کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
نام رمان : فقط چند قدم

نام کاربری: نویسنده : سارا _ مدبرنیا

ژانر اثر: خانودگی و اجتماعی


خلاصه :

دختری بنام بهار درسن 6سالگی توسط ناپدریش ازخونه طرد میشه ودرمدت دوسال نزد خانواده ایی فقیر زندگی میکنه و وابستگی عجیبی به پسرخانواده پیدا میکنه .....
ولی طولی نمیکشه که سرنوشت مسیر زندگی بهار رو تغییر میده و بهار رو وارد خانواده ایی مرفه میکنه.....
حانواده ایی که بهار در اونجا با حس ها واتفاقات متفاوتی درگیرمیشه...
خانواده ایی که پراز رازهای نگفته و پنهان است....
 

پیوست ها

  • 1ffh_9999999.jpg
    1ffh_9999999.jpg
    83.8 کیلوبایت · بازدیدها: 235
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:

    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:


    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    مقدمه




    و وقتی همه چیز کم کم خراب میشود
    وقتی که میخواهی به او بگویی که چقدر دوستش داری
    وقتی که خوشحالی
    وقتی که انتظارش را نداری
    همه چیز فرو میریزد.......
    همه چیز دست به دست هم میدهند
    تا تو را دربهترین لحظات زندگی ات از او جدا کنند......
    آری.....جدایی.....
    ولی آیا این جدایی همیشگی ست؟؟؟
    ابدیست؟؟؟
    پس منتظر وچشم به راهم به.....
    به نگاه ودیداری دوباره........
    حتی به اندازه ی یک صدم ثانیه........
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    الهی به امید تو......

    فصل اول

    مثل همیشه با بطری که تو دستم بود و اون رو خشبو میکردم باهاش درد ودل میکردم.
    دلم براش تنگ شده بود...خیلی...
    کاش اون روز با پسره به خاطر من دعوا نمیکرد وتصادف نمیکرد و منو با یه دنیا عذاب وجدان و ترس تنها نمیذاشت . نیمای 12 ساله تنها همدم و پشتیبان من بعد از طرد شدن من توسط ناپدریم و مادرم بود. وقتی که ناپدریم عین یک سگ منو از خونه بیرون کرد و مادرم فقط منو نگاه میکرد و مانع کار همسرش نبود تنها نیما بود که تو اون شب بارونی و وحشتناک به یک دختر 6 ساله ی تنها و بیچاره مکان داد .
    2 سال درکنار او و خانواده اش زندگی کردم نیما برای ان که خرج زندگی مادر وپدرش رو بدست بیاره سر چهار راه ها فال میفروخت .
    کنار خیابون ایستاده بود....من فقط 6سالم بود وتا اون سن پامو از خونه بیرون نذاشته بودم . هوا بارونی بود ترس عین خوره تو وجودم افتاده بود خیلی گرسنه بودم تنها چیزی که تو کیفم بود یه دست لباس و شناسنامم و عروسکی که پدرم قبل از مرگش برام خریده بود و شده بود دوست تنهایی های من...
    اگه اونشب نیما سمتم نمیومد معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. نیما شد همبازیم، پشتیبانم ... هروز منو با خودش میبرد و کنار خیابون مینشوند و مشغول فروش فالهای حافظش میشد .
    اون روز تصادف لعنتی من از نیما جدا شدم و درکنار یک پیرزن تنها که فقط یک پسر داشت و اون هم به خارج رفته بود بزرگ شدم.
    خانم بزرگ زنی مهربان و خوش رفتار بود و من همیشه مدیون اون هستم اگر اون نبود معلوم نبود بعد از نیما کجا زندگی میکردم.
    13سال در کنار خانم بزرگ در آن عمارتی که رویای بچگیه من بود بزرگ شدم و درسم روتموم کردم......
    روزی که در سایت اسمم رو جزو قبولشدگان رشته ی مورد نظرم دیدم تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که ای کاش نیما الان بود و میدید . همیشه میگفت دلم روشنه که تو در زندگیت موفق و به اون چیزی که لایق هستی و دوست داری میرسی .
