- عضویت
- 2017/03/16
- ارسالی ها
- 197
- امتیاز واکنش
- 3,754
- امتیاز
- 416
ولی نه من و نه مامان و بابا هیچ کدوم به چشم کارگر به این دو انسان مهربون و دوست داشتنی نگاه نمی کردیم. برای من جای پدربزرگ و مادربزرگ نداشتم بودن. سه تایی به سمت ویلا که وسط باغ و با فاصله تقریبا زیادی از در ورودی باغ قرار داشت رفتیم. وارد که شدیم بلافاصله الهه خانوم از آشپزخونه خارج شد و با دیدن من به سمتم اومد:
الهه خانوم-الهی دورت بگردم مادر کجا بودی تو دختر خوشگلم؟ بیا بغلم ببینم.
منم با خنده خودمو توی بغلش انداختم.
-سلام الهه خانوم. چه قدر دلم براتون تنگ شده بود. قربونتون برم من.
منو از خودش جدا کرد و گفت:
الهه خانوم-خدا نکنه مادر جان.
و بـ..وسـ..ـه ای به پیشونیم زد و بعد برگشت به سمت گلنار و رضا:
الهه خانوم-سلام عزیزای من. خوبید مادر؟ زری خانوم چه طوره؟
گلنار-سلام الهه خانوم. مامانمم خوبه سلام رسوند.
وایستادم به بقیه مکالمه اشون گوش بدم. رو به گلنار گفتم:
-من می رم بالا لباسامو عوض کنم الان میام.
رفتم به سمت پله ها. به طبقه بالا که رسیدم از بین نرده ها به رضا که مطمئن بودم اونجا حوصله اش سر می ره و منتظر این حرکت منه، اشاره کردم که بیاد بالا و یه چشمک بهش زدم. اونم با خوشحالی دوید به سمت پله ها. داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که مامان از اتاقش اومد بیرون.
-سلام مامان.
مامان-سلام. کی اومدی؟
و رو به رضا ادامه داد:
مامان-سلام، آقا رضای ما چه طوره؟
همین جور که دست رضا رو گرفته بودم رفتیم سمتش.
-همین الان.
رضا هم با خجالت خیلی اروم گفت:
رضا-سلام.
و بعد لبخند زد.
-بابا کجاست؟
مامان-تو اتاقه، خوابیده.
و با گفتن آهان همون مسیر رفته رو به سمت اتاقم برگشتم. رضا رفت روی تختم نشست و منم رفتم سمت کشوی اتاقم واولین درشو کشیدم بیرون و کلید انباری رو برداشتم و به سمت رضا برگشتم. روی تخت کنارش نشستم و با لبخند بهش گفتم:
الهه خانوم-الهی دورت بگردم مادر کجا بودی تو دختر خوشگلم؟ بیا بغلم ببینم.
منم با خنده خودمو توی بغلش انداختم.
-سلام الهه خانوم. چه قدر دلم براتون تنگ شده بود. قربونتون برم من.
منو از خودش جدا کرد و گفت:
الهه خانوم-خدا نکنه مادر جان.
و بـ..وسـ..ـه ای به پیشونیم زد و بعد برگشت به سمت گلنار و رضا:
الهه خانوم-سلام عزیزای من. خوبید مادر؟ زری خانوم چه طوره؟
گلنار-سلام الهه خانوم. مامانمم خوبه سلام رسوند.
وایستادم به بقیه مکالمه اشون گوش بدم. رو به گلنار گفتم:
-من می رم بالا لباسامو عوض کنم الان میام.
رفتم به سمت پله ها. به طبقه بالا که رسیدم از بین نرده ها به رضا که مطمئن بودم اونجا حوصله اش سر می ره و منتظر این حرکت منه، اشاره کردم که بیاد بالا و یه چشمک بهش زدم. اونم با خوشحالی دوید به سمت پله ها. داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که مامان از اتاقش اومد بیرون.
-سلام مامان.
مامان-سلام. کی اومدی؟
و رو به رضا ادامه داد:
مامان-سلام، آقا رضای ما چه طوره؟
همین جور که دست رضا رو گرفته بودم رفتیم سمتش.
-همین الان.
رضا هم با خجالت خیلی اروم گفت:
رضا-سلام.
و بعد لبخند زد.
-بابا کجاست؟
مامان-تو اتاقه، خوابیده.
و با گفتن آهان همون مسیر رفته رو به سمت اتاقم برگشتم. رضا رفت روی تختم نشست و منم رفتم سمت کشوی اتاقم واولین درشو کشیدم بیرون و کلید انباری رو برداشتم و به سمت رضا برگشتم. روی تخت کنارش نشستم و با لبخند بهش گفتم:
آخرین ویرایش توسط مدیر: