برمیداشت در همون حالت گفت:
    مامان-حالا بازم یه نگاه دقیق بنداز یه وقت چیزی جا نذاری.
    -چشم.
    خم شدم و فنجون خالی رو توی سینی گذاشتم و باز سرجام برگشتم. مامان تلوزیون رو روشن کرد و بعد از این که چند تا کانال رو جابه جا کرد سریال مورد علاقه اشو پیدا کرد و صدای تلوزیونو بلند کرد غرق دیدن سریالی بودم که هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد، که یهو با یادآوری خرید کتاب برگشتم و به ساعت نگاه کردم. ساعت۵:۰۰بود. با گفتن"هین"بلندی از جام پاشدم و به سمت اتاقم دویدم.
    مامان-چی شد؟ وا؟
    همین طور که لباسامو می پوشیدم گفتم:
    -دیرم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    مامان که متوجه منظورم شده بود گفت:
    مامان-وای، گفتم چی شده حالا. تازه ساعت ۵.دیر نشده که.
    شالمو روی سرم مرتب کردم و کیفمو برداشتم.
    -آخه می دونید که دوره. از اون ور اون وقت دیر میرسم خونه. بعدشم من باید کلی تامل و تفکر کنم تا یه کتابی رو انتخاب کنم.
    به سمت در دویدم و مامان گفت:
    مامان-بعله.ی اد این اخلاقه گندت نبودم. مواظب خودت باش!
    دستمو بلند کردمو گفتم:
    -باشه باشه خداحافظ.
    کفشامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. رفتم سر خیابون و تقریبا بعد بیست دقیقه تاکسی گیرم اومد و سوار شدم. جلوی کتاب فروشی نگه داشت، پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. نگاهم به ساعت مچی ام افتاد. ۶:۰۰بود. وارد کتاب فروشی دوست داشتنی ام شدم. واقعا عاشق اینجا بودم.آقای احمدی مسئول کتاب فروشی رو دیدم که با دیدنم از ته کتاب فروشی سری به نشانه سلام تکون داد. منم سرمو تکون دادم و رفتم سمت ردیفی که عاشقش بودم. رمان های ترسناک. هر چند وقت یه بار می اومدم و پنج، شش تا رمان ترسناک می خریدم. واقعا دوستشون داشتم. عاشق هیجان بودم. مشغول بررسی کتاب های جدیدی که آورده بود شدم. اکثرشون موضوع اش مطابق میل من بود. درباره جن و خونه نفرین شده و دختری که تسخیر شده بود و...
    سر از روی کتابا بلند کردم و به ساعتم نگاه کردم۷:۰۰بود. همیشه عادت داشتم هر کتابی رو حتما خلاصه اشو می خوندم وکلی در موردش فکر می کردم که خوب هست یا نه و اگر خلاصه پشت کتاب نداشت چند صفحه از وسطای کتاب شانسی انتخاب می کردم و می خوندم تا به موضوع اش پی ببرم. تقریبا انتخابامو کرده بودم و داشتم نگاه گذرایی به کتابهای دیگه می کردم که جلد یک کتاب توجهمو جلب کرد. یه جلد کاملا مشکی با چند خط قرمز پایین کتاب که انگار داشت خون ازش می چکید. نگاهی به پشت کتاب انداختم و خداروشکر خلاصه داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    همیشه از کتاب هایی که خلاصه نداشتن بدم می اومد. باید وسطای کتابو می خوندم و اون وقت از شانسم جای حساس داستان می اومد و داستان لو می رفت و دیگه هیجانش از بین می رفت. شروع به خوندن خلاصه داستان کردم. بعد از خوندنش کتابو با نفرت برگردوندم سر جاش. درباره یه آدم کش جلاد بود که مردمو سلاخی می‌کرد. از شدت چندش لرزی به جونم افتاد. یاد فیلا های زامبی که دیده بودم افتادم. از این جور موضوع ها خوشم نمی اومد چه درمورد فیلم و چه درمورد کتاب. واقعا دلشو نداشتم. به همون چهار کتابی که انتخاب کرده بودم بسنده کردم. رفتم سمت آقای احمدی و بعد از خوش و بش کوتاهی، کتابا رو حساب کرد و پولشونو دادم و اومدم بیرون. رفتم به سمت آب میوه فروشی که همون نزدیکی بود.ب ا خودم گفتم:
    -خب، یکم خودمو تحویل بگیرم برم برای خودم آبمیوه بخرم.
    با لب خندون وارد آبمیوه فروشی شدم و یه شیر هویج سفارش دادم. شیر هویجمو گرفتم و پولشو حساب کردمو اومدم از آبمیوه فروشی بیرون. همون جا جلوی درش ایستادم و تا قطره آخرشو خوردم.
    -آخیش!!
    لیوانو انداختم توی سطل کنارم و راه افتادم سمت خونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا