کامل شده رمان باغ ممنوعه|پردیس شریعتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*pardis*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/16
ارسالی ها
197
امتیاز واکنش
3,754
امتیاز
416
ولی نه من و نه مامان و بابا هیچ کدوم به چشم کارگر به این دو انسان مهربون و دوست داشتنی نگاه نمی کردیم. برای من جای پدربزرگ و مادربزرگ نداشتم بودن. سه تایی به سمت ویلا که وسط باغ و با فاصله تقریبا زیادی از در ورودی باغ قرار داشت رفتیم. وارد که شدیم بلافاصله الهه خانوم از آشپزخونه خارج شد و با دیدن من به سمتم اومد:
الهه خانوم-الهی دورت بگردم مادر کجا بودی تو دختر خوشگلم؟ بیا بغلم ببینم.
منم با خنده خودمو توی بغلش انداختم.
-سلام الهه خانوم. چه قدر دلم براتون تنگ شده بود. قربونتون برم من.
منو از خودش جدا کرد و گفت:
الهه خانوم-خدا نکنه مادر جان.
و بـ..وسـ..ـه ای به پیشونیم زد و بعد برگشت به سمت گلنار و رضا:
الهه خانوم-سلام عزیزای من. خوبید مادر؟ زری خانوم چه طوره؟
گلنار-سلام الهه خانوم. مامانمم خوبه سلام رسوند.
وایستادم به بقیه مکالمه اشون گوش بدم. رو به گلنار گفتم:
-من می رم بالا لباسامو عوض کنم الان میام.
رفتم به سمت پله ها. به طبقه بالا که رسیدم از بین نرده ها به رضا که مطمئن بودم اونجا حوصله اش سر می ره و منتظر این حرکت منه، اشاره کردم که بیاد بالا و یه چشمک بهش زدم. اونم با خوشحالی دوید به سمت پله ها. داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که مامان از اتاقش اومد بیرون.
-سلام مامان.
مامان-سلام. کی اومدی؟
و رو به رضا ادامه داد:
مامان-سلام، آقا رضای ما چه طوره؟
همین جور که دست رضا رو گرفته بودم رفتیم سمتش.
-همین الان.
رضا هم با خجالت خیلی اروم گفت:
رضا-سلام.
و بعد لبخند زد.
-بابا کجاست؟
مامان-تو اتاقه، خوابیده.
و با گفتن آهان همون مسیر رفته رو به سمت اتاقم برگشتم. رضا رفت روی تختم نشست و منم رفتم سمت کشوی اتاقم واولین درشو کشیدم بیرون و کلید انباری رو برداشتم و به سمت رضا برگشتم. روی تخت کنارش نشستم و با لبخند بهش گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    -بیا اینم کلید انباری. برو پیش حاج حسین و بهش بگو دوچرخه رو بهت بده.
    اونم با ذوق کلیدو ازم گرفت و بعد لپمو محکم بوسید و دوید از اتاق بیرون. منم با لبخند از لب تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم. لباس هامو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون. رفتم طبقه پایین که دیدم همه دور میز نشستن و منتظر منن تا نهارو شروع کنن. با لبخند رفتم سمتشون و به بابا سلام کردم و پشت میز نشستم. بعد از نهار همه برای استراحت به اتاق هاشون رفتن. من و گلنارم به اتاق من رفتیم.داشتم از پنجره رضا رو نگاه می کردم که توی باغ داشت دوچرخه سواری می کرد. تا نگاهم به در اون باغ افتاد پرده رو ول کردم و رفتم سمت تختم و با حرص گفتم:
    -عوضی.
    گلنار که گرفت دارم به کی فحش می دم و از چی حرصم گرفته گفت:
    گلنار-تقصیر خودت بود. اصلا حقت بود چه قدر بهت گفتم فوضولی نکن؟
    یه دونه زدم به بازوش و گفتم:
    -برو بابا ننه بزرگ. مرتیکه اصلا معلوم نبود کی بود که انقدرم پرو بود.
    دستمو مشت کردم جلوی دهنم و گفتم:
    -ا دیدی؟ به من گفت.
    و بعد صدامو کلفت کردمو اداشو در آوردم:
    -یه دفعه دیگه این دور و بر ببینمت بهت نشون می دم عاقبت فوضولی چیه، شیر فهم شد؟
    بعد با حالت حرصی گفتم:
    -نه خر فهم شد. عوضی اگه حالتو نگرفتم، حالا وایستا.
    گلنار یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
    گلنار-مثلا می خوای چیکار کنی؟
    من که خیلی ضایع شده بودم گفتم:
    -حالا!
    ولی درواقع خودمم می دونستم هیچ کاری نمی تونم بکنم. یاده قیافه ترسناکش افتادم.
    ابروهای پر اخم و نسبتا کلفت با اون سیبیلاش که صورتشو ترسناک تر کرده بود. صورتمو جمع کردم و گفتم:
    -با اون قیافه ی بی ریخت و ترسناکش.
    گلنار ابروهاشو داد بالا و گفت:
    گلنار-وا؟ کجاش بی ریخت بود؟ ترسناک بود ولی بی ریخت نبود.
    بالشتمو از روی تخت برداشتم و پرت کردم سمتش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    -بی ریخت نبود نه؟ پس ایشالا شوهرت همین شکلی شه.
    بالشتو رو هوا گرفت و اخم کرد و گفت:
    گلنار-شوهر من علیه که اونم اصلا این شکلی نیست.
    خواستم اذیتش کنم، گفتم:
    -شوهر تو حسنه. اتفاقا چقدر شبیهن، دوتاشون خشن و جذاب.
    می دونستم الان از حرص می خواد کله امو بکنه. با حرص خیز برداشت طرفم:
    گلنار-نجلا دهنتو ببند تا خفت نکردم. بعدشم این بدبخت اگه بفهمه بهش گفتی شبیه حسنه که خودشو دار می زنه.
    زدم زیر خنده.
    -گلنار خداوکیلی چرا بهش جواب مثبت نمی دی بنده خدارو از این آوارگی نجات بدی؟
    گلنار تقریبا جیغ زد:
    گلنار-نجلا ساکت شو خودت می دونی ازش متنفرم.
    خنده ام بیشتر شد. با همون خنده رو بهش گفتم:
    -بدبخت همش باید دنبالت راه بیوفته از این ور به اون ور امروزم تا این جا دنبالمون اومد.
    گلنار با تعجب و حرص گفت:
    گلنار-واقعا؟!!
    -اره، تازه بدبخت یه پاشم چلاق شده. همش می لنگید.
    گلنار با تعجب گفت:
    گلنار-وا؟ چلاق شده؟ خودم دیروز دیدمش که سالم بود.
    بعد انگار حرصی شد گفت:
    گلنار-اصلا حقشه، کاش فلج شه دیگه نتونه دنبالم بیاد.
    با قهقهه خودمو روی تخت رها کردم.
    گلنار و رضا بعد از ظهر از ما خداحافظی کردن و رفتن. بابا خیلی اصرار کرد که برسونتشون ولی قبول نکرد گلنار و گفت زود می ریم خونه نگران نباشید. رفتم یه دوش گرفتم و بعد از این که موهامو خشک کردم ولباس مناسب پوشیدم رفتم به سمت باغ. درسته که حاج حسین مثل پدربزرگم بود اما همیشه جلوش ظاهر مناسب داشتم. ته باغ بود و داشت شاخ و برگ اضافی یه درختو می چید. رفتم سمتش و با لبخند گفتم:
    -خسته نباشید.
    برگشت سمتم و خندید:
    -قربونت بابا جون. تورو که می بینم خستگی از تنم در می ره.
    لبخندم بیشتر شد،رفتم جلو وگفتم:
    -چی کار می کنید؟ کمک می خواید؟
    عرق روی پیشونیشو پاک کرد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    حاج حسین-نه قربونت بابا، دارم شاخه های اضافی رو می برم. البته اضافی نیستن، ولی برای این که شاخه های درخت بلندتر و پرتر بشن باید کوتاهشون کنی تا درخت پر بار تری به بار بیاد.
    ابرومو انداختم بالا و گفتم:
    -چه جالب، راستی چیزی می خورید برم براتون بیارم؟ شربتی چایی ای چیزی؟
    دوباره چرخید سمت درخت و گفت:
    حاج حسین-نه بابا، الهه برام شربت آورد خوردم.
    منم گفتم:
    -باشه پس مزاحم کارتون نشم، منم برم یه چرخی این دور و اطراف بزنم.
    حاج حسین-باشه، برو بابا جون.
    چرخیدم و در جهت مخالف شروع به حرکت کردم. رفتم پشت ساختمون باغ. اون پشت یه تاب سفید و خوشگل بود که موقعی که بچه بودم بابا برام خریده بود. رفتم روی تاب نشستم و شروع کردم تاب خوردن. همین نوری که آروم تاب می خوردم سرمو چسبوندم به زنجیر تاب و تو فکر فرو رفتم. به اتفاق امروز فکر می کردم. با این که خیلی خجالت کشیدم و ترسیدم ولی حس کنجکاویم مانع از این نمی شد که به اون مرد شک نکنم. با خودم تو ذهنم همش تکرار می کردم:
    -یعنی کی بود؟ چرا این جوری با عجله اومد سمتم؟ شاید فکر کرده من دزدم. نکنه صاحب اون باغ مرموزه؟
    سرمو بلند کردم و گفتم:
    -آره خودشه، صاحب اون باغه بود.
    ولی بعذ اخم کردم و گفتم:
    -پس چرا از ویلای آقای فراهانی اینا اومد بیرون؟ تا اون جا که یادمه اونا همچین پسری نداشتن. ویلاشونم که نفروختن اگه می فروختن ما می فهمیدیم. پس این کی بود؟
    با خودم گفتم:
    -پسره ی پروی سیبیلو. اصلا اون خودش از پایه مشکل داره از بس که مشکوکه معلومه یه چیزی تو کارشه. یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس. من مطمئنم.
    با این که با یه لحنی حرف می زدم که یعنی مچتو می گیرم بالاخره، ولی خودمم می دونستم که هم چین کاری نمی کنم. چون خیلی ازش ترسیده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    یکم بیشتر خودمو تاب دادم و برگشتم به پنجره های ویلای فراهانی نگاه کردم. تا اومدم سرمو برگردونم انگار متوجه چیزی شدم. دوباره به همون پنجره نگاه کردم که دیدم کنار پنجره ایستاده و داره با خشمی که از همون فاصله داشت منو سکته می داد نگاهم می کنه. از ترس هینی گفتم و از روی تاب پریدم پایین. همون جور که هنوز نگاهش می کردم دستمو گذاشتم روی قلبم و آب دهنمو با صدا قورت دادم. داشتم با چشمای پر از وحشت نگاهش می کردم که یهو یه صدایی از پشتم گفت:
    -وا؟ مادر این جایی؟ یک ساعته دارم دنبالت می گردم.
    با وحشت سه متر پریدم هوا و برگشتم سمت صدا. با دیدن الهه خانوم نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
    -وای نزدیک بود سکته کنم.
    الهه خانوم اومد جلوتر و لب پایینیشو گاز گرفت:
    الهه خانوم-زبونتو گاز بگیر دختر. بیا بریم تو هوا داره تاریک می شه می خواهیم کم کم شام بخوریم. یه زرشک پلو با مرغ خوشمزه ای درست کردم که انگشتاتم باهاش می خوری. بیا مادر.
    همین جور که داشتم دنبالش به سمت ویلا می رفتم برگشتم و باز به پنجره نگاه کردم. هیچ کس نبود. انگار که از اول کسی پشت اون پنجره واینیستاده بود. رومو برگردوندم و به راهم ادامه دادم. بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیده بودم که یهو یاد کتاب هایی که خریده بودم افتادم. بلند شدم و رفتم به سمت ساکم. کتاب هامو هنوز از ساکم در نیاورده بودم. همشونو آوردم بیرون و گذاشتم روی میز کنار تختم. یکیشون که از همون اول چشممو بدجوری گرفته بودو برداشتم و رفتم دراز کشیدم روی تخت. کتابو باز کردم و مشغول خوندن شدم. تقریبا تا وسطاش رسیده بودم که کتابو بستم و چشمامو مالیدم و نگاه به ساعت مچیم کردم. ساعت۳:۳۰نصفه شب بود. کتابو روی میز کنار تختم گذاشتم و دراز کشیدم و پتو رو تا زیر چونم بالا کشیدم و چراغ خوابو خاموش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    تو تاریکی به سقف زل زده بودم و داشتم به داستان کتاب فکر می کردم. یه خانواده بودن که به یه جای جدید نقل مکان کردن و بعد از کلی برخوردهای عجیب با همسایه ی مشکوکشون دختر خانواده متوجه میشه که اون آدم نیست،جنه و خودشو به شکل آدم درآورده و همش اون دختر رو اذیت می کنه و... یا خودم فکر کردم چه قدر ترسناک. خداروشکر که من جای اون دختر نیستم و از تصور این که اگه من جای اون بودم باید چی کار می کردم لرزی به جونم افتاد. سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم و چشمامو روی هم فشار دادم بلکه خوابم ببره. صبح با سری سنگین از خواب پاشدم، روی تخت نشستم و چشمامو مالیدم. سرم به شدت درد می کرد. فکر کنم به خاطر این بود که شب دیر خوابیده بودم. با بدنی کوفته از روی تخت پاشدم و رفتم به سمت دست شویی. بعد از شستن دست و صورتم رفتم به سمت اتاق مامان و بابا در زدم. صدایی نشنیدم. لای درو آروم باز کردم دیدم کسی توی اتاق نیست. درو کامل باز کردم. معلوم بود صبح زود از خواب پاشدن و الان حتما باید ظهر باشه.
    به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت۱۰:۰۰صبح بود. ننه بابا هم چینم دیر نبود. نگاهم افتاد به دستم که رد ساعتم عمیق روش افتاده بود. به خاطر این بود که از دیشب دستم بود. جاشو یکم با اون یکی دستم ماساژ دادم و به سمت پله ها رفتم، یه طبقه پایین که رسیدم دیدم همه دور هم دارن صبحونه می خورن. رفتم نزدیکشون و گفتم:
    -صبح بخیر.یه وقت منو بیدار نکنیدا؟! همین جوری خودتون تنها تنها بخورید.
    بابا به حرفم خندید و گفت:
    بابا-خب می خواستیم بیشتر استراحت کنی تا قشنگ خستگیت در بره تا یه وقت برای برنامه ی ظهر کسل نباشی.
    با کنجکاوی پشت میز نشستم و چشمامو ریز کردمو گفتم:
    -برنامه ی ظهر؟
    مامان از حالت قیافم خنده اش گرفته بود ولی به زور جلوی خودشو گرفته بود:
    مامان-یه برنامه ای چیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    و ابروهاشو انداخت بالا به معنی اینکه نمیگم.منم با حرص گفتم:
    -ا؟ بگید دیگه اذیت نکنید.
    الهه خانوم خندید و گفت:
    الهه خانوم-تورو خدا بچه امو اذیتش نکنید، مادر جون می خوایم بریم این دور و اطراف بگردیم و توی طبیعت نهارمونو بخوریم .می دونم که تو خیلی دوست داری.
    با خوشحالی دستمو مشت کردم و گفتم:
    -ایول!
    مامان با خنده گفت:
    مامان-خجالت بکش نجلا. حرکاتت اصلا به یه دختر ۲۳ساله نمی خوره.
    خندیدم و گفتم:
    -خب نخوره.
    بعد از صبحونه وسایل پیک نیکو برداشتیم و زدیم از خونه بیرون. قبل از رفتن یه مسکن خوردم و سر دردم بهتر شد. وقتی داشتیم از جلوی باغ اون سیبیلو رد می شدیم رو به بابا گفتم:
    -بابا؟ آقای فراهانی هم اومدن تعطیلات؟ یعنی توی باغشون هستن الان؟
    بابا بدون اینکه نگاهشو از جاده جلوش برداره گفت:
    بابا-نه فکر نکنم من که ندیدمشون، تو چی حاج حسین؟
    حاج حسینم گفت:
    حاج حسین-نه والا منم ندیدمشون.
    با تعجب گفتم:
    -یعنی الان هیچ کس تو باغشون نیست؟ باغ خالیه؟
    حاج حسین گفت:
    حاج حسین-نه. از همون تابستون پارسال که اینجا بودن تا الان نیومدن. باغ خالیه خالیه.
    با خودم زیر لب گفتم:
    -پس اون مرد کیه؟ نکنه جن باشه؟
    و بعد تند تند چند بار بسم الله گفتم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. بعد از رسیدن به محل مورد نظر بابا، که باغ خیلی زیبایی بود همگی پیاده شدیم. زیرانداز رو انداختیم و بابا و حاج حسینم یکم اون ور تر بساط جوجه کبابو آماده کردن و بعد از تقریبا یک ساعت آماده شد و نهار رو خوردیم. بعد از یکم استراحت کردن رفتم اون دور و اطراف یه گشتی بزنم. همه جا پر بود از درخت. واقعا زیبا بود. صدای پرنده ها مدام توی فضا می پیچید و هر شنونده ای رو مجذوب می کرد. یکم که از مامان اینا فاصله گرفتم متوجه شدم صدای آب میاد. دنبال صدا رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    بعد از طی کردن مسافتی تقریبا طولانی بالاخره چشمه رو پیدا کردم. پیدا کردنش خیلی سخت بود. جایی قرار داشت که فکر کنم تقریبا هیچ کس به این محدوده نیومده بود تا به حال. رفتم لب چشمه نشستم و دستامو کردم توش. همین جوری آبو الکی تکون می دادم. خنکی آب آدمو ترغیب می کرد که پاهاشو بذاره توش. بعد از یه مکث کوتاه کتونی ها و جورابامو درآوردم و پاهامو کردم توی آب.
    -آخیش!
    از سرمای آب تمام تنم لرزید و مورمورم شد. ولی بازم خیلی کیف می داد و حاضر نبودم پاهامو از توش دربیارم. داشتم از خنکی آب لـ*ـذت می بردم که متوجه شدم یکی با فاصله زیادی از من روی یک سنگ نشسته و پشتش به منه. دقت که کردم دیدم دیدم یه مرده. یه نگاه به وضعیت خودم کردم، بد نبود فقط کفشامو درآورده بودم پاچه های شلوارم همون طور پایین بودو تازه کلی هم خیس شده بود.
    گفتم خب پس اشکالی نداره و به کارم ادامه دادم. مرد بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد و به سمت درخت روبه روییش رفت. وقتی داشت راه می رفت یه پاش می لنگید و روی زمین می کشیدش.با خودم گفتم:
    -این که حسنه! این جا چی کار می کنه؟
    حسن رفت روبه روی درخت ایستاد و خم شد و انگار داشت خاک های گوشه ای از درختو با دستش می کند و در همون حال با خودش زیر لب حرف می زد. اخم کردم و گفتم:
    -دیوونه اس؟ چرا داره با خودش حرف می زنه؟
    تو همون لحظه صدای ویبره گوشیمو از تو جیبم شنیدم. درش آوردم و به صفحه اش نگاه کردم. یه پیام از گلنار بود:
    گلنار-سلام. نجلا کجایی؟
    خندیدم و زیر لب گفتم:
    -در جوار همسرت.
    و بعد پیام دادم:
    -سلام. اومدیم پیک نیک. کنار چشمه نشستم و دارم شوهر دیوونه اتو نگاه می کنم.
    و بعد خندیدم و پیامو ارسال کردم. بلافاصله پیام داد:
    گلنار-علی؟اونم اونجاست؟
    خنده ام بیشتر شد و جوابشو دادم:
    -نه حسن جونو میگم.
    و سرمو آوردم بالا و باز به حسن نگاه کردم.
    تازه متوجه حضور من شد.همون لحظه پیام از گلنار برام اومد.بازش کردم:
    گلنار-زهرمار شوهر من علیه.حسن که الان پشت سر منه!!من الان بیرونم از موقعی که از خونه زدم بیرون پشت سر منه،چه جور تو میگی اونجاست؟
    سرمو آوردم بالا و با تعجب به مردی که فکر میکردم حسنه نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    تازه متوجه کیسه زباله مشکی ای که پشت سرش بود شدم. هنوز داشت زیر لب یه چیزایی می گفت. دوباره پیام از گلنار اومد:
    گلنار-راستی، این دیوونه که پاش سالمه چی می گفتی که چلاق شده؟
    گوشیو چپوندم توی جیبم و تا سرمو آوردم بالا دیدم مرد داره میاد سمتم. با وجود پای لنگش که روی زمین می کشیدش سرعتش زیاد بود و داشت تقریبا بهم می رسید. یه حسی توی درونم فریاد زد"نجلا پاشو فرار کن"
    بدون معطلی پاشدم، کتونیامو گرفتم دستم و با همون پای لختم شروع به دویدن کردم.
    هر چی سنگ و شیشه و خار بود به کف پام فرو رفت. مطمئن بودم کف پام کلی زخمی شده و حتما داره خون میاد. ولی محل نذاشتم و با تمام سرعتم فقط می دویدم. حتی برنمی گشتم نگاه کنم که هنوزم داره میاد دنبالم یا نه. ققط می دویدم.بعد از چند دقیقه سرعتمو کم کردم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. دیدم هیچ کس نیست. به یه درخت تکیه دادم و همونجور که نفس نفس می زدم دستمو گذاشتم روی قلبم و فشار دادم تا یکم از تلاطمش کم شه. نمی دونم ضربان بالای قلبم از دویدن زیاد بود یا از ترس. سریع خم شدم و بی توج به پاهای زخمیم کتونی هامو پوشیدم و راه افتادم سمت مامان اینا. وقتی رسیدم بهشون داشتن وسایلو جمع می کردن. بابا تا منو دید اومد سمتم و با اخم گفت:
    بابا-کجا بودی تو؟ هر جارو بگی دنبالت گشتیم. داشتی مارو سکته می دادی دختره ی بی فکر.
    سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم:
    -ببخشید. همین دور و اطراف بودم. رفته بودم سمت چشمه.
    نخواستم قضیه اون مردو براش تعریف کنم. این جوری فقط بیشتر عصبانیش می کردم.
    بابا-نباید قبلش به ما بگی می ری دور بزنی؟
    هیچی برای گفتن نداشتم. مامان و الهه خانوم و حاج حسین که اوضاع رو وخیم دیده بودن هیچ کدوم هیچی نمی گفتن و فقط وسایلو توی ماشین می ذاشتن. بابا دوباره بهم توپید:
    بابا-خیلی خب. برو سوار ماشین شو.
    منم بدون حرف رفتم و سوار ماشین شدم. بابا که انگار پشیمون شده بود از کارش تا رسیدن به باغ کلی سر به سر من گذاشت و جو متشنج رو آروم کرد و به نوعی ازم دلجویی کرد. وقتی رسیدیم خونه من هم برای اینکه به بابا نشون بدن از دستش ناراحت نیستم براش کیک شکلاتی مورد علاقه اشو درست کردم و تو یه فضای شاد با شوخی های بابا و حاج حسین خوردیم. شام هم همین طور بود و بعدش هر کسی به اتاق خودش رفت تا استراحت کنه.انقدر خسته بودم که هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *pardis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/16
    ارسالی ها
    197
    امتیاز واکنش
    3,754
    امتیاز
    416
    صبح با صدای بلند بابا از خواب پریدم. انگار داشت بایکی دعوا می کرد. سراسیمه از اتاقم اومدم بیرون و به مامان گفتم:
    -چی شده؟
    مامان با نگرانی گفت:
    مامان-نمی دونم چه اتفاقی تو شرکت افتاده باز می...
    صدای داد بابا نذاشت ادامه ی حرف مامانو بشنوم:
    بابا-من همین الان میام اونجا.
    و بعد قطع کرد و با عصبانیت به سمت اتاق خوابشون رفت. من و مامان دنبالش دویدیم. بابا داشت لباساشو می ریخت توی ساکش. مامان رفت نزدیکش و با نگرانی گفت:
    مامان-حمید چی شده؟ نصف عمرم کردی بگو.
    بابا همین طور که به کارش ادامه می داد با عصبانیت گفت:
    بابا-این رسولی احمق باز گند زده.
    مامان-چی کار کرده؟
    بابا زیپ ساکشو بست و گفت:
    بابا-مرتیکه برداشته بار قاچاق بین بارهای شرکت جا زده.
    و به سمت در رفت. مامان با عجله دوید سمت ساک خودش و گفت:
    مامان-صبر کن منم میام پس.
    منم گفتم:
    -پس منم رفتم وسایلمو جمع کنم.
    مامان-نه، تو بمون. من و بابات فوقش سه، چهار روز دیگه بر می گردیم تو بمون.
    مامان هم وسایلشو جمع کرد و رفت از پله ها پایین. منم پشت سرش رفتم.
    مامان و بابا بعد از یه خداحافظی مختصر از الهه خانوم و حاج حسین، منو به اونا سپردن و رفتن. بعد از رفتن اونا فکرم خیلی مشغول شد.
    به زور چند تا لقمه نون و پنیر خوردم و رفتم توی باغ، یکم که قدم زدم هـ*ـوس کردم بزنم از باغ بیرون. رفتم سمت در ویلا و بازش کردم و از همون بیرون به الهه خانوم گفتم:
    -الهه خانوم، من می رم یکم دور بزنم. همین اطراف باغم.
    الهه خانوم-باشه مادر. مراقب خودت باش. زود برگرد.
    با گفتن باشه ی کوتاهی درو بستم وزدم از باغ بیرون. کف پاهام خیلی درد می کرد و این راه رفتن رو برام سخت کرده بود. ذهنم درگیر مسائل پیش اومده بود.
    موضوع شرکت،همسایه ای که نمی دونم کیه، مردی که فکر می کردم حسنه و...
    برگشتم و به سمت باغ مرموز نگاه کردم. یکم مکث کردم و تا خواستم دوباره حرکت کنم حس کردم یکی رو بین درختای طرف جاده دیدم. یکم دقت کردم و بعد از این که مطمئن شدم توهم و خیال بوده به سمت جاده حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا