نشسته بودیم تو ماشین و ونداد تو سکوت رانندگی می کرد. هنوز ریتم نفسام به حالت عادی برنگشته بود و هنوز پر حرص و عصبانیت بودم! یه مشت دستمال چپونده بودم روی زخمای دستم که جلوی خونریزی رو بگیرم.
پاکت سیگارمو از تو جیبم در آوردم و اومدم یه نخ ازش بکشم بیرون که ونداد از دستم قاپیدش و بدون اینکه حرفی بزنه به رانندگی کردنش ادامه داد! گردنمو چرخوندم سمتش و منتظر موندم چیزی بگه اما خیلی خونسرد جلوی یه سطل آشغال وایساد و شیشه رو کشید پایین و پاکت سیگار رو پرت کرد توش و راه افتاد!
حوصله بحث کردن نداشتم. چشمامو رو هم گذاشتم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. یه خرده که گذشت دیدم ماشین از حرکت ایستاد. چشم باز کردم. جلوی یه بیمارستان بودیم. بی حرف زل زدم به روبروم. نه من حرکتی کردم نه ونداد. شاید دو سه دیقه ای همون جوری نشسته بودیم تا اینکه ونداد دست گذاشت سر شونه ام و محکم فشارش داد و گفت: مردتر از تو آدم ندیدم آبان! با اینکه ویدا و آرمان اون نامردی بزرگو در حقت کردن بازم راضی نمی شی بچه اشون اذیت بشه! به خدا دلت خیلی بزرگه! حرفایی رو که از چند هفته و شاید چند ماه پیش بیخ گلوم گیر کرده بود و هر بار تا نوک زبونم می اومد و به زور می فرستادم پایین، امروز به عمه گفتی! نمی خوام خیال کنی از اینکه با مادرت دعوات شده خوشحالم! اما حرفایی بود که عمه باید می شنید!مرسی آبان!
برگشتم سمتش. نگاه قدردانشو دوخت به چشمام. دستشو از سر شونه ام برداشتم و گفتم: راه بیافت عوض صحنه های رمانتیک خلق کردن!
با سر اشاره ای به بیمارستان کرد و گفت: دستتو دکتر ببینه بعد می ریم.
دستمو بردم سمت سوییچ و گفتم: برو ونداد حوصله ندارم!
دستمو پس زد و سوییچ رو در آورد و گفت: بریم آبان، این اگه قرار بود خونش با چهارتا پر دستمال بند بیاد تا حالا بند اومده بود!
-بریم خونه پانسمانش می کنم خونریزیش قطع می شه!
دیدم راه نمی افته برگشتم سمتش و با تحکم گفتم: اگه نمی خوای راه بیافتی بگو پیاده شم خودم برم!
سری به علامت تأسف تکون داد، استارت زد و راه افتاد. بعد یه خرده سکوت گفت: حال این روزای بدتو فقط یه نفر می تونه درمون کنه!
بدون اینکه برگردم سمتش یا سرمو از پشتی صندلی جدا کنم گفتم: خفه شو!
ونداد دوباره ساکت شد و شاید حدود یه ربع هیچ حرفی نزد و بعد یهو بی مقدمه گفت: بهار!
براق شدم سمتش و گفتم: مگه نگفتم خفه شو ونداد؟!
ونداد خیلی خونسرد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: یعنی چی؟! مگه هر بهاری بهار تواِ؟! دارم می گم بهار خوبیش به هوای خوبشه! مهلت نمی دی آدم حرف بزنه!مرتیکه عنق!
یه خودتی زیرلبی نثارش کردم و گفتم: برو سمت خونه ی خودتون! من می خوام امشب تنها باشم!
-لازم نکرده! همین مونده این دفعه تو رو سکته زده برسونم بیمارستان!
:دیگه پوست کلفت شدم کارم از سکته گذشته! برو سمت خونه اتون!
-نچ! حاجی گفت تنهات نذارم!
:حاجی واسه ... استغفرالله! ونداد امشب حوصله ندارم! می خوام تنها باشم! دلم نمی خواد تو بیای خونه امون!
-من بهت قول بدم لام تا کام باهات حرف نزنم راضی می شی؟! منو خونه اتون راه می دی؟!! اصلاً می یام، تو خیال کن من مبل، آباژور، میز، تلویزیون! نه نه تلویزیون نه! اون باز یه خرده صدا داره! خیال کن اصلاً من نیستم! کاری که نمی خوای بکنی! نهایت خلافت اینه بشینی خودتو تو دود خفه کنی و سیگار بکشی دیگه؟! دختر مختر که تو کارت نیست منو بخوای دک کنی! من می یام و یه گوشه واسه خودم می گیرم می خوابم! به جان تو خیلی هم علاقه ای ندارم امشب در جوار عنق منکسره ای مثل تو باشم ولی خب دیگه به حاجی قول دادم تنهات نذارم!
کلافه پوفی کردم و دستمال بیشتری روی دستم گذاشتم و فشار دادم. حریف ونداد نمی شدم و بحث کردن باهاش بی فایده بود! شوخی می کرد که حال و هوامو عوض کنه اما مطمئناً خودش هم می دونست چقدر بی فایده است!
رسیدیم خونه، ونداد ماشین رو پارک کرد تو حیاط و من در رو بستم و رفتم بالا و ولو شدم رو مبل! خیلی خسته بودم! خونریزی دستمم هم باعث بود یه خرده احساس ضعف کنم. از جام پاشدم و رفتم تو دستشویی، شیر آب رو وا کردم تا دستمو بگیرم زیرش که صدای ونداد رو شنیدم: به زخمت آب نزنی ها! چرک می کنه ناسور می شه!
شیر آب رو بستم و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و رفتم بیرون. کاپشنش رو در آورده و نشسته بود رو مبل. جعبه رو گذاشتم رو میز و دستمالا رو از رو دستم برداشتم. خونریزی خیلی هم کم نبود. چندجای دستمو بریده بودم و چند جایی هم خراش بود! جواب این دست رو روز قیامت چه جوری می خواستم بدم خدا می دونست! ونداد بی حرف خودشو کشید جلو و در جعبه رو باز کرد. پنبه و بتادینو برداشت و دستمو کشید سمت خودش و شروع کرد به پانسمان کردن. کارش که تموم شد از جام بلند شدم و پرسیدم:چایی می خوری؟!
جواب نداد!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: می خوای بخوابی؟!
باز سکوت کرد!
دوباره پرسیدم: تو هال می خوابی یا تو اتاق من؟!
بازم حرفی نزد!
نشستم روی مبل و زل زدم به چشماش که منو نگاه می کرد و پرسیدم: چیه؟! لال مردی؟!
ابروهاشو انداخت بالا به نشونه ی نه! سری به علامت نفهمیدن تکون دادم و پرسیدم: خب پس چی؟!
با ایما و اشاره بهم فهموند زیپ دهنشو کشیده و حرف نمی زنه چون من خواستم! خیز برداشتم سمتش که عین فشنگ در رفت و در همون حال گفت: بابا بی خیال آبان! فقط مونده پرونده یه قتل به هنرنمایی های این روزات اضافه بشه!
پالتومو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:خیلی دوست دارم بدونم گزارش هنرنمایی های منو کی بهت داده!
-والله چون تو شهره عام و خاص هستی عزیزم دوربینا همه روت زوم شده! به صورت آن لاین زندگیت تو نت پخش می شه!
کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و گفتم:کم چرت بگو ونداد! به خدا خیلی خسته ام! خیلی هم عصبی و کلافه ام! دق دلیمو سر تو خالی می کنم ها!
اومد تو آشپزخونه و نشست پشت میز و گفت: هنوز دق دلیی هم مونده که خالی نکرده باشی آبان؟! تو که مامان بدبختتو درسته قورت دادی که؟!
برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: پس انتظار داشتی بشینم و براش دست بزنم از اینکه منو به ریش ویدا می بنده؟!
-ریش رو که تو داری؟! به خدا ویدا هفته ای یه بار می ره آرایشگاه واسه بند ابرو!
با عصبانیت زل زدم بهش که گفت: خب آمار دقیقشو دارم چون اون ساعتی رو که می ره آرایشگاه من مجبورم از آیدین نگهداری کنم!
از آشپزخونه رفتم بیرون و نزدیک در اتاقم گفتم: حالا خوبه قرار بود حرف نزنی و این جوری بلبل شدی!
از همون آشپزخونه با صدای بلندتری گفت: تکلیفت با خودت معلوم نیست ها! حرف نمی زنم حمله می کنی بهم! حرف می زنم متلک می گی! موضعه اتو روشن کن من بفهمم چند چندیم!
-دست از لودگیت برداری و جدی باشی کافیه!
لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. یه تیشرت و شلوارک هم پرت کردم سمت ونداد که لم داده بود رو کاناپه و گفتم: پاشو در آر لباساتو.
کش و قوسی به خودش داد و گفت: با اینکه سر شبه من خیلی خسته ام! انقدر که امروز حرص خوردم فکر کنم فیت نسم بهم خورده!
نشستم رو مبل روبروش و گفتم: تا صبح هم که بشینی و شوخی ترین شوخی های دنیا رو هم که به زبون بیاری حال من خوب نمی شه ونداد! خودتو خسته نکن!
-می دونم! گفتم که بهت حالت فقط با وجود بهار خوب می شه!
تو سکوت و با کلافگی زل زدم بهش و یه نفس عمیق از دماغم کشیدم! سری به علامت چیه تکون داد و گفت: مگه بد می گم؟! خیال کن الآن بهار اینجا بود! جای من اصلاً اون روی این مبل لم داده بود! لم نه ببخشید! نشسته بود! کیف نمی کردی از اینکه کنارته؟! اصلاً چیز دیگه ای برات مهم بود؟! به قرآن نبود! لگد زدی به بخت خودت آبان! دختره اونقدر خاطرخواهت شده که هر یه جمله ای که می گـه صد تا آبان توشه!اول آبان می خوام برم کلاس زبان! وسط آبان می خوام یه سفر برم مشهد! آخر آبان دیگه هوا سرد می شه باید یه پالتو بخرم! آبان امسال هوا خیلی سرد بود! آبان همیشه سرده! آبان همیشه خاک بر سره! آبان حق این دختره نیست این جوری باهاش تا کنی! بیا و از خر شیطون پیاده شو!
-الآن شیطون تویی که داری یه کاری می کنی من پای قسمم نایستم!
ونداد بی توجه به حرفم ادامه داد: به خدا اگه باهاش باشی حالت خیلی بهتر می شه! بهار می تونه واسه ات معجزه کنه آبان! از این رخوت! از این حرص و جوش دور می مونی! می شه واسه ات یه نیروی دوباره!
-اینا رو بگو و بیشتر این دل صاحب مرده رو آتیش بزن!
:بد که نمی گم قربونت برم! خودت بهتر از من می دونی تو اون دلت چه خبره! اما بیشتر از من نمی دونی که بهار داره چی می کشه!
-عادت می کنه!
:انقدر تظاهر نکن که خیلی سنگی! سنگ بودن بهت نمی یاد آبان! سرد بودن بهت نمی یاد! من می دونم که تو تنها آبان گرم این دنیایی! من می دونم که ته وجودت چقدر مهربونیه! چه جوری داری خودتو پشت این چهره خشن و سنگی و سرد پنهون می کنی به خدا موندم!
از جام پاشدم و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: منم عادت می کنم! مگه نه اینکه همه ی زندگیم شده عادت؟! عادت کردم به شکست! عادت کردم به قضاوت شدن! عادت کردم به خــ ـیانـت دیدن! عادت کردم به از پشت خنجر خوردن! عادت کردم به زمین خوردن! عادت کردم به دوباره بلند شدن! این بار هم عادت می کنم! دوباره دستمو می گیرم به دیوار و بلند می شم! یه خرده راه می رم و کم کم این درد هم بایگانی می شه تو وجودم!
می دونستم بابا همیشه توی یخچال یه پاکت سیگار داره. سرمو کرده بودم توش و داشتم می گشتم که دست ونداد نشست رو پشتم. کلافه از پیدا نکردنش در یخچال رو بستم و ونداد گفت:بهار ازم قول گرفته وقتی باهات هستم نذارم سیگار بکشی!
چشم غره ای بهش رفتم و از تو کابینت یه مسکن برداشتم و با آب خوردم. کتری جوش اومده بود. ونداد یه من دم می کنم گفت و رفت سراغ قوری. نشستم پشت میز و همون جوری که با پانسمان دستم که خون تازه روشو قرمز کرده بود ور می رفتم گفتم: درد داره!
برگشت سمتم و نگاهی به دستم انداخت و گفت: بخیه لازمه! حالا ببین من کی گفتم.
-درد داره که بخوای اونی رو که برات مهمه، دوستش داری، فراموش کنی! درد داره بخوای نخواییش! اما دردش مزمن می شه! کم کم باهاش عجین می شی! می شه جزئی از وجودت! اونقدر که گاهی فراموشش می کنی! هست، بعضی وقتا سر باز می کنه اما بهش عادت می کنی! اینا رو به بهار هم گفتم. این دردو کشیدم! تجربه اشو قبلاً داشتم! می دونی که؟!
-دوبار از دست دادن واسه یه آدم بیشتر از ظرفیته! کارت به جنون می کشه آبان! همین الآن خودتو تو این چند هفته یه مرور بکن! ببین حال و روزت از اون روزی که جریانو به بهار گفتی چه جوری بوده! چند روز درست و حسابی غذا نخوردی؟! چند روز بی بهونه و بی دلیل به همه توپیدی؟! چند روز بی هدف توی خیابونا راه رفتی و نصفه شب برگشتی خونه؟! چند تا باکس سیگارو تموم کردی؟! چند کیلو لاغر شدی؟! چند تا تار موت سفید شد؟! تو مرد این بازی نیستی آبان! هیچ مردی نمی تونه اهل این بازی باشه! هیچ مردی دلش نمی یاد دختری مثل بهار رو اونجوری برنجونه! دختری رو که تو شده بودی امید دوباره اش! دستشو گرفتی و بهش گفتی از رو زمین بلند شه! همین که خواست روی پاهاش وایسه ولش کردی! محکم خورده زمین آبان! این بار چنان خورده زمین که حتی نمی تونه بلند شه! دیگه امید به بلند شدن نداره اصلاً! این نه حق تواِ نه حق اون! یه فکری به حال خودت اگه نمی کنی یه فکری واسه بهار بکن! باور کن من ...
صدای زنگ موبایل ونداد باعث شد حرفش نیمه کاره بمونه! بهتر! اونقدر تحت فشار بودم که دیگه نیازی به نمک به زخم پاشیدنای ونداد نبود! رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تخت و ساعدمو گذاشتم روی چشمام. هر جوری که فکر می کردم ونداد حق داشت! دلم هوای بهارو کرده بود. کاش اینجا بود! کاش دست می کشید تو موهام و بهم اطمینان می داد همه ی روزای بد بالاخره تموم می شه! کاش بود و من می تونستم باور کنم که یه نفر تو این دنیا می تونه منو درک کنه! اونقدر زیاد که به خاطر من و پا به پای من خلاف مسیر این رودخانه شنا کنه! خلاف دوست داشتنی که هر دو درگیرش شده بودیم! دلم هوای لبخند دلگرم کننده اشو کرده بود! دلم هوای انگشتای ظریف و باریکشو کرده بود! دلم هوای بهارو کرده بود! بهار اومده بود اما بهار رو نداشتم! حتی دیگه پاییز هم نبودم! بدون بهار، زمستونی ترین ماه تقویم بودم! بدون بهار زمستون با من شروع می شد! بدون بهار اولین ماه زمستون بودم!
***
صدای ونداد از اتاق آفاق می اومد که داشت با ملیکا حرف می زد. یه یادداشت نوشتم که می رم سیگار بخرم و چسبوندم به تلویزیون. لباسامو عوض کردم و رفتم تو حیاط! فقط مونده بودم اگه قراره تا سوپری سر کوچه برم و یه پاکت سیگار بخرم پس چرا دارم ماشینو می برم بیرون! در حیاط رو بستم و نشستم پشت رل و بدون اینکه لحظه ای فکر کنم کشیده شدم سمت خونه ی بهار! نه منطقی پشت کارم بود، نه اطمینانی از اینکه بتونم ببینمش! فقط می خواستم پایین پنجره های خونه ای باشم که نمی دونستم کدومش رو به اتاق بهار باز می شه! می خواستم بوی قهوه و عطر بهار رو به یادم بیارم و واسه این کار نیاز بود که برم و تو نزدیک ترین جای ممکن بهش، چشمامو روی هم بذارم و نفسای عمیق بکشم! فقط نیاز داشتم با فکر کردن به بهار اون عصر جهنمی و حرفایی که از مامان شنیده بودم رو فراموش کنم!
یه ساعتی بود که نشسته بودم پایین خونه ی بهار و چشمامو بسته بودم و فکر می کردم! یه ساعتی بود که زخم دستم زق زق می کرد و من بی اهمیت بهش سعی می کردم با فکر کردن به بهار زخمایی که از حرفای مامان به دلم خورده بودو فراموش کنم.
در ماشین باز و بسته شد و عطری پیچید توش! چشم باز کردم و سرمو برگردوندم و دیدمش! کنارم بهاری نشسته بود که بوی بهار می داد! بوی زندگی! کنارم بهاری نشسته بود که با همه ی وجود می خواستمش!
پاکت سیگارمو از تو جیبم در آوردم و اومدم یه نخ ازش بکشم بیرون که ونداد از دستم قاپیدش و بدون اینکه حرفی بزنه به رانندگی کردنش ادامه داد! گردنمو چرخوندم سمتش و منتظر موندم چیزی بگه اما خیلی خونسرد جلوی یه سطل آشغال وایساد و شیشه رو کشید پایین و پاکت سیگار رو پرت کرد توش و راه افتاد!
حوصله بحث کردن نداشتم. چشمامو رو هم گذاشتم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. یه خرده که گذشت دیدم ماشین از حرکت ایستاد. چشم باز کردم. جلوی یه بیمارستان بودیم. بی حرف زل زدم به روبروم. نه من حرکتی کردم نه ونداد. شاید دو سه دیقه ای همون جوری نشسته بودیم تا اینکه ونداد دست گذاشت سر شونه ام و محکم فشارش داد و گفت: مردتر از تو آدم ندیدم آبان! با اینکه ویدا و آرمان اون نامردی بزرگو در حقت کردن بازم راضی نمی شی بچه اشون اذیت بشه! به خدا دلت خیلی بزرگه! حرفایی رو که از چند هفته و شاید چند ماه پیش بیخ گلوم گیر کرده بود و هر بار تا نوک زبونم می اومد و به زور می فرستادم پایین، امروز به عمه گفتی! نمی خوام خیال کنی از اینکه با مادرت دعوات شده خوشحالم! اما حرفایی بود که عمه باید می شنید!مرسی آبان!
برگشتم سمتش. نگاه قدردانشو دوخت به چشمام. دستشو از سر شونه ام برداشتم و گفتم: راه بیافت عوض صحنه های رمانتیک خلق کردن!
با سر اشاره ای به بیمارستان کرد و گفت: دستتو دکتر ببینه بعد می ریم.
دستمو بردم سمت سوییچ و گفتم: برو ونداد حوصله ندارم!
دستمو پس زد و سوییچ رو در آورد و گفت: بریم آبان، این اگه قرار بود خونش با چهارتا پر دستمال بند بیاد تا حالا بند اومده بود!
-بریم خونه پانسمانش می کنم خونریزیش قطع می شه!
دیدم راه نمی افته برگشتم سمتش و با تحکم گفتم: اگه نمی خوای راه بیافتی بگو پیاده شم خودم برم!
سری به علامت تأسف تکون داد، استارت زد و راه افتاد. بعد یه خرده سکوت گفت: حال این روزای بدتو فقط یه نفر می تونه درمون کنه!
بدون اینکه برگردم سمتش یا سرمو از پشتی صندلی جدا کنم گفتم: خفه شو!
ونداد دوباره ساکت شد و شاید حدود یه ربع هیچ حرفی نزد و بعد یهو بی مقدمه گفت: بهار!
براق شدم سمتش و گفتم: مگه نگفتم خفه شو ونداد؟!
ونداد خیلی خونسرد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: یعنی چی؟! مگه هر بهاری بهار تواِ؟! دارم می گم بهار خوبیش به هوای خوبشه! مهلت نمی دی آدم حرف بزنه!مرتیکه عنق!
یه خودتی زیرلبی نثارش کردم و گفتم: برو سمت خونه ی خودتون! من می خوام امشب تنها باشم!
-لازم نکرده! همین مونده این دفعه تو رو سکته زده برسونم بیمارستان!
:دیگه پوست کلفت شدم کارم از سکته گذشته! برو سمت خونه اتون!
-نچ! حاجی گفت تنهات نذارم!
:حاجی واسه ... استغفرالله! ونداد امشب حوصله ندارم! می خوام تنها باشم! دلم نمی خواد تو بیای خونه امون!
-من بهت قول بدم لام تا کام باهات حرف نزنم راضی می شی؟! منو خونه اتون راه می دی؟!! اصلاً می یام، تو خیال کن من مبل، آباژور، میز، تلویزیون! نه نه تلویزیون نه! اون باز یه خرده صدا داره! خیال کن اصلاً من نیستم! کاری که نمی خوای بکنی! نهایت خلافت اینه بشینی خودتو تو دود خفه کنی و سیگار بکشی دیگه؟! دختر مختر که تو کارت نیست منو بخوای دک کنی! من می یام و یه گوشه واسه خودم می گیرم می خوابم! به جان تو خیلی هم علاقه ای ندارم امشب در جوار عنق منکسره ای مثل تو باشم ولی خب دیگه به حاجی قول دادم تنهات نذارم!
کلافه پوفی کردم و دستمال بیشتری روی دستم گذاشتم و فشار دادم. حریف ونداد نمی شدم و بحث کردن باهاش بی فایده بود! شوخی می کرد که حال و هوامو عوض کنه اما مطمئناً خودش هم می دونست چقدر بی فایده است!
رسیدیم خونه، ونداد ماشین رو پارک کرد تو حیاط و من در رو بستم و رفتم بالا و ولو شدم رو مبل! خیلی خسته بودم! خونریزی دستمم هم باعث بود یه خرده احساس ضعف کنم. از جام پاشدم و رفتم تو دستشویی، شیر آب رو وا کردم تا دستمو بگیرم زیرش که صدای ونداد رو شنیدم: به زخمت آب نزنی ها! چرک می کنه ناسور می شه!
شیر آب رو بستم و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و رفتم بیرون. کاپشنش رو در آورده و نشسته بود رو مبل. جعبه رو گذاشتم رو میز و دستمالا رو از رو دستم برداشتم. خونریزی خیلی هم کم نبود. چندجای دستمو بریده بودم و چند جایی هم خراش بود! جواب این دست رو روز قیامت چه جوری می خواستم بدم خدا می دونست! ونداد بی حرف خودشو کشید جلو و در جعبه رو باز کرد. پنبه و بتادینو برداشت و دستمو کشید سمت خودش و شروع کرد به پانسمان کردن. کارش که تموم شد از جام بلند شدم و پرسیدم:چایی می خوری؟!
جواب نداد!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: می خوای بخوابی؟!
باز سکوت کرد!
دوباره پرسیدم: تو هال می خوابی یا تو اتاق من؟!
بازم حرفی نزد!
نشستم روی مبل و زل زدم به چشماش که منو نگاه می کرد و پرسیدم: چیه؟! لال مردی؟!
ابروهاشو انداخت بالا به نشونه ی نه! سری به علامت نفهمیدن تکون دادم و پرسیدم: خب پس چی؟!
با ایما و اشاره بهم فهموند زیپ دهنشو کشیده و حرف نمی زنه چون من خواستم! خیز برداشتم سمتش که عین فشنگ در رفت و در همون حال گفت: بابا بی خیال آبان! فقط مونده پرونده یه قتل به هنرنمایی های این روزات اضافه بشه!
پالتومو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:خیلی دوست دارم بدونم گزارش هنرنمایی های منو کی بهت داده!
-والله چون تو شهره عام و خاص هستی عزیزم دوربینا همه روت زوم شده! به صورت آن لاین زندگیت تو نت پخش می شه!
کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و گفتم:کم چرت بگو ونداد! به خدا خیلی خسته ام! خیلی هم عصبی و کلافه ام! دق دلیمو سر تو خالی می کنم ها!
اومد تو آشپزخونه و نشست پشت میز و گفت: هنوز دق دلیی هم مونده که خالی نکرده باشی آبان؟! تو که مامان بدبختتو درسته قورت دادی که؟!
برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: پس انتظار داشتی بشینم و براش دست بزنم از اینکه منو به ریش ویدا می بنده؟!
-ریش رو که تو داری؟! به خدا ویدا هفته ای یه بار می ره آرایشگاه واسه بند ابرو!
با عصبانیت زل زدم بهش که گفت: خب آمار دقیقشو دارم چون اون ساعتی رو که می ره آرایشگاه من مجبورم از آیدین نگهداری کنم!
از آشپزخونه رفتم بیرون و نزدیک در اتاقم گفتم: حالا خوبه قرار بود حرف نزنی و این جوری بلبل شدی!
از همون آشپزخونه با صدای بلندتری گفت: تکلیفت با خودت معلوم نیست ها! حرف نمی زنم حمله می کنی بهم! حرف می زنم متلک می گی! موضعه اتو روشن کن من بفهمم چند چندیم!
-دست از لودگیت برداری و جدی باشی کافیه!
لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. یه تیشرت و شلوارک هم پرت کردم سمت ونداد که لم داده بود رو کاناپه و گفتم: پاشو در آر لباساتو.
کش و قوسی به خودش داد و گفت: با اینکه سر شبه من خیلی خسته ام! انقدر که امروز حرص خوردم فکر کنم فیت نسم بهم خورده!
نشستم رو مبل روبروش و گفتم: تا صبح هم که بشینی و شوخی ترین شوخی های دنیا رو هم که به زبون بیاری حال من خوب نمی شه ونداد! خودتو خسته نکن!
-می دونم! گفتم که بهت حالت فقط با وجود بهار خوب می شه!
تو سکوت و با کلافگی زل زدم بهش و یه نفس عمیق از دماغم کشیدم! سری به علامت چیه تکون داد و گفت: مگه بد می گم؟! خیال کن الآن بهار اینجا بود! جای من اصلاً اون روی این مبل لم داده بود! لم نه ببخشید! نشسته بود! کیف نمی کردی از اینکه کنارته؟! اصلاً چیز دیگه ای برات مهم بود؟! به قرآن نبود! لگد زدی به بخت خودت آبان! دختره اونقدر خاطرخواهت شده که هر یه جمله ای که می گـه صد تا آبان توشه!اول آبان می خوام برم کلاس زبان! وسط آبان می خوام یه سفر برم مشهد! آخر آبان دیگه هوا سرد می شه باید یه پالتو بخرم! آبان امسال هوا خیلی سرد بود! آبان همیشه سرده! آبان همیشه خاک بر سره! آبان حق این دختره نیست این جوری باهاش تا کنی! بیا و از خر شیطون پیاده شو!
-الآن شیطون تویی که داری یه کاری می کنی من پای قسمم نایستم!
ونداد بی توجه به حرفم ادامه داد: به خدا اگه باهاش باشی حالت خیلی بهتر می شه! بهار می تونه واسه ات معجزه کنه آبان! از این رخوت! از این حرص و جوش دور می مونی! می شه واسه ات یه نیروی دوباره!
-اینا رو بگو و بیشتر این دل صاحب مرده رو آتیش بزن!
:بد که نمی گم قربونت برم! خودت بهتر از من می دونی تو اون دلت چه خبره! اما بیشتر از من نمی دونی که بهار داره چی می کشه!
-عادت می کنه!
:انقدر تظاهر نکن که خیلی سنگی! سنگ بودن بهت نمی یاد آبان! سرد بودن بهت نمی یاد! من می دونم که تو تنها آبان گرم این دنیایی! من می دونم که ته وجودت چقدر مهربونیه! چه جوری داری خودتو پشت این چهره خشن و سنگی و سرد پنهون می کنی به خدا موندم!
از جام پاشدم و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: منم عادت می کنم! مگه نه اینکه همه ی زندگیم شده عادت؟! عادت کردم به شکست! عادت کردم به قضاوت شدن! عادت کردم به خــ ـیانـت دیدن! عادت کردم به از پشت خنجر خوردن! عادت کردم به زمین خوردن! عادت کردم به دوباره بلند شدن! این بار هم عادت می کنم! دوباره دستمو می گیرم به دیوار و بلند می شم! یه خرده راه می رم و کم کم این درد هم بایگانی می شه تو وجودم!
می دونستم بابا همیشه توی یخچال یه پاکت سیگار داره. سرمو کرده بودم توش و داشتم می گشتم که دست ونداد نشست رو پشتم. کلافه از پیدا نکردنش در یخچال رو بستم و ونداد گفت:بهار ازم قول گرفته وقتی باهات هستم نذارم سیگار بکشی!
چشم غره ای بهش رفتم و از تو کابینت یه مسکن برداشتم و با آب خوردم. کتری جوش اومده بود. ونداد یه من دم می کنم گفت و رفت سراغ قوری. نشستم پشت میز و همون جوری که با پانسمان دستم که خون تازه روشو قرمز کرده بود ور می رفتم گفتم: درد داره!
برگشت سمتم و نگاهی به دستم انداخت و گفت: بخیه لازمه! حالا ببین من کی گفتم.
-درد داره که بخوای اونی رو که برات مهمه، دوستش داری، فراموش کنی! درد داره بخوای نخواییش! اما دردش مزمن می شه! کم کم باهاش عجین می شی! می شه جزئی از وجودت! اونقدر که گاهی فراموشش می کنی! هست، بعضی وقتا سر باز می کنه اما بهش عادت می کنی! اینا رو به بهار هم گفتم. این دردو کشیدم! تجربه اشو قبلاً داشتم! می دونی که؟!
-دوبار از دست دادن واسه یه آدم بیشتر از ظرفیته! کارت به جنون می کشه آبان! همین الآن خودتو تو این چند هفته یه مرور بکن! ببین حال و روزت از اون روزی که جریانو به بهار گفتی چه جوری بوده! چند روز درست و حسابی غذا نخوردی؟! چند روز بی بهونه و بی دلیل به همه توپیدی؟! چند روز بی هدف توی خیابونا راه رفتی و نصفه شب برگشتی خونه؟! چند تا باکس سیگارو تموم کردی؟! چند کیلو لاغر شدی؟! چند تا تار موت سفید شد؟! تو مرد این بازی نیستی آبان! هیچ مردی نمی تونه اهل این بازی باشه! هیچ مردی دلش نمی یاد دختری مثل بهار رو اونجوری برنجونه! دختری رو که تو شده بودی امید دوباره اش! دستشو گرفتی و بهش گفتی از رو زمین بلند شه! همین که خواست روی پاهاش وایسه ولش کردی! محکم خورده زمین آبان! این بار چنان خورده زمین که حتی نمی تونه بلند شه! دیگه امید به بلند شدن نداره اصلاً! این نه حق تواِ نه حق اون! یه فکری به حال خودت اگه نمی کنی یه فکری واسه بهار بکن! باور کن من ...
صدای زنگ موبایل ونداد باعث شد حرفش نیمه کاره بمونه! بهتر! اونقدر تحت فشار بودم که دیگه نیازی به نمک به زخم پاشیدنای ونداد نبود! رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تخت و ساعدمو گذاشتم روی چشمام. هر جوری که فکر می کردم ونداد حق داشت! دلم هوای بهارو کرده بود. کاش اینجا بود! کاش دست می کشید تو موهام و بهم اطمینان می داد همه ی روزای بد بالاخره تموم می شه! کاش بود و من می تونستم باور کنم که یه نفر تو این دنیا می تونه منو درک کنه! اونقدر زیاد که به خاطر من و پا به پای من خلاف مسیر این رودخانه شنا کنه! خلاف دوست داشتنی که هر دو درگیرش شده بودیم! دلم هوای لبخند دلگرم کننده اشو کرده بود! دلم هوای انگشتای ظریف و باریکشو کرده بود! دلم هوای بهارو کرده بود! بهار اومده بود اما بهار رو نداشتم! حتی دیگه پاییز هم نبودم! بدون بهار، زمستونی ترین ماه تقویم بودم! بدون بهار زمستون با من شروع می شد! بدون بهار اولین ماه زمستون بودم!
***
صدای ونداد از اتاق آفاق می اومد که داشت با ملیکا حرف می زد. یه یادداشت نوشتم که می رم سیگار بخرم و چسبوندم به تلویزیون. لباسامو عوض کردم و رفتم تو حیاط! فقط مونده بودم اگه قراره تا سوپری سر کوچه برم و یه پاکت سیگار بخرم پس چرا دارم ماشینو می برم بیرون! در حیاط رو بستم و نشستم پشت رل و بدون اینکه لحظه ای فکر کنم کشیده شدم سمت خونه ی بهار! نه منطقی پشت کارم بود، نه اطمینانی از اینکه بتونم ببینمش! فقط می خواستم پایین پنجره های خونه ای باشم که نمی دونستم کدومش رو به اتاق بهار باز می شه! می خواستم بوی قهوه و عطر بهار رو به یادم بیارم و واسه این کار نیاز بود که برم و تو نزدیک ترین جای ممکن بهش، چشمامو روی هم بذارم و نفسای عمیق بکشم! فقط نیاز داشتم با فکر کردن به بهار اون عصر جهنمی و حرفایی که از مامان شنیده بودم رو فراموش کنم!
یه ساعتی بود که نشسته بودم پایین خونه ی بهار و چشمامو بسته بودم و فکر می کردم! یه ساعتی بود که زخم دستم زق زق می کرد و من بی اهمیت بهش سعی می کردم با فکر کردن به بهار زخمایی که از حرفای مامان به دلم خورده بودو فراموش کنم.
در ماشین باز و بسته شد و عطری پیچید توش! چشم باز کردم و سرمو برگردوندم و دیدمش! کنارم بهاری نشسته بود که بوی بهار می داد! بوی زندگی! کنارم بهاری نشسته بود که با همه ی وجود می خواستمش!