    فاتحه ام رو خوندم وگلهایی رو که خریده بودم جایگزین گلهای چند روز پیش کردم. نیما تنها بود هیچکس به جز من به سراغش نمیرفت.
    سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی خانم بزرگ حرکت کردم .ماشینو جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم... سنگهای مرمر حیات رو طی میکردم که به عمارت برسم. مش قربون طبق معمول داشت تو باغچه کار میکرد... سرعتمو کم کردم مش قربون از بیل زدن خسته شد و درحالی که یه دستش به کمرخم شدش بود با دست دیگش عرقشو پاک کرد...دستمو بلند کردم و با لبخند گفتم:
    -سلام مش قربون خسته نباشی....
    -علیک سلام دخترم سلامت باشی....
    -کمک نمیخواید؟...من آمادم...
    -نه دختر گلم کاره خودمه....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    به راهم ادامه دادم و وارد سالن شدم..خانم بزرگ روی مبل تکی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت فیلم میدید...با صدای در صورتشو سمتم برگردوند وبا لبخند مهربون همیشگیش گفت:
    -کجایی تو پریا خانم؟؟؟؟؟...
    رفتم سمتش و از پشت مبل خم شدم و صورت نرم و سفیدشو بوسیدم و گفتم:
    -سلام به خانم بزرگ خودم ...هیچ جا.......رفته بودم هوایی تازه کنم...
    -علیک سلام وروجک....نگران شدم... کله سحری بدون خبر رفتی بیرون.....
    -پریا بمیره که دل خانم بزرگو آشوب کرده....
    -خدا نکنه مادر....
    انگشت اشارشو تهدید کنان توی هوا تکون داد و گفت:
    -دیگه تکرار نشه...
    سـ*ـینه سپر کردم و دستم و گذاشتم روی یکی از چشمام و گفتم:
    -چشم... به روی جفت چشام...
    -زیورررر؟
    زیور سراسیمه درحالی که دستای کف آلودشو به سمت بالا خم کرده بود تو چارچوب در نمایان شد و گفت:
    -بله خانم....
    -یه صبحونه واسه پریا آماده کن از صب چیزی نخورده...
    -چشم خانم...
    یه نگاه مهربون بهم کردو گفت:
    -پریا جان لباستو عوض کردی من صبحونه رو اماده میکنم...
    کیفمو انداختم رو شونمو در حالی که به سمت پله ها میرفتم گفتم:
    -خودم میام یه چیزی میخورم....به کارت ادامه بده.....
    وبه سمت اتاقم رفتم...در اتاقو بستمو کیفمو انداختم رو تخت...
    رو لبه ی تخت نشستمو میز عسلیو کشیدم سمت خودمو در لپ تابو باز کردم.....کابل و وصل کردم و وارد برنامه شدم...
    پی ام داشتم سریع بازش کردم شکوفه بود.....هم دانشگاهیمه دختر خوب و مهربون و البته شیطونیه.....دوسش دارم هم شکوفه هم شیدا تنها دوستای من تو دانشگاه و زندگیه من هستند..... زود تونستم باهاشون مچ شم...دیشب خسته بودم بودم شکوفه خودشو کشته بود پی ام داده بود:
    -ورپریده کدوم قبرستونی هستی؟.........چرا نمیای؟........چرا گوشیتو جواب نمیدی؟..........روانی غرور اومده تو روم.........
    به اینجا که رسیدم محکم زدم تو پیشونیم.... ای بخشکی شانس.....نیومد نیومد حالا که اومد من نبودم.... میمردی نمیخوابیدی اخه ااااههه......شکوفه انلاین بود سریع پی ام داد:
    *girl-nais:اخمق مگه خرسی که انقد میخوابی و خوابت سنگینه؟
    من:خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد...
    -بیا گروه پسره باز اومده......
    من:باشه اومدم....
    وارد شدم.....خلوت بود.....
    من:سلام به همگی.....
    *girl-nais*: سلام ابجی...
    ~d.e.l.b.a.r~: سلام پرنسس چطوری.....
    Arash0096: خوش اومدی پرنسس....
    gogo-love: سلام ابجی....
    !!shayan2afm!!:خوش اومدی...
    boy...maghror: ع....
    من:مر30....خوبین؟
    -شکوفه:بخوبیت..
    -شیدا: عالی...
    -ارش:بد نیستم....
    -جوجو:بخوبیت ابجی....
    -پسر مغرور: برات مهمه؟
    من:اگه مهم نبود که نمیپرسیدم....
    -پسرمغرور: بله بله....
    من: ولی درمورد تو صدق نمیکرد.....
    _پسر مغرور:چطور؟
    من:چون حال تو برام چندان مهم نیست.....
    *behrad*:سلام بکس معرفی میکنید؟؟؟؟....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    من: خوش اومدی....پرنسس21
    -شکوفه: سلام....ناز21
    -پسرمغرور:جالبه
    -ارش: سلام....ارش 25
    -جوجو: سلام نامزدم......ستاره 20
    -شایان:خوش اومدی.....شایان 25
    -شکوفه: چی جالبه؟
    -شیدا:سلام.....دلبر21
    -پسر مغرور:سلام.....مغرور 25
    -بهراد:میسی از همتون....منم بهراد 24
    -پسرمغرور: بیخیال....
    شیدا: پرنسس دیشب کجابودی؟... سوزوندم گوشیتو....
    من: خسته بودم نمیدونم کی خوابم برد،شرمنده......
    شکوفه: دیگه تکرار نشه....
    من:سعیمو میکنم....
    همزمان در اتاق به صدا دراومد....
    -بفرمایید....
    در باز شدو زیور تو چارچوب در با یه سینی صبحانه ظاهر شد....با لبخند اومد سمتمو سینی رو گذاشت کنارم رو تخت و یه نگاه بهم کرد و گفت:
    -تو که هنوز لباسات و عوض نکردی؟دیدم نیومدی گفتم برات بیارم تو اتاقت بخوری...
    با لبخند گفتم:
    -مرسی زیور خانم تو زحمت افتادی خودم میومدم میخوردم....
    -نه دخترم چه زحمتی وظیفمه...سریع بخورش الان موقع ناهارسیر میشی....
    وبلافاصله از اتاق رفت بیرون....یه نگا به صفحه کردم....
    بهراد:پرنسس،مغرور چرا شما دوتا ساکتین؟......نکنه تو خاصین باهم؟
    هه چه دل خجسته ایی داره....فکرشو بکن منو مغرور باهم خخخخخخخ....اه حالم بهم خورد...ما سایه هم و با تیر میزنیم.....
    پسرمغرور: ببندش....
    -بهراد:چیو ببندم؟
    - پسرمغرور: اون دهنتو....
    -بهراد: مگه چیزه بدی گفتم؟
    ااااهههه اگه ول کرد.....تا دعوا نذاره ول کن نیست.....
    -پسرمغرور: بدتر از بدتر.....
    -بهراد: اوهو... پس نتیجه میگیریم که شما سنمی باهم ندارین....اکی
    جوجو: وای فکرشو بکنین این دوتا باهم رابـ ـطه ایی پیدا کنن چه شود....بنظرم که خیلی بهم میان....از نظر اخلاق و رفتار فرمایش کردم...
    دیگه جایز ندونستم ساکت بمونم چون ممکن بود مغرور پیش خودش یه فکرایی بکنه که اصلا دوست نداشتم....
    من: ستاره ابجی لال شو پلیز.....
    شکوفه: خخخخخ
    من:ناز نیشتو ببند....
    -شکوفه: بروووو بابا.....اعصابت از یه جا دیگه خورده چرا پاچه منو میگیری....
    -پسر مغرور: بسه دیگه...
    -شیدا: اوهووووو...... بابا جذبه......اقا معلم اجازه یه چی بگیم؟
    یه لقمه پنیر گرفتم و گذاشتم داخل دهنم و بلافاصله چایی خوردم....چایی داغ بود حلقم سوخت...ای خاک تو اون سرت مغرور که حواس واسم نذاشتی.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    من: بای بکس...
    -آرش: کجا پرنسس؟؟؟
    -شکوفه: اههه دیشبم که نبودی.....بیکاری خو کدوم گوری میخوای بری؟؟؟؟......
    من: کار دارم....
    -شیدا: کارت و بزار واسه بعدا...
    من: نمیشه واجبه....
    -پسر مغرور: ای بابا بذارید بره دیگه شاید دستشویی داره.....
    من:هر هر.....بی مزه.....
    -جوجو: آبجی پس اگه دست به آب نمیخوای بری وایسا دیگه....
    ای بابا اگه اینا گذاشتن....
    من:اگه یه نیگا به برنامه دانشگا بندازید دلیل رفتنم و میفهمید خانوما.......
    -شکوفه: وای خاک تو گورت کنن چرا زودتر نگفتی......
    -شیدا: مرده شور دانشگا رو ببرن که جز امتحان خیری ازش ندیدیم.......
    من: اگه اجازه بدین زحمت و کم کنم؟
    -شکوفه:گمشو برو منم الان میام پیشت یادم بدی هیچی سرم نمیشه...
    من: بیخود.....میخوام درس بخونم تو بیای درس تعطیل میشه....
    -شیدا: منم میام....
    من: ای خدااااااااااااااا......
    -شکوفه: خفه....تا نیم دیگه منو دلبر اونجاییم.....
    من: جهنم و ضرر....خیل خب بیاین.......
    آرش: پرنسس درست خوبه؟......
    من: به کوریه چشم حسود بله.....
    -شیدا:معدلش تا دبیرستان 20 بوده....الانم نمره الف کلاسه....
    -شکوفه:ای تو حلقش بمونه.....نمیدونم این مغز و از کی به ارث بـرده......
    -شایان:موفق باشی پرنسس.....
    من: مر30.........
    -پسر مغرور: مراقب باش ترورت نکنن دانشمند.......
    من: مراقبم........تو کلاه خودتو بگیر باد نبرش........
    پسر مغرور: گرفتم.....
    من: افرین بچه پرووووو.......بایییییییییییی بکس...
    منتظر جوابش نموندم و زدم بیرون......میتونستم بفهمم چقد عصبی شده.....آخی.....نمیدونم چرا خوشم میومد با پسرای مغرور کل کل کنم......
    اون روز درکنار شیدا و شکوفه گذشت.... طبق معمول فقط نیم ساعت فایده دار درس خوندیم و مجبور شدم که شب و تا صب بیدار بمونم و درس بخونم.....
    صب چشمام باز نمیشد کتابو بستم رفتم پایین همه خواب بودن...ساعت 8 کلاس داشتم و 10 هم باید امتحان میدادم.....
    رفتم تو روشور و صورتم و با آب سرد شستم که یکم سرحال تر بشم.....در یخچال و باز کردم زیور دیروز کیک درست کرده بود....عاشقه کیک خونگی وعلی اللخصوص کیکای زیور بودم....یه تیکه کیک برداشتم و یه لیوان شیرهم ریختم و در حالی که به سمت اتاق میرفتم میخوردم.....
    سریع آماده شدم وکتابای مورد احتیاجمو ریختم تو کولمو از اتاق زدم بیرون.....زیور بیدار بود....با دیدنم که اماده بودم یه نگاه به سرتا پام انداخت و گفت:
    -باز میخوای بدون صبحونه بری دانشگاه فشارت بیاد پایین؟؟؟؟...بدو بیا صبحونه بخور......لیوان شیرو گرفتم سمتش و یه لبخند زدم وگفت:
    -مرسی زیور جون...صرف شده....
    -مطمئن؟؟؟؟؟؟
    ازقیافش خندم گرفت و درحالی که خندموکنترل میکردم گفتم:
    -دروغم کجا بود!!!!بیا این لیوان و یه تیکه کیک که کم شده سندش.....
    -خیله خب....
    -به خانم بزرگ بگی من رفتم دانشگاه الان باز الکی نگران میشه....
    -چشم....ایشالا امتحانتو خوب بدی.....
    -تو از کجا فهمیدی؟؟؟؟؟
    -دیشب چراغ اتاقت تا صبح باز بود.....
    -مرسی زیور خانم......
    -برو بسلامت دیرت نشه....
    یه نگاه به ساعت مچی طلاییم انداختم......اوه اوه.....7ونیم بود......
    -خدافظ زیور......
    -بسلامت دخترم....آروم بری.....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    همینجور که میدویدم دستم وبه نشانه ی باشه بلند کردم و از خونه زدم بیرون......سریع سوار ماشین شدم وبا ریموت در و باز کردم و پامو گذاشتم رو گاز که باعث شد وقتی تو کوچه بپیچم صدای لاستیکا بلند شه......
    خداجون خیابونا خلوت باشه میدونی که اگه دیر برسم استاد قناری بیچارم میکنه.....یک ساعت بعد رسیدم در دانشگاه.....هیچ جای پارک نبود......دستم و محکم کوبوندم رو فرمون.....خاک تو سره شانست کنن پریاکه هیچوقت شانس نداشتی.....
    یه نگاه به ساعت انداختم.....وای ربع ساعتم که از کلاس گذشته بود حالا جای پارک از کدوم قبرستونی پیدا کنم......
    همینجور که آروم میرفتم یه ماشین میخواست از پارک دربیاد......لبخند گشادی رو لبم نشست......ای خدا نوکرتم.......اومدم برم پارک کنم که دیدم یکی داره عقب عقب میره تو جا پارک دستمو گذاشتم رو بوق.... ایستادو دستشو از تو شیشه دراورد و تکون داد ....قیافشو از تو ایینه ماشینش میدیدم اوه اوه اخماشووو
    سریع رفتم تو پارک از تو ماشین پیاده شدم و کیفمو از عقب ماشین برداشتم....یه نگا به پسره انداختم به ماشینش تکیه داده بودو دستاشم تو بغلش جمع کرده بود و با اخم داشت منو نگاه میکرد....
    همکلاسیم بود....اخموترین پسره کلاس کسی نمیشد بهش نزدیک بشه......دخترا بدجوری تو نخش بودن ولی اون اصلا به کسی روی خوش نشون نمیداد که کسی جرات نزدیک شدن بهش رو بکنه......
    بدجور بد اخلاق ومغرور بود.....معلوم بود بچه پولداره....خوشکل و خوشتیپ......اخم کردم و کولمو انداختم رو شونمو به سمت دانشگاه رفتم....
    20دقیقه از کلاس گذشته بود..... جلوی در اتاق ایستادم تا نفسم جا بیاد.....اومدم دستگیره رو بچرخونم که یکی زودتر از من در و باز کرد......
    جلل خالق توکی جای پارک پیدا کردی؟؟؟؟؟.....یه نیشخند به من زد و وارد شد.....قدم به شونه هاش هم نمیرسید هیکلی بود ولی چاق نبود لاغربود......برای همین من زیاد دیده نمیشدم......
    استاد از حرف زدن متوقف شدو یه نگا به سمت در کرد....چون صالح جلوم بود نمیشد استادو واضح ببینم...صالح گفت:
    -استاداجازه؟؟؟؟
    استاد عینکشو جابه جا کرد و و ابروهاشو گره کردو به ساعت اشاره کردو گفت:
    -ساعت چنده اقای رادمهر؟؟؟؟؟
    -میدونم....... ماشینم توراه پنچر شده بود.....
    -بفرما بیرون....
    -ولی استاد.....
    استاد صداشو بلندتر کردو گفت:
    -گفتم بیرون.....
    صالح برگشت که بره بیرون یه نگاه بهش انداختم اخی دلم خنک شد پسره پرووو.....طبق معمول اخم....با صدای استاد سه متر پریدم هوا...
    -شما چی خانم کاظمی؟؟؟؟
    آب دهنمو قورت دادموگفتم:
    -ببخشید استاد تو ترافیک گیر کردم شرمنده.....تکرار نمیشه......
    - بیا داخل......
    -هااااااااااااا......
    چشام داشت از حدقه میزد بیرون......
    -نکنه دوست داری راهت ندم........
    -نه نه نه ......مرسی استاد.......
    اومدم درو ببندم دیدم صالح از حرص قرمز شده حالا نوبت من بود...یه نیشخند زدم و در کلاسو بستم.....
    سریع رفتم آخرکلاس نشستم...... نمیتونستم بفهمم چرا استاد منو اجازه دادو صالح و اجازه نداد....
    طبق معمول سر کلاس استاد معروف که بچه ها لقب قناری رو بهش نسبت داده بودن کلی خندیدیم....حرف زدنش خیلی باحال بود قیافش و صداش عین قناری ها بود و باعث میشد که ما خندمون بگیره.....
    کلاس تموم شد واستاد از کلاس زد بیرون همه زیر چشمی نگام میکردن ریز ریز پچ پچ میکردن.... با مشتی که به بازوم خورد صورتم و برگردوندم.....شکوفه و شیدا بودن....طبق معمول نیششون تا بناگوش باز بود.....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -شکوفه:علیکم والسلام به خانم کاظمی تو دل برو.....
    -دیوونه دستم شکست......
    -شکوفه:پس سلامت کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -علیک.....
    درحین جمع و جور کتابام بودم که شیدا گفت:
    -پریا؟؟؟
    -هوم....
    -شکوفه:هوم و درد....
    -شیدا:ای جااان.... عاشقه همین حرفاشم.....
    -شکوفه:خاک تو سر منو تو که همچین دوستی گیرمون اومده...
    همونطور که از رو صندلی بلند میشدم تا برم بیرون گفتم:
    -خوشحال شدم از دوستیتون......بسلامت.....
    -شکوفه:شیطونه میگه بزنم لهش کنم.......
    ریز ریز خندیدم و از کلاس زدم بیرون که با صالح روبه رو شدم.....خندم و قورت دادم از کنارش رد شدم...شکوفه و شیدا خودشونو با دو رسوندن بهم و در حالی که شکوفه نفس نفس میزد گفت:
    -پریا خیلی نگرانشم؟؟
    -نگرانه کی؟؟؟
    -این پسره دیگه......اسمش چی بووود؟؟؟؟
    -شیدا:صالح.....
    -شکوفه:هاااا اره همین......
    -خب چشه؟
    -شکوفه:خداییش میترسم سرطان بگیره........
    -چرا؟؟؟
    -شکوفه:اخه شنیدم کسی که اخم میکنه سرطان میگیره......
    -شیدا:دقیقا مثله پریا.....
    -به شما چه ........سرتون تو کاره خودتون باشه......
    -شکوفه:بله سرورم.....
    روی نیمکت محوطه نشستم و هردوشون طبقه معمول دو طرفم نشستن.....جریان جای پارک و براشون گفتم و کلی خندیدیم......ساعت از دستمون در رفته بود شیدا محکم زد تو سرشو گفت:
    -خاک تو سر شدیم پاشین امتحان شروع شد.....
    نمیدونم چطور بلند شدیمو به سمت کلاس رفتیم.... بچه ها ازم جلو زدن.....داشتم از پله ها میرفتم بالا که کیفم به نرده گیر کرد و همه ی وسایلم ریختن زمین.....شکوفه برگشت سمتم و گفت:
    -ای دست و پا چلفتی نگا جلو پات کن یکم......
    -ول کن اینارو برو کلاس الان جمع میکنم میام....
    -باشه بدو....
    سریع وسایلو ریختم تو کیفمو به سمت کلاس رفتم.....استاد داشت برگه پخش میکرد.....خداروشکر استاد خوبی بود و گیر نمیداد.....
    دو صندلی آخر کلاس خالی بود.... رفتم آخرکلاس....دوصندلی بین شکوفه و صالح بودن.....صندلی رو که سمت شکوفه بود و انتخاب کردم و نشستم....سنگینی نگاهشو احساس میکردم...استاد رسید به منومیخواست برگه بده که از شانس افتضاحه من دو برگه از هم جدا نمیشدن....دو برگه رو داد دستمو گفت :
    -یکیشو بده به بعدی.....
    وبلافاصله رفت....حالا مگه جدا میشدن......صالح زیر لب زمزمه کرد:
    -دست و پا چلفتی .....دو برگه رو هم نمیتونه جدا کنه.....
    با اخم برگشتم سمتش و اروم طوری که کلاس بهم نریزه گفتم:
    -چی گفتییی؟؟؟
    اونم اخم کرد و گفت:
    -فکر نکنم لازم باشه دوباره بگم......بلند گفتم صد در صد شنیدی.....
    با چشم وابروهاش به برگه های تو دستم اشاره کرد و گفت:
    -برگه ها پاره شد....
    یه نگاه به برگه ها کردم از حرصم برگه ها رو فشار میدادم.....
    -برگه رو بده وقت داره میره.....
    از عصبانیت برگه هارو محکم تو دستم تکون دادم و برگه ها جدا شدن......برگه رو گرفتم سمتشو با اخم از دستم محکم کشیدش......
    روانی....منتظر تلافیش باش.....شروع کردم به جواب دادن.....همه تشریحی بودن....بعد از نیم ساعت سرمو بالا اوردم......گردنمو کمرم خیلی درد میکردن......دستمو گذاشتم پشته گردنمو ماساژش دادم.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    یه نگاه به برگه انداختم خدارو شکر همه رو تونسته بودم جواب بدم یه نیم نگاه به شکوفه و شیدا انداختم تا حدودی جواب داده بودن......کنجکاو شدم و یه نگاه به برگه پسره انداختم.....اه باز همه رو جواب داده.....
    اسممو بالای برگه نوشتم و از روی صندلی بلند شدم.... برگه رو تحویل دادم و از کلاس زدم بیرون.....پشت سرم هم صالح اومد.....از کنارم رد شد و با نیشخند گفت:
    -همه ی دخترا وقتی حرص میخورن مثل توچشماشون عین وزغ میشه؟؟؟
    ایستادم ...
    اجازه ی جواب دادن بهم نداد و رفت......دوست داشتم برم یه جواب درشت بهش بدم که دیگه......استغفرا....
    خدایا ببین تقصیرخودش اگه بلایی سرش اوردم شاکی نشی یااااا.......
    منتظرشکوفه و شیدا ایستادم تا بیان بیرون.....بدجوری زده بود تو برجکم.....وقتی یکی خیلی پرویی کنه ونتونم جلوش دربیام اعصابم بهم میریزه....
    طبق معمول من باید این دوتارو میرسوندم... به سمت ماشین رفتیم.....ماشینش و جلوم پارک کرده بود وانقد فاصلش نزدیک بود که نمیشد از پارک در بیام.....
    رفتم جلو ومحکم با پام کوبوندم به لاستیک ماشینش...احمق از لج اینکارو کرده بود جلوش اندازه ی نیم متر خالی بود....
    -شیدا:کدوم احمقی اینجوری پارک کرده؟
    -ماشین پسرست....
    -شکوفه:کدوم پسره؟
    -صالح....
    پقی دوتا زدن زیره خنده....اخم کردم و با عصبانبت گفتم:
    -چیه؟؟؟؟؟؟؟....
    -شکوفه:چه شما باحالید......عجب تلافی کرده...خودمونیما پسره هم اونقدرا منگل وسربه زیرنیستاااااا.....
    -شیدا:اوهههه....چه خبرهههه؟؟؟چرا دقو دلیتو روی لاستیک بیچاره درمیاری....بیا صداشو دراوردی.....
    -همینو میخواستم......
    طولی نکشید که پیداش شد......همچین اخم کرده بودم که انگار قاتل بابام بود......صدای ماشینو قطع کردو یه لبخند مرموز هم گوشه ی لب*ش بود.....سریع توپیدم:
    -شما که پارک بلد نیستید چرا سوار ماشین میشید؟؟؟؟.....
    -به خودم مربوطه.....
    -مراقب باش پرت به پرم گیر نکنه وگرنه پرپرت میکنم......
    -ریز میبینمت.....
    -از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.....
    معطل نکردم و سریع سوار ماشین شدم....بچه ها هم سوار شدن و اونم چند ثانیه بعدمثل اینکه داره عروس میبره از پارک خارج شد و گاز داد رفت و منم راه افتادم......
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